روایت معروفی از پیامبر اکرم(ص) وجود دارد که خطاب به فردی فرمود: «أَنْتَ‏ وَ مَالُکَ‏ لِأَبِیک‏»؛ یعنی تو و اموالت برای پدرت می‌باشی. این روایت در برخی منابع شیعه[1] و سنی[2] نقل شده است. اما نباید برداشتی کلی و استثناناپذیر از این روایت داشت. به بیان دیگر؛ این‌که تمام اموال فرزند برای پدر بوده و او می‌تواند همه دارائی‌های فرزندش را بدون اجازه، صاحب شود، مدلول این روایت نیست و همان‌گونه که در ارث، تمام اموال به پدر نمی‌رسد، در زمان حیات نیز نمی‌توان همه اموال پسر را برای پدر دانست. این مطلب توسط روایاتی تأیید می‌شود: شخصی از امام صادق(ع) پرسید: آیا از مال فرزند بر پدر چیزی حلال است؟ آن‌حضرت فرمود: «در صورتی که چاره‌ای نداشته باشد به‏ اندازه خوراکش آن هم بدون زیاده‌روی اشکالی ندارد»، آن شخص پرسید: پس مقصود از این کلام رسول خدا که فرمود: «أنت‏ و مالک‏ لأبیک‏» چیست؟ امام(ع) فرمود: «موضوع این بود که فرزندی پدرش را به شکایت نزد رسول خدا(ص) آورد و گفت: یا رسول اللَّه، این پدر من است و در میراث مادرم به من ستم کرده، پدر گفت: من آن‌را هزینه زندگی هردویمان کرده‌ام، این‌جا بود که رسول خدا(ص) فرمود: تو و اموالت از آن پدرت می‌باشد و پدر مالی نداشت تا رسول خدا(ص) بستاند و به فرزند دهد، آیا به نظر تو آن‌حضرت باید پدر را برای این ادعای پسرش به زندان می‌افکند؟!».[3] از امام باقر(ع) نقل است که «پیامبر(ص) خطاب به مردی فرمود: "أَنْتَ‏ وَ مَالُکَ‏ لِأَبِیکَ‏" و -اما با وجود چنین حدیثی- من دوست نمی‌دارم پدر از اموال فرزند بردارد، مگر در آنچه بدان نیاز مبرم دارد...».[4] ابن سنان می‌گوید: از امام صادق(ع) پرسیدم چه چیزی از اموال فرزند بر پدر حلال است؟ امام فرمود: «اگر فرزند نفقه را به بهترین نحو به پدرش بدهد، پدر دیگر اجازه ندارد از اموال فرزند چیزی را بگیرد».[5] بنابر این، طبق روایات شیعه، پدر آزاد نیست تا از این سخن پیامبر(ص) سوء استفاده کرده و فرزندش را از لحاظ اقتصادی دچار تنگنا و مشکل نماید. علاوه بر روایات شیعه، در منابع اهل سنت نیز روایاتی وجود دارد که عمومیت حدیث مورد بحث را زیر سؤال می‌برد. یکی از این روایات چنین است: «مردی به پیش خلیفه اول آمد و گفت:... این مرد (اشاره به پدر خودش) می‌خواهد تمام اموال مرا بگیرد! خلیفه، خطاب به آن مرد گفت: همانا برای تو از اموال او مقداری است که تو را کفایت کند. همچنین پرسیدند آیا پیامبر(ص) نفرمود: "أَنْتَ وَ مَالُکَ لِأَبِیکَ" خلیفه گفت: به آنچه خداوند برای تو رضایت داده، راضی باش. و از منذر بن زیاد نقل شده است که منظور از این مال، همان مقدار نفقه واجب می‌باشد».[6] [1] . شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا(ع)، محقق، مصحح، لاجوردی، مهدی، ج 2، ص 96، تهران، نشر جهان، چاپ اول، 1378ق؛ کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 5،‌ ص 136، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق [2] . شیبانی، أبو عبد الله أحمد بن محمد، مسند احمد، تحقیق: الأرنؤوط، شعیب، مرشد، عادل و دیگران، اشراف: ترکی، عبد الله بن عبد المحسن، ج 11، ص 503، بیروت، مؤسسة الرسالة، چاپ اول، 1421ق؛ قرشی شافعی، أبو عبد الله محمد بن إدریس، مسند الإمام الشافعی، ج 3، ص 83، کویت، شرکة غراس للنشر و التوزیع، چاپ اول، 1425ق. [3] . شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ج 3، ص 177، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ دوم، 1413ق؛ شیخ صدوق، معانی الاخبار، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ص 155، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1403ق. [4] . الکافی، ج 5،‌ ص 135؛ قطب الدین راوندی، سعید بن عبداللّٰه، فقه القرآن، محقق، مصحح، حسینی‌، سید احمد، ج 2، ص 31، قم، کتابخانه آیة الله مرعشی نجفی، چاپ دوم، 1405ق. [5] . شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، محقق، مصحح، موسوی خرسان، حسن، ج 6، ص 345، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق. [6] . أبو بکر بیهقی، أحمد بن الحسین بن علی بن موسی الخُسْرَوْجِردی الخراسانی، أبو بکر البیهقی، المحقق محمد عبد القادر عطا، ج 7، ص 789، بیروت، دار الکتب العلمیة، الطبعة الثالثة، 1424 ه.
در روایت آمده است: شخصی به امام گفت: پدرم اموال مرا گرفته. و امام در جواب فرمود: (خود و اموالت همه مال پدرت هستی)؛ من میخواهم بدانم که سکوت فرزند در برابر حمله پدر برای تصاحب اموالش اولاد جایز است؟ اگر فرزند، خود، زن و بچه داشته باشد و به واسطه این حمله، زن و بچه در مضیقه قرار بگیرند، آن وقت تکلیف فرزند چه میشود؟
روایت معروفی از پیامبر اکرم(ص) وجود دارد که خطاب به فردی فرمود: «أَنْتَ وَ مَالُکَ لِأَبِیک»؛ یعنی تو و اموالت برای پدرت میباشی. این روایت در برخی منابع شیعه[1] و سنی[2] نقل شده است. اما نباید برداشتی کلی و استثناناپذیر از این روایت داشت. به بیان دیگر؛ اینکه تمام اموال فرزند برای پدر بوده و او میتواند همه دارائیهای فرزندش را بدون اجازه، صاحب شود، مدلول این روایت نیست و همانگونه که در ارث، تمام اموال به پدر نمیرسد، در زمان حیات نیز نمیتوان همه اموال پسر را برای پدر دانست. این مطلب توسط روایاتی تأیید میشود:
شخصی از امام صادق(ع) پرسید: آیا از مال فرزند بر پدر چیزی حلال است؟ آنحضرت فرمود: «در صورتی که چارهای نداشته باشد به اندازه خوراکش آن هم بدون زیادهروی اشکالی ندارد»، آن شخص پرسید: پس مقصود از این کلام رسول خدا که فرمود: «أنت و مالک لأبیک» چیست؟ امام(ع) فرمود: «موضوع این بود که فرزندی پدرش را به شکایت نزد رسول خدا(ص) آورد و گفت: یا رسول اللَّه، این پدر من است و در میراث مادرم به من ستم کرده، پدر گفت: من آنرا هزینه زندگی هردویمان کردهام، اینجا بود که رسول خدا(ص) فرمود: تو و اموالت از آن پدرت میباشد و پدر مالی نداشت تا رسول خدا(ص) بستاند و به فرزند دهد، آیا به نظر تو آنحضرت باید پدر را برای این ادعای پسرش به زندان میافکند؟!».[3]
از امام باقر(ع) نقل است که «پیامبر(ص) خطاب به مردی فرمود: "أَنْتَ وَ مَالُکَ لِأَبِیکَ" و -اما با وجود چنین حدیثی- من دوست نمیدارم پدر از اموال فرزند بردارد، مگر در آنچه بدان نیاز مبرم دارد...».[4]
ابن سنان میگوید: از امام صادق(ع) پرسیدم چه چیزی از اموال فرزند بر پدر حلال است؟ امام فرمود: «اگر فرزند نفقه را به بهترین نحو به پدرش بدهد، پدر دیگر اجازه ندارد از اموال فرزند چیزی را بگیرد».[5]
بنابر این، طبق روایات شیعه، پدر آزاد نیست تا از این سخن پیامبر(ص) سوء استفاده کرده و فرزندش را از لحاظ اقتصادی دچار تنگنا و مشکل نماید.
علاوه بر روایات شیعه، در منابع اهل سنت نیز روایاتی وجود دارد که عمومیت حدیث مورد بحث را زیر سؤال میبرد. یکی از این روایات چنین است: «مردی به پیش خلیفه اول آمد و گفت:... این مرد (اشاره به پدر خودش) میخواهد تمام اموال مرا بگیرد! خلیفه، خطاب به آن مرد گفت: همانا برای تو از اموال او مقداری است که تو را کفایت کند. همچنین پرسیدند آیا پیامبر(ص) نفرمود: "أَنْتَ وَ مَالُکَ لِأَبِیکَ" خلیفه گفت: به آنچه خداوند برای تو رضایت داده، راضی باش. و از منذر بن زیاد نقل شده است که منظور از این مال، همان مقدار نفقه واجب میباشد».[6] [1] . شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا(ع)، محقق، مصحح، لاجوردی، مهدی، ج 2، ص 96، تهران، نشر جهان، چاپ اول، 1378ق؛ کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 5، ص 136، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق [2] . شیبانی، أبو عبد الله أحمد بن محمد، مسند احمد، تحقیق: الأرنؤوط، شعیب، مرشد، عادل و دیگران، اشراف: ترکی، عبد الله بن عبد المحسن، ج 11، ص 503، بیروت، مؤسسة الرسالة، چاپ اول، 1421ق؛ قرشی شافعی، أبو عبد الله محمد بن إدریس، مسند الإمام الشافعی، ج 3، ص 83، کویت، شرکة غراس للنشر و التوزیع، چاپ اول، 1425ق. [3] . شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ج 3، ص 177، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ دوم، 1413ق؛ شیخ صدوق، معانی الاخبار، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ص 155، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1403ق. [4] . الکافی، ج 5، ص 135؛ قطب الدین راوندی، سعید بن عبداللّٰه، فقه القرآن، محقق، مصحح، حسینی، سید احمد، ج 2، ص 31، قم، کتابخانه آیة الله مرعشی نجفی، چاپ دوم، 1405ق. [5] . شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، محقق، مصحح، موسوی خرسان، حسن، ج 6، ص 345، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق. [6] . أبو بکر بیهقی، أحمد بن الحسین بن علی بن موسی الخُسْرَوْجِردی الخراسانی، أبو بکر البیهقی، المحقق محمد عبد القادر عطا، ج 7، ص 789، بیروت، دار الکتب العلمیة، الطبعة الثالثة، 1424 ه.
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] سلام علیکم ، احتراما\" اینجانب مردی میانسال هستم که حدود 20 سال پیش ازدواج و سه فرزند دخترو پسر دارم مشکل من مربوط به رفتار همسرم میباشد من ازهمان اوایل زندگی همراهی و همدلی از او در مورد کمک به مشکلاتم نمی دیدم وحتی اوقاتی که بعلت فشار عصبی حتی حال خوردن نهار نداشتم و اول در اتاق خواب کمی استراحت و سپس غذا می خوردم بجای دلداری و روی خوش از من فاصله می گرفت و بارها در مورد قضاوتهایش به او میگفتم که فقط خودت را می بینی وبه فکر خودت هستی وهر کاری را از منظر خوشامد خودت تفسیر و موافقت یا مخالفت میکنی ولی وی اهمیتی نمیداد از رفتارهای غلط وی در مواقعی بود که همراه من به بازار یا جایی میرفتیم هی میگفت که تو چشم چرانی میکنی و با عکس العمل های غلطش مرا غیر مستقیم به اینکار حریص می کرد و زمانی به خودم آمدم دیدم که واقعا\" به این عادت زشت آلوده شده ام . او همیشه سعی داشته خودش را بین من وبچه ها قرار دهد و هر وقت با آنها صحبت میکنم زودتر از آنها به من جواب دهد و من دلیل این کارها را چندی قبل و پس از گلایه ازهمسرم به یکی از برادرانش ( که در سفرعید اعصابم را خرد کرده بود ) از صحبت بین آنها متوجه شدم که خانواده ایشان زن سالاری بوده و رفتار همسرم در همین راستا و مشابه با آن است ( رفتاری که موجب دق کردن پدرشان واز هم پاشیدن خانواده شان شد ) و عبوس بودنش را که موروثی وکاری منفی است به اوگوشزد کرد وبا اشاره به وضع فعلی مادرش او را نصیحت میکرد تا کاری نکند با این رفتارش به مکافات دچار شود . من کارمند یک شرکت هستم و بعضی مواقع با فشار کار پر مسئولیتم دچارحالت استرس و عصبی میشوم ولی چون هدف من راحتی خانواده است و به لطف خداهم از نظر مالی توانسته ام خانواده ام را تأمین کنم با مشکلات مختلف می سازم و هیچ وقت هم نخواسته ام با انتقال مشکلات بیرون ازخانه آنها را نگران نمایم ولی نتیجه طوری شده بود من که عادت به بیرون رفتن غیر ضروری از خانه و دوست بازی ندارم برای رفتن به خرید چیزی یا موقع برگشتن از شرکت یا بازار به هر علتی تأخیر میکردم باید توضیح میدادم . این دمل وقتی سرباز کرد که من درتماس تلفنی شبانه ام با یکی از همکارانم در درب منزل به او گفتم : جانم ،(البته به این نوع خطاب عادت دارم و خودش هم میداند) که همسرم با شنیدن آن داد و هوار براه انداخت و خطاب به بچه ها فریاد می کشید که دیدید من درست می گفتم و او با زنان هرزه رابطه دارد و بی توجه به این که من گوشی را در اختیارش گذاشتم و گفتم بیا خودت زنگ بزن و از فلانی بپرس که تو بودی ؟ چرا اینوقت شب زنگ زدی ؟ تا ببینی راست میگویم یا نه ، ولی بجای اینکار آنقدر به من و خانواده ام فحاشی کرد که خسته شد وبه یک تماس تلفنی هم اشاره کرد که بله انوقت به من گفت تو با هرزه هاارتباط داری . فردای آن به محل کارم آمد وبا وقاحت کشوهای میزم و فایل های کامپیوتر را بازرسی کرد و به تلفن ارباب رجوع جواب میداد تا شاید بهانه و مدرکی برای توجیه حرفها وفحاشیهایش پیدا کند و من هیچ نگفتم فقط از همکارم خواستم اتاق را ترک کند و به او هم گفتم که اگر تمام شد برویم خانه . او در این مدت پسرم را وادار به خبرچینی از من کرده و میکند و بعضی مواقع حتی حین مکالمه با موبایل کنارم می آمد به صدای طرف مقابل گوش میکرد که زن است یا مخاطبم همان است که می گویم . من اهل فسق وفجور نیستم و دوستان و فامیل های هر دو ما این را بارها اظهار کرده اند وحتی وقتی که من با برادربزرگش در مورد وضعیت پیش آمده صحبت کردم خانواده اش میگفت که ما از تو مطمئن هستیم و زندگی شما را چشم زده اند و آن برادر دیگرش را ( که قبلا\" او را نصیحت کرده بود ) برای حل مشکل فرستادند و او که همراه یکی دیگر از اقوامشان به خانه ما آمده بود از حرفها و طرز فکرهمسرم جدا\" ناراحت شده بودند و من همچنین به ایشان گفتم که اگر روزی احساس نیاز کنم دنبال گناه نمیرم و همسر جدیدی اختیار میکنم که خلاف شرع هم نیست ومطمئن باشید دنبال خلاف وگناه نمیروم وبشماهم اطلاع می دهم . او دراین مدت که بطور متناوب و چند روز یکبار بگو مگو داشته ایم بارها گفته کاری میکنم تا دق کنی . در این مدت چند ماهه او اصرار دارد که تو ارتباط نامشروع با دیگران داری یا مثلا\" با هم اتاقیت در شرکت با هم اینکاره هستید یا با فلان دوستت که آن روز به جایی رفتی برای کار خلاف بوده و چون میداند من در زندگی ام اهل قسم نیستم بارها از من خواسته که اگر اینطور نیست به قرآن قسم بخور یا وقتی خانواده را به مشهد بردم تا حال و هوایشان عوض شود آنجا اصرار شدید داشت باید برویم حرم و تو قسم بخوری ومن فقط حرفم این بوده که تو این ادعا ها کردی و به من و خیلی ها تهمت و بهتان زده ای اگرمطمئن هستی خودت قسم بخور . از او خواسته ام پیش یک روا نشناس خانواده برود ولی میگوید من از خودم مطمئنم تو برو تا سال شوی ، در نهایت هم که به هیچکاری جز اعتراف من به فسق و زنا و گناه راضی نمی شود به خودش و برادرانش گفته ام : مگر من آدم خلافکار و اهل گناه و هوسران نیستم ؟ در اینصورت اصلا\" شایسته زندگی با انسان صالحی مثل تو نیستم پس طلاق بگیر ، آنوقت هم می گوید این زندگی و خانواده که وجود دارد مال من است اگر تو ناراحتی برو خوش آمدی . من در این موقعیت مانده ام چون علاوه بر ما سه فرزند ما ناراحتند نمی دانم که چکارکنم اقدام به دادخواست طلاق کنم ؟گاهی هم بخودم میگویم برای اینکه ادعاهای همسرم دروغ نشود و ( یا شاید انتقام ) بروم دنبال زندگی جدید و بی خیال اینها بشوم و می بینم آنهم دردسرهای خودش را دارد . او به برنامه ها و سخنرانی شما در تلویزیون نگاه میکند حالا از شما می خواهم راهنمایی بفرمایید . با نهایت احترام و التماس دعا - عبدی