بسم الله الرحمن الرحیمسلام علیکمامام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در بین مردم زندگی می کنند و مردم او را می بینند اما او را نمی شناسند به دستگیری مردم می پردازند بدون اینکه شناخته شوند درست مانند داستان خضر و موسی که درون کشتی رفتند و آنرا سوراخ کردند و یا دیواری که در حال خراب شدن بود را ساختند، صاحبان کشتی که ندیدند خضر کشتی آنها را سوراخ می کند و الا جلوی کار او را می گرفتند و نمی گذاشتند کشتی سوراخ شود، بعد از آنکه فرستادگان حاکم آمدند و دیدند کشتی سوراخ است و بدرد نمی خورد فهمیدند و شاید گفتند که عجب شانسی آوردیم. و یا آن بچه هایی که گنج پدرشان در زیر دیوار مدفون بود، آنها اصلا متوجه کار خضر نشدند. اما خضر به آنها کمک کرد.امام زمان هم همینگونه به مردم رسیدگی می نمایند و کارهایی را که برای مردم انجام می دهد را دیگران به حساب شانس و ... می گذارند.برای ملاقات با امام زمان هم (زیاد صلوات، اهدای وجود مقدسش نمائید، مقرون با دعای تعجیل فرجش؛ و زیاد به مسجد جمکران، مشرف شوید با ادای نمازهایش) *موفق باشید*برگرفته از سایت آیت الله بهجت
با سلام
من یک راهنمایی و یک سوال از امام زمان دارم چطور میتونم ببنمش یا صداشو بشنوم در حالی که امام زمان بیشتر با ادم های خالص رودر رو میشه در حالی که من ممکنه گناهان بزرگی داشته باشم که اصلا دلشون نخواد منو راهنمایی کنن احساس مکنم مشکلم فقط به دست ایشون حل میشه میخوام باهاشون حرف بزنم چرا ادعا مکنن که من متعلق به همم ولی فقط برای بنده های خاصند بگیرد هر چکار کنم فقط نگید که بعد از این همه سال یک دفعه تمام گناهاما ترک کنم چرا که بارها این کارو کردم بی نتیجه بوده من فقط یک راهنمایی میخوام با تشکر از شما
بسم الله الرحمن الرحیمسلام علیکمامام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در بین مردم زندگی می کنند و مردم او را می بینند اما او را نمی شناسند به دستگیری مردم می پردازند بدون اینکه شناخته شوند درست مانند داستان خضر و موسی که درون کشتی رفتند و آنرا سوراخ کردند و یا دیواری که در حال خراب شدن بود را ساختند، صاحبان کشتی که ندیدند خضر کشتی آنها را سوراخ می کند و الا جلوی کار او را می گرفتند و نمی گذاشتند کشتی سوراخ شود، بعد از آنکه فرستادگان حاکم آمدند و دیدند کشتی سوراخ است و بدرد نمی خورد فهمیدند و شاید گفتند که عجب شانسی آوردیم. و یا آن بچه هایی که گنج پدرشان در زیر دیوار مدفون بود، آنها اصلا متوجه کار خضر نشدند. اما خضر به آنها کمک کرد.امام زمان هم همینگونه به مردم رسیدگی می نمایند و کارهایی را که برای مردم انجام می دهد را دیگران به حساب شانس و ... می گذارند.برای ملاقات با امام زمان هم (زیاد صلوات، اهدای وجود مقدسش نمائید، مقرون با دعای تعجیل فرجش؛ و زیاد به مسجد جمکران، مشرف شوید با ادای نمازهایش) *موفق باشید*برگرفته از سایت آیت الله بهجت
- [سایر] به نام خدا سلام حاج آقا! پیشاپیش عید میلاد پیامبر و امام صادق مبارکتان باشد انشاءالله! حاج آقا! بنده یک دو سه ماهی است که اگر خدا قبول کند تا آنجا که در توان دارم نافلهها و نماز شب را خوانده و سعی در گفتن ذکر دارم! بی خیر و برکت هم مسلما نبوده حداقل اینکه توانستهام به کمک خدا آن هم پس از حدود 10 سال عادت زشت(...)را ترک کنم! ولی یک مشکل اساسی دارم! و آن اینکه هرگز نمیتوانم محض رضای خدا یک نماز با تمرکز خوانده و یا نیتی خالص برای خدا داشته باشم! حواسم همه جا میرود الا آنجا که باید! احساس میکنم مصداق همانهایی هستم که امام علی تاجرشان نامیده! هنوز هم گاهی کنترلم را ازدست داده و زود عصبانی میشوم! هنوز هم در خواندن قرآن کم حوصله بوده و هی امروز و فردا میکنم! از طرفی دیگر حاجتی بسیار مهم از خدا دارم! چند سالی میشود ولی اکنون دایما به شک میافتم که آیا اصلا این خواستهی من در چارچوب حکمت خدا هست یا نه! بارها نماز استخاره خوانده و حتی در اولین سفرم به مسجد جمکران از امام زمان کمک گرفتم که دل مرا به هر سویی که صلاح هست هدایت کند! الحق بر حاجتم مصرتر شدم ولی باز هم شک به سراغم آمده است! شما برای رهایی از این مسایل چه پیشنهادی دارید! چگونه باید خالص شد و چگونه باید در نماز تمرکز یافت! و... با تشکر یا علی!
- [سایر] سلام خدمت حاج آقا شهابی برادر بزرگوار بنده امیدوارم حالتون خوب باشه. این نامه رو در حالی مینویسم که کم مونده اشکام دوباره در بیاد، بگذریم که کار من جز غصه و آه خوردن نیست. البته بر خلاف تصمیم قبلیم که میخواستم یه نامه پر از گله و شکایت از زمونه و بخت سیاه و سرنوشت بد اقبالم براتون بنویسم ، حالا تصمیمم عوض شده و میخوام واقع بینانه به زندگیم نگاه کنم ، زندگی ای که پر از اشتباه و گناه و راههای ناصواب گذران کردم. دیگه خودم خجالت میکشم به درگاه خدا رو کنم چه برسه که بخوام ازش گله و یا حتی درخواستی کنم. آره . من به خدا حق میدم که منو فراموش کنه، حتی به اندازه جلبکهای کف دریا برام ارزش قائل نشه. که ای کاش جلبک بودم ولی اینهمه آلوده به گناه نه. وقتی کلاهمو قاضی کردم و پرونده اعمالمو زیر و رو کردم ، نه نتها نقطه مثبتی پیدا نکردم ، دیدم پروندم انقدر سیاهه که خودم از روی خدا شرمنده شدم. میدونین کی فهمیدم ، وقتی 27 سالم شد و دیدم دیگه دعا تو زندگیم کارساز نیست. دیگه خدا صدامو نمیشنوه. اهمیتی براش ندارم، ازش خواستم منو به راه راست هدایت کنه، اگه دوستم داره ، خودش موقعیتهای گناه رو ازم دور کنه. ولی چه فایده دیگه دیر شده بود. انقدر طعم گناه برام شیرین بود که حتی توبه های بعد از گناهم دیگه فرمالیته بود. ده بار ، بیست بار، نه شاید بیش از صد بار این گناهو تکرار کردم و پشتش توبه. ولی این آخریا دیگه خودم از خودم خجالت کشیدم . ... میدونین ما گناه کارها، به خدا ، خدا رو دوست داریم . دوست نداریم ازمون دلگیر بشه ... ... این همه رو نوشتم در حالی که نمیدونم حوصله میکنین اینو بخونین یا نه؟ ای کاش بخونین. آدم وقتی یه جای از بدنش درد میگیره یا احساس بیماری میکنه ، میدونه و امیدواره که اگه پیش دکتر متخصص بره براش راه چاره میسازه ، یه نسخه میپیچه ، با یه کیسه دارو راهیش میکنه ، البته خود بیمارم میدونه که اگه دستور پزشک رعایت کنه حتما خوب میشه. من در حالی پیش شما اومدم که شدیداً احساس بیماری عقیدتی میکنم و روح و روانم آلوده به گناهه، عالم به این هستم که شما پزشک متخصص من هستین . نمیدونم شما تو حوزه بعد از اتمام دوره چیزی به عنوان قسم نامه دارین؟ شما هم پیش خودتون احساس مسئولیت میکنین که اگه یه دردمند پیشتون اومد اونو راهنماییش کنین؟ عاجزانه ازتون طلب راهنمایی میکنم. میخام اگه براتون ممکنه برام دعا کنین خدا دوباره توبه هامو قبول کنه. برام نگین که برو توکل کن به خدا، چون میدونم خدا باهام قهره. برام یه نسخه بنویسین. بگین چه کارایی بکنم و چه نکنم. تازگیها به فکر افتادم که برم حرم امام رضا مجاور بشم . برم بقیه عمرمو تهذیب نفس کنم. ولی میدونم که اونجا هم منو قبول نمیکنن. آخه خدمت امام و زائراشم لیاقت میخواد که من ندارم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش مسیحی بودم و با اعتراف کردن پیش کشیشها احساس بخشودگی میکردم یا میرفتم کنج عزلت انتخاب میکردم و راهبه میشدم، ولی حیف میدونم که اینها همه دروغینه . ولی چه کنم خدای محمد (ص) و عیسی (ع) منو از درگاهش رونده. از خدای بزرگ میخوام حداقل این آرزو رو که شما جوابمو بدین برآورده بکنه
- [سایر] الا بذکر الله تطمئن القلوب. با سلام و عرض ادب و خسته نباشید خدمت حاج آقای مرادی. نمی خوام زیاد وقت شریفتون رو بگیرم ، سر ِ یه دوراههیه بزرگم و به این امید که دری به روم باز کنین مزاحمتون شدم . 23 سال از خدای مهربونم عمر گرفتم. توی یه خونواده ی متدین و با ایمان بزرگ شدم . خونواده ای که سرمایشون مهر و محبت و عاطفه ایه که نسبت به همدیگه دارن و هر گز ، هرگز اونو از هم دریغ نمی کنن.نمی گم تمام عمرمو و نمی گم خیلی خوب و کامل ولی سعی کردم بیشتر وقتمو صرف عبادت همون خدایی بکنم که همیشه بهترینهاشو برام خواسته . و همیشه از بابت چیزایی که بهم داده ممنون دارش بودم و بابت چیزایی که از سر حکمتش نداده ، شکر گذارش . دو سال از تحصیلم توی دانشگاه میگذره.توی این 2 سال خیلی عوض شدم، سعی کردم هر روز خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم تا صداشو بشنوم، تا بتونم راهی رو که توش قدم گذاشتم به سر منزل مقصود برسونم. هیچ وقت چه توی این 2سال و چه قبل از اون به هیچ پسری هم صحبت نشدم ، نه اینکه موقعیتش برام پیش نیاد ، نه ، همیشه باورم بر این بوده که ارزش احساساتم خیلی بیشتر از این حرفاس که بخوام اونو بدم به دست کسی که معلوم نیست قدرش رو بدونه یا نه تا اینکه یکی از همکلاسی های پسرم نظرم به خودش جلب کرد ، من با وجود اینکه توی شهر کاملاً مذهبی و خونواده ی خیلی متدینی بزرگ شدم و لی کمتر پسری رو دیدم با این اعتقادات، پاک ، ساده ، با ایمان ، با خدا، سر به زیر .از طریق اون با مسجد و مراسم امام زمان انس گرفتم ، ازم نخواس که چادر بزنم ولی وقتی برام از خوبی های چادر گفت ، با عشق به بی بی فاطمه چادری شدم . اینقدر برام از ارزش زن گفت که حتی الان دیگه حاضر نیستم یک تار از موهام رو هم نا محرم ببینه حاج آقا منو دلبسته ی اعتقاداتش کرد. تا اینکه تقریباً یکسال پیش به من پیشنهاد ازدواج داد ، با تمام مشکلاتی که داشتیم . اون 1.5 از من کوچیکتره و خونوادش هم نسبت به خونواه ی من نسبتاً مذهبی تر. وقتی که خونوادش رو در جریان قرار داد تقریباً همه مخالفت کردن ، به خاطر اختلاف سن و .. ولی ما تصمیممون واسه ازدواج بر مبنای 2-3 سال آینده بود ، چون ایشون واقعاً الان شرایط ازدواج رو ندارن ، سربازی ، کار و .. ولی خدایی داره که وقتی بهش توکل میکنه هر چیزی رو که بخواد بهش میده و این برای من خیلی مهمه .این ایمانی که داره برام قابل ِ ستایشه . ارتباط زیادی با هم نداشتیم گاهی تلفنی به خاطر اینکه از حال همدیگه با خبر بشیم . و گاهی ایمیل. یه رابطه ی کاملاً سالم بر پایه ی اعتقادات دینیمون برای شناخت بیشتر همدیگه . ما حتی همدیگه رو با اسم کوچیک هم صدا نزدیم . یه بار هم تو چشمای همدیگه نگاه نکردیم . نیت ما از اول با همدیگه به خدا رسیدن بود . ولی اون همش میگه که از این ارتباط احساس گناه میکنه ، حاج آقا ما هیچ کاری نکردیم که حتی زمینه ای برای ارتکاب به گناه باشه . به من بگید کجای این رابطه گناهه؟ آیا گناه که انسان با انگیزه برای رسیدن به کسی که قلباً دوسِش داره تلاش کنه و به هدفش برسه؟ کجای قرآن نوشته شده اگه یکی رو دوس داشته باشی و برای رسیدن بهش تلاش کنی گناه کردی؟ تا اینکه چند روز پیش تماس گرفته و با بغض میگه که یه اتفاقی افتاده که باید همدیگه رو فراموش کنیم . هرچه اصرار میکنم که چی شده جواب نمیده و میگه نمیشه بگم.قسمم میده که بدون اینکه چیزی بپرسم فراموشش کنم. من میدونم ، میدونم که اون اگر خواستار جدایی شده فقط به خاطر خودمه . چون همیشه میگه که ارزش تو بیشتر از منه ... به نظر شما من باید چیکار کنم ؟ مگه 2سال حرف کمیه ؟ مگه احساس چیز بی ارزشیه؟ حاج آقا من نمی تونم . من توی عمرم هیچ کسی رو به اندازه ی ایشون دوس نداشتم . به خاطرش پا روی خیلی چیزا گذاشتم . تمام سختیها رو حاضرم به جون بخرم ولی بدونم اون در کنارمه . به نظرتون اگه اختلاف سن 1.5 خیلی مهمه پس چطور بی بی فاطمه ثمره ی یه ازدواج با اختلاف سن 25 ساله؟ اکثر جوابهایی رو که به پیامهای مشابه داده بودین مطالعه کردم . میدونم که شما هم بر این عقیده هستین که اختلاف سن ممکنه دردسر ساز بشه ولی حاج آقا وقتی یکی عاقله و منطقی چه فرقی میکنه کوچیکتر باشه یا بزرگتر ؟ وقتی دو نفر در کنار هم میتونن به آرامش برسن و در سایه ی آرامش به اوج کمال ، چرا اینقدر مسئله ی اختلاف سن باید مهم باشه؟ چرا خونواده ها این چیزا رو درک نمیکنن ؟ چرا به جای اینکه دست جوونا رو بگیرن و کمکشون کنن اینقدر سر هر مسئله ای بهانه میگیرن و مخالفت میکنن ؟ حاج آقا کمکم کنید. یا علی .
- [سایر] به نام خدا با سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما. ¬¬¬اگر فکر می کنید مطلب من برای دیگران خوب است که بخوانند و مشکلی از آنها بر طرف شود برای آنها نمایش دهید ولی نام شهر را پاک کنید(لطفاً) ، در غیر اینصورت خصوصی باشد. من جوان 22 ساله ای هستم که حدود 3 سال است جذب مسجد شده ام. حدود یک سالی است که توهماتی به ذهن من خطور می کند که نمی دانم چگونه آنها را از ذهنم پاک کنم ، در حالی که آنها بیشتر اوقات (مخصوصاً موقع نماز و دعا) با من هستند. اگر بخواهم برای درمان بهتر توضیح بدهم باید بگویم ، با معذرت: 1. گاهی مثلاً ... مدام احساس می کنم و این مرا کلافه کرده . نمی خواهم ولی به ذهنم خطور می کند. برای اینکه به آن فکر نکنم با خودم حرف زده ام که نباید فکر کنی ، به بی اهمتی آن و با اهمیت بودن خیلی مسائل دیگر فکر کرده ام ولی یک سال است مرا واقعاً آزار می دهد. به خدا و به اهل بیت متوسل شده ام ولی شاید به پزشک هم باید مراجعه می کردم که به شما می گویم . 2. گاهی وقتی به آدم ها نگاه می کنم مثلاً در خیابان یا هر جای دیگری، خانه ، به پسر ، دختر ووو ، نمی خواهم ولی نگاهم به جایی که می افتد جای مناسبی نیست و از این کلافه می شوم چون آن را نمی خواهم، یا هوای آن به سر ندارم. 3. گاهی بین دوستان که هستم مثلاً اگر با هم دست می دهیم یا روبوسی می کنیم و همدیگر را تحویل می گیریم ، پیش هم هستیم ، به ذهنم فکرهای زشتی خطور می کند در صورتی که نمی خواهم. فکری شبیه به اینکه مثلاً (انگار کسی درون من می گوید \"تو از دست دادن این احساس را کردی!!!\" ) در صورتی که اینگونه نیست. در حالی که من این احساس را نمی خواهم و از آن متنفرم. شاید مجبور باشم این حرفها را بگویم هرچند می شد این درمان من دو سال پیش باشد ، زمانی که دوستی از برادر متعهد تر و از پدر دلسوزتر مرا جذب اخلاقش کرد و مرا با آن نگاه قشنگش و صدای دلنشینش با خدا و صاحب الزمان و مسجد رفیق کرد، وقتی پیش او کلی اشک ریختم ، از من خواست به او بگویم چه گذشته ای داشته ام اما من از خجالت نگفتم--- فقط می دانم ریشه این بدی ها در تفکراتم است و مرتبط با گذشته. با این تفاسیر شما چه تجویز می کنید؟، من با تلاش و تفکر خودم تا حدودی سعی کرده ام ولی دیگر خسته شده ام. گاهی برای اینکه اینگونه نباشم از جو دوستان خارج شده ام ، یا آنها را تحویل نگرفتم، نه اینکه بد رفتاری کنم. البته تمام دوستان دوره گذشته را ترک کرده ام. مسجد هم مدام می روم. گاهی از بس که فکرهای زشت و نفرت آور به مغزم خطور می کند خسته می شوم و به مرز ناامیدی می رسم ولی باز به خودم می گویم که شیطان می خواهد مرا ناامید گیر بیاورد و باز به خودم لبخندی می زنم و سعی می کنم شاد باشم و امیدوار که خدا نظر به من کند و این گناه برطرف شود. می دانم که وقتتان خیلی کمتر از آنست که بخواهید این همه را بخوانید، خدا شما را توفیق بدهد که دلسوزانه به فکر جوانها هستید. شما مرا به یاد آن دوست می اندازید که حالا مدتی است از من جدا شده است و به دیار باقی شتافته و می دانم او زنده است و من مرده. سالم و سلامت باشید زیر سایه مولا.
- [سایر] با سلام خدمت شما که وقت و نیروی خود راصرف پاسخ دادن به پرسش های مردم برای کمک به آنها در جهت دست یافتن به راه حل مناسبشان می کنید پیشاپیش از خداوند متعال پیشرفت و موفقیت شما را در این زمینه خواهانم مطلبی را که می خواهم با شما به عنوان یک کارشناس در میان بگذارم مشکلی است که شاید به شکلهای گوناگون در بسیاری از جوانان مخصوصا در جوانان کشور ما وجود دارد منظورم مشکلات جنسی و مسائل مربوط به آن است من نیز از این روند جدا نیستم و درگیر مشکلی هستم که هر لحظه مرا ناتوان تر می سازد چندی پیش این مسئله را با شبکهء پرسمان که یک سایت دانشجویی است در میان گذاشتم آنها نیز لطف کردند و پاسخم را دادند اما این مشکل آن قدر بر روح من چیره گشته که راه حلهای آنها را نتوانستم اجرا کنم چرا که اراده ام بسیار ضعیف شده است مشکلی که در مورد آن می خواستم صحبت کنم کاری است بسیار بسیاربدتر از اعتیاد به مواد مخدر،استمناء!آری درد من این است دردی که هم جسمم را و هم روحم را چند سال مورد حملهء خود قرار داده و تا کنون نتوانسته ام به طور قطعی از پس آن بر بیایم اجازه می خواهم به دلیل اینکه شناخت هر چه بیشتر شخصیت فرد پرسش کننده می تواند به مشاور در جهت ارائهء پاسخی بهتر و جامع تر کمک کند وقتتان را بگیرم و کمی از زندگی ام را برایتان شرح دهم ... باید بگویم به خاطر این که همه فکر می کردند من فرد بسیارپاکی هستم و به خاطر این که قلبا پاک بودم و نظر بدی نسبت به دختران فامیل نداشتم و بسیار از متلک گویی به آنها متنفر بودم همیشه در میان آنها بودم و با آنهابسیار صمیمی تر از هم جنسانم بودم به همین دلیل به من می گفتند مریم خانم در جمع آنها احساس راحتی می کردم و تا اکنون نیز آنها مرا پسری خوب و پاک می دانند به خاطر همین ارتباط پاک احساس بد و شرورانه ای نسبت به آنها نداشتم زمان می گذشت و هر بار که استمناء می کردم بیشتر به درون گمراهی فرو می رفتم هر بار پس از انجام این کار به خودم قول می دادم که دیگر این کار را نکنم و توبه می کردم اما باز این کار تکرار می شد تا همین الان ..... در مقطع پیش دانشگاهی که بودم از یک طرف به نمراتم حساس بودم و از طرفی نگران وضعیت کنکور خود بودم تصمیم گرفتم آن سهل را به دلیل یا بهانهء سنگین بودن درسها و نبود وقت کنکور ندهم و سال آینده با فراغ فکر بیشتری برای کنکور درس بخوانم کارم را خوب شروع کردم و بدون مشورت در چند کلاس کنکور ثبت نام کردم اما هنگامی که دیدم بیشتر به فکر پول هستند تا انتقال مفاهیم انگیزه ام را از دست دادم و دیگر به آن کلاسها نرفتم و تقریبا دیگر درس نخواندم بسیار با خانواده ام درگیر بودم آنها مدام مرا به ادامهء کار تشویق می کردند ولی من مقاومت می کردم زیرا توقعم بالا بود و می خواستم در رشتهء خوبی قبول شوم دلیل این که در این مورد می نویسم این است که می خواهم بگویم یکی از زیانهای استمناء کاهش اراده است من هنگامی که در درسهایم به مشکلی بر می خوردم خیلی سریع ناراحت می شدم و بدتر این که این ناراحتی را به درسهای دیگر نیز می کشاندم و دیگر دوست نداشتم به درس خواندن در آن ساعت ادامه دهم چرا که اراده ام ضعیف شده بود آن سال نیز گذشت وسال تحصیلی جدید را با انگیزه ای قوی شروع کردم در ابتدای شروع کارم چون می دانستم که اگر استمناء را ادامه دهم باز هم سرنوشتم مانند سال گذشته خواهد شد با حال التماس و تضرع پس از نماز به سجده افتادم و قران در بغل از خداوند به زاری خواستم هدایتم کند و مرا از این منجلاب بیرون آورد خداوند نیز با لطف همیشگی که به من داشته است هدایتم کرد هر روز رابطه ام با خداوند بهتر می شد پس از نماز اول وقت مغرب و عشاء هر شب تا شب کنکور به طور مرتب دو صفحه قران را با معنی آن وبا تفکر می خواندم مدت عبادت من یک ساعت به طول می انجامید ولی گذشتن زمان را حس نمی کردم اوایل کار دو سه مرتبه استمناء کردم ولی کم کم این کار را ترک کردم آن قدر خود را به خداوند نزدیک می دیدم که در نماز گریه می کردم و از این که دارم با پروردگار و آفرینندهء خودم صحبت می کنم شور و شعف سراسر وجودم را فرا می گرفت وبا تعجب و شرمندگی به گذشته ام فکرمی کردم جدولی درست کرده بودم که سعود و سقوط اخلاقی را توسط فلشهایی در آن نشان می دادم دائم در حال مراقبهء نفس بودم هر شب بعد از نماز عشاء کل کارهای دیروز و امروزم را مرور می کردم و نکته های مثبت و منفی را یادداشت می کردم تا دیگر بدیها را تکرارنکنم شبهای جمعه را مرتب به حرم می رفتم یک شب حرم خیلی شلوغ بود و من که همیشه دنبال جای خلوتی می گشتم یکی دیگرازبلاهای استمناءگوشه گیری من بود هیچ جای خالی پیدا نکردم و با حالت حزن بسیار به امام رضا ع سلام کردم و با ناراحتی از حرم خارج شدم در مجلسی که به مناسبت چهلم فوت پدربزرگم برگزار شده بود دختر عمه ام به مادرم گفت چند شب پیش احسان را در خواب دیده ام که به حرم رفته و حرم بسیار شلوغ بود و درهای منتهی به ضریح بسته بود و خادمان اجازهء ورود نمی دادند که احسان جلو رفت در را برای او باز کردند وقتی این خواب را شنیدم گریه کردم که چگونه من که آن قدر بد سیرت بودم به کوتاه مدتی آن چنان مورد لطف خداوند قرار گرفته ام که زیر سایهء رحمت امام رضا ع قرار گرفته ام در آن نه ماه که برای کنکور درس می خواندم دعا می کردم که در رشتهء داروسازی در شهر خودم قبول شوم پس از کنکور مانند هر سال تابستان را برای شبکاری به مغازهء تولیدی پدرم رفتم روزی پس از نماز صبح تلفن مغازه به صدا درآمد و صدای پدرم را شنیدم که خبر قبول شدن در رشتهء داروسازی مشهد را به من می داد بسیار خوشحال شدم و نماز شکر خواندم هدف من از درس خواندن رسیدن به پول و ثروت نبود بلکه می خواستم تا پله های پیشرفت را طی کنم و وزیر شوم و به کشور و هم وطنانم خدمت کنم تمام وجودم سرشار از عشق به پیشرفت میهنم بود قبلا مطالعات زیادی در مورد تاریخ باستان ایران و افتخارات آن داشتم و حال پلهء اول را با لطف بسیار خداوند و تلاش خودم با موفقیت طی کرده بودم در تابستان تحقیقی در زمینهء امام زمان ع و وظایف شیعیان ایشان انجام دادم تحقیق بسیار جالبی شده بود باید بگویم در این نه ماه نمازهای ظهرو عصر و مغرب و عشائم را مرتب به مسجد می رفتم به پیشنهاد امام جماعت مسجد محلمان تصمیم گرفتم جمعه شبها آن را برای نمازگزاران آن را ارائه دهم جمعه شبها پس از نماز عشاء بر می خواستم و این تحقیق را می خواندم و حضار با علاقه گوش می کردند خلاصه آدم خوبی شده بودم ولی پس از این که به قول قران کشتی من به ساحل نجات رسیده بود و به هدفم رسیده بودم ارتباطم با خدا ضعیف تر شد و پس از مدتی دوباره با ناسپاسی تمام استمناء کردم و آن را تکرار کردم تا اکنون که در اواخر ترم اول هستم در این چند سال بر اثر این کار همیشه کم بنیه بوده ام مخصوصا این اواخر که به طور جنون آمیزی تقریبا هر دو شب یک باراین کار را می کنم دستهایم می لرزند چشمانم ضعیف شده است در مدت کوتاهی دوبار عینکم را عوض کردم موهایم بسیار نازک و نرم وشکننده شده است و به راحتی و بسیار زیاد می ریزند لبهایم را نا خود آگاه گاز می گیرم مادرم می گوید تازگی ها عصبی شده ای زیاد پلک می زنی انگشتانت را گاز می گیری بر خلاف گذشته اعتماد به نفسم کم شده دیگر نمی توانم در کلاس از استاد سوال بپرسم هنگامی که مطلبی را نمی فهمم و نمی توانم سوال کنم بسیار ناراحت می شوم هنگامی که می خواهم مطلبی را برای هم کلاسی هایم که سی پسر و سی دختر هستند بگویم صورتم به طور محسوسی شروع به لرزش می کند و صدایم بسیار می لرزد چند روز پیش در عین ناباوری دیدم هنگامی که می خواستم چیزی را به دانشجویان یادآوری کنم زیر ناخنهایم کبود شده تمرکزم بر درسهایم بسیار کم شده است سر کلاس که هستم انگار مرده ای بیش نیستم و در دنیایی دیگر سیر می کنم و مرتب ذهنم منحرف می شود و درسها را نمی فهمم در خانه هم هر چه تلاش می کنم بعضی درسها را بفهمم نمی شود و هر روز نگران تر می شوم هر بار تصمیم می گیرم دیگر این کار را نکنم ولی نمی شود دیگر هدفم یادم رفته است دیگر خدا را نمی شناسم و نماز را به زور می خوانم در آیات قران شک می کنم و گاهی اوقات خدا را فاقد نقش در این دنیا می دانم و قران را داستان نمی دانم عاقبتم به کجا می کشد این ها بخشی از زندگی من بود حال امیدم پس از خداوند به شما است خواهش می کنم این برادرتان را اگر بدتان نمی آید کمک کنیدو از تاریکی ها او را دوباره به نور برگردانید خواهش می کنم پاسخی مقطعی به من ندهید و مرا مرحله به مرحله هدایت کنید اگر امثال مرا رها کنید به جای اول خود بر می گردند لطفا مرا راهنمایی کنید در ضمن خوشحال می شوم اگر این نوشته را بدون ذکر نام در معرض دید دیگر کاربران بگذارید چه بسا بخوانند و عبرت بگیرند