باسلامدوست گرامی علی رغم اینکه یادداشت نسبتا طولانی داشتید ولی به خوبی مشکل خود رابازگو نکردید. در حقیقت یادداشت شما بیشتر شبیه به گله و شکایت بود نه بیان مشکل و دریافت پاسخ روشن.ولی به طور کلی با توجه به توضیحاتی که دادید برداشت من این است که شما در دو حیطه بسیار مهم دچار مشکل هستید:1- طرز تفکر و نگرش2- توقعاتی که از اطرافیان دارید.در مورد طرز نگرش باید بگویم که شما محیط خود را بسیار منفی ارزیابی می کنید یعنی هر آنچه که در این فضا هست را منفی و بد و بدجنس و .. ارزیابی می کنید. توجه کنید در بدترین حالت، امکان دارد بخش کثیری از اطرافیان ما دارای خصلتهای منفی باشند اما همین افراد نیز دارای امتیازاتی هستند و از طرف دیگر افرادی در اطراف ما هستند که دارای شخصیت مثبتی هستند اما شما در یادداشت خود لفظ"همه" را به کار برده اید و این طرز صحبت نشان از این دارد که شما تنها سیاهی های اطرافیان را می بینید لذا ضروری است که در طرز نگرش خود اصلاحات اساسی ایجاد کنید. یعنی یادبگیرید که بخشهای سفید و روشن زندگی خود و رفتار دیگران را هم ببینید و دست از بدبینی بردارید. افرادی که نگرشی منفی به همه چیز دارند اولین آسیب را به خودشان می زنند.در مورد توقعات شما نیز باید بگویم که وقتی ما کاری برای دیگران انجام می دهیم این کار باید بی قید و شرط باشد یعنی نباید این توقع را داشته باشیم که این فرد حتما محبت مارا جبران کند. اگر چنین توقعی داشته باشیم و در مقابل با عدم جبران مواجه شویم ارزش کارمان ابتدا در نزد خودمان پایین می آید چون رفتار مثبت مان پاداش نگرفته. در حقیقت شما باید به دنبال پاداش درونی باشید یعنی رضایتی که از محبت کردن به دیگران عایدتان می شود نه اینکه منتظر تلافی و یا ابراز محبت دایمی اطرافیان باشید. اگر می توانید این گونه محبت کنید در غیر این صورت محبت نکردن بهتر از این است که توقع جبران داشته باشید زیرا ممکن است طرف مقابل شما هیچگاه فرصت جبران نیابد و از اینجاست که شما این گونه آسیب می بینید.ضمنا در مورد وسواستان، من خیلی احتمال اختلال وسواس نمی دهم بلکه این مشکل می تواند تحت تاثیر طرز تلقی شما باشد چون وسواس اختلالی بسیار سمج است در حالی که در یادداشت شما من چنین حالتی را دریافت نکردم. ولی بهتر است در مورد وسواس تان قدری بیشتر توضیح دهید تا بهتر راهنمایی تان کنم در غیر این صورت مراجعه حضوری نزد روان شناس را اکیدا توصیه می کنم. با تشکر از تماس شما
سلام- یک سال هستش که یه حالت خیلی بد بهم دست می ده این اواخر چند ماهی بیشتر شده خیلی می ترسم از همه چیز همین هم باعث شده که کم به غذام اهمیت بدم و بسیار لاغر شدم همه منو به خاطر وضعیت بدنیم یه جورایی مسخره می کنند بدون اینکه ازم بپرسن چرا اینطوری هستی تو زندگیم خیلی بهم سخت گذشته خیلی ها بهم بد کردن همه از پیشرفتم حسودی می کردند برای همین خیلی حرف بد پشت سرم گفتن همیشه تنها بودم کسی نبود باهاش درد دل کنم همش تو خودم ریختم و می ریزم داغون شدم به کسی اعتماد نمی کنم چون از اعتماد کردن ضربه خوردم بهتره بگم قصه زندگیم درازه نمی دونم می شه همش رو اینجا گفت یا نه یا همین اندازه که گفتم کافیه وسواس پیدا کردم یا بهتره بگم وسواس فکری شب ها هزار بار شیر گاز رو چک می کنم و یا اینکه فکر می کنم فلانی که رفته بیرون چرا دیر کرده حتما تصادف کرده یا ممکنه ماشینمون تو خونه منفجر بشه فکر زیاد دیوونم می کنه بدنم می لرزه احساس مرگ می کنم نمیدونم به خدا چکار کنم تو رو خدا کمکم کنید التماس می کنم یه راه چاره برام بزارید توی تمام زندگیم به تک تک دوستام فامیل خانواده کمک کردم که فکر نمی کنم کسی باشه که براشون چه ها کنند ولی در عوض تمام خوبیام اذیتم و عذابم دادن باور کنید راست گفتم حتی یه نفر جواب خوبی بهم نداده ولی من هم انتظاری ازشون ندارم و هیچوقت در مقابل بدی هاشون خوبیها رو رو نکردم و نمی کنم باورم کنیدلطفا!جواب بدید جوابی که تمام این مشکلات بارشون رو از رو دوشم بردارن بشن.
باسلامدوست گرامی علی رغم اینکه یادداشت نسبتا طولانی داشتید ولی به خوبی مشکل خود رابازگو نکردید. در حقیقت یادداشت شما بیشتر شبیه به گله و شکایت بود نه بیان مشکل و دریافت پاسخ روشن.ولی به طور کلی با توجه به توضیحاتی که دادید برداشت من این است که شما در دو حیطه بسیار مهم دچار مشکل هستید:1- طرز تفکر و نگرش2- توقعاتی که از اطرافیان دارید.در مورد طرز نگرش باید بگویم که شما محیط خود را بسیار منفی ارزیابی می کنید یعنی هر آنچه که در این فضا هست را منفی و بد و بدجنس و .. ارزیابی می کنید. توجه کنید در بدترین حالت، امکان دارد بخش کثیری از اطرافیان ما دارای خصلتهای منفی باشند اما همین افراد نیز دارای امتیازاتی هستند و از طرف دیگر افرادی در اطراف ما هستند که دارای شخصیت مثبتی هستند اما شما در یادداشت خود لفظ"همه" را به کار برده اید و این طرز صحبت نشان از این دارد که شما تنها سیاهی های اطرافیان را می بینید لذا ضروری است که در طرز نگرش خود اصلاحات اساسی ایجاد کنید. یعنی یادبگیرید که بخشهای سفید و روشن زندگی خود و رفتار دیگران را هم ببینید و دست از بدبینی بردارید. افرادی که نگرشی منفی به همه چیز دارند اولین آسیب را به خودشان می زنند.در مورد توقعات شما نیز باید بگویم که وقتی ما کاری برای دیگران انجام می دهیم این کار باید بی قید و شرط باشد یعنی نباید این توقع را داشته باشیم که این فرد حتما محبت مارا جبران کند. اگر چنین توقعی داشته باشیم و در مقابل با عدم جبران مواجه شویم ارزش کارمان ابتدا در نزد خودمان پایین می آید چون رفتار مثبت مان پاداش نگرفته. در حقیقت شما باید به دنبال پاداش درونی باشید یعنی رضایتی که از محبت کردن به دیگران عایدتان می شود نه اینکه منتظر تلافی و یا ابراز محبت دایمی اطرافیان باشید. اگر می توانید این گونه محبت کنید در غیر این صورت محبت نکردن بهتر از این است که توقع جبران داشته باشید زیرا ممکن است طرف مقابل شما هیچگاه فرصت جبران نیابد و از اینجاست که شما این گونه آسیب می بینید.ضمنا در مورد وسواستان، من خیلی احتمال اختلال وسواس نمی دهم بلکه این مشکل می تواند تحت تاثیر طرز تلقی شما باشد چون وسواس اختلالی بسیار سمج است در حالی که در یادداشت شما من چنین حالتی را دریافت نکردم. ولی بهتر است در مورد وسواس تان قدری بیشتر توضیح دهید تا بهتر راهنمایی تان کنم در غیر این صورت مراجعه حضوری نزد روان شناس را اکیدا توصیه می کنم. با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .