با سلام.دوست خوبم همون طور که خودت هم می دونی این رفتار ها از افکار وسواس گونه نشات می گیره و وسواس هم هیچ پشتوانه منطقی نداره و صرفا افکاری اجباری و اضطراب برانگیز است. لذا برای بهبودی باید یاد بگیرید تا با این وسوسه ها بجنگید . قرار هم نیست یک روزه تمام عادات خود را کنار بگذارید . بلکه به مرور باید تعهدهایی رابا خود بگذارید و به انها عمل کنید.یک سئوال از شما دارم . خوب می دانید که این رویه صرفا به شما تعلق داره و کمتر کسی است که تا این حد به آلوده بودن خود حساسیت داشته باشه . خب ، با این وجود آیا افراد دیگر واقعا آلوده اند و از این آلوده بودن بهشون اسیبی می رسه ؟ مثلا پدر شما که این چنین رفتار نمی کنه آیا به دلیل آلودگی بیمار شده ؟ چه دلیل موجهی برای این دست شستن ها هست. فقط اضطرابی که در اثر مبارزه با این افکار به شما روی میاره . درسته ؟ پس باید مبارزه را شروع کنید و به افکار اجباری ذهن خود هم بی اعتنا باشید .شاید در ابتدا کمی هم مضطرب بشید اما اگر روند خود را ادامه دهید این اضطراب به تدریج کمتر میشه و به حذف می رسه . در ضمن اگر احساس می کنید اضطرابتون همچنان عامل بازدارنده بوده و در صورت مبارزه قابل تحمل نیست باید از دارو درمانی کمک بگیرید.در این مواقع فرد باید فهرستی از موقعیتهای ترسناک / اجتنابزا، اشیا (برانگیزانهای خارجی)، و افکار تصاویر و تکانهها (برانگیزانهای داخلی) که موجب پریشانی میشوند را تهیه نماید. هر قسمت باید از نظر پریشانی که ایجاد مینماید بین صفر تا صد ارزشگذاری شود که به این قسمت واحدهای ذهنی اضطراب و پریشانی اطلاق میشود. مهمترین جزء رفتاردرمانی (مواجهه و پرهیز از پاسخ) نام دارد. برای حذف علائم وسواسی فرد باید خود را مستقیماً با موقعیتهایی که از آنها میترسد یا اجتناب میکند مواجه نماید. مواجهه باید به صورت قدم به قدم انجام شود، در ابتدا مواجهه با آن قسمتهایی که نمره کمتری در ارزشگذاری واحدهای ذهنی اضطراب به دست آوردهاند صورت میگیرد " در زمانی معین ". سپس باید به فرد جرأت داده شود که در برابر اعمال اجباری احساس میکند باید انجام شوند تا عواقب ترسناک اتفاق نیفتند و اضطراب بالا نرود، مقاومت نماید. این قسمت پرهیز از پاسخ نام دارد. وقتی مواجهه و پرهیز از پاسخ بارها تکرار شود فرد وسواسی فرامیگیرد که اگر اعمال تکرارشونده انجام نشوند (هیچ اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد). در ابتدا اضطراب اوج میگیرد به دلیل ترس بیدلیل از فاجعه. ولی بعد از مدتی فرد وسواسی به خود میگوید (خوب، من فقط یک بار دستم را شستم و هیچ کسی هم آسیب ندید).
با سلام مدتیه که من دچار وسواس شدیدی شدم به طوری که در طول روز چندین و چند بار دستامو میشورم و اینقدر دستامو شستم که دستم حساسیت داده .مثلا وقتی میرم حموم چندین بار بدنمو با صابون میشورم و تا وقنی که چندین بار این کارو انجام ندم احساس ارامش نمیکنم همش احساس میکنم که دستام و بدنم کثیفه و باید اونارو چندین و چند بار بشورم یا مثلا وقتی که از دستشویی در میام چند بار دستامو میشورم و این باعث میشه که بابام باهام حسابی دعوا کنه و بهم بگه که من وسواسیم و این موضوع منو حسابی عصبانی میکنه یا وقتی که از دستشوئی در میام تا وقتی که پاهام به خوبی با آب و صابون نشورم احساس ارامش نمی کنم که همه این مشکلات باعث شده که زندگی من از حالت عادی خارج شه و واقعا برام به یه جهنم واقعی تبدیل شه ازتون خواهش میکنم بهم بگین که من باید چی کار کنم تا این مشکل رو بتونم حلش کنم و زندگیمو به حالت عادی بر گردونم ممنونم
با سلام.دوست خوبم همون طور که خودت هم می دونی این رفتار ها از افکار وسواس گونه نشات می گیره و وسواس هم هیچ پشتوانه منطقی نداره و صرفا افکاری اجباری و اضطراب برانگیز است. لذا برای بهبودی باید یاد بگیرید تا با این وسوسه ها بجنگید . قرار هم نیست یک روزه تمام عادات خود را کنار بگذارید . بلکه به مرور باید تعهدهایی رابا خود بگذارید و به انها عمل کنید.یک سئوال از شما دارم . خوب می دانید که این رویه صرفا به شما تعلق داره و کمتر کسی است که تا این حد به آلوده بودن خود حساسیت داشته باشه . خب ، با این وجود آیا افراد دیگر واقعا آلوده اند و از این آلوده بودن بهشون اسیبی می رسه ؟ مثلا پدر شما که این چنین رفتار نمی کنه آیا به دلیل آلودگی بیمار شده ؟ چه دلیل موجهی برای این دست شستن ها هست. فقط اضطرابی که در اثر مبارزه با این افکار به شما روی میاره . درسته ؟ پس باید مبارزه را شروع کنید و به افکار اجباری ذهن خود هم بی اعتنا باشید .شاید در ابتدا کمی هم مضطرب بشید اما اگر روند خود را ادامه دهید این اضطراب به تدریج کمتر میشه و به حذف می رسه . در ضمن اگر احساس می کنید اضطرابتون همچنان عامل بازدارنده بوده و در صورت مبارزه قابل تحمل نیست باید از دارو درمانی کمک بگیرید.در این مواقع فرد باید فهرستی از موقعیتهای ترسناک / اجتنابزا، اشیا (برانگیزانهای خارجی)، و افکار تصاویر و تکانهها (برانگیزانهای داخلی) که موجب پریشانی میشوند را تهیه نماید. هر قسمت باید از نظر پریشانی که ایجاد مینماید بین صفر تا صد ارزشگذاری شود که به این قسمت واحدهای ذهنی اضطراب و پریشانی اطلاق میشود. مهمترین جزء رفتاردرمانی (مواجهه و پرهیز از پاسخ) نام دارد. برای حذف علائم وسواسی فرد باید خود را مستقیماً با موقعیتهایی که از آنها میترسد یا اجتناب میکند مواجه نماید. مواجهه باید به صورت قدم به قدم انجام شود، در ابتدا مواجهه با آن قسمتهایی که نمره کمتری در ارزشگذاری واحدهای ذهنی اضطراب به دست آوردهاند صورت میگیرد " در زمانی معین ". سپس باید به فرد جرأت داده شود که در برابر اعمال اجباری احساس میکند باید انجام شوند تا عواقب ترسناک اتفاق نیفتند و اضطراب بالا نرود، مقاومت نماید. این قسمت پرهیز از پاسخ نام دارد. وقتی مواجهه و پرهیز از پاسخ بارها تکرار شود فرد وسواسی فرامیگیرد که اگر اعمال تکرارشونده انجام نشوند (هیچ اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد). در ابتدا اضطراب اوج میگیرد به دلیل ترس بیدلیل از فاجعه. ولی بعد از مدتی فرد وسواسی به خود میگوید (خوب، من فقط یک بار دستم را شستم و هیچ کسی هم آسیب ندید).
- [سایر] سلام. من تقریبا یک ماهه عقد کردم. اوایل ازدواجم که با همسرم رفته بودیم بیرون برای تفریح متاسفانه آب نبود و شوهرم نیاز به قضای حاجت داشت. بعد از اون خیلی راحت بهم گفت دستش به ادرار آلوده و نجس شده. یعنی ادرار روی دستش ریخته بوده. اما همون موقع دستش رو نشست چون آب نبود. من همش حواسم بود که دستش رو به چه جاهایی میزنه. به گوشی من گوشی خودش دستگیره در ماشین و فرمون ماشین و لباساش و به من. به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم و همه لباسامو شستم. اما فکر شوهرم یه لحظه منو رها نمیکنه. تصور اینکه با دستش همه جا رو نجس کرده برام غیر قابل باوره. چندین بار بهش گفتم یه کاری کن. گوشیتو عوض کن یا حداقل قابشو بشور. اما براش مهم نیست. گوشیش همش دستشه الان زمستونه آدم زیاد عرق نمیکنه اما بعدها که دستش عرق میکنه دست میزنه به گوشیش و همه جای خونه. وای دارم دیوونه میشم. اصلا نمیدونم کجاها پاکه کجاها نجسه. از خودش و لباساش بدم میاد. طوری شده که بهم دست میزنه چندشم میشه. نمیتونم نماز بخونم. میگم اون روز رفته خونه و دستشو به همه جا زده. به دستگیره در و جاهای دیگه. یا اگه هم نزده باشه گوشیش هنوز نجسه. حتی اگه همین الان هم گوشیش رو پاک کنه , معلوم نیست تا حالا کجاها رو نجس کرده. وای من میخوام زندگی کنم و توی خونه اونا هم رفت و آمد کنم. نمیدونم کجا بشینم اصلا. چون بارها دیدم با دست خیس به گوشیش دست زده و بعد مثلا دستشو با پشت لباسش خشک کرده و نشسته. بعد فکر میکنم اونجا که نشسته حتما نجس شده. باور کنید هروقت از خونشون میام میرم حموم و لباسامو میشورم. از این همه آبی که هدر میدم احساس گناه میکنم. چون خونشون به هرچی که دست میزنم سریع میرم دستمو میشورم. کمکم کنید. از دیوار و دستگیره در و تشکاشون و همه چی بدم میاد. باور کنید گاهی به طلاق فکر میکنم. نمیتونم با همچین ادمی زندگی کنم. حتی آب منی هم جایی رو تشک بریزه براش مهم نیست. (عذر میخوام). بمن باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .