سلام خانم ابوالحسنی، من یک مشکلی دارم به خدا دارم دیوونه میشم، همش ی بغض چسبیده به گلوم منی که همیشه میخندیدم ولی چند ماهیه همه چی عوض شده، 3 ساله با پسری دوستم که یکسال ازم بزرگتره، هم دانشگاهیم هست ،رابطمونم فقط در حد دوتا آدم معمولیه، ما تصمیممون ازدواج هست، خیلی بخاطر من تلاش کرده ، با هزار بدبختی تلاش کرده تا کاری که من میخواستم همیشه داشته باشه پیدا کرده، سرمایه اولیه ام برای ازدواج داره به اندازه کافی داره، مثل خودمه نماز خون حلال حروم حالیشه چشم چرون نیست بخدا دانشگاه از حراست و کارمندا تا بچه ها همه رو سرش قسم میخورن سر کارش که بیشتر ، مامانمو خانواده خودشم همه از رابطمون خبر دارن، مامانم داشت راضی میشد به همه چی ولی باز دوباره مثل اوایل شد میگم چرا میگه چاقه میگم اینم شد دلیل لاغر میشه میگه نه خانوادش ی جورین میگم مگه میشناسی میگه از تعریفات آره میگم من که بد نگفتم تاحالا آخه... مامانش مومن باباشم فرهنگیه ، هر چی میگم ی عیبی پیدا میکنه، پسره میگه میخوام بیام خواستگاری ولی هر دفعه میگم نه چون میترسم همه چی تموم شه وحشت دارم، تروخدا بگین چیکار کنم دارم دق میکنم، چند بار اومدم بی دلیل بگم همه چی تموم ولی جفتمون از گریه جونمون بالا اومده....اگه همه چی به هم بخوره من نمیتونم کسی دیگرو قبول کنم تو زندگیم ،گفتم که مجرد میمونم میوه مگه دست خودته، آخه مگه زمان قدیمه که همه چی زوری باشه...تروخدا راهنماییم کنید
باسلامدر این مورد سعی کنید در شراطی مناسبی با مادرتان یک صحبت مفصل و منطقی بدور از تشنج و دعوا داشته باشید ملاک های مهم و ویژگی های این اقا را لیست کنید و با هم بررسی کنید و در مورد هریک از معایب ایشان و راه حلش در زندگی مشترک یک گفتگویی داشته باشیدبه نظر نمی رسد این صحبت مادرتان از روی نتیجه گیری عقلی باشد و بیشتر شبیه یک ناراحتی از موردی است که ممکن است بین شما اتفاق افتاده ابشدبنابراین اگر رفتارتان را با ایشان کمی متعادل و منطقی تر کنید شاید این مساله راحت تر حل شودهمچنین می توانید از وجود یک بزرگتر هم در گفتگوهایتان جهت حل مساله ومشکل استفاده کنیدموفق باشید
عنوان سوال:

سلام خانم ابوالحسنی، من یک مشکلی دارم به خدا دارم دیوونه میشم، همش ی بغض چسبیده به گلوم منی که همیشه میخندیدم ولی چند ماهیه همه چی عوض شده، 3 ساله با پسری دوستم که یکسال ازم بزرگتره، هم دانشگاهیم هست ،رابطمونم فقط در حد دوتا آدم معمولیه، ما تصمیممون ازدواج هست، خیلی بخاطر من تلاش کرده ، با هزار بدبختی تلاش کرده تا کاری که من میخواستم همیشه داشته باشه پیدا کرده، سرمایه اولیه ام برای ازدواج داره به اندازه کافی داره، مثل خودمه نماز خون حلال حروم حالیشه چشم چرون نیست بخدا دانشگاه از حراست و کارمندا تا بچه ها همه رو سرش قسم میخورن سر کارش که بیشتر ، مامانمو خانواده خودشم همه از رابطمون خبر دارن، مامانم داشت راضی میشد به همه چی ولی باز دوباره مثل اوایل شد میگم چرا میگه چاقه میگم اینم شد دلیل لاغر میشه میگه نه خانوادش ی جورین میگم مگه میشناسی میگه از تعریفات آره میگم من که بد نگفتم تاحالا آخه... مامانش مومن باباشم فرهنگیه ، هر چی میگم ی عیبی پیدا میکنه، پسره میگه میخوام بیام خواستگاری ولی هر دفعه میگم نه چون میترسم همه چی تموم شه وحشت دارم، تروخدا بگین چیکار کنم دارم دق میکنم، چند بار اومدم بی دلیل بگم همه چی تموم ولی جفتمون از گریه جونمون بالا اومده....اگه همه چی به هم بخوره من نمیتونم کسی دیگرو قبول کنم تو زندگیم ،گفتم که مجرد میمونم میوه مگه دست خودته، آخه مگه زمان قدیمه که همه چی زوری باشه...تروخدا راهنماییم کنید


پاسخ:

باسلامدر این مورد سعی کنید در شراطی مناسبی با مادرتان یک صحبت مفصل و منطقی بدور از تشنج و دعوا داشته باشید ملاک های مهم و ویژگی های این اقا را لیست کنید و با هم بررسی کنید و در مورد هریک از معایب ایشان و راه حلش در زندگی مشترک یک گفتگویی داشته باشیدبه نظر نمی رسد این صحبت مادرتان از روی نتیجه گیری عقلی باشد و بیشتر شبیه یک ناراحتی از موردی است که ممکن است بین شما اتفاق افتاده ابشدبنابراین اگر رفتارتان را با ایشان کمی متعادل و منطقی تر کنید شاید این مساله راحت تر حل شودهمچنین می توانید از وجود یک بزرگتر هم در گفتگوهایتان جهت حل مساله ومشکل استفاده کنیدموفق باشید





سوال مرتبط یافت نشد
مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین