با سلام و عرض خسته نباشید دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر هستم و کنار تحصیل یه شغل پاره وقت با درآمد خیلی خیلی کم دارم... یه تجربه خواستگاری داشتم 2 سال پیش که به خاطر همین شرایط مالیم جواب رد شنیدم... از اون موقع تا حالا هیچ میلی برای ازدواج نداشتم... لازمه بگم من خیلی آدم احساساتی و اهل شعر هم هستم و گهگاه شعر میگم.. تو این دو سال از همین شعر خوندن و شعر گفتن و موسیقی گوش دادن و قدم زدن ها تو تنهایی های خودم خیلی لذت بردم. احساس میکنم دیگه به همین چیزها دارم عادت میکنم و واقعا هم دارم لذت میبرم. احساس میکنم اصن نیازی به هیچ کس دیگه واسه نیازهای عاطفیم ندارم. اصن از فکر ازدواج و خرج و مخارجش میترسم و میترسم ازدواج تموم این چیزایی که بهش عادت کردمو به هم بزنه اما خانواده دارن فشار میارن و هر روز یه جا را میگن بریم خواستگاری... به نظر شما من چطوری میتونم خانواده ام را قانع کنم که من با این شرایط نمیتونم ازدواج کنم و اصن نیازی ندارم؟ اصن مگه همه خوشبختیها تو ازدواجه؟!!!
باسلام دوست عزیز لازم است به این تکته توجه داشته باشید که شاید الان با توجه به سن و سال و مشغله هایی که برای خودتان جذاب جلوه داده اید احساس نیاز کمتری به ازدواج داشته باشیداما کم کم با بالا رفتن سن این احساس تنهایی و نیاز به همدم برای شما بیشتر خواهد شدازدواج شاید همه چیز زندگی نباشد اما یک رکن اساسی در زندگی و کامل کننده ان هستشما به نظر می رسد به لحاظ علم شخصیت شناسی جزء دسته افراد هنری به حساب می ایید که سایر شخصیت ها شاید قدرت درک کمتری نسبت به علایق و خواسته هایشان از زندگی داشته باشند اما به هر حال در جامعه باز هم از جنس شخصیت شما وجود دارد که بتوانید با هم زندگی خوبی داشته باشید بنابراین مایوس نشوید در عین حال به این نکته هم باید توجه داشته باشید که همه زندگی شعر و شاعری و موسیقی نیست و برای گذران ان و انجام تعدات زندگی زناشویی در کنار این مسایل لازم هست کمی واقع بینی را نیز وارد کنید موفق باشید
عنوان سوال:

با سلام و عرض خسته نباشید
دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر هستم و کنار تحصیل یه شغل پاره وقت با درآمد خیلی خیلی کم دارم...
یه تجربه خواستگاری داشتم 2 سال پیش که به خاطر همین شرایط مالیم جواب رد شنیدم...
از اون موقع تا حالا هیچ میلی برای ازدواج نداشتم... لازمه بگم من خیلی آدم احساساتی و اهل شعر هم هستم و گهگاه شعر میگم.. تو این دو سال از همین شعر خوندن و شعر گفتن و موسیقی گوش دادن و قدم زدن ها تو تنهایی های خودم خیلی لذت بردم. احساس میکنم دیگه به همین چیزها دارم عادت میکنم و واقعا هم دارم لذت میبرم. احساس میکنم اصن نیازی به هیچ کس دیگه واسه نیازهای عاطفیم ندارم. اصن از فکر ازدواج و خرج و مخارجش میترسم و میترسم ازدواج تموم این چیزایی که بهش عادت کردمو به هم بزنه
اما خانواده دارن فشار میارن و هر روز یه جا را میگن بریم خواستگاری... به نظر شما من چطوری میتونم خانواده ام را قانع کنم که من با این شرایط نمیتونم ازدواج کنم و اصن نیازی ندارم؟ اصن مگه همه خوشبختیها تو ازدواجه؟!!!


پاسخ:

باسلام دوست عزیز لازم است به این تکته توجه داشته باشید که شاید الان با توجه به سن و سال و مشغله هایی که برای خودتان جذاب جلوه داده اید احساس نیاز کمتری به ازدواج داشته باشیداما کم کم با بالا رفتن سن این احساس تنهایی و نیاز به همدم برای شما بیشتر خواهد شدازدواج شاید همه چیز زندگی نباشد اما یک رکن اساسی در زندگی و کامل کننده ان هستشما به نظر می رسد به لحاظ علم شخصیت شناسی جزء دسته افراد هنری به حساب می ایید که سایر شخصیت ها شاید قدرت درک کمتری نسبت به علایق و خواسته هایشان از زندگی داشته باشند اما به هر حال در جامعه باز هم از جنس شخصیت شما وجود دارد که بتوانید با هم زندگی خوبی داشته باشید بنابراین مایوس نشوید در عین حال به این نکته هم باید توجه داشته باشید که همه زندگی شعر و شاعری و موسیقی نیست و برای گذران ان و انجام تعدات زندگی زناشویی در کنار این مسایل لازم هست کمی واقع بینی را نیز وارد کنید موفق باشید





مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین