من19سالمه. یه بابای خیلی مهربونو خوب ولی تعصبی دارم. ما همیشه آزادیم و بابمون واسه نظراتمون خیلی احترام قائلن و تصمیم گیری رو میذارن به عهده خودمون. ولی توی بعضی موارد عقیده های خاصی دارن که به هیچ وجه نمیشه تغییرش داد حتی اگه منطقی نباشه. متاسفانه مشاوره رو هم قبول ندارن یعنی به ما خیلی میگن کتاب بخونیمو از مشاوره استفاده کنیم ولی صحبت خودشون که میشه میگن من خودم همه چیو بلدم. من الان قصد ازدواج دارم-خیلی بهش فکرکردمو تصمیممو گرفتم-خواستگارای زیادی هم دارم. ولی بابای من باازدواج الانم خیلی مخالفن و میگن زوده اصلا نمیذارن هیچ خواستگاری پاشو بذاره تو خونه یاحتی تلفنشو قطع میکنن از من هم نظری نمیپرسن یعنی اصلا نمیپرسن ک میخام یانه. راه های راضی کردن خانواده رو خوندم ولی راه حلاش واسه من جواب نمیده-کسی رو هم ندارم که بگم با بابام صحبت کنن یعنی کسی ک بابام اونقدر قبولش داشته باشن ک بتونه درباره ما با بابام صحبت کنه.تنها کسی ک میمونه خودمم-فقط خودم میتونم بگم.. ولینه روم نمیشه نه میدوم چطور و اصلا فکرشم رو ک میکنم خیلی بهم میریزم ک من چجوری برم بگم ولی نمیتونمم ازتصمیمم منصرف بشم. من تو زندگیم خیلی هدف دارمو واسش برنامه ریختم و تاحدودی بهش رسیدم. همیشه هم سعی کردم اونجوری که مامان بابام میخوان بشه ولی اینو نمیتونم چون ازینکه دیر ازدواج کنم اصلا خوشم نمیاد و نمیخوام موقعیتای خوبیو که دارم از دست بدم. من تاحالا اصلا نگفتم میخام ازدواج کنم. ولی میخام کم کم شروع کنم. بابامم بیماریه قلبی دارن و استرسو هیجان واسشون اصلا خوب نیس-بااین موضوع و تعصب بابام ترسم بیشتر میشه ولی برای رسیدن به تصمیمم هم مصمم. باید ریسک کنم تا موفقیت بدست بیارم ولی نمیخوام به هیچ وجه باام ناراحت بشن. میخوام دوستانه و خوب باهاشون صحبت کنم و پیش برم ولی با این تعصب بابام میترسم حرفی بزنم ناراحت بشن یاحتی ناراحتم نشدن بگن نه-من نمیخوام نه بشنوم چون واقعا میخوام ازدواج کنم. اینو هم درنظر بگیرن که بابای من درعینی که خیلی احساساتیه و مهربون و میشه ازطریق احساسات روش تاثیر گذاشت به همون اندازه هم رو فکروعقیده و تصمیمش مصممه و نمیشه عوضش کرد. میخوام شما راهنماییم کنین ک چجوری بهش بگم وقتی باهاشون صحبت میکنم چی بگم چی بگم که راضی بشن چجوری بگم. خیلی واسم سخته دربارش صحبت کنم. ازطرفی نکنه بابا فکرکنن چون من کسیو میخوام دارم اینجوری میگم و بد بشه چون تاحالا اصلا صحبتی ازازدواج نکردم باتوجه به تعصب بابام. میخوام یجوری بگم هرکسی که شما میگین. تاحالا هم اگه نگفتم بخاطر بابام بوده. و یچیز دیگه که من الان ی خواستگاری دارم که آشناس و خودم از همه نظر ازایشون خوشم میاد و قبولشون دارم و خیلی دوس دارم بشه ولی نمیتونم هیچی بگم که میخوام- اصلا بابام هم از خواستگار ایشون خبرنداره مامانم نگفته ک ناراحت نشه. ماامانمم همرام نیستن به حرفام توجه نمیکنن فقط میگن بابام نمیذاره
سلام دوست عزیز اول «اینکه مامان به بابا نمی گن» تنها به این خاطر نیست که بابا راضی نمی شه. این رمز بین زن و شوهرهاست که یکی همیشه راضیه یکی همیشه ناراضی. اینطوری می تونن خیلی راحتتر بچه ها رو کنترل کنن. بنابراین مادرتون اگر نمی گه در این مورد خاص احتمالا خودش هم توی این زمینه دو دل هست. حتی اگر بابا بگه نه، خوب مامان باهاش مطرح کنه مگه چی می شه؟؟؟ من به شما می گم که چطوری حرفاتونو به باباتون بزنید اما اینکه ایشون راضی بشن یا نه یه بحث دیگه اس. بالاخره ایشون صلاح شما رو می خوان و بچه خودشون و خانواده خودشونو بهتر می شناسن. شما برای بابات یک نامه می نویسی و خیلی از حرفهایی که اینجا زدی رو توش می زنی. اینکه دوست نداری ناراحتش کنی، ولی دلت می خواد ازدواج کنی، اینکه برای زندگی برنامه داری و دوست نداری دیر ازدواج کنی و . . . البته لازم نیست در مورد اون خواستگار چیزی بگی. در ضمن نگران این نباش که بابا به خاطر این موضوع دچار مشکل خاصی بشه. بالاخره هر پدری می دونه که یه روزی دخترش شوهر می کنه. اما پدره دیگه. شما فقط 19 سال دارید و باباتون خیلی ازدواجها رو دیده که شکست خورده، اون از این می ترسه که مبادا شما هم شکست بخوری. شما بایستی به پدرت ثابت کنی که زن زندگی هستی و شکست نمی خوری. نکته دیگه اینکه اگه بابا بگه نه مگه چی می شه؟ آسمون که به زمین نمی یاد. چرا نه گفتن بابا برات اینقدر سنگینه؟ این موضوع رو بایستی با یک روان شناس به صورت جزئی در میون بذاری. اما تا قبل از او بهتر یه بار از بابات نه بشنوی. شنیدی می گن «هنر نه گفتن». می دونی آدمهایی که «هنر نه گفتن» دارن قبلش «هنر نه شنیدن» رو به دست آوردن؟ پس از شنیدن نه اصلا نترس و بدون که تو زندگی خیلی ها بهت می گن نه و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی. یکبار همه که شده از بابا نه بشنو و این نه رو به جون بخر این رو هم بگم 19 سال برای ورود به زندگی متأهلی سن خیلی بالایی نیست. ممکنه خیلی از تصمیمات آدم احساساتی باشه و بعد از گذر زمان همه چیز تغییر کنه. پیروز باشید
عنوان سوال:

من19سالمه. یه بابای خیلی مهربونو خوب ولی تعصبی دارم. ما همیشه آزادیم و بابمون واسه نظراتمون خیلی احترام قائلن و تصمیم گیری رو میذارن به عهده خودمون. ولی توی بعضی موارد عقیده های خاصی دارن که به هیچ وجه نمیشه تغییرش داد حتی اگه منطقی نباشه. متاسفانه مشاوره رو هم قبول ندارن یعنی به ما خیلی میگن کتاب بخونیمو از مشاوره استفاده کنیم ولی صحبت خودشون که میشه میگن من خودم همه چیو بلدم. من الان قصد ازدواج دارم-خیلی بهش فکرکردمو تصمیممو گرفتم-خواستگارای زیادی هم دارم. ولی بابای من باازدواج الانم خیلی مخالفن و میگن زوده اصلا نمیذارن هیچ خواستگاری پاشو بذاره تو خونه یاحتی تلفنشو قطع میکنن از من هم نظری نمیپرسن یعنی اصلا نمیپرسن ک میخام یانه. راه های راضی کردن خانواده رو خوندم ولی راه حلاش واسه من جواب نمیده-کسی رو هم ندارم که بگم با بابام صحبت کنن یعنی کسی ک بابام اونقدر قبولش داشته باشن ک بتونه درباره ما با بابام صحبت کنه.تنها کسی ک میمونه خودمم-فقط خودم میتونم بگم.. ولینه روم نمیشه نه میدوم چطور و اصلا فکرشم رو ک میکنم خیلی بهم میریزم ک من چجوری برم بگم ولی نمیتونمم ازتصمیمم منصرف بشم. من تو زندگیم خیلی هدف دارمو واسش برنامه ریختم و تاحدودی بهش رسیدم. همیشه هم سعی کردم اونجوری که مامان بابام میخوان بشه ولی اینو نمیتونم چون ازینکه دیر ازدواج کنم اصلا خوشم نمیاد و نمیخوام موقعیتای خوبیو که دارم از دست بدم. من تاحالا اصلا نگفتم میخام ازدواج کنم. ولی میخام کم کم شروع کنم. بابامم بیماریه قلبی دارن و استرسو هیجان واسشون اصلا خوب نیس-بااین موضوع و تعصب بابام ترسم بیشتر میشه ولی برای رسیدن به تصمیمم هم مصمم. باید ریسک کنم تا موفقیت بدست بیارم ولی نمیخوام به هیچ وجه باام ناراحت بشن. میخوام دوستانه و خوب باهاشون صحبت کنم و پیش برم ولی با این تعصب بابام میترسم حرفی بزنم ناراحت بشن یاحتی ناراحتم نشدن بگن نه-من نمیخوام نه بشنوم چون واقعا میخوام ازدواج کنم. اینو هم درنظر بگیرن که بابای من درعینی که خیلی احساساتیه و مهربون و میشه ازطریق احساسات روش تاثیر گذاشت به همون اندازه هم رو فکروعقیده و تصمیمش مصممه و نمیشه عوضش کرد. میخوام شما راهنماییم کنین ک چجوری بهش بگم وقتی باهاشون صحبت میکنم چی بگم چی بگم که راضی بشن چجوری بگم. خیلی واسم سخته دربارش صحبت کنم. ازطرفی نکنه بابا فکرکنن چون من کسیو میخوام دارم اینجوری میگم و بد بشه چون تاحالا اصلا صحبتی ازازدواج نکردم باتوجه به تعصب بابام. میخوام یجوری بگم هرکسی که شما میگین. تاحالا هم اگه نگفتم بخاطر بابام بوده. و یچیز دیگه که من الان ی خواستگاری دارم که آشناس و خودم از همه نظر ازایشون خوشم میاد و قبولشون دارم و خیلی دوس دارم بشه ولی نمیتونم هیچی بگم که میخوام- اصلا بابام هم از خواستگار ایشون خبرنداره مامانم نگفته ک ناراحت نشه. ماامانمم همرام نیستن به حرفام توجه نمیکنن فقط میگن بابام نمیذاره


پاسخ:

سلام دوست عزیز اول «اینکه مامان به بابا نمی گن» تنها به این خاطر نیست که بابا راضی نمی شه. این رمز بین زن و شوهرهاست که یکی همیشه راضیه یکی همیشه ناراضی. اینطوری می تونن خیلی راحتتر بچه ها رو کنترل کنن. بنابراین مادرتون اگر نمی گه در این مورد خاص احتمالا خودش هم توی این زمینه دو دل هست. حتی اگر بابا بگه نه، خوب مامان باهاش مطرح کنه مگه چی می شه؟؟؟ من به شما می گم که چطوری حرفاتونو به باباتون بزنید اما اینکه ایشون راضی بشن یا نه یه بحث دیگه اس. بالاخره ایشون صلاح شما رو می خوان و بچه خودشون و خانواده خودشونو بهتر می شناسن. شما برای بابات یک نامه می نویسی و خیلی از حرفهایی که اینجا زدی رو توش می زنی. اینکه دوست نداری ناراحتش کنی، ولی دلت می خواد ازدواج کنی، اینکه برای زندگی برنامه داری و دوست نداری دیر ازدواج کنی و . . . البته لازم نیست در مورد اون خواستگار چیزی بگی. در ضمن نگران این نباش که بابا به خاطر این موضوع دچار مشکل خاصی بشه. بالاخره هر پدری می دونه که یه روزی دخترش شوهر می کنه. اما پدره دیگه. شما فقط 19 سال دارید و باباتون خیلی ازدواجها رو دیده که شکست خورده، اون از این می ترسه که مبادا شما هم شکست بخوری. شما بایستی به پدرت ثابت کنی که زن زندگی هستی و شکست نمی خوری. نکته دیگه اینکه اگه بابا بگه نه مگه چی می شه؟ آسمون که به زمین نمی یاد. چرا نه گفتن بابا برات اینقدر سنگینه؟ این موضوع رو بایستی با یک روان شناس به صورت جزئی در میون بذاری. اما تا قبل از او بهتر یه بار از بابات نه بشنوی. شنیدی می گن «هنر نه گفتن». می دونی آدمهایی که «هنر نه گفتن» دارن قبلش «هنر نه شنیدن» رو به دست آوردن؟ پس از شنیدن نه اصلا نترس و بدون که تو زندگی خیلی ها بهت می گن نه و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی. یکبار همه که شده از بابا نه بشنو و این نه رو به جون بخر این رو هم بگم 19 سال برای ورود به زندگی متأهلی سن خیلی بالایی نیست. ممکنه خیلی از تصمیمات آدم احساساتی باشه و بعد از گذر زمان همه چیز تغییر کنه. پیروز باشید





سوال مرتبط یافت نشد
مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین