باسلامدوست گرامی نگرانی شما را کاملا درک می کنم اما با دست روی دست گذاشتن هم کاری از پیش نمی رود.خودتان را تسلیم شرایط نکنید بلکه با ان مبارزه کنید.هر چه روابط اجتماعی تان را کمتر و محدودتر کنید مشکلات تان بیشتر می گردد و کمتر دیده می شوید. برای رسیدن به آرامش و موفقیت و احساس و حال خوب، کلمات و عباراتی که در ذهن و زبان تکرار میشوند، نقشی اساسی دارند. کلمات و عبارتهایی که یادآور ناراحتیها، بدیها، مشکلات، غمها، ناکامیها و ... هستند، روح و ذهن ما را به سرعت آلوده میکنند و قدرت و اعتماد به نفسمان را به شدت کاهش میدهند. در چنین شرایطی، دیدن جنبههای مثبت خود، اطرافیان و محیط، برایمان دشوار میشود وبرای تسلط بر شرایط و احساس موفقیت، به انرژی روانی نیاز خواهیم داشت. توجه به مثبتهای جزئی زندگی خود و دیگران، این انرژی روانی را در ما تامین نموده و قدرت غلبه بر مشکلات و موانع را به ما هدیه میکند. در هر حال سعی کنید میزان فعالیتهای اجتماعی تان را زیاد کنید تا بیشتر شناخته شده و موقعیتهای ازدواج تان بیشتر گردد. میزان ارتباطات اجتماعی خود با دوستان و محیطهای مطلوب و همسالان را تا حد زیادی گسترش دهید. در محیط هایی که می دانید مناسب است بیشتر حضور داشته و حضور فعال داشته باشید تا شناخته تر شده و فرصتهای بیشتری برای ازدواج تان مهیا شود.ضمنا در ارتباطات اجتماعی خود با رعایت عرف و شرع سعی کنید به ظاهر و برازندگی ظاهری خود توجه ویژه داشته باشید.یک نکته بسیار مهم این است که گاه اصرار بر یک گناه که شاید اصلا مورد توجه ماانسانها نباشد باعث تاخیر جدی در ازدواج می شود.مثلا غیبت، کاهل نمازی،بی احترامی به والدین، عدم توجه به نیازهای والدین و سر نزدن به انها و .. اشتباهاتی مشابه. ....منظور من این نیست که مشکل شما این است. فقط توصیه می کنم دقت کنید و اگر چنین مسایلی در زندگی تان وجود دارد ان را رفع نماییدتوکل خود را بر خدا بیشتر کرده و ضمنا در نماز اول وقت هم تاکید داشته باشید. به زحمت انداختن خود برای خواندن نماز اول وقت تاثیر بسزایی در یک ازدواج شایسته دارد.ضمنا در مفاتیح الجنان ادعیه ای وجود دارد که به تسریع در ازدواج کمک می کند این ادعیه را حتما مطالعه کنید. ضمنا سایتهای همسر یابی قابل اعتمادی نمی شناسم ولی بد نیست به سایت این موسسه مراجعه کنیدموسسه فرهنگی خانواده امینتلفن-66922195 – 66917516- 66913356WWW.AIFCI.COMدر ضمن سازمان ملی جوانان نیز در این زمینه فعالیت دارد.با تشکر از تماس شما
سلام.<br />من که پدر و مادرم 10 سال پیش از هم جدا شدند و الان فقط با پدر سالخورده ی 78 ساله ام که کاری از دستشون برنمیاد و خواهر 27 ساله ام که مجرده و توی یه خونه ی در به داغون و کلنگی و قدیمی و مخروب زندگی میکنم چه جوری ازدواج کنم؟<br />دانشجوی فوق لیسانس روان شناسی هستم اما فکر کردن به ازدواج باعث اضطراب شدیدی در من میشه. <br />مادرمو نمی بینم. با عمه هام رفت و امد چندانی نداریم ولی با یکی از خاله هام راحتم اما ایشونم خیلی نمیخاد خودش را در گیر ماها کنه. یعنی میخام بگم در کل هیشکی را جز خدا ندارم.<br />خونمون هم عوض نمیشه گذاشتیم برای فروش و اینا ولی متاسفانه پدرم زرنگ نیس و به ما هم اجازه نمیده کمک کنیم کلا یه اخلاق خاصی داره .<br />هر سال سن من و خواهرم بیشتر میشه و همراه با اون افسردگی من بیشتر........<br />حالم خیلی بده.
باسلامدوست گرامی نگرانی شما را کاملا درک می کنم اما با دست روی دست گذاشتن هم کاری از پیش نمی رود.خودتان را تسلیم شرایط نکنید بلکه با ان مبارزه کنید.هر چه روابط اجتماعی تان را کمتر و محدودتر کنید مشکلات تان بیشتر می گردد و کمتر دیده می شوید. برای رسیدن به آرامش و موفقیت و احساس و حال خوب، کلمات و عباراتی که در ذهن و زبان تکرار میشوند، نقشی اساسی دارند. کلمات و عبارتهایی که یادآور ناراحتیها، بدیها، مشکلات، غمها، ناکامیها و ... هستند، روح و ذهن ما را به سرعت آلوده میکنند و قدرت و اعتماد به نفسمان را به شدت کاهش میدهند. در چنین شرایطی، دیدن جنبههای مثبت خود، اطرافیان و محیط، برایمان دشوار میشود وبرای تسلط بر شرایط و احساس موفقیت، به انرژی روانی نیاز خواهیم داشت. توجه به مثبتهای جزئی زندگی خود و دیگران، این انرژی روانی را در ما تامین نموده و قدرت غلبه بر مشکلات و موانع را به ما هدیه میکند. در هر حال سعی کنید میزان فعالیتهای اجتماعی تان را زیاد کنید تا بیشتر شناخته شده و موقعیتهای ازدواج تان بیشتر گردد. میزان ارتباطات اجتماعی خود با دوستان و محیطهای مطلوب و همسالان را تا حد زیادی گسترش دهید. در محیط هایی که می دانید مناسب است بیشتر حضور داشته و حضور فعال داشته باشید تا شناخته تر شده و فرصتهای بیشتری برای ازدواج تان مهیا شود.ضمنا در ارتباطات اجتماعی خود با رعایت عرف و شرع سعی کنید به ظاهر و برازندگی ظاهری خود توجه ویژه داشته باشید.یک نکته بسیار مهم این است که گاه اصرار بر یک گناه که شاید اصلا مورد توجه ماانسانها نباشد باعث تاخیر جدی در ازدواج می شود.مثلا غیبت، کاهل نمازی،بی احترامی به والدین، عدم توجه به نیازهای والدین و سر نزدن به انها و .. اشتباهاتی مشابه. ....منظور من این نیست که مشکل شما این است. فقط توصیه می کنم دقت کنید و اگر چنین مسایلی در زندگی تان وجود دارد ان را رفع نماییدتوکل خود را بر خدا بیشتر کرده و ضمنا در نماز اول وقت هم تاکید داشته باشید. به زحمت انداختن خود برای خواندن نماز اول وقت تاثیر بسزایی در یک ازدواج شایسته دارد.ضمنا در مفاتیح الجنان ادعیه ای وجود دارد که به تسریع در ازدواج کمک می کند این ادعیه را حتما مطالعه کنید. ضمنا سایتهای همسر یابی قابل اعتمادی نمی شناسم ولی بد نیست به سایت این موسسه مراجعه کنیدموسسه فرهنگی خانواده امینتلفن-66922195 – 66917516- 66913356WWW.AIFCI.COMدر ضمن سازمان ملی جوانان نیز در این زمینه فعالیت دارد.با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام من دانشجوی سال اخر هستم مدتی است که قصد ازدواج دارم وبه خانواده و اطرافیان هم گفتم که موردی رو به من معرفی کنن به دلایلی نشد در دانشگاه دختر خانومی رو دیدم به نظرم خوب امد با دوست صمیمی ام هم مشورت کردم او هم اونو میشناخت با این همه تحقیقات کردیم دیدیم مورد خوبی است قرار گذاشتیم با هم صحبت کنیم اصل صحبتی که کردم میگم تا فکر نکنین که قضیه عشق و عاشقی بوده و ... بهش گفتم من راه خودمو انتخاب کردم و اون راه خداست واگه کاری رو تشخیص بدم بر خلاف نظر خداست انجام نمیدم حتی اگه ناراحت بشین در ضمن ما باید هدفمون رسیدن به خدا باشه نه چیز دیگر ی بهشون گفتم مادرمو میارم با شما صحبت کنه اگه قبولتون نکرد من بدلیل اعتقادی که به تجربه مادرم دارم حرفش رو قبول میکنم که مادرم هم اونو پسندید بعد از مدتی من از طریقی متوجه مسئاله ای شدم واون هم این بود که ای دختر خانوم یک سال پیش خود کشی کرده بوده دلیلش مفصله بعد خودش هم تایید کرد و گفت که بعد از خود کشی بسیار تنها بودم و کسی منو درک نمیکرد در این تنهایی رو به خدا اوردم و اون هم کمکم کرد برداشت خود من از این قضیه اینه که اون بیشتر به خاطر صحبت های من جذب شده خدا کمک کنه بتونیم عمل کنیم بگذریم هم من هم ایشون با ادم های مختلفی مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به درد هم میخوریم در ابتدا انتخاب ما خیلی منطقی بود ما زنگ زدیم منزلشون اون ها گفتن که ایشون یه خواهر بزرگتر داره تا اون نره ما اینو نمیدیم از ما اسرار و از اون ها انکار من حتی خودم با پدرشون صحبت کردم ولی مرغ اونا یه پا داره این بنده خدا هم خیلی تو خونه تحت فشاره و تقریبا شبیه به یک زندانی باهاش رفتار میشه حتی اجازه نداره با دوستاش بره بیرون و کسی هم به حرفاش گوش نمیکنه خانوادش به اون به دیده یک محکوم نگاه میکنن این بنده خدا هم میگه اخر یه روز خسته میشم شناسناممو ور میدارم میام بیرون که من با ملایمت بهش توضیح دادم که نباید این کار و بکنه و من خودم با کمک خانوادم راه حلی برای مشگل اون پیدامیکنم چون پدر من در جریان کامل قضایا هست ولی اون هم دیگه راه حلی به ذهنش نمیرسه از طرفی اگر من هم کم بیارم بنده خدا ممکنه کاری دست خودش بده که تلویحا به یکی از دوستاش گفته حالا من هم موندم چیکار کنم امیدوارم به راهنمایی شما تو رو خدا یه راه حلی جلوی پای ما بزارین ... خیلی ممنون میشم اگه کمکمون کنین
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] سلام جناب آقای مرادی از شما خواهش می کنم بعد از خوندن حرف هام، به دور از هرگونه تعصب مذهبی و عرفی به من کمک کنید. این تعصبی که ازش حرف می زنم چیزیه که باعث شده من مجبور بشم حرف هایی رو که باید با مادرم درمیون بذارم تا به من راه حل نشون بده رو بیام اینجا و تو این سایت با شما درمیون بذارم. دختری 23 ساله هستم اهل یک خانواده ی مذهبی و دین دار. البته خودم خیلی وقته که فکر می کنم از خدا دور شدم اما در هر صورت هنوز به خیلی چیزها پایبندم. شاید نمازم رو یک خط در میان می خونم اما حجابم رو کاملا حفظ می کنم روزه هام رو کامل می گیرم و--- البته می دونم که گرفتن روزه یا حفظ حجاب ربطی به خوندن یا نخوندن نماز نداره و اینها فرایضی هستند که هرکدوم رو باید به جای خودشون انجام داد. من حدود سه سال پیش از طریق اینترنت و البته نه از طریق چت بلکه از طریق وبلاگ نویسی با پسری آشنا شدم، این پسر هم سن خودمه و دارای یک خانواده ی کاملا مذهبی و دیندار هستن. خودش هم انسانی بسیار معتقد و اهل دین و مذهبه. دارای خواهر و مادری محجبه و خودش هم دارای سر و وضعی ساده و معمولیه. بعد از گذشت این سه سال ما حس کردیم که به هم علاقه مند شدیم. البته راجع به این موضوع خیلی با هم بحث داشتیم که آیا این حس ما واقعا علاقه است یا نه فقط به همدیگه عادت کردیم و این باعث شده که فکر کنیم به هم علاقه مندیم. ما این موضوع رو هزاران بار حلاجی کردیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که مقدار بسیار زیادی از این حس رو علاقه ی واقعی تشکیل داده و خوب تا حد کمی هم به هم عادت کردیم که اجتناب ناپذیره. من از ابتدای آشناییم با این پسر مادرم رو در جریان گذاشتم و تقریبا همه چیزهایی که بینمون می گذشت رو براش تعریف می کردم. مادرم به دلیل همون تعصب مذهبی و دینی که گفتم همیشه من رو از برقراری ارتباط اینترنتی با این پسر منع می کرد و می گفت که این کار درستی نیست و این آدم ها معلوم نیست کی هستن و من از این ناراحت بودم که مادرم بدون اینکه از خانواده ی این پسر چیزی بدونن ، اون رو هم با بقیه ی پسرایی که در اینترنت به دنبال پیدا کردن وسیله ای برای ارضای امیال خودشون می گردن به یه چوب می روندن--- من حس می کنم چون مادرم چت کردن و یا هرگونه ارتباط اینترنتی رو بد می دونن دیگه هیچ کاری به این ندارن که طرفشون چه جور آدمیه و تنها به این دلیل که از طریق اینترنت با کسی آشنا شدم این رو بد می دونن! بگذریم شاید نظر شما هم همین باشه--- خلاصه به خاطر همین طرز برخورد مادرم درست در موقعی که من متوجه علاقم به این پسر شدم و می خواستم راهی پیدا کنم تا این موضوع رو هم مثل قبل با مادرم درمیون بذارم، این طرز فکر و برخورد، من رو از این کار منصرف کرد و درواقع جرات این کار رو از من گرفت. این آقا اهل تهران هستن و تابستون قبل فرصتی دست داد تا من به تهران برم و در مدتی که اونجا بودم چندبار ایشون رو دیدم و طی این دیدارها من تا حدی فهمیدم که آنچه از طریق اینترنت راجع به ایشون حس کرده بودم درست بوده و ایشون جزو دسته پسرهایی که قصد به دام انداختن طعمه رو دارن نیست. ایشون دارای سر و وضعی معمولی و مذهبی و ساده بود و حرفهاش هم بسیار منطقی بود و هیچگونه خطایی هم در رفتار و گفتار ازش سر نزد. که البته می دونم نمیشه آدم ها رو به سادگی و با سه سال ارتباط اینترنتی و چند نوبت ملاقات شناخت. اما حداقل چیزی که فهمیدم این بود که این آقا در هیچ موردی به من دروغ نگفته بود. این رو هم بگم که از ابتدای آشناییمون مادر این آقا در جریان ارتباط ما بود و حتی قضیه ی علاقه ی ما به هم رو هم می دونست. مسئله ی مهمی که من رو درگیر خودش کرده اینه که این آقا الان باید طبق موظفی به سربازی بره اما به دلیل مشکلاتی که داره از این کار امتناع می کنه و می گه که هیچوقت قدم به سربازخونه نمیزاره! چیزهایی راجع به سربازی دیده و شنیده که باعث شده این حالت براش بوجود بیاد. به دلیل اینکه نمی ره سربازی نمی تونه کار بگیره و از همه چی مونده و الان تمام فکر و ذکرش شده گشتن دنبال آشنا برای معافی گرفتن! ما با هم قرار گذاشتیم که هروقت تونست روی پای خودش وایسه بیاد خواستگاری و من می دونم که اگر به لجبازیش ادامه بده و سربازی نره شاید به این زودی ها نتونه روی پای خودش وایسه. ما چندین بار روی این موضوع با هم بحث کردیم و اون هربار گفته که به سربازی نمی ره. این موضوع انقدر بهش فشار آورده که با وجود علاقه ی شدیدی که به هم داریم چندین بار به من گفته که فکر می کنه نمی تونه من رو خوشبخت کنه و مشکلات انقدر زیادن که شاید نتونه به این زودی ها از پسشون بربیاد و نمی خواد که من به پای اون بسوزم . با وجود 23 سال سن حرف هایی می زنه که خیلی بالاتر از تجربه های این سن هست. یکبار که بحث کرده بودیم می گفت که الان که زیر یک سقف نیستیم همه چیز قشنگ و خوبه اما وقتی وارد زندگی بشیم و مشکلات سر راهمون قرار بگیرن اونوقت دیگه همه چیز به این خوبی و قشنگی نیست. وقتی که مجبور بشم برای یک لقمه نون شب و روز کار کنم اونوقت دیگه نمی تونم مثل الان عشقم رو با تو تقسیم کنم و می ترسم ازین که زندگیمون اونجوری بشه و اونوقت اگه حتی یک لحظه تو احساس بدبختی کنی من نمی تونم جوابگوی خدا و حساب و کتابش باشم . می گفت اگر هم بخوام رو پای خودم وایسم باید حداقل 6 تا 7 سال دیگه صبر کنیم تا من بتونم یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم. اما من با 23 سال سن چه جوری می تونم خانوادم رو راضی کنم که 7 سال دیگه صبر کنم تا این پسر که از نظر مادرم هم مورد قبول نیست بیاد خواستگاریم؟ اگر دست خود من بود و اگر رنج و ناراحتی پدر و مادرم برای من مهم نبود، تا 10 سال دیگه هم صبر می کردم... آقای مرادی نمی دونم چی کار کنم. درمونده شدم. دلم می خواد موضوع علاقه م رو به این پسر با مادرم درمیون بذارم اما می ترسم و نمی تونم. از طرف دیگه نمی دونم که اگه به امید خدا این پسر تونست تا دو یا 3 سال دیگه به اوضاع خودش سر و سامون بده ، چه جوری به مادرم بگم و اونو راضی کنم که بذاره بیاد خواستگاری. دلم می خواد بهش کمک کنم و بتونم باری از دوشش بردارم تا بتونیم به هم برسیم. ما به هم خیلی علاقه مندیم ،خیلی زیاد اما مشکلات هم زیادن. دیروز که روز شهادت اما جواد(ع) بود با هم نذر کردیم که اگه تا سال دیگه همین موقع به یه ثبات مالی رسید، برای نیمه ی شعبان و عید غدیر و شهادت امام جواد به مقداری که برامون مقدور باشه در راه خیر خرج کنیم. آقای مرادی من از شما راهنمایی می خوام. من باید چی کار کنم؟ خواهش می کنم راهنماییم کنید. خیلی افسرده و ناراحتم. منتظر راهنمایی شما هستم.