سلام دوست گرامی ، انسانها خودشان احساسات خود را می سازند ؛ حتی اگر شرایط زندگی خیلی هم سخت باشد ، اما اراده ی انسان می تواند احساسات خوبی را برای او رقم بزند ؛ شرایط سخت می تواند موقعیتی برای مبارزه ای جدید و پیروزی جدیدی باشد به شرطی که انسان تسلیم آن نشود . حتی اگر در یک مبارزه شکست بخورد ، بازهم شکست را نردبانی برای پیشرفت می بیند ؛ از اشتباهات درس می گیرد تا آنها را تکرار نکند .اگر شما خود را در برابر شرایط زندگی ببازید ( خود را بازنده ببینید ) و فقط بخواهید که زندگی را بگذرانید ، نه تنها مشکلاتتان حل نمی شود ، بلکه بیشتر نیز می گردد. شاید بهترین راهی که پیش پای شما باشد ، این باشد که با همسرتان بصورت منظم نزد مشاور بروید تا بتوانید به کمک او مشکلاتتان را با هم حل کنید و شیرینی را به زندگی برگردانید . در ضمن هیچگاه به موفقیتهای دیگران نگاه بد نداشته باشید ، بلکه همیشه برای آنها آرزوی موفقیت بیشتر بکنید .موفق باشید .
با سلام ما سه تا خواهریم. اولین خاطره ای که از کودکی یادمه دعوای پدر و مادرمه پدرم آدم بداخلاق و زرنگ و در عوض مادرم آدم خوش اخلاق و ساده ای و فامیل هم هستن .پدرم 3بار منو کتک زده و مادرمونم جلوی ما کتک زده هیچ وقت عشق و تو زندگی ندیدم همیشه تو خیالم شوهریرو تصور میکردم که عاشقانه منو بخواد ولی ازدواج موفقیم نداشتم 1 سال و 4 ماه عقد بودم و الان 6 ماهه ازدواج کردم بدون هیچ تحقیقی بله گفتم بعدم فهمیدم تو مجردیش مواد مخدر و زنا هم انجام داده من دختری بودم که آفتاب و مهتاب ندیده بود خیلی سنگین و درس خون و سرکارم میرم خلاصه دوران عقد با هر بدبختی بود تمام شد .خودمم زود عصبانی میشم استرس بعضی وقتا دارم خود ارضایی هم قبلا داشتم الانم دارم با هم اگه دعوا کنیم که اکثرا میکنیم به یکی که قبلا دوسش داشتم ولی فقط تو قلبم بوده فکر میکنم همیشه هم به طلاق فکر میکنم تو دوران عقدم یبار درخواست دادم که با وساطت فامیلاش پس گرفتم خلاصه تو زندگی پدر و مادرم اثلا با هم خوب نبودن و من همیشه شاهد دعواهاشون و تحقیر شدن مادرم و همینطور خودم بودم با بقیه هم خیلی سخت دوست میشم دوست زیادی ندارم سوال من از شما اینه خواهر دومیم تو همون خونواده بزرگ شده اما اون از من آرومتره مثل من سنگین و رنگین نبوده اخلاقشم از من بهتره کمتر نظر میده سکوت و پیشه میکنه این خصوصیاتو داره اما چرا ازدواج موفقی داره ؟همیشه بهش حسودی میکنم من خیلی بحرف پدر و مادرم بودم اما اون نه اهل رفیق بازی و بیرون رفتن و خلاصه تمام حالشو تو مجردیشم کرد الانم میکنه اما من بچه بزرگتر همیشه همه بدبدختیا رو سر من اینم از ازدواجم بعضی وقتا فکر میکنم دیگه دوستش ندارم ازش طلاق بگیرم برم یه گوشه تنها نفس بکشم چکار کنم ؟
سلام دوست گرامی ، انسانها خودشان احساسات خود را می سازند ؛ حتی اگر شرایط زندگی خیلی هم سخت باشد ، اما اراده ی انسان می تواند احساسات خوبی را برای او رقم بزند ؛ شرایط سخت می تواند موقعیتی برای مبارزه ای جدید و پیروزی جدیدی باشد به شرطی که انسان تسلیم آن نشود . حتی اگر در یک مبارزه شکست بخورد ، بازهم شکست را نردبانی برای پیشرفت می بیند ؛ از اشتباهات درس می گیرد تا آنها را تکرار نکند .اگر شما خود را در برابر شرایط زندگی ببازید ( خود را بازنده ببینید ) و فقط بخواهید که زندگی را بگذرانید ، نه تنها مشکلاتتان حل نمی شود ، بلکه بیشتر نیز می گردد. شاید بهترین راهی که پیش پای شما باشد ، این باشد که با همسرتان بصورت منظم نزد مشاور بروید تا بتوانید به کمک او مشکلاتتان را با هم حل کنید و شیرینی را به زندگی برگردانید . در ضمن هیچگاه به موفقیتهای دیگران نگاه بد نداشته باشید ، بلکه همیشه برای آنها آرزوی موفقیت بیشتر بکنید .موفق باشید .