باسلام وخسته نباشید.حدود 10سال است ازدواج کردم دیک پسر 8ساله دارم.شوهرم صفات خیلی خوب زیادی داردو ازیک پا هم مشکل حرکتی دارد.در کارش بهش اعتماد دارند ومدیر خوبی است.تقریبا هرخواسته ای داشته باشد برآورده می کنم.انقدرتابع شوهرم هستم که مادرم ارتباط خوبی بامن ندارد.تاحالا سعی نکردم بالاتر از گل چیزی بهش بگم وخیلی هم دوستش دارم.تقریبا تمام کارهای بیرون از خانه رامن می کنم.کارهای مربوط به پسرم نیز به عهده من است.یک با در سالروزازدواجمان بهش sms زدم ویادآور شدم اودرجواب نوشت که همانند قو م بنی اسراییل به اسارت گرفتمش.ویک روز هم دربحث گفت که هیچ یک از فک وفاپمیلهایم راباتو عوض نمی کنم.و اگر از رفتارخانواده اش بامن خوب نباشد هرگززززاشتباه آنها روتایید نمی کنه.و یک روز گفت چون درخانواده توزن سالاری است من غیرازتو وپسرمان کسی رو ندارم ولی به شما نمی توانم اعتماد داشته باشم.ومن هم گفتم اشتباه می کنه چون من روش زندگی مادرم را دوست ندارم.وبه تازگی گفته که من از ازدواج تاحالا خاطره خوشی ندارم.من هم فردای آن روز گفتم که تاحال عاشقت بودم ودربحثهاوقتی بهت می گفتم می گفتی دروغ می گویی وگفتم که به خاطر این که تورا ازدست ندهم شاید توراناخواسته محدود کردم وباعث رنجش توشدم.وحتی ارتباطم رابه خاطر تو از اول با خانواده ام کم است.خاطره خوب درروابط جنسی هست که کم نگذاشتم یااین که بدون اجازه تو کاری نکنم و یاتاتوخونه نیایی ناهار نخورم و... واز حالا به بعد می خواهم توبادوستات یاخانواده ات بیشتر باشی تاخاطرات خوب داشته باشی ومن تابحال کاراشتباهی می کردم.اون شب راحت حرفم راپذیرفت وگفت که کارم اشتباه بوده که بخاطراوارتباطط باخانواده ات کم شده وهرکسی جای خود دارد .ولی ساعت 4صبح باعصبانیت منواز خوا بیدارکرد که تاحال ار فکرزیاد نخوابیده ام این حرفها راکی بهت یادداده؟گفت که یعنی من نمی تونم زندگی خودم رااداره کنم؟حرکسی بشنود که من بازنم اختلاف دارم برام می خنده و...دیدم که خیلی عصبانی است طبق معمول ازش معذرت خواستم وخیلی راحت تمام کرد وگفت گه کاراشتباهی کرده که باهام عصبانی بوده .ولی مشکل من این است بهش هم گفتم دیگه مثل قبل دوستش ندارم چون خیلی دلم رو شکسته و خیلی ناراحتم وهرمحبتی که به من می کنه احساس خوبی ندارم .شما بگید چه کار کنم؟
سلام .دوست گرامی . اگر به گذشته ی خود نگاه کنید ، از زندگیتان راضی بوده اید ( همانطور که خودتان اشاره کردید ) و از زندگی لذت می بردید ( البته همه زندگی ها مشکلات خاص خودش را دارد ) و تا حالا فکر نمی کردید که دارید به اشتباه عمل می کنید . اکنون که مشکلی پیش آمده است ، چرا همه ی آنها را فراموش کرده اید ؟! چرا اجازه نمی دهید که گذشته بازهم تکرار شود ؟زندگی همه ی انسانها فراز و نشیب هایی دارد و قرار بر این نیست که این فراز و نشیب ها آن ها را از زندگی نا امید کند . سعی کنید خوبی های همسرتان را ببینید و با آنها زندگی کنید . در خصوص مشکلی که برای شما پیش آمده است و یا هر مشکلی دیگری که برایتان پیش خواهد آمد ، باید سعی کنید به جای آنکه بخواهید قضاوت کنید و یا تصمیمی برای آینده زندگی بگیرید ، سعی کنید که احساس خودتان را به همسرتان منتقل کنید : عزیزم من از فلان حرف شما ناراحت شدم ، احساس می کنم که من برایت خیلی اهمیت ندارم و .. . اگر در یک گفتگوی دوستانه احساس خود را منتقل کنید ، به راحتی بهترین نتیجه را خواهید گرفت . الان هم دیر نشده است ، در اولین فرصت یک گفتگوی دوستانه با همسرتان شکل دهید و حرف دلتان را به ایشان بزنید و از ایشان هم بخواهید که حرف دلشان را به شما بزنند ؛ سعی نکنید که همدیگر را مقصر جلوه دهید ، بلکه سعی کنید که فقط احساستان را به هم منتقل کنید .موفق باشید .
عنوان سوال:

باسلام وخسته نباشید.حدود 10سال است ازدواج کردم دیک پسر 8ساله دارم.شوهرم صفات خیلی خوب زیادی داردو ازیک پا هم مشکل حرکتی دارد.در کارش بهش اعتماد دارند ومدیر خوبی است.تقریبا هرخواسته ای داشته باشد برآورده می کنم.انقدرتابع شوهرم هستم که مادرم ارتباط خوبی بامن ندارد.تاحالا سعی نکردم بالاتر از گل چیزی بهش بگم وخیلی هم دوستش دارم.تقریبا تمام کارهای بیرون از خانه رامن می کنم.کارهای مربوط به پسرم نیز به عهده من است.یک با در سالروزازدواجمان بهش sms زدم ویادآور شدم اودرجواب نوشت که همانند قو م بنی اسراییل به اسارت گرفتمش.ویک روز هم دربحث گفت که هیچ یک از فک وفاپمیلهایم راباتو عوض نمی کنم.و اگر از رفتارخانواده اش بامن خوب نباشد هرگززززاشتباه آنها روتایید نمی کنه.و یک روز گفت چون درخانواده توزن سالاری است من غیرازتو وپسرمان کسی رو ندارم ولی به شما نمی توانم اعتماد داشته باشم.ومن هم گفتم اشتباه می کنه چون من روش زندگی مادرم را دوست ندارم.وبه تازگی گفته که من از ازدواج تاحالا خاطره خوشی ندارم.من هم فردای آن روز گفتم که تاحال عاشقت بودم ودربحثهاوقتی بهت می گفتم می گفتی دروغ می گویی وگفتم که به خاطر این که تورا ازدست ندهم شاید توراناخواسته محدود کردم وباعث رنجش توشدم.وحتی ارتباطم رابه خاطر تو از اول با خانواده ام کم است.خاطره خوب درروابط جنسی هست که کم نگذاشتم یااین که بدون اجازه تو کاری نکنم و یاتاتوخونه نیایی ناهار نخورم و... واز حالا به بعد می خواهم توبادوستات یاخانواده ات بیشتر باشی تاخاطرات خوب داشته باشی ومن تابحال کاراشتباهی می کردم.اون شب راحت حرفم راپذیرفت وگفت که کارم اشتباه بوده که بخاطراوارتباطط باخانواده ات کم شده وهرکسی جای خود دارد .ولی ساعت 4صبح باعصبانیت منواز خوا بیدارکرد که تاحال ار فکرزیاد نخوابیده ام این حرفها راکی بهت یادداده؟گفت که یعنی من نمی تونم زندگی خودم رااداره کنم؟حرکسی بشنود که من بازنم اختلاف دارم برام می خنده و...دیدم که خیلی عصبانی است طبق معمول ازش معذرت خواستم وخیلی راحت تمام کرد وگفت گه کاراشتباهی کرده که باهام عصبانی بوده .ولی مشکل من این است بهش هم گفتم دیگه مثل قبل دوستش ندارم چون خیلی دلم رو شکسته و خیلی ناراحتم وهرمحبتی که به من می کنه احساس خوبی ندارم .شما بگید چه کار کنم؟


پاسخ:

سلام .دوست گرامی . اگر به گذشته ی خود نگاه کنید ، از زندگیتان راضی بوده اید ( همانطور که خودتان اشاره کردید ) و از زندگی لذت می بردید ( البته همه زندگی ها مشکلات خاص خودش را دارد ) و تا حالا فکر نمی کردید که دارید به اشتباه عمل می کنید . اکنون که مشکلی پیش آمده است ، چرا همه ی آنها را فراموش کرده اید ؟! چرا اجازه نمی دهید که گذشته بازهم تکرار شود ؟زندگی همه ی انسانها فراز و نشیب هایی دارد و قرار بر این نیست که این فراز و نشیب ها آن ها را از زندگی نا امید کند . سعی کنید خوبی های همسرتان را ببینید و با آنها زندگی کنید . در خصوص مشکلی که برای شما پیش آمده است و یا هر مشکلی دیگری که برایتان پیش خواهد آمد ، باید سعی کنید به جای آنکه بخواهید قضاوت کنید و یا تصمیمی برای آینده زندگی بگیرید ، سعی کنید که احساس خودتان را به همسرتان منتقل کنید : عزیزم من از فلان حرف شما ناراحت شدم ، احساس می کنم که من برایت خیلی اهمیت ندارم و .. . اگر در یک گفتگوی دوستانه احساس خود را منتقل کنید ، به راحتی بهترین نتیجه را خواهید گرفت . الان هم دیر نشده است ، در اولین فرصت یک گفتگوی دوستانه با همسرتان شکل دهید و حرف دلتان را به ایشان بزنید و از ایشان هم بخواهید که حرف دلشان را به شما بزنند ؛ سعی نکنید که همدیگر را مقصر جلوه دهید ، بلکه سعی کنید که فقط احساستان را به هم منتقل کنید .موفق باشید .





سوال مرتبط یافت نشد
مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین