با سلام خانم عزیز واقعا متاسفم برای این موضوعی که عنوان میکنید و امیدوار هستم هر چه سریعتر این مشکل بر طرف گردد . پیشنهاد میکنم برای اینکه در آینده مطمئن باشید هرکاری از دستتان بر می آمده نمودید و کوتاهی نکردیدبار دیگر به ایشان جهت ترک اعتیادشان کمک نمایید اما با این تفاوت که اینبار موازی با فرایند ترک از مشاورین روانشناس ترک اعتیاد نیز کمک بگیرید تا به همسرتان کمک شود مشکلات روانی را که سبب برگشت ایشان به سمت اعتیاد دوباره را میشود شناسایی نمایند و کمک به حل و فصل مشکل کنند و شما را نیز آگاه نماید که با چه تغییراتی در محیط زندگی ایشان جهت ترک پایدار ایشان میتوانید کمک کننده باشید .مسلما فرایند پر زحمتی است، اما ما مسئول زندگی مشترکمان هستیم و هر کاری از دستمان برمیآید را بایست انجام دهیم و شما نیز بار دیگر تلاش نمایید و گزینه جدایی را فعلا کنار بگذارید وتمام تلاشتان را در این مقطع داشته باشید . امید هست که موفق باشید .دوست عزیز ،قاعدتا نمیبایست تا زمانی که این مشکل حل گردد فرزند دار شوید . با آرزوی موفقیت برای شما
سلام .من فرزند آخر خانواده هستم و تو تهران زندگی میکنم وضعیت مالی خانوادمونم معمولیه .چند روز پیش پسر دوست مادرم از من خواستگاری کرد من پسرشو ندیده بودم آقا پسرم منو ندیده بودند .بعد از اینکه 1 جلسه مادر آقا پسر اومدند خونه ما و رفتند .(به منظور اجازه گرفتند از خانوادمو دیدن من )من دختر چادری نبودم .بعد 1 هفته مادرشون تماس گرفتند که اگه دختر خانم شما قبول میکنند چادری بشند من با پسرم بیام که ابنا همدیگرو ببینند من قبول کردم و خانواده من رفتند واسه تحقیق .شغلشون تو بازار تهران هست و مغازه تابلو ف
با سلام خانم عزیز واقعا متاسفم برای این موضوعی که عنوان میکنید و امیدوار هستم هر چه سریعتر این مشکل بر طرف گردد . پیشنهاد میکنم برای اینکه در آینده مطمئن باشید هرکاری از دستتان بر می آمده نمودید و کوتاهی نکردیدبار دیگر به ایشان جهت ترک اعتیادشان کمک نمایید اما با این تفاوت که اینبار موازی با فرایند ترک از مشاورین روانشناس ترک اعتیاد نیز کمک بگیرید تا به همسرتان کمک شود مشکلات روانی را که سبب برگشت ایشان به سمت اعتیاد دوباره را میشود شناسایی نمایند و کمک به حل و فصل مشکل کنند و شما را نیز آگاه نماید که با چه تغییراتی در محیط زندگی ایشان جهت ترک پایدار ایشان میتوانید کمک کننده باشید .مسلما فرایند پر زحمتی است، اما ما مسئول زندگی مشترکمان هستیم و هر کاری از دستمان برمیآید را بایست انجام دهیم و شما نیز بار دیگر تلاش نمایید و گزینه جدایی را فعلا کنار بگذارید وتمام تلاشتان را در این مقطع داشته باشید . امید هست که موفق باشید .دوست عزیز ،قاعدتا نمیبایست تا زمانی که این مشکل حل گردد فرزند دار شوید . با آرزوی موفقیت برای شما
- [سایر] سلام.فاطمه هستم.17 ساله،شمال تهران سکونت دارم.در خانواده سطح بالایی به دنیا اومدم.مذهبی هستم.پدر و مادرم وقتی ده ساله بودم جدا شدن. ازدواجشوناشتباه بود حتی من خودم مشوق مادرم برای جدایی بودم. ولی من هیچ وقت دعوایی ندیدم و اونطوری نیستم که تو روحیم تاثیر وحشتناک گذاشته باشه و به کمک قران و خدا تا حالا زندگی خیلی خوبی داشتم. با مادرم زندگی میکنم. سوم راهنمایی بودم که بخاطر زمینه های قبلی به سمت حفظ یکساله قران رو آوردم. و از طریق قانونی که برای حفاظ وجود داره قادر به اخذ مدرک لیسانس شدم. دو زبان عربی و انگلیسیم کامله. درسم خوب بوده از ابتدا ولی از اول دبیرستان مدرسه نرفتم و برای حفظ قران و ... اقدام کردم و خداروشکر راضیم. بخاطر حضور فعالم در جامعه و شرایط مناسبم و همچنین زیبایی ظاهریم خیلی خواستگار داشتم و دارم. تا حالا با خواستگارای زیادی حرف زدم و ازاونایی نبودم که عیب رو کسی بذارم ، با اینکه خودم خوشگلم شرایط ظاهری طرف مقابل باعث ندید گرفتن خوبی هاش نشده هیچ وقت. ولی به هر حال تا حالا به کسی نتونستم جواب مثبت بدم. قبل از عید با یه نفر اشنا شدم که چند جلسه ای خواستگاری اومدن ولی به خاطر اینکه مادرم خیلی تو زحمت می افتادن و با موافقت اونا چند جلسه ای با حضور خانواده های طرفین بیرون رفتیم. ولی جداگانه هنوز صحبت نکردیم. این اقا پسر سه سال از بنده بزرگترن، 2 تا خواهر و 1 برادر ناتنی از مادرشون دارن که باهاشون ارتباط خوبی دارن. فرزند اخر هستن و با مادرشون حدود 45 سال تفاوت سنی دارن. ایشون هم با مادرشون دوتایی زندگی میکنن. مادرشون همسر دوم پدرشون بوده و در حالی ازدواج کرده بوده که شوهر اولشون فوت کرده بوده و سه تا بچه داشته و اطلاعی از وجود همسر اولشون نداشته. بعد از اینکه اطلاع پیدا کرده، جدا شده. و این اقا پسر هم فرزنده خدا داد بوده. اقا پسر تا حالا ارتباطی با پدرشون نداشته ولی با مادرشون خیلی رابطه قوی داره . دانشجوعه و کامپیوتر میخونه ، وضع مالی خوبی دارن، خونه و ماشین داره ولی هنوز شغل ثابت نداره. البته اینا چندان برا من مهم نیست. مهم این چند تا سوالیع که دارم و خواهش میکنم یه جواب خدا پسندانه بهم بدین :) 1_ مادر اقا پسر گفتن که نمیخوان با پسرو عروسشون زندگی کنن همونطور که با پسر اولشون زندگی نکردن. ولی الان من احساس میکنم که پسر خیلی به مادرشون وابسطه هستن. اگر که حالا به اختمال چند درصد اقا پسر خواستن با ایشون زندگی کنن با وجود اینکه همه شرایط از نظر ما و خانواده ها مناسبه ، شباهت های زیاد داریم روحیاتمون خیلی با هم میخونه و علاقه هم بینمون وجود داره ایا درسته بخاطر این مورد رد کنم ؟ 2_ من از نظر صحبت کردن خیلی از ایشون سطحم بالاتره بخاطر تعاملات اجتماعی زیادی که داشتم ، ایشون به نسبت من خجالتی و از نظر قدرت کلمات ضعیف تر هستن. این تو زندگی درست میشه؟ 3_احتمالا از نظر مالی مستقل نیستن ولی خانوادشون کاملا تا اطلاع ثانوی و اتمام تحصیلشون تامینشون میکنن. مشکلی وجود نداره؟
- [سایر] سلام خسته نباشید.من یه دختر محجبه ام از یه خانواده مذهبی اما نه متعصب،توی روابطم با نامحرم خیلی محتاطم حتی توی دانشگاه با پسرها فقط درخصوص درس اگر لازم باشه صحبت میکنم.الان خواستگاری دارم که قبل از اینکه خودش منو ببینه مادرش منو دیده و پسندیده و قبل از دیدن پسر خواستم خودم کمی تحقیق کنم،این بود که توی فیسبوک پیداش کردم و متوجه دختری شدم که خیلی صمیمی با هم صحبت کرده بودند.وقتی بیشتر بررسی کردم متوجه شدم اینها یه اکیپ عکاس هستند و پارسال قبل با هم نمایشگاه عکس زده بودند ، خب طبیعیه که خیلی جا خوردم این بود که موضوع رو با خانوادم درمیون گذاشتم و پدرم تاکید کرد که باید جلسه خواستگاری که قرار بود همون روز برگزار بشه کنسل بشه و جواب منفیه، اما مادر پسره با کلی خواهش ازمون اجازه گرفت که فقط بیان ، ما قبول کردیم . این رو هم بگم که پسره چند ساعت قبل از اومدنشون اکانت فیسبوکش رو دی اکتیو کرد . وقتی از پسره پرسیدم شما فیسبوک هستین یا نه گفت بودم ولی دی اکتیو کردم "خیلی وقته". در صورتی که چند ساعت قبلش اکانتو بسته بود. سوالایی هم که این آقا میپرسید جوری بود که من حساس تر شدم . مثلا گفت اگه همسرتون نخواد شما موبایلشو چک کنین چیکار میکنید - اگه متوجه بشید یا شک کنید که همسرتون با کس دیگری در ارتباط چه عکس العملی نشون میدید - اگر همسرتون بخواد بره از یکی از هم کلاسیهای دخترش جزوه بگیره اجازه میدید - اگر خانمی با موبایل همسر شما تماس بگیره شما ازش میپرسید کی هست یا گوشی رو به همسرتون میدید !از ایشون پرسیدم واقعا شما اینجوری هستید؟گفت نه فقط میخوام با سوالام شمارو محک بزنم من اصلا اینجوری نیستم . و مادرش چند روز پیش گفته بود پسرم میگه این سوالات رو از سایت تبیان دیدم و دوستام پیشنهاد دادن برای اینکه بفهمم آستانه تحملش چقدره.وقتی ما داخل اتاق بودیم مادرم در خصوص دختری که گفتم با مادرش صحبت کرده بود و ایشون گفته بود که چندسال پیش دوستای پسرم این دختر رو بهش پیشنهاد کردن و من گفتم به خانواده ما نمیخوره و الان دختر با کس دبگه ای در ارتباط و پسرم قسم خورده بین اونها چیزی نبوده و فقط در حد تبادل اطلاعات عکاسی بوده و الان پسرم خط موبایلش رو عوض کرده و هیچ تماسی ندارند . و اصرار دارن یک جلسه دیگر هم برگزار بشه.الان نظر خانوادم منفیه ولی من چون بیشتر بعد از ازدواج برام مهم هست و همه ملاکم این نیست که پسر قبل از ازدواجش هیچ شیطنتی نکرده باشه سر دوراهی موندم . چون همه شرایط اون پسر خوبه و خانوادش به خصوص مادرش خیلی با فرهنگ و متشخصند . مادرش هم مشاور هست و قسم خورده که پسرش پسر پاکیه .به نطرتون چیکار کنم؟
- [سایر] من اواخر 23 سال هستم و همسرم سه سال از من کوچیکتره و تازه عقد کردیم، در ضمن همسرم دختر عمومه، قراره که تا 1.5 سال دیگه که درسش تموم میشه عقد بمونیم قرار برم سربازی، الان کم و بیش به صورت پروژه ای کار میکنم و تا حدی خانوادم هم حمایت مالیم میکنن و توی ماه حدودا 300 هزار تومن درامد دارم از لحاظ تحصیلات و درآمد خانواده هامون تقریبا در یک حدن تو جلسات خواستگاری در مورد مسئله مالی زیاد صحبت کردیم و به نتیجه تقریبی رسیدیم و همسرم به من گفت که مثل خانواده خودش خیلی اهل ول خرجی نیست ولی الان که حدودا یک ماه از عقدمون میگذره به مشکلاتی برخوردیم مشکل اینه که تفکرمون در نحوه خرج کردن پول با هم خیلی فرق میکنه مثلا خانومم خیلی دوست داره هم واسه خودش لباس زیاد بخره و هم واسه من، یعنی تقریبا 2 برابر چیزی که من میگم خوبه بخریم یا هر مناسبتی مثل تولد، سالگرد ازدواج و ... که توی سال اتفاق میافته دوست داره واسه خانواده خودش ، یعنی خانواده خواهر بزرگتر و پدر و مادرش کادو بخره، قبل از ازدواج میدونستم تا حدی اینطورین و عموم خیلی واسه این قر و پزهاشون پول خرج میکنه، ولی الان میبینم که بیشتر از اون چیزیه که فکر میکردم ایشون هم تو خواستگاری بارها به من گفته که اونقدرا هم اهل بریز و بپاش نیست، ولی ظاهرا بریز و بپاش از نظر خانومم با من فرق داره خانواده من هم خسیس نیستن، ولی تا حد متوسط صرفه جو هستن و من تفکری بین خانواده خودم و عموم رو می پسندم مثلا من فکر میکنم که میشه با یکم صرفه جویی زودتر ماشین خرید یا خونه دار شد، یا حتی گوشی موبایل بهتر و کارامد تر خرید، ولی خانومم همش به فکر خرید لباس، و کادو خریدن و امثال اینهاست و اگه بخوام پا به پای این درخواست هاش پول خرج کنم، شاید بعد از مراسم عروسیمون مجبور بشم که ماهی حداقل 300 هزار فقط برای خرج سر و پز خانوم کنار بزارم خیلی هم به خوانوادش وابستس و یه جورایی دوست داره منم مثل داماد اول خونوادشون همش خونه مامانش اینا باشم، چون داماد اول تقریبا 4 تا 5 روز به جای خونه خودشون خونه مادر زنشه و تقریبا خونه مادر خودش در ماه 1 یا 2 روز میره! ولی من تو خواستگاری هم بهش گفتم که حداکثر 2 روز میتونم تو هفته خونه مامانت اینا بیام و تو هم باید بعد از عروسی همین کارو کنی و قبول کرده، ولی توی عمل به نظرم خیلی بیشتر وابستس خلاصه من سر این چیزا مشکل دارم، خودم فکر میکنم که اگه درامدم بیشتر بشه و وابستگی زنم به خوانوادش کمتر بشه شاید مشکل حل بشه چون خیلی همو دوست داریم و نمیخوایم به خاطر این مشکل زندگیمون سرد بشه لطفا راهنماییم کنید
- [سایر] سلام من دانشجوی ایرانی مقیم آمریکا هستم و در حال حاضر دانشجوی دکترا هستم و 28 سال و اندی. امسال سال سوم دوره دکترای من هست. مادر من در اردیبهشت امسال برای بنده رفتن خواستگاری. خلاصه بنده و دختر خانم (26 ساله دانشجوی ارشد) از طریق تلفن و اسکایپ همدیگرو دیدیم، صحبت کردیم خیلی، پسندیدیم و بعد از دو ماه مکاتبه از راه دور بنده امدم ایران تا بیشتر و از نزدیک با هم آشنا بشیم. البته به هم جواب قطعی ندادیم وقتی من امریکا بودم، قرار شد من بیام ایران و رفت و امد کنیم مدتی و بعد جواب قطعی به هم بدیم، اما به هر حال قبل از اومدن به ایران ما همه حرفامونو زده بودیم و واقعا تحقیق کرده بودیم راجع به هم و راجع به همه چیز صحبت کرده بودیم. خوب اومدیم ایران، بار اول با مادرم رفتیم منزل ایشون، خوب همونجوری بود که انتظار داشتم ، خوشحال و شاکر که الحمدلله مورد مناسبی پیدا شده. بعد از دیدن ایشون پدرشون که با من صحبت کردن گفتن کی برمیگردی گفتم بستگی داره به کارم تو ایران. که فکر می کنم حسابی ترسید که نیام ایران. 3 روز بعد با پدر و مادرم رفتیم و پدر ایشون گفت من 3 تا شرط دارم: اول اینکه ایشون باید برگرده ایران، دوم ایشون باید بیاد ایران دختر رو ببره (چون دختر خانم یه ترم از درسشون مونده بود) و سوم اینکه دخترم حتما باید اونجا دکتراشو بخونه. ما هر سه تامون شوکه شدیم، به خاطر شرط دوم، که بابام گفت حاج اقا من خودم دختر رو می برم امریکا، که باباش گفت نه خودش باید بیاد. خوب من همین یه بارم که اومدم با کلی سختی دوباره ویزا گرفتم چه برسه به اینکه اگه وسط دو تا ترم میومدم احتمال ویزا گرفتنم خیلی پایین بود و منم ترم رو از دست میدادم. به هر حال من و بابا و مادر هم خیلی صحبت کردیم و قبول کردیم و گفتیم که نهایتا من یه ترم از درسم جا میمونم. فرداش که زنگ زدیم که بگیم شرطاتون قبوله، گفتن نه! بله به همین راحتی! بدون هیچ دلیلی! من و دختر خانم هم به هر حال همدیگرو پسندیده بودیم و به شدت به هم علاقمند شده بودیم. خوب به هر حال ما بچه که نبودیم، من چند ماه دیگه 29 سالم میشه و ایشون هم 26 سالشون پر میشه! اما متاسفانه پدر ایشون مخالفت کردن سر چیزی که ما اصلا نفهمیدیم دلیلشون چی بوده. به هر حال به هر دری زدم با باباشون مجددا صحبت کردم، راضی شدن که بریم مشاوره، اما قبل از رفتن به مشاوره دوباره گفتن نه! دوباره من دست بر نداشتم! و تنهایی رفتم پیش مشاور و ایشونم که دوست پدر دختر بودن گفتن من با دختر هم صحبت می کنم و مشاور هم بعدا گفتن که شما به هم نمی خورین!!! ایشون درون گراست و شما برون گرا! جور نیستین!!!! البته مشاور رو نه من، نه دختر و نه بعضی از دیگرانی که رفته بودن پیش این مشاور، ایشون رو به عنوان یه مشاور حاذق نمیشناسن! خوب واقعا هم نبودن! اما من گفتم برم شاید دردی رو دوا کرد. اما بدتر شد. البته خود دختر هم خیلی با باباش صحبت کردن (یه بار تا سه ساعت)، خیلی خیلی، اما راضی نمیشد باباش. مادر و دختر راضی بودن و باباش هم وقتی اینا اصرار می کردن، بابای دختر میگفتن که من راضی نیستم، حالا میخواین برین ازدواج کنین برین بکنین، من از همه جا بریدم. این مدتی که ایران بودم خیلی عذاب کشیدم و از من بیشتر خود دختر. هر دو خیلی دعا کردیم! اما نشد! شب قدر، اعتکاف، امام رضا! هیچ کدوم جواب ندادن! به هر حال بنده دست از پا درازتر برگشتم امریکا! حالا نمیدونم چیکار کنم. اصلا نمیدونم دوباره بریم سراغ این دختر یا نه! من به شدت علاقمندم و ایشون هم! اما واقعا نمی دونیم صلاحمون چیه! یه عده بهم گفتن که بذار یخ خرده زمان بگذره! حاج اقا راشد یزدی رو تو حرم امام رضا دیدم و ایشون گفتن اگه تحقیق کردن و بهم میخورین، به صلاحتونه ولش نکنین. جالا نمیدونم چیکار کنم!!!! واقعا ایشون دختر خوبیه و بسیار با حیا و عفیف. اینقدر که و قتی ایران بودم بعد از این قضایا جواب تلفن من هم نمیدادن چون میگفت بابام راضی نیست! خوب این خیلی ارزشمنده! اما یکی دو روز آخر قبل از برگشتن به امریکا با ایشون از طریق مادرم تماس گرفتم و گفتن که بابام گفته که شما ایمان اونجوری نیست که من میخوام، زیاد متدین نیستن اقا پسر! به هر حال این دلیل پدر ایشون بود برای مخالفت. الان 3 هفته ای هست که امریکام! اما واقعا نمیدونم چیکار کنم! بازم بگم! ما با تحقیق همدیگرو انتخاب کردیم! حتی از دوستای همدیگه پرسیدیم. به این نتیجه رسیدیم که میتونیم با هم زندگی کنیم! اما باباش!!!! اینم بگم ما خانواده مذهبی هستیم و اونا مذهبی تر. پدر ایشون بازنشسته یکی از ارگان های نظامی به شدت مذهبی هستن. اینم بگم پدرشون خودش 20 سالکی ازدواج کرده! خلاصه بنده رو راهنمایی بفرمایید دیگه! میدونم طولانی بود اما شرمنده خواستم همه چیو گفته باشم که بازم خیلی ازش موند!
- [سایر] سلام حاج آقا من برنامه های شما را به صورت مرتب دنبال میکنم و در حال حاضر شدیدا احتیاج به مشاوره شما دارم .من مدت کوتاهی است که با آقا پسری اشنا شدم که این اشنایی در محل کار من صورت گرفت و این اشنایی منجر به یک دوستی 3 ماهه البته فقط با اطلاع مادرم بوده این آقا به من پیشنهاد ازدواج داده بود به همین علت برای اشنایی بیشتر من حاضر شدم که با این آقا صحبتی چند ماه داشته باشم . الان از این دوستی 3 ماه میگذره که البته این اقا با خانوادشون هم به خواستگاری من آمده اند و تقریبا دیگه خانوادهها از ارتباط ما باهم اطلاع دارند مسئله من اینه که ما از لحاظ مادیات خیلی بالاتر از این خانواده قرار داریم من دختری هستم که در حال حاضر اصلا مشکلی مادی ندارم اما این اقا از لحاظ مادی در حد صفر که سرمایه ایشون در حال حاضر 7 میلیون بیشتر نیست که اونم وام گرفته البته ما از لحاظ فرهنگی یا از لحاظ اخلاقی و مذهبی با هم تفاوت زیادی نداریم حتی با امدن ایشون تو زندگی من باعث شد که من از لحاظ نوع پوشش خیلی خیلی تغییر کنم در صورتی که قبل از امدن این اقا من دختری بودم که هر مدلی که دلم میخواست بیرون میرفتم زیادم اهل نماز نبودم ولی با امدن این اقا تشویقم کرد که نماز بخونم .درکل من از لحاظ اخلاقی هیچ مشکلی با ایشون ندارم تحقیقم که رفتیم جز خوبی چیزی از این خانواده من نشنیدم تنها مسئله که بین ما هست از لحاظ مادیات با توجه به شرایط کنونی جامعه با تورم نمیشه مسائل مادی رو در نظر نگرفت انسانیت و خوبی و معرفت یک طرف قضیست ولی مادیات هم تاثیر به سزایی در شروع یک زندگی میتونه داشته باشه.شایان ذکر است که من دختری 20 ساله هستم و ایشون هم 26 ساله که از لحاظ تحصیلیم هم دارای مدرک لیسانس هستند و من دیپلم .در حال حاضر هم هم من کارمندم و هم این اقا که کارشون حسابرسی است و که ما با هم در ماه برجی 700 هزار تومن دارم .ولی باز هم با این خرجها و قیمتهایی که سر به فلک گذاشته آیا میشه یه زندگی درست کرد؟من 50 درصد به خاطر عشق و علاقه و خصوصیات خوبی که این اقا دارند حاضرم که زنشون بشم 50 درصدم به خاطر پشتیبانی پدرم هست که مطمئنن پشت منو خالی نمیکه اگه بخوام کمک مالیم به من میکنه ولی شاید غرور و شخصیت یک انسانی چنین قضیه رو برندارد من اگه میگم کمک از سر تکبر نمیگم اگه پدرم چیزی میگه یا کمکیم میکنه از سر دلسوزی پدرانه میگه و این نیست که من بخوام به اون احساس ترحم یا اینکه بخوام منتی سرش بزارم باشه این پسر از لحاظ خانواده هیج پشتوانه مالی نداره اینها یک خانوداه ای هستند که فقط از لحاظ فرهنگی و درس پیشرفت کردند و بچه ها هیچ چشم داشتی به کمک پدر و مادر ندارن ولی اگه من میخوام که این اقا را به همسری بپذیرم به کمک پدرم دلخشوم ولی تا الان این مسئله رو به ایشون نگفتم .این خانواده از روزی که به خواستگاری من امدند تا الان ما تا حالا به خونه اینها نرفتیم ولی پدر و مادر منم اصرار دارند که چون شما خودتون با هم اشنا شدید با شناخت بیشتر بشه بد وکه تا دیروز وقتی پدر و مادر من برای تحقیق برن این اقا و مادرشون رو جلوی در ببیند و به منزلشان بروند که طبق گفته های پدر و مادرم میگفتند که احساس خجالت میکردند که بد از برگشت این اقا با تماس گرفت و به خاطر اینکه پدر و مادر من اتفاقی به منزلشون رفتن و اینها وسایلی برای پذیرایی نداشتن کلی عذر خواهی کرد که از لحن صحبتش متوجه شدم که احساس میکرد پدر من با دیدن وضعیت زندگی اینها پشمون بشه در صورتی که خانواده من از این قبیل ادم های ظاهر بین نیستند .با توجه به توضیحات لازم به نظر شما این ازدواج با این فاصله طبقاتی و این خصوصیات اخلاقی مشترک و همچنین اینکه نظر پدر من در مورد این ازدواج 5050است صحیح است یا خیر ؟
- [سایر] سلام فوری لطفا 27ساله کارشناس گرافیک شاغل خواستگاری 30 ساله ترم آخر کارشناسی ارشدوشاغل در بخش پژوهشی دانشگاه دارم(توسط یکی از آشنایان معرفی شده) 2مرتبه باهم ملاقات داشتیم .بار اول از ظاهرش اصلا خوشم نیامد و شرایط باعث شد که برای باردوم ملاقات کنیم . باردوم متوجه شدم که ظاهرش را می توانم بپزیرم. اماااااااااااااااااااااااا چیز های دیگری دیدم که نمی دانم جزئی از شخصیتش است یا شرایط ایجاب می کند 1.عمدا یک cd خریدم برای دیدن عکس العمل حتی تعارف به حساب کردن هم نکرد(توضیح:من احتیاج مالی ندارم ولی مرد خسیس را دوست ندارم) آیا خسیس است یا در این مرحله لزومی برای این کار ندیده؟ 2.خیلی سوال میکند. فضول و بد دل یا مداخله گر است یا کنجکاو برای انتخاب؟ 3.از خودش تعریف می کند نمی دانم خودشیفته است یا احساس حقارت دارد یا می خواهد برای جلب نظرم خودش را خیلی خوب جلوه دهد؟ 4.اسرار به ادامه تحصیلم دارد نمی فهمم چرا؟ من موافقم که درس بخوانم ولی کلا با مجبور بودن در تمام موارد مسئله دارم 3.تا کمی بعد از غروب با هم صحبت می کردیم فقط تا قسمتی از راه همراهیم کرد . مرد مسئولی نیست که یه خانم رانرسوند یا در این مرحله لزومی ندید.(البته وسیله ندارد ولی حداقل می توانست برایم تاکسی بگیرد) 4. جلسه اول گفت برای مقطع دکترا برای چند سال برنامه زندگی در کشور دیگری را دارد. جلسه دوم من اعلام کردم نمی توانم کردم گفت خیلی هم جدی نبوده از کجا بفهم بدها مجبورم نمی کند. 5.حرفی زد که من در جواب گفتم با این حرف شما مخالفم سعی در ترجمه حرفش و این که من اشتباه می کنم برآمد قبل از اینکه من منظورم را بیان کنم بعد که گفتم پذیزفت ولی شک کردم که مبادا اهل جبهه گرفتن باشد یا روراست بگم نمیخوا رو بده. 6.در کل آدم عاطفی زود رنج حساس با توقع حمایت همه جانبه دارم.برام مهم که احساس کنم یه مرد ازم حمایت میکنه.احساس امنیت از کجا بفهمم این آقا این شخصیت رو داره یا نه از اون دسته مرد هایی که با خود رای یا بی مهره یا بد اخلاقه و یا در گیر کار و درس یا چیز های دیگه مثل بد دلی یا خساست متقابلا اهل محبت کردن و احترام گذاشتن هستم.ولی در کل اسیر نیستم حالا اسرارمی خوان با خانواده بیان می گن خانواده براشون مهمه که اگه راست بگن یه امتیاز مثبت داره من هم موافقم چون خانواده برام اهمیت دارن ولی سر انتخاب این آقا یک دنیا شاید دارم. گرفتاری های شما را درک می کنم ولی خیلی به کمکتون نیاز دارم خواهش می کنم راهنماییم کنید . ممنون از لطفتون و به شدت التماس دعا
- [سایر] سلام آقای مرادی عزیز . صحبت های شما بسیار آموزنده و دلنشین هست . آگاهی بخشی به اقشار جامعه کار بزرگیه و شما در این امر مهم موفق بودین و از خدا می خوام همیشه به شما سلامتی و شادی عنایت کنه . آقای مرادی من دختر 24 ساله ای هستم در رشته ی علوم تربیتی تحصیل کردم و مطالعات روان شناسی دارم و سعی بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبین و خود رای هست . هیچگاه اجازه ی تصمیم گیری در مسائل مختلف زندگی رو به من ندادند . همیشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع کرده . اجازه ی بیرون رفتن حتی کتابخونه رو به سختی به من می دند . تو خونه چندان رابطه ی صمیمی بین اعضای خانواده نیست . من 5 برادر دارم . مادرم همیشه از طرف پدرم تحقیر شده و در گذشته تمام خاطرات من با کتک های پدرم و دعواهایی به علت مشکلاتی که خانواده ی پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در کودکی من به من تجاوز جنسی داشتند . به هیچ عنوان خواسته های ما براشون اهمیت نداره . خوب من در این شرایط بزرگ شدم و شاید تنها کسی که من رو تربیت کرده خودم بودم و تجربیاتم .در هر صورت زمانیکه من در سن 20 سالگی بودم روحیه ی شکننده ای داشتم . به هیچ عنوان شناختی بر مسئله ی ازدواج و زندگی زناشویی نداشتم . تعدادی خواستگار داشتم . اما پدرم به هیچکدوم رو قبول نکردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاری نداشتم تا اینکه چندی پیش پسر دایی ام که در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاری من اومدند . این پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتیکی قطعا مشکل وجود داره . ایشون از سربازی به دلیل سابقه ی بیماری روانی ( دو شخصیتی بودن ) معاف شدند. میون خانواده ی من و خانواده ی ایشون سال ها مجادله بوده و هست . من به این آقا جواب رد دادم .چون در این شرایط و ضمن اینکه در مورد مسائل فکری و اعتقادات مذهبی با هم اختلاف داریم و علاوه بر این من هیچ احساس علاقه ای نسبت به ایشون در خودم احساس نکردم به نظرم ازدواج موفقی نخواهد بود . اما پدرم بعد از این که من خواسته شون رو مبنی بر ازدواج با پسر دایی ام رد کردم هر روز به من سرکوفت می زنند که دیگه کسی نمیاد و ... علت اصلی اینکه برای من خواستگار نمیاد عدم معاشرت ما با آشنایان و اقوام هست . اما ایشون این دلیل رو نمی پذیرند و می گند خودت عیب و ایراد داری که کسی نمیاد . متاسفانه وقتی هم صحبت های شما و کارشناسان دیگه رو گوش می دند تنها اون چیزی که دوست دارند رو از صحبت های شما برداشت می کنند و پدر من شخصی نیست که اشتباهاتشون رو بپذیرند و به دیگران حق بدند و اهل گفتگوی منطقی نیستند . از طرفیd من می خوام در جامعه فعال باشم تا حتی اگر ازدواج نکردم روی پای خودم بایستم اما رفتار پدرم و محدودیت هایی که می گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پایین بیاد . با این حال پنهانی و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به کارهای مختلفی از جمله کارهای پژوهشی و مدیریت گروهی از دانشجویان برای فعالیت های مختلفی از جمله تشکیل گردهمایی و بازدید از مکان های تاریخی و علمی می پردازم . اما باز هم به خاطر محدودیت هام در بیرون رفتن از خونه تو این فعالیت هام اونطور که در توانم هست نمی تونم فعال باشم . گذشته از این مسائل که برای شما گفتم من در گروه دانشجویی که مدیریت و مسئولیتش رو بر عهده دارم با فردی آشنا شدم که البته بر حسب همکاری در گروه باهم در ارتباط بودیم و هستیم . ایشون فردی پاک دامن ، واقع بین ، متدین و متعهد ، مسئولیت پذیر ، باگذشت هستند . من و ایشون رابطه مون بیشتر از همکاری در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطیم . ما نسبت به هم شناخت پیدا کردیم تا حدودی در این مدت یک سال هم فکری ، رفتار و روحیه ی سازگار با هم رو در خودمون مشاهده کردیم . من و ایشون به هیچ عنوان علاقه ی شدید به هم نداریم اما همدیگه رو دوست داریم و این علاقه بعد از شناخت بیشتر شکل گرفته . ایشون 1 سال و نیم از من کوچکتر هستند اما فردی باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده ای مذهبی دارند . من و ایشون بعد از 1 سال آشنایی و شناخت 2 ماه پیش در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم . من با مادرم صحبت کردم و مادرم نگران این بودند که ایشون چون دانشجو هستند سرمایه ای ندارند برای تشکیل زندگی . اما با توجه به شناختی که من از ایشون دارم ( ایشون مدیر هسته های علمی دانشگاهشون هستند و فعالیت های عمرانی هم داشتند با وجود اینکه سنشون 22 سال بیشتر نیست )و البته 1 سال دیگه فارغ التحصیل می شند مطمئن هستم با کمی قناعت و صبوری و همکاری من( شاغل بودنم)می تونیم زندگی مادی رو پیش ببریم . ایشون هم با مادرشون صحبت کردند . مادر ایشون لیسانس روان شناسی دارند اما با این حال به شدت مذهبی و سنتی فکر می کنند . مادر ایشون از نحوه ی آشنایی ما رضایت ندارند و بسیار با این مسئله که من از ایشون 1 سال و نیم بزرگتر هستم مخالفت می کنند . من و ایشون تصمیم داریم از راه منطقی و گفتگو خانواده ها رو راضی کنیم و عجولانه پیش نریم . با این حال مسئله ی سن من و ایشون بیشترین مشکل رو ایجاد کرده در حالیکه ما چون بر تصمیممون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که می تونیم زندگی خوب و موفقی در کنار هم داشته باشیم و در طول این یک سال مسئله ی سن تاثیری بر رابطمون نداشته نمی تونیم استدلال مادر و پدرشون رو قبول کنیم با این حال رضایت خانواده ی ایشون شرط هست . حالا من سوالی داشتم خدمتتون ما با به کار بردن چه روش و راهکاری می تونیم ذهنیت خانواده ی ایشون رو نسبت به سن و همچنین نحوه ی آشناییمون که خانواده ی ایشون گمان می کنند دختری که با پسری رابطه ی دوستی داشت دختر پاک و متعهدی نیست ، تغییر بدیم . به هر حال اگر شما من رو راهنمایی کنید بسیار ممنونتون می شم . فقط از شما درخواست می کنم روش درستی رو به ما بگید تا در پیش بگیریم برای کسب حمایت خانواده ها. موفق باشید و در پناه خدا .
- [سایر] سلام جناب آقای مرادی از شما خواهش می کنم بعد از خوندن حرف هام، به دور از هرگونه تعصب مذهبی و عرفی به من کمک کنید. این تعصبی که ازش حرف می زنم چیزیه که باعث شده من مجبور بشم حرف هایی رو که باید با مادرم درمیون بذارم تا به من راه حل نشون بده رو بیام اینجا و تو این سایت با شما درمیون بذارم. دختری 23 ساله هستم اهل یک خانواده ی مذهبی و دین دار. البته خودم خیلی وقته که فکر می کنم از خدا دور شدم اما در هر صورت هنوز به خیلی چیزها پایبندم. شاید نمازم رو یک خط در میان می خونم اما حجابم رو کاملا حفظ می کنم روزه هام رو کامل می گیرم و--- البته می دونم که گرفتن روزه یا حفظ حجاب ربطی به خوندن یا نخوندن نماز نداره و اینها فرایضی هستند که هرکدوم رو باید به جای خودشون انجام داد. من حدود سه سال پیش از طریق اینترنت و البته نه از طریق چت بلکه از طریق وبلاگ نویسی با پسری آشنا شدم، این پسر هم سن خودمه و دارای یک خانواده ی کاملا مذهبی و دیندار هستن. خودش هم انسانی بسیار معتقد و اهل دین و مذهبه. دارای خواهر و مادری محجبه و خودش هم دارای سر و وضعی ساده و معمولیه. بعد از گذشت این سه سال ما حس کردیم که به هم علاقه مند شدیم. البته راجع به این موضوع خیلی با هم بحث داشتیم که آیا این حس ما واقعا علاقه است یا نه فقط به همدیگه عادت کردیم و این باعث شده که فکر کنیم به هم علاقه مندیم. ما این موضوع رو هزاران بار حلاجی کردیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که مقدار بسیار زیادی از این حس رو علاقه ی واقعی تشکیل داده و خوب تا حد کمی هم به هم عادت کردیم که اجتناب ناپذیره. من از ابتدای آشناییم با این پسر مادرم رو در جریان گذاشتم و تقریبا همه چیزهایی که بینمون می گذشت رو براش تعریف می کردم. مادرم به دلیل همون تعصب مذهبی و دینی که گفتم همیشه من رو از برقراری ارتباط اینترنتی با این پسر منع می کرد و می گفت که این کار درستی نیست و این آدم ها معلوم نیست کی هستن و من از این ناراحت بودم که مادرم بدون اینکه از خانواده ی این پسر چیزی بدونن ، اون رو هم با بقیه ی پسرایی که در اینترنت به دنبال پیدا کردن وسیله ای برای ارضای امیال خودشون می گردن به یه چوب می روندن--- من حس می کنم چون مادرم چت کردن و یا هرگونه ارتباط اینترنتی رو بد می دونن دیگه هیچ کاری به این ندارن که طرفشون چه جور آدمیه و تنها به این دلیل که از طریق اینترنت با کسی آشنا شدم این رو بد می دونن! بگذریم شاید نظر شما هم همین باشه--- خلاصه به خاطر همین طرز برخورد مادرم درست در موقعی که من متوجه علاقم به این پسر شدم و می خواستم راهی پیدا کنم تا این موضوع رو هم مثل قبل با مادرم درمیون بذارم، این طرز فکر و برخورد، من رو از این کار منصرف کرد و درواقع جرات این کار رو از من گرفت. این آقا اهل تهران هستن و تابستون قبل فرصتی دست داد تا من به تهران برم و در مدتی که اونجا بودم چندبار ایشون رو دیدم و طی این دیدارها من تا حدی فهمیدم که آنچه از طریق اینترنت راجع به ایشون حس کرده بودم درست بوده و ایشون جزو دسته پسرهایی که قصد به دام انداختن طعمه رو دارن نیست. ایشون دارای سر و وضعی معمولی و مذهبی و ساده بود و حرفهاش هم بسیار منطقی بود و هیچگونه خطایی هم در رفتار و گفتار ازش سر نزد. که البته می دونم نمیشه آدم ها رو به سادگی و با سه سال ارتباط اینترنتی و چند نوبت ملاقات شناخت. اما حداقل چیزی که فهمیدم این بود که این آقا در هیچ موردی به من دروغ نگفته بود. این رو هم بگم که از ابتدای آشناییمون مادر این آقا در جریان ارتباط ما بود و حتی قضیه ی علاقه ی ما به هم رو هم می دونست. مسئله ی مهمی که من رو درگیر خودش کرده اینه که این آقا الان باید طبق موظفی به سربازی بره اما به دلیل مشکلاتی که داره از این کار امتناع می کنه و می گه که هیچوقت قدم به سربازخونه نمیزاره! چیزهایی راجع به سربازی دیده و شنیده که باعث شده این حالت براش بوجود بیاد. به دلیل اینکه نمی ره سربازی نمی تونه کار بگیره و از همه چی مونده و الان تمام فکر و ذکرش شده گشتن دنبال آشنا برای معافی گرفتن! ما با هم قرار گذاشتیم که هروقت تونست روی پای خودش وایسه بیاد خواستگاری و من می دونم که اگر به لجبازیش ادامه بده و سربازی نره شاید به این زودی ها نتونه روی پای خودش وایسه. ما چندین بار روی این موضوع با هم بحث کردیم و اون هربار گفته که به سربازی نمی ره. این موضوع انقدر بهش فشار آورده که با وجود علاقه ی شدیدی که به هم داریم چندین بار به من گفته که فکر می کنه نمی تونه من رو خوشبخت کنه و مشکلات انقدر زیادن که شاید نتونه به این زودی ها از پسشون بربیاد و نمی خواد که من به پای اون بسوزم . با وجود 23 سال سن حرف هایی می زنه که خیلی بالاتر از تجربه های این سن هست. یکبار که بحث کرده بودیم می گفت که الان که زیر یک سقف نیستیم همه چیز قشنگ و خوبه اما وقتی وارد زندگی بشیم و مشکلات سر راهمون قرار بگیرن اونوقت دیگه همه چیز به این خوبی و قشنگی نیست. وقتی که مجبور بشم برای یک لقمه نون شب و روز کار کنم اونوقت دیگه نمی تونم مثل الان عشقم رو با تو تقسیم کنم و می ترسم ازین که زندگیمون اونجوری بشه و اونوقت اگه حتی یک لحظه تو احساس بدبختی کنی من نمی تونم جوابگوی خدا و حساب و کتابش باشم . می گفت اگر هم بخوام رو پای خودم وایسم باید حداقل 6 تا 7 سال دیگه صبر کنیم تا من بتونم یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم. اما من با 23 سال سن چه جوری می تونم خانوادم رو راضی کنم که 7 سال دیگه صبر کنم تا این پسر که از نظر مادرم هم مورد قبول نیست بیاد خواستگاریم؟ اگر دست خود من بود و اگر رنج و ناراحتی پدر و مادرم برای من مهم نبود، تا 10 سال دیگه هم صبر می کردم... آقای مرادی نمی دونم چی کار کنم. درمونده شدم. دلم می خواد موضوع علاقه م رو به این پسر با مادرم درمیون بذارم اما می ترسم و نمی تونم. از طرف دیگه نمی دونم که اگه به امید خدا این پسر تونست تا دو یا 3 سال دیگه به اوضاع خودش سر و سامون بده ، چه جوری به مادرم بگم و اونو راضی کنم که بذاره بیاد خواستگاری. دلم می خواد بهش کمک کنم و بتونم باری از دوشش بردارم تا بتونیم به هم برسیم. ما به هم خیلی علاقه مندیم ،خیلی زیاد اما مشکلات هم زیادن. دیروز که روز شهادت اما جواد(ع) بود با هم نذر کردیم که اگه تا سال دیگه همین موقع به یه ثبات مالی رسید، برای نیمه ی شعبان و عید غدیر و شهادت امام جواد به مقداری که برامون مقدور باشه در راه خیر خرج کنیم. آقای مرادی من از شما راهنمایی می خوام. من باید چی کار کنم؟ خواهش می کنم راهنماییم کنید. خیلی افسرده و ناراحتم. منتظر راهنمایی شما هستم.
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )