سلام .1.نگذارید که زندگی مشترک شما همه زندگی شما گردد ؛ شما قبل از آنکه ازدواج کنید ، برای خودتان زندگی می کردید و زندگی شیرینی داشتید . نباید فکر کنید که اگر در زندگی مشترک به مشکل خوردید ، دنیا به پایان رسیده است . اگر برفرض نتواستید شوهرتان را اصلاح کنید ، زندگی خودتان را تباه نکنید و به فکر ساختن زندگی خود باشید . توجه به این نکته در شکوفایی شما خیلی موثر است . 2.شما هم سعی کنید که جذابیت ظاهری خود را برای ایشان بیشتر کنید ؛ آرایش های مختلف و متنوع برای ایشان بکنید ( حتی برای این کار می توانید به کلاس آرایشگری بروید ) ، در نوع لباس پوشیدن ، در نوع حرف زدن و ... ؛ سعی کنید که از آن زن کم نیاورید . البته باید صبور باشید . ممکن است که این اقدام شما سریع جواب ندهد بازهم یاداوری می کنم که نکته ی اول بسیار مهم می باشد . موفق باشید .
با سلام و احترام
من 11 ساله با هسرم زندگی می کنم باعشق ازدواج کردیم و به سختی هم به هم رسیدیم، بچه دار نشدیم و مشکل هم از طرف ایشون بود من همیشه وفادار بودم و وجودیکه زیبایی و جذابیت دارم تقریبا 8 ماه ایشان با زن دیگری آشنا شدند که ظاهر فربینده ای داره و از لحاظ سکس همسر مرا جذب کرده و حتی با احساساتش هم بازی می کنه، بگونه ای که همسرم به سمت شیشه رفت با کمک های من و تدارک یک سفر خارجی همسر شیشه را ترک کرد و آن زن هم مدتی کنار گذاشته شد البته آن زن ممکنه شیشه ای نباشه ولی شدیدا با ظاهر فریب
سلام .1.نگذارید که زندگی مشترک شما همه زندگی شما گردد ؛ شما قبل از آنکه ازدواج کنید ، برای خودتان زندگی می کردید و زندگی شیرینی داشتید . نباید فکر کنید که اگر در زندگی مشترک به مشکل خوردید ، دنیا به پایان رسیده است . اگر برفرض نتواستید شوهرتان را اصلاح کنید ، زندگی خودتان را تباه نکنید و به فکر ساختن زندگی خود باشید . توجه به این نکته در شکوفایی شما خیلی موثر است . 2.شما هم سعی کنید که جذابیت ظاهری خود را برای ایشان بیشتر کنید ؛ آرایش های مختلف و متنوع برای ایشان بکنید ( حتی برای این کار می توانید به کلاس آرایشگری بروید ) ، در نوع لباس پوشیدن ، در نوع حرف زدن و ... ؛ سعی کنید که از آن زن کم نیاورید . البته باید صبور باشید . ممکن است که این اقدام شما سریع جواب ندهد بازهم یاداوری می کنم که نکته ی اول بسیار مهم می باشد . موفق باشید .
- [سایر] سلام اقای مرادی من از شما مشاوره و کمک می خوام امیدوارم کمکم کنید 1.من دختری 26 ساله هستم لیسانسه و بیکار 2.من21 ساله بودم که با همکار بابام که اقایی 23 ساله بود اشنا و دوست شدم او تهرانی بود و من شهرستانی 3.او برای کار و زندگی به شهر ما امده 4.دوستی ما به قصد ازدواج بود 5.وضع مالی خانواده ما خیلی بالاتر بود به همین علت او گفت 2 سال به من فرصت بده تا اوضاع مالی ام بهتر بشه 6.مادرم در جریان دوستی ما بود و بسیار مخالف بود و او را در شان ما نمی دانست 7.من توی اون 2 سال خواستگارانی داشتم که بدون دخالت من و به دلایل مختلف به جایی نرسید 8.ان اقا قبلا به طور مرتب نماز نمی خواند اما بعد از دوستیمون مرتب نمازش رو میخواند 9.من به او گفتم که خانواده ام مخالف ازدواج ما هستند 10.برادر کوچکترم که فهمیده بود من به او علاقه دارم با او رفتار خوبی نداشت 11.یکسال و نیم از دوستی ما گذشته بود که کم کم رفتار او عوض شد 12.یک شب بدون دلیل با من دعوای سختی کرد و از فردا دیگه جواب تماسهای منو نداد 13.بعد از 2 هفته تماس گرفت و گفت اگر می خوای دوست می مونیم و اگر شد ازدواج می کنیم 14.من که توی این مدت خیلی به او وابسته شده بودم قبول کردم 15.تماس های او خیلی کم شد شاید 10 روز یکبار تماس میگرفت 16.وقتی من زنگ میزدم خیلی به سردی صحبت میکرد 17.یکسال رابطه ی ما کاملا قطع شد و من شب و روز گریه میکردم 18.بعد از 1 سال باز تماس گرفت من خیلی خوشحال شدم ما دوباره با هم بودیم و من دوباره ارامش داشتم 19.چند ماه قبل شنیدم او 2 سال قبل در تهران با زن بیوه ای اشنا شده که 10 یا 15 سال از او بزگتر است اون زن برای او ماشین خریده 20 . اون زن را به شهر ما می اید و چند روز خو نه ی او می مونه و او زن را به عنوان عمه اش معرفی می کند و فقط به دوستان نزدیکش می گه همسرمه 21. زن ادعا می کند همسر صیغه ای اوست 22. من بعد از شنیدن این ماجرا به حال مرگ افتادم با او قطع رابطه کردم اما خیلی سخت بود 23.بعد از چند ماه باز او تماس گرفت و ابراز علاقه کرد و گفت ان زن فقط دوستشه نه همسرش 24.ما با هم دوستیم البته من هیچ وقت تماس نمی گیرم و او به من زنگ میزند 25.هر وقت تماس نمی گیره یعنی یا می خواهد تهران بره یا اون زن می خواهد بیاید و من روزی هزار بار میمیرم 26.من خیلی دوسش دارم نمی تو نم ازش بگذرم چند ساله که کارم غصه و گریه است تو رو خدا راهنماییم کن بگو چیکار کنم 27.یادم رفت بگم که اون زن خبر داره ما با هم دوست بودیم و به یکی از دوستاش گفته اگر بخوان ازدواج کنن من از زندگیشون میرم اما الان خبر نداره ما با هم حرف می زنیم اقای مرادی من چیکار کنم چشمام ضعیف شده از بس گریه کردم من دوسش دارم هر بدی که می کنه باز از چشمشم نمی افته دعایی نیست که نخونده باشم نمازه حاجتی نیست که نخونده باشم از خدا می خوام به راه راست هدایتش کنه و اگه صلاح می دونه همسر من بشه شما بگو من چیکار کنم
- [سایر] سلام حاج اقا.. اولا ممنون بابت پاسخی که بابت نامه اولم دادین ... راستش حاج اقا دوباره به کمکتون نیاز دارم... همون طوری که گفتم اون اقا اومد مشهد و همو دیدم...از نظر ظاهر و عقیدتی هم کاملا مثل هم بودیم ... راستش قصد این اقا جدایی بود ولی با دیدن من وحرفام نظرش عوض شد..ما خیلی راجب ازدواج و شدنش حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که میشه ولی سختی و مشکلات زیاد داره.... و زمانشم خوب.. شما گفتید ایشون تو رودربایستی مونده ولی خودش میگه نه... راستش از وقتی ایشون برگشتند زندگی برای جفتمون هدف دار و معنی دار شده و یا به قول خودش مسئولیتمون سنگین تر....حاج اقا اگه میشه از اینجا به بعد خصوصی باشه...ممنون ایشون 21 ساله وی ... یک اتاق کوچولو با امکانت اولیه... توکل و ایمان و تلاش باید داشت... راستش من هم 21 سالمه و دانشجو ام... حاج اقا خودتون میگید که موقعیت ازدواج از دست ندید..منم نمی خوام....می دونم خانواده من ایشون تایید می کنند چون مثل خودم و خودمون هستند و فردی نجیب و مذهبی... شاید بگید این شناخت سطحیه ولی حاج اقا خودتون گفتین نماز خوندن طرف و دعا خوندنشو ببنید...منم دیدم..ایشون نماز شب می خونند و مسجد هم زیاد میرند و قران هم الگوش می دونه...راستش نمی نوتم بگم کاملا مذهبی ولی مذهبیه...ایشون به قول خودش تو این خط نبوده ولی حالا که این اتفاق براش افتاده و این موقعیت پیش اومده مونده چی کار کنه و چطوری باهاش کنار بیاد...چطوری همه چیو جمع کنه.... حاج اقا به نظر من ایشون یکی از بهترین موقعیتایی که برام پیش اومده و ممکنه که دیگه پیش نیاد..به خاطر اینکه کاملا و جدا همونی هست که همیشه می خواستم و ازروم بوده و تمام کردار و رفتارمون شبیه هم هست...حتی نوع سختی هایی که کشیدیم...واسه همین تصمیمو گرفتم تا بهترین موردی که دارم برسم... حاج اقا من خودمو خوب می شناسم و خانوادمو و موقعیتمو...من شکر خدا فرد صبوری هستم در قبال مشکلاتی که تا حالا داشتم...ولی می دونم که هم چین موردی پیش نمی یاد برام... راستش شاید باورتون نشه ولی من ایشون هدیه خدا می دونم و تمامی لحظات ایشونو از خدا خواستم و توکلمو کردم...راستش به این نتیجه رسیدم هدیه خداست... راستش امروز از من خواست تا مشورت کنیم،مطالعه کنیم تا اولا ببینیم این کار میشه ..خوبه که بشه یا نه..به نفعمونه...راستش من مطمئنم که به نفعمه..چون در کنار کسی زندگی می کنم که دوسش دارم و همیشه منتظرش بودم و تمام کارهاش مثل خودمه...و اینکه چطوری میشه سریع تر بهم رسید..شرایط زودتر مهیا کرد..در رابطه با رابطمون قبل ازدواج..اسون تر شدن سختی هاش..کوتاه تر شدنش...و در واقع شدنش.. حاج اقا ما همو دوست داریم وهمو می خوایم..د. من به شخصه حاضرم هر گونه سختی تحمل کنم و می دونمم که سخته ..ولی چون معتقدم خدا باهامه و توکلم به اوست کممکون می کنه..این اقا همینو میگه..میگه خدا تو کاری که خودش گقته تنهامون نمی زاره...حاج اقا اینکه چطوری خانواده ها در جریان بزاریم؟؟؟؟بهشون بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟راستش مشکل بزرگ ما الان مشکلات مالیه... راستش از شما مطمئن تر و بهتر پیدا نکردم...شما هم تجربتون زیاده و حتما مورد هایی مثل ما دیدید...و کمکشون کردید... حالا منم ازتون می خوام که بهمون کمک کنید .سختی هاشو قبول کردیم...1-.اینکه میشه یا نه؟؟؟ 2-چطوری راه شو بهتر و سریع تر فراهم کنیم.چطوری سختی ها تحمل کنیم..تلاشمون بیش تر کنیم....تا هم خدا راضی باشه و هم خودمون...تا به هدفمون که کماله و با ازدواج میسر تر میشه برسیم. 3-اصلا حاج اقا به نظر تون تو این شرایط الان همین حالا میشه یا نه؟؟؟؟؟من که امادگیشو دارم ولی ایشون فکر نکنم... 4-کسایی بودن مثل ما؟؟؟؟..چی کار کردند؟؟؟؟ .به دو تا جوون که فقط خدا دارند و دستاشون خالیه ولی همو دوست دارند و می دونند بهترینند برای هم و می دونند سختی پیش رو شونو کمک کنید....ممنون...واقعا..در ضمن محتاج دعا تونم هستیم...خیلی زیاد..ببخشید طولانی شد ولی جدا به کمکتون نیاز داریم..ایشالله با دعا تو حرم اقا جبران کنم....ممنون
- [سایر] سلام آقای مرادی عزیز . صحبت های شما بسیار آموزنده و دلنشین هست . آگاهی بخشی به اقشار جامعه کار بزرگیه و شما در این امر مهم موفق بودین و از خدا می خوام همیشه به شما سلامتی و شادی عنایت کنه . آقای مرادی من دختر 24 ساله ای هستم در رشته ی علوم تربیتی تحصیل کردم و مطالعات روان شناسی دارم و سعی بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبین و خود رای هست . هیچگاه اجازه ی تصمیم گیری در مسائل مختلف زندگی رو به من ندادند . همیشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع کرده . اجازه ی بیرون رفتن حتی کتابخونه رو به سختی به من می دند . تو خونه چندان رابطه ی صمیمی بین اعضای خانواده نیست . من 5 برادر دارم . مادرم همیشه از طرف پدرم تحقیر شده و در گذشته تمام خاطرات من با کتک های پدرم و دعواهایی به علت مشکلاتی که خانواده ی پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در کودکی من به من تجاوز جنسی داشتند . به هیچ عنوان خواسته های ما براشون اهمیت نداره . خوب من در این شرایط بزرگ شدم و شاید تنها کسی که من رو تربیت کرده خودم بودم و تجربیاتم .در هر صورت زمانیکه من در سن 20 سالگی بودم روحیه ی شکننده ای داشتم . به هیچ عنوان شناختی بر مسئله ی ازدواج و زندگی زناشویی نداشتم . تعدادی خواستگار داشتم . اما پدرم به هیچکدوم رو قبول نکردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاری نداشتم تا اینکه چندی پیش پسر دایی ام که در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاری من اومدند . این پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتیکی قطعا مشکل وجود داره . ایشون از سربازی به دلیل سابقه ی بیماری روانی ( دو شخصیتی بودن ) معاف شدند. میون خانواده ی من و خانواده ی ایشون سال ها مجادله بوده و هست . من به این آقا جواب رد دادم .چون در این شرایط و ضمن اینکه در مورد مسائل فکری و اعتقادات مذهبی با هم اختلاف داریم و علاوه بر این من هیچ احساس علاقه ای نسبت به ایشون در خودم احساس نکردم به نظرم ازدواج موفقی نخواهد بود . اما پدرم بعد از این که من خواسته شون رو مبنی بر ازدواج با پسر دایی ام رد کردم هر روز به من سرکوفت می زنند که دیگه کسی نمیاد و ... علت اصلی اینکه برای من خواستگار نمیاد عدم معاشرت ما با آشنایان و اقوام هست . اما ایشون این دلیل رو نمی پذیرند و می گند خودت عیب و ایراد داری که کسی نمیاد . متاسفانه وقتی هم صحبت های شما و کارشناسان دیگه رو گوش می دند تنها اون چیزی که دوست دارند رو از صحبت های شما برداشت می کنند و پدر من شخصی نیست که اشتباهاتشون رو بپذیرند و به دیگران حق بدند و اهل گفتگوی منطقی نیستند . از طرفیd من می خوام در جامعه فعال باشم تا حتی اگر ازدواج نکردم روی پای خودم بایستم اما رفتار پدرم و محدودیت هایی که می گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پایین بیاد . با این حال پنهانی و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به کارهای مختلفی از جمله کارهای پژوهشی و مدیریت گروهی از دانشجویان برای فعالیت های مختلفی از جمله تشکیل گردهمایی و بازدید از مکان های تاریخی و علمی می پردازم . اما باز هم به خاطر محدودیت هام در بیرون رفتن از خونه تو این فعالیت هام اونطور که در توانم هست نمی تونم فعال باشم . گذشته از این مسائل که برای شما گفتم من در گروه دانشجویی که مدیریت و مسئولیتش رو بر عهده دارم با فردی آشنا شدم که البته بر حسب همکاری در گروه باهم در ارتباط بودیم و هستیم . ایشون فردی پاک دامن ، واقع بین ، متدین و متعهد ، مسئولیت پذیر ، باگذشت هستند . من و ایشون رابطه مون بیشتر از همکاری در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطیم . ما نسبت به هم شناخت پیدا کردیم تا حدودی در این مدت یک سال هم فکری ، رفتار و روحیه ی سازگار با هم رو در خودمون مشاهده کردیم . من و ایشون به هیچ عنوان علاقه ی شدید به هم نداریم اما همدیگه رو دوست داریم و این علاقه بعد از شناخت بیشتر شکل گرفته . ایشون 1 سال و نیم از من کوچکتر هستند اما فردی باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده ای مذهبی دارند . من و ایشون بعد از 1 سال آشنایی و شناخت 2 ماه پیش در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم . من با مادرم صحبت کردم و مادرم نگران این بودند که ایشون چون دانشجو هستند سرمایه ای ندارند برای تشکیل زندگی . اما با توجه به شناختی که من از ایشون دارم ( ایشون مدیر هسته های علمی دانشگاهشون هستند و فعالیت های عمرانی هم داشتند با وجود اینکه سنشون 22 سال بیشتر نیست )و البته 1 سال دیگه فارغ التحصیل می شند مطمئن هستم با کمی قناعت و صبوری و همکاری من( شاغل بودنم)می تونیم زندگی مادی رو پیش ببریم . ایشون هم با مادرشون صحبت کردند . مادر ایشون لیسانس روان شناسی دارند اما با این حال به شدت مذهبی و سنتی فکر می کنند . مادر ایشون از نحوه ی آشنایی ما رضایت ندارند و بسیار با این مسئله که من از ایشون 1 سال و نیم بزرگتر هستم مخالفت می کنند . من و ایشون تصمیم داریم از راه منطقی و گفتگو خانواده ها رو راضی کنیم و عجولانه پیش نریم . با این حال مسئله ی سن من و ایشون بیشترین مشکل رو ایجاد کرده در حالیکه ما چون بر تصمیممون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که می تونیم زندگی خوب و موفقی در کنار هم داشته باشیم و در طول این یک سال مسئله ی سن تاثیری بر رابطمون نداشته نمی تونیم استدلال مادر و پدرشون رو قبول کنیم با این حال رضایت خانواده ی ایشون شرط هست . حالا من سوالی داشتم خدمتتون ما با به کار بردن چه روش و راهکاری می تونیم ذهنیت خانواده ی ایشون رو نسبت به سن و همچنین نحوه ی آشناییمون که خانواده ی ایشون گمان می کنند دختری که با پسری رابطه ی دوستی داشت دختر پاک و متعهدی نیست ، تغییر بدیم . به هر حال اگر شما من رو راهنمایی کنید بسیار ممنونتون می شم . فقط از شما درخواست می کنم روش درستی رو به ما بگید تا در پیش بگیریم برای کسب حمایت خانواده ها. موفق باشید و در پناه خدا .
- [سایر] آقای مرادی سلام. وقتتون به خیر. عرض کنم حضورتون که بنده مدته 2 ساله که \"قراره\" با شخصی ازدواج کنم. با ایشون در دانشگاه آشنا شدم. دلیل اینکه تا حالا عقد نکردیم مخالفت خانواده ایشون به دلیل تفاوت سطح اقتصادی بوده.و البته پدر ایشون استاد دانشگاه و پدر من دوره ابتدایی (ششم ابتدایی) رو فقط گذروندن. خانواده ایشون این مخالفت رو از همون ابتدای امر عنوان کردن و دلیلشون این بوده که شما دو نفر نمی تونین با هم زندگی کنین و دوام زندگیتون به 1 سال هم نمی رسه.( با توجه به همون تفاوتها) توجه کنین که این نظر رو در صورتی صادر کردن که شناختی نسبت به من یا خانواده ام نداشتن و صرف وجود این تفاوتها مخالفت کردن. طبق قاعده ی \" هم کفو بودن\" که البته چون من و آقا پسر بر این عقیده بودیم که هم کفو بودن به لحاظ عقیده و ایمان و طرز تفکر در موارد مورد بحث در ازدواج و ... و نه در موارد اقتصادی و از این دسته؛ فکر می کردیم که کار اشتباهیه که ما هم با اونا هم آهنگ بشیم و قطعا ما رو هم در برابر این عکس العملمون باز خواست خواهند کرد، به همون اندازه که آنها رو به علت عذری که آوردن و در چارچوب اسلام نمی گنجه. می خوام بگم که ما این طور فکر می کنیم که اگه عرف جامعه با اونچه که پیغمبر ( ص )به ما دستور دادن نمی خونه، معنی اینکه در احکام موجود در رسالات نوشته شده \" عرفا و شرعا\" چیه؟ این شرع که پیامبر گذاشته بودن بر عرف موجود در جامعه غلبه نداره؟ اصولا منظور عرفی که بر پایه ی شرع باشه و در \" جامعه اسلامی \" عرف باشه مد نظر نبوده؟ صحبت دیگه ای که دارم اینه که در حدیثی از پیغمبر( ص ) خوندم که بدین مضمون بود : یاری کسی که به قصد دوری از محرمات و باعتماد به خدا و بامید ثواب ازدواج کند بر خدا لازم است. البته من نمی دونم شرایطی که اینو فرمودن چی بوده، ولی دیگه کم کم دارم شک می کنم که اگه ما داریک خیر رو انجام می دیم که پس چرا به نتیجه نمی رسیم! در واقع دارم شک می کنم که شاید باید این ازدواج را لغو کنم. ضمن اینکه این نکات رو هم خوبه بگم: 1- ما بعد از اینکه با کسانی که می شناختیم مشورت کردیم، دیدیم که درست فکر می کردیم و به اقدام بدون خانواده ایشون فکر کردیم( پدر ایشون بهشون گفتن که ما چون به صلاح نمی بینیم کاری برات انجام نمیدیم، تو هم هر کاری می خوای خودت انجام بده. از جانب ما محدودیتی از این نظر نداری، که احتمالا راضی به این امر نیستن ولی چاره دیگه ای هم ندیدن) 2- یه موردی که خیلی خانواده شون بهش اشاره می کنن اینه که : عشق چشم و عقلتونو کور کرده! من کتمان نمی کنم که بعد از 2 سال حتی احساس وابستگی ممکنه بوجود اومده باشه، ولی مطمئنم که کاملا حواسم بوده به احساساتم هیچ بهایی ندم، مگر در مواردی که می خواستم ببینم آیا فلان مدل احساسی آقا اذیتم می نه یا مواردی از این قبیل... که همه موارد سعی شده با قاعده های موجود در زندگی هر دومون ( دستورات اسلام +عقل) چک بشه. اینه که اولا مطمئنم شروع رابطه با احساسات نبوده و ادامه پیدا کردنش هم به این دلیل نبوده. 3- یه چیزی که خیلی نگرانم می کنه و باعث شده در مواردی که صبرم رو داشتم از دست می دادم، باز خودم رو ملزم به ادامه این رابطه بدونم این نکته بوده که من و ایشون نعمتهایی بودیم که خداوند به همدیگه نشونمون داده و اینکه بدون دلیل موجه پس بزنیمشون احتمالا عواقب سوئی هم در این دنیا و هم ان دنیا گریبانمون را خواهد گرفت. 4- خانواده ایشون و مخصوصا مادرشون کاملا درگیر تفاخر نژادی و تجمل زندگی و ... هستن و من احساس می کنم دلیل مخالفتشون هم دقیقن اینه که ما با این مدل مچ نیستیم، کما اینکه پسرشون هم از این مدل همواره ناراضی بودن. و اصولا هم چون بنده فکر می کنم که نارضایتیشون از این جهته، با تنها اومدن آقا پسر برای انجام مرسم موافقت کردم و چون همه دلایل بر پایه ی اصول و عقاید ایمانی و اسلامی مون بوده خانواده من هم به این امر راضی شدن و ازمون حمایت می کنن. نکته ای که هست اینه که خانواده ایشون علاوه بر اینکه برای پسرشون به خواستگری هم نمیان، اصولا این رابطه رو جدی نمی گیرن و اگر حرفی هم به میون بیاد مراسم رو به داد زدن یا مسخره کردن برگزار می کنن. وضعیتی که الان موجوده اینه که ایشون خارج از کشور مشغول به تحصیل هستن. بنا بر توافق 1 ماهه دیگه می خواست بیان که عقد کنیم، که مادرشون این طور گفتن که : من تا 1.5 ماهه دیگه مسافرتم و تو هم حوالی شهریور بیا که ما خودمون هر کاری لازمه بکنیم. با توجه به سابقه ای که در مورد این رابطه در طول این 2 سال و کلا در زندگی خانوادگیشون در طول 26 سال این آقا، حدس بر اینه که برنامه شون این خواهد بود که 1 ماهی هم که ایشون به ایران میان رو وقت کشی کنن که به تصور خودشون\" بالاخره یا من منصرف می شم از روی اذیت شدن ها، یا پسرشون سر عقل میاد!\" و من نمی دونم که موافقت کنم با اینکه تا شهریور هم صبر کنیم یا نه! ضمن اینکه اولا دلیل اینکه می خوایم سریعتر عقد کنیم اینه که \" بر ما که معلوم شده می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس دیگه دلیل موجهی برای نا محرم بودن و با هم رابطه داشتن نداریم.\" از طرفی هم پدرم اینقدر آمادگی ذهنی برای هضم کردن اینکه بندا در چنین شرایطی با ایشون موقتا محرم باشیم ندارن. و من شدیدا در این باره هم نگرانم. و ثانیا احتمال اینکه ایشون بیانو تا روزهای آخر خانواده شون سر بدوننمون زیاده! کما اینکه قبل از سفر ایشون تا روز آخر پدر ایشون بهشون نگفتن که نظرشون چیه!(ایشون عید فطر سال گذشته رفتن)و اون روز هم دیگه هیچ کاری نمیشد کرد. فکر می کنم که زیاد صحبت کردم اگه راهنماییم کنین که هم ذهنم کمی شفاف تر شه نسبت به طرز فکرم و اون احادیث با توجه به اینکه در این زمینه علم لازم رو دارین ممنون میشم. چون واقعا احساس می کنم فلسفه زندگیم داره می پیچه به هم! و دیگه قدرت تصمیم گیری ازم گرفته میشه :cry مچکرم در پناه حق
- [سایر] یا اله العاصین سلام علیکم (فوری - خانوادگی - طلاق) با توجه به اینکه فرمودید مختصر من نیز سعی کردم به اختصار مشکل را خدمتتان عرض میکنم ولی شرمنده که طولانی شد. با توجه به اینکه بسیار مصتعصل هستم در صورت امکان سریعتر پاسخ بفرمایید. 1. من 32 سال دارم. 2. 2 سال پیش با خانمی که 2 سال از من کوچکتر است ازدواج کردم.جفتمان مذهبی و تحصیلکرده و خانواده های خوب. 3. از همان اوایل متوجه شدم که باید مراقب حساسیتهایی باشم. 4. بعد از مدتی دعواها شروع شد. بر سر چی ؟ هیچی. مسایل بسیار پیش پا افتاده. 5. در واقع ما مشکل و اختلاف بزرگی در زندگی نداریم. لذا در مورد مشکلات و اختلافاتمان میگویند چشم خورده اید ! 6. بعد از گذشت مدتی از دعواها و شدت گرفتن به روان شناس مراجعه کردیم و تشخیص افسردگی داد و داروهایی مربوطه را داد و گفت که پیش مشاور نیز برویم. 7. الان مدت 10 ماه است که از این قضیه میگذرد. بعد از مدتی دکتر داروهای افسردگی را قطع کرد و مشاوره را ادامه دادیم. 8. خلاصه ای از انچه از جلسات مشاوره در مورد مشکلات بود را میگویم: 9. اولا 90 درصد مشکلات از خانم من است و بسیار از جلسات به صورت خصوصی فقط با ایشان است. 10. مادر ایشان در دوران کودکی برخورد نامناسبی با ایشان داشته 11. سعی میکرده بچه ها را مجبور به انجام تصمیمات خود کند که البته خانم من خیلی زیر بار نمیرفته. 12. به علت وجود یک برادر کوچکتر که مشکلات زیادی ایجاد میکرده و ظاهرا مشکلات عصبی داشته و بسیار بداخلاق، بد دهن، زورگو و شر است بیشتر توجه مادر به ایشان بوده و حقوق بچه های دیگر برای جلب رضایت او پایمال میشده. 13. لذا همسر من نیز از سن 12 تا 25 سالگی با مادر بیگانه بوده و بیشتر پناهش خاله اش بوده است. 14. حال او مرا در کنار گوشه ای از خاطراتش میداند. 15. هر توصیه ای را به معنی امر کردن میداند و احساس میکند از بالا داری با او برخورد میکنی و دچار چالش میشود. اگرچه که یک شوهر گاها اجازه دارد از بالا درخواستهایی هم داشته باشد. 16. کمال گرا و ایده ال گراست لذا توقعش از افراد، رفتارشان، تمیزی خانه و غیره بسیار بالا و مشکل ساز است. 17. در کنار این همه جلسات اگرچه روابط ما خیلی بهتر شده ولی هنوز هم از سطح استاندارد بسیار پایینتر است و گاها دعواها شدیدی صورت میگیرد. 18. در واقع من هم خلی زن ذلیل شده ام که روابط بهتر شده ولی همین دیروز برای چندمین بار مرا زد. 19. گاها برخوردهایش مرا تا حد جنون عصبانی میکند و این در حالی است که من انسان بسیار آرامی بودم. 20. اخیرا نیز دکتر گفته که دوباره دچار افسردگی شده است. 21. مدتها پیش به فکر طلاقش افتادم ولی به دلایلی این کار نکردم. یکی ترس از خدا. دوم اینکه اگر او را طلاق دهم نابود میشود. سوم به امید اصلاح. چهارم شاید اشکال از من است و من هستم که او را عذیت کردم و به اینجا کشاندم و خودم نمیفهمم. پنجم ترس از شرایط خودم بعد از طلاق. 22. لازم به ذکر است برخورد ظاهری ایشان با آشنایان بسیار خوب است و بسیار عاطفی است. 23. با توجه به جدایی از مادر مهارتهای زندگی را در سطح پایینی دارد. حتی در کارهای خانه من به شدت کمک میکنم تا انجام شوند. 24. بسیار مرا دوست دارد. من هم او را دوست دارم البته بسیار کمتر از قبل. 25. در واقع او یک انسان غیر متعادل است. 26. او قبل از ازدواج هم مشکلاتی داشته و به روانپزشک و مشاور مراجعه کرده است چنانچه در دوره عقد کردگی هم داروهای اعصاب استفاده میکرد. 27. برادران او هم حساس هستند و تحت نظر مشاور و روانپزشک هستند. سوالات من : 1. چه کار کنم؟ حیران مانده ام؟ 2. طلاق در چه مواردی لازم است؟ 3. آیا طلاق دادن او مخالف رضای خدا و مروت است؟ 3. آیا زندگی با او مورد رضای خدا و صلاح است ؟ آیا اجری دارد؟ آیا عاقلانه است؟ 4. اگر او را طلاق دهم در مورد عاقبت خودش و خانواده اش مسؤل هستم ؟ 5. آیا استخاره در این مورد جا دارد؟ برادر عزیز، دوست دارم خدا خودش دهان باز کند و بگوید چه کنم تا آن کنم. یا صاحب الزمان با تشکر
- [سایر] باز هم سلام شما جواب سلام و احوالپرسی و حرف های نه چندان مهم و..رو میدید اما اگه یکی یه سؤال مهم داشته باشه هزار بار باید براتون پیام بفرسته تا شاید جواب بدین. میدونم طولانیه و پیامها زیاد و وقت شما برای پاسخگویی کم، اما ما هم به جواب شما نیاز داریم. باور کنید کسی رو ندارم که باتجربه باشه وگرنه مزاحم شما نمی شدم. دوباره می فرستم به امید اینکه این بار جوابمو بدین: (لطفا همه پیام رو در سایت نذارید) من دختری 23 ساله هستم و خانواده ای مذهبی دارم(البته نه از نوع افراطیش). سال گذشته در راه دانشگاه پسری که اصلا نمی شناختمش جلوی من را گرفت و گفت که از در خانه تا اینجا(یعنی نزدیک دانشگاه)دنبال من برای امر خیر اومده و من به او گفتم که خیلی کار اشتباهی کرده و گذاشتم رفتم. حدود 1 ماه بعد خواهرش را فرستاد دم در خانه و با مادرم صحبت کرد و معلوم شد که خواهرش در کوچه ما می نشیند و این آقا حدود 1 ماه من را تحت نظر داشته و بعد برای خواستگاری اقدام کرده. آن زمان ما جواب رد دادیم به خاطر اینکه می خواستم درس بخوانم و قصد ازدواج نداشتم اما ناگفته نماند که بدم نمی آمد یک بار بیایند و بیشتر درباره اش بدانم و درباره اش فکر کنم. چون تقریبا موارد ظاهری و اولیه اش خوب بود: به گفته خواهرش فوق دیپلم ریاضی داشت و در یک شرکت عمرانی کار می کرد،اهل رفیق بازی و سیگار نبود و نماز و روزه اش هم به جا بود. یک خانه و ماشین هم داشت. اما مهم ترین دلیل ما برای رد کردن او این بود که من را در خیابان دیده و انتخاب کرده بود و این شیوه انتخاب او از نظر من و خانواده ام اصلا درست نبود. به نظر ما کسی که اینقدر راحت و از روی ظاهر همسرش رو انتخاب کنه و درباره زندگیش تصمیم بگیره، درباره مسائل مهمتر زندگیش هم مسلما همین طور تصمیم خواهد گرفت. خلاصه که گذشت و من پیش خودم فکر کردم که حتما کس دیگری رو میبینه و دنبال اون میره. اما بعد از یک سال دوباره دو تا از خواهرهاش اومدند دم در خانه(البته خودش و مادرش هم آمده بودند اما جلو نیامدند) و دوباره همان حرف ها را به مادرم زدند. نگو که آقا تو این 1 ساله تو فکر من بوده و هرچی دخترای دیگه رو بهش پیشنهاد می دادند قبول نمیکرده و خواهرش رو مقصر میدونسته که ما جواب رد دادیم وگفته که حتما خواهرش طوری صحبت کرده که ما قبول نکردیم. مادرم طبق حرف هایی که همیشه وقتی حرف ازدواج به میان می آمد، من می گفتم، به آنها گفته بود که من قصد ازدواج ندارم(اما مدتی است که این نظر من عوض شده ولی به مادرم هنوز نگفته ام). خلاصه، قرار شد که مادرم با من صحبت کند و به آنها جواب دهد. وقتی موضوع را با من درمیان گذاشت ازش پرسیدم نمیشه حالا بیایند و صحبت کنیم و درباره اش فکر کنیم؟ دلیلم هم این بود که مسائل اولیه که لازم است را ظاهرا این شخص دارد، و مادرم موافقت کرد اما وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشت او مخالفت کرد و گفت کسی که همین طوری یکی رو می بینه و به همین راحتی انتخاب می کنه به درد زندگی نمی خوره. پدرم همون دلیلی رو آورد که پارسال خودم آوردم ولی الان اصلا بهش فکر نکردم. به نظر شما آیا این تفکر درسته؟ از طرفی فکر می کنم که کسی که یک سال سر تفکرش مونده و با اینکه جواب رد شنیده باز هم نظرش عوض نشده این انتخابش از روی احساس نبوده، چون بالاخره رفتار من رو در مدتی که تحت نظرم گرفته بوده، دیده و همین هم، تا حدی ولو کم، خصوصیات من رو نشونش داده. اما از طرفی هم حرف پدرم درست به نظر می رسه و الان نمیدونم چی کار کنم؟ 1- من چادری هستم و وقتی بیرون می روم آرایش نمی کنم و کلا ظاهری ندارم که توجه دیگران را جلب کنم و فکر نمی کنم که این آقا از روی قیافه من را انتخاب کرده باشد، و مسلما یکی از ملاک های ایشان همین چادری بودنم است و...، کسی را بخاطر چادرش و مذهبی بودنش انتخاب کند، لا اقل ارزش فکر کردن را دارد. آیا این نظرم درست است؟ 2- آیا پدرم درست میگه و دیگر نباید به این آقا فکر کنم یا اینکه نظر پدرم درست نیست و باید روی این مورد کمی بیشتر فکر کنیم؟ 3- اگر نظر پدرم (که زمانی نظر من هم بود و الان هم تا حدودی هست)درست نیست چه دلایل منطقی می تونم برایش بیارم تا هم خودم مطمئن تر قدم بردارم و هم پدرم راضی بشه که آنها بیایند و بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد تصمیم بگیریم. پدرم آدم منطقی است و با دلیل و برهان میشه راضی اش کرد. 4- از طرفی اطراف ما در فامیل پسری که سن و سالش به من بخوره وجود نداره و کسی که در آینده همسر من میشه مسلما از فامیل نیست، یا از همکارانم خواهد بود که فعلا همچین آدمی در محل کارم نیست، یا از هم دانشگاهی هام، یا کسانی که توی مجالس و جاهای دیگه من رو می بینند، می خوام بگم این اتفاق ممکنه باز هم برام بیفته و بالاخره یکی از همین آدم هایی که یا خودشون یا خانواده شان منو می بینند و می پسندند، همسرم میشه و اگه ما بخوایم همشونو با همین تفکر رد کنیم که نمیشه، درسته؟ بالاخره یک اولین باری باید وجود داشته باشه، نه ؟ 5- یک مشکل دیگه هم دارم و اون اینه که چطوری می تونم به مادرم بگم که نظر من درباره ازدواج فرق کرده و قصد ازدواج دارم؟ نمی دونم چه طوری بهش بگم که خواستگارام رو رد نکنه، آخه همشونو که مثل این مورد من نمی فهمم که بخوام نظرم رو بگم. اصلا روم نمیشه و نمیدونم که چه طوری باهاش این موضوع رو مطرح کنم که یه وقت فکر نکنه من برای ازدواج عجله دارم و هول شدم. در ضمن اصلا دوست ندارم که دیر ازدواج کنم، چون در اطرافم می بینم کسانی که سنشون بالاست و هنوز ازدواج نکردند اولا توقعاتشون بالاتر میره یا اینکه از لحاظ فکری توی انتخاب دچار وسواس میشن، ثانیا افرادی که می آیند خواستگاریشون اغلب کسانی هستند که سنشون خیلی از اون ها بیشتره و من اصلا با فاصله سنی زیاد نمی تونم کنار بیام، ثالثا این افراد آخرش هم کسی رو که انتخاب می کنند کسی نیست که همیشه می خواستند، و من نمی خوام دچار این مشکلات بشم. باز هم متشکرم. اجرتون با خدا، چه جوابمو بدید چه نه.
- [سایر] سلام علیکم ، احتراما\" اینجانب مردی میانسال هستم که حدود 20 سال پیش ازدواج و سه فرزند دخترو پسر دارم مشکل من مربوط به رفتار همسرم میباشد من ازهمان اوایل زندگی همراهی و همدلی از او در مورد کمک به مشکلاتم نمی دیدم وحتی اوقاتی که بعلت فشار عصبی حتی حال خوردن نهار نداشتم و اول در اتاق خواب کمی استراحت و سپس غذا می خوردم بجای دلداری و روی خوش از من فاصله می گرفت و بارها در مورد قضاوتهایش به او میگفتم که فقط خودت را می بینی وبه فکر خودت هستی وهر کاری را از منظر خوشامد خودت تفسیر و موافقت یا مخالفت میکنی ولی وی اهمیتی نمیداد از رفتارهای غلط وی در مواقعی بود که همراه من به بازار یا جایی میرفتیم هی میگفت که تو چشم چرانی میکنی و با عکس العمل های غلطش مرا غیر مستقیم به اینکار حریص می کرد و زمانی به خودم آمدم دیدم که واقعا\" به این عادت زشت آلوده شده ام . او همیشه سعی داشته خودش را بین من وبچه ها قرار دهد و هر وقت با آنها صحبت میکنم زودتر از آنها به من جواب دهد و من دلیل این کارها را چندی قبل و پس از گلایه ازهمسرم به یکی از برادرانش ( که در سفرعید اعصابم را خرد کرده بود ) از صحبت بین آنها متوجه شدم که خانواده ایشان زن سالاری بوده و رفتار همسرم در همین راستا و مشابه با آن است ( رفتاری که موجب دق کردن پدرشان واز هم پاشیدن خانواده شان شد ) و عبوس بودنش را که موروثی وکاری منفی است به اوگوشزد کرد وبا اشاره به وضع فعلی مادرش او را نصیحت میکرد تا کاری نکند با این رفتارش به مکافات دچار شود . من کارمند یک شرکت هستم و بعضی مواقع با فشار کار پر مسئولیتم دچارحالت استرس و عصبی میشوم ولی چون هدف من راحتی خانواده است و به لطف خداهم از نظر مالی توانسته ام خانواده ام را تأمین کنم با مشکلات مختلف می سازم و هیچ وقت هم نخواسته ام با انتقال مشکلات بیرون ازخانه آنها را نگران نمایم ولی نتیجه طوری شده بود من که عادت به بیرون رفتن غیر ضروری از خانه و دوست بازی ندارم برای رفتن به خرید چیزی یا موقع برگشتن از شرکت یا بازار به هر علتی تأخیر میکردم باید توضیح میدادم . این دمل وقتی سرباز کرد که من درتماس تلفنی شبانه ام با یکی از همکارانم در درب منزل به او گفتم : جانم ،(البته به این نوع خطاب عادت دارم و خودش هم میداند) که همسرم با شنیدن آن داد و هوار براه انداخت و خطاب به بچه ها فریاد می کشید که دیدید من درست می گفتم و او با زنان هرزه رابطه دارد و بی توجه به این که من گوشی را در اختیارش گذاشتم و گفتم بیا خودت زنگ بزن و از فلانی بپرس که تو بودی ؟ چرا اینوقت شب زنگ زدی ؟ تا ببینی راست میگویم یا نه ، ولی بجای اینکار آنقدر به من و خانواده ام فحاشی کرد که خسته شد وبه یک تماس تلفنی هم اشاره کرد که بله انوقت به من گفت تو با هرزه هاارتباط داری . فردای آن به محل کارم آمد وبا وقاحت کشوهای میزم و فایل های کامپیوتر را بازرسی کرد و به تلفن ارباب رجوع جواب میداد تا شاید بهانه و مدرکی برای توجیه حرفها وفحاشیهایش پیدا کند و من هیچ نگفتم فقط از همکارم خواستم اتاق را ترک کند و به او هم گفتم که اگر تمام شد برویم خانه . او در این مدت پسرم را وادار به خبرچینی از من کرده و میکند و بعضی مواقع حتی حین مکالمه با موبایل کنارم می آمد به صدای طرف مقابل گوش میکرد که زن است یا مخاطبم همان است که می گویم . من اهل فسق وفجور نیستم و دوستان و فامیل های هر دو ما این را بارها اظهار کرده اند وحتی وقتی که من با برادربزرگش در مورد وضعیت پیش آمده صحبت کردم خانواده اش میگفت که ما از تو مطمئن هستیم و زندگی شما را چشم زده اند و آن برادر دیگرش را ( که قبلا\" او را نصیحت کرده بود ) برای حل مشکل فرستادند و او که همراه یکی دیگر از اقوامشان به خانه ما آمده بود از حرفها و طرز فکرهمسرم جدا\" ناراحت شده بودند و من همچنین به ایشان گفتم که اگر روزی احساس نیاز کنم دنبال گناه نمیرم و همسر جدیدی اختیار میکنم که خلاف شرع هم نیست ومطمئن باشید دنبال خلاف وگناه نمیروم وبشماهم اطلاع می دهم . او دراین مدت که بطور متناوب و چند روز یکبار بگو مگو داشته ایم بارها گفته کاری میکنم تا دق کنی . در این مدت چند ماهه او اصرار دارد که تو ارتباط نامشروع با دیگران داری یا مثلا\" با هم اتاقیت در شرکت با هم اینکاره هستید یا با فلان دوستت که آن روز به جایی رفتی برای کار خلاف بوده و چون میداند من در زندگی ام اهل قسم نیستم بارها از من خواسته که اگر اینطور نیست به قرآن قسم بخور یا وقتی خانواده را به مشهد بردم تا حال و هوایشان عوض شود آنجا اصرار شدید داشت باید برویم حرم و تو قسم بخوری ومن فقط حرفم این بوده که تو این ادعا ها کردی و به من و خیلی ها تهمت و بهتان زده ای اگرمطمئن هستی خودت قسم بخور . از او خواسته ام پیش یک روا نشناس خانواده برود ولی میگوید من از خودم مطمئنم تو برو تا سال شوی ، در نهایت هم که به هیچکاری جز اعتراف من به فسق و زنا و گناه راضی نمی شود به خودش و برادرانش گفته ام : مگر من آدم خلافکار و اهل گناه و هوسران نیستم ؟ در اینصورت اصلا\" شایسته زندگی با انسان صالحی مثل تو نیستم پس طلاق بگیر ، آنوقت هم می گوید این زندگی و خانواده که وجود دارد مال من است اگر تو ناراحتی برو خوش آمدی . من در این موقعیت مانده ام چون علاوه بر ما سه فرزند ما ناراحتند نمی دانم که چکارکنم اقدام به دادخواست طلاق کنم ؟گاهی هم بخودم میگویم برای اینکه ادعاهای همسرم دروغ نشود و ( یا شاید انتقام ) بروم دنبال زندگی جدید و بی خیال اینها بشوم و می بینم آنهم دردسرهای خودش را دارد . او به برنامه ها و سخنرانی شما در تلویزیون نگاه میکند حالا از شما می خواهم راهنمایی بفرمایید . با نهایت احترام و التماس دعا - عبدی