با سلام وباتشکر از مشاوره شما بنده دختری هستم مجرد،29ساله،ساکن شیراز،خانواده ی ما شامل 4فرزند وپدر و مادر عزیزم میباشد،که همه مهربان وخوب هستند.مشکل بنده اینست که از کودکی تا الان همواره دوست دارم که باهمه خوب ومهربان باشم اما هرگاه بیش ازحد به انها محبت میکنم ،توقعاتم از انها بیشتر میشود،چه آنها خانواده ام باشند یا دوستانم!ازطرفی بخوبی بلد هستم چگونه خود را در دل دیگران جای کنم،اما همیشه در پی آن هستم که بجای داشتن دوستان زیاد،به دوستان کم قانع باشم و به اصطلاح دوست صمیمی ام محدود داشته باشم و در دوران زندگی ام برای این دوستان صمیمی که حدود5تا6نفرهستند کم نمیگذارم وآنها در مشکلاتشان بامن صحبت میکنند تا آرامشان کنم.اما بدلیل اینکه زیاد دوستشان دارم درنتیجه انگار که مشکلاتشان ،مشکل من هم حساب میشود و واقعا دغدغه پیدا میکنم ازطرفی چون زیاد دوستشان دارم و در مشکلاتشان یا در دوستی کم نمیگذارم،متاسفانه توقعم از آنها زیاد میشود جوریکه بعد ازمدتی حس میکنم آن اندازه که من برای آنها وقت گذاشته ام در شرایط مشابهش آنها وقت نمیگذارند،همین امر باعث میشود که پشیمان شوم که انقدر هوایشان را داشته ام ،در خوبی آنها شک ندارم ومیدانم که وقت ندارند اما از درون نمیتوانم اینرا بپذیرم. و دیگر اینکه حس میکنم هرگاه با فرد جدیدی دوست صمیمی میشوم انقدر عاشق او میشوم که شب و روزم درگیر او میشود،وشاید انقدر هوایش را داشته باشم که شاید فکر کند استقلالش محدود شده .چون من بخاطر دوست داشتن زیاد آن فرد خیلی نکن و بکن میکنم... واقعا از این حالت خسته شده ام میترسم بعدا هم که ازدواج کردم با این محبت بیش از حدم واینکه شوهرم نتواند پاسخگوی محبتم وپرتوقع بودنم باشد،نتوانم با او زندگی کنم،هرچه در مورد اخلاق ورفتار سیره امامان خواندم دیدم که آنها بسیار با مردم مهربان بودند،اما من هرچه مهربانتر میشوم هم خودم توقعم از انان زیادتر میشود ومه اینکه برخیها از این مهربانی سوئ استفاده کرده و با پررویی توقع کارهای مختلف را ازمن دارند مثلا الان در کلاس دانشگاه همه توقع جزوه دادن بهشان را دارن وحتی توقع رفع مشکلات درسیشان،چون من رتبه اول کلاس هستم حتی 5دقیقه بین کلاسها وقت ندارم نفس بکشم....... چطور رفتارکنم که این مشکلات حل شود و دل کسی از من نرنجدودیگر اینکه در دوستی با دوستان صمیمی ام چگونه باشم. بینهایت ازشماسپاسگزارم
باسلامدوست عزیز در ارتباطات اجتماعی برای هریک از ما حدو مرزهایی وجود دارد و البته این به معنی مهربان نبودن و محبت نکردن نیستهمه انسان ها بردای خودشان حدود شخصی دارند و نمی توانند تمام زندگیشان را وقف دیگران کنند شما باید در ارتباطاتتان به این مساله توجه بخصوصی داشته باشیدباید سعی کنید در زمان هایی که انجام کاری برایتان سخت است در کمال مهربانی نه بگویید طوری که برای دیگران سوء تعبیر هم نشودو البته باید سعی کنید که در اینگونه موارد جلوی احساس عذاب وجدانتان را هم بگیریدبه هر حال ما توانمندی هایمان محدود است ونمی توانیم زندگیمان را کامل وقف دیگران کنیم حتی اگر شما این کار را برای دیگران انجام می دهید این توقع نادرستی است که انها هم برای شما انجام دهند در واقع این شما هستید که باید در روابطتتان محدودیت ها را لحاظ کنیدکم کم سعی کنید این موارد را در دوستی ها و روابط اجرا کنید تا دیگران هم به عنوان فرد جدیدی با محدودیت های خاص با شما روبرو شوند و بدون توقعات قبلیدر غیر اینصورت در اینده ای نزدیک دچار مشکلاتی در روابطتتان خواهید شدموفق باشید
عنوان سوال:

با سلام وباتشکر از مشاوره شما
بنده دختری هستم مجرد،29ساله،ساکن شیراز،خانواده ی ما شامل 4فرزند وپدر و مادر عزیزم میباشد،که همه مهربان وخوب هستند.مشکل بنده اینست که از کودکی تا الان همواره دوست دارم که باهمه خوب ومهربان باشم اما هرگاه بیش ازحد به انها محبت میکنم ،توقعاتم از انها بیشتر میشود،چه آنها خانواده ام باشند یا دوستانم!ازطرفی بخوبی بلد هستم چگونه خود را در دل دیگران جای کنم،اما همیشه در پی آن هستم که بجای داشتن دوستان زیاد،به دوستان کم قانع باشم و به اصطلاح دوست صمیمی ام محدود داشته باشم و در دوران زندگی ام برای این دوستان صمیمی که حدود5تا6نفرهستند کم نمیگذارم وآنها در مشکلاتشان بامن صحبت میکنند تا آرامشان کنم.اما بدلیل اینکه زیاد دوستشان دارم درنتیجه انگار که مشکلاتشان ،مشکل من هم حساب میشود و واقعا دغدغه پیدا میکنم ازطرفی چون زیاد دوستشان دارم و در مشکلاتشان یا در دوستی کم نمیگذارم،متاسفانه توقعم از آنها زیاد میشود جوریکه بعد ازمدتی حس میکنم آن اندازه که من برای آنها وقت گذاشته ام در شرایط مشابهش آنها وقت نمیگذارند،همین امر باعث میشود که پشیمان شوم که انقدر هوایشان را داشته ام ،در خوبی آنها شک ندارم ومیدانم که وقت ندارند اما از درون نمیتوانم اینرا بپذیرم.
و دیگر اینکه حس میکنم هرگاه با فرد جدیدی دوست صمیمی میشوم انقدر عاشق او میشوم که شب و روزم درگیر او میشود،وشاید انقدر هوایش را داشته باشم که شاید فکر کند استقلالش محدود شده .چون من بخاطر دوست داشتن زیاد آن فرد خیلی نکن و بکن میکنم...
واقعا از این حالت خسته شده ام میترسم بعدا هم که ازدواج کردم با این محبت بیش از حدم واینکه شوهرم نتواند پاسخگوی محبتم وپرتوقع بودنم باشد،نتوانم با او زندگی کنم،هرچه در مورد اخلاق ورفتار سیره امامان خواندم دیدم که آنها بسیار با مردم مهربان بودند،اما من هرچه مهربانتر میشوم هم خودم توقعم از انان زیادتر میشود ومه اینکه برخیها از این مهربانی سوئ استفاده کرده و با پررویی توقع کارهای مختلف را ازمن دارند مثلا الان در کلاس دانشگاه همه توقع جزوه دادن بهشان را دارن وحتی توقع رفع مشکلات درسیشان،چون من رتبه اول کلاس هستم حتی 5دقیقه بین کلاسها وقت ندارم نفس بکشم.......
چطور رفتارکنم که این مشکلات حل شود و دل کسی از من نرنجدودیگر اینکه در دوستی با دوستان صمیمی ام چگونه باشم.
بینهایت ازشماسپاسگزارم


پاسخ:

باسلامدوست عزیز در ارتباطات اجتماعی برای هریک از ما حدو مرزهایی وجود دارد و البته این به معنی مهربان نبودن و محبت نکردن نیستهمه انسان ها بردای خودشان حدود شخصی دارند و نمی توانند تمام زندگیشان را وقف دیگران کنند شما باید در ارتباطاتتان به این مساله توجه بخصوصی داشته باشیدباید سعی کنید در زمان هایی که انجام کاری برایتان سخت است در کمال مهربانی نه بگویید طوری که برای دیگران سوء تعبیر هم نشودو البته باید سعی کنید که در اینگونه موارد جلوی احساس عذاب وجدانتان را هم بگیریدبه هر حال ما توانمندی هایمان محدود است ونمی توانیم زندگیمان را کامل وقف دیگران کنیم حتی اگر شما این کار را برای دیگران انجام می دهید این توقع نادرستی است که انها هم برای شما انجام دهند در واقع این شما هستید که باید در روابطتتان محدودیت ها را لحاظ کنیدکم کم سعی کنید این موارد را در دوستی ها و روابط اجرا کنید تا دیگران هم به عنوان فرد جدیدی با محدودیت های خاص با شما روبرو شوند و بدون توقعات قبلیدر غیر اینصورت در اینده ای نزدیک دچار مشکلاتی در روابطتتان خواهید شدموفق باشید





سوال مرتبط یافت نشد
مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین