با عرض سلام و خداقوت پسری 23 ساله،خیلی مقید و مذهبی هستم و تا به این سنم با جنس مخالف هیچ ارتباطی حتی به صورت کلامی نداشتم.یکی از دخترای فامیلمون رو دوست داشتم و میخواستم باهاش ازدواج کنم،تا اینکه 7 ماه قبل تصمیم گرفتم که یه ارتباطی باهاش شروع کنم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم.اولین پیامک رو بهش دادم و آروم آروم و خیلی مودبانه ارتباطمونو شروع کردیم،اوایل که بهش پیشنهاد داده بود قبول نمیکرد،ینی میترسید درباره ازدواج حرف بزنه،با کلی حرف راضیش شد،خیلی دوستش داشتم،اونم دوستم داشت،توی این 7 ماه خیلی بهم وابسته شده بودیم.یه روز تصمیم گرفتم که ماجرا رو با خانوادم درمیون بذارم و بهشون بگم که اون دخترو دوس دارم تااینکه توی تعطیلات عید همین سال موضوع رو باهاشون مطرح کردم،مادرم سخت مخالف بود و اصلا راهی نداشت که راضی بشه،میگفت ازش خوشم نمیاد و نمیتونم به عنوان عروسم قبولش کنم و اگه دوستش برو بگیرش ولی باید خانودتو فراموش کنی.گفت شما بهم نمیاید.هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم.موضوع رو به دختره گفتم و ازش خواستم تا به ارتباط پایان بدیم.از این لحظه بود که نابودیم شروع شد.بهم میگفت تو میخواستی من و احساساتمو بازی بدی و بعد ولم کنی،میگفت اگر دوستم داشتی بخاطرم میجنگیدی.منم هرچه قدرمیگم که من تلاشمو کردم ولی انگار قسمت نیس و نباید زیاد اصرار کرد واگه خانواده ها راضی نباشن بعدها مشکل پیش میاد.اینم بگم که خانواده اونم مخالف بودن و اونم میخواست راضی کنه.هر ازگاهی بهش اس ام اس میدم تا ازحالش باخبرشم ولی یا جوابمو نمیده و یا وقتی میده حرفایی میزنه که قلبمو ازجا میکنه و عذاب وجدانم چندبرابر میشه.یبار گفت که تورو سپردمت به خدا و اون دنیا تومیدونی و خدای من ولی بعدشکه باهاش حرف زدم گف بخشیدمت.همش عذاب وجدان دارم،شبا که میخوام بخوابم توی رخت خوابم گریم میگیره.فکر میکنم که دیگه خوشبخت نمیشم و این کارم عواقب داره.آره؟؟آیا من کاری کردم که ممکنه عواقبش دامانمو بگیره در آینده؟؟ آیا نباید به حرف مادرم گوش میدادم؟؟باید توری مادرم وایمیسدادم؟؟ من گناهی مرتکب شدم؟؟ چطوری این موضوع رو فراموش کنم تا اینقدر عذاب نکشم؟ ممنونم
باسلامدر رابطه با این موضوع درست این بود که از ابتدا قبل از اینکه هرگونه  وابستگی ایجاد شود با خانواده  موضوع را درمیان می گذاشتید و از این طریق اقدام می کردید تا چنین مشکلی هم پیش نیایددر حال حاضر اگر شما همچنان مصر به ادامه روابط هستید می توانید از طریق بزرگان فامیل موضوع را منطقی  و با شناخت جلو ببرید حداقل فایده این کار این است که دختر خانم اقدامی از شما جهت رفع مشکل می بیندبه ایشان هم اگرچه او هم از ابتدا با قبول درخواست شما اشتباه کرده است در مورد حسش حق بدهید شما او را وارد ارتباطی کردید که پایانش حتی برای خودتان مشخص نبود بنابراین اینهمه ناراحتی از جانب ایشان طبیعی استدر نهایت اگر بعد از تمام تلاش هاینان باز هم موضوع حل نشد حداقل کار ممکن این است که سعی کنید کدورت ها را کمتر کنید و با ملایمت رابطه را قطع کنید که ایشان هم کمتر ناراحت باشند وامیدوار به ایندههردوی شما باید به این اتفاق به عنوان تجربه ای جهت روابط بعدیتان نگاه کنید و یکی از ارکان اساسی در ازدواج را که خانواده و رضایت ایشان است از همان ابتدا مدنظر داشته باشیدموفق باشید
عنوان سوال:

با عرض سلام و خداقوت
پسری 23 ساله،خیلی مقید و مذهبی هستم و تا به این سنم با جنس مخالف هیچ ارتباطی حتی به صورت کلامی نداشتم.یکی از دخترای فامیلمون رو دوست داشتم و میخواستم باهاش ازدواج کنم،تا اینکه 7 ماه قبل تصمیم گرفتم که یه ارتباطی باهاش شروع کنم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم.اولین پیامک رو بهش دادم و آروم آروم و خیلی مودبانه ارتباطمونو شروع کردیم،اوایل که بهش پیشنهاد داده بود قبول نمیکرد،ینی میترسید درباره ازدواج حرف بزنه،با کلی حرف راضیش شد،خیلی دوستش داشتم،اونم دوستم داشت،توی این 7 ماه خیلی بهم وابسته شده بودیم.یه روز تصمیم گرفتم که ماجرا رو با خانوادم درمیون بذارم و بهشون بگم که اون دخترو دوس دارم تااینکه توی تعطیلات عید همین سال موضوع رو باهاشون مطرح کردم،مادرم سخت مخالف بود و اصلا راهی نداشت که راضی بشه،میگفت ازش خوشم نمیاد و نمیتونم به عنوان عروسم قبولش کنم و اگه دوستش برو بگیرش ولی باید خانودتو فراموش کنی.گفت شما بهم نمیاید.هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم.موضوع رو به دختره گفتم و ازش خواستم تا به ارتباط پایان بدیم.از این لحظه بود که نابودیم شروع شد.بهم میگفت تو میخواستی من و احساساتمو بازی بدی و بعد ولم کنی،میگفت اگر دوستم داشتی بخاطرم میجنگیدی.منم هرچه قدرمیگم که من تلاشمو کردم ولی انگار قسمت نیس و نباید زیاد اصرار کرد واگه خانواده ها راضی نباشن بعدها مشکل پیش میاد.اینم بگم که خانواده اونم مخالف بودن و اونم میخواست راضی کنه.هر ازگاهی بهش اس ام اس میدم تا ازحالش باخبرشم ولی یا جوابمو نمیده و یا وقتی میده حرفایی میزنه که قلبمو ازجا میکنه و عذاب وجدانم چندبرابر میشه.یبار گفت که تورو سپردمت به خدا و اون دنیا تومیدونی و خدای من ولی بعدشکه باهاش حرف زدم گف بخشیدمت.همش عذاب وجدان دارم،شبا که میخوام بخوابم توی رخت خوابم گریم میگیره.فکر میکنم که دیگه خوشبخت نمیشم و این کارم عواقب داره.آره؟؟آیا من کاری کردم که ممکنه عواقبش دامانمو بگیره در آینده؟؟ آیا نباید به حرف مادرم گوش میدادم؟؟باید توری مادرم وایمیسدادم؟؟ من گناهی مرتکب شدم؟؟ چطوری این موضوع رو فراموش کنم تا اینقدر عذاب نکشم؟ ممنونم


پاسخ:

باسلامدر رابطه با این موضوع درست این بود که از ابتدا قبل از اینکه هرگونه  وابستگی ایجاد شود با خانواده  موضوع را درمیان می گذاشتید و از این طریق اقدام می کردید تا چنین مشکلی هم پیش نیایددر حال حاضر اگر شما همچنان مصر به ادامه روابط هستید می توانید از طریق بزرگان فامیل موضوع را منطقی  و با شناخت جلو ببرید حداقل فایده این کار این است که دختر خانم اقدامی از شما جهت رفع مشکل می بیندبه ایشان هم اگرچه او هم از ابتدا با قبول درخواست شما اشتباه کرده است در مورد حسش حق بدهید شما او را وارد ارتباطی کردید که پایانش حتی برای خودتان مشخص نبود بنابراین اینهمه ناراحتی از جانب ایشان طبیعی استدر نهایت اگر بعد از تمام تلاش هاینان باز هم موضوع حل نشد حداقل کار ممکن این است که سعی کنید کدورت ها را کمتر کنید و با ملایمت رابطه را قطع کنید که ایشان هم کمتر ناراحت باشند وامیدوار به ایندههردوی شما باید به این اتفاق به عنوان تجربه ای جهت روابط بعدیتان نگاه کنید و یکی از ارکان اساسی در ازدواج را که خانواده و رضایت ایشان است از همان ابتدا مدنظر داشته باشیدموفق باشید





سوال مرتبط یافت نشد
مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین