من دانشجوی رشته پرستاری و 21 ساله ام ؛ در یکی از تشکلهای دانشجویی فعالیت میکنم به مسائل مذهبی خیلی عقیده دارم و بسیار هم دوست دارم در این زمینه فعالیت کنم ؛ ولی مدتی است که بیانگیزه شدهام! احساس میکنم دنیا خیلی تکراری شده است ؛ هر چند در کارهایم تنوع و تغییر ایجاد میکنم، ولی باز این احساس وحشتناک را نمیتوانم از خود دور کنم و همیشه این سؤال را از خود میکنم که (حالا من درسم را بخوانم خوب؟ آخرش چی) یا میمیرم و در آن دنیا عذاب میکشم یا نه آخرش چی میشه؟! احساس میکنم خیلی بیهدف شدهام ؛ فکر میکنم زندگی مرحله به مرحله طی میشود ولی آن چیزی را که دوست داری به آن نمیرسی؟ از همه چیز خسته شدهام تا کی کار تکراری کنم در صورتی که نمیدانم این کارها نتیجهاش چه میشود؟ پاسخ: یکی از مهمترین انگیزههای هر انسانی، (کمال طلبی و خودشکوفایی) است. این انگیزه مهمترین عامل و محرّک در شکلگیری و جهت دهی به رفتار انسانها است. هر رفتاری که ما انجام میدهیم، در واقع محصول سه عامل - انگیزه، نیاز و هدف - است. اگر این سه عامل در کنار هم قرار گیرند، شرایط تحقق یک رفتار فراهم میشود؛ اما گاهی شناخت افراد نسبت به این سه عامل، دچار مشکل میشود. به عبارت دیگر وجود برخی ابهامات، موجب میشود چیزی که در حد یک انگیزه است، جای هدف را بگیرد و یا در مصداق نیاز مشکلاتی به وجود میآید. در نتیجه کسی که تحت تأثیر این عوامل سه گانه فعالیتی میکند، در استمرار فعالیتش انحراف یا لغزش و یا دچار دلسردی میشود. به یقین ورود به دانشگاه، نمیتواند هدف غایی یک دانشجو باشد. دانشگاه یکی از اهداف واسطهای است که راهیابی به آن، انگیزه و شوق در انسان ایجاد میکند تا با تمام توان، تلاش کند و به هدفش (رسیدن به کمال) دست یابد. بنابراین هیچگاه نباید به دانشگاه، به عنوان هدف غایی و نهایی نگاه کرد. در واقع وارد شدن به دانشگاه؛ یعنی، آغاز یک حرکت جدید و مشخص. دانشگاه مسیر علمی شما را مشخصتر میکند و جهت حرکت به سوی کمال و هدف نهایی را نشان میدهد. بنابراین دانشگاه جای ماندن و رسیدن نیست؛ بلکه یک مسیر است به سوی آنچه اهداف بعدی زندگی اقتضا میکند. اگر دانشجو به دانشگاه این گونه نگاه کرد، بعد از ورود به دانشگاه با تمام توان، میکوشد از امکانات و شرایطی که برای رشد او فراهم شده، استفاده کند و هر روز احساس بهتری نسبت به روز قبل؛ زیرا یک گام به اهدافش نزدیکتر شده است. اما کسانی که دانشگاه را به عنوان هدف در ذهن خود ترسیم کردهاند، وقتی وارد دانشگاه شدند، در همان هفتههای اول، تمام آمال و آرزوهایشان رنگ میبازد و احساس میکنند دانشگاه سرابی بیش نیست و به دنبال آن، احساس پوچی و خلأ میکنند و با خود میگویند: (راستی اینجا دانشگاه است، اینجا همان جایی است که تمام آمال و آرزوهای خودم را در آن جستوجو میکردم! پس چرا احساس بینیازی نمیکنم؟ چرا دانشگاه تشنگی مرا بر طرف نمیکند؟). به دنبال این تفکرات، دچار پوچی، بیهدفی و سردرگمی میشود. بنابراین یکی از مهمترین عواملی که این حالت پریشانی و نگرانی را به وجود میآورد، عدم آگاهی نسبت به هدف و در نتیجه تفکیک نکردن بین هدف و وسیله است. عامل دیگری که موجب این حالت میشود، همنشینی با افرادی است که تفکّرات منفی، نسبت به خود و جامعه دارند. این افراد همیشه دم از یأس و نا امیدی میزنند و آینده را برای خود تیره و تار میدانند و همین فکر را به دوستان و همکلاسیهایشان نیز القا میکنند! برای پیشگیری از این گونه مشکلات، باید در انتخاب دوست، دقّت بیشتری کرد و با افرادی ارتباط دوستانه و یا معاشرت داشت که به خوبی درک کنند که دانشگاه هدف نیست؛ بلکه وسیلهای است برای رسیدن به هدف. همچینین دچار تفکرات منفی گرایانه نباشند؛ بلکه دارای نشاط روحی و تفکرات مثبت گرایانه باشند. توصیه ما به شما این است که: 1. همواره به آرمانهای دست نیافتنی نیندیشید ؛ بلکه موفقیتهای خود را نیز در نظر گیرید. 2. خواستها و تمایلات خود را با تواناییهایتان هماهنگ کنید. 3. به خود اجازه ندهید مادیات و دنیای زودگذر، شما را ناراحت کند ؛ زیرا خداوند همه جهان مادی را برای شما آفریده و آن را در اختیار شما قرار داده است. بنابراین شایسته نیست انسان اسیر مادیات شود. 4. بدانید که مشکلات و رنجها، همیشگی نیست و روزگار در حال تغییر و تحول است و چه بسا حوادث پیشبینی نشدهای نیز در حل مشکلات به یاری انسان بشتابد. نویسنده : ابوالقاسم بشیری
من دانشجوی رشته پرستاری و 21 ساله ام ؛ در یکی از تشکلهای دانشجویی فعالیت میکنم به مسائل مذهبی خیلی عقیده دارم و بسیار هم دوست دارم در این زمینه فعالیت کنم ؛ ولی مدتی است که بیانگیزه شدهام! احساس میکنم دنیا خیلی تکراری شده است ؛ هر چند در کارهایم تنوع و تغییر ایجاد میکنم، ولی باز این احساس وحشتناک را نمیتوانم از خود دور کنم و همیشه این سؤال را از خود میکنم که (حالا من درسم را بخوانم خوب؟ آخرش چی) یا میمیرم و در آن دنیا عذاب میکشم یا نه آخرش چی میشه؟! احساس میکنم خیلی بیهدف شدهام ؛ فکر میکنم زندگی مرحله به مرحله طی میشود ولی آن چیزی را که دوست داری به آن نمیرسی؟ از همه چیز خسته شدهام تا کی کار تکراری کنم در صورتی که نمیدانم این کارها نتیجهاش چه میشود؟
من دانشجوی رشته پرستاری و 21 ساله ام ؛ در یکی از تشکلهای دانشجویی فعالیت میکنم به مسائل مذهبی خیلی عقیده دارم و بسیار هم دوست دارم در این زمینه فعالیت کنم ؛ ولی مدتی است که بیانگیزه شدهام! احساس میکنم دنیا خیلی تکراری شده است ؛ هر چند در کارهایم تنوع و تغییر ایجاد میکنم، ولی باز این احساس وحشتناک را نمیتوانم از خود دور کنم و همیشه این سؤال را از خود میکنم که (حالا من درسم را بخوانم خوب؟ آخرش چی) یا میمیرم و در آن دنیا عذاب میکشم یا نه آخرش چی میشه؟! احساس میکنم خیلی بیهدف شدهام ؛ فکر میکنم زندگی مرحله به مرحله طی میشود ولی آن چیزی را که دوست داری به آن نمیرسی؟ از همه چیز خسته شدهام تا کی کار تکراری کنم در صورتی که نمیدانم این کارها نتیجهاش چه میشود؟
پاسخ:
یکی از مهمترین انگیزههای هر انسانی، (کمال طلبی و خودشکوفایی) است. این انگیزه مهمترین عامل و محرّک در شکلگیری و جهت دهی به رفتار انسانها است. هر رفتاری که ما انجام میدهیم، در واقع محصول سه عامل - انگیزه، نیاز و هدف - است. اگر این سه عامل در کنار هم قرار گیرند، شرایط تحقق یک رفتار فراهم میشود؛ اما گاهی شناخت افراد نسبت به این سه عامل، دچار مشکل میشود.
به عبارت دیگر وجود برخی ابهامات، موجب میشود چیزی که در حد یک انگیزه است، جای هدف را بگیرد و یا در مصداق نیاز مشکلاتی به وجود میآید. در نتیجه کسی که تحت تأثیر این عوامل سه گانه فعالیتی میکند، در استمرار فعالیتش انحراف یا لغزش و یا دچار دلسردی میشود.
به یقین ورود به دانشگاه، نمیتواند هدف غایی یک دانشجو باشد. دانشگاه یکی از اهداف واسطهای است که راهیابی به آن، انگیزه و شوق در انسان ایجاد میکند تا با تمام توان، تلاش کند و به هدفش (رسیدن به کمال) دست یابد. بنابراین هیچگاه نباید به دانشگاه، به عنوان هدف غایی و نهایی نگاه کرد. در واقع وارد شدن به دانشگاه؛ یعنی، آغاز یک حرکت جدید و مشخص. دانشگاه مسیر علمی شما را مشخصتر میکند و جهت حرکت به سوی کمال و هدف نهایی را نشان میدهد. بنابراین دانشگاه جای ماندن و رسیدن نیست؛ بلکه یک مسیر است به سوی آنچه اهداف بعدی زندگی اقتضا میکند.
اگر دانشجو به دانشگاه این گونه نگاه کرد، بعد از ورود به دانشگاه با تمام توان، میکوشد از امکانات و شرایطی که برای رشد او فراهم شده، استفاده کند و هر روز احساس بهتری نسبت به روز قبل؛ زیرا یک گام به اهدافش نزدیکتر شده است.
اما کسانی که دانشگاه را به عنوان هدف در ذهن خود ترسیم کردهاند، وقتی وارد دانشگاه شدند، در همان هفتههای اول، تمام آمال و آرزوهایشان رنگ میبازد و احساس میکنند دانشگاه سرابی بیش نیست و به دنبال آن، احساس پوچی و خلأ میکنند و با خود میگویند: (راستی اینجا دانشگاه است، اینجا همان جایی است که تمام آمال و آرزوهای خودم را در آن جستوجو میکردم! پس چرا احساس بینیازی نمیکنم؟ چرا دانشگاه تشنگی مرا بر طرف نمیکند؟).
به دنبال این تفکرات، دچار پوچی، بیهدفی و سردرگمی میشود. بنابراین یکی از مهمترین عواملی که این حالت پریشانی و نگرانی را به وجود میآورد، عدم آگاهی نسبت به هدف و در نتیجه تفکیک نکردن بین هدف و وسیله است.
عامل دیگری که موجب این حالت میشود، همنشینی با افرادی است که تفکّرات منفی، نسبت به خود و جامعه دارند. این افراد همیشه دم از یأس و نا امیدی میزنند و آینده را برای خود تیره و تار میدانند و همین فکر را به دوستان و همکلاسیهایشان نیز القا میکنند! برای پیشگیری از این گونه مشکلات، باید در انتخاب دوست، دقّت بیشتری کرد و با افرادی ارتباط دوستانه و یا معاشرت داشت که به خوبی درک کنند که دانشگاه هدف نیست؛ بلکه وسیلهای است برای رسیدن به هدف. همچینین دچار تفکرات منفی گرایانه نباشند؛ بلکه دارای نشاط روحی و تفکرات مثبت گرایانه باشند.
توصیه ما به شما این است که:
1. همواره به آرمانهای دست نیافتنی نیندیشید ؛ بلکه موفقیتهای خود را نیز در نظر گیرید.
2. خواستها و تمایلات خود را با تواناییهایتان هماهنگ کنید.
3. به خود اجازه ندهید مادیات و دنیای زودگذر، شما را ناراحت کند ؛ زیرا خداوند همه جهان مادی را برای شما آفریده و آن را در اختیار شما قرار داده است. بنابراین شایسته نیست انسان اسیر مادیات شود.
4. بدانید که مشکلات و رنجها، همیشگی نیست و روزگار در حال تغییر و تحول است و چه بسا حوادث پیشبینی نشدهای نیز در حل مشکلات به یاری انسان بشتابد.
نویسنده : ابوالقاسم بشیری
- [سایر] سلام آقای مرادی عزیز . صحبت های شما بسیار آموزنده و دلنشین هست . آگاهی بخشی به اقشار جامعه کار بزرگیه و شما در این امر مهم موفق بودین و از خدا می خوام همیشه به شما سلامتی و شادی عنایت کنه . آقای مرادی من دختر 24 ساله ای هستم در رشته ی علوم تربیتی تحصیل کردم و مطالعات روان شناسی دارم و سعی بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبین و خود رای هست . هیچگاه اجازه ی تصمیم گیری در مسائل مختلف زندگی رو به من ندادند . همیشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع کرده . اجازه ی بیرون رفتن حتی کتابخونه رو به سختی به من می دند . تو خونه چندان رابطه ی صمیمی بین اعضای خانواده نیست . من 5 برادر دارم . مادرم همیشه از طرف پدرم تحقیر شده و در گذشته تمام خاطرات من با کتک های پدرم و دعواهایی به علت مشکلاتی که خانواده ی پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در کودکی من به من تجاوز جنسی داشتند . به هیچ عنوان خواسته های ما براشون اهمیت نداره . خوب من در این شرایط بزرگ شدم و شاید تنها کسی که من رو تربیت کرده خودم بودم و تجربیاتم .در هر صورت زمانیکه من در سن 20 سالگی بودم روحیه ی شکننده ای داشتم . به هیچ عنوان شناختی بر مسئله ی ازدواج و زندگی زناشویی نداشتم . تعدادی خواستگار داشتم . اما پدرم به هیچکدوم رو قبول نکردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاری نداشتم تا اینکه چندی پیش پسر دایی ام که در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاری من اومدند . این پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتیکی قطعا مشکل وجود داره . ایشون از سربازی به دلیل سابقه ی بیماری روانی ( دو شخصیتی بودن ) معاف شدند. میون خانواده ی من و خانواده ی ایشون سال ها مجادله بوده و هست . من به این آقا جواب رد دادم .چون در این شرایط و ضمن اینکه در مورد مسائل فکری و اعتقادات مذهبی با هم اختلاف داریم و علاوه بر این من هیچ احساس علاقه ای نسبت به ایشون در خودم احساس نکردم به نظرم ازدواج موفقی نخواهد بود . اما پدرم بعد از این که من خواسته شون رو مبنی بر ازدواج با پسر دایی ام رد کردم هر روز به من سرکوفت می زنند که دیگه کسی نمیاد و ... علت اصلی اینکه برای من خواستگار نمیاد عدم معاشرت ما با آشنایان و اقوام هست . اما ایشون این دلیل رو نمی پذیرند و می گند خودت عیب و ایراد داری که کسی نمیاد . متاسفانه وقتی هم صحبت های شما و کارشناسان دیگه رو گوش می دند تنها اون چیزی که دوست دارند رو از صحبت های شما برداشت می کنند و پدر من شخصی نیست که اشتباهاتشون رو بپذیرند و به دیگران حق بدند و اهل گفتگوی منطقی نیستند . از طرفیd من می خوام در جامعه فعال باشم تا حتی اگر ازدواج نکردم روی پای خودم بایستم اما رفتار پدرم و محدودیت هایی که می گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پایین بیاد . با این حال پنهانی و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به کارهای مختلفی از جمله کارهای پژوهشی و مدیریت گروهی از دانشجویان برای فعالیت های مختلفی از جمله تشکیل گردهمایی و بازدید از مکان های تاریخی و علمی می پردازم . اما باز هم به خاطر محدودیت هام در بیرون رفتن از خونه تو این فعالیت هام اونطور که در توانم هست نمی تونم فعال باشم . گذشته از این مسائل که برای شما گفتم من در گروه دانشجویی که مدیریت و مسئولیتش رو بر عهده دارم با فردی آشنا شدم که البته بر حسب همکاری در گروه باهم در ارتباط بودیم و هستیم . ایشون فردی پاک دامن ، واقع بین ، متدین و متعهد ، مسئولیت پذیر ، باگذشت هستند . من و ایشون رابطه مون بیشتر از همکاری در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطیم . ما نسبت به هم شناخت پیدا کردیم تا حدودی در این مدت یک سال هم فکری ، رفتار و روحیه ی سازگار با هم رو در خودمون مشاهده کردیم . من و ایشون به هیچ عنوان علاقه ی شدید به هم نداریم اما همدیگه رو دوست داریم و این علاقه بعد از شناخت بیشتر شکل گرفته . ایشون 1 سال و نیم از من کوچکتر هستند اما فردی باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده ای مذهبی دارند . من و ایشون بعد از 1 سال آشنایی و شناخت 2 ماه پیش در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم . من با مادرم صحبت کردم و مادرم نگران این بودند که ایشون چون دانشجو هستند سرمایه ای ندارند برای تشکیل زندگی . اما با توجه به شناختی که من از ایشون دارم ( ایشون مدیر هسته های علمی دانشگاهشون هستند و فعالیت های عمرانی هم داشتند با وجود اینکه سنشون 22 سال بیشتر نیست )و البته 1 سال دیگه فارغ التحصیل می شند مطمئن هستم با کمی قناعت و صبوری و همکاری من( شاغل بودنم)می تونیم زندگی مادی رو پیش ببریم . ایشون هم با مادرشون صحبت کردند . مادر ایشون لیسانس روان شناسی دارند اما با این حال به شدت مذهبی و سنتی فکر می کنند . مادر ایشون از نحوه ی آشنایی ما رضایت ندارند و بسیار با این مسئله که من از ایشون 1 سال و نیم بزرگتر هستم مخالفت می کنند . من و ایشون تصمیم داریم از راه منطقی و گفتگو خانواده ها رو راضی کنیم و عجولانه پیش نریم . با این حال مسئله ی سن من و ایشون بیشترین مشکل رو ایجاد کرده در حالیکه ما چون بر تصمیممون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که می تونیم زندگی خوب و موفقی در کنار هم داشته باشیم و در طول این یک سال مسئله ی سن تاثیری بر رابطمون نداشته نمی تونیم استدلال مادر و پدرشون رو قبول کنیم با این حال رضایت خانواده ی ایشون شرط هست . حالا من سوالی داشتم خدمتتون ما با به کار بردن چه روش و راهکاری می تونیم ذهنیت خانواده ی ایشون رو نسبت به سن و همچنین نحوه ی آشناییمون که خانواده ی ایشون گمان می کنند دختری که با پسری رابطه ی دوستی داشت دختر پاک و متعهدی نیست ، تغییر بدیم . به هر حال اگر شما من رو راهنمایی کنید بسیار ممنونتون می شم . فقط از شما درخواست می کنم روش درستی رو به ما بگید تا در پیش بگیریم برای کسب حمایت خانواده ها. موفق باشید و در پناه خدا .
- [سایر] باز هم سلام شما جواب سلام و احوالپرسی و حرف های نه چندان مهم و..رو میدید اما اگه یکی یه سؤال مهم داشته باشه هزار بار باید براتون پیام بفرسته تا شاید جواب بدین. میدونم طولانیه و پیامها زیاد و وقت شما برای پاسخگویی کم، اما ما هم به جواب شما نیاز داریم. باور کنید کسی رو ندارم که باتجربه باشه وگرنه مزاحم شما نمی شدم. دوباره می فرستم به امید اینکه این بار جوابمو بدین: (لطفا همه پیام رو در سایت نذارید) من دختری 23 ساله هستم و خانواده ای مذهبی دارم(البته نه از نوع افراطیش). سال گذشته در راه دانشگاه پسری که اصلا نمی شناختمش جلوی من را گرفت و گفت که از در خانه تا اینجا(یعنی نزدیک دانشگاه)دنبال من برای امر خیر اومده و من به او گفتم که خیلی کار اشتباهی کرده و گذاشتم رفتم. حدود 1 ماه بعد خواهرش را فرستاد دم در خانه و با مادرم صحبت کرد و معلوم شد که خواهرش در کوچه ما می نشیند و این آقا حدود 1 ماه من را تحت نظر داشته و بعد برای خواستگاری اقدام کرده. آن زمان ما جواب رد دادیم به خاطر اینکه می خواستم درس بخوانم و قصد ازدواج نداشتم اما ناگفته نماند که بدم نمی آمد یک بار بیایند و بیشتر درباره اش بدانم و درباره اش فکر کنم. چون تقریبا موارد ظاهری و اولیه اش خوب بود: به گفته خواهرش فوق دیپلم ریاضی داشت و در یک شرکت عمرانی کار می کرد،اهل رفیق بازی و سیگار نبود و نماز و روزه اش هم به جا بود. یک خانه و ماشین هم داشت. اما مهم ترین دلیل ما برای رد کردن او این بود که من را در خیابان دیده و انتخاب کرده بود و این شیوه انتخاب او از نظر من و خانواده ام اصلا درست نبود. به نظر ما کسی که اینقدر راحت و از روی ظاهر همسرش رو انتخاب کنه و درباره زندگیش تصمیم بگیره، درباره مسائل مهمتر زندگیش هم مسلما همین طور تصمیم خواهد گرفت. خلاصه که گذشت و من پیش خودم فکر کردم که حتما کس دیگری رو میبینه و دنبال اون میره. اما بعد از یک سال دوباره دو تا از خواهرهاش اومدند دم در خانه(البته خودش و مادرش هم آمده بودند اما جلو نیامدند) و دوباره همان حرف ها را به مادرم زدند. نگو که آقا تو این 1 ساله تو فکر من بوده و هرچی دخترای دیگه رو بهش پیشنهاد می دادند قبول نمیکرده و خواهرش رو مقصر میدونسته که ما جواب رد دادیم وگفته که حتما خواهرش طوری صحبت کرده که ما قبول نکردیم. مادرم طبق حرف هایی که همیشه وقتی حرف ازدواج به میان می آمد، من می گفتم، به آنها گفته بود که من قصد ازدواج ندارم(اما مدتی است که این نظر من عوض شده ولی به مادرم هنوز نگفته ام). خلاصه، قرار شد که مادرم با من صحبت کند و به آنها جواب دهد. وقتی موضوع را با من درمیان گذاشت ازش پرسیدم نمیشه حالا بیایند و صحبت کنیم و درباره اش فکر کنیم؟ دلیلم هم این بود که مسائل اولیه که لازم است را ظاهرا این شخص دارد، و مادرم موافقت کرد اما وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشت او مخالفت کرد و گفت کسی که همین طوری یکی رو می بینه و به همین راحتی انتخاب می کنه به درد زندگی نمی خوره. پدرم همون دلیلی رو آورد که پارسال خودم آوردم ولی الان اصلا بهش فکر نکردم. به نظر شما آیا این تفکر درسته؟ از طرفی فکر می کنم که کسی که یک سال سر تفکرش مونده و با اینکه جواب رد شنیده باز هم نظرش عوض نشده این انتخابش از روی احساس نبوده، چون بالاخره رفتار من رو در مدتی که تحت نظرم گرفته بوده، دیده و همین هم، تا حدی ولو کم، خصوصیات من رو نشونش داده. اما از طرفی هم حرف پدرم درست به نظر می رسه و الان نمیدونم چی کار کنم؟ 1- من چادری هستم و وقتی بیرون می روم آرایش نمی کنم و کلا ظاهری ندارم که توجه دیگران را جلب کنم و فکر نمی کنم که این آقا از روی قیافه من را انتخاب کرده باشد، و مسلما یکی از ملاک های ایشان همین چادری بودنم است و...، کسی را بخاطر چادرش و مذهبی بودنش انتخاب کند، لا اقل ارزش فکر کردن را دارد. آیا این نظرم درست است؟ 2- آیا پدرم درست میگه و دیگر نباید به این آقا فکر کنم یا اینکه نظر پدرم درست نیست و باید روی این مورد کمی بیشتر فکر کنیم؟ 3- اگر نظر پدرم (که زمانی نظر من هم بود و الان هم تا حدودی هست)درست نیست چه دلایل منطقی می تونم برایش بیارم تا هم خودم مطمئن تر قدم بردارم و هم پدرم راضی بشه که آنها بیایند و بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد تصمیم بگیریم. پدرم آدم منطقی است و با دلیل و برهان میشه راضی اش کرد. 4- از طرفی اطراف ما در فامیل پسری که سن و سالش به من بخوره وجود نداره و کسی که در آینده همسر من میشه مسلما از فامیل نیست، یا از همکارانم خواهد بود که فعلا همچین آدمی در محل کارم نیست، یا از هم دانشگاهی هام، یا کسانی که توی مجالس و جاهای دیگه من رو می بینند، می خوام بگم این اتفاق ممکنه باز هم برام بیفته و بالاخره یکی از همین آدم هایی که یا خودشون یا خانواده شان منو می بینند و می پسندند، همسرم میشه و اگه ما بخوایم همشونو با همین تفکر رد کنیم که نمیشه، درسته؟ بالاخره یک اولین باری باید وجود داشته باشه، نه ؟ 5- یک مشکل دیگه هم دارم و اون اینه که چطوری می تونم به مادرم بگم که نظر من درباره ازدواج فرق کرده و قصد ازدواج دارم؟ نمی دونم چه طوری بهش بگم که خواستگارام رو رد نکنه، آخه همشونو که مثل این مورد من نمی فهمم که بخوام نظرم رو بگم. اصلا روم نمیشه و نمیدونم که چه طوری باهاش این موضوع رو مطرح کنم که یه وقت فکر نکنه من برای ازدواج عجله دارم و هول شدم. در ضمن اصلا دوست ندارم که دیر ازدواج کنم، چون در اطرافم می بینم کسانی که سنشون بالاست و هنوز ازدواج نکردند اولا توقعاتشون بالاتر میره یا اینکه از لحاظ فکری توی انتخاب دچار وسواس میشن، ثانیا افرادی که می آیند خواستگاریشون اغلب کسانی هستند که سنشون خیلی از اون ها بیشتره و من اصلا با فاصله سنی زیاد نمی تونم کنار بیام، ثالثا این افراد آخرش هم کسی رو که انتخاب می کنند کسی نیست که همیشه می خواستند، و من نمی خوام دچار این مشکلات بشم. باز هم متشکرم. اجرتون با خدا، چه جوابمو بدید چه نه.