سؤالی پرسیده بودم در این مورد که چرا فیلسوفانی که غرضی از کار خود ندارند باز هم به وجود خدا نمی رسند و گروهی از آنان منکر وجود خدا هستند. به این اشاره فرموده بودید که آنها واقعیت را نسبی می دانند و همین مبناست که آنها را به بیراهه می برد و در نهایت به انکار وجود خدا می رسند. آیا اینکه واقعیت نسبی نیست و تنها یک حقیقت وجود دارد امری بدیهی نیست که آنان بر نسبی بودن آن اصرار دارند؟ اگر به آنها اشکالات نسبی بودن حقیقت را بگویند با چه دلیلی باز هم بر حرف خود باقی می مانند؟ آیا این فیلسوفان برای این مورد دلیلی ندارند و تنها احساس می کنند که اینطور است؟ به نظرم نمی توانند بدون دلیل حرفی بزنند و بر آن پافشاری کنند. علل و عوامل زیادی برای انکار خدا، توسط برخی فلاسفه ی غربی وجود دارد که برخی از آنها عبارتند از: 1. انکار معرفت عقلی: روشن است که با انکار معرفت عقلی نمی توان وجود خدا را اثبات کرد؛ چرا که خدا محسوس نیست وبا حس ادراک نمی شود. 2. انکار واقعیت خارج از ذهن یا شک در واقعیت یا نسبی دانستن واقعیت، که با این مبنا نیز نمی توان منطقا وجود خدا را اثبات کرد؛ اگر چه برخی فلاسفه ی نسبی گرا به وجود خدا ایمان دارند؛ ولی ایمان آنها به خدا نتیجه ی فلسفه ی آنها نیست بلکه اینها از باب تقلید یا تحت تأثیر رسوبات فرهنگی یا عامل دیگری به خدا ایمان دارند و دلایلی هم که برای اثبات خدا می آورند نادرست است نظیر اِمانوئل کانت که فلسفه اش هم سر از انکار واقع و انکار فهم واقع در می آورد هم این که وی عقل نظری را در اثبات وجود خدا عاجز می داند ولی به خدا ایمان دارد و برهانی به نام برهان اخلاقی را برای اثبات وجود خدا مطرح می کند که برهانی مخدوش است. 3. انکار معرفت به واقع یا نسبی دانستن معرفت به واقع که با این مبنا نیز منطقا نمی توان وجود خدا را اثبات کرد، ولی برخی از قائلین این گونه فلسفه ها نیز به خدا ایمان دارند. 4. منحصر کردن وجود به ماده، که با این مبنا هم نمی توان خدا و ماوراء طبیعت را قبول کرد. 5. عامل دیگر در انکار خدا، تصور نادرست مفهوم خدا (واجب الوجود) است که عمده علت ایجاد کننده ی این تصور نادرست درغرب ، ادیان تحریف شده ای مثل یهودیت و مسیحیت هستند. 6. عامل دیگر در انکار خدا، هواهای نفسانی است. منکر خدا می داند که اعتقاد به وجود خدا می تواند انسان را از ارتکاب برخی امور نفسانی باز دارد لذا خدا را قبول نمی کند تا دستش در ارتکاب چنین امور ی باز باشد؛ و البته اکثر اوقات این انکار ،ناخود آگاه است و شخص خیال می کند که دلیل قانع کننده ای بر رد خدا دارد. حتی بسیاری از فیلسوفان در اتّخاذ مبانی نادرست فلسفی نیز تحت تأثیر هواهای نفسانی ناخودآگاه خود هستید. شما از آنجایی که از فطرت فکری سالم برخوردار هستید نمی توانید بپذیرید که کسی در مقابل سخن منطقی مقاومت کند و روی سخن غیرمنطقی پافشاری کند؛ ولی اگر به انسان های اطرافتان نگاه کنید صدها و هزاران نمونه از انسان ها خواهید یافت که به صورت ناخودآگاه روی سخنان و عقائد غیرمنطقی پافشاری می کنند و حتی ذره ای هم در حق بودن خود شک نمی کنند. اگر شما خطبه غدیر را که جمله ی (من کنت مولاه فهذا علی مولاه) نیز جزئی از آن است به دست یک انسان غیرمسلمان بی طرف بدهید او از این خطبه به راحتی برداشت خواهد کرد که پیامبر(ص) علی(ع) را به جانشینی خود نصب کرده است. اما برادران اهل سنت ما با این که این خطبه را قبول دارند ولی معتقدند که این خطبه هیچ دلالتی برخلافت علی (ع)ندارند چرا که تاچشم باز کرده اند خود را سنی دیده اند اگر همین افراد از والدین شیعه متولد شده بودند آنگاه چنین تعصبی نشان نمی دادند . خیلی ها هستند که می گویند اگر پول داشته باشی همه چیز داری در عین حال معتقد اند که همه چیز دست خداست و هیچ گاه متوجه تناقضی که بین این دو اعتقاد است نمی شوند.( دیوید هیوم) فیلسوف شکّاک غربی منکر اصل علیت است و می گوید آنچه ما آن را علت و معلول می نامیم تنها دو حادثه هستند که پشت سر هم اتفاق می افتند و هیچ رابطه ی وجودی بین آنها نیست. وی دلایل زیادی بر این عقیده خود می آورد ولی غاقل از این است که اگر اصل علیّت رد شود استدلال های او هم باطل می شوند چرا که بین مقدمات یک استدلال و نتیجه ی آن رابطه ی علّی و معلول وجود دارد. اگر اصل علیت باطل باشد در آن صورت هیچ رابطه ای بین نتیجه و مقدمات یک استدلال نیز نخواهد بود.( برتراندراسل )گفته است موحدان می گویند که (هر چیزی علتی دارد و علت همه ی چیزها خداست و خدا خود علت ندارد) وی می گوید اشکال این استدلال این است که( هر چیزی )شامل خدا هم می شود؛ پس خدا هم باید علت داشته باشد. در حالی که موحدان گفته اند (هر ممکن الوجودی علت دارد) و خدا واجب الوجود است نه ممکن الوجود. لذا راسل هم در تصور خدا مشکل دارد هم این که ذهنش درست کارنکرده است و فرق بین (ممکن الوجود) و (هر چیزی) را نفمهیده است. اکثر فلاسفه ی غربی فلسفه ی خود را برای حل مشکلات اجتماعی و فکری جامعه ی غربی طراحی کرده اند و کمتر در پی کشف واقعیت بوده اند. اینها اوّل عقائدی را قبول کرده اند و آنگاه برای توجیه این عقائد فلسفه درست کرده اند. برای مثال دغدغه (مارکس ) این بود که محرومان را از زیر سلطه ی سرمایه داران نجات دهد. او در تحقیقات خود متوجه شد که سرمایه داران برای حفظ سلطه ی خود از قدرتِ مذهب استفاده می کنند. لذا گفت:( دین افیون ملّتهاست). آنگاه مارکسیسم را طوری طراحی کرد که ماوراء طبیعت و خدا را طرد کند؛ و به این وسیله، مذهب را از دست سرمایه داران بگیرد.دینی که مارکس با آن مواجه بود مسیحیت تحریف شده بود که واقعاً هم آلت دست دنیا مداران بود او اگر با اسلام آشنا بود بعید بود که چنین حرفی بزند چرا که اسلام به شدت طرفدار محرومان است . ( فرو ید) در تحقیقاتش متوجه شد که خیلی از عقده های روانی مربوط به غریزه جنسی است لذا گفت همه عقده های روانی ناشی از محرومیت جنسی است؛ و محرومیت جنسی ناشی از مذهب است؛ لذا مذهب را طرد کرد. آنگاه شاگرد خود او ( یونگ ) گفت که همین نظریه فروید، خود ناشی از عقده ای جنسی فرو ید بوده است . این گونه افراد ابتدا با روشهای غلط تحقیق برای خود فلسفه ای درست می کنند و آنگاه گرفتار تاری می شوند که خود تنیده اند وچون به بافته های خود دل بسته می شوند نمی توانند از آن دل بکنند چرا که علاقه باعث کوری وکری دل می شود َعلی(ع) می فرمایند :( مَنْ عَشِقَ شَیْئاً أَعْشَی بَصَرَهُ وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ فَهُوَ یَنْظُرُ بِعَیْنٍ غَیْرِ صَحِیحَةٍ وَ یَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَیْرِ سَمِیعَة ) (هرکه عاشق چیزی شود آن عشق او را کور وقلبش را مریض می کند پس او با چشم مریض می بیند وباگوش نا شنوا می شنود )(نهج البلاغه خطبه 109) و چون بسیاری از این افراد که خود را مریض القلب کرده اند خود را مریض نمی دانند علاج آنها نیز به این سادگی نیست. چون وقتی قوه ادراک انسان مریض شد، نه تنها خود را مریض نخواهد دانست که دیگران را مریض تلقی خواهد کرد؛ خداوند متعال در حق کافران فرموده است: (إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ* خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ؛ خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پردهای است و آنان را عذابی دردناک است). (بقره، 6 و 7)یعنی اینها قدرت درک حق را در اثر دل بستگیی به فلسفه های خود ساخته از دست داده اند و میلی هم به شنیدن و دیدن حق ندارند؛ و به محض این که سخن حق به گوششان می خورد آن سخن را نفمهیده به باد انتقاد می گیرند. همان طور که در مورد راسل مشاهده نمودید و باز خداوند متعال در وصف منافقین فرمود: (فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ * وَ إِذا قیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِی اْلأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ* أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ * وَ إِذا قیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ کَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکِنْ لا یَعْلَمُونَ؛ در دلهایشان مرضی است و خدا بر مرضشان افزود و به [سزای] آنچه به دروغ می گفتند عذابی دردناک [در پیش] خواهند داشت. و چون به آنان گفته شود در زمین فساد نکنید میگویند ما خود اصلاحگریم. آگاه باشید که آنان فسادگرانند لیکن خود نمیفهمند. و چون به آنان گفته شود همان گونه که مردم ایمان آوردند شما هم ایمان بیاورید میگویند آیا همان گونه که ابلهان ایمان آوردهاند ایمان بیاوریم .هشدار که آنان همان ابلهانند ولی خود نمیدانند). (بقره، 10-13) یعنی اینها اولاً در اثر گرفتار شدن در دام فلسفه های نادرست بیماری ادراکی پیدا کردهاند و ثانیا خود را مصلح و بشردوست می دانند به قول شما غرض بدی ندارند در حالی که در واقع مفسدند. مثل مارکس و راسل و فروید که خود را مصلح و بشردوست می دانستند ولی بزرگ ترین انحرافات و جنایت های قرن گذشته ناشی از تفکرات اینها بوده است . ثالثاً اینها موحدان را ابله و نادان می دانند لذا هیچ گاه به خود زحمت نمی دهند که به دلایل آنها توجه کنند. در حالی که همین پیش داوری ، خود ، علامت ابلهی و سفاهت آنهاست . عاقل واقعی آن کسی است که سخن را بشنود و بهترین آن را انتخاب کند. (... فبشر عبادی الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا اْلأَلْبابِ؛ پس بشارت ده کسانی را که به سخن گوش فرامیدهند و بهترین آن را پیروی میکنند اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان). (زمر، 17و18) و اما در مورد غلبه ی هوا و هوس بر عقل فرمود: (فَلَمّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبینٌ* وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدینَ . پس هنگامی که آیات ما روشنگرانه به سویشان آمد، گفتند: این سحری آشکار است ؛و با آن که باطنشان بدان یقین داشت، از روی ظلم و تکبّر آن را انکار کردند. پس ببین عاقبت مفسدان چگونه شد ) (نمل، 13 و 14) بنابراین اگر بتوان این عوامل بیماری زا را از بین برد، می توان امید داشت که این افراد به خدا ایمان آورند. پس اولین کار این است که دلایل موحدان را به صورت دقیق به گوش این افراد برسانیم؛ و تصورات آنها را درباره خدا و دین اصلاح کنیم؛ و این کار موحدان است، چرا که خود اینها دنبال این دلایل نمی روند چون موحدان را ابله و دلایل آنها را خرافات می دانند. همین طور باید قابلیت دین اسلام را در اصلاح فرد و جامعه به آنها نشان داد تا برای اصلاح فرد و جامعه به دنبال فلسفه های ساختگی نروند. این که می بینید بعد از انقلاب اسلامی ایران بسیاری از اندیشمندان غربی رو به اسلام آورده اند سرّش این است که اینها به قابلیت اسلام در اصلاح فرد و اجتماع پی برده اند. برای مطالعه بیشتر به کتاب ( علل گرایش به مادی گرایی ) تالیف شهید مطهری مراجعه فرمایید.
سؤالی پرسیده بودم در این مورد که چرا فیلسوفانی که غرضی از کار خود ندارند باز هم به وجود خدا نمی رسند و گروهی از آنان منکر وجود خدا هستند. به این اشاره فرموده بودید که آنها واقعیت را نسبی می دانند و همین مبناست که آنها را به بیراهه می برد و در نهایت به انکار وجود خدا می رسند. آیا اینکه واقعیت نسبی نیست و تنها یک حقیقت وجود دارد امری بدیهی نیست که آنان بر نسبی بودن آن اصرار دارند؟ اگر به آنها اشکالات نسبی بودن حقیقت را بگویند با چه دلیلی باز هم بر حرف خود باقی می مانند؟ آیا این فیلسوفان برای این مورد دلیلی ندارند و تنها احساس می کنند که اینطور است؟ به نظرم نمی توانند بدون دلیل حرفی بزنند و بر آن پافشاری کنند.
سؤالی پرسیده بودم در این مورد که چرا فیلسوفانی که غرضی از کار خود ندارند باز هم به وجود خدا نمی رسند و گروهی از آنان منکر وجود خدا هستند. به این اشاره فرموده بودید که آنها واقعیت را نسبی می دانند و همین مبناست که آنها را به بیراهه می برد و در نهایت به انکار وجود خدا می رسند. آیا اینکه واقعیت نسبی نیست و تنها یک حقیقت وجود دارد امری بدیهی نیست که آنان بر نسبی بودن آن اصرار دارند؟ اگر به آنها اشکالات نسبی بودن حقیقت را بگویند با چه دلیلی باز هم بر حرف خود باقی می مانند؟ آیا این فیلسوفان برای این مورد دلیلی ندارند و تنها احساس می کنند که اینطور است؟ به نظرم نمی توانند بدون دلیل حرفی بزنند و بر آن پافشاری کنند.
علل و عوامل زیادی برای انکار خدا، توسط برخی فلاسفه ی غربی وجود دارد که برخی از آنها عبارتند از: 1. انکار معرفت عقلی: روشن است که با انکار معرفت عقلی نمی توان وجود خدا را اثبات کرد؛ چرا که خدا محسوس نیست وبا حس ادراک نمی شود. 2. انکار واقعیت خارج از ذهن یا شک در واقعیت یا نسبی دانستن واقعیت، که با این مبنا نیز نمی توان منطقا وجود خدا را اثبات کرد؛ اگر چه برخی فلاسفه ی نسبی گرا به وجود خدا ایمان دارند؛ ولی ایمان آنها به خدا نتیجه ی فلسفه ی آنها نیست بلکه اینها از باب تقلید یا تحت تأثیر رسوبات فرهنگی یا عامل دیگری به خدا ایمان دارند و دلایلی هم که برای اثبات خدا می آورند نادرست است نظیر اِمانوئل کانت که فلسفه اش هم سر از انکار واقع و انکار فهم واقع در می آورد هم این که وی عقل نظری را در اثبات وجود خدا عاجز می داند ولی به خدا ایمان دارد و برهانی به نام برهان اخلاقی را برای اثبات وجود خدا مطرح می کند که برهانی مخدوش است. 3. انکار معرفت به واقع یا نسبی دانستن معرفت به واقع که با این مبنا نیز منطقا نمی توان وجود خدا را اثبات کرد، ولی برخی از قائلین این گونه فلسفه ها نیز به خدا ایمان دارند. 4. منحصر کردن وجود به ماده، که با این مبنا هم نمی توان خدا و ماوراء طبیعت را قبول کرد. 5. عامل دیگر در انکار خدا، تصور نادرست مفهوم خدا (واجب الوجود) است که عمده علت ایجاد کننده ی این تصور نادرست درغرب ، ادیان تحریف شده ای مثل یهودیت و مسیحیت هستند. 6. عامل دیگر در انکار خدا، هواهای نفسانی است. منکر خدا می داند که اعتقاد به وجود خدا می تواند انسان را از ارتکاب برخی امور نفسانی باز دارد لذا خدا را قبول نمی کند تا دستش در ارتکاب چنین امور ی باز باشد؛ و البته اکثر اوقات این انکار ،ناخود آگاه است و شخص خیال می کند که دلیل قانع کننده ای بر رد خدا دارد. حتی بسیاری از فیلسوفان در اتّخاذ مبانی نادرست فلسفی نیز تحت تأثیر هواهای نفسانی ناخودآگاه خود هستید. شما از آنجایی که از فطرت فکری سالم برخوردار هستید نمی توانید بپذیرید که کسی در مقابل سخن منطقی مقاومت کند و روی سخن غیرمنطقی پافشاری کند؛ ولی اگر به انسان های اطرافتان نگاه کنید صدها و هزاران نمونه از انسان ها خواهید یافت که به صورت ناخودآگاه روی سخنان و عقائد غیرمنطقی پافشاری می کنند و حتی ذره ای هم در حق بودن خود شک نمی کنند. اگر شما خطبه غدیر را که جمله ی (من کنت مولاه فهذا علی مولاه) نیز جزئی از آن است به دست یک انسان غیرمسلمان بی طرف بدهید او از این خطبه به راحتی برداشت خواهد کرد که پیامبر(ص) علی(ع) را به جانشینی خود نصب کرده است. اما برادران اهل سنت ما با این که این خطبه را قبول دارند ولی معتقدند که این خطبه هیچ دلالتی برخلافت علی (ع)ندارند چرا که تاچشم باز کرده اند خود را سنی دیده اند اگر همین افراد از والدین شیعه متولد شده بودند آنگاه چنین تعصبی نشان نمی دادند . خیلی ها هستند که می گویند اگر پول داشته باشی همه چیز داری در عین حال معتقد اند که همه چیز دست خداست و هیچ گاه متوجه تناقضی که بین این دو اعتقاد است نمی شوند.( دیوید هیوم) فیلسوف شکّاک غربی منکر اصل علیت است و می گوید آنچه ما آن را علت و معلول می نامیم تنها دو حادثه هستند که پشت سر هم اتفاق می افتند و هیچ رابطه ی وجودی بین آنها نیست. وی دلایل زیادی بر این عقیده خود می آورد ولی غاقل از این است که اگر اصل علیّت رد شود استدلال های او هم باطل می شوند چرا که بین مقدمات یک استدلال و نتیجه ی آن رابطه ی علّی و معلول وجود دارد. اگر اصل علیت باطل باشد در آن صورت هیچ رابطه ای بین نتیجه و مقدمات یک استدلال نیز نخواهد بود.( برتراندراسل )گفته است موحدان می گویند که (هر چیزی علتی دارد و علت همه ی چیزها خداست و خدا خود علت ندارد) وی می گوید اشکال این استدلال این است که( هر چیزی )شامل خدا هم می شود؛ پس خدا هم باید علت داشته باشد. در حالی که موحدان گفته اند (هر ممکن الوجودی علت دارد) و خدا واجب الوجود است نه ممکن الوجود. لذا راسل هم در تصور خدا مشکل دارد هم این که ذهنش درست کارنکرده است و فرق بین (ممکن الوجود) و (هر چیزی) را نفمهیده است. اکثر فلاسفه ی غربی فلسفه ی خود را برای حل مشکلات اجتماعی و فکری جامعه ی غربی طراحی کرده اند و کمتر در پی کشف واقعیت بوده اند. اینها اوّل عقائدی را قبول کرده اند و آنگاه برای توجیه این عقائد فلسفه درست کرده اند. برای مثال دغدغه (مارکس ) این بود که محرومان را از زیر سلطه ی سرمایه داران نجات دهد. او در تحقیقات خود متوجه شد که سرمایه داران برای حفظ سلطه ی خود از قدرتِ مذهب استفاده می کنند. لذا گفت:( دین افیون ملّتهاست). آنگاه مارکسیسم را طوری طراحی کرد که ماوراء طبیعت و خدا را طرد کند؛ و به این وسیله، مذهب را از دست سرمایه داران بگیرد.دینی که مارکس با آن مواجه بود مسیحیت تحریف شده بود که واقعاً هم آلت دست دنیا مداران بود او اگر با اسلام آشنا بود بعید بود که چنین حرفی بزند چرا که اسلام به شدت طرفدار محرومان است . ( فرو ید) در تحقیقاتش متوجه شد که خیلی از عقده های روانی مربوط به غریزه جنسی است لذا گفت همه عقده های روانی ناشی از محرومیت جنسی است؛ و محرومیت جنسی ناشی از مذهب است؛ لذا مذهب را طرد کرد. آنگاه شاگرد خود او ( یونگ ) گفت که همین نظریه فروید، خود ناشی از عقده ای جنسی فرو ید بوده است . این گونه افراد ابتدا با روشهای غلط تحقیق برای خود فلسفه ای درست می کنند و آنگاه گرفتار تاری می شوند که خود تنیده اند وچون به بافته های خود دل بسته می شوند نمی توانند از آن دل بکنند چرا که علاقه باعث کوری وکری دل می شود َعلی(ع) می فرمایند :( مَنْ عَشِقَ شَیْئاً أَعْشَی بَصَرَهُ وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ فَهُوَ یَنْظُرُ بِعَیْنٍ غَیْرِ صَحِیحَةٍ وَ یَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَیْرِ سَمِیعَة ) (هرکه عاشق چیزی شود آن عشق او را کور وقلبش را مریض می کند پس او با چشم مریض می بیند وباگوش نا شنوا می شنود )(نهج البلاغه خطبه 109) و چون بسیاری از این افراد که خود را مریض القلب کرده اند خود را مریض نمی دانند علاج آنها نیز به این سادگی نیست. چون وقتی قوه ادراک انسان مریض شد، نه تنها خود را مریض نخواهد دانست که دیگران را مریض تلقی خواهد کرد؛ خداوند متعال در حق کافران فرموده است: (إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ* خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ؛ خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پردهای است و آنان را عذابی دردناک است). (بقره، 6 و 7)یعنی اینها قدرت درک حق را در اثر دل بستگیی به فلسفه های خود ساخته از دست داده اند و میلی هم به شنیدن و دیدن حق ندارند؛ و به محض این که سخن حق به گوششان می خورد آن سخن را نفمهیده به باد انتقاد می گیرند. همان طور که در مورد راسل مشاهده نمودید و باز خداوند متعال در وصف منافقین فرمود: (فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ * وَ إِذا قیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِی اْلأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ* أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ * وَ إِذا قیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ کَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکِنْ لا یَعْلَمُونَ؛ در دلهایشان مرضی است و خدا بر مرضشان افزود و به [سزای] آنچه به دروغ می گفتند عذابی دردناک [در پیش] خواهند داشت. و چون به آنان گفته شود در زمین فساد نکنید میگویند ما خود اصلاحگریم. آگاه باشید که آنان فسادگرانند لیکن خود نمیفهمند. و چون به آنان گفته شود همان گونه که مردم ایمان آوردند شما هم ایمان بیاورید میگویند آیا همان گونه که ابلهان ایمان آوردهاند ایمان بیاوریم .هشدار که آنان همان ابلهانند ولی خود نمیدانند). (بقره، 10-13) یعنی اینها اولاً در اثر گرفتار شدن در دام فلسفه های نادرست بیماری ادراکی پیدا کردهاند و ثانیا خود را مصلح و بشردوست می دانند به قول شما غرض بدی ندارند در حالی که در واقع مفسدند. مثل مارکس و راسل و فروید که خود را مصلح و بشردوست می دانستند ولی بزرگ ترین انحرافات و جنایت های قرن گذشته ناشی از تفکرات اینها بوده است . ثالثاً اینها موحدان را ابله و نادان می دانند لذا هیچ گاه به خود زحمت نمی دهند که به دلایل آنها توجه کنند. در حالی که همین پیش داوری ، خود ، علامت ابلهی و سفاهت آنهاست . عاقل واقعی آن کسی است که سخن را بشنود و بهترین آن را انتخاب کند. (... فبشر عبادی الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا اْلأَلْبابِ؛ پس بشارت ده کسانی را که به سخن گوش فرامیدهند و بهترین آن را پیروی میکنند اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان). (زمر، 17و18) و اما در مورد غلبه ی هوا و هوس بر عقل فرمود: (فَلَمّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبینٌ* وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدینَ . پس هنگامی که آیات ما روشنگرانه به سویشان آمد، گفتند: این سحری آشکار است ؛و با آن که باطنشان بدان یقین داشت، از روی ظلم و تکبّر آن را انکار کردند. پس ببین عاقبت مفسدان چگونه شد ) (نمل، 13 و 14) بنابراین اگر بتوان این عوامل بیماری زا را از بین برد، می توان امید داشت که این افراد به خدا ایمان آورند. پس اولین کار این است که دلایل موحدان را به صورت دقیق به گوش این افراد برسانیم؛ و تصورات آنها را درباره خدا و دین اصلاح کنیم؛ و این کار موحدان است، چرا که خود اینها دنبال این دلایل نمی روند چون موحدان را ابله و دلایل آنها را خرافات می دانند. همین طور باید قابلیت دین اسلام را در اصلاح فرد و جامعه به آنها نشان داد تا برای اصلاح فرد و جامعه به دنبال فلسفه های ساختگی نروند. این که می بینید بعد از انقلاب اسلامی ایران بسیاری از اندیشمندان غربی رو به اسلام آورده اند سرّش این است که اینها به قابلیت اسلام در اصلاح فرد و اجتماع پی برده اند.
برای مطالعه بیشتر به کتاب ( علل گرایش به مادی گرایی ) تالیف شهید مطهری مراجعه فرمایید.