سؤال من چند مرحله است چرا خداوند به وجود نیامده؟ و اینکه چرا نباید از کسی آفریده شود؟ و اینکه می شود چیزی از ابتدا باشد بدون اینکه به وجود آمده باشد؟ در ضمن خواهش می کنم با کلمات و اصطلاحات فارسی جواب دهید نه عربی و همچنین به صورت متن ساده و در فهم یک نوجوان 18 ساله و همچنین مفصل و قانع کننده؟ همه موجودات را خدا آفریده است(به آنها وجود داده است) حال اگر فرض کنیم که خدا هم به وجود آمده است و همواره نبوده است لازم می آید که او هم آفریننده ای داشته باشد. آفریننده او هم باید آفریننده ای دیگر داشته باشد و به همین صورت تا بی نهایت ادامه می یابد. عقل حکم می کند که این سلسله باید در جایی تمام شود و باید موجودی باشد او ازلی باشد و آفریننده ای نداشته باشد و او آفریننده همه موجودات باشد؛ والا هیچ موجودی پدید نمی آمد. برای تقریب به ذهن مثالی می زنیم. تصور کنید شمعی روشن است. می پرسیم این شمع را با چه چیزی روشن کرده اید می گویند با شمع دوم، می پرسیم شمع دوم را با چه روشن کرده اید، می گویند با شمع سوم و به همین ترتیب شمع سوم را با شمع چهارم و شمع چهارم را با شمع پنجم و ... تا بی نهایت آیا عقل سالم چنین چیزی را می پذیرد. عقل می گوید که حتما باید این شمعها در جایی تمام شوند و آن آخرین شمع باید با چیزی مثل کبریت یا فندک روشن شود. در مورد موجودات نیز چنین است. هر موجودی علتی دارد که آن را پدید آورده است علت آن نیز علتی دارد. علت علت آن نیز علتی دارد و به همین ترتیب علتها، ادامه پیدا می کنند. عقل حکم می کند که تعداد این علتها نمی تواند بی نهایت باشد بلکه باید در جایی این سلسله علتها به علت نهایی برسد و الا این موجود آخری هیچ گاه پدید نمی آمد. اگر به موجودات نظر کنید می یابید که هیچ کدام آنها وجود نیستند، بلکه وجود دارند. مثلا انسان وجود دارد، درخت وجود دارد. ولی انسان و درخت وجود نیستند. وقتی مفهوم انسان یا درخت را تصور می کنیم، می بینیم که انسان بودن یا درخت بودن مساوی با موجود بودن نیست. انسان یا درخت می تواند باشد و می تواند نباشد. یعنی نسبتش به وجود و عدم یکسان است. اگر به آن وجود داده شد، موجودی می شود و اگر وجود به آن داده نشود، موجود نمی شود. برای اینکه مطلب روشن تر شود، مثالی می زنیم: موج، حباب آبشار و دریا را در نظر بگیرید، موج، حباب نیست، حباب آبشار نیست و آبشار موج نیست و هیچ کدام اینها دریا نیستند. همچنین موج، حباب، آبشار و دریا، آب نیستند؛ بلکه همگی از آبند یا به عبارتی اینها قالبهای آبند، حالتهای آبند. خود آب هیچ اشکالی و حالتی ندارد و قابل دیدن و حس کردن نیست. آنچه ما می بینیم و حس می کنیم حالتهای آب است. جوهر آب تنها با عقل قابل فهم است. انسان و درخت و اسب و ستاره و ... نیز حالتها و قالبهای وجودند. شما می توانید موجی را تصور کنید و آن گاه آب را از آن بگیرید تا تنها موج(قالب) در ذهن باقی بماند. حال می توانید به جای آب این قالب را با بنزین پر کنید. این موج همان است ولی محتوای آن عوض شده است. شما در ذهن می توانید انسان و درخت را هم از وجود خالی کنید و تنها مفهوم تو خالی انسان باقی بماند. حال مفهوم وجود را در نظر بگیرید و سعی کنید آن را از وجود خالی کنید. روشن است که پر نمی شود. وجود قالب چیزی نیست، وجود، وجود است. وجود است که در هر چه باشد آن را موجود می کند ولی خود وجود، خودش، خودش است. انسان با وجود موجود می شود، درخت با وجود موجود می شود. ولی وجود، خودش وجود است و معنی ندارد که گفته شود : کسی به وجود، وجود داد، پس وجود به وجود نیامده است. موجوداتی مثل انسان و درخت و اسب و ستاره و فرشته و ... را ماهیت می گویند و آنچه نیاز به علت دارد ماهیت است و علت او آن چیزی است که به آن وجود می دهد و تنها وجود است که می تواند به ماهیت وجود بدهد. چون هر چیزی غیر از وجود یا عدم است یا ماهیت و هر دوی اینها در ذاتشان فاقد وجودند و این وجود که خودش همیشه وجود بوده و به همه وجود داده است، خداست. لذا درست نیست که بگوییم خدا وجود دارد، بلکه بایدگفت خدا وجود است. خدا وجودی است بدون هیچ قیدی که با همه چیز و همه کس و در همه چیز و همه کس حاضر است و از خود موجودات به آنها نزدیک تر است. خداوند متعال می فرماید: ( ... هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ)(حدید/4)؛ او با شماست هر کجا که باشید و خدا به آنچه می کنید، بیناست و فرمود: ( وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ)(ق/16)؛ و ما به او(انسان) از رگ گردنش نزدیکتریم. خدا با مخلوقات است ولی جزء آنها نیست، غیر آنهاست ولی جدا از آنها نیست. میوه ای را در ذهن تصور کنید، آن میوه با اراده شما پدید آمده است. نسبت اراده شما به آن میوه مثل وجود است به انسان یا درخت. هر لحظه شما اراده خود را برگیرید آن میوه دیگر نخواهد بود. اراده شما با آن میوه است ولی جزء میوه نیست. میوه، میوه است واراده، اراده، اما آن میوه بدون اراده شما وجودی ندارد. به همین صورت عالم نیز بدون خدا که وجود صرف است، وجود ندارد.
سؤال من چند مرحله است چرا خداوند به وجود نیامده؟ و اینکه چرا نباید از کسی آفریده شود؟ و اینکه می شود چیزی از ابتدا باشد بدون اینکه به وجود آمده باشد؟ در ضمن خواهش می کنم با کلمات و اصطلاحات فارسی جواب دهید نه عربی و همچنین به صورت متن ساده و در فهم یک نوجوان 18 ساله و همچنین مفصل و قانع کننده؟
سؤال من چند مرحله است چرا خداوند به وجود نیامده؟ و اینکه چرا نباید از کسی آفریده شود؟ و اینکه می شود چیزی از ابتدا باشد بدون اینکه به وجود آمده باشد؟ در ضمن خواهش می کنم با کلمات و اصطلاحات فارسی جواب دهید نه عربی و همچنین به صورت متن ساده و در فهم یک نوجوان 18 ساله و همچنین مفصل و قانع کننده؟
همه موجودات را خدا آفریده است(به آنها وجود داده است) حال اگر فرض کنیم که خدا هم به وجود آمده است و همواره نبوده است لازم می آید که او هم آفریننده ای داشته باشد. آفریننده او هم باید آفریننده ای دیگر داشته باشد و به همین صورت تا بی نهایت ادامه می یابد. عقل حکم می کند که این سلسله باید در جایی تمام شود و باید موجودی باشد او ازلی باشد و آفریننده ای نداشته باشد و او آفریننده همه موجودات باشد؛ والا هیچ موجودی پدید نمی آمد. برای تقریب به ذهن مثالی می زنیم. تصور کنید شمعی روشن است. می پرسیم این شمع را با چه چیزی روشن کرده اید می گویند با شمع دوم، می پرسیم شمع دوم را با چه روشن کرده اید، می گویند با شمع سوم و به همین ترتیب شمع سوم را با شمع چهارم و شمع چهارم را با شمع پنجم و ... تا بی نهایت آیا عقل سالم چنین چیزی را می پذیرد. عقل می گوید که حتما باید این شمعها در جایی تمام شوند و آن آخرین شمع باید با چیزی مثل کبریت یا فندک روشن شود.
در مورد موجودات نیز چنین است. هر موجودی علتی دارد که آن را پدید آورده است علت آن نیز علتی دارد. علت علت آن نیز علتی دارد و به همین ترتیب علتها، ادامه پیدا می کنند. عقل حکم می کند که تعداد این علتها نمی تواند بی نهایت باشد بلکه باید در جایی این سلسله علتها به علت نهایی برسد و الا این موجود آخری هیچ گاه پدید نمی آمد.
اگر به موجودات نظر کنید می یابید که هیچ کدام آنها وجود نیستند، بلکه وجود دارند. مثلا انسان وجود دارد، درخت وجود دارد. ولی انسان و درخت وجود نیستند. وقتی مفهوم انسان یا درخت را تصور می کنیم، می بینیم که انسان بودن یا درخت بودن مساوی با موجود بودن نیست. انسان یا درخت می تواند باشد و می تواند نباشد. یعنی نسبتش به وجود و عدم یکسان است. اگر به آن وجود داده شد، موجودی می شود و اگر وجود به آن داده نشود، موجود نمی شود. برای اینکه مطلب روشن تر شود، مثالی می زنیم: موج، حباب آبشار و دریا را در نظر بگیرید، موج، حباب نیست، حباب آبشار نیست و آبشار موج نیست و هیچ کدام اینها دریا نیستند. همچنین موج، حباب، آبشار و دریا، آب نیستند؛ بلکه همگی از آبند یا به عبارتی اینها قالبهای آبند، حالتهای آبند. خود آب هیچ اشکالی و حالتی ندارد و قابل دیدن و حس کردن نیست. آنچه ما می بینیم و حس می کنیم حالتهای آب است. جوهر آب تنها با عقل قابل فهم است. انسان و درخت و اسب و ستاره و ... نیز حالتها و قالبهای وجودند. شما می توانید موجی را تصور کنید و آن گاه آب را از آن بگیرید تا تنها موج(قالب) در ذهن باقی بماند. حال می توانید به جای آب این قالب را با بنزین پر کنید. این موج همان است ولی محتوای آن عوض شده است. شما در ذهن می توانید انسان و درخت را هم از وجود خالی کنید و تنها مفهوم تو خالی انسان باقی بماند.
حال مفهوم وجود را در نظر بگیرید و سعی کنید آن را از وجود خالی کنید. روشن است که پر نمی شود.
وجود قالب چیزی نیست، وجود، وجود است. وجود است که در هر چه باشد آن را موجود می کند ولی خود وجود، خودش، خودش است. انسان با وجود موجود می شود، درخت با وجود موجود می شود. ولی وجود، خودش وجود است و معنی ندارد که گفته شود : کسی به وجود، وجود داد، پس وجود به وجود نیامده است. موجوداتی مثل انسان و درخت و اسب و ستاره و فرشته و ... را ماهیت می گویند و آنچه نیاز به علت دارد ماهیت است و علت او آن چیزی است که به آن وجود می دهد و تنها وجود است که می تواند به ماهیت وجود بدهد. چون هر چیزی غیر از وجود یا عدم است یا ماهیت و هر دوی اینها در ذاتشان فاقد وجودند و این وجود که خودش همیشه وجود بوده و به همه وجود داده است، خداست. لذا درست نیست که بگوییم خدا وجود دارد، بلکه بایدگفت خدا وجود است. خدا وجودی است بدون هیچ قیدی که با همه چیز و همه کس و در همه چیز و همه کس حاضر است و از خود موجودات به آنها نزدیک تر است. خداوند متعال می فرماید: ( ... هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ)(حدید/4)؛ او با شماست هر کجا که باشید و خدا به آنچه می کنید، بیناست و فرمود: ( وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ)(ق/16)؛ و ما به او(انسان) از رگ گردنش نزدیکتریم.
خدا با مخلوقات است ولی جزء آنها نیست، غیر آنهاست ولی جدا از آنها نیست. میوه ای را در ذهن تصور کنید، آن میوه با اراده شما پدید آمده است. نسبت اراده شما به آن میوه مثل وجود است به انسان یا درخت. هر لحظه شما اراده خود را برگیرید آن میوه دیگر نخواهد بود. اراده شما با آن میوه است ولی جزء میوه نیست. میوه، میوه است واراده، اراده، اما آن میوه بدون اراده شما وجودی ندارد. به همین صورت عالم نیز بدون خدا که وجود صرف است، وجود ندارد.
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید ... من دختری 18 ساله هستم که به دنبال کسب معرفت نسبت به خدا و ائمه هستم ولی نمی دانم که باید از کجا شروع کنم.بعضی ها میگن باید یه استاد راهنما داشت تا در این مسیر انسان راه خودش رو گم نکنه.بعضی از کتاب ها هم روش های مراقبه وذکر را گفتن.اما من می خوام یه مسیر را شروع کنم و ادامه بدم.چون از بهمن ماه،ترم اول دانشگاهم شروع می شه می خواستم از شما بپرسم که باید توی این مدت باقی مونده چی کار کنم؟ کارهایی که در مدت دانشجویی هم بتونم ادامه بدم.من این سوال رو از چند نفر دیگه هم پرسیدم اما جواب های اونا نتونسته کمکم کنه.من یخوام به خدا نزدیک بشم.باید چی کارکنم؟ راه حل عملی چیه؟ خواهش می کنم منو راهنمایی کنید.خیلی از شما متشکرم.
- [سایر] سلام سلام سلام راستش من حدود 2 ساله که تو هر شبکه و برنامه ی تلویزیونی صحبت های شما رو دنبال می کنم یه جورایی احساس می کنم اسلامی رو که شما ازش صحبت می کنید خیلی خیلی قشنگ تر از اون اسلامیه که از وقت تولدم تا الان شنیدم من 18 سالمه و امسال کنکوری ام. از دورانی که به سن تکلیف رسیدم متوجه نبودم که باید چی کار کنم و دینم رو رعایت کنم فقط و فقط از اسلام حجابش رو فهمیدم . خانواده ی ما خیلی مذهبی اند . ولی یه جوریی حس می کنم همش ظاهره . دروغ و غیبت و تهمت و ... واسشون آبه خوردنه . نماز شب می خونن ولی دله خیلی هارو می شکنن. خسته شدم از این شهر و مردماش که فقط اسمشون مسلمونه بازم به خانواده ی من که لااقل ظاهر دین رو دارن ! وقتی به سیمای گناه آلود تهران نگاه می کنم واقعا نمی دونم چه جوری جواب امام زمانم رو بدم ... از این حرفای تلخ می گذرم و به قسمت تلخ ترش می رسم تلخی داستان زندگی من اینجاست که من 9 سال از زندگی ام که باید به خاطر همه چیز شکر خدام رو می کردم ، بی اعتنایی کردم و نماز نخوندم نه اینکه اصلا نخونده باشم ولی یه ماه هم پشت سرهم نخوندم راستش می خوام توبه کنم توبه از همه ی گناهایی که کردم و جز من و خدام کسی نمی دونه ولی نمی دونم چه جوری ! نمی دونم چطوری توبه کنم که دیگه تو این منجلاب نیوفتم امیر المومنان حضرت علی علیه السلام در باره ی توبه فرمودن : توبه چند مرحله دارد 1-پشیمانی از گذشته 2-تصمیم بر عدم بازگشت به گناه 3-بجا آوردن حقوق ضایع شده از مردم ( حق الناس ) 4-بجا آوردن حقوق حقه ی خداوند ( حق الله ) که همان حق اطاعت و بندگی است 5-باید با حزن و اندوه گوشت های روییده از گناه آب شود و پوست به استخوان بچسبد تا گوشتی تازه روییده شود. 6- انسان توبه کار باید سختی و مشقت عبادت را به تن بچشاند همانطور که لذت و شیرینی گناه را به بدنش چشانده بود . نمی دونم چه جوری این کارا رو بکنم از شما کمک می خوام یه جورایی هر کاری شما بگین بکنم می کنم و حرفاتون واسم حجته راستش من از روی خدام شرمنده ام نمی دونم چه جوری می تونم برگردم سمتش با این همه گناه و آلودگی دنیا یه نسخه واسم بپیچین که خوب شم. ازتون خیلی ممنونم من رو هم مثل خیلی های دیگه که به زندگی برگردوندین برگردونید راستی شب تاسوعا توی مسجد الهادی سخنرانی تون محشر بود از ساعت 7 شب منتظرتون بودم ... منتظر جواب شما میمونم می دانم در این آمد و رفت ها باید نیامده رفت نیومده رفتیم
- [سایر] سلام.فاطمه هستم.17 ساله،شمال تهران سکونت دارم.در خانواده سطح بالایی به دنیا اومدم.مذهبی هستم.پدر و مادرم وقتی ده ساله بودم جدا شدن. ازدواجشوناشتباه بود حتی من خودم مشوق مادرم برای جدایی بودم. ولی من هیچ وقت دعوایی ندیدم و اونطوری نیستم که تو روحیم تاثیر وحشتناک گذاشته باشه و به کمک قران و خدا تا حالا زندگی خیلی خوبی داشتم. با مادرم زندگی میکنم. سوم راهنمایی بودم که بخاطر زمینه های قبلی به سمت حفظ یکساله قران رو آوردم. و از طریق قانونی که برای حفاظ وجود داره قادر به اخذ مدرک لیسانس شدم. دو زبان عربی و انگلیسیم کامله. درسم خوب بوده از ابتدا ولی از اول دبیرستان مدرسه نرفتم و برای حفظ قران و ... اقدام کردم و خداروشکر راضیم. بخاطر حضور فعالم در جامعه و شرایط مناسبم و همچنین زیبایی ظاهریم خیلی خواستگار داشتم و دارم. تا حالا با خواستگارای زیادی حرف زدم و ازاونایی نبودم که عیب رو کسی بذارم ، با اینکه خودم خوشگلم شرایط ظاهری طرف مقابل باعث ندید گرفتن خوبی هاش نشده هیچ وقت. ولی به هر حال تا حالا به کسی نتونستم جواب مثبت بدم. قبل از عید با یه نفر اشنا شدم که چند جلسه ای خواستگاری اومدن ولی به خاطر اینکه مادرم خیلی تو زحمت می افتادن و با موافقت اونا چند جلسه ای با حضور خانواده های طرفین بیرون رفتیم. ولی جداگانه هنوز صحبت نکردیم. این اقا پسر سه سال از بنده بزرگترن، 2 تا خواهر و 1 برادر ناتنی از مادرشون دارن که باهاشون ارتباط خوبی دارن. فرزند اخر هستن و با مادرشون حدود 45 سال تفاوت سنی دارن. ایشون هم با مادرشون دوتایی زندگی میکنن. مادرشون همسر دوم پدرشون بوده و در حالی ازدواج کرده بوده که شوهر اولشون فوت کرده بوده و سه تا بچه داشته و اطلاعی از وجود همسر اولشون نداشته. بعد از اینکه اطلاع پیدا کرده، جدا شده. و این اقا پسر هم فرزنده خدا داد بوده. اقا پسر تا حالا ارتباطی با پدرشون نداشته ولی با مادرشون خیلی رابطه قوی داره . دانشجوعه و کامپیوتر میخونه ، وضع مالی خوبی دارن، خونه و ماشین داره ولی هنوز شغل ثابت نداره. البته اینا چندان برا من مهم نیست. مهم این چند تا سوالیع که دارم و خواهش میکنم یه جواب خدا پسندانه بهم بدین :) 1_ مادر اقا پسر گفتن که نمیخوان با پسرو عروسشون زندگی کنن همونطور که با پسر اولشون زندگی نکردن. ولی الان من احساس میکنم که پسر خیلی به مادرشون وابسطه هستن. اگر که حالا به اختمال چند درصد اقا پسر خواستن با ایشون زندگی کنن با وجود اینکه همه شرایط از نظر ما و خانواده ها مناسبه ، شباهت های زیاد داریم روحیاتمون خیلی با هم میخونه و علاقه هم بینمون وجود داره ایا درسته بخاطر این مورد رد کنم ؟ 2_ من از نظر صحبت کردن خیلی از ایشون سطحم بالاتره بخاطر تعاملات اجتماعی زیادی که داشتم ، ایشون به نسبت من خجالتی و از نظر قدرت کلمات ضعیف تر هستن. این تو زندگی درست میشه؟ 3_احتمالا از نظر مالی مستقل نیستن ولی خانوادشون کاملا تا اطلاع ثانوی و اتمام تحصیلشون تامینشون میکنن. مشکلی وجود نداره؟
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .