لطفا روایت زیر را توضیح فرمایید: از امام باقر(ع) سوال شد، از معنای آیه (واذ اخذ ربک من بنی آدم) سوره اعراف آیه 172؛ امام فرمودند: ( خداوند از پشت آدم ذریه اش را تا روز قیامت بیرون آورد و ایشان مانند ذره ها بیرون آمدند. خداوند خود را به ایشان شناسانید و نشان داد اگر این نبود احدی پروردگار خود را نمی شناخت.) تفسیر عیاشی جلد دوم. بفرمایید اگر گفته شود کنه خداوند را می توان وجدان نمود و نیز در قیامت و در عالم ذر همه ما چیستی خداوند را و ذات خداوند را به نفس دیده ایم، آیا این سخن صحیح است یا خیر؟ لطفا توضیح فرمایید. 1. ابتدا لازم است تصویری درست از هستی (وجود) ، چیستی (ماهیّت) ، ذات ، کنه ذات ، واجب الوجود (خدا ) و ممکن الوجود (مخلوق) داشته باشیم . هستی (وجود) و چیستی (ماهیّت) انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نبوده ، باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است (مشترک معنوی است). لذا صحیح است که برای همه ی موارد ، یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چیستی و چگونگی) موجودات نامیده اند. واجب الوجود و ممکن الوجود. انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را (امکان )نامیده اند. بنا بر این ، موجوداتِ دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. لذا ماهیّت بودن مساوی با بودن و تحقّق داشتن نیست ، در حالی که وجود عین بودن و تحقّق است و فرض عدم برای آن ممکن نیست. از اینرو گفته اند وجود اصیل ، و ماهیّت فرع بر وجود بوده اعتباری است. یعنی ماهیّت بر روی وجود اعتبار(لحاظ) می شود و بدون وجود نمی تواند تحقّق داشته باشد. امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان بوده عین تحقّق نیست ، خودِ وجود بدون هیچ قیدی همواره تحقق خارجی دارد و محال است که وجود ، موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام (وجوب ) انتزاع نموده اند که در مقابل مفهوم ( امکان) قرار دارد. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود. حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است. بر این اساس ، سخن گفتن از چیستی و ماهیّت خدا بی معنی بوده ناشی از نداشتن تصوّر درست از واجب الوجود و ممکن الوجود است. پس ذات خدا که همان اسماء و صفات حقّ تعالی بوده واجب الوجود است ، صرف وجود و وجود صرف است و چیستی بر نمی دارد. از این جهت است که در علم کلام گفته می شود اسماء و صفات ذاتیّه ی خدا عین ذات اوست. امّا کنه ذات حضرت حقّ تعالی فراتر از اسماء و صفات او بوده از حدّ هر گونه ادراکی خارج ، و سخن گفتن درباره ی آن محال است. تا آنجا که کنه ذات ، حتّی موضوع هیچ حکمی هم قرار نمی گیرد. حتّی نمی توان گفت: (کنه ذات خدا موجود است.) چون وجود و موجود نیز از اسماء و صفات او هستند نه کنه ذات. کنه ذات او نه معروف کسی است نه معبود کسی. آنچه عبادت کنندگان عبادت می کنند و شناسندگان می شناسند ذات باری تعالی است که عین اسماء و صفات اوست. که البته شناخت کامل ذات نیز از عهده ی همگان ساخته نیست بلکه هر کس به اندازه ی قدر وجودی خود آن حقیقت واحد را ادراک می کند. و اوج این ادراک برای صاحب مقام ( قاب قوسین او ادنی) عبده محمّدٍ المصطفی است که می فرماید:( مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک.) (بحارالأنوار ،ج68 ،ص23 ) 2. شناخت بر دو گونه است. شناخت حصولی که همان شناخت مفهومی و با واسطه است. و شناخت حضوری و بی واسطه که از راه مفهوم نبوده از طریق اتّحاد وجودی است. در شناخت حصولی هیچگاه وجود موجودات خارجی به ذهن نمی آید بلکه ماهیّت آنها عیناً در ذهن حاضر می شود ؛ که آن را مفهوم ماهوی گویند. لذا ماهیّات اشیاء معلوم بالذّات ولی وجود آنها معلوم بالعرض است. امّا از آنجا که خداوند متعال منزّه از ماهیّت است هیچگاه مفهوم مساوی او در ذهن حاضر نخواهد شد. آدمی ابتدا وجود مقیّد (ماهیّات) را ادراک و آنگاه قید و ماهیّت آنها را در ذهن تجرید و خلع می کند و به مفهوم وجود محض می رسد و از این راه واجب الوجود را تصوّر می کند. و در مرحله ی بعد از راه براهین عقلی تحقّق چنین وجود محضی را اثبات می کند ؛ و این نهایت درجه ی شناختی است که از راه ذهن می توان نسبت به خدا حاصل کرد. امّا در شناخت حضوری آنچه حقیقتاً ادراک می شود وجود موجودات است و ماهیّت آنها بالعرض ادراک می شود. لذا در علم حضوری وجود محض قبل از هر چیزی و با هر چیزی ادراک می شود. چرا که مطلق هر چیزی همواره با مقیّد آن است ، اگرچه مقیّد از مطلق محجوب است. لذا خداوند متعال فرمود:( هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم . او با شماست هرجا که باشید) لذا اهل حکمت و معرفت گفته اند: اگر وجود خدا به درستی تصوّر شود بدیهی بوده بی نیاز از اثبات است. کلام امام حسین(ع) در دعای عرفه نیز مؤیّد این سخن است که فرمودند :(کَیْفَ یُسْتَدَلُّ عَلَیْکَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیْکَ أَ یَکُونُ لِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ حَتَّی یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ مَتَی غِبْتَ حَتَّی تَحْتَاجَ إِلَی دَلِیلٍ یَدُلُّ عَلَیْکَ وَ مَتَی بَعُدْتَ حَتَّی تَکُونَ الْآثَارُ هِیَ الَّتِی تُوصِلُ إِلَیْکَ عَمِیَتْ عَیْنٌ لَا تَرَاک. چگونه بر تو استدلال می شود به چیزی که در وجودش محتاج توست؟ آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا به آن ظهور ظاهر کننده ی تو باشد؟ تو کی غایب بوده ای که محتاج دلیلی باشی که به تو دلالت نماید؟ و کی دور بوده ای که آثار رساننده به تو باشند؟ کور باد چشمی که تو را نمی بیند....)(بحارالأنوار ،ج64 ،ص142) 3. امّا آنچه در حدیث حضرت باقر(ع) به نوعی بدان اشاره شده همین مطلب اخیر که در کلام امام حسین(ع) ذکر شده است ، می باشد. توضیح مطلب اینکه طبق آیه ی شریفه ی ( وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلین ) انسان قبل از وجود مادّی خود ، در عالمی غیر مادّی حضور داشته و در آن عالم شاهد ربوبیّت مطلق خدا بوده است نه شاهد ذات یا کنه ذات خدا. به نظر مفسّرینی چون علّامه طباطبایی این عالم غیر مادّی که عالم ذرّ یا عالم الست یا عالم میثاق نامیده می شود ، همان عالم ملکوت است. در این عالم بنا به برخی انگاره های فلسفی علم حصولی محال است. لذا علم موجودات این عالم فقط علم حضوری است. پس علم انسان به ربوبیّت خداوند متعال در عالم ذرّ از سنخ علم حضوری و به نحو اتّحاد عالم و علم و معلوم بوده است نه از سنخ مفهوم. یعنی هر کسی در آن عالم ، ربوبیّت خدا را در وجود خود ادراک نموده است. به عبارت دیگر هر کسی با تمام وجود ادراک کرده که وجود او عین تدبیر و ربوبیّت حق تعالی است. وقتی انسانها از عالم مثال(ملکوت) به عالم مادّه ، که عالم کدورت است ، نازل می شود آن ادراک حضوری تضعیف می شود ولی اصل آن به صورت خداشناسی فطری در همگان باقی می ماند. و همین آگاهی فطری است که در اثر استدلالهای عقلانی یا ریاضتهای عرفانی شکوفا شده به صورت خداشناسی آگاهانه ظاهر می شود. لذا اگر آن آگاهی پیشین نبود کسی پروردگار خود را نمی شناخت و هیچگاه دنبال خدا جویی و استدلال نمی رفت. حاصل کلام اینکه: الف) کنه ذات خدا قابل ادراک برای هیچ موجودی نیست. ب) ذات خدا به معنای اسماء و صفات او نیز تا حدودی از راه علم حصولی قابل شناخت است. ج) همچنین هر کسی به اندازه ی گستره ی وجودی خود می تواند ذات خدا را به معنی اسماء و صفات او ، در وجود خویش مشاهده ی حضوری نماید. لذا فرمودند: ( من عرف نفسه فقد عرف ربّه) و البته باید توجّه داشت که نفرمودند:( من عرف نفسه فقد عرف ربّ العالمین یا الله) بلکه هر کسی از کانال وجود خویش فقط ربّ خود را می شناسد. به عبارتی ، ربّ مطلق برای هر کسی به اندازه ی وسعت وجودی خود او ظاهر می شود. د) ادراک ربوبیّت خدا توسّط انسان در عالم ذرّ ، ادراک حضوری و متّحد با وجود خود او بوده است. ه) آگاهی فطری انسان به ربوبیّت خداوند متعال در دنیا ، ظهور دنیوی همان ادراک حضوری عالم ذرّ است و ادراک حصولی و شهودی انسان از وجود و ربوبیّت خداوند متعال در دنیا نیز حالت شکوفا شده ی همان آگاهی فطری است.
لطفا روایت زیر را توضیح فرمایید: از امام باقر(ع) سوال شد، از معنای آیه (واذ اخذ ربک من بنی آدم) سوره اعراف آیه 172؛ امام فرمودند: ( خداوند از پشت آدم ذریه اش را تا روز قیامت بیرون آورد و ایشان مانند ذره ها بیرون آمدند. خداوند خود را به ایشان شناسانید و نشان داد اگر این نبود احدی پروردگار خود را نمی شناخت.) تفسیر عیاشی جلد دوم. بفرمایید اگر گفته شود کنه خداوند را می توان وجدان نمود و نیز در قیامت و در عالم ذر همه ما چیستی خداوند را و ذات خداوند را به نفس دیده ایم، آیا این سخن صحیح است یا خیر؟ لطفا توضیح فرمایید.
لطفا روایت زیر را توضیح فرمایید: از امام باقر(ع) سوال شد، از معنای آیه (واذ اخذ ربک من بنی آدم) سوره اعراف آیه 172؛ امام فرمودند: ( خداوند از پشت آدم ذریه اش را تا روز قیامت بیرون آورد و ایشان مانند ذره ها بیرون آمدند. خداوند خود را به ایشان شناسانید و نشان داد اگر این نبود احدی پروردگار خود را نمی شناخت.) تفسیر عیاشی جلد دوم. بفرمایید اگر گفته شود کنه خداوند را می توان وجدان نمود و نیز در قیامت و در عالم ذر همه ما چیستی خداوند را و ذات خداوند را به نفس دیده ایم، آیا این سخن صحیح است یا خیر؟ لطفا توضیح فرمایید.
1. ابتدا لازم است تصویری درست از هستی (وجود) ، چیستی (ماهیّت) ، ذات ، کنه ذات ، واجب الوجود (خدا ) و ممکن الوجود (مخلوق) داشته باشیم .
هستی (وجود) و چیستی (ماهیّت)
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نبوده ، باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است (مشترک معنوی است). لذا صحیح است که برای همه ی موارد ، یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چیستی و چگونگی) موجودات نامیده اند.
واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را (امکان )نامیده اند. بنا بر این ، موجوداتِ دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. لذا ماهیّت بودن مساوی با بودن و تحقّق داشتن نیست ، در حالی که وجود عین بودن و تحقّق است و فرض عدم برای آن ممکن نیست. از اینرو گفته اند وجود اصیل ، و ماهیّت فرع بر وجود بوده اعتباری است. یعنی ماهیّت بر روی وجود اعتبار(لحاظ) می شود و بدون وجود نمی تواند تحقّق داشته باشد. امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان بوده عین تحقّق نیست ، خودِ وجود بدون هیچ قیدی همواره تحقق خارجی دارد و محال است که وجود ، موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام (وجوب ) انتزاع نموده اند که در مقابل مفهوم ( امکان) قرار دارد.
بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.
بر این اساس ، سخن گفتن از چیستی و ماهیّت خدا بی معنی بوده ناشی از نداشتن تصوّر درست از واجب الوجود و ممکن الوجود است. پس ذات خدا که همان اسماء و صفات حقّ تعالی بوده واجب الوجود است ، صرف وجود و وجود صرف است و چیستی بر نمی دارد. از این جهت است که در علم کلام گفته می شود اسماء و صفات ذاتیّه ی خدا عین ذات اوست. امّا کنه ذات حضرت حقّ تعالی فراتر از اسماء و صفات او بوده از حدّ هر گونه ادراکی خارج ، و سخن گفتن درباره ی آن محال است. تا آنجا که کنه ذات ، حتّی موضوع هیچ حکمی هم قرار نمی گیرد. حتّی نمی توان گفت: (کنه ذات خدا موجود است.) چون وجود و موجود نیز از اسماء و صفات او هستند نه کنه ذات. کنه ذات او نه معروف کسی است نه معبود کسی. آنچه عبادت کنندگان عبادت می کنند و شناسندگان می شناسند ذات باری تعالی است که عین اسماء و صفات اوست. که البته شناخت کامل ذات نیز از عهده ی همگان ساخته نیست بلکه هر کس به اندازه ی قدر وجودی خود آن حقیقت واحد را ادراک می کند. و اوج این ادراک برای صاحب مقام ( قاب قوسین او ادنی) عبده محمّدٍ المصطفی است که می فرماید:( مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک.) (بحارالأنوار ،ج68 ،ص23 )
2. شناخت بر دو گونه است. شناخت حصولی که همان شناخت مفهومی و با واسطه است. و شناخت حضوری و بی واسطه که از راه مفهوم نبوده از طریق اتّحاد وجودی است.
در شناخت حصولی هیچگاه وجود موجودات خارجی به ذهن نمی آید بلکه ماهیّت آنها عیناً در ذهن حاضر می شود ؛ که آن را مفهوم ماهوی گویند. لذا ماهیّات اشیاء معلوم بالذّات ولی وجود آنها معلوم بالعرض است. امّا از آنجا که خداوند متعال منزّه از ماهیّت است هیچگاه مفهوم مساوی او در ذهن حاضر نخواهد شد. آدمی ابتدا وجود مقیّد (ماهیّات) را ادراک و آنگاه قید و ماهیّت آنها را در ذهن تجرید و خلع می کند و به مفهوم وجود محض می رسد و از این راه واجب الوجود را تصوّر می کند. و در مرحله ی بعد از راه براهین عقلی تحقّق چنین وجود محضی را اثبات می کند ؛ و این نهایت درجه ی شناختی است که از راه ذهن می توان نسبت به خدا حاصل کرد. امّا در شناخت حضوری آنچه حقیقتاً ادراک می شود وجود موجودات است و ماهیّت آنها بالعرض ادراک می شود. لذا در علم حضوری وجود محض قبل از هر چیزی و با هر چیزی ادراک می شود. چرا که مطلق هر چیزی همواره با مقیّد آن است ، اگرچه مقیّد از مطلق محجوب است. لذا خداوند متعال فرمود:( هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم . او با شماست هرجا که باشید) لذا اهل حکمت و معرفت گفته اند: اگر وجود خدا به درستی تصوّر شود بدیهی بوده بی نیاز از اثبات است. کلام امام حسین(ع) در دعای عرفه نیز مؤیّد این سخن است که فرمودند :(کَیْفَ یُسْتَدَلُّ عَلَیْکَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیْکَ أَ یَکُونُ لِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ حَتَّی یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ مَتَی غِبْتَ حَتَّی تَحْتَاجَ إِلَی دَلِیلٍ یَدُلُّ عَلَیْکَ وَ مَتَی بَعُدْتَ حَتَّی تَکُونَ الْآثَارُ هِیَ الَّتِی تُوصِلُ إِلَیْکَ عَمِیَتْ عَیْنٌ لَا تَرَاک. چگونه بر تو استدلال می شود به چیزی که در وجودش محتاج توست؟ آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا به آن ظهور ظاهر کننده ی تو باشد؟ تو کی غایب بوده ای که محتاج دلیلی باشی که به تو دلالت نماید؟ و کی دور بوده ای که آثار رساننده به تو باشند؟ کور باد چشمی که تو را نمی بیند....)(بحارالأنوار ،ج64 ،ص142)
3. امّا آنچه در حدیث حضرت باقر(ع) به نوعی بدان اشاره شده همین مطلب اخیر که در کلام امام حسین(ع) ذکر شده است ، می باشد.
توضیح مطلب اینکه طبق آیه ی شریفه ی ( وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلین ) انسان قبل از وجود مادّی خود ، در عالمی غیر مادّی حضور داشته و در آن عالم شاهد ربوبیّت مطلق خدا بوده است نه شاهد ذات یا کنه ذات خدا. به نظر مفسّرینی چون علّامه طباطبایی این عالم غیر مادّی که عالم ذرّ یا عالم الست یا عالم میثاق نامیده می شود ، همان عالم ملکوت است. در این عالم بنا به برخی انگاره های فلسفی علم حصولی محال است. لذا علم موجودات این عالم فقط علم حضوری است. پس علم انسان به ربوبیّت خداوند متعال در عالم ذرّ از سنخ علم حضوری و به نحو اتّحاد عالم و علم و معلوم بوده است نه از سنخ مفهوم. یعنی هر کسی در آن عالم ، ربوبیّت خدا را در وجود خود ادراک نموده است. به عبارت دیگر هر کسی با تمام وجود ادراک کرده که وجود او عین تدبیر و ربوبیّت حق تعالی است. وقتی انسانها از عالم مثال(ملکوت) به عالم مادّه ، که عالم کدورت است ، نازل می شود آن ادراک حضوری تضعیف می شود ولی اصل آن به صورت خداشناسی فطری در همگان باقی می ماند. و همین آگاهی فطری است که در اثر استدلالهای عقلانی یا ریاضتهای عرفانی شکوفا شده به صورت خداشناسی آگاهانه ظاهر می شود. لذا اگر آن آگاهی پیشین نبود کسی پروردگار خود را نمی شناخت و هیچگاه دنبال خدا جویی و استدلال نمی رفت.
حاصل کلام اینکه:
الف) کنه ذات خدا قابل ادراک برای هیچ موجودی نیست.
ب) ذات خدا به معنای اسماء و صفات او نیز تا حدودی از راه علم حصولی قابل شناخت است.
ج) همچنین هر کسی به اندازه ی گستره ی وجودی خود می تواند ذات خدا را به معنی اسماء و صفات او ، در وجود خویش مشاهده ی حضوری نماید. لذا فرمودند: ( من عرف نفسه فقد عرف ربّه) و البته باید توجّه داشت که نفرمودند:( من عرف نفسه فقد عرف ربّ العالمین یا الله) بلکه هر کسی از کانال وجود خویش فقط ربّ خود را می شناسد. به عبارتی ، ربّ مطلق برای هر کسی به اندازه ی وسعت وجودی خود او ظاهر می شود.
د) ادراک ربوبیّت خدا توسّط انسان در عالم ذرّ ، ادراک حضوری و متّحد با وجود خود او بوده است.
ه) آگاهی فطری انسان به ربوبیّت خداوند متعال در دنیا ، ظهور دنیوی همان ادراک حضوری عالم ذرّ است و ادراک حصولی و شهودی انسان از وجود و ربوبیّت خداوند متعال در دنیا نیز حالت شکوفا شده ی همان آگاهی فطری است.
- [سایر] سوال من در مورد حدیث دوات و قلم هست 1- من به منابع شیعه مراجعه کردم و دیدم که همه ناقلان شیعه (از شیخ مفید گرفته تا کتاب بحار و مناقب و ............) یا از قول صحیح مسلم و بخاری(دو دشمن امامت امام علی) روایت کردند یا زماناً بعد از نقل بخاری مسلم بوده است(وفات بخاری در سال 256 قمری است و قبل از آن هیچ حدیثی نیست) همچنین رواتی که از زمان مسلم و بخاری به عبدالله ابن عباس میرسند هیچ کدام در نزد شیعه توثیق نشده است به غیر از خود ابن عباس که مقبول الفریقین است . . همچنین سندی که از ابان بن ابی عیاش روایت شده است محل اشکال است. به علت اینکه در کتاب تنقیح المقال با توضیحاتی از منظر بعضی علماء او را فاسد المذهب خواندند جلد 1صفحه 3. همچنین علامه امینی در الغدیر به استناد کتاب تهذیب المنطق، ابان بن ابی عیاش را در فهرستِ دروغ گویان و جاعلان حدیث یاد کرده است (الغدیر 209/ 5.) حتی علماء در مورد اصل کتاب امروزی سلیم بین قیسی که در دست ماست تردید دارند از جمله شیخ مفید کتاب را ضعیف دانسته اند. ومیفرماید: (اطمینانی به این کتاب نیست و به بیشتر مطالب آن نمیتوان عمل کرد؛ چرا که دستخوش تخلیط و تدلیس گشته است. پس شایسته است دین باوران از عمل کردن به همه مطالب آن بپرهیزند و بر آن اعتماد نکنند و احادیث آن را روایت ننمایند. (تصحیح الاعتماد، ص 72) وشیخ طوسی نیز نام او را در میان اصحاب امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق (ع)آورده و ضعیف خوانده است. به هرحال رجالشناسان، اعم از شیعی و سنی، ابن ابی عیاش را توثیق نکردهاند (طوسی، رجال، 106؛ علامه حلّی، 99؛ حلّی، 414) استناد به یک کتابی که که در آن خیلی از علماء شک دارند و ابان را فاسد می خوانند خیلی جالب به نظر نمی رسد. به نظر شما همین دلائل نشان نمی دهد که سند شیعه در مورد این حدیث بسیار ضعیف است؟ 2- چرا وقتی خصوصیترین جنایتهای اهل نفاق به زهرا و علی در کتب اصلی و اربعه شیعه یافت می شود ، ائمه اطهار چه لزومی و چه صلاحی دیدند که این حدیث را روایت نکنند؟ 3- سنی های بی شرم هیچوقت برداشت ما را نداشتند . و تعبیرات و توجیهاتی دارند و حتی ا حادیثی را مطرح می کنند و در کنار حدیث دوات و قلم می گذارند تا استدلالات ما را زیر سؤال ببرند مثلاً حدیث زیر: عن عائشة قالت: قال لی رسول الله صلی الله علیه وسلم فی مرضه: (ادعی لی أبابکر أباک وأخاک حتی أکتب کتاباً فإنی أخاف أن تتمنی متمناً ویقول قائل: أنا، ویأبی الله و المؤمنون إلا أبابکر (صحیح مسلم جلد7 بابی از فضائل ابوبکر صفحه 110 طبع محمد علی صبیح) و می گویند اگر به مسلم و بخاری استناد می کنید پس این را هم قبول کنید!! حال به نظر شما باز ما می توانیم بگوییم چون خودشان قبول دارند پس ما هم قبول کنیم ورروایتهای خودشان را به عنوان استناد به آنها ذکر کنیم ؟ و آیا می توانیم بگوییم ولایت علی از این حدیث اثبات می شود؟ و آیا حادثه عظیم غدیر که در کتب اصلی شیعه هست و طبق قران دین کامل می شود ورسالت پیغمبر تمام، برای توجیه امامت علی (ع) کافی نیست؟ 4- فکر نمی کنید چون عمر دشمن علی و محمد است لذا ما این برداشت را کردیم نه این که خدای نکرده بخواهم اتهامی بزنم ولی روایت به گونه ای است که ذهنها به این سمت منعکس می شود که چون عمر دشمن است پس محال است درست نباشد ؟ وآیااین به نظر شما کافی است؟ 5- به نظر شما نمی توان از دید دیگر نگریست و نظریه جدیدی مطرح کرد و راه سومی را انتخاب کرد یعنی نه آنچه سنی می گوید و نه آنچه علماءشیعه بر حق بر داشت میکنند؟
- [سایر] با سلام. همانطور که می دانیم یکی از امورمهم در زندگی هر فردی ازدواج است.و اسلام نیز در این زمینه بسیار تاکید کرده و نوعی از ازدواج را نیز به عنوان ازدواج موقت تعریف کرده است.احادیث و روایاتی در این زمینه وجود دارد .از جمله :((امام باقر (ع) فرمودند : زنی که مالک نفس خود ( آزاد) باشد و سفیه ، مجنون و کودک نباشد . در چنین حالی شوهر کردن او بدون اجازه ولی جائز است.امام صادق (ع) فرمودند : هر زنی که بخواهد اگر مالک نفس خود باشد ( یعنی کنیز یا دیوانه نباشد ) می تواند ازدواج کند و اگر آن زن بخواهد می تواند وکیل بگیرد.امام صادق (ع) فرمودند : بکر و غیر بکر مساوی است که باید نکاح به اذن آنها باشد و هیچ زنی را نکاح نمی توان کرد مگر به امر و رخصت او .ابو عبد الله (ع) فرمودند : باکره می تواند بدون اجازه پدرش ازدواج کند.امام صادق (ع) فرمودند : اگر دختر راضی شود بدون رضایت پدرش ازدواج موقت نماید اشکالی ندارد.امام صادق (ع) فرمودند :ازدواج موقت با دختر اشکالی ندارد . تا زمانی که دختر از باکره بودن خارج نشود . به خاطر آنکه ممکن است باکره نبودن دختر برای خانواده دختر یک عیب حساب شود.و روایتی را در این زمینه شنیده ام که ائمه صیغه های موقتی که شرط عدم مقاربت در آنها باشد را بدون اذن ولی برای دیگران می خواندند. ازدواج موقت بین دختر و پسر از نظر اسلامی مانند ازدواج دائم است ولی اسلام شناسان و مراجع تقلید از زمان کهن تا به حال درباره اینکه دختر بتواند بدون اذن ولی ازدواج نماید اختلاف نظر داشته اند و بسیاری از آنان به خاطر دوری از هرج و مرج و فساد اذن ولی را شرط عقد می دانسته اند و می دانند . ولی بسیاری بر این عقیده اند که در اسلام بنابر حکم اولیه اذن ولی در عقد دختر بالغ و رشیده شرط نیست چرا که ائمه اطهار (ع) در بسیاری از اخبار رسیده اذن ولی را در ازدواج باکره رشیده شرط نمی دانند و حتی در برخی از روایات ازدواج موقت دختران را بدون اذن ولی و در صورت عدم ازاله بکارت جایز می دانند.حال بسیاری از مراجع به علت مسائل اجتماعی ازدواج موقت را با اذن پدر احتیاط واجب یا واجب و لازم دانسته اند.که به حق می توان گفت صحیح است.با وجوداینکه حکم مراجع تقلید سند است و باید به آن عمل شود از حضرت عالی می خواستم بپرسم آیا گفته های مرا تایید می کنید یا در برخی جملات آن ایراداتی مشاهده می کنید.لطفا آنها را ذکر کنید. من مشغول به تحقیق در این زمینه هستم. سوال دوم من این است.من و دختر خانومی که به هم علاقه داشتیم،از طریق تلفن و پیام کوتاه و گاهی نیز به شکل حضوری ارتباط داشتیم. ارتباط ما فقط در حد صحبت کردن با یکدیگر بود.اما مرجع تقلیدم این ارتباط را جایز نمی دانستند.من در آن زمان حکم دقیق مرجع تقلیدم را در مورد ازدواج موقت نمی دانستم و بی اذن ولی دختر او را به عقد موقت خود در آوردم. شرط عقد ما این بود که ارتباط ما به احترام پدر دختر با وجود محرم بودن در همان حد صحبت کردن باقی بماند واز آن حد تجاوز نکند. (آیا تا اینجا به دلیل اینکه که عالم نبودیم گناهی مرتکب شدیم؟) اما بعدا فهمیدم که ما می بایست تکلیفا از پدر دختر اجازه می گرفتیم.و عقد ما صحیح است اما دختر مرتکب گناه شده است. ولی ما عقدمان را به هم نزدیم و ارتباط خودمان را به همان شکل حفظ کردیم.و از حد صحبت تجاوز نکرد.به یکدیگرجملات عاشقانه می گفتیم اما از گفتن خیلی از جملات نیز خودداری می کردیم.آیا با بر هم نزدن عقد بعد از آگاه شدن از حکم صحیح آن،مرتکب گناه شدیم؟آیا با گفتن جملات عاشقانه به یکدیگرمرتکب گناه شدیم؟لازم به ذکر است که بعدا به لطف خداوند خانواده های خود را از علاقه مان به یکدیگر آگاه ساختیم و الان نیز با هم زن و شوهر هستیم.