بدون مقدمه چرا حضرت رقیه(س) با این که سه ساله بود و هنوز قدرت درک احکام را نداشت باید باب الحوائج شود؟ در جواب اینگونه باشد که ایشان رنج های زیادی کشیده اند خوب خیلی از افراد دیگر نیز مورد آزار قرار گرفته اند و اساسا چرا باید به ایشان احترام گذاشت آیا به خاطر اینکه فرزند امام است؟ آیا این دلیل کافی است؟ گیرم پدرت بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟ دختری کم سن و سال در سرزمین شام مدفون است که منسوب است به امام حسین(ع) لکن در این که این دختر، دختر امام حسین(ع) یا دختر یکی از بنی هاشم یا اصحاب بین مورخین اختلاف نظر است ولی این دختر هر که هست دارای مقامات بالای معنوی است و از قبر شریف او کراماتی به ظهور رسیده است که بیانگر این معناست که صاحب این قبر در نزد خدا وا هل بیت(ع) صاحب جلال و احترام است. اما اینکه برخی روضه خوانها به این برزگوار لقب باب الحوائج می دهند ظاهرا از این جهت است که متوسلین این بزرگوار به شفاعت وی به حاجاتشان رسیده اند ولی ما در روایتی ندیده ایم که اهل بیت(ع) این لقب را به آن بزرگوار داده باشند و آنچه برای ما حجت است قول و فعل معصوم است نه قول و فعل غیرمعصومین. اما چرا صاحب آن قبر شریف این همه سزوار تعظیم و احترام است. گفتیم که از این قبر شریف کراماتی مشاهده شده است که دلالت بر عظمت صاحب آن دارد و این منافاتی با کم سن و سال بودن آن بزگوار ندارد. بسیاری انسانها هستند هشتاد سال عمر کرده اند ولی به اندازه یک بچه هفت ساله شعور ندارند. و در مقابل بچه هایی نیز دیده شده اند که همان دوران طفولیت صاحب عقول قوی بوده اند. نمونه بارز چنین افرادی در عصر خود ما (سیدمحمد حسین طباطبائی) است که در سن 5 سالگی کل قرآن را حفظ بود و با استفاده از آیات به سوال ها جواب می داد و برای افراد بزرگ سال سخنرانی می کرد و توانست از کشور انگلستان درجه دکترا بگیرد. افرادی دیده شده اند که در 8 سالگی وارد دانشگاه شده اند. برخی از علمای گذشته شیعه قبل از سن بلوغ به اجتهاد رسیده بودند و یکی از عرفا خود تصریح داشت که در سن چهارده سالگی صورت باطنی افراد می دیده است. ابوعلی سینا در سن هفت سالگی در عرض یک روز کتابچه ای نوشته بود که استادش آن را سه روز می خواند ولی درک نمی کند. حضرت یحیی در کودکی صاحب حکمت بود ( و آتیناه الحکم صبیا)(مریم/12) و حضرت عیسی در گهواره با مردم سخن می گفت و خدا درگهواره انجیل را به او وحی نمود.(ر.ک: آیات 29-33 سوره مریم) و امام جواد(ع) در 9 سالگی به مقام رسید و امام زمان(عج) در سنین کودکی صاحب مقام امامت شد. بنابراین به صرف اینکه این دختر سه ساله یا چهارساله کم سن و سال بوده است نمی توان گفت که وی از دین بی خبر بوده است. این بزرگوار از فرزندان پاکان روزگار بود و در دامنهای پاک رشد کرده بود و در شکم او لقمه حرام راه نیافته بود. امام حسین(ع) هر که را خالص نبود از کربلای خود خارج کرد و آنان که با او مانده بودند همگی مورد عنایات ویژه خدا بودند. امام حسین(ع) وقتی به کربلا می آمد با بزرگان بنی هاشم و دیگر قبائل ملاقاتها داشت و بسیاری از آنها اگر به کربلا دعوت می شدند، می آمدند ولی امام(ع) آنها را به کربلا دعوت نکردند و آنهایی را هم که خود با او آمده بودند، مرخص کرد ولی برخی اصحاب مثل زهیر را خود دعوت کرد، گویی آن حضرت می خواست مخلصین را گرد، خود جمع کرد تا برای آیندگان الگو باشند و یکی از این افراد که با امام ماند و این همه مصائب را تحمل کرد همین دختر خردسال بود و کار او در راه خدا به آنجا رسید که در میان آن همه اسراء نام او بعد از نام امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س) مطرح شد و قرنهاست که نام او رسوا کننده ظالمان و سند حقانیت قیام امام حسین(ع) است. اگر عاشورا اسلام را حفظ کرده است این دختر خردسال نیز در این قیام نقشی این گونه شاخص داشته است و از این رو برگردن همه مسلمانان حق دارد و افزودن بر اینها وی در اثر آزارهای اهل بیت(ع) به شهادت رسیده است و صاحب مقام شهادت است و مقام شهادت، مقام کمی نیست. امام حسین(ع) دختران دیگری نیز داشت، در بین اسراء نیز زنان و دختران و کودکان زیاد بودند ولی خدا نام این دختر خرد سال را بر سر زبانها و یاد او را در دلها انداخته است و این ناشی از مقام و مرتبه وجود خود او بوده است؛ البته اگر ثابت شود که وی دختر امام حسین(ع) از این جهت نیز احترام او بر ما واجب خواهد بود. چرا که اولا انسان وقتی کسی را دوست می دارد متعلقات او را هم دوست می دارد؛ دختر امام کم از پیراهن یوسف و صندوق حضرت موسی(ع) و هارون(ع) نیست خدا در قرآن کریم این دو شیء بی جان را محترم داشته است چون انتساب به پیامبران داشته اند. خداوند متعال را امر کرده است که نسل پیامبر را به نام و یاد او احترام کنیم و دوست بداریم و این باعث پاکی خود ماست. ( قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی)(شوری/23) جریان عاشورا و کربلا را نباید سهل شمرد و نباید ساده از کنار آن گذشت. کربلا صحنه نمایش بهترین انسان از طیفهای گوناگون است. قاسم بن الحسن بیش از 13سال ندارد ولی مرگ در راه خدا را از عسل شیرین تر می داند. کافی است تصور کنیم که چه قدرت روحی می خواهد تا پسری 13 ساله به تنهایی به جنگ با هزاران نفر رود. برخی از اصحاب امام(ع) قریب 90 سال سن داشتند و با این حال به جنگ می رفتند. در میان شهدای کربلا نوجوانی است که پدرش نیز شهید شده است. این نوجوان به تنهایی به جنگ رفت و از چنان معرفتی برخوردار بود که به جای معرفی خود چنین گفت: امیری حسین و نعم الامیر***سرور فؤاد البشیر النذیر علی و فاطمه والداه ***فهل تعلمون له من نظیر له طلعه مثل شمس الضحی***له غره مثل بدره منیز(منتهی الآمال، ج1، ص685) کاروان حسینی را نباید با افراد عادی قیاس کرد،کودکان این کاروان کار بزرگان کردند و پیرسالانشان کار جوانان نمودند و زنانشان مردانه ایستادند. به قول مولوی: کار پاکان را قیاس ازخود مگیر*** گرچه باشد در نبشتن شیر، شیر آن یکی شیری است اندر بادیه*** و آن دگر شیری است اندر بادیه آن یکی شیریست کآدم می خورد*** و آن دگر شیریست کآدم می خورد
بدون مقدمه چرا حضرت رقیه(س) با این که سه ساله بود و هنوز قدرت درک احکام را نداشت باید باب الحوائج شود؟ در جواب اینگونه باشد که ایشان رنج های زیادی کشیده اند خوب خیلی از افراد دیگر نیز مورد آزار قرار گرفته اند و اساسا چرا باید به ایشان احترام گذاشت آیا به خاطر اینکه فرزند امام است؟ آیا این دلیل کافی است؟ گیرم پدرت بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟
بدون مقدمه چرا حضرت رقیه(س) با این که سه ساله بود و هنوز قدرت درک احکام را نداشت باید باب الحوائج شود؟ در جواب اینگونه باشد که ایشان رنج های زیادی کشیده اند خوب خیلی از افراد دیگر نیز مورد آزار قرار گرفته اند و اساسا چرا باید به ایشان احترام گذاشت آیا به خاطر اینکه فرزند امام است؟ آیا این دلیل کافی است؟ گیرم پدرت بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟
دختری کم سن و سال در سرزمین شام مدفون است که منسوب است به امام حسین(ع) لکن در این که این دختر، دختر امام حسین(ع) یا دختر یکی از بنی هاشم یا اصحاب بین مورخین اختلاف نظر است ولی این دختر هر که هست دارای مقامات بالای معنوی است و از قبر شریف او کراماتی به ظهور رسیده است که بیانگر این معناست که صاحب این قبر در نزد خدا وا هل بیت(ع) صاحب جلال و احترام است. اما اینکه برخی روضه خوانها به این برزگوار لقب باب الحوائج می دهند ظاهرا از این جهت است که متوسلین این بزرگوار به شفاعت وی به حاجاتشان رسیده اند ولی ما در روایتی ندیده ایم که اهل بیت(ع) این لقب را به آن بزرگوار داده باشند و آنچه برای ما حجت است قول و فعل معصوم است نه قول و فعل غیرمعصومین.
اما چرا صاحب آن قبر شریف این همه سزوار تعظیم و احترام است. گفتیم که از این قبر شریف کراماتی مشاهده شده است که دلالت بر عظمت صاحب آن دارد و این منافاتی با کم سن و سال بودن آن بزگوار ندارد. بسیاری انسانها هستند هشتاد سال عمر کرده اند ولی به اندازه یک بچه هفت ساله شعور ندارند. و در مقابل بچه هایی نیز دیده شده اند که همان دوران طفولیت صاحب عقول قوی بوده اند. نمونه بارز چنین افرادی در عصر خود ما (سیدمحمد حسین طباطبائی) است که در سن 5 سالگی کل قرآن را حفظ بود و با استفاده از آیات به سوال ها جواب می داد و برای افراد بزرگ سال سخنرانی می کرد و توانست از کشور انگلستان درجه دکترا بگیرد. افرادی دیده شده اند که در 8 سالگی وارد دانشگاه شده اند. برخی از علمای گذشته شیعه قبل از سن بلوغ به اجتهاد رسیده بودند و یکی از عرفا خود تصریح داشت که در سن چهارده سالگی صورت باطنی افراد می دیده است. ابوعلی سینا در سن هفت سالگی در عرض یک روز کتابچه ای نوشته بود که استادش آن را سه روز می خواند ولی درک نمی کند. حضرت یحیی در کودکی صاحب حکمت بود ( و آتیناه الحکم صبیا)(مریم/12) و حضرت عیسی در گهواره با مردم سخن می گفت و خدا درگهواره انجیل را به او وحی نمود.(ر.ک: آیات 29-33 سوره مریم) و امام جواد(ع) در 9 سالگی به مقام رسید و امام زمان(عج) در سنین کودکی صاحب مقام امامت شد. بنابراین به صرف اینکه این دختر سه ساله یا چهارساله کم سن و سال بوده است نمی توان گفت که وی از دین بی خبر بوده است. این بزرگوار از فرزندان پاکان روزگار بود و در دامنهای پاک رشد کرده بود و در شکم او لقمه حرام راه نیافته بود.
امام حسین(ع) هر که را خالص نبود از کربلای خود خارج کرد و آنان که با او مانده بودند همگی مورد عنایات ویژه خدا بودند. امام حسین(ع) وقتی به کربلا می آمد با بزرگان بنی هاشم و دیگر قبائل ملاقاتها داشت و بسیاری از آنها اگر به کربلا دعوت می شدند، می آمدند ولی امام(ع) آنها را به کربلا دعوت نکردند و آنهایی را هم که خود با او آمده بودند، مرخص کرد ولی برخی اصحاب مثل زهیر را خود دعوت کرد، گویی آن حضرت می خواست مخلصین را گرد، خود جمع کرد تا برای آیندگان الگو باشند و یکی از این افراد که با امام ماند و این همه مصائب را تحمل کرد همین دختر خردسال بود و کار او در راه خدا به آنجا رسید که در میان آن همه اسراء نام او بعد از نام امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س) مطرح شد و قرنهاست که نام او رسوا کننده ظالمان و سند حقانیت قیام امام حسین(ع) است. اگر عاشورا اسلام را حفظ کرده است این دختر خردسال نیز در این قیام نقشی این گونه شاخص داشته است و از این رو برگردن همه مسلمانان حق دارد و افزودن بر اینها وی در اثر آزارهای اهل بیت(ع) به شهادت رسیده است و صاحب مقام شهادت است و مقام شهادت، مقام کمی نیست.
امام حسین(ع) دختران دیگری نیز داشت، در بین اسراء نیز زنان و دختران و کودکان زیاد بودند ولی خدا نام این دختر خرد سال را بر سر زبانها و یاد او را در دلها انداخته است و این ناشی از مقام و مرتبه وجود خود او بوده است؛ البته اگر ثابت شود که وی دختر امام حسین(ع) از این جهت نیز احترام او بر ما واجب خواهد بود. چرا که اولا انسان وقتی کسی را دوست می دارد متعلقات او را هم دوست می دارد؛ دختر امام کم از پیراهن یوسف و صندوق حضرت موسی(ع) و هارون(ع) نیست خدا در قرآن کریم این دو شیء بی جان را محترم داشته است چون انتساب به پیامبران داشته اند. خداوند متعال را امر کرده است که نسل پیامبر را به نام و یاد او احترام کنیم و دوست بداریم و این باعث پاکی خود ماست. ( قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی)(شوری/23)
جریان عاشورا و کربلا را نباید سهل شمرد و نباید ساده از کنار آن گذشت. کربلا صحنه نمایش بهترین انسان از طیفهای گوناگون است. قاسم بن الحسن بیش از 13سال ندارد ولی مرگ در راه خدا را از عسل شیرین تر می داند. کافی است تصور کنیم که چه قدرت روحی می خواهد تا پسری 13 ساله به تنهایی به جنگ با هزاران نفر رود. برخی از اصحاب امام(ع) قریب 90 سال سن داشتند و با این حال به جنگ می رفتند. در میان شهدای کربلا نوجوانی است که پدرش نیز شهید شده است. این نوجوان به تنهایی به جنگ رفت و از چنان معرفتی برخوردار بود که به جای معرفی خود چنین گفت:
امیری حسین و نعم الامیر***سرور فؤاد البشیر النذیر
علی و فاطمه والداه ***فهل تعلمون له من نظیر
له طلعه مثل شمس الضحی***له غره مثل بدره منیز(منتهی الآمال، ج1، ص685)
کاروان حسینی را نباید با افراد عادی قیاس کرد،کودکان این کاروان کار بزرگان کردند و پیرسالانشان کار جوانان نمودند و زنانشان مردانه ایستادند. به قول مولوی:
کار پاکان را قیاس ازخود مگیر*** گرچه باشد در نبشتن شیر، شیر
آن یکی شیری است اندر بادیه*** و آن دگر شیری است اندر بادیه
آن یکی شیریست کآدم می خورد*** و آن دگر شیریست کآدم می خورد
- [سایر] سلام من دانشجوی ایرانی مقیم آمریکا هستم و در حال حاضر دانشجوی دکترا هستم و 28 سال و اندی. امسال سال سوم دوره دکترای من هست. مادر من در اردیبهشت امسال برای بنده رفتن خواستگاری. خلاصه بنده و دختر خانم (26 ساله دانشجوی ارشد) از طریق تلفن و اسکایپ همدیگرو دیدیم، صحبت کردیم خیلی، پسندیدیم و بعد از دو ماه مکاتبه از راه دور بنده امدم ایران تا بیشتر و از نزدیک با هم آشنا بشیم. البته به هم جواب قطعی ندادیم وقتی من امریکا بودم، قرار شد من بیام ایران و رفت و امد کنیم مدتی و بعد جواب قطعی به هم بدیم، اما به هر حال قبل از اومدن به ایران ما همه حرفامونو زده بودیم و واقعا تحقیق کرده بودیم راجع به هم و راجع به همه چیز صحبت کرده بودیم. خوب اومدیم ایران، بار اول با مادرم رفتیم منزل ایشون، خوب همونجوری بود که انتظار داشتم ، خوشحال و شاکر که الحمدلله مورد مناسبی پیدا شده. بعد از دیدن ایشون پدرشون که با من صحبت کردن گفتن کی برمیگردی گفتم بستگی داره به کارم تو ایران. که فکر می کنم حسابی ترسید که نیام ایران. 3 روز بعد با پدر و مادرم رفتیم و پدر ایشون گفت من 3 تا شرط دارم: اول اینکه ایشون باید برگرده ایران، دوم ایشون باید بیاد ایران دختر رو ببره (چون دختر خانم یه ترم از درسشون مونده بود) و سوم اینکه دخترم حتما باید اونجا دکتراشو بخونه. ما هر سه تامون شوکه شدیم، به خاطر شرط دوم، که بابام گفت حاج اقا من خودم دختر رو می برم امریکا، که باباش گفت نه خودش باید بیاد. خوب من همین یه بارم که اومدم با کلی سختی دوباره ویزا گرفتم چه برسه به اینکه اگه وسط دو تا ترم میومدم احتمال ویزا گرفتنم خیلی پایین بود و منم ترم رو از دست میدادم. به هر حال من و بابا و مادر هم خیلی صحبت کردیم و قبول کردیم و گفتیم که نهایتا من یه ترم از درسم جا میمونم. فرداش که زنگ زدیم که بگیم شرطاتون قبوله، گفتن نه! بله به همین راحتی! بدون هیچ دلیلی! من و دختر خانم هم به هر حال همدیگرو پسندیده بودیم و به شدت به هم علاقمند شده بودیم. خوب به هر حال ما بچه که نبودیم، من چند ماه دیگه 29 سالم میشه و ایشون هم 26 سالشون پر میشه! اما متاسفانه پدر ایشون مخالفت کردن سر چیزی که ما اصلا نفهمیدیم دلیلشون چی بوده. به هر حال به هر دری زدم با باباشون مجددا صحبت کردم، راضی شدن که بریم مشاوره، اما قبل از رفتن به مشاوره دوباره گفتن نه! دوباره من دست بر نداشتم! و تنهایی رفتم پیش مشاور و ایشونم که دوست پدر دختر بودن گفتن من با دختر هم صحبت می کنم و مشاور هم بعدا گفتن که شما به هم نمی خورین!!! ایشون درون گراست و شما برون گرا! جور نیستین!!!! البته مشاور رو نه من، نه دختر و نه بعضی از دیگرانی که رفته بودن پیش این مشاور، ایشون رو به عنوان یه مشاور حاذق نمیشناسن! خوب واقعا هم نبودن! اما من گفتم برم شاید دردی رو دوا کرد. اما بدتر شد. البته خود دختر هم خیلی با باباش صحبت کردن (یه بار تا سه ساعت)، خیلی خیلی، اما راضی نمیشد باباش. مادر و دختر راضی بودن و باباش هم وقتی اینا اصرار می کردن، بابای دختر میگفتن که من راضی نیستم، حالا میخواین برین ازدواج کنین برین بکنین، من از همه جا بریدم. این مدتی که ایران بودم خیلی عذاب کشیدم و از من بیشتر خود دختر. هر دو خیلی دعا کردیم! اما نشد! شب قدر، اعتکاف، امام رضا! هیچ کدوم جواب ندادن! به هر حال بنده دست از پا درازتر برگشتم امریکا! حالا نمیدونم چیکار کنم. اصلا نمیدونم دوباره بریم سراغ این دختر یا نه! من به شدت علاقمندم و ایشون هم! اما واقعا نمی دونیم صلاحمون چیه! یه عده بهم گفتن که بذار یخ خرده زمان بگذره! حاج اقا راشد یزدی رو تو حرم امام رضا دیدم و ایشون گفتن اگه تحقیق کردن و بهم میخورین، به صلاحتونه ولش نکنین. جالا نمیدونم چیکار کنم!!!! واقعا ایشون دختر خوبیه و بسیار با حیا و عفیف. اینقدر که و قتی ایران بودم بعد از این قضایا جواب تلفن من هم نمیدادن چون میگفت بابام راضی نیست! خوب این خیلی ارزشمنده! اما یکی دو روز آخر قبل از برگشتن به امریکا با ایشون از طریق مادرم تماس گرفتم و گفتن که بابام گفته که شما ایمان اونجوری نیست که من میخوام، زیاد متدین نیستن اقا پسر! به هر حال این دلیل پدر ایشون بود برای مخالفت. الان 3 هفته ای هست که امریکام! اما واقعا نمیدونم چیکار کنم! بازم بگم! ما با تحقیق همدیگرو انتخاب کردیم! حتی از دوستای همدیگه پرسیدیم. به این نتیجه رسیدیم که میتونیم با هم زندگی کنیم! اما باباش!!!! اینم بگم ما خانواده مذهبی هستیم و اونا مذهبی تر. پدر ایشون بازنشسته یکی از ارگان های نظامی به شدت مذهبی هستن. اینم بگم پدرشون خودش 20 سالکی ازدواج کرده! خلاصه بنده رو راهنمایی بفرمایید دیگه! میدونم طولانی بود اما شرمنده خواستم همه چیو گفته باشم که بازم خیلی ازش موند!
- [سایر] سلام علیکم خسته نباشید حاج آقا اگر اشتباه نکنم تا به حال 3 یا 4 تا پیام با همین مضمون براتون گذاشتم ولی پاسخی ندیدم. در ابتدا که پیام دادم و بعد پیام پیگیری را ارسال کردم گفتید (25 تیرماه) که با اسم واحد، اسم اولم را یادم نمی آید و با همان اسم واقعی ام یعنی اسم دوم پیام می فرستم. من دختری 20 ساله و حافظ قرآن (ان شاء الله) هستم و پایبند به اعتقادات و باور های اسلامی، خانواده خوبی دارم و آخرین (پنجمین) فرزند خانواده هستم . در حال حاضر خواستگاران زیادی دارم ولی در شرایط کنونی ام تمایلی به ازدواج ندارم شاید اصلی ترین آنها تنهایی پدر و مادرم بعد از رفتن من باشد. هم اکنون 4 ماهی است که من خواستگاری سمج دارم که تابه حال 15 بار به خواستگاری من آمده و هر 15 بار هم جواب منفی گرفته. اصرار خانواده و خود ایشان من را معذب کرده و حس بدی از این موضوع دارم. احساس گناه می کنم و نمی دانم نظر ایشان به من از چه چیز ناشی شده که با این همه غرور 15 بار با اصرار و پافشاری بیشتر به خواستگاری می آیند. از طرفی از پدر و مادرم هم خجالت می کشم که کسی را این چنین معطل خود کرده ام.من نظر خودم را هر 15 بار با قاطعیت و بدون شک و تردید داده ام . این وصلت با تفاوتهای موجود را از نظر عقلی و منطقاً مناسب نمی دانم با اینکه کیس مناسبی هستند. ایشان 27 سال سن دارند و یکی از دلایل من برای رد کردن ایشان تفاوت سنی زیاد است. و دیگر اینکه ایشان دانشجوی دکترای مهندسی دانشگاه شریف هستند و من دیپلمه، دیگر اینکه خانواده من از نظر اقتصادی در طبقه متوسط به بالای جامعه قرار دارد ولی آنها خیلی اوضاع مالی شان بالاتر از ماست (خیلی ، خیلی جوری که در تصور نمی گنجد). خوانواده ایشان و همچنین خودشان انسانهای متدین با باورهای سنجیده مذهبی هستند. از این لحاظ من بدم نمی آید که حتی طرف مقابلم کمی هم مثل ایشان اعتقاداتشان از من بالاتر باشد ولی بعضی نظراتشان علاوه بر اختلافات مالی و تحصیلی من را گنگ کرده و قدرت انتخاب را از من گرفته. ایشان حس مالکیت طلبی زیادی نسبت به همسر آینده شان دارند که من از این حس متنفرم. و همچنین با اینکه خود در دانشگاههای کشور تحصیل کرده اند ولی با تحصیل همسرشان در دانشگاه مخالف هستند (به نظر من خیلی عجیب است) و دیگر اینکه ایشان (شاید به خاطر دارا بودن چنین شرایط مالی، شغلی و تحصیلاتی) مغرور هستند. این را از حرکت های جلسات اولیه برداشت کردم. ایشان فکر می کردند که هر جا بروند باید در همان دم اول دختر را تقدیم او کنند. البته این را میدانم که جاهای دیگری هم به خواستگاری رفته اند و خود ایشان نپذیرفته اند. این را هم بگویم که پدر و مادر ما راضی به این وصلت هستند و علی الخصوص پدر و مادر ایشان همه تلاش خود را برای انجام این وصلت به کار برده اند. حاج آقا قبلاً از جواب مبسوط شما متشکرم خیلی دعایم کنید
- [سایر] من یک شهروند تهرانی هستم. امروز پنجم فروردین 89 ایمیلی را دریافت کردم که در آن به یکی از اصلی ترین عقاید شیعیان، یعنی موضوع کربلا، شبهه وارد نموده اند. با توجه به این که مرکز شما دارای محقّقین و متخصّصین علوم اسلامی است و پاسخ دادن به این انحرافات فکری جزو رسالت شما می باشد، خواهشمندم به این موضوع رسیدگی فرمایید و اطلاع رسانی مناسب را منظور نمایید. توفیق شما را از خداوند متعال خواستارم متن ایمیل ارسال شده به شرح زیر می باشد: فارغ از حب و بغض بخوانید تا بتوان آن را نقد کرد در این پست می خواهم به بیان چند نمونه از افسانه های معروف و البته تأمل برانگیز روز عاشورا بپردازم. نخست در مورد بی آبی، وضعیت بیابانی و عطش حسین و یارانش: همان طور که می دانید جنگی که در روز عاشورا رخ داده در نزدیکی رود فرات بوده. در هیچ کجای کره زمین نمی توانید سرزمینی در کنار یک رود را بیابید که صحرا و بیابان بی آب و علف باشد، مگر رودی که از میان کوهستان می گذرد. همه در درازای تحصیلمان خوانده ایم که در کنار رودخانه ها جلگه و زمین های حاصل خیز به وجود می آید. واقعیت این است که اطراف فرات را نیز مانند سایر رودخانه ها، جلگه ها و زمین های حاصل خیز تشکیل می دهد و کربلا نیز سرزمینی سرسبز است. از آن گذشته در چنین مناطقی به دلیل نزدیکی به رودخانه بستر زیرین زمین را سفره های پهناور آبی تشکیل می دهد و دست رسی به آب آسان تر از آن چیزی است که به ذهن می رسد. تنها با کندن 4 یا 5 متر از زمین می توان به آب رسید. در منطقه اهواز یکی از مشکلات ساخت و ساز همین سفره های زیرزمینی است که کاملاً زیر شهر را فرا گرفته اند. 72 نفر نتوانسته اند یک گودال 4 متری حفر کنند؟ از طرفی بر طبق گفتار شیعیان این رویداد در تابستان و هوای گرم و جهنمی رخ داده، ولی با مراجعه به این سایت و وارد کردن تاریخ دهم محرم سال 61 هجری قمری در قسمت Islamic Calendar درمی یابید که عاشورا در روز چهارشنیه 21 مهر ماه بوده است. البته 21 مهر نیز هوای کربلا آن چنان خنک نیست، ولی آن تابستان جهنمی هم که شیعیان می گویند نیست. اکنون می گویند شرایط آب و هوایی 1400 سال پیش با امروز فرق دارد. نخست این که در یک پریود 1400 ساله آن تغییر آب و هوایی که در ذهن مسلمانان است نمی تواند رخ دهد و دوّم این که اگر هم تغییری باشد مطمئناً هوا خنک تر نشده، بلکه دما بالاتر هم رفته است؛ یعنی 1400 سال پیش نسبت به امروز خنک تر بوده. اما یک نکته جالب دیگر در داستان هایی که از واقعه عاشورا گفته شده اشاره ای به گرسنگی نگردیده؛ یعنی کاروان حسین مشکل گرسنگی نداشته است. این کاروان نیز مانند سایر کاروان ها حیوانات اهلی به همراه خود داشته که با مشکل گرسنگی مواجه نشود؛ مثلاً گوسفند یا بز، برای رفع تشنگی نیز می توانستند از شیر همین حیوانات اهلی استفاده کنند. در ضمن شتر نیز همراه آنها بوده، عرب ها که به خوردن شیر شتر علاقه بسیار دارند، می توانستند از شیر شتر ها نیز استفاده کنند .باز هم نکته ای دیگر، سه نقل قول در مورد مقبره حسین: هارون الرشید را در حالی پشت سر گذاشتم که قبر حسین (علیه السلام) را خراب کرده و دستور داده بود که درخت سدری را که آن جا بود به عنوان نشانه قبر برای زوار، و سایهبانی برای آنان قطع کنند. (تاریخالشیعه، محمد حسین المظفری، ص 89، بحار الانوار، ج 45، ص 39 8) قبر شریف آن حضرت مورد تعرض و دشمنی متوکل عباسی قرار گرفت. او توسط گروهی از لشکریانش قبر را احاطه کرد تا زائران به آن دست رسی نداشته باشند و به تخریب قبر و کشت و کار در زمین آن جا دستور داد... ) اعیان الشیعه،ج 1، ص 628، تراث کربلا، ص 34; بحارالانوار،ج 45، ص 397) سال 236 متوکل دستور داد که قبر حسین بن علی و خانههای اطراف آن و ساختمان های مجاور را ویران کردند و امر کرد که جای قبر را شخم زدند و بذر افشاندند و آب بستند و از آمدن مردم به آن جا جلوگیری کردند. (همان) از این دست نقل قول ها بسیار است که تنها به سه مورد اشاره کردم. در بیابان بی آب علف و صحرای جهنمی کشت و کار کرده اند و بذر افشانده اند؟ پس با این همه موارد، چگونه حسین و کاروانش از تشنگی و گرمای هوا رنج دیده اند؟ دوم حرمله و گردن علی اصغر :این داستان علی اصغر هم از آن افسانه های جالب عاشوراست. داستان از این قرار است: حسین به علت عطش فراوان که در پست قبلی اشاره کردم عطشی در کار نبوده، فرزند شیرخوارش را در بغل گرفته و جلوی سپاه می رود و می گوید دست کم به این طفل آب بدهید. از آن طرف (سپاه یزید) شخصی به نام حرمله که گویا تیرانداز قابلی بوده تیری را به قصد گلوی نوزاد رها کرده و او را می کشد، یا شهید می کند یا هر چه شما بگویید. در ظاهر تراژدی واقعاً دردناکی است، ولی با کمی تأمل مطالبی دال بر خرافی و غیر واقعی بودن این داستان می یابیم. نخست آن که نوزاد شیرخوار و چندین ماهه اصلاً گردنی به آن صورت که ما تصور می کنیم ندارد. اگر دقت کنید سر نوزاد به بدنش چسبیده است، دلیلش هم آن است که هنوز استخوان و عضلات گردن چنان رشد نکرده اند که وزن سر را تحمل کنند. تنها در یک صورت می توان گردن نوزاد را تا حدودی دید، در صورتی که سر کودک به پشت برگشته و به سمت زمین آویزان شود. دوم آن که فاصله دو سپاه در هنگام نبرد معمولاً 200 یا 300 متر بوده است. اگر قهرمان تیراندازی المپیک با آن کمان های مجهز و مدرن را نیز بیاوریم نمی تواند از آن فاصله گردن کودک که هیچ حتی پدر کودک را نشانه بگیرد و به هدف بزند. شاید با دراگانوف نیز چنین کاری دشوار باشد چه رسد به تیر و کمان. سوم آن که برای چه حرمله نوزاد را نشانه گرفته؟ در تمام جنگ ها مهمترین شخص فرمانده سپاه است. حرمله باید حسین را می زده نه نوزاد را. کدام عقل سالمی چنین چیزی را می پذیرد؟ حرمله فرمانده سپاه را ول کرده و نوزاد را از پای درآورده؟ اگر به قول مسلمانان واقعاً هوا جهنمی بوده مگر این حرمله مازوخیسم داشته که در آن شرایط، جنگ را کش بدهد و خودش را بیشتر اذیت کند؟ در جایی مسلمانی گفت حضرت کودک را در دست گرفته و نزدیک سپاه رفته تا صدای او را بشنوند، او که فک و فامیل وحشی خود را بهتر می شناخته .چهارم که از همه نیز جالب تر است آن که اصلاً کودک چند ماهه چه نیازی به آب دارد؟ نوزاد چندین ماهه شیر می نوشد و نه آب و مادرش می تواند به نوزاد شیر بدهد و تشنگی او را بر طرف سازد. در ضمن شیر آن حیوانات اهلی که پیشتر گفتم نیز موجود بوده. سوم، ابوالفضل رفته آب بیاره: داستان از این قرار است که آقا ابوالفضل که مسلمانان ماشین شان را بیمه ایشان می کنند برای رفع تشنگی لشگر حسین به دل دشمن زده و مشکی را از آب رودخانه پر کرده و در مسیر برگشت شخصی آن دستش را که مشک را گرفته بوده قطع می کند. حضرت مشک را با دست دیگرش می گیرد و به راهش ادامه می دهد. دوباره یک از خدا بی خبری آن دست دیگر را هم قطع می کند. حضرت اکنون مشک را با دندانش می گیرد و در آخر چند از خدا بی خبر دیگر وی را به شهادت می رسانند. لطفاً یکی برای من توضیح بدهد که حضرت چگونه مشک را از دستی که قطع شده می گیرد؟ آیا حضرت از اسب پیاده شده و می رود مشک را که همراه دست قطع شده اش روی زمین افتاده بر می دارد و دوباره سوار اسب می شود و می رود؟ دوباره که آن یکی دستش قطع می شود چه کار می کند؟ آیا حضرت باز از اسب پیاده شده و می رود به سراغ دست افتاده و دولا شده و مشک را با دندان می گیرد؟ آیا در این میان که هی حضرت از اسب پیاده و دوباره سوار می شده اند کسی نبوده ایشان را بکشد؟ یا اصلاً هیچ کدام از اینها رخ نداده و پیش از آن که دست مبارکشان را قطع کنند، حضرت بر اساس مهارت هایشان مشک را به هوا پرتاب کرده اند با آن یکی دست گرفته اند و به دنبال آن دوباره مشک را به هوا پرتاب کرده و این بار با دندان می گیرند؟ اصلاً دست حضرت چگونه قطع شده؟ از مچ؟ از آرنج؟ از کتف؟ با چه چیز قطع شده؟ شمشیر؟ خاطرم هست در یک مراسم مذهبی در محرم روضه خوان گفت با کمان به سوی دست حضرت نشانه رفته اند و دست را قطع کرده اند. مگر کمان های آن ها تبر پرتاب می کرده است؟ خون ریزی شدید ناشی از قطع شدن دست در این میان کشک بوده؟ این تنها سه نمونه از افسانه های عاشورا بود. به داستان غسل کردن قاسم نیز اشاره ای نکردم؛ زیرا برخی از مسلمانان خود این داستان رو قبول ندارند. از این دست افسانه ها بسیار است. امیدوارم بیاموزیم که تنها عقل و اندیشه خود را میزان قرار دهیم.
- [سایر] با سلام خدمت شما روحانی محترم من دو بار مشکلم را رو برای شما فرستادم و هر قدر منتظر جواب شدم خبری نشد و با خودم گفتم شاید به این خاطر بوده که به فارسی برای شما تایپ نکردم و تصمیم گرفتم یک بار دیگه امتحان کنم. داستان از اینجا شروع شد که من برای کنکور به یک آموزشگاه می رفتم و در اون آموزشگاه دختر خانمی بود که من با در نظر گرفتن ایشون متوجه شدم دختر خوبیه و به ایشون علاقه مند شدم ولی تا بعد از کنکور هم نتونستم خودم رو راضی کنم و با ایشون صحبتی بکنم و کم کم داشتم ایشون رو فرامش می کردم تا اینکه بعد از رفتن به دانشگاه متوجه شدم که ایشون هم درست همون رشته و همون دانشگاه رو قبول شده و این بار دیگه نتونستم این فرصت رو از دست بدم چون بعد از کنکور خیلی ناراحت بودم که چرا با ایشون حرف نزدم قضیه رو با خانوادم مطرح کردم و خانوادم هیچ مشکلی نداشتن و مادرم ایشون رو دید و از ایشون خوششون اومد و به من گفتن که با خودش هم صحبت کنم من هم با ایشون صحبت کردم و ایشون هم بعد از مدتی موافقت خودشون رو اعلام کردن و با خانوادشون مطرح کردن و اونها هم مخالفتی نداشتن و فقط گفتن باید درستون تموم بشه . ما هم برای اینکه گناهی مرتکب نشیم تصمیم گرفتیم بین خودمون عقد دائم بخونیم تا بعدا توسط پدر و مادرهامون رسمی بشه تا چند وقط بعد از این ماجرا مشکلی وجود نداشت ولی من کم کم متوجه شدم ایشون کمی در زمینه مسائل مذهبی سهل انگاری می کنن و اوایل با لطافت ازشون خواهش می کردم که به بعضی چیز ها بیشتر اهمیت بدن ولی بعدها که دیدم اعتنایی نمی کنن لحن تذکر دادنم تند تر شد و لحن خیلی بدی پیدا کردم و حتی از کوچکترین کارهای ایشون هم ایراد می گرفتم مثلا کافی بود تا یکی از پسرهای کلاس یک کلمه از ایشون سوال کنه و همین کافی بود تا چند روزی با ایشون صحبت نکنم و این روند حدودا 3 ترم ادامه پیدا کرد تا اینکه چندوقت پیش چند هفته ای برای امتحانات میان ترم تعطیل شدیم و همدیگرو ندیدیم و بعد از اولین امتحان ایشون گفتن که تو این چند وقت که همدیگرو ندیدیم من تازه متوجه شدم که تو چه بلایی سر من می آوردی و من حتی تو این مدت نمازم رو هم ترک کردم و به این نتیجه رسیدم که من به درد تو نمی خورم و تو باید صیقه طلاق رو بین خودمون بخونی من که واقعا شکه شده بودم به خونه رفتم و برای اینکه بتونم در مورد این مسئله تصمیم بگیرم سه بار استخاره کردم و هر سه بار استخاره به ادامه رابطه با ایشون تاکید داشت و می گفتن که خیلی خوبه ولی مشکلات خیلی زیادی در پیش داره من بعد از امتحان بعدی موضوع رو با ایشون مطرح کردم ولی ایشون باز هم اسرار به جدایی داشتن و من هم ناچارا قبول کردم و قرار شد بعد از امتحان بعدی همه چیز تموم بشه من با حال خیلی بدی به خونه برگشتم و بعد از خوندن نماز بلافاصله خوابم برد و درست ساعت 1:10 صبح با یک خواب در مورد خانومم از خواب پریدم درست آخر اون خواب یه صدایی که واقعا آرامش خاصی توش موج میزد وحتی باعث آرامش من هم شد به من گفت نگران نباش تو تا آخر امرت کنار این خانوم خواهی موند فقط ایشون رو آزاد بزار تا خودش در مورد اسلام و تو تصمیم بگیره روز قرارمون مسئله رو با خانومم مطرح کردم و ایشون هم به من گفت من هنوز هم به تو علاقه دارم ولی در مورد اسلام و زندگی مشترک دچار سر در گمی شدم و اول باید این مشکل رو با خودم حل کنم اگر موفق شدم خدا باز هم ما رو سر راه هم قرار میده و اگرقسمت نبود هرکدوم می ریم دنبال زندگی خودمون و من در عین ناباوری مجبور شدم که صیقه طلاق رو بین خودمون بخونم و بعد از اون هم پنج روزی هست که هیچ خبری از ایشون ندارم من خودم هم میدونم که اشتباهات زیادی مرتکب شدم و رفتار غلط من باعث شده ایشون حتی از اسلام هم زده بشن ولی واقعا نمی دونم برای جبران این اشتباه چه کار باید بکنم و تا کی باید منتظر ایشون باشم تا به نتیجه برسن و چون هنوز هم به ایشون علاقه ی خیلی زادی دارم واقعا درام دیوانه می شم حالا از شما خواهش می کنم من رو در این مورد راهنمایی کنید پیشاپیش واقعا ازتون ممنونم. محمد حسین
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )