سلام/ با مرور زمان و ارتقاء سطح تحصیل و تکامل ، شایسته است هیجانات، احساسات، سلیقه ها، برداشتهای دوران نوجوانی و اوایل جوانی نیز با شما بزرگ شوند . اما جواب: 1. به مطالبی که توسط اهالی خانواده (رحِم) مطرح می شود و موجب آزار تو می باشد کاملاً بی تفاوت و بی توجه باش و با آنها بگو مگو نکن . 2. همیشه امور مشترکی برای برقراری حداقل ارتباط و جلوگیری از تنش و دلخوری وجود دارد .آنها را دریاب. 3. به نحوه ارتباط پدر و مادر و برادرت حساس نباش . 4. عقایدت را با شجاعت و اطمینان بیان کن ولی اصراری برای تحمیل و انتقال آن به دیگران نداشته باش. 5. قضاوت تو در مورد دختر خانمها درست نیست . بهتر است صرفاً در مورد یک نفر قضاوت کنی آن هم آن دختر خانم سپید بختی که قرار است با شما ازدواج کند . 6. موفقیت اخیر شما در تحصیل ، شایسته تحسین وتشویق است . با دلگرمی و اطمینان به استعداد و توان واقعی و لطف پروردگار و با پشتکار در کنار کار، مسیر تحصیل را ادامه دهید . التماس دعا .
با عرض سلام و خسته نباشید ، مدتی هست که صحبت های شما را می شنوم، با تشکر از زحماتتان، به نظرم رسید بهتر است با شما مشورت کنم. سال هاست با مشکلی مواجه هستم که تمام زندگی خود و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داده، تلاش می کنم ماجرای 10 ساله را مختصر توضیح دهم. ... خصوصی ... برای ایجاد بهترین نوع رابطه با پدر و مادرم و از طرفی کم آسیب ترین رابطه با برادرم وخانواده اش چه راهی را پیشنهاد می کنید؟ از اطاله کلام جداً عذر می خواهم ولی باور کنید شما اولین کسی هستید که تابحال امید حل این معضل را در دل من ایجاد کردید. با تشکر فراوان.
سلام/ با مرور زمان و ارتقاء سطح تحصیل و تکامل ، شایسته است هیجانات، احساسات، سلیقه ها، برداشتهای دوران نوجوانی و اوایل جوانی نیز با شما بزرگ شوند .
اما جواب:
1. به مطالبی که توسط اهالی خانواده (رحِم) مطرح می شود و موجب آزار تو می باشد کاملاً بی تفاوت و بی توجه باش و با آنها بگو مگو نکن .
2. همیشه امور مشترکی برای برقراری حداقل ارتباط و جلوگیری از تنش و دلخوری وجود دارد .آنها را دریاب.
3. به نحوه ارتباط پدر و مادر و برادرت حساس نباش .
4. عقایدت را با شجاعت و اطمینان بیان کن ولی اصراری برای تحمیل و انتقال آن به دیگران نداشته باش.
5. قضاوت تو در مورد دختر خانمها درست نیست . بهتر است صرفاً در مورد یک نفر قضاوت کنی آن هم آن دختر خانم سپید بختی که قرار است با شما ازدواج کند .
6. موفقیت اخیر شما در تحصیل ، شایسته تحسین وتشویق است .
با دلگرمی و اطمینان به استعداد و توان واقعی و لطف پروردگار و با پشتکار در کنار کار، مسیر تحصیل را ادامه دهید .
التماس دعا .
- [سایر] سلام من دوست ندارم برای من خواستگار بیاید اصلاکلا از خواستگاری هایی که سنتی است و اول مادر میاید سپس بعد از پسند مادرپسر میایدمتنفرم ولی مسله اولی که هست من از ان دخترهایی نیستم که در بیرون یا در مهمانی های شبانه و یا انچنانی باشم پس اولین ایراد این است که من را راهنمایی کنیدچیکار کنم.من حدود3ماه قبل بالاخره تسلیم اصرار مادرم شدم و به یک خواستگار اجازه ورود دادم ان هم به شرط امدن پسر در اولین دیدار انها امدند و پسند کردند و ما حدود 2 ماه بایکدیگر صحبت کردیم و قرارمان براین شدکه درعید جواب بدهیم در این مدت مادرش به مادرم از علاقه او به من می گفت و من هم در رفتار و گفتارش تا حدودی می دیدم در حدود1 هفته قبل ازعیدبه او 2 مسله ای که من را اذیت می کرد و به نظرم عیب بود را قبلش مختصر گفته بودم ولی این بار خواستم رک هم بگویم و گفتم که من دختر پر مویی هستم و این ارثی است وهم در بیشتر مواقع جوش می زنم بعد از این مطالب به هم فرصت چند روزه دادیم که از هم فاصله بگیریم و فکر کنیم بعد از حدود 2 روز تماس گرفت و من بیشتر برایش از مشکلاتم گفتم و توضیح دادم و او هم قبول کرد و گفت مسله ای نیست او گفت مادرش می خواهند انگشتر بیاورند اماسفر لعنتی من باعث شدکه این قضیه عقب بیافتددر تهران بودم خبردادکه نمی تواند وارد زندگی مشترک با من شود وقتی علتش را پرسیدم گقت که حیف ان 2 هفته اول عید که به هم فرصت دادیم باید انجاتمام می کردیم ومن تو را دوس ندارم و تو در این 2 هفته چرا نفهمیدی که من سرد شدم ومن دوس ندارم روی توعیب بگذارم ولی فکرو خیالاتم زیادشده ونمی تونم واردزندگی مشترک شوم من واقعا ان لحظه مردم کلا ماندم ان همه عشق اوکه می گفت قبل ازعید انگشتر بیاوریم کجااین حرف ها کجاالان هم باور نمی کنم من به او دل بسته ام ولی او من را رد کرد ما از هر لحاظ با یکدیگر هم کفو و هماهنگ بودیم به حدی که به مادرم می گفتم من به قدری که با این خواستگارم هماهنگی دارم با برادرم ندارم الان 2 هفته است که خانواده ها و او از من خداحافظی کرده است و من مانده ام با سوالات بی شماربی پاسخ چرا من را رد کردمشکلات من قابل حل بودن اگر دوستم داشت می ماندمن همچنان به امید بازگشت دوباره او هستم و روزوشب فقط ازخدا می خواهم او دوباره من را بخواهدو من هم در جلو خانواده ام نقش بازی می کنم که برایم مهم نیست ولی واقعا دوستش دارم چطور می توانم خاطراتش را پاک کنم و به کس دیگری فکرکنم
- [سایر] سلام عذاداری هاتان قبول. استاد ارجمند ما عموما وقتی یا علی می گوییم که قصد همت برای همکای داریم . شما به من یا علی گفتید ولی من پاسخی دریافت نکردم البته از اینکه با این همه مشغله وقت گذاشتید و پیامم را خواندید متشکرم قدر دان شما هستم اما دوست داشتم شرایط ازدواج با روحانی را از زبان شما بشنوم شما که فردی موجه برایم هستید اما انسان به هر آنجه دوست دارد لزوما نمیرسد . میدانم تا فردا نباید سوالی ارسال کنیم اما شرمنده شرایط برای من از حیث ارسال اکنون مهیا بود خواهش میکنم مطالب داخل پرانتز در سایت قرار نگیرد .من خانوادهای 4نفره دارم(متولد فروردین67هستم پدر و مادرم پسر عمه دختر دایی هستند)برادرم 11 ساله است او از بدو تولد بیمار بود و من همیشه نگران بودم که اورا از دست ندهیم اما در عین حال به او به تعبیر دیگران زور میگفتم خوب از یک دختر 10 ساله چه توقعی دارند از درست رفتار کردن -اختلاف سنی برای بچه ها فاجعه است-مادرم بعد از فوت مادر بزرگم از داروی اعصاب و قلب استفاده کرد دیگر آن مادر همیشگی نبود پدرم هم به دلیل شرایط سخت و سنگین کاری بسیار عصبی بود و فریاد زدن ایشان یک امر عادی بود از طرفی من در بهترین مدارس تهران درس خواندم اما در مدرسه همیشه فقط درس مطرح بود نه چیز دیگر به همین خاطر من اصلا در باغ نبودم تا مدرسه ام به پایان رسید تازه متوجه شدم چه اخلاق بدی دارم همه را دوست دارم و بدی ها اصلا در یادم نمی ماند اما در صحبت عادی میگویند -خودم هم بعد از ضبط صدایم در بین دوستان به این نتیجه رسیدم-لحن خصمانه و جنگ طلبانه ای دارم نمیدانم چگونه صحبت کنم زبانم نیش دارد خواندن گلستان را امتحان کردم اما تاثیر به سزایی نداشت با پدرم اصلا نمیتوانم رابطه برقرار کنم -البته از صحبتهای چند شب پیش شما مبنی برامربه معروف ونهی از منکر برای خود بسیار استفاده کردم_برادرم در سن نوجوانی وبلوغ به سر میبرد ولی چون همیشه توجه به او بوده است و در خانواده امر و نهی زیاد میشود ذهنش شرطی است از طرفی هنوز ما با مسئله بهداشت او و وقت شناسی و به جا حرف زدنش مشکل داریم و از طرفی باید من به عنوان خواهرش رفتاری را برای فراهم آوردن شرایط بلوغی سالم برایش باید انجام دهم شایان ذکر است او در حال حفظ قرآن و حتی آموزش درسهایش در مدرسه برای بچه هاست از لطف شما سپاسگذارم ومنتظر پاسخ مسائلم هستم.
- [سایر] با سلام. خواهرم شما را به من معرفی کرد.ایشان هم از طریق دانشگاه با شما اشنا شدند. مشکلی هست که میخواستم شما ما را راهنمایی کنید ما سه خواهر هستیم که من کوچکتر هستم خواهر اولم 26 سال دارد و لیسانس دارد خواهر دومم 22 سال داردوالان دانشجو است من هم که 19 سال دارم و امسال دانشجو میشوم البته یک خواهر 30 ساله هم دارم که ایشان ازدواج کرده اند.دو برادر29و 24 ساله هم دارم. مشکل در مورد خواهر26ساله ام است.او همه چیز خود را از ما مخفی میکند.همه ی وقت و زندگی خود را با دوستان هم دانشگاهی خود سپری میکند ان هم با دوستانی که از نظر فرهنگی و خوانوادگی با او خیلی تفاوت دارند.وضع مالی ما ضعیف است پدرم همه ی توان خود را خرج کار کردن میکند چون بیسواد است والبته مهربان .مادرم هم همینطور.میخواهم این را بگویم که انها متوجه ی این مسائل نمی شوند که خواهرم در چه وضعی به سر میبرد.مدتی است که در کار تمرین تئاتر با دختری اشنا شده است که بسیار ثروتمند است و البته سیگاری .خواهر من هم که بسیار از جو دوستان خود تاثیر پذیر.او هم مخفیانه سیگار میکشد.جدیدا در یک دفتر هم کار میکند ولی همع ی پول خود را خرج دوستانش می کند.او همیشه در خانوادهی ما بیشتر از بقیه خرج میکند چون دوست دارد خود را هم ردیف انها بداند.فرد بسیار دست و دل بازی است .این را هم بگویم که با همه ی این مسائل درگیر مسائل ناشایست تری نشده است و به بعضی از اصول اخلاقی پای بند است.او خیلی به دوستانش وابسته است.هر شب ساعتها تلفنی با انها صحبت میکند.همه ی کار های دوستانش را او انجام میدهد حتی برای کارهای انها خودش هزینه میکند .با دوستانش خیلی مهربان است ولی با خانواده اصلا. هر وقت پول میخواهد هر طوری شده باید از پدرم بگیرد البته انها هم بدون هیچ سوالی در اختیارش قرار میدهند حتی اگر با قرض شده . ولی ما خواهر برادرها بعضی اوقات از خواسته های خودمان میزنیم چون میدانیم در توان پدرمان نیست. وضعیت روحی خوانواده ی ما خوب نیست هر کس سرش به کار خودش است . مادرم حتی همه ی کار های شخصی خواهرم را انجام می دهد خواهرم هم وقتی به خانه می اید داخل اتاقی می رود و اصلا بیرون نمی اید.وقتی هم که ما سه خواهر با هم صحبت میکنیم و به او میگوییم که این کارها اشتباه است قبول نمیکند حتی با ما دعوا هم میکند.و ما را عقب مانده و بی فرهنگ میداند .این را هم بگویم که خودش بعضی اقات ان هم به ندرت در مورد مسائلی ما را نصیحت میکند.او حتی در مورد بحث های خوانواده گی خود را دخالت نمی دهد. امیدوارم ما را راهنمایی کنید با تشکر فراوان
- [سایر] سلام من 42 سالمه و19 سال پیش باخانمم که ایشان هم دیپلم و 5 سال از خودم کوچکتره ازدواج کردم ودر حال حاضر دوفرند داریم که دخترم 17 سال وپسرم 14 سال دارند و از ابتدای زنگی مشترکمان مشکلات بین من و همسرم به دلیل تک فرزند بودن من و تحت تکفل بودن پدر ومادر پیرم و همچنین کم تجربگی ما وپدر و مادر همسرم شروع شد والبته این موضوع از نظر اقتصادی هم زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده و ضعیت اقتصادی خوبی نداشتیم تا اینکه بعد از 8 سال زندگی مشترک همسرم اعتراف کرد که درگیر یه رابطه شده و نمیتونه تمومش کنه وبا پشیمانی از من درخاست گذشت وکمک کرد با اینکه پذیرفتنش سخت بود سعی کردم با گرفتن راهنمایی از مشاورین بهزیستی به او کمک کنم خلاصه این موضوع حدود 3 سال طول کشید و بارها این رابطه برقرار و دوباره قطع شد و من که در اون سالها با مشکلات ناشی از آلزایمر پدر ومشکلات جسمی ایشان و مادرم درگیر بودم و از طرفی بچه هام به ترتیب 8 و4 ساله بودن و بدون وجود خانمم امکان بزرگ کردن اونا و رسیدگی به مشکلات حاد والدینم امکان پذیر نبود سعی کردم خلاف جهت آب شنا کرده و نهایتا با مراجعه به خانواده ی همسرم به موضوع رابطه خاتمه بدم که البته با مشاوره و بررسیهایی که انجام دادم وبا توجه به داشتن رابطه ی جنسی خوب و کامل خود وهمسرم مطمعن بودم که این روابط به این شکل نبوده و هم در طول اون 3سال وبعد از اون همه تلاشم رو کردم تا از کمبودهایی که باعث بروز این مشکل شده بود سر در بیارم و اونارو رفع کنم و با ایجاد اشتغال برای ایشان کمکش کنم از محیط خونه که از نظر او کسالت بار بود خارجش کنم تا اینکه بعد از گذشت 8 سال در آبان ماه سال گذشته متوجه شدم که باز هم اون کار رو انجام داده وبا یکی از همکاراش که اتفاقا خودم هم خوب میشناختمش وسلام و علیک گرمی هم باهم داشتیم رابطه داره که به پیشنهاد خودش رفتو آمد خانوادگی هم بین ما شروع شده بود و من که حدود 18 سال بود اون آقا رو میشناختم و فکر نمیکردم که همچین آدمی با شه خیلی مشتاقانه پذیرفتم خلاصه بعد از اینکه متوجه ی این موضو شدم تصمیم خودمو گرفتم وبا مراجعه با دادسرا رفتم که از ایشان جدا بشم ولی با وجود اینکه این دفعه شرایط با قبل خیلی فرق داشت و من به راحتی میتونستم از زنگیم خارجش گنم توانایی انجام این کا و ایفای نقش مکمل در خراب کردن زندگی فرزندانم رو نداشته و با شرمندگی از خودم تصمیم گرفتم که یه فرصت دیگه بهش بدم ولی حالا بعد از گذشت حدود 10 ماه از موضوع با خودم درگیرم که آیا کار درستی انجام دادم یا نه و گاهی اوقات احساس پشیمانی خیلی سخت فشار روم میاره ونمیتونم خاطرات بد این اتفاقها رو فراموش کنم با پوزش از طولانی شدن یادداشتم لطفا بگویید چه کنم ممنون!
- [سایر] بنده دختری هستم 23 ساله ساکن شهر ملبورن در کشور استرالیا که از سن 5 سالگی همراه با خانواده ام در این شهر زندگی می کنم. حدود چهارده ماه قبل به عقد دایم نامزدم در آمدم. پس از گذشت مدتی متوجه مداخلات بعضی از اعضای خانواده وی و تغییراتی در رفتار نامزدم نیز گردیدم که باعث سردی روابط میان ما گردید. از چند ماه بدین سو تقریباً رابطه ای میان ما وجود نداشته است، در صورتیکه پدر و مادرم همیشه تلاش داشتند تا با همکاری خانواده نامزدم روابط ما را دوباره برقرار و مشکلات ما را حل کنند. دوماه قبل فامیل نامزدم با مراجعه به شخصی که مرا به عقد دایم نامزدم در حضور بیشتر از 200 تن از مهمانان در محفل نامزدی مان نموده بود از وی خواستند تا صیغه طلاق را جاری کنید که نامبرده با رد این مطلب گفته بود که قبل از هر اقدامی می بایست با دختر و پسر مستقیماً صحبت نماید. لهذا ایشان یعنی شخص عاقد با پدرم تماس گرفته و از وی خواستند تا دختر و پسر را برای صحبت نزد ایشان ببرند. پدر با قبول این مطلب با پدر نامزدم تماس گرفته و گفتند که آقای ..... می خواهند دخترم و پسر شما را از نزدیک ببیند . اما پدر نامزدم در جواب گفته بودند که ما چه وقت بیاییم؟ پدرم در پاسخ گفتند که ما و شما نمی رویم و فقط من دخترم را می رسانم و پسر شما نیز بیاید . وقتی پدرم مرا به منزل شخص عاقد که محل ملاقات ما تعیین شده بود بردند متوجه شدیم که نامزدم با پدر و دایی اش آمده است. اما پدرم مرا آنجا گذاشته و از ایشان نیز خواستند که بگذارند دختر و پسر با آقای عاقد صحبت نمایند. اما آنها بدون توجه به این مطلب وارد منزل آقای عاقد شده و با مداخلات در صحبت ها سعی بر محکوم کردن من داشتند . من ناگزیز شدم به پدرم که از آنجا رفته بودند تا ما آزادانه صحبت های خویش را بنماییم زنگ زدم که شما نیز بیایید ، چون اینها آمده اند . پدرم پس از چند دقیقه آمدند و صحبت هایی صورت گرفت. آقای .... ( شخص عاقد) گفتند که خوشبختانه دلایل کافی برای انجام طلاق ندارید و از والدین هردوی ما خواستند تا با تلاش و دادن فرصت به این دو جوان سعی در حل مشکلات شان نمایند و از دایی نامزدم نیز خواستند تا با صحبت با خانواده خودش و خانواده ما میانجی شده و برای حل این مشکلات تلاش کند . اما با تأسف هیچ گونه تماسی صورت نگرفت تا اینکه دوشب قبل پدر نامزدم برای پدرم زنگ زده و گفت که دختر شما آزاد است چون ما به مراجعه به عالم دینی صیغه طلاق را جاری ساختیم ، پدرم با تعجب از این خبر بسیار ناراحت شدند و گفتند آیا دخترم هیچ گونه حق و حقوقی نداشته است که شما خودسرانه چنین کاری را انجام دادید و آیا لازم نبود که ما را در جریان می گذاشتید؟ و از آنها خواهان دادن نام شخصی را که ایشان ادعای عالم بودنش را داشتند و نام شاهدین را خواستند، اما ایشان با رد این مطلب گفتند شما می خواهید با دختر تان تجارت کنید!!!! حال از حضرت عالی می خواهم با رهنمایی های عالمانه تان مرا یاری رسانیده و از این سردرگمی برهانید: 1 – آیا آنها این حق را داشتند که بدون اجازه من و خانواده ام اقدام به این کار نمایند؟ 2 – آیا شخص عالمی که صیغه طلاق را جاری ساخته است نمی بایست از من و یا پدرم اجازه بگیرد؟ 3 – آیا نداشتن عذر شرعی دختر در هنگام طلاق یکی از شرایط اصلی انجام طلاق نیست؟ در حالیکه من واقعآ در هنگام انجام این کار عذر شرعی داشتم. 4 – آیا هیچ گونه حق و حقوقی برای من تعلق نمی گیرد ، در حالیکه در هنگامی که من به عقد دایم نامزدم در آمدم و در حضور بیشتر از 200 تن از مهمانان وی پذیرفت که مرا در قبال یک جلد کلام الله مجید به خط عثمان طاها ، چهارده شاخه گل محمدی به عشق چهارده معصوم ، یکصد سکه طلای تمام عیار بهار آزادی و همچنین یک سفر حج که به درخواست مادر نامزدم به آن افزوده شد به عقد دایم خود درآورد؟ آیا نداشتن روابط زنا شویی این حقوق را از من سلب می کند؟ در حالیکه ما در دوران نامزدی قرار داشتیم؟!!!! چون وقتی پدرم برای شان گفتند که شما با وجود اینکه دوبار به زیارت خانه خدا مشرف شدید، حق و حقوق دخترم را پایمال کردید، آنها گفتند چون عروسی نکرده بودند و همخوابی صورت نگرفته هیچگونه حقی ندارد!!!! با آرزوی سلامتی حضرت عالی منتظر نظر عالمانه تان هستم تشکر
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید در رابطه با روابط زوجین با یکدیگر شوهرم دارای مدرک سیکل و تا به الان بیکار می باشد. علاقه ی زیادی بعد از گذشت 10 سال از ازدواج نسبت به هم نداریم. او خود مشغول انجام وظایف خود در بیرون از خانه است و به هیچ کدام از اعضای خانواده و حالا که دارای 3 فرزند بزرگ هستیم که خدا را شکرگذاریم اعتمادی ندارد. از کارها و اعمال خود در بیرون و اوقاتی را که در بیرون با دوستان خود می گذراند به ما هیچ اطلاعی نمی دهد. گاهی اوقات شب ها دیر به منزل می آید و زمانی را هم که با هم به تفریح و گردش در بیرون از خانه می گذرانیم و با دوستان و آشنایان هستیم هیچ ابراز علاقه ای نسبت به من ندارد و کانون گرمی با دوستان فامیل و غریبه می گیرد. ما اعضای خانواده هیچ وقتی را برای خود نداریم. یعنی اجازه بیرون رفتن یا با کسی به بیرون از خانه رفتن یا با کسی در بیرون که به ما نزدیک است را نداریم. چه من و چه بچه هایم اصلا اجازه نداریم کارهایمان را بدون اجازه سرپرست خانواده انجام دهیم. زمانی را هم برای خنده و ابراز علاقه نسبت به هم نداریم. او به ظاهر ادعا می کند که تمام هستی او خانواده اش است ولی ما اصلا این ادعا را از دید خودمان قبول نداریم. من احساس می کنم که در صورت نبود ما و دوری ما از پدر خانواده او رابطه ای با سایرین و جنس مخالف دارد که اصلا تن به این گفته ها در نمی دهد. ولی من و 3 فرزندم که می توانند روی پای خودشان بایستند مدارک جزئی از آثار او که در خانه و در جاهای مختلف دیگر بر جای مانده پیدا کرده ایم اما جرئت آن را نداریم که پیش قدم شویم و پدر خانواده را محکوم کنیم. هیچگونه اجازه ای هم نداریم که با مشاوره خانواده ای صحبت کنیم. در کل مردی خانواده دوست و خونسرد است و همسر و فرزندانش را دوست دارد و می خواهد به هر طریقی که شده آسایش خانواده را به ارمغان بیاورد اما ما باور نداریم و با خود می گوییم شاید بعد از آسایش و رفاه ما از دید ما پنهانی کاری انجام دهد یا با کسی رابطه ای بیاندازد. در محیط گرم فامیل که همه اعضای فامیل هستند خود را خیلی گرم با دیگر اعضای فامیل به خصوص زن های فامیل می گیرد و من هم از بایت این موضوع خیلی عصبی می شوم ولی کم محلی می کنم و خودم را آرام می کنم. در حدود 2 سال پیش به علت همین ماجراها بیماری اعصاب پیدا کردم که هیچ علاجی نداشت اما با دعا و دکتر و به شکر خدا حالم خوب شد و تا به الان اثری از آن بیماری بر جای نمانده. در واقع می خواهم بدانم که من باید اخلاقم را تغییر دهم یا او؟؟؟ اگر باید تغییراتی در روابطمان ایجاد کنیم چه کسی باید رفتارش را عوض کند و چگونه و با انجام چه کارهایی؟ که مطمئنا او رفتارش را تغییر نخواهد داد و این منم که باید روابطمان را مستحکم کنم اما نمی دانم چگونه؟ لطفا مرا راهنمایی کنید. با سپاس فراوان.
- [سایر] به نام خدا و با سلام و عرض ادب و با تشکر از صبوریتان من دختری هستم 22 ساله که در سال دوم دانشگاه از طرف یکی از همکلاسی هایم که دو سال از من بزرگتر هستن و فرزند شهید می باشن تقاضای ازدواج شد.در اون سال به علت اینکه من اصلا به این مسئله فکر نمی کردم و با شناختی که از خودم داشتم با اطلاع خانواده و کسب اجازه از اونها جواب منفی دادم و بهشون متذکر شدم که من تا دو سال دیگه اصلا قصد ازدواج ندارم.ایشون از من پرسیدن که می تونن صبر کنن یا نه من بهشون گفتم که تا اون موقع هیچ چیز معلون نیست چه بسا که خودشون ازدواج کرده باشن ولی اگه خواستن که بیان باید جلوتر از اینی باشن که الان هستن.و من اون موقع هم برای شناخت ایشون مثل کسی رفتتار می کنم که انگار تازه می شناسمشون نه مثل یه همکلاسی 4 ساله.چون معتقدم که ادم ها روز به روز تغییر میکنن. و ملاک ها و معیار هاشون هم تغییر پذیرن.در عین این که ایشون همیشه از نظر شخصیتی برای من خیلی قابل احترام بودهاند.ولی ایشون به میل خودشون و با گفتن این مسئله که من تصمیم خودمو گرفتم تا الان که 2 سال از این ماجرا میگذره صبر کردن.و در این مدت من هم رفتارای ایشونو زیر نظر میگرفتم.ما به رابطه همکلاسیمون و یا یه کم بیشتر ادامه دادیم چون احساس میکردم ایشون آدم خوبی هستن .باور بفرمایید همیشه سعیم بر این بود که توی روابطمون کمترین احساسی رو دخالت ندم که بعدا پشیمونی به بار بیاره.با خانواده مشورت میکردمو سعی کردم در طی مسافرت هایی که خانوادم به محل تحصیلم یعنی اصفهان داشتن حتی در جشن فارغ التحصیلیم به نحوی با ایشون آشنا بشن و به من توی این امر کمک بکنن.درست بود که به ایشون گفتم تا دو سال قصد ازدواج ندارم ولی تو خلوت خودم به این موضوع فکر می کردم.تا اینکه بعد از گذشت دو سال به خاطر اینکه شناخت بیشتری از هم داشته باشیم با هدایت خانوادم با ایشون در مورد خیلی از مسائل صحبت کردم .باور بفرمایید من هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از کسی با این خصوصیات ظاهری خوشم بیاد ولی همیشه حرف مادرم توی گوشم بود که ظاهر خوب مال مردمه.اخلاق خوب ماله همسره.الان که من دارم با هاتون درد دل میکنم این مشکلو دارم که ایشون در حال حاضر در یکی از ارگان های دولتی کار میکنند با درامدی ماهانه 300 هزار تومان.من تمام خصوصیات اخلاقی ایشون رو تا اون حدی که تونستم بشناسم قبول دارم.ایمانشون که از ته قلبشون میاد نه از نوک زبون.مهربونی و صداقت.ولی وضعیت مالیشون طوری نیست که منو راضی بکنه شاید یگید این اول راهه ولی من از نزدیک شاهد زندگی هایی بودم که با شناخت درست از هم شروع شده ولی درامد نامناسب حتی اصول انسانی رو زیر سئوال برده.چون من معتقدم ادم نمی تونه عشق رو بذاره سر سفره و سیر بشه.من خواستگارای زیادی دارم که از لحاظ مالی در وضعیت بسیا ر بهتری هستن ولی به علت نداشتن فرصت کافی نسبت به 4 سال دانشکاه نتونستم اونارو خوب بشناسم و تصمیم درستی بگیرم.چون در شهر کوچکی مثل کاشان اصلا این امکان نیست که من اونجوری که دوست دارم طرفمو بشناسم.الان این مشکلو دارم با کسی که از لحاظ انسانیت قبولش داری ولی از لحاظ مالی نه باید چیکار کنم؟ من هیچ وقت نتونستم با یه مشاور در تماس باشم چون نه پولشو داشتم و نه اعتمادشو ولی از وقتی که شمارو دیدم با اون ارامشی که در حرف زدنتون دارین گفتم شاید بتونید مشکل منو حل کنید.ازتون خواهش میکنم که جوابمو بدید حتی اگه براتون مهم نبود.ممنون به خاطر اینکه صبوری کردید
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] با سلام . از اینکه مرا راهنمایی کردید بسیار ممنونم و خواهشمندم که در این موضوع نیز مرا راهنمایی کنید . حاج آقا همانطور که در پیام قبلی فرستادم گفتم خواهری دارم که 27 سال سن دارد و هنوز ازدواج نکرده می خواهم کمی در مورد او برایتان بگویم ... ...ولی خواهرم توجهی ندارد و شاید این گونه رفتار او از سر سادگی او است و من خود این را باور کرده ام سعی کردم از راهنمایی شما برای او نیز استفاده کنم شما گفته بود اوقات خودم را با فعالیتهای مفید و سازنده پر کنم ولی او هیچ گونه علاقه ای به هیچ کدام از این فعالیتها ندارد می خواهم موضوعی را برایتان بازگو کنم خواهرم حدود 2, 3 سال با یک پسر که حدود 4 سال از او کوچکتر است دوست و با او در ارتباط بوده تا اینکه یک روز حدود 1 سال پیش 3 ,4 ماه قبل از عملش من به رفت و آمد هایش مشکوک شدم تا اینکه یک روز دیدم که ازکوچه ای خانه پسر دایی و دوستان پسره بود بیرون آمد پسره که خواهرم با او دوست بود هر دفعه که خواهرم پیش او می رفت زنگ می زد به دوستانش و آنها می آمدند سر کوچه که خانه او قرار داشت جمع می شدند .اون روز هم مانند دفعات قبل همانطور شلوغ بود , وقتی که خواهرم رو دیدم ابتدا فکر کردم دارم خواب می بینم باور کنید داشتم منفجر می شدم چون او نا اونجا بودند چیزی به او نگفتم دوستاش هم فکر کردن من از اون بی غیرت ها هستم و داشتم با خواهرم بر می گشتم یکی از آن پسر ها دنبال ما کرد من در عین حال که بسیار عصبانی بودم به پسر فحاشی کردم و پسره یکدفعه به من گفت تو اگه غیرت داری جلو خواهرت و بگیر و بگو خانه پسر غریبه چکار می کرده حاج آقا دچار سوء تفاهم نشید من اگه پسری دنبالم میومده سرم رو بالا نمی آوردم چه برسه به اینکه به اون فحاشی کنم اون دفعه از کنترل خارج شده بودم و همانطور که گفتم بسیار عصبانی بودم نمی دونید چقدر سخت گذشت اون شب به من دوست داشتم فقط زمین دهان باز کنه و منو ببلعه اون شب اون به من قول داد که دیگه دنبال پسره نره ولی این ماجرا دو سه بار دیگه تکرار شد تا اینکه زنگ زدم به پسره و گفتم به زبون خوش بهت می گم دست از سرش بردار و گر نه آبروتو می برم پسره در جوابم گفت تو که هیچ بابای تو هم نمی تونه آبرومو ببره خواهش کردم ازش اونم با کمال پر رویی گفت باید یه بار دیگه ببینمش می خوام یه امانتی دستم داره بهش بدم گفتم با اون امانتی که دستته هر غلطی می خوای بکن فقط دست از سرش بردار . خلاصه هر طوری بود تا یه مدت کوتاه خواهرم و کنترل کردم و بعد از مدتی نه چندان طولانی پسره ازدواج کرد مدتی خیالم آسوده بود تا این که من دیوانگی کردم و تلفن همراه در اختار خواهرم قرار دادم و روز اول هم به او گفتم شماره رو به کسی نده یک روز که داشتم از در اتاق رد می شدم دیدم که موبایلش زنگ می خورد خواهرم که می رفت موبایلش را جواب بدهد یکدفعه برگشت ازش سوال کردم چرا جواب نمی دهی پاسخی نداد رفتم شماره را نگاه کردم و با طرف تماس گرفتم از روی لهجه اش فهمیدم که یا خود بی عرضاش است یا دوستان عوضی اش اول تلفن را قطع کرد دوباره که او را ترساندم و گفتم شماره ات را پیگیری می کنم ترسید و گفت اشتباه گرفته از خواهرم که سوال کردم با اسرار و تهدید فراوان گفت پسره است دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم ولی باز هم نشستم و با خونسردی او را راهنمایی کردم شاید شما هم تعجب کنید که من با ده سال تفاوت سنی چطور به خود اجازه می دهم او را راهنمایی یا با او دعوا کنم ولی باور کنید بارها خودم خجالت کشیده ام و این را نیز بازگو کرده ام ولی وقتی می بینم پدر و مادرم نیز ساده اند چطور می توانم او را به حال خود رها کنم خب زیاد وارد حواشی نشویم داشتم می گفتم او را راهنمایی کردم و نیز تلفن همراه را از او گرفته و جمع کردم تا اینکه یک روز برادرم آن را روشن کرد من هم که نمی توانستم دلیل خاموش کردنش را بگویم سکوت کرده و چیزی نگفتم خلاصه طی مدتی که تلفن در دستش بود مورد مشکوکی ندیدم تا اینکه یک شب برای تفریح به بیرون رفتیم در آن مکانی که ما بودیم پسره با زنش و دوستانش هم با زنانشان بودند اتفاقا یکی از دوستان او پسر همسایه دوستم و زنش دوست خودم بود که آن دو مرا به خوبی می شناختند خلاصه آن شب گذشت و ما رسیدیم به خانه . فردای آن روز زن برادرم گفت خواهرت دیشب داشته برای پسره اس ام اس می فرستاده و پسره هم به کمک دوستاش دور از چشم زنش جواب او را می داده با آنکه چند بار از راه منطقی وارد شده بودم و نتیجه نگرفته بودم ولی چون زن برادرم گفته بود باور نکرده و از او سؤال کردم او اول انکار کرد تا اینکه گفت آره بوده ; باور کنید اگه همان بار اول که عروسمان گفته بود و باور می کردم با آن عصبانیتی که داشتم دل و می زدم به دریا و اول زنگ می زدم به زن پسره و آبروشو می بردم و بعد خواهرم رو می کشتم ولی بازهم گذشتم و مثل دفعه قبل موبایل را از او گرفته خاموش کردم خب چیزی که اینجا من رو سر دو راهی قرار داده اینه که حالا که شرایط کمی آرام شده خواهرم دوباره موبایل رو از من می خواد به نظر شما با این تجربه تلخ آیا می توانم چنین ریسکی بکنم وگوشی همراه را در اختیار او قرار دهم ؟ من خودم به این نتیجه رسیده ام که آزموده را آزمودن خطاست نظر شما چیه ؟ آقای شهاب مرادی و قتی که پسره و دوستاش به من و خانواده ام می رسند طوری نگاه ما می کنند که همه فهمیده اند بارها خواسته ام بر گردم و چند فحش به او بدهم ولی باز هم کوتاه آمده ام شما می گویید من با این گونه رفتار آنها چطور برخورد کنم و چگونه نگاه خواهرم را کنترل کنم که به او توجهی نکند؟ حاج آقا میان مطالبم در مورد پدر و مادرم و در مورد سادگی آنها صحبت کردم راستش رو بخواهین من گذشته خودم و موردی که برای خواهرم و مواردی شبیه به همین موضوع که برای او پیش آمده (این را که می گویم مواردی چون به قول خودش این اولین نبوده و می ترسم آخری هم نباشد) از چشم پدر و مادرم می بینم و آنها را مقصر می دانم چون اگر آنها از اول رفت و آمد ما را کنترل می کردند الان چنین مواردی پیش نمی آمد و مردم از سادگی ما سوء استفاده نمی کردند البته شاید پدر و مادرم به ما اطمینان دارند و ما از اعتماد آنها سوء استفاده کرده ایم . حاج آقا وقتی خواهرم بیرون می رود تا برمی گردد دلم خون می شود و باید با این موضوع چه طور بر خورد کنم واقعا می ترسم و بارها خواسته ام بر ترسم غلبه کنم ولی نشده ; خواهش می کنم کمکم کنید ؟ خواسته دیگری که از شما دارم این است که این موضوع مانند موضوع قبلی خصوصی باشد . ممنون التماس دعا
- [سایر] باز هم سلام شما جواب سلام و احوالپرسی و حرف های نه چندان مهم و..رو میدید اما اگه یکی یه سؤال مهم داشته باشه هزار بار باید براتون پیام بفرسته تا شاید جواب بدین. میدونم طولانیه و پیامها زیاد و وقت شما برای پاسخگویی کم، اما ما هم به جواب شما نیاز داریم. باور کنید کسی رو ندارم که باتجربه باشه وگرنه مزاحم شما نمی شدم. دوباره می فرستم به امید اینکه این بار جوابمو بدین: (لطفا همه پیام رو در سایت نذارید) من دختری 23 ساله هستم و خانواده ای مذهبی دارم(البته نه از نوع افراطیش). سال گذشته در راه دانشگاه پسری که اصلا نمی شناختمش جلوی من را گرفت و گفت که از در خانه تا اینجا(یعنی نزدیک دانشگاه)دنبال من برای امر خیر اومده و من به او گفتم که خیلی کار اشتباهی کرده و گذاشتم رفتم. حدود 1 ماه بعد خواهرش را فرستاد دم در خانه و با مادرم صحبت کرد و معلوم شد که خواهرش در کوچه ما می نشیند و این آقا حدود 1 ماه من را تحت نظر داشته و بعد برای خواستگاری اقدام کرده. آن زمان ما جواب رد دادیم به خاطر اینکه می خواستم درس بخوانم و قصد ازدواج نداشتم اما ناگفته نماند که بدم نمی آمد یک بار بیایند و بیشتر درباره اش بدانم و درباره اش فکر کنم. چون تقریبا موارد ظاهری و اولیه اش خوب بود: به گفته خواهرش فوق دیپلم ریاضی داشت و در یک شرکت عمرانی کار می کرد،اهل رفیق بازی و سیگار نبود و نماز و روزه اش هم به جا بود. یک خانه و ماشین هم داشت. اما مهم ترین دلیل ما برای رد کردن او این بود که من را در خیابان دیده و انتخاب کرده بود و این شیوه انتخاب او از نظر من و خانواده ام اصلا درست نبود. به نظر ما کسی که اینقدر راحت و از روی ظاهر همسرش رو انتخاب کنه و درباره زندگیش تصمیم بگیره، درباره مسائل مهمتر زندگیش هم مسلما همین طور تصمیم خواهد گرفت. خلاصه که گذشت و من پیش خودم فکر کردم که حتما کس دیگری رو میبینه و دنبال اون میره. اما بعد از یک سال دوباره دو تا از خواهرهاش اومدند دم در خانه(البته خودش و مادرش هم آمده بودند اما جلو نیامدند) و دوباره همان حرف ها را به مادرم زدند. نگو که آقا تو این 1 ساله تو فکر من بوده و هرچی دخترای دیگه رو بهش پیشنهاد می دادند قبول نمیکرده و خواهرش رو مقصر میدونسته که ما جواب رد دادیم وگفته که حتما خواهرش طوری صحبت کرده که ما قبول نکردیم. مادرم طبق حرف هایی که همیشه وقتی حرف ازدواج به میان می آمد، من می گفتم، به آنها گفته بود که من قصد ازدواج ندارم(اما مدتی است که این نظر من عوض شده ولی به مادرم هنوز نگفته ام). خلاصه، قرار شد که مادرم با من صحبت کند و به آنها جواب دهد. وقتی موضوع را با من درمیان گذاشت ازش پرسیدم نمیشه حالا بیایند و صحبت کنیم و درباره اش فکر کنیم؟ دلیلم هم این بود که مسائل اولیه که لازم است را ظاهرا این شخص دارد، و مادرم موافقت کرد اما وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشت او مخالفت کرد و گفت کسی که همین طوری یکی رو می بینه و به همین راحتی انتخاب می کنه به درد زندگی نمی خوره. پدرم همون دلیلی رو آورد که پارسال خودم آوردم ولی الان اصلا بهش فکر نکردم. به نظر شما آیا این تفکر درسته؟ از طرفی فکر می کنم که کسی که یک سال سر تفکرش مونده و با اینکه جواب رد شنیده باز هم نظرش عوض نشده این انتخابش از روی احساس نبوده، چون بالاخره رفتار من رو در مدتی که تحت نظرم گرفته بوده، دیده و همین هم، تا حدی ولو کم، خصوصیات من رو نشونش داده. اما از طرفی هم حرف پدرم درست به نظر می رسه و الان نمیدونم چی کار کنم؟ 1- من چادری هستم و وقتی بیرون می روم آرایش نمی کنم و کلا ظاهری ندارم که توجه دیگران را جلب کنم و فکر نمی کنم که این آقا از روی قیافه من را انتخاب کرده باشد، و مسلما یکی از ملاک های ایشان همین چادری بودنم است و...، کسی را بخاطر چادرش و مذهبی بودنش انتخاب کند، لا اقل ارزش فکر کردن را دارد. آیا این نظرم درست است؟ 2- آیا پدرم درست میگه و دیگر نباید به این آقا فکر کنم یا اینکه نظر پدرم درست نیست و باید روی این مورد کمی بیشتر فکر کنیم؟ 3- اگر نظر پدرم (که زمانی نظر من هم بود و الان هم تا حدودی هست)درست نیست چه دلایل منطقی می تونم برایش بیارم تا هم خودم مطمئن تر قدم بردارم و هم پدرم راضی بشه که آنها بیایند و بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد تصمیم بگیریم. پدرم آدم منطقی است و با دلیل و برهان میشه راضی اش کرد. 4- از طرفی اطراف ما در فامیل پسری که سن و سالش به من بخوره وجود نداره و کسی که در آینده همسر من میشه مسلما از فامیل نیست، یا از همکارانم خواهد بود که فعلا همچین آدمی در محل کارم نیست، یا از هم دانشگاهی هام، یا کسانی که توی مجالس و جاهای دیگه من رو می بینند، می خوام بگم این اتفاق ممکنه باز هم برام بیفته و بالاخره یکی از همین آدم هایی که یا خودشون یا خانواده شان منو می بینند و می پسندند، همسرم میشه و اگه ما بخوایم همشونو با همین تفکر رد کنیم که نمیشه، درسته؟ بالاخره یک اولین باری باید وجود داشته باشه، نه ؟ 5- یک مشکل دیگه هم دارم و اون اینه که چطوری می تونم به مادرم بگم که نظر من درباره ازدواج فرق کرده و قصد ازدواج دارم؟ نمی دونم چه طوری بهش بگم که خواستگارام رو رد نکنه، آخه همشونو که مثل این مورد من نمی فهمم که بخوام نظرم رو بگم. اصلا روم نمیشه و نمیدونم که چه طوری باهاش این موضوع رو مطرح کنم که یه وقت فکر نکنه من برای ازدواج عجله دارم و هول شدم. در ضمن اصلا دوست ندارم که دیر ازدواج کنم، چون در اطرافم می بینم کسانی که سنشون بالاست و هنوز ازدواج نکردند اولا توقعاتشون بالاتر میره یا اینکه از لحاظ فکری توی انتخاب دچار وسواس میشن، ثانیا افرادی که می آیند خواستگاریشون اغلب کسانی هستند که سنشون خیلی از اون ها بیشتره و من اصلا با فاصله سنی زیاد نمی تونم کنار بیام، ثالثا این افراد آخرش هم کسی رو که انتخاب می کنند کسی نیست که همیشه می خواستند، و من نمی خوام دچار این مشکلات بشم. باز هم متشکرم. اجرتون با خدا، چه جوابمو بدید چه نه.