باسلامدوست گرامی اگر شما قصد ازدواج با فامیل را داشتید این حرف درست بود اما ازدواج با غریبه چنین خطراتی را با این شدت به همراه ندارد.ترکیب ژنهای پدر و مادر شما باعث تولد فرزندان معلول شده اما ترکیب ژنهای شما با یک فرد غیر فامیل لزوما باعث ایجاد فرزندی معلول نمی شود.ضمن اینکه مشاوره ژنتیکی قبل از ازدواج و قبل و هنگام فرزند دار شدن برای همین است تا احتمال تولد ین دست فرزندان کاسته شود.توصیه می کنم وقتی خواستگاری به منزل تان می آید از ابتدا مساله معلولیت سه فرزند دیگر ر بیان نکنید. بلکه در جلسه دوم خواستگاری تان مساله را بیان کرده و سپس برای طرف مقابل خوب توضیح دهید که اگر شما خواهر یا برادر معلول دارید به این معنا نیست که شما هم حتما صاحب چنین فرزندانی می شوید با مشاوره ژنتیک و .. همه چیز قبل حل است و .. حتی طرف مقابل را تشویق به مراجعه نزد متخصص ژنتیک به اتفاق هم کنید. اگر بتوانید اطلاعات طرف مقابل تان را گسترش دهید و حتی با متخصص ژنتیک صحبت کنید این مشکل رفع می شود.با تشکر از تماس شما
با سلام خانم دکتر این دومین بار است سوال می پرسم خواهش می کنم در بخش عمومی ها جواب بدید
من دختری 24 ساله هستم و در خانوادهی 9 نفره زندگی می کنیم 4 تا از خواهر برادرهایم به دلیل ازدواج فامیلی پدر و مادر معلول هستند اما من سالم هستم چکونه این موضوع را به خاستگارانم بگویم تا بعد از اولین دیدار به طور کلی از من قطع امید نکنند چون انها با فکر اینکه من هم مثل بقیه مشکل دارم یا ممکن است این مشکل به نسل بعدی هم منتقل شود بعد از جلسه اول دیگر پیدایشان نمی شود
در ضمن بنده تحصیل کرده از خانواده تقریبا با وضع مالی مرفه و زیبا هستم و موقعیت های بسیاری دارم اما همه بعد از دیدن اعضای خانواده عقب می نشینند با تشکر فراوان منتظر جواب شما هستم لطفا در بخش عمومی جواب دهید
باسلامدوست گرامی اگر شما قصد ازدواج با فامیل را داشتید این حرف درست بود اما ازدواج با غریبه چنین خطراتی را با این شدت به همراه ندارد.ترکیب ژنهای پدر و مادر شما باعث تولد فرزندان معلول شده اما ترکیب ژنهای شما با یک فرد غیر فامیل لزوما باعث ایجاد فرزندی معلول نمی شود.ضمن اینکه مشاوره ژنتیکی قبل از ازدواج و قبل و هنگام فرزند دار شدن برای همین است تا احتمال تولد ین دست فرزندان کاسته شود.توصیه می کنم وقتی خواستگاری به منزل تان می آید از ابتدا مساله معلولیت سه فرزند دیگر ر بیان نکنید. بلکه در جلسه دوم خواستگاری تان مساله را بیان کرده و سپس برای طرف مقابل خوب توضیح دهید که اگر شما خواهر یا برادر معلول دارید به این معنا نیست که شما هم حتما صاحب چنین فرزندانی می شوید با مشاوره ژنتیک و .. همه چیز قبل حل است و .. حتی طرف مقابل را تشویق به مراجعه نزد متخصص ژنتیک به اتفاق هم کنید. اگر بتوانید اطلاعات طرف مقابل تان را گسترش دهید و حتی با متخصص ژنتیک صحبت کنید این مشکل رفع می شود.با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام جناب استاد مرادی شما رو به خدا این دفعه سوم که سوال می پرسم و جواب نمی گیرم. وقتی می تونید با 3 دقیقه وقت گذاشتن مشکل یه نفرو حل کنید چرا نکنید؟ جوان 25 ساله ای هستم دارای مدرک کارشناسی ارشد رشته عمران، معتقد،مهربان،بذله گو که تا الان هیچ نامحرمی را حتی لمس نکرده و رابطه ای (چه کلامی ،چه غیر آن) نداشته ام. پدرم کارمند و مادرم خانه دار است و به همراه سه خواهر اعضای خانواده 6 نفری هستیم. همانطور که متوجه شدید من {یکی یه دونه (خل و دیونه، عزیز خونه ،...!!!!!)} بوده و الحمدلله دارای خانواده ای شاد و مهربان و صمیمی هستم. وضع مالی نسبتا خوبی داریم و خودم هم مشغول کار هستم. با توجه به شرایط اجتماعی،خانوادگی و اخلاقی راه ازدواج سنتی را انتخاب کردم ولی حدود 4 سال است دنبال همسر مناسب گشته و موفق به انتخاب نشده ام.اوائل حدود 12 شرط و معیار داشتم که اکنون به 4 شرط زیر تقلیل پیدا کرده است. 1.خانواده هم کفو ( که به تبع آن اعتقادات را هم شامل می شود) 2.همشهری بودن(آداب و رسوم وزبان مشترک) 3.چادری بودن 4.سفید بودن رنگ پوست هر چه بیشتر میگردیم بیشتر نا امید می شویم. انگار طلسم شده باشیم.لازم به ذکر است تمایلی به ازدواج فامیلی ندارم. بسیار خاستگاری رفته و مایوس بازگشته ایم. فکر می کنم موارد زیر اهم دلایل شکست من است: 1.ترس زیادم از انتخاب و باز کردن این هندونه در بسته و نداشتن هیچ شناختی از طرف مقابل 2.تعدد مراجع تصمیم گیری(مادر و 3 خواهرو خودم و...) شما را به خدا کمکم کنید. 4 سال زمان کمی برای گشتن نیست، چه باید بکنم؟ سوال بعدی این است که کدام معیار را باید ( می شود ) کنار بگذارم؟ آیا اگر از سفیدی پوست بگذرم بعدا مشکلی از لحاظ روحی و جسمی برایم پیش نمی آید؟ لازم به ذکر است کسانی هستند که آن 3 شرط دیگر (جز سفیدی) را دارند و اخلاق و خانواده خوبی دارند از شما بسیار متشکرم. خدایتان بیامرزاد.
- [سایر] با سلام و عرض خسته نباشید ابتدا اجازه بدید وضعیت خودم رو مشخص کنم: پسری 21 ساله هستم، مجرد و در خانواده ای مذهبی. پدربزرگ من مجتهد هستند، عموی من شهید، و همچنین اعتقادات مذهبی مادرم بسیار از پدرم سفت و سخت تر و خشک تر هست. در رشته برق تحصیل میکنم و ساکن مشهد هستم. پدر من از مدیران دولتی هستند و سطح مالی خانواده ما مانند تمام کامندان دولت متوسط هست. اما ماجرا از چه قراره؟ خیلی ساده بخوام بگم (که از جنابعالی دارم اینه که داستان رو با فرض صحت همینطوری که میگم از من بپذیرید. اگر سوالی بود در خدمت هستم.) من همسر آینده خودم رو پیدا کردم. نیمه گمشده خودم. کاملا از هم شناخت داریم و انتخابی کاملا عاقلانه بوده که با صحبت های جدی ما پیرامون ازدواج قطعی بودن انتخابمون مشخص و مشخص تر میشه. ما کاملا در دنیای هم هستیم. تفاهم از ریز ترین و جزئی ترین کار ها شروع میشه و حتی تا طرز نگاهمون به دنیا و نحوه پرستش خدامون هم میرسه. به واقع این خانم جمیع آرزوهای از کودکی تا حال بنده هست. اما مشکل من: تمام مشکل اینه که من این ها رو چطور به خانواده خودم اثبات کنم؟ برای پدر من مهم ترین چیز درس من هست. این اغراق نیست اگر بگم حتی اجازه بیرون رفتن از خونه رو به من نمیدن و میگن فقط درس. پدرم همواره گفته آرزوی من اینه که تو صبح تا شب تو اتاقت درس بخونی و فقط برای نهار بیای بیرون! پدر من جز درس با من حرف دیگه ای نمیزنن. و مطمئنم سخن از ادواج در این موقعیت که من چند ماه دیگه کنکور دارم یک جوک براشون خواهد بود! اما من؟؟ واقعا نمیتونم درس بخونم...چه دلیلی داره من همسر آینده مو رها کنم، بهش فکر نکنم، تمرکز بخوام بکنم برای کنکوری که 9 ماه دیگه هست؟ من در این چند ماه اخیر حتی یک لحظه هم نشده که به مشکلات و دغدغه ها فکر نکنم...واقعا تنها راه تمرکز من این هست که خانمم کنارم باشه. در اون صورت لتسکنوا الیها میشم و میتونم با قدرت کنکور هم بدم! این خانم در شهرستان آباده شیراز هستند. پس شد فاصله دور. پدر ایشون میونه ای با دین و مذهب نداره و حتی مخالف هم هست. پس شد دیانت پدر که پدر من براشون بسیار سطح مذهبی خانواده دختر مهم تر هست تا تفاهم و اینها اولین آشنایی ما از طریق اینترنت بوده. پس شد اینترنت. (که پدر من به سبب اعتقادات سنتی به شدت با اینترنت مخالف هستند( مسائلی مثل شغل و این ها هم از طرف من هست که اگر پدرم به ازدواج رضایت بدند میتونن این ها رو برای من ردیف کنن. نکات اضافی: لازم به ذکر هم هست که این خانم هیچ توقعی از من ندارند. نه خونه آن چنانی و نه مهریه بالا و نه مراسم عروسی حتی. با اومدن به مشهد و زندگی در شهر دیگه هم واقعا مشکلی ندارند.
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )