برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید.
برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید. 1. دو نگرش اصلی درباره ی نسبیّت حقیقت وجود دارد . برخی از قدما بر این باور بودند که خود حقیقت و واقع خارجی امری متغیّر و غیر مطلق است. لذا معرفت ما نیز نسبت به خارج نمی تواند ثابت باشد. این نظریّه امروزه با استفاده از اصل عدم قطعیّت هایزنبرگ در مکانیک کوانتوم توجیه می شود. اینها ابتدا موجود را خلاصه در مادّه و جسم کرده آنگاه می گویند اساس موجودات بر ذرّات بنیادی (ریز اتمی) مثل الکترون و پروتون استوار است. وجود این ذرّات در زمان و مکان خاصّ نیز بر حساب احتمالات استوار است لذا چیز ثابت و غیر محتملی در عالم وجود ندارد که ما به آن معرفت ثابت داشته باشیم. نگره ی دوم در باب نسبیّت حقیقت مبتنی بر تفکیک بین واقع و حقیقت است. در این نگاه واقع خارجی مطلق تصوّر می شود ولی معرفت انسان نسبت به آن واقع ثابت و مطلق ، نسبی انگاشته می شود. لذا اینها می گویند: واقع خارجی ثابت و مطلق ولی حقیقت (درک انسان از واقع) نسبی و غیر ثابت است. بر این اساس ، اینکه گفته شود: ( حقیقت ثابت است ؛ در عین حال ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است ) در اصل چیزی جز سخن نسبی انگاران حقیقت نیست. پس بحث شما دو بزرگوار بحث بین نسبی گرا و مطلق گرا نیست بلکه بحثی است بین دو نسبی گرا. امّا اینکه برای نفی نسبیّت حقیقت گفته شود ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد. ) مشکلی را حلّ نمی کند. چون در جواب گفته می شود همچنین ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت نباشد.) پس همچنان شکّ داریم که آیا ادراک ما مطابق واقع هست یا نه؟ نسبیّت حقیقت در نگره ی دوم نیز چیزی نیست جز همین شکّ. 2. نقد نگره ی نسبی گرایانه به حقیقت. نقد نگرش نخست: اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد ، پس خود همین گزاره هم که می گوید: ( همه ی موجودات عالم متغیّرند) متغیّر و غیر ثابت است. لذا نمی توان به آن معرفت ثابت پیدا نمود. و این خلف است چون گوینده ی این سخن آن را ثابت و یقینی می پندارد. ادّعا شده که همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. سوال می شود که آیا خود همین تغیّر و عدم ثبات نیز متغیّر و غیر ثابت است یا موجود متغیّر در متغیّر بودن خود ثابت است. اگر در متغیّر بودن خود ثابت است پس می توان موجودات عالم را از آن جهت که متغیّرند ادراک نمود همانگونه که ما حرکت را که عین تغیّر است ادراک می کنیم. و اگر گفته شود که تغیّر نیز در تغیّر خود متغیّر است بحث را منتقل می کنیم به آن تغیّر دوم و باز مباحث قبلی تکرار می شوند و طرفدار نسبیّت واقع ، سر از تسلسل متغیّرها در می آورد. و لازمه ی این تسلسل آن است که هر موجودی در عین اینکه یک موجود است بی نهایت موجود باشد. اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. پس خود انسان و فهم او نیز متغیّر بوده لحظه ای ثبات ندارد. در حالی که انسان با علم حضوری می یابد که ذات او (من بودن یا خود بودن او ) ثابت است و خویشتن دیروزی او همان خویشتن امروزی اوست. لذا می گوید من دیروز چنین و چنان کردم. نقد نگره ی دوم: اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است ، پس انسان راهی برای ملاقات مستقیم حقیقت ندارد. بنا بر این ، راهی برای مقایسه ی یافته های ذهنی خود با واقع خارجی هم ندارد. یعنی انسان نمی تواند بیرون از وجود خود ایستاده یک نظر به واقع خارجی نماید و نظر دیگری به محتوای ذهن خود کند و آنگاه از تطابق یا عدم تطابق آن دو سخن بگوید. پس سخن گفتن از ثبات یا عدم ثبات عالم خارج و همچنین تطابق یا عدم تطابق ذهن با خارج نیز ممکن نیست. بلکه بالاتر ، اساساً با اعتقاد به نسبی بودن ادراک ، اثبات وجود عالم خارج محال است کجا رسد ثبات آن یا عدم ثبات آن یا تطابق یا عدم تطابق آن با ذهن. لذا نسبی گرایی به این معنا سر از سفسطه و انکار واقعیّت در می آورد. اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است ، پس خود همین گزاره (حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است) نیز نسبی است. یعنی این گزاره حقیقت نیست بلکه ادراک گوینده از حقیقت است ؛ که ممکن است درست باشد یا نادرست. پس گوینده طبق نظر خود نمی توان آن را یقینی بداند ؛ در حالی که گوینده ای این گزاره آن را به عنوان یک نظریّه ی قطعی مطرح می کند. پس خود نظریّه خود را حلق آویز می کند. هر کسی به بداهت عقلی می فهمد که: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست. ) و محال است یک قضیّه هم درست باشد هم نادرست. کما اینکه محال است قضیّه ای نه درست باشد نه نادرست. لذا آنکه می گوید: ( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) این قضیّه را درست و نقیض آن را نادرست می داند. حال اگر راهی برای درک یقینی واقع وجود ندارد چگونه می توان از درست و نادرست سخن گفت. چون درست یعنی مطابق با واقع و نادرست یعنی غیر متطابق با واقع. پس با قول به نسبیّت ادراک ، درست و نادرست نیز معنی ندارد. در این صورت سخن گفتن از درستی قضیّه ی( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) نیز معنی ندارد. و اساساً راه هر گونه علم و تفهیم و تفاهمی بسته می شود. حاصل سخن اینکه: از نسبی دانستن واقع خارجی یا ادراک واقع ، سفسطه (انکار واقع) لازم می آید. حال آنکه شکّی در این نیست که علم به واقع فی الجمله ممکن است ؛ و الّا بحث و جدل بر سر درستی و نادرستی نگرشها معنی نداشت. چون از همین علم به واقع است که درست و نادست و خطا و عدم خطا معنی پیدا می کند. یعنی انسان گاه به واقع می رسد و گاه نمی رسد لذا از مقایسه ی این دو حالت مفهوم درست و نادرست را به دست می آورد. آنگاه اوّلین قضیّه ی بدیهی انسان ساخته می شود که ( هر ادراکی یا درست است یا نادرست. ) ؛ و چون گزاره ها بیانگر ادراکاتند لذا گفته می شود: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست.) و این گزاره ی بدیهی سنگ زیر بنای تمام ادراکات بشری است. جهت مطالعه بیشتر ر.ک: معرفت شناسی از دیدگاه فلاسفه ی اسلامی و غربی ، سید حسین ابراهیمیان
عنوان سوال:

برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید.


پاسخ:

برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید.


1. دو نگرش اصلی درباره ی نسبیّت حقیقت وجود دارد . برخی از قدما بر این باور بودند که خود حقیقت و واقع خارجی امری متغیّر و غیر مطلق است. لذا معرفت ما نیز نسبت به خارج نمی تواند ثابت باشد. این نظریّه امروزه با استفاده از اصل عدم قطعیّت هایزنبرگ در مکانیک کوانتوم توجیه می شود. اینها ابتدا موجود را خلاصه در مادّه و جسم کرده آنگاه می گویند اساس موجودات بر ذرّات بنیادی (ریز اتمی) مثل الکترون و پروتون استوار است. وجود این ذرّات در زمان و مکان خاصّ نیز بر حساب احتمالات استوار است لذا چیز ثابت و غیر محتملی در عالم وجود ندارد که ما به آن معرفت ثابت داشته باشیم.
نگره ی دوم در باب نسبیّت حقیقت مبتنی بر تفکیک بین واقع و حقیقت است. در این نگاه واقع خارجی مطلق تصوّر می شود ولی معرفت انسان نسبت به آن واقع ثابت و مطلق ، نسبی انگاشته می شود. لذا اینها می گویند: واقع خارجی ثابت و مطلق ولی حقیقت (درک انسان از واقع) نسبی و غیر ثابت است.
بر این اساس ، اینکه گفته شود: ( حقیقت ثابت است ؛ در عین حال ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است ) در اصل چیزی جز سخن نسبی انگاران حقیقت نیست. پس بحث شما دو بزرگوار بحث بین نسبی گرا و مطلق گرا نیست بلکه بحثی است بین دو نسبی گرا.
امّا اینکه برای نفی نسبیّت حقیقت گفته شود ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد. ) مشکلی را حلّ نمی کند. چون در جواب گفته می شود همچنین ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت نباشد.) پس همچنان شکّ داریم که آیا ادراک ما مطابق واقع هست یا نه؟ نسبیّت حقیقت در نگره ی دوم نیز چیزی نیست جز همین شکّ.
2. نقد نگره ی نسبی گرایانه به حقیقت.
نقد نگرش نخست:
اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد ، پس خود همین گزاره هم که می گوید: ( همه ی موجودات عالم متغیّرند) متغیّر و غیر ثابت است. لذا نمی توان به آن معرفت ثابت پیدا نمود. و این خلف است چون گوینده ی این سخن آن را ثابت و یقینی می پندارد.
ادّعا شده که همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. سوال می شود که آیا خود همین تغیّر و عدم ثبات نیز متغیّر و غیر ثابت است یا موجود متغیّر در متغیّر بودن خود ثابت است. اگر در متغیّر بودن خود ثابت است پس می توان موجودات عالم را از آن جهت که متغیّرند ادراک نمود همانگونه که ما حرکت را که عین تغیّر است ادراک می کنیم. و اگر گفته شود که تغیّر نیز در تغیّر خود متغیّر است بحث را منتقل می کنیم به آن تغیّر دوم و باز مباحث قبلی تکرار می شوند و طرفدار نسبیّت واقع ، سر از تسلسل متغیّرها در می آورد. و لازمه ی این تسلسل آن است که هر موجودی در عین اینکه یک موجود است بی نهایت موجود باشد.
اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. پس خود انسان و فهم او نیز متغیّر بوده لحظه ای ثبات ندارد. در حالی که انسان با علم حضوری می یابد که ذات او (من بودن یا خود بودن او ) ثابت است و خویشتن دیروزی او همان خویشتن امروزی اوست. لذا می گوید من دیروز چنین و چنان کردم.
نقد نگره ی دوم:

اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است ، پس انسان راهی برای ملاقات مستقیم حقیقت ندارد. بنا بر این ، راهی برای مقایسه ی یافته های ذهنی خود با واقع خارجی هم ندارد. یعنی انسان نمی تواند بیرون از وجود خود ایستاده یک نظر به واقع خارجی نماید و نظر دیگری به محتوای ذهن خود کند و آنگاه از تطابق یا عدم تطابق آن دو سخن بگوید. پس سخن گفتن از ثبات یا عدم ثبات عالم خارج و همچنین تطابق یا عدم تطابق ذهن با خارج نیز ممکن نیست. بلکه بالاتر ، اساساً با اعتقاد به نسبی بودن ادراک ، اثبات وجود عالم خارج محال است کجا رسد ثبات آن یا عدم ثبات آن یا تطابق یا عدم تطابق آن با ذهن. لذا نسبی گرایی به این معنا سر از سفسطه و انکار واقعیّت در می آورد.
اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است ، پس خود همین گزاره (حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است) نیز نسبی است. یعنی این گزاره حقیقت نیست بلکه ادراک گوینده از حقیقت است ؛ که ممکن است درست باشد یا نادرست. پس گوینده طبق نظر خود نمی توان آن را یقینی بداند ؛ در حالی که گوینده ای این گزاره آن را به عنوان یک نظریّه ی قطعی مطرح می کند. پس خود نظریّه خود را حلق آویز می کند.
هر کسی به بداهت عقلی می فهمد که: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست. ) و محال است یک قضیّه هم درست باشد هم نادرست. کما اینکه محال است قضیّه ای نه درست باشد نه نادرست. لذا آنکه می گوید: ( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) این قضیّه را درست و نقیض آن را نادرست می داند. حال اگر راهی برای درک یقینی واقع وجود ندارد چگونه می توان از درست و نادرست سخن گفت. چون درست یعنی مطابق با واقع و نادرست یعنی غیر متطابق با واقع. پس با قول به نسبیّت ادراک ، درست و نادرست نیز معنی ندارد. در این صورت سخن گفتن از درستی قضیّه ی( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) نیز معنی ندارد. و اساساً راه هر گونه علم و تفهیم و تفاهمی بسته می شود.
حاصل سخن اینکه:
از نسبی دانستن واقع خارجی یا ادراک واقع ، سفسطه (انکار واقع) لازم می آید. حال آنکه شکّی در این نیست که علم به واقع فی الجمله ممکن است ؛ و الّا بحث و جدل بر سر درستی و نادرستی نگرشها معنی نداشت. چون از همین علم به واقع است که درست و نادست و خطا و عدم خطا معنی پیدا می کند. یعنی انسان گاه به واقع می رسد و گاه نمی رسد لذا از مقایسه ی این دو حالت مفهوم درست و نادرست را به دست می آورد. آنگاه اوّلین قضیّه ی بدیهی انسان ساخته می شود که ( هر ادراکی یا درست است یا نادرست. ) ؛ و چون گزاره ها بیانگر ادراکاتند لذا گفته می شود: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست.) و این گزاره ی بدیهی سنگ زیر بنای تمام ادراکات بشری است.
جهت مطالعه بیشتر ر.ک: معرفت شناسی از دیدگاه فلاسفه ی اسلامی و غربی ، سید حسین ابراهیمیان





مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین