برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید. 1. دو نگرش اصلی درباره ی نسبیّت حقیقت وجود دارد . برخی از قدما بر این باور بودند که خود حقیقت و واقع خارجی امری متغیّر و غیر مطلق است. لذا معرفت ما نیز نسبت به خارج نمی تواند ثابت باشد. این نظریّه امروزه با استفاده از اصل عدم قطعیّت هایزنبرگ در مکانیک کوانتوم توجیه می شود. اینها ابتدا موجود را خلاصه در مادّه و جسم کرده آنگاه می گویند اساس موجودات بر ذرّات بنیادی (ریز اتمی) مثل الکترون و پروتون استوار است. وجود این ذرّات در زمان و مکان خاصّ نیز بر حساب احتمالات استوار است لذا چیز ثابت و غیر محتملی در عالم وجود ندارد که ما به آن معرفت ثابت داشته باشیم. نگره ی دوم در باب نسبیّت حقیقت مبتنی بر تفکیک بین واقع و حقیقت است. در این نگاه واقع خارجی مطلق تصوّر می شود ولی معرفت انسان نسبت به آن واقع ثابت و مطلق ، نسبی انگاشته می شود. لذا اینها می گویند: واقع خارجی ثابت و مطلق ولی حقیقت (درک انسان از واقع) نسبی و غیر ثابت است. بر این اساس ، اینکه گفته شود: ( حقیقت ثابت است ؛ در عین حال ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است ) در اصل چیزی جز سخن نسبی انگاران حقیقت نیست. پس بحث شما دو بزرگوار بحث بین نسبی گرا و مطلق گرا نیست بلکه بحثی است بین دو نسبی گرا. امّا اینکه برای نفی نسبیّت حقیقت گفته شود ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد. ) مشکلی را حلّ نمی کند. چون در جواب گفته می شود همچنین ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت نباشد.) پس همچنان شکّ داریم که آیا ادراک ما مطابق واقع هست یا نه؟ نسبیّت حقیقت در نگره ی دوم نیز چیزی نیست جز همین شکّ. 2. نقد نگره ی نسبی گرایانه به حقیقت. نقد نگرش نخست: اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد ، پس خود همین گزاره هم که می گوید: ( همه ی موجودات عالم متغیّرند) متغیّر و غیر ثابت است. لذا نمی توان به آن معرفت ثابت پیدا نمود. و این خلف است چون گوینده ی این سخن آن را ثابت و یقینی می پندارد. ادّعا شده که همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. سوال می شود که آیا خود همین تغیّر و عدم ثبات نیز متغیّر و غیر ثابت است یا موجود متغیّر در متغیّر بودن خود ثابت است. اگر در متغیّر بودن خود ثابت است پس می توان موجودات عالم را از آن جهت که متغیّرند ادراک نمود همانگونه که ما حرکت را که عین تغیّر است ادراک می کنیم. و اگر گفته شود که تغیّر نیز در تغیّر خود متغیّر است بحث را منتقل می کنیم به آن تغیّر دوم و باز مباحث قبلی تکرار می شوند و طرفدار نسبیّت واقع ، سر از تسلسل متغیّرها در می آورد. و لازمه ی این تسلسل آن است که هر موجودی در عین اینکه یک موجود است بی نهایت موجود باشد. اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. پس خود انسان و فهم او نیز متغیّر بوده لحظه ای ثبات ندارد. در حالی که انسان با علم حضوری می یابد که ذات او (من بودن یا خود بودن او ) ثابت است و خویشتن دیروزی او همان خویشتن امروزی اوست. لذا می گوید من دیروز چنین و چنان کردم. نقد نگره ی دوم: اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است ، پس انسان راهی برای ملاقات مستقیم حقیقت ندارد. بنا بر این ، راهی برای مقایسه ی یافته های ذهنی خود با واقع خارجی هم ندارد. یعنی انسان نمی تواند بیرون از وجود خود ایستاده یک نظر به واقع خارجی نماید و نظر دیگری به محتوای ذهن خود کند و آنگاه از تطابق یا عدم تطابق آن دو سخن بگوید. پس سخن گفتن از ثبات یا عدم ثبات عالم خارج و همچنین تطابق یا عدم تطابق ذهن با خارج نیز ممکن نیست. بلکه بالاتر ، اساساً با اعتقاد به نسبی بودن ادراک ، اثبات وجود عالم خارج محال است کجا رسد ثبات آن یا عدم ثبات آن یا تطابق یا عدم تطابق آن با ذهن. لذا نسبی گرایی به این معنا سر از سفسطه و انکار واقعیّت در می آورد. اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است ، پس خود همین گزاره (حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است) نیز نسبی است. یعنی این گزاره حقیقت نیست بلکه ادراک گوینده از حقیقت است ؛ که ممکن است درست باشد یا نادرست. پس گوینده طبق نظر خود نمی توان آن را یقینی بداند ؛ در حالی که گوینده ای این گزاره آن را به عنوان یک نظریّه ی قطعی مطرح می کند. پس خود نظریّه خود را حلق آویز می کند. هر کسی به بداهت عقلی می فهمد که: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست. ) و محال است یک قضیّه هم درست باشد هم نادرست. کما اینکه محال است قضیّه ای نه درست باشد نه نادرست. لذا آنکه می گوید: ( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) این قضیّه را درست و نقیض آن را نادرست می داند. حال اگر راهی برای درک یقینی واقع وجود ندارد چگونه می توان از درست و نادرست سخن گفت. چون درست یعنی مطابق با واقع و نادرست یعنی غیر متطابق با واقع. پس با قول به نسبیّت ادراک ، درست و نادرست نیز معنی ندارد. در این صورت سخن گفتن از درستی قضیّه ی( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) نیز معنی ندارد. و اساساً راه هر گونه علم و تفهیم و تفاهمی بسته می شود. حاصل سخن اینکه: از نسبی دانستن واقع خارجی یا ادراک واقع ، سفسطه (انکار واقع) لازم می آید. حال آنکه شکّی در این نیست که علم به واقع فی الجمله ممکن است ؛ و الّا بحث و جدل بر سر درستی و نادرستی نگرشها معنی نداشت. چون از همین علم به واقع است که درست و نادست و خطا و عدم خطا معنی پیدا می کند. یعنی انسان گاه به واقع می رسد و گاه نمی رسد لذا از مقایسه ی این دو حالت مفهوم درست و نادرست را به دست می آورد. آنگاه اوّلین قضیّه ی بدیهی انسان ساخته می شود که ( هر ادراکی یا درست است یا نادرست. ) ؛ و چون گزاره ها بیانگر ادراکاتند لذا گفته می شود: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست.) و این گزاره ی بدیهی سنگ زیر بنای تمام ادراکات بشری است. جهت مطالعه بیشتر ر.ک: معرفت شناسی از دیدگاه فلاسفه ی اسلامی و غربی ، سید حسین ابراهیمیان
برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید.
برای یکی از دوستان خود ثابت کردم که اولا حقیقت ثابت است در عین حال که ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است و ثانیاً منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد، در جواب من گفت طبق چه اصلی شما مطمئنید آنچه که درک می کنید همان حقیقت است، یعنی چون ملاک صحیحی برای مقایسه ادراک ما با حقیقت وجود ندارد پس حقیقت نسبی است. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید.
1. دو نگرش اصلی درباره ی نسبیّت حقیقت وجود دارد . برخی از قدما بر این باور بودند که خود حقیقت و واقع خارجی امری متغیّر و غیر مطلق است. لذا معرفت ما نیز نسبت به خارج نمی تواند ثابت باشد. این نظریّه امروزه با استفاده از اصل عدم قطعیّت هایزنبرگ در مکانیک کوانتوم توجیه می شود. اینها ابتدا موجود را خلاصه در مادّه و جسم کرده آنگاه می گویند اساس موجودات بر ذرّات بنیادی (ریز اتمی) مثل الکترون و پروتون استوار است. وجود این ذرّات در زمان و مکان خاصّ نیز بر حساب احتمالات استوار است لذا چیز ثابت و غیر محتملی در عالم وجود ندارد که ما به آن معرفت ثابت داشته باشیم.
نگره ی دوم در باب نسبیّت حقیقت مبتنی بر تفکیک بین واقع و حقیقت است. در این نگاه واقع خارجی مطلق تصوّر می شود ولی معرفت انسان نسبت به آن واقع ثابت و مطلق ، نسبی انگاشته می شود. لذا اینها می گویند: واقع خارجی ثابت و مطلق ولی حقیقت (درک انسان از واقع) نسبی و غیر ثابت است.
بر این اساس ، اینکه گفته شود: ( حقیقت ثابت است ؛ در عین حال ادراکات افراد نسبت به آن نسبی است ) در اصل چیزی جز سخن نسبی انگاران حقیقت نیست. پس بحث شما دو بزرگوار بحث بین نسبی گرا و مطلق گرا نیست بلکه بحثی است بین دو نسبی گرا.
امّا اینکه برای نفی نسبیّت حقیقت گفته شود ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت باشد. ) مشکلی را حلّ نمی کند. چون در جواب گفته می شود همچنین ( منطقاً این احتمال وجود دارد که آنچه که فردی درک می کند دقیقاً مطابق با حقیقت نباشد.) پس همچنان شکّ داریم که آیا ادراک ما مطابق واقع هست یا نه؟ نسبیّت حقیقت در نگره ی دوم نیز چیزی نیست جز همین شکّ.
2. نقد نگره ی نسبی گرایانه به حقیقت.
نقد نگرش نخست:
اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد ، پس خود همین گزاره هم که می گوید: ( همه ی موجودات عالم متغیّرند) متغیّر و غیر ثابت است. لذا نمی توان به آن معرفت ثابت پیدا نمود. و این خلف است چون گوینده ی این سخن آن را ثابت و یقینی می پندارد.
ادّعا شده که همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. سوال می شود که آیا خود همین تغیّر و عدم ثبات نیز متغیّر و غیر ثابت است یا موجود متغیّر در متغیّر بودن خود ثابت است. اگر در متغیّر بودن خود ثابت است پس می توان موجودات عالم را از آن جهت که متغیّرند ادراک نمود همانگونه که ما حرکت را که عین تغیّر است ادراک می کنیم. و اگر گفته شود که تغیّر نیز در تغیّر خود متغیّر است بحث را منتقل می کنیم به آن تغیّر دوم و باز مباحث قبلی تکرار می شوند و طرفدار نسبیّت واقع ، سر از تسلسل متغیّرها در می آورد. و لازمه ی این تسلسل آن است که هر موجودی در عین اینکه یک موجود است بی نهایت موجود باشد.
اگر همه ی موجودات عالم متغیّرند و امر ثابتی در عالم وجود ندارد. پس خود انسان و فهم او نیز متغیّر بوده لحظه ای ثبات ندارد. در حالی که انسان با علم حضوری می یابد که ذات او (من بودن یا خود بودن او ) ثابت است و خویشتن دیروزی او همان خویشتن امروزی اوست. لذا می گوید من دیروز چنین و چنان کردم.
نقد نگره ی دوم:
اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است ، پس انسان راهی برای ملاقات مستقیم حقیقت ندارد. بنا بر این ، راهی برای مقایسه ی یافته های ذهنی خود با واقع خارجی هم ندارد. یعنی انسان نمی تواند بیرون از وجود خود ایستاده یک نظر به واقع خارجی نماید و نظر دیگری به محتوای ذهن خود کند و آنگاه از تطابق یا عدم تطابق آن دو سخن بگوید. پس سخن گفتن از ثبات یا عدم ثبات عالم خارج و همچنین تطابق یا عدم تطابق ذهن با خارج نیز ممکن نیست. بلکه بالاتر ، اساساً با اعتقاد به نسبی بودن ادراک ، اثبات وجود عالم خارج محال است کجا رسد ثبات آن یا عدم ثبات آن یا تطابق یا عدم تطابق آن با ذهن. لذا نسبی گرایی به این معنا سر از سفسطه و انکار واقعیّت در می آورد.
اگر حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است ، پس خود همین گزاره (حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از حقیقت نسبی است) نیز نسبی است. یعنی این گزاره حقیقت نیست بلکه ادراک گوینده از حقیقت است ؛ که ممکن است درست باشد یا نادرست. پس گوینده طبق نظر خود نمی توان آن را یقینی بداند ؛ در حالی که گوینده ای این گزاره آن را به عنوان یک نظریّه ی قطعی مطرح می کند. پس خود نظریّه خود را حلق آویز می کند.
هر کسی به بداهت عقلی می فهمد که: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست. ) و محال است یک قضیّه هم درست باشد هم نادرست. کما اینکه محال است قضیّه ای نه درست باشد نه نادرست. لذا آنکه می گوید: ( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) این قضیّه را درست و نقیض آن را نادرست می داند. حال اگر راهی برای درک یقینی واقع وجود ندارد چگونه می توان از درست و نادرست سخن گفت. چون درست یعنی مطابق با واقع و نادرست یعنی غیر متطابق با واقع. پس با قول به نسبیّت ادراک ، درست و نادرست نیز معنی ندارد. در این صورت سخن گفتن از درستی قضیّه ی( حقیقت ثابت ولی ادراک افراد از آن نسبی است) نیز معنی ندارد. و اساساً راه هر گونه علم و تفهیم و تفاهمی بسته می شود.
حاصل سخن اینکه:
از نسبی دانستن واقع خارجی یا ادراک واقع ، سفسطه (انکار واقع) لازم می آید. حال آنکه شکّی در این نیست که علم به واقع فی الجمله ممکن است ؛ و الّا بحث و جدل بر سر درستی و نادرستی نگرشها معنی نداشت. چون از همین علم به واقع است که درست و نادست و خطا و عدم خطا معنی پیدا می کند. یعنی انسان گاه به واقع می رسد و گاه نمی رسد لذا از مقایسه ی این دو حالت مفهوم درست و نادرست را به دست می آورد. آنگاه اوّلین قضیّه ی بدیهی انسان ساخته می شود که ( هر ادراکی یا درست است یا نادرست. ) ؛ و چون گزاره ها بیانگر ادراکاتند لذا گفته می شود: ( هر قضیّه ای یا درست است یا نادرست.) و این گزاره ی بدیهی سنگ زیر بنای تمام ادراکات بشری است.
جهت مطالعه بیشتر ر.ک: معرفت شناسی از دیدگاه فلاسفه ی اسلامی و غربی ، سید حسین ابراهیمیان
- [سایر] با عرض سلام و تبریک روز معلم .قبلا نیز پیامی برایتان گذاشتم ولی پاسخی دریافت نکردم،بااینکه سوالم تکراری نبود.مدتی است (یک سال) به طور غیر مستقیم با افکار فردی آشنا شده ام که نزدیکی زیادی با افکار خودم (70 درصد)دارد.در این مدت نیز چندین خواستگار داشته ام ،ولی به علت مقایسه آنها با فرد مذکور بهشان جواب رد داده ام به دلایل غیر منطقی واین امر موجب ناراحتی والدینم میشود.البته این فرد مذکور با اینکه از دوستان نزدیک یکی از آشنایانمان هستند ولی تا حال مرا ندیده اند وهیچ اطلاعی از خواسته درونی من ندارند.خلاصه من میخواستم این مطلب را با مادرم در میان بگذارم ولی ندانستن عکس العمل ایشان باعث تردید و اضطرابم شده است در حالیکه میدانم این فرد از نظر آنان بسیار مورد تایید وایده ال است.در ضمن ما خانواده ای مذهبی بوده و تمام مراحل ازدواجمان زیر نظر خانواده است.به راهنمایی فوری شما نیازمندم،متشکرم.
- [سایر] مسئله ای که مطرح می کنم سوالی است که به یکباره در ذهنم به وجود نیامده است بلکه به نوعی با آن زندگی کرده ام اما به تازگی نسبت به آن آگاهی یافته ام . این موضوع مربوط به درک من از بیت معروف حافظ است که می فرماید : هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند . وقتی این بیت را با دنیای واقعی و مسائل گوناگون در آن ، چه تاریخی و چه مرتبط با امروز مقایسه می کنم به صحت آن ایمان می آورم . اما از طرف دیگر این موضوع مرا آزار داده و ذهنم را به شدت مشوش می کند . چرا که هرگاه تصمیم می گیرم میزان تقرب و توکل خودم را به خدواند افزایش دهم این احساس پیش می آید که از این لحظه به بعد باید منتظر بلا های آسمانی باشم که بر سرم فرود آید و لذا تقرب به درگاه خداوند برای من نه تنها کمک نمی کند بلکه روحیه ی مرا ضعیفتر از گذشته می کند و احساس می کنم که با توجه به تجربیات تاریخی و حال امروز افراد من هم باید به سیل شکست خوردگانی این چنینی اضافه شوم . این موضوع یک تناقض رنج آور است و گویی سنت الهی بر این است که هر که رابطه اش رابا خداوند قوی تر کند محکوم به بدبختی کشیدن و رنج و حتی در برهه هایی ذلت است .این موضوع را در مطالعه ی سرگذشت بسیاری از مومنان و حقیقت جویان تاریخ و امروز جهان به خوبی مشاهده می کنید . این موضوعات موجب شده نتوانم به خوبی با خداوند رابطه برقرار کنم و این دست سوالات ذهن مرا به شدت آزار می دهد . من انتظار داشتم با توکل و تقرب به درگاه پروردگار بر قوت قلبی من افزوده شود و مطمئن تر از قبل به زندگی ادامه دهم اما احساسم اکنون بر عکس شده . لطفا مرا راهنمایی و از این رنج نجات دهید . با تشکر
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] سلام آقای مرادی عزیز . صحبت های شما بسیار آموزنده و دلنشین هست . آگاهی بخشی به اقشار جامعه کار بزرگیه و شما در این امر مهم موفق بودین و از خدا می خوام همیشه به شما سلامتی و شادی عنایت کنه . آقای مرادی من دختر 24 ساله ای هستم در رشته ی علوم تربیتی تحصیل کردم و مطالعات روان شناسی دارم و سعی بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبین و خود رای هست . هیچگاه اجازه ی تصمیم گیری در مسائل مختلف زندگی رو به من ندادند . همیشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع کرده . اجازه ی بیرون رفتن حتی کتابخونه رو به سختی به من می دند . تو خونه چندان رابطه ی صمیمی بین اعضای خانواده نیست . من 5 برادر دارم . مادرم همیشه از طرف پدرم تحقیر شده و در گذشته تمام خاطرات من با کتک های پدرم و دعواهایی به علت مشکلاتی که خانواده ی پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در کودکی من به من تجاوز جنسی داشتند . به هیچ عنوان خواسته های ما براشون اهمیت نداره . خوب من در این شرایط بزرگ شدم و شاید تنها کسی که من رو تربیت کرده خودم بودم و تجربیاتم .در هر صورت زمانیکه من در سن 20 سالگی بودم روحیه ی شکننده ای داشتم . به هیچ عنوان شناختی بر مسئله ی ازدواج و زندگی زناشویی نداشتم . تعدادی خواستگار داشتم . اما پدرم به هیچکدوم رو قبول نکردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاری نداشتم تا اینکه چندی پیش پسر دایی ام که در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاری من اومدند . این پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتیکی قطعا مشکل وجود داره . ایشون از سربازی به دلیل سابقه ی بیماری روانی ( دو شخصیتی بودن ) معاف شدند. میون خانواده ی من و خانواده ی ایشون سال ها مجادله بوده و هست . من به این آقا جواب رد دادم .چون در این شرایط و ضمن اینکه در مورد مسائل فکری و اعتقادات مذهبی با هم اختلاف داریم و علاوه بر این من هیچ احساس علاقه ای نسبت به ایشون در خودم احساس نکردم به نظرم ازدواج موفقی نخواهد بود . اما پدرم بعد از این که من خواسته شون رو مبنی بر ازدواج با پسر دایی ام رد کردم هر روز به من سرکوفت می زنند که دیگه کسی نمیاد و ... علت اصلی اینکه برای من خواستگار نمیاد عدم معاشرت ما با آشنایان و اقوام هست . اما ایشون این دلیل رو نمی پذیرند و می گند خودت عیب و ایراد داری که کسی نمیاد . متاسفانه وقتی هم صحبت های شما و کارشناسان دیگه رو گوش می دند تنها اون چیزی که دوست دارند رو از صحبت های شما برداشت می کنند و پدر من شخصی نیست که اشتباهاتشون رو بپذیرند و به دیگران حق بدند و اهل گفتگوی منطقی نیستند . از طرفیd من می خوام در جامعه فعال باشم تا حتی اگر ازدواج نکردم روی پای خودم بایستم اما رفتار پدرم و محدودیت هایی که می گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پایین بیاد . با این حال پنهانی و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به کارهای مختلفی از جمله کارهای پژوهشی و مدیریت گروهی از دانشجویان برای فعالیت های مختلفی از جمله تشکیل گردهمایی و بازدید از مکان های تاریخی و علمی می پردازم . اما باز هم به خاطر محدودیت هام در بیرون رفتن از خونه تو این فعالیت هام اونطور که در توانم هست نمی تونم فعال باشم . گذشته از این مسائل که برای شما گفتم من در گروه دانشجویی که مدیریت و مسئولیتش رو بر عهده دارم با فردی آشنا شدم که البته بر حسب همکاری در گروه باهم در ارتباط بودیم و هستیم . ایشون فردی پاک دامن ، واقع بین ، متدین و متعهد ، مسئولیت پذیر ، باگذشت هستند . من و ایشون رابطه مون بیشتر از همکاری در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطیم . ما نسبت به هم شناخت پیدا کردیم تا حدودی در این مدت یک سال هم فکری ، رفتار و روحیه ی سازگار با هم رو در خودمون مشاهده کردیم . من و ایشون به هیچ عنوان علاقه ی شدید به هم نداریم اما همدیگه رو دوست داریم و این علاقه بعد از شناخت بیشتر شکل گرفته . ایشون 1 سال و نیم از من کوچکتر هستند اما فردی باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده ای مذهبی دارند . من و ایشون بعد از 1 سال آشنایی و شناخت 2 ماه پیش در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم . من با مادرم صحبت کردم و مادرم نگران این بودند که ایشون چون دانشجو هستند سرمایه ای ندارند برای تشکیل زندگی . اما با توجه به شناختی که من از ایشون دارم ( ایشون مدیر هسته های علمی دانشگاهشون هستند و فعالیت های عمرانی هم داشتند با وجود اینکه سنشون 22 سال بیشتر نیست )و البته 1 سال دیگه فارغ التحصیل می شند مطمئن هستم با کمی قناعت و صبوری و همکاری من( شاغل بودنم)می تونیم زندگی مادی رو پیش ببریم . ایشون هم با مادرشون صحبت کردند . مادر ایشون لیسانس روان شناسی دارند اما با این حال به شدت مذهبی و سنتی فکر می کنند . مادر ایشون از نحوه ی آشنایی ما رضایت ندارند و بسیار با این مسئله که من از ایشون 1 سال و نیم بزرگتر هستم مخالفت می کنند . من و ایشون تصمیم داریم از راه منطقی و گفتگو خانواده ها رو راضی کنیم و عجولانه پیش نریم . با این حال مسئله ی سن من و ایشون بیشترین مشکل رو ایجاد کرده در حالیکه ما چون بر تصمیممون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که می تونیم زندگی خوب و موفقی در کنار هم داشته باشیم و در طول این یک سال مسئله ی سن تاثیری بر رابطمون نداشته نمی تونیم استدلال مادر و پدرشون رو قبول کنیم با این حال رضایت خانواده ی ایشون شرط هست . حالا من سوالی داشتم خدمتتون ما با به کار بردن چه روش و راهکاری می تونیم ذهنیت خانواده ی ایشون رو نسبت به سن و همچنین نحوه ی آشناییمون که خانواده ی ایشون گمان می کنند دختری که با پسری رابطه ی دوستی داشت دختر پاک و متعهدی نیست ، تغییر بدیم . به هر حال اگر شما من رو راهنمایی کنید بسیار ممنونتون می شم . فقط از شما درخواست می کنم روش درستی رو به ما بگید تا در پیش بگیریم برای کسب حمایت خانواده ها. موفق باشید و در پناه خدا .
- [سایر] سلام لطفا به این مقاله که در سایت ایرانیکا درج شده بود و توسط رهام برکچی زاده نوشته شده است پاسخ بدهید که به نوعی فلسفه اسلامی را ( به قول نویسنده مقاله ) زیر سؤال می برد. متن مقاله: برهان نظم از منظر شهید مطهری: مقدمه: عمومی ترین و ساده ترین طریقت در اثبات وجود خداوند برهانی است که از آن به برهان نظم یا غایت شناختی یاد می کنند. معمول ترین ادله بر وجود خداوند در تمامی ادیان و مذاهب الهی در طول تاریخ همواره برهان نظم بوده است. از این رو چه در تفکر اسلامی و چه در تفکر غربی مناظرات و جدلهای فراوانی حول این برهان شده است. بسیاری بر این اعتقادند که برهان نظم اساسا یک برهان فلسفی نیست بلکه ریشه و پایه ی تجربی دارد. زیرا اساس شکل گیری برهان نظم را روش تمثیل می دانند. از اینرو ادله ی نظم را دارای استحکام کمتری نسبت به سایر براهین خداشناختی می دانند. ویلیام پالی معاون اسقف کارلیسل و فیلسوف برجسته ی قرن هجدهم برهان نظم را در کتاب " الاهیات طبیعی " اینگونه تقریر کرده است: " فرض کنید در حال عبور از صحرایی پای من به سنگی برخورد کند و با این سوال رو برو شوم که چگونه این سنگ در آنجا قرار گرفته است. ممکن است پاسخ دهم که تا آنجا که من می دانم، این سنگ همواره اینجا بوده است. احتمالا اثبات نامعقول بودن این پاسخ چندان آسان نخواهد بود. اما فرض کنید که بر روی زمین ساعتی یافته ام و باید بررسی شود که بودن ساعت در آن مکان چگونه اتفاق افتاده است. بسیار بعید است که پاسخ قبلی به ذهن من خطور کند. یعنی اینکه تا آنجا که می دانم این ساعت همواره اینجا بوده است. اما چرا این جواب نباید آنگونه که برای سنگ مفید بود برای ساعت مفید باشد؟ چرا جواب مذکور آنگونه که در مورد اول قابل قبول بود در مورد دوم پذیرفتنی نیست؟ تنها دلیل آن است که وقتی ساعت را وارسی می کنیم می بینیم اجزای گوناگون آن برای هدفی پرداخته و به یکدیگر مرتبط شده اند. ( چیزی که در مورد سنگ نمی توان کشف نمود. ) مثلا این هدف که اجزای مذکور آنگونه طرح ریزی و به هم پیوند داه شده اند که تولید حرکت کنند و حرکت مذکور چنان تنظیم شده است که زمان را در شبانه روز نشان دهد. یعنی اگر اجزای مختلف به گونه ای متفاوت از آنچه هستند ساخته می شدند، مثلا در اندازه ای متفاوت با آنچه که دارند یا به هر روش یا ترتیب دیگری غیر از وضعیت کنونی تعبیه شده بودند، در این صورت یا اساسا هیچ حرکتی در ساعت به وقوع نمی پیوست و یا هیچ حرکتی که تامین کننده ی کاربرد کنونی آن باشد، واقع نمی شد. " در حقیقت پالی برهان خود را اینگونه مطرح می کند: او می پرسد اگر ساعتی را در بیابان ببینید در مورد آن چه فکری می کنید؟ مسلما هیچوقت فکر شما به این سمت سوق پیدا نمی کند که به طور اتفاقی این ساعت در بیابان و با کمک پدیده های طبیعی ساخته شده است. بلکه تصور می کنید این ساعت با این نظم و هماهنگی بین اعضایش باید صانعی آگاه و مدبر داشته باشد. زیرا عوامل طبیعی دارای خصیصه و ابزار مناسبی برای ایجاد این تدبیر نیستند. مهمترین عاملی که وجود صانع را تایید می کند وجود هدف و غایت به خصوصی ( نمایش زمان ) برای این شئ است که تعیین آن تنها از عهده ی شعوری آگاه بر می آید و امکان شکل گیری تصادفی این ساعت را منتفی می کند. بدین سبب حتی اگر هماهنگی و نظم موجود در شئ تصادفی و وابسته به خصائل ذاتی طبیعت باشد غایتمندی آن تنها می تواند معلول شعوری مدبر باشد. بنابراین هماهنگی ای که غایتمند باشد دلالت بر وجود ناظمی آگاه دارد و این هماهنگی متناسب با نوع و میزان آگاهی و تدبیر ناظم است. در نتیجه نظم گسترده تر حاکی از وجود ناظم آگاه تر است. با توجه به این دانسته ها پیلی به اقامه ی برهانی می پردازد: 1- هر نظمی (هماهنگی غایتمندی ) دال بر وجود ناظمی است و نظم گسترده تر حاکی از وجود ناظم بزرگتر است. 2- با توجه و دقت به ساختار اجزای عالم به این نتیجه می رسیم که نظمی بس عظیم و سترگ در عالم موجوداست. 3- بنابراین وجود عالم حاکی از وجود ناظم بزرگی است. روش تمثیل در تفکر غربی دست مایه ی انتقادات محکم بسیاری از فیلسوفان برجسته ی اروپایی شد و این باعث شد تا از قدرت برهان نظم به مرور زمان بیشتر و بیشتر کاسته شود. بسیاری از فلاسفه از هیوم گرفته تا میل و راسل معتقد بودند که تمثیل مورد استفاده در برهان نظم از لحاظ منطقی، قیاس معتبری نیست و مسلما نمی تواند ضامن یک نتیجه ی یقینی و الزامی باشد. آنها معتقد هستند استفاده از روش تمثیل تنها در شرایطی مقدور است که بتوان از منظر موضوع مورد بحث شباهتی اساسی بین مثال مطرح شده و شئ مورد بررسی پیدا کرد و اگر شباهت اساسی و مبتنی بر موضوع مورد بحث یافت نشود کارآمد نخواهد بود. نظر آنها این است که در برهان نظم این شباهت اساسی میان ساختار عالم و اشیاء مورد بررسی، مانند ساعت مصداق پیدا نمی کند.آنها این عدم شباهت را در نوع تجربه ای می داند که ما از عالم و اشیای مثال زده شده (مثلا ساعت ) داریم. در نگاه این دسته از فلاسفه، تجربه ی ما نسبت به ساعت و دیگر ابزار و مصنوعات انسان ساز پیشینی است اما مسلما ما چنین تجربه ای نسبت به عالم نداریم. مقصود از تجربه ی پیشینی حافظه ی ما درباره ی منشا شئ مورد نظر است. مثلا ما به خوبی می دانیم که ساعت شئی انسان ساز است زیرا واجد این تجربه هستیم که همیشه ساعتها به دست انسان ساخته شده اند و هیچ وقت خلاف این، مشاهده یا گزارش نشده است. بنابراین ذهن ما به روش استقراء و با تکیه بر تجربیات قبلی نتیجه می گیرد که ساعت شئی انسان ساز است و این می تواند ناشی از نظم ذاتی موجود در ساعت نباشد و فقط تجربه ی پیشینیمان ما را به این نتیجه برساند. اما ما هیچ وقت ناظر پیدایش جهان نبوده ایم که چنین تجربه ی پیشینی ای داشته باشیم. در نتیجه دلیلی وجود ندارد که بر مبنای آن نتیجه بگیریم در جهان نوعی نظم ذاتی غایتمند وجود دارد که مصنوع شعور آگاه و مدبر است. از اینرو این عدم مشابهت ضعف بزرگی در برهان نظم به حساب می آید. این دیدگاه خدشه ای به روش استقرائی برهان نظم وارد نمی کند و تنها روش تمثیل را از لحاظ منطقی نامعتبر می شمارد. در نتیجه می توان پذیرفت که احتمال شکل گیری تصادفی عالم بعید است و این هماهنگی و دقت موجود در پدیده ها باید هدفمند باشد. این انتقاد موجب می شود که دیگر دلیلی برای قائل شدن به علت فاعلی برای پدیده های عالم نداشته باشیم و احتمال قائم به ذات بودن پدیده ها را منتفی نشماریم در حالی که فلسفه ی الهی علت غایی را متضمن وجود علت فاعلی قائم به غیر می داند. برای مثال دیوید هیوم، فیلسوف تجربه گرای انگلیسی در کتاب " محاورات درباره ی دین طبیعی " از زبان فیلون شکاک که مظهر دیدگاههای شک گرایانه ی خود هیوم است نظریه ی کلئانتس، شخصیت دیگر داستان را که به برهان نظم معتقد است، چنین نقد می کند: " اگر ما خانه ای ببینیم، کلئانتس! با بزرگترین یقین و اطمینان نتیجه می گیریم که آن خانه معمار یا بنایی داشته، زیرا این دقیقا آن نوع معلولی است که تجربه کرده ایم که از آن نوع علت ناشی و صادر می شود. اما مطمانا تصدیق نخواهیم کرد که جهان چنین شباهتی به یک خانه دارد که ما بتوانیم با همان یقین و اطمینان، یک علت مشابه استنباط کنیم. یا بگوییم شباهت در اینجا تمام و کامل است. این عدم شباهت طوری روشن است که بیشترین ادعایی که می توانی بکنی فقط یک حدس و ظن و فرضی درباره ی یک علت مشابه است. ممکن است ماده، علاوه بر روح، در اصل منشا یا سرچشمه ی نظم در درون خود باشد و تصور اینکه چندین عنصر به واسطه ی یک علت درونی ناشناخته ممکن است به عالی ترین نظم و ترتیب در آید، از تصور اینکه صور و معانی آنها در روح بزرگ جهانی به واسطه ی یک علت درونی ناشناخته ی همانند به نظم و ترتیب درآِید مشکل تر نیست. آیا کسی جدا به من خواهد گفت که یک جهان منظم باید ناشی از فکر و صنعتی انسان وار باشد، زیرا که ما آن را تجربه کرده ایم؟ برای محقق ساختن این استدلال لازم است که درباره ی مبدا جهانها تجربه داشته باشیم و مطمانا این کافی نیست که دیده باشیم که کشتی ها و شهرها ناشی از صنعت و اختراع انسانی است. ...آیا می توانی ادعا کنی که چنین شباهتی را میان ساخت یک خانه و پیدایش یک جهان نشان دهی؟ آیا طبیعت را در چنان وضعی همانند نخستین نظم و ترتیب عناصر دیده ای؟ آیا جهانها زیر چشم تو صورت پذیرفته اند وآیا فرصت و مجال آن را داشته ای که تمام پیشرفت ( فنومن ) را از نخستین ظهور نظم تا کمال نهایی آن مشاهده کنی؟ اگر داشته ای پس تجربه ی خود را ذکر کن و نظریه ی خویش را ارائه ده. ثانیا تو بنا به نظریه ی خودت دلیلی نداری برای اسناد کمال به خدا، یا برای این فرض که او از هر خطا و اشتباه یا بی نظمی در افعال خود منزه و مبرا است... لااقل باید اعتراف کنی که برای ما غیر ممکن است که با افکار و انظار محدود خود بگوییم که آیا این نظام اگر با سایر نظامهای ممکن و حتی واقعی مقایسه شود، شامل اشتباهات و خطاهای بزرگ است یا شایسته ی تحسین و تقدیری شگرف؟ آیا یک روستایی اگر " انئید " ( شعر حماسی ویرژیل ) برای او خوانده شود می تواند اظهار نظر کند که آن شعر مطلقا بی عیب است، یا مقام شایسته ی آن را در میان محصولات هوش انسانی تعیین کند در حالی که وی هیچ محصول دیگری هرگز ندیده است؟ اما اگر این عالم محصول کاملی باشد باز هم نامعلوم و مشکوک است که همه ی خوبی های آن اثر را بتوان به حق به سازنده ی آن نسبت داد. اگر یک کشتی را بررسی کنی، البته اندیشه ی عالی و بلند درباره ی هوشمندی سازنده ی چنین ماشین پیچیده و سودمند و زیبایی پیدا خواهیم کرد، اما وقتی دانستیم که آن مکانیک دان کودنی است که به دیگران تاسی کرده و از صنعتی تقلید نموده که طی ادوار و اعصار متوالی پس از بسی آزمایشها و اشتباهات و تصحیحات و سنجشها و گفتگوها تدریجا اصلاح شده و پیشرفت کرده است، آیا باز نسبت به او همان احساس را خواهیم داشت؟ پیش از اینکه نظام موجود رقم زده شود، ممکن است عوالم بسیار در سراسر ازل سرهم بندی شده باشد و پیشرفت و بهبود، آهسته اما مداوم در طی ادوار و اعصار نامتناهی، صنعت ساخت جهان را پیش برده باشد. در چنین مسائلی چه کسی می تواند تعیین کند که حقیقت چیست و حتی که می تواند حدس بزند که در میان بسی فرضها که ممکن است پیشنهاد یا تصور شود، فرضی که بیشتر احتمال وقوع دارد کدام است؟ ما هیچ معلوماتی برای اظهار نظر درباره ی تکوین جهان ( نظر درباره ی مبادی جهان ) نداریم. تجربه ی ما که خود، هم از جهت قلمرو و هم از حیث دوام و استمرار، این قدر ناقص و محدود است نمی تواند هیچ فرضیه ای درباره ی کل اشیا به ما تلقین کند. اما اگر ما ناگزیر و لزوما باید فرضیه ای برگزینیم، بر حسب چه قاعده ای بایستی انتخاب خود را معیین کنیم؟ آیا قاعده ی دیگری غیر از بیشتر بودن شباهت میان اشیای مورد مقایسه وجود دارد؟ و آیا یک گیاه یا یک حیوان که با رویش و زایش بوجود می آید بیش از یک ماشین مصنوعی که از عقل و تدبیر ناشی می شود، شباهت قوی تری به عالم ندارد؟ استدلال تمثیلی که در آن برهان بکار رفته، به فرض اینکه وجود ناظمی را ثابت کند به هیچ وجه مشعر بر صفات پسندیده ای که به آن ناظم نسبت می دهند نیست. تصور خداوندی نیکوکار و عادل و مهربان از مقایسه ی آثار طبیعی با اعمال انسان نتیجه نمی شود. اگر آن ناظم فرض شود که مانند انسان است، دیگر دلیل نداریم برای این فرض که صفت اخلاقی خاصی وجود دارد که متعلق به خالق طبیعت است. وقتی کسی محصول ( یعنی طبیعت )