وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید. قبل از این که دلیل عقلی کمال محض بودن خدا و محال بودن نقص برای خدا بیان شود ، لازم است در مورد مفهوم ( کمال و نقص) و مفهوم ( محض بودن ) مطالبی ارائه گردد تا موضوع مورد بحث ، کاملا مشخص باشد. کمال در مقابل نقص است ؛ و نقص امر عدمی است ؛ لذا کمال امر وجودی است . صفات منفی یا به عبارت دیگر صفات نقص مثل جسمانیّت ، محدودیّت ، جهل ، حرکت داشتن ، زمان داشتن و امثال اینها ، مستلزم اموری عدمی هستند. یعنی از یک نحوه نقصان ناشی شده اند. چون هر چه مرتبه وجودی موجودی پایین تر و شدّت وجودی آن کمتر باشد ، حدود و قیود آن زیادتر می شود ؛ و حدود ، امور عدمی هستند . اوصاف یاد شده نیز در حقیقت ، حدود و قیود وجود مادّی اند که پایین ترین مرتبه وجود است. بنا بر این ، این اوصاف ، صفات نقص اند نه صفات کمال ؛ لکن ذهن انسان به این اوصاف نقص لباس وجود پوشانده و این حدود و قیود و صفات را ، امور وجودی می پندارد. توضیح این مطلب برای غیر متخصصین در فلسفه مشکل است ولی ذکر چند مثال ساده که نشانگر موجود پنداری امور عدمی ، توسط ذهن هستند می تواند برای روشن شدن مطالب فوف الذکر موثر باشد. مثال اوّل: انسان سایه خود را یک امر وجودی می پندارد. لذا می گوید: سایه من دراز است . یا به دیگری می گوید سایه مرا نگاه کن. در حالی که سایه نبود نور است. آنچه چشم انسان مشاهده می کند نوری است که اطراف سایه را روشن کرده است ؛ و جایی که از آن نوری به چشم منعکس نمی شود سایه نامیده می شود. ولی ذهن انسان با عملکردی وارونه مشهود واقعی را نادیده می گیرد و آنچه را که دیده نمی شود موجود می پندارد. لذا خیال می کند که سایه قابل دیدن است. مثال چهارم: وقتی انسان به اطراف خود نگاه می کند ، می گوید: من درخت را می بینم . من سنگ را می بینم. و... در حالی که نه درخت قابل دیدن است و نه سنگ. آنچه انسان مشاهده می کند نوری است که از درخت یا سنگ منعکس می شود. حتّی اگر از این هم صرف نظر شود باز آنچه دیده می شود رنگ درخت یا رنگ سنگ است نه خود سنگ. ولی ذهن انسان می پندارد که جوهر درخت و سنگ را حسّ ادراک می کند. در حالی که این عقل انسان است که از راه دیدن رنگ درخت و سنگ ، پی به جوهر آن می برد. جهل نیز یک صفت وجودی نیست بلکه نبود علم است. حرکت یعنی خروج تدریجی از حالت بالقوّه به سوی حالت بالفعل ؛ یعنی فعلیّت یافتن استعدادها و بالقوّه ها ؛ یعنی خروج تدریجی از نقص برای رسیدن به کمال. و طبق اصل حرکت جوهری ملاصدرا جسم عین حرکت است. یعنی دائماً از نقص به سمت کمال می رود. لذا حرکت نتیجه وجود نقص است. و زمان چیزی نیست جز مقدار حرکت . محدودیّت نیز روشن است که امر عدمی است. محدود بودن یعنی حدّ و مرز مشخص داشتن. و هر موجودی که حدّ و مرز دارد خارج از حدّ خود را فاقد است. جسم نیز مرکّب از مادّه و صورت است. و مادّه یعنی قابلیّت ؛ و قابلیّت در مقابل فعلیّت بوده و امر عدمی است. امّا محض یعنی خالص ، صرف و مطلق . و کمال محض ، یعنی کمال صرف و خالص. یعنی کمال ، بدون هیچ قیدی. و چون کمال امر وجودی است ، لذا وقتی گفته می شود: خدا کمال محض است ، به این معنی است که: خدا وجودیست خالص ، صرف و مطلق که هیچ امر عدمی در او راه ندارد. یعنی خدا وجود خالص ، صرف و مطلق است ؛ و هیچ چیزی جز وجود در او نیست ؛ او وجودیست که هیچ حدّ و قید و شرطی ندارد. بنا بر این ، کمال محض یعنی وجود ، بدون هیچ قید و شرط و حدّی. دلیل عقلی بر کمال محض بودن خدا . به نظرفلاسفه اسلامی ، واجب الوجود(خدا) ، موجودی است که علّت ندارد. چون موجودی که علّت داشته باشد وجود او متکی به دیگری خواهد بود ؛ و موجودی که وجودش متکی به دیگری باشد ممکن الوجود است . یعنی به شرط وجود علّتش موجود و در صورت نبود علّتش معدوم خواهد بود. پس واجب الوجود یعنی موجود بدون علّت ؛ و تنها یک چیز است که علّت ندارد ؛ و آن خود وجود است ؛ چون مراد از علّت در اینجا علّت هستی بخش و وجود دهنده است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد ؛ وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دهنده نمی خواهد. بنا بر این ، واجب الوجود ، موجودی است که عین وجود ، و خود وجود است . در مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که برای موجود شدن نیازمند علّت است ؛ و چیزی که علّت (وجود دهنده ) می خواهد ، نمی تواند عین وجود باشد ؛ بلکه او چیزی است که به او وجود داده شده است ؛ و به چیزی که وجود داده شده است ، عدم برای او قابل فرض است ؛ یعنی بازستاندن وجود از او امکان پذیر است. مثل انسان و درخت و زمین و ماه و... که نبود آنها قابل فرض است ؛ امّا واجب الوجود که عین وجود است ، عدم بردار نیست ؛ چون عدم یعنی سلب وجود ؛ و سلب وجود از وجود معنی ندارد ؛ یعنی نمی توان گفت : وجود وجود نیست ؛ یا وجود ، وجود ندارد ؛ یا زمانی وجود ، وجود نداشت. در حالی که سلب وجود از موجودات ممکن ، مثل انسان یا درخت یا زمین ، امکان پذیر است ؛ لذا می توان گفت : انسان وجود نیست ؛ یا زمانی انسان وجود نداشت . اگر انسان بودن ، درخت بودن ، ماه بودن مساوی وجود داشتن بودن ، در آن صورت انسان و ماه و درخت همواره باید وجود می داشتند ؛ در حالی که زمانی ، زمین خالی از انسان و درخت بود. ماه هم حدود پنج میلیارد سال قبل وجود نداشت. پس تنها خود وجود است که عین وجود داشتن است. و هر چیزی که وجود دارد به واسطه وجود است. موجوداتی مثل انسان و درخت و ماه را که عین وجود نیستند ، ماهیّت می نامند ؛ و از خواص ماهیّت این است که به خودی خود نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم . اگر به او وجود داده شد مثل انسان ، ماهیّت موجوده می شود ؛ و اگر به آن وجود داده نشد مثل سیمرغ ماهیّت معدومه می شود. از این خاصیّت (بدون اقتضاء بودن نسبت به وجود و عدم ) تعبیر می شود به امکان. لذا گفته می شود امکان لازمه ماهیّت است. برای اینکه به فهم این مطلب کمک شود ذکر مثالی چند خالی از فایده نیست. توجه: این مثالها فقط برای تقریب به ذهن هستند. مثال اوّل:اگر وجود ، تشبیه به نور شود، و ممکنات(موجودات دارای ماهیّت) تشبیه به اشیاء مرئی شوند. می توان گفت تنها نور است که عین ظهور و روشنی است. و برای روشن شدن و ظاهر شدن نیاز به چیزی ندارد. امّا همه اشیاء مرئی با نور ، روشن و ظاهر شده اند. اگر نور نبود هیچ شیء مرئی هم ظاهر نبود. به همین ترتیب وجود خودش عین موجود بودن است ؛ ولی ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ماه و خورشید و... به واسطه وجود ، موجود شده اند. لذا همانطور که اگر نور خاموش شود همه اشیاء مرئی نامرئی می شوند ، اگر وجود هم از ماهیّات برداشته شود همه ماهیّات معدوم می شوند. مثال دوم: اگر وجود تشبیه به آب و موجودات عالم تشبیه به موج و قطره و آبشار و فوّاره و دریا و باران و یخ و برف و بخار و ابر و حباب و... شوند. می توان گفت همانطور که موج و قطره و آبشار و ... به معنی آب نیستند ولی همه با آب موجودند. ماهیّات نیز وجود نیستند ولی با وجود موجودند. اگر با تأمّل کافی در این مثال ، نسبت آب به موج و قطره و حباب و ... به درستی یافته شود ، نسبت وجود به ماهیّات نیز به درستی یافته می شود. حاصل مطلب تا اینجا این شد که: 1. وجود عین موجودیّت است . 2.چیزی که عین موجودیّت است علّت(وجود دهنده ) نمی خواهد. 3. موجودی که علّت نمی خواهد واجب الوجود است. 4. منظور موحّدین از خدا همان واجب الوجود است. 5. پس خدا یعنی وجود محض ، وجود صرف و وجود مطلق ؛ یعنی وجود ، بدون هیچ قید دیگری. 6. از طرف دیگر گفته شد که نقص ، امر عدمی ، و کمال ، امر وجودی است. 7. پس خدا که وجود محض ، صرف و مطلق است ، کمال محض ، کمال صرف و کمال مطلق است. توجه : محض ، صرف ، مطلق وخالص ، همه یک معنی دارند. تبیین بیشتر مطلب همراه با دفع چند پندار با توجّه به مطالب فوق روشن است که: 1. مراد از کمال محض بودن خدا این نیست که خدا ، یک ذات ، همراه با تعداد زیادی از صفات خوب است. این پندار که صفات خدا ، غیر از ذات اوست یک پندار باطل است. لازمه غیریّت بین صفات و ذات خدا ، این است که آن صفات ، عارض بر ذات یا حالّ در ذات باشند ؛ و ذات معروض صفات یا محلّ صفات باشد. یعنی نسبت صفات خدا به ذات او مثل نسبت شوری به نمک یا مثل نسبت شوری نسبت به غذا نیست . چون لازمه این دو امر این است که در ذات خدا یک نحوه قابلیّت و حالت پذیرش باشد. و لازمه وجود قابلیّت و پذیرش ، اختلاط از قوّه و فعل است. و لازمه اختلاط از قوّه و فعل ، ترکیب از دو حیث وجدان و فقدان است. و فقدان امر عدمی است. و موجودی که امر عدمی در او راه داشته باشد وجود محض نخواهد بود. و موجودی که وجود محض نباشد واجب الوجود نیست. 2. مراد از کمال محض بودن خدا ترکیب او از اوصاف متعدد هم نیست. یعنی خدا مجموعه ای از اوصاف و کمالات نیست. بلکه یک وجود محض است. اگر خدا مرکّب از کمالات گوناگون و به صورت یک کلّ دارای اجزاء فرض شود ، لازم می آید که واجب الوجود نباشد. چون در این صورت یا تک تک اجزاء او واجب الوجودند یا تک تک اجزاء او ، واجب الوجود نیستند. اگر تک تک اجزاء او ، واجب الوجود باشند لازم می آید که به تعداد اجزاء او ، واجب الوجود(وجود صرف ) موجود باشد ؛ و این محال است. چون لازمه تعدد داشتن ، ماهیّت داشتن است ؛ چرا که عدد از ماهیّات عرضی است و بر جوهر عارض می شود و جوهر ماهیّت است. پس لازمه وجود اجزاء واجب الوجود در خدا این است که در ذات خدا ماهیّت راه داشته باشد. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف نخواهد بود. در نتیجه واجب الوجود نخواهد بود. امّا اگر تک تک اجزاء ، واجب الوجود نباشند ، ممکن الوجود خواهند بود. و هر ممکن الوجودی دارای ماهیّت است. پس با این فرض نیز ماهیّت در ذات خدا راه خواهد یافت. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف و واجب الوجود نخواهد بود. 3. اوصاف ذاتی خدا عین ذات او هستند. وقتی گفته می شود خدا عالم مطلق است ، قادر مطلق است ، حیّ مطلق است و ... مراد این است که خدا علم محض ، قدرت محض و حیات محض است. امّا نه به این معنی که خدا مرکّب از این اوصاف باشد. بلکه منظور این است که ذات خدا عین علم ، عین قدرت و عین حیات است. کما اینکه علم ، قدرت و حیات خدا ، عین یکدیگرند. و مراد از عین ، یکی بودن است نه شباهت داشتن. خدا یک حقیقت و یک وجود بدون قید و بدون حدّ است ، که به اعتبارات مختلف اسماء و صفات متفاوتی از او انتزاع می شوند. خدا را از آن حیث که وجود محض بوده و ترکیب بردار نیست ، ( احد ) می نامند. و از آن جهت که دومی ندارد و وجود دو وجود محض ، محال است ، واحد می نامند. و از آن جهت که وجود خدا برای خودش و در همه شرایط ثابت و بدون تغییر است ، حقّ نامیده می شود. چون حقّ یعنی ثابت. و از آن جهت که خودش برای خودش حاضر است و وجود همه موجودات نیز از او بوده و برای او حاضرند ، عالِم و علیم گفته می شود ؛ چون علم یعنی حضور . و از آن نظر که او احاطه وجودی به همه موجودات دارد و وجود همه از آن اوست ، او را محیط می نامند. و از آن جهت که با همه موجودات بوده و در ذات آنها حضور دارد شاهد و شهید نام گرفته است. و چون عالِم به حساب و تعداد همه موجودات است حسیب است . و چون در علم او جهل و شک راه نداشته و علمش محکم است ، حکیمش گویند.و از آن جهت که در برابر فیضی که می دهد نیازی به عوض ندارد کریم گفته می شود. و چون وجود همه از اوست ، اوّل است. و چون غایت همه موجودات است آخر است . و چون عین موجودیّت بوده و ظهور موجودات به وجود اوست ، ظاهر است. و چون از شدّت ظهورش مخفی است باطن است. و از آن جهت که مبداء هستی دیگر موجودات است ، قادر و قدیر است. و چون نقص و عدم در او نیست صمد است. و چون نیاز به چیزی ندارد غنیّ است. و از آن جهت که موجودات متوجّه او بوده و ستایش او می کنند اله است.و... همه این نامها به جز احد ، واحد و حقّ ، تحت دو اسم قادر و علیم هستند.و از نسبت علیم و قادر به غیر خدا اسم قیّوم برای خدا انتزاع می شود. لذا علیم و قدیر تحت اسم القیّوم اند. و نیز چون خدا ذاتاً علیم وقدیر است ، حیّ بالذّات است. لذا تمام اسماء ثبوتی حق تعالی ، به جز احد و واحد و حقّ ، تحت اسم الحیّ القیّوم است. امّا صفات سلبی خدا چیزی نیستند جز نفی نقصها و عدمها از ذات خداوند متعال. و جامع همه اسماء و صفات سلبی ، اسم القدّوس است. و جامع همه اسماء و صفات ذاتی و فعلی ، ثبوتی و سلبی و جلالی و جمالی ، اسم ( ذو الجلال و الاکرام ) است. .( ر.ک: رسائل توحیدی ، علامه طباطبایی ، ص 61 69 ) بنا بر این ، تمام اوصاف و اسماء ذاتیّه خداوند متعال همگی از یک ذات انتزاع شده اند ؛ و حقیقت همه آنها یکی است و تفاوت آنها فقط در مفهوم است. 4. با توجّه به آنچه گفته شد معلوم می شود که هر صفت کمالی که به خدا نسبت داده می شود مثل علم ، قدرت ، حیات ، رحمت و ... همگی باید امر وجودی باشند. و هر آنچه از خدا سلب می شود مثل مادیّت ، جسمانیّت ، زماندار بودن ، حرکت داشتن ، احتیاج به غذا ، فکر کردن ، خوابیدن و... همگی اموری عدمی هستند ؛ و حکایت از نوعی نقص می کنند. بنا بر این به صرف اینکه چیزی در مخلوقات کمال محسوب می شود نمی توان آن را عیناً به خدا هم نسبت داد. دوست داشتن ، عطوفت ، دلسوزی ، ایثار ، قناعت ، تواضع ، عبودیّت ، عفوّ و ... در انسان ، صفت کمال محسوب می شوند ، ولی برخی از این اوصاف ، مثل ایثار ، قناعت ، تواضع و عبودیّت ،ابداً به خدا نسبت داده نمی شوند. چون با واجب الوجود بودن سازگار نیستند. برخی دیگر مثل دوست داشتن ، عطوفت و عفوّ ، نیز وقتی به خدا قابل اسناد هستند که حیثیّت امکانی و ماهیّتی آنها کنار گذاشته شود. عطوفت و دوست داشتن و عفوّ در انسان مستلزم تغییر و انفعال است ولی عطوفت و محبّت و عفوّ خدا همه از سنخ وجود و ظهور است. لذا باید مواظب بود که به خاطر اشتراک اسمی ، اسماء و اوصاف خدا با اوصاف بشری خلط نشوند. 5. موجودات ظهور اراده خدا هستند. رابطه خدا با موجودات مثل رابطه نجّار نسبت به میز یا مثل نسبت بنّا به ساختمان ، یا مثل نسبت مخترع به اختراع خودش نیست . نجّار و بنّا و مخترع ، علّت ایجاد کننده و وجود بخش نیستند ، بلکه مونتاژ کننده هستند. نسبت خدا به مخلوقات ، مثل نسبت انسان است به صور ذهنی خودش. البته با تسامح یعنی همانطور که صور ذهنی انسان ، به محض اراده کردن ، نمودار می شوند ، مخلوقات نیز به محض اراده خدا نمودار می شوند. صور ذهنی انسان ، چیزی جز ظهور اراده انسان نیستند. وقتی انسان موجودی مثل اژدها را در ذهن خود ایجاد می کند ، چنین نیست که این موجود ذهنی را از جایی بیاورد ، بلکه این موجود ذهنی تجلّی و ظهور خود اراده است. اژدهای ذهنی اراده نیست ولی تمام وجود آن بند به اراده است. لذا به محض آنکه انسان اراده خود را از آن منصرف کند نابود می شود. رابطه عالم با خدا نیز چنین است. عالم ، خدا نیست ؛ عالم اراده ذاتی خدا هم نیست ؛ بلکه ظهور اراده اوست. لذا گفته می شود عالم اراده فعلی خداست. همینطور عالم ، ظهور علم ذاتی خدا و علم فعلی اوست. همانطور که صور ذهنی انسان ، در عین این که فعل او و ظهور اراده او هستند ، ظهور علم عقلی او و عین علم خیالی او نیز هستند. عالم نیز در عین اینکه ظهور اراده ذاتی خدا و عین اراده فعلی اوست ، ظهور علم ذاتی و عین علم فعلی او نیز هست.
وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید.
وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید.
قبل از این که دلیل عقلی کمال محض بودن خدا و محال بودن نقص برای خدا بیان شود ، لازم است در مورد مفهوم ( کمال و نقص) و مفهوم ( محض بودن ) مطالبی ارائه گردد تا موضوع مورد بحث ، کاملا مشخص باشد.
کمال در مقابل نقص است ؛ و نقص امر عدمی است ؛ لذا کمال امر وجودی است . صفات منفی یا به عبارت دیگر صفات نقص مثل جسمانیّت ، محدودیّت ، جهل ، حرکت داشتن ، زمان داشتن و امثال اینها ، مستلزم اموری عدمی هستند. یعنی از یک نحوه نقصان ناشی شده اند. چون هر چه مرتبه وجودی موجودی پایین تر و شدّت وجودی آن کمتر باشد ، حدود و قیود آن زیادتر می شود ؛ و حدود ، امور عدمی هستند . اوصاف یاد شده نیز در حقیقت ، حدود و قیود وجود مادّی اند که پایین ترین مرتبه وجود است. بنا بر این ، این اوصاف ، صفات نقص اند نه صفات کمال ؛ لکن ذهن انسان به این اوصاف نقص لباس وجود پوشانده و این حدود و قیود و صفات را ، امور وجودی می پندارد. توضیح این مطلب برای غیر متخصصین در فلسفه مشکل است ولی ذکر چند مثال ساده که نشانگر موجود پنداری امور عدمی ، توسط ذهن هستند می تواند برای روشن شدن مطالب فوف الذکر موثر باشد.
مثال اوّل: انسان سایه خود را یک امر وجودی می پندارد. لذا می گوید: سایه من دراز است . یا به دیگری می گوید سایه مرا نگاه کن. در حالی که سایه نبود نور است. آنچه چشم انسان مشاهده می کند نوری است که اطراف سایه را روشن کرده است ؛ و جایی که از آن نوری به چشم منعکس نمی شود سایه نامیده می شود. ولی ذهن انسان با عملکردی وارونه مشهود واقعی را نادیده می گیرد و آنچه را که دیده نمی شود موجود می پندارد. لذا خیال می کند که سایه قابل دیدن است.
مثال چهارم: وقتی انسان به اطراف خود نگاه می کند ، می گوید: من درخت را می بینم . من سنگ را می بینم. و... در حالی که نه درخت قابل دیدن است و نه سنگ. آنچه انسان مشاهده می کند نوری است که از درخت یا سنگ منعکس می شود. حتّی اگر از این هم صرف نظر شود باز آنچه دیده می شود رنگ درخت یا رنگ سنگ است نه خود سنگ. ولی ذهن انسان می پندارد که جوهر درخت و سنگ را حسّ ادراک می کند. در حالی که این عقل انسان است که از راه دیدن رنگ درخت و سنگ ، پی به جوهر آن می برد.
جهل نیز یک صفت وجودی نیست بلکه نبود علم است. حرکت یعنی خروج تدریجی از حالت بالقوّه به سوی حالت بالفعل ؛ یعنی فعلیّت یافتن استعدادها و بالقوّه ها ؛ یعنی خروج تدریجی از نقص برای رسیدن به کمال. و طبق اصل حرکت جوهری ملاصدرا جسم عین حرکت است. یعنی دائماً از نقص به سمت کمال می رود. لذا حرکت نتیجه وجود نقص است. و زمان چیزی نیست جز مقدار حرکت . محدودیّت نیز روشن است که امر عدمی است. محدود بودن یعنی حدّ و مرز مشخص داشتن. و هر موجودی که حدّ و مرز دارد خارج از حدّ خود را فاقد است. جسم نیز مرکّب از مادّه و صورت است. و مادّه یعنی قابلیّت ؛ و قابلیّت در مقابل فعلیّت بوده و امر عدمی است.
امّا محض یعنی خالص ، صرف و مطلق . و کمال محض ، یعنی کمال صرف و خالص. یعنی کمال ، بدون هیچ قیدی. و چون کمال امر وجودی است ، لذا وقتی گفته می شود: خدا کمال محض است ، به این معنی است که: خدا وجودیست خالص ، صرف و مطلق که هیچ امر عدمی در او راه ندارد. یعنی خدا وجود خالص ، صرف و مطلق است ؛ و هیچ چیزی جز وجود در او نیست ؛ او وجودیست که هیچ حدّ و قید و شرطی ندارد. بنا بر این ، کمال محض یعنی وجود ، بدون هیچ قید و شرط و حدّی.
دلیل عقلی بر کمال محض بودن خدا .
به نظرفلاسفه اسلامی ، واجب الوجود(خدا) ، موجودی است که علّت ندارد. چون موجودی که علّت داشته باشد وجود او متکی به دیگری خواهد بود ؛ و موجودی که وجودش متکی به دیگری باشد ممکن الوجود است . یعنی به شرط وجود علّتش موجود و در صورت نبود علّتش معدوم خواهد بود. پس واجب الوجود یعنی موجود بدون علّت ؛ و تنها یک چیز است که علّت ندارد ؛ و آن خود وجود است ؛ چون مراد از علّت در اینجا علّت هستی بخش و وجود دهنده است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد ؛ وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دهنده نمی خواهد. بنا بر این ، واجب الوجود ، موجودی است که عین وجود ، و خود وجود است . در مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که برای موجود شدن نیازمند علّت است ؛ و چیزی که علّت (وجود دهنده ) می خواهد ، نمی تواند عین وجود باشد ؛ بلکه او چیزی است که به او وجود داده شده است ؛ و به چیزی که وجود داده شده است ، عدم برای او قابل فرض است ؛ یعنی بازستاندن وجود از او امکان پذیر است. مثل انسان و درخت و زمین و ماه و... که نبود آنها قابل فرض است ؛ امّا واجب الوجود که عین وجود است ، عدم بردار نیست ؛ چون عدم یعنی سلب وجود ؛ و سلب وجود از وجود معنی ندارد ؛ یعنی نمی توان گفت : وجود وجود نیست ؛ یا وجود ، وجود ندارد ؛ یا زمانی وجود ، وجود نداشت. در حالی که سلب وجود از موجودات ممکن ، مثل انسان یا درخت یا زمین ، امکان پذیر است ؛ لذا می توان گفت : انسان وجود نیست ؛ یا زمانی انسان وجود نداشت . اگر انسان بودن ، درخت بودن ، ماه بودن مساوی وجود داشتن بودن ، در آن صورت انسان و ماه و درخت همواره باید وجود می داشتند ؛ در حالی که زمانی ، زمین خالی از انسان و درخت بود. ماه هم حدود پنج میلیارد سال قبل وجود نداشت. پس تنها خود وجود است که عین وجود داشتن است. و هر چیزی که وجود دارد به واسطه وجود است. موجوداتی مثل انسان و درخت و ماه را که عین وجود نیستند ، ماهیّت می نامند ؛ و از خواص ماهیّت این است که به خودی خود نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم . اگر به او وجود داده شد مثل انسان ، ماهیّت موجوده می شود ؛ و اگر به آن وجود داده نشد مثل سیمرغ ماهیّت معدومه می شود. از این خاصیّت (بدون اقتضاء بودن نسبت به وجود و عدم ) تعبیر می شود به امکان. لذا گفته می شود امکان لازمه ماهیّت است. برای اینکه به فهم این مطلب کمک شود ذکر مثالی چند خالی از فایده نیست. توجه: این مثالها فقط برای تقریب به ذهن هستند.
مثال اوّل:اگر وجود ، تشبیه به نور شود، و ممکنات(موجودات دارای ماهیّت) تشبیه به اشیاء مرئی شوند. می توان گفت تنها نور است که عین ظهور و روشنی است. و برای روشن شدن و ظاهر شدن نیاز به چیزی ندارد. امّا همه اشیاء مرئی با نور ، روشن و ظاهر شده اند. اگر نور نبود هیچ شیء مرئی هم ظاهر نبود. به همین ترتیب وجود خودش عین موجود بودن است ؛ ولی ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ماه و خورشید و... به واسطه وجود ، موجود شده اند. لذا همانطور که اگر نور خاموش شود همه اشیاء مرئی نامرئی می شوند ، اگر وجود هم از ماهیّات برداشته شود همه ماهیّات معدوم می شوند.
مثال دوم: اگر وجود تشبیه به آب و موجودات عالم تشبیه به موج و قطره و آبشار و فوّاره و دریا و باران و یخ و برف و بخار و ابر و حباب و... شوند. می توان گفت همانطور که موج و قطره و آبشار و ... به معنی آب نیستند ولی همه با آب موجودند. ماهیّات نیز وجود نیستند ولی با وجود موجودند. اگر با تأمّل کافی در این مثال ، نسبت آب به موج و قطره و حباب و ... به درستی یافته شود ، نسبت وجود به ماهیّات نیز به درستی یافته می شود.
حاصل مطلب تا اینجا این شد که:
1. وجود عین موجودیّت است .
2.چیزی که عین موجودیّت است علّت(وجود دهنده ) نمی خواهد.
3. موجودی که علّت نمی خواهد واجب الوجود است.
4. منظور موحّدین از خدا همان واجب الوجود است.
5. پس خدا یعنی وجود محض ، وجود صرف و وجود مطلق ؛ یعنی وجود ، بدون هیچ قید دیگری.
6. از طرف دیگر گفته شد که نقص ، امر عدمی ، و کمال ، امر وجودی است.
7. پس خدا که وجود محض ، صرف و مطلق است ، کمال محض ، کمال صرف و کمال مطلق است. توجه : محض ، صرف ، مطلق وخالص ، همه یک معنی دارند.
تبیین بیشتر مطلب همراه با دفع چند پندار
با توجّه به مطالب فوق روشن است که:
1. مراد از کمال محض بودن خدا این نیست که خدا ، یک ذات ، همراه با تعداد زیادی از صفات خوب است. این پندار که صفات خدا ، غیر از ذات اوست یک پندار باطل است. لازمه غیریّت بین صفات و ذات خدا ، این است که آن صفات ، عارض بر ذات یا حالّ در ذات باشند ؛ و ذات معروض صفات یا محلّ صفات باشد. یعنی نسبت صفات خدا به ذات او مثل نسبت شوری به نمک یا مثل نسبت شوری نسبت به غذا نیست . چون لازمه این دو امر این است که در ذات خدا یک نحوه قابلیّت و حالت پذیرش باشد. و لازمه وجود قابلیّت و پذیرش ، اختلاط از قوّه و فعل است. و لازمه اختلاط از قوّه و فعل ، ترکیب از دو حیث وجدان و فقدان است. و فقدان امر عدمی است. و موجودی که امر عدمی در او راه داشته باشد وجود محض نخواهد بود. و موجودی که وجود محض نباشد واجب الوجود نیست.
2. مراد از کمال محض بودن خدا ترکیب او از اوصاف متعدد هم نیست. یعنی خدا مجموعه ای از اوصاف و کمالات نیست. بلکه یک وجود محض است. اگر خدا مرکّب از کمالات گوناگون و به صورت یک کلّ دارای اجزاء فرض شود ، لازم می آید که واجب الوجود نباشد. چون در این صورت یا تک تک اجزاء او واجب الوجودند یا تک تک اجزاء او ، واجب الوجود نیستند. اگر تک تک اجزاء او ، واجب الوجود باشند لازم می آید که به تعداد اجزاء او ، واجب الوجود(وجود صرف ) موجود باشد ؛ و این محال است. چون لازمه تعدد داشتن ، ماهیّت داشتن است ؛ چرا که عدد از ماهیّات عرضی است و بر جوهر عارض می شود و جوهر ماهیّت است. پس لازمه وجود اجزاء واجب الوجود در خدا این است که در ذات خدا ماهیّت راه داشته باشد. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف نخواهد بود. در نتیجه واجب الوجود نخواهد بود. امّا اگر تک تک اجزاء ، واجب الوجود نباشند ، ممکن الوجود خواهند بود. و هر ممکن الوجودی دارای ماهیّت است. پس با این فرض نیز ماهیّت در ذات خدا راه خواهد یافت. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف و واجب الوجود نخواهد بود.
3. اوصاف ذاتی خدا عین ذات او هستند. وقتی گفته می شود خدا عالم مطلق است ، قادر مطلق است ، حیّ مطلق است و ... مراد این است که خدا علم محض ، قدرت محض و حیات محض است. امّا نه به این معنی که خدا مرکّب از این اوصاف باشد. بلکه منظور این است که ذات خدا عین علم ، عین قدرت و عین حیات است. کما اینکه علم ، قدرت و حیات خدا ، عین یکدیگرند. و مراد از عین ، یکی بودن است نه شباهت داشتن. خدا یک حقیقت و یک وجود بدون قید و بدون حدّ است ، که به اعتبارات مختلف اسماء و صفات متفاوتی از او انتزاع می شوند. خدا را از آن حیث که وجود محض بوده و ترکیب بردار نیست ، ( احد ) می نامند. و از آن جهت که دومی ندارد و وجود دو وجود محض ، محال است ، واحد می نامند. و از آن جهت که وجود خدا برای خودش و در همه شرایط ثابت و بدون تغییر است ، حقّ نامیده می شود. چون حقّ یعنی ثابت. و از آن جهت که خودش برای خودش حاضر است و وجود همه موجودات نیز از او بوده و برای او حاضرند ، عالِم و علیم گفته می شود ؛ چون علم یعنی حضور . و از آن نظر که او احاطه وجودی به همه موجودات دارد و وجود همه از آن اوست ، او را محیط می نامند. و از آن جهت که با همه موجودات بوده و در ذات آنها حضور دارد شاهد و شهید نام گرفته است. و چون عالِم به حساب و تعداد همه موجودات است حسیب است . و چون در علم او جهل و شک راه نداشته و علمش محکم است ، حکیمش گویند.و از آن جهت که در برابر فیضی که می دهد نیازی به عوض ندارد کریم گفته می شود. و چون وجود همه از اوست ، اوّل است. و چون غایت همه موجودات است آخر است . و چون عین موجودیّت بوده و ظهور موجودات به وجود اوست ، ظاهر است. و چون از شدّت ظهورش مخفی است باطن است. و از آن جهت که مبداء هستی دیگر موجودات است ، قادر و قدیر است. و چون نقص و عدم در او نیست صمد است. و چون نیاز به چیزی ندارد غنیّ است. و از آن جهت که موجودات متوجّه او بوده و ستایش او می کنند اله است.و... همه این نامها به جز احد ، واحد و حقّ ، تحت دو اسم قادر و علیم هستند.و از نسبت علیم و قادر به غیر خدا اسم قیّوم برای خدا انتزاع می شود. لذا علیم و قدیر تحت اسم القیّوم اند. و نیز چون خدا ذاتاً علیم وقدیر است ، حیّ بالذّات است. لذا تمام اسماء ثبوتی حق تعالی ، به جز احد و واحد و حقّ ، تحت اسم الحیّ القیّوم است. امّا صفات سلبی خدا چیزی نیستند جز نفی نقصها و عدمها از ذات خداوند متعال. و جامع همه اسماء و صفات سلبی ، اسم القدّوس است. و جامع همه اسماء و صفات ذاتی و فعلی ، ثبوتی و سلبی و جلالی و جمالی ، اسم ( ذو الجلال و الاکرام ) است. .( ر.ک: رسائل توحیدی ، علامه طباطبایی ، ص 61 69 ) بنا بر این ، تمام اوصاف و اسماء ذاتیّه خداوند متعال همگی از یک ذات انتزاع شده اند ؛ و حقیقت همه آنها یکی است و تفاوت آنها فقط در مفهوم است.
4. با توجّه به آنچه گفته شد معلوم می شود که هر صفت کمالی که به خدا نسبت داده می شود مثل علم ، قدرت ، حیات ، رحمت و ... همگی باید امر وجودی باشند. و هر آنچه از خدا سلب می شود مثل مادیّت ، جسمانیّت ، زماندار بودن ، حرکت داشتن ، احتیاج به غذا ، فکر کردن ، خوابیدن و... همگی اموری عدمی هستند ؛ و حکایت از نوعی نقص می کنند. بنا بر این به صرف اینکه چیزی در مخلوقات کمال محسوب می شود نمی توان آن را عیناً به خدا هم نسبت داد. دوست داشتن ، عطوفت ، دلسوزی ، ایثار ، قناعت ، تواضع ، عبودیّت ، عفوّ و ... در انسان ، صفت کمال محسوب می شوند ، ولی برخی از این اوصاف ، مثل ایثار ، قناعت ، تواضع و عبودیّت ،ابداً به خدا نسبت داده نمی شوند. چون با واجب الوجود بودن سازگار نیستند. برخی دیگر مثل دوست داشتن ، عطوفت و عفوّ ، نیز وقتی به خدا قابل اسناد هستند که حیثیّت امکانی و ماهیّتی آنها کنار گذاشته شود. عطوفت و دوست داشتن و عفوّ در انسان مستلزم تغییر و انفعال است ولی عطوفت و محبّت و عفوّ خدا همه از سنخ وجود و ظهور است. لذا باید مواظب بود که به خاطر اشتراک اسمی ، اسماء و اوصاف خدا با اوصاف بشری خلط نشوند.
5. موجودات ظهور اراده خدا هستند. رابطه خدا با موجودات مثل رابطه نجّار نسبت به میز یا مثل نسبت بنّا به ساختمان ، یا مثل نسبت مخترع به اختراع خودش نیست . نجّار و بنّا و مخترع ، علّت ایجاد کننده و وجود بخش نیستند ، بلکه مونتاژ کننده هستند. نسبت خدا به مخلوقات ، مثل نسبت انسان است به صور ذهنی خودش. البته با تسامح یعنی همانطور که صور ذهنی انسان ، به محض اراده کردن ، نمودار می شوند ، مخلوقات نیز به محض اراده خدا نمودار می شوند. صور ذهنی انسان ، چیزی جز ظهور اراده انسان نیستند. وقتی انسان موجودی مثل اژدها را در ذهن خود ایجاد می کند ، چنین نیست که این موجود ذهنی را از جایی بیاورد ، بلکه این موجود ذهنی تجلّی و ظهور خود اراده است. اژدهای ذهنی اراده نیست ولی تمام وجود آن بند به اراده است. لذا به محض آنکه انسان اراده خود را از آن منصرف کند نابود می شود. رابطه عالم با خدا نیز چنین است. عالم ، خدا نیست ؛ عالم اراده ذاتی خدا هم نیست ؛ بلکه ظهور اراده اوست. لذا گفته می شود عالم اراده فعلی خداست. همینطور عالم ، ظهور علم ذاتی خدا و علم فعلی اوست. همانطور که صور ذهنی انسان ، در عین این که فعل او و ظهور اراده او هستند ، ظهور علم عقلی او و عین علم خیالی او نیز هستند. عالم نیز در عین اینکه ظهور اراده ذاتی خدا و عین اراده فعلی اوست ، ظهور علم ذاتی و عین علم فعلی او نیز هست.
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] سلام لطفا به این مقاله که در سایت ایرانیکا درج شده بود و توسط رهام برکچی زاده نوشته شده است پاسخ بدهید که به نوعی فلسفه اسلامی را ( به قول نویسنده مقاله ) زیر سؤال می برد. متن مقاله: برهان نظم از منظر شهید مطهری: مقدمه: عمومی ترین و ساده ترین طریقت در اثبات وجود خداوند برهانی است که از آن به برهان نظم یا غایت شناختی یاد می کنند. معمول ترین ادله بر وجود خداوند در تمامی ادیان و مذاهب الهی در طول تاریخ همواره برهان نظم بوده است. از این رو چه در تفکر اسلامی و چه در تفکر غربی مناظرات و جدلهای فراوانی حول این برهان شده است. بسیاری بر این اعتقادند که برهان نظم اساسا یک برهان فلسفی نیست بلکه ریشه و پایه ی تجربی دارد. زیرا اساس شکل گیری برهان نظم را روش تمثیل می دانند. از اینرو ادله ی نظم را دارای استحکام کمتری نسبت به سایر براهین خداشناختی می دانند. ویلیام پالی معاون اسقف کارلیسل و فیلسوف برجسته ی قرن هجدهم برهان نظم را در کتاب " الاهیات طبیعی " اینگونه تقریر کرده است: " فرض کنید در حال عبور از صحرایی پای من به سنگی برخورد کند و با این سوال رو برو شوم که چگونه این سنگ در آنجا قرار گرفته است. ممکن است پاسخ دهم که تا آنجا که من می دانم، این سنگ همواره اینجا بوده است. احتمالا اثبات نامعقول بودن این پاسخ چندان آسان نخواهد بود. اما فرض کنید که بر روی زمین ساعتی یافته ام و باید بررسی شود که بودن ساعت در آن مکان چگونه اتفاق افتاده است. بسیار بعید است که پاسخ قبلی به ذهن من خطور کند. یعنی اینکه تا آنجا که می دانم این ساعت همواره اینجا بوده است. اما چرا این جواب نباید آنگونه که برای سنگ مفید بود برای ساعت مفید باشد؟ چرا جواب مذکور آنگونه که در مورد اول قابل قبول بود در مورد دوم پذیرفتنی نیست؟ تنها دلیل آن است که وقتی ساعت را وارسی می کنیم می بینیم اجزای گوناگون آن برای هدفی پرداخته و به یکدیگر مرتبط شده اند. ( چیزی که در مورد سنگ نمی توان کشف نمود. ) مثلا این هدف که اجزای مذکور آنگونه طرح ریزی و به هم پیوند داه شده اند که تولید حرکت کنند و حرکت مذکور چنان تنظیم شده است که زمان را در شبانه روز نشان دهد. یعنی اگر اجزای مختلف به گونه ای متفاوت از آنچه هستند ساخته می شدند، مثلا در اندازه ای متفاوت با آنچه که دارند یا به هر روش یا ترتیب دیگری غیر از وضعیت کنونی تعبیه شده بودند، در این صورت یا اساسا هیچ حرکتی در ساعت به وقوع نمی پیوست و یا هیچ حرکتی که تامین کننده ی کاربرد کنونی آن باشد، واقع نمی شد. " در حقیقت پالی برهان خود را اینگونه مطرح می کند: او می پرسد اگر ساعتی را در بیابان ببینید در مورد آن چه فکری می کنید؟ مسلما هیچوقت فکر شما به این سمت سوق پیدا نمی کند که به طور اتفاقی این ساعت در بیابان و با کمک پدیده های طبیعی ساخته شده است. بلکه تصور می کنید این ساعت با این نظم و هماهنگی بین اعضایش باید صانعی آگاه و مدبر داشته باشد. زیرا عوامل طبیعی دارای خصیصه و ابزار مناسبی برای ایجاد این تدبیر نیستند. مهمترین عاملی که وجود صانع را تایید می کند وجود هدف و غایت به خصوصی ( نمایش زمان ) برای این شئ است که تعیین آن تنها از عهده ی شعوری آگاه بر می آید و امکان شکل گیری تصادفی این ساعت را منتفی می کند. بدین سبب حتی اگر هماهنگی و نظم موجود در شئ تصادفی و وابسته به خصائل ذاتی طبیعت باشد غایتمندی آن تنها می تواند معلول شعوری مدبر باشد. بنابراین هماهنگی ای که غایتمند باشد دلالت بر وجود ناظمی آگاه دارد و این هماهنگی متناسب با نوع و میزان آگاهی و تدبیر ناظم است. در نتیجه نظم گسترده تر حاکی از وجود ناظم آگاه تر است. با توجه به این دانسته ها پیلی به اقامه ی برهانی می پردازد: 1- هر نظمی (هماهنگی غایتمندی ) دال بر وجود ناظمی است و نظم گسترده تر حاکی از وجود ناظم بزرگتر است. 2- با توجه و دقت به ساختار اجزای عالم به این نتیجه می رسیم که نظمی بس عظیم و سترگ در عالم موجوداست. 3- بنابراین وجود عالم حاکی از وجود ناظم بزرگی است. روش تمثیل در تفکر غربی دست مایه ی انتقادات محکم بسیاری از فیلسوفان برجسته ی اروپایی شد و این باعث شد تا از قدرت برهان نظم به مرور زمان بیشتر و بیشتر کاسته شود. بسیاری از فلاسفه از هیوم گرفته تا میل و راسل معتقد بودند که تمثیل مورد استفاده در برهان نظم از لحاظ منطقی، قیاس معتبری نیست و مسلما نمی تواند ضامن یک نتیجه ی یقینی و الزامی باشد. آنها معتقد هستند استفاده از روش تمثیل تنها در شرایطی مقدور است که بتوان از منظر موضوع مورد بحث شباهتی اساسی بین مثال مطرح شده و شئ مورد بررسی پیدا کرد و اگر شباهت اساسی و مبتنی بر موضوع مورد بحث یافت نشود کارآمد نخواهد بود. نظر آنها این است که در برهان نظم این شباهت اساسی میان ساختار عالم و اشیاء مورد بررسی، مانند ساعت مصداق پیدا نمی کند.آنها این عدم شباهت را در نوع تجربه ای می داند که ما از عالم و اشیای مثال زده شده (مثلا ساعت ) داریم. در نگاه این دسته از فلاسفه، تجربه ی ما نسبت به ساعت و دیگر ابزار و مصنوعات انسان ساز پیشینی است اما مسلما ما چنین تجربه ای نسبت به عالم نداریم. مقصود از تجربه ی پیشینی حافظه ی ما درباره ی منشا شئ مورد نظر است. مثلا ما به خوبی می دانیم که ساعت شئی انسان ساز است زیرا واجد این تجربه هستیم که همیشه ساعتها به دست انسان ساخته شده اند و هیچ وقت خلاف این، مشاهده یا گزارش نشده است. بنابراین ذهن ما به روش استقراء و با تکیه بر تجربیات قبلی نتیجه می گیرد که ساعت شئی انسان ساز است و این می تواند ناشی از نظم ذاتی موجود در ساعت نباشد و فقط تجربه ی پیشینیمان ما را به این نتیجه برساند. اما ما هیچ وقت ناظر پیدایش جهان نبوده ایم که چنین تجربه ی پیشینی ای داشته باشیم. در نتیجه دلیلی وجود ندارد که بر مبنای آن نتیجه بگیریم در جهان نوعی نظم ذاتی غایتمند وجود دارد که مصنوع شعور آگاه و مدبر است. از اینرو این عدم مشابهت ضعف بزرگی در برهان نظم به حساب می آید. این دیدگاه خدشه ای به روش استقرائی برهان نظم وارد نمی کند و تنها روش تمثیل را از لحاظ منطقی نامعتبر می شمارد. در نتیجه می توان پذیرفت که احتمال شکل گیری تصادفی عالم بعید است و این هماهنگی و دقت موجود در پدیده ها باید هدفمند باشد. این انتقاد موجب می شود که دیگر دلیلی برای قائل شدن به علت فاعلی برای پدیده های عالم نداشته باشیم و احتمال قائم به ذات بودن پدیده ها را منتفی نشماریم در حالی که فلسفه ی الهی علت غایی را متضمن وجود علت فاعلی قائم به غیر می داند. برای مثال دیوید هیوم، فیلسوف تجربه گرای انگلیسی در کتاب " محاورات درباره ی دین طبیعی " از زبان فیلون شکاک که مظهر دیدگاههای شک گرایانه ی خود هیوم است نظریه ی کلئانتس، شخصیت دیگر داستان را که به برهان نظم معتقد است، چنین نقد می کند: " اگر ما خانه ای ببینیم، کلئانتس! با بزرگترین یقین و اطمینان نتیجه می گیریم که آن خانه معمار یا بنایی داشته، زیرا این دقیقا آن نوع معلولی است که تجربه کرده ایم که از آن نوع علت ناشی و صادر می شود. اما مطمانا تصدیق نخواهیم کرد که جهان چنین شباهتی به یک خانه دارد که ما بتوانیم با همان یقین و اطمینان، یک علت مشابه استنباط کنیم. یا بگوییم شباهت در اینجا تمام و کامل است. این عدم شباهت طوری روشن است که بیشترین ادعایی که می توانی بکنی فقط یک حدس و ظن و فرضی درباره ی یک علت مشابه است. ممکن است ماده، علاوه بر روح، در اصل منشا یا سرچشمه ی نظم در درون خود باشد و تصور اینکه چندین عنصر به واسطه ی یک علت درونی ناشناخته ممکن است به عالی ترین نظم و ترتیب در آید، از تصور اینکه صور و معانی آنها در روح بزرگ جهانی به واسطه ی یک علت درونی ناشناخته ی همانند به نظم و ترتیب درآِید مشکل تر نیست. آیا کسی جدا به من خواهد گفت که یک جهان منظم باید ناشی از فکر و صنعتی انسان وار باشد، زیرا که ما آن را تجربه کرده ایم؟ برای محقق ساختن این استدلال لازم است که درباره ی مبدا جهانها تجربه داشته باشیم و مطمانا این کافی نیست که دیده باشیم که کشتی ها و شهرها ناشی از صنعت و اختراع انسانی است. ...آیا می توانی ادعا کنی که چنین شباهتی را میان ساخت یک خانه و پیدایش یک جهان نشان دهی؟ آیا طبیعت را در چنان وضعی همانند نخستین نظم و ترتیب عناصر دیده ای؟ آیا جهانها زیر چشم تو صورت پذیرفته اند وآیا فرصت و مجال آن را داشته ای که تمام پیشرفت ( فنومن ) را از نخستین ظهور نظم تا کمال نهایی آن مشاهده کنی؟ اگر داشته ای پس تجربه ی خود را ذکر کن و نظریه ی خویش را ارائه ده. ثانیا تو بنا به نظریه ی خودت دلیلی نداری برای اسناد کمال به خدا، یا برای این فرض که او از هر خطا و اشتباه یا بی نظمی در افعال خود منزه و مبرا است... لااقل باید اعتراف کنی که برای ما غیر ممکن است که با افکار و انظار محدود خود بگوییم که آیا این نظام اگر با سایر نظامهای ممکن و حتی واقعی مقایسه شود، شامل اشتباهات و خطاهای بزرگ است یا شایسته ی تحسین و تقدیری شگرف؟ آیا یک روستایی اگر " انئید " ( شعر حماسی ویرژیل ) برای او خوانده شود می تواند اظهار نظر کند که آن شعر مطلقا بی عیب است، یا مقام شایسته ی آن را در میان محصولات هوش انسانی تعیین کند در حالی که وی هیچ محصول دیگری هرگز ندیده است؟ اما اگر این عالم محصول کاملی باشد باز هم نامعلوم و مشکوک است که همه ی خوبی های آن اثر را بتوان به حق به سازنده ی آن نسبت داد. اگر یک کشتی را بررسی کنی، البته اندیشه ی عالی و بلند درباره ی هوشمندی سازنده ی چنین ماشین پیچیده و سودمند و زیبایی پیدا خواهیم کرد، اما وقتی دانستیم که آن مکانیک دان کودنی است که به دیگران تاسی کرده و از صنعتی تقلید نموده که طی ادوار و اعصار متوالی پس از بسی آزمایشها و اشتباهات و تصحیحات و سنجشها و گفتگوها تدریجا اصلاح شده و پیشرفت کرده است، آیا باز نسبت به او همان احساس را خواهیم داشت؟ پیش از اینکه نظام موجود رقم زده شود، ممکن است عوالم بسیار در سراسر ازل سرهم بندی شده باشد و پیشرفت و بهبود، آهسته اما مداوم در طی ادوار و اعصار نامتناهی، صنعت ساخت جهان را پیش برده باشد. در چنین مسائلی چه کسی می تواند تعیین کند که حقیقت چیست و حتی که می تواند حدس بزند که در میان بسی فرضها که ممکن است پیشنهاد یا تصور شود، فرضی که بیشتر احتمال وقوع دارد کدام است؟ ما هیچ معلوماتی برای اظهار نظر درباره ی تکوین جهان ( نظر درباره ی مبادی جهان ) نداریم. تجربه ی ما که خود، هم از جهت قلمرو و هم از حیث دوام و استمرار، این قدر ناقص و محدود است نمی تواند هیچ فرضیه ای درباره ی کل اشیا به ما تلقین کند. اما اگر ما ناگزیر و لزوما باید فرضیه ای برگزینیم، بر حسب چه قاعده ای بایستی انتخاب خود را معیین کنیم؟ آیا قاعده ی دیگری غیر از بیشتر بودن شباهت میان اشیای مورد مقایسه وجود دارد؟ و آیا یک گیاه یا یک حیوان که با رویش و زایش بوجود می آید بیش از یک ماشین مصنوعی که از عقل و تدبیر ناشی می شود، شباهت قوی تری به عالم ندارد؟ استدلال تمثیلی که در آن برهان بکار رفته، به فرض اینکه وجود ناظمی را ثابت کند به هیچ وجه مشعر بر صفات پسندیده ای که به آن ناظم نسبت می دهند نیست. تصور خداوندی نیکوکار و عادل و مهربان از مقایسه ی آثار طبیعی با اعمال انسان نتیجه نمی شود. اگر آن ناظم فرض شود که مانند انسان است، دیگر دلیل نداریم برای این فرض که صفت اخلاقی خاصی وجود دارد که متعلق به خالق طبیعت است. وقتی کسی محصول ( یعنی طبیعت )