وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید.
وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید. قبل از این که دلیل عقلی کمال محض بودن خدا و محال بودن نقص برای خدا بیان شود ، لازم است در مورد مفهوم ( کمال و نقص) و مفهوم ( محض بودن ) مطالبی ارائه گردد تا موضوع مورد بحث ، کاملا مشخص باشد. کمال در مقابل نقص است ؛ و نقص امر عدمی است ؛ لذا کمال امر وجودی است . صفات منفی یا به عبارت دیگر صفات نقص مثل جسمانیّت ، محدودیّت ، جهل ، حرکت داشتن ، زمان داشتن و امثال اینها ، مستلزم اموری عدمی هستند. یعنی از یک نحوه نقصان ناشی شده اند. چون هر چه مرتبه وجودی موجودی پایین تر و شدّت وجودی آن کمتر باشد ، حدود و قیود آن زیادتر می شود ؛ و حدود ، امور عدمی هستند . اوصاف یاد شده نیز در حقیقت ، حدود و قیود وجود مادّی اند که پایین ترین مرتبه وجود است. بنا بر این ، این اوصاف ، صفات نقص اند نه صفات کمال ؛ لکن ذهن انسان به این اوصاف نقص لباس وجود پوشانده و این حدود و قیود و صفات را ، امور وجودی می پندارد. توضیح این مطلب برای غیر متخصصین در فلسفه مشکل است ولی ذکر چند مثال ساده که نشانگر موجود پنداری امور عدمی ، توسط ذهن هستند می تواند برای روشن شدن مطالب فوف الذکر موثر باشد. مثال اوّل: انسان سایه خود را یک امر وجودی می پندارد. لذا می گوید: سایه من دراز است . یا به دیگری می گوید سایه مرا نگاه کن. در حالی که سایه نبود نور است. آنچه چشم انسان مشاهده می کند نوری است که اطراف سایه را روشن کرده است ؛ و جایی که از آن نوری به چشم منعکس نمی شود سایه نامیده می شود. ولی ذهن انسان با عملکردی وارونه مشهود واقعی را نادیده می گیرد و آنچه را که دیده نمی شود موجود می پندارد. لذا خیال می کند که سایه قابل دیدن است. مثال چهارم: وقتی انسان به اطراف خود نگاه می کند ، می گوید: من درخت را می بینم . من سنگ را می بینم. و... در حالی که نه درخت قابل دیدن است و نه سنگ. آنچه انسان مشاهده می کند نوری است که از درخت یا سنگ منعکس می شود. حتّی اگر از این هم صرف نظر شود باز آنچه دیده می شود رنگ درخت یا رنگ سنگ است نه خود سنگ. ولی ذهن انسان می پندارد که جوهر درخت و سنگ را حسّ ادراک می کند. در حالی که این عقل انسان است که از راه دیدن رنگ درخت و سنگ ، پی به جوهر آن می برد. جهل نیز یک صفت وجودی نیست بلکه نبود علم است. حرکت یعنی خروج تدریجی از حالت بالقوّه به سوی حالت بالفعل ؛ یعنی فعلیّت یافتن استعدادها و بالقوّه ها ؛ یعنی خروج تدریجی از نقص برای رسیدن به کمال. و طبق اصل حرکت جوهری ملاصدرا جسم عین حرکت است. یعنی دائماً از نقص به سمت کمال می رود. لذا حرکت نتیجه وجود نقص است. و زمان چیزی نیست جز مقدار حرکت . محدودیّت نیز روشن است که امر عدمی است. محدود بودن یعنی حدّ و مرز مشخص داشتن. و هر موجودی که حدّ و مرز دارد خارج از حدّ خود را فاقد است. جسم نیز مرکّب از مادّه و صورت است. و مادّه یعنی قابلیّت ؛ و قابلیّت در مقابل فعلیّت بوده و امر عدمی است. امّا محض یعنی خالص ، صرف و مطلق . و کمال محض ، یعنی کمال صرف و خالص. یعنی کمال ، بدون هیچ قیدی. و چون کمال امر وجودی است ، لذا وقتی گفته می شود: خدا کمال محض است ، به این معنی است که: خدا وجودیست خالص ، صرف و مطلق که هیچ امر عدمی در او راه ندارد. یعنی خدا وجود خالص ، صرف و مطلق است ؛ و هیچ چیزی جز وجود در او نیست ؛ او وجودیست که هیچ حدّ و قید و شرطی ندارد. بنا بر این ، کمال محض یعنی وجود ، بدون هیچ قید و شرط و حدّی. دلیل عقلی بر کمال محض بودن خدا . به نظرفلاسفه اسلامی ، واجب الوجود(خدا) ، موجودی است که علّت ندارد. چون موجودی که علّت داشته باشد وجود او متکی به دیگری خواهد بود ؛ و موجودی که وجودش متکی به دیگری باشد ممکن الوجود است . یعنی به شرط وجود علّتش موجود و در صورت نبود علّتش معدوم خواهد بود. پس واجب الوجود یعنی موجود بدون علّت ؛ و تنها یک چیز است که علّت ندارد ؛ و آن خود وجود است ؛ چون مراد از علّت در اینجا علّت هستی بخش و وجود دهنده است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد ؛ وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دهنده نمی خواهد. بنا بر این ، واجب الوجود ، موجودی است که عین وجود ، و خود وجود است . در مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که برای موجود شدن نیازمند علّت است ؛ و چیزی که علّت (وجود دهنده ) می خواهد ، نمی تواند عین وجود باشد ؛ بلکه او چیزی است که به او وجود داده شده است ؛ و به چیزی که وجود داده شده است ، عدم برای او قابل فرض است ؛ یعنی بازستاندن وجود از او امکان پذیر است. مثل انسان و درخت و زمین و ماه و... که نبود آنها قابل فرض است ؛ امّا واجب الوجود که عین وجود است ، عدم بردار نیست ؛ چون عدم یعنی سلب وجود ؛ و سلب وجود از وجود معنی ندارد ؛ یعنی نمی توان گفت : وجود وجود نیست ؛ یا وجود ، وجود ندارد ؛ یا زمانی وجود ، وجود نداشت. در حالی که سلب وجود از موجودات ممکن ، مثل انسان یا درخت یا زمین ، امکان پذیر است ؛ لذا می توان گفت : انسان وجود نیست ؛ یا زمانی انسان وجود نداشت . اگر انسان بودن ، درخت بودن ، ماه بودن مساوی وجود داشتن بودن ، در آن صورت انسان و ماه و درخت همواره باید وجود می داشتند ؛ در حالی که زمانی ، زمین خالی از انسان و درخت بود. ماه هم حدود پنج میلیارد سال قبل وجود نداشت. پس تنها خود وجود است که عین وجود داشتن است. و هر چیزی که وجود دارد به واسطه وجود است. موجوداتی مثل انسان و درخت و ماه را که عین وجود نیستند ، ماهیّت می نامند ؛ و از خواص ماهیّت این است که به خودی خود نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم . اگر به او وجود داده شد مثل انسان ، ماهیّت موجوده می شود ؛ و اگر به آن وجود داده نشد مثل سیمرغ ماهیّت معدومه می شود. از این خاصیّت (بدون اقتضاء بودن نسبت به وجود و عدم ) تعبیر می شود به امکان. لذا گفته می شود امکان لازمه ماهیّت است. برای اینکه به فهم این مطلب کمک شود ذکر مثالی چند خالی از فایده نیست. توجه: این مثالها فقط برای تقریب به ذهن هستند. مثال اوّل:اگر وجود ، تشبیه به نور شود، و ممکنات(موجودات دارای ماهیّت) تشبیه به اشیاء مرئی شوند. می توان گفت تنها نور است که عین ظهور و روشنی است. و برای روشن شدن و ظاهر شدن نیاز به چیزی ندارد. امّا همه اشیاء مرئی با نور ، روشن و ظاهر شده اند. اگر نور نبود هیچ شیء مرئی هم ظاهر نبود. به همین ترتیب وجود خودش عین موجود بودن است ؛ ولی ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ماه و خورشید و... به واسطه وجود ، موجود شده اند. لذا همانطور که اگر نور خاموش شود همه اشیاء مرئی نامرئی می شوند ، اگر وجود هم از ماهیّات برداشته شود همه ماهیّات معدوم می شوند. مثال دوم: اگر وجود تشبیه به آب و موجودات عالم تشبیه به موج و قطره و آبشار و فوّاره و دریا و باران و یخ و برف و بخار و ابر و حباب و... شوند. می توان گفت همانطور که موج و قطره و آبشار و ... به معنی آب نیستند ولی همه با آب موجودند. ماهیّات نیز وجود نیستند ولی با وجود موجودند. اگر با تأمّل کافی در این مثال ، نسبت آب به موج و قطره و حباب و ... به درستی یافته شود ، نسبت وجود به ماهیّات نیز به درستی یافته می شود. حاصل مطلب تا اینجا این شد که: 1. وجود عین موجودیّت است . 2.چیزی که عین موجودیّت است علّت(وجود دهنده ) نمی خواهد. 3. موجودی که علّت نمی خواهد واجب الوجود است. 4. منظور موحّدین از خدا همان واجب الوجود است. 5. پس خدا یعنی وجود محض ، وجود صرف و وجود مطلق ؛ یعنی وجود ، بدون هیچ قید دیگری. 6. از طرف دیگر گفته شد که نقص ، امر عدمی ، و کمال ، امر وجودی است. 7. پس خدا که وجود محض ، صرف و مطلق است ، کمال محض ، کمال صرف و کمال مطلق است. توجه : محض ، صرف ، مطلق وخالص ، همه یک معنی دارند. تبیین بیشتر مطلب همراه با دفع چند پندار با توجّه به مطالب فوق روشن است که: 1. مراد از کمال محض بودن خدا این نیست که خدا ، یک ذات ، همراه با تعداد زیادی از صفات خوب است. این پندار که صفات خدا ، غیر از ذات اوست یک پندار باطل است. لازمه غیریّت بین صفات و ذات خدا ، این است که آن صفات ، عارض بر ذات یا حالّ در ذات باشند ؛ و ذات معروض صفات یا محلّ صفات باشد. یعنی نسبت صفات خدا به ذات او مثل نسبت شوری به نمک یا مثل نسبت شوری نسبت به غذا نیست . چون لازمه این دو امر این است که در ذات خدا یک نحوه قابلیّت و حالت پذیرش باشد. و لازمه وجود قابلیّت و پذیرش ، اختلاط از قوّه و فعل است. و لازمه اختلاط از قوّه و فعل ، ترکیب از دو حیث وجدان و فقدان است. و فقدان امر عدمی است. و موجودی که امر عدمی در او راه داشته باشد وجود محض نخواهد بود. و موجودی که وجود محض نباشد واجب الوجود نیست. 2. مراد از کمال محض بودن خدا ترکیب او از اوصاف متعدد هم نیست. یعنی خدا مجموعه ای از اوصاف و کمالات نیست. بلکه یک وجود محض است. اگر خدا مرکّب از کمالات گوناگون و به صورت یک کلّ دارای اجزاء فرض شود ، لازم می آید که واجب الوجود نباشد. چون در این صورت یا تک تک اجزاء او واجب الوجودند یا تک تک اجزاء او ، واجب الوجود نیستند. اگر تک تک اجزاء او ، واجب الوجود باشند لازم می آید که به تعداد اجزاء او ، واجب الوجود(وجود صرف ) موجود باشد ؛ و این محال است. چون لازمه تعدد داشتن ، ماهیّت داشتن است ؛ چرا که عدد از ماهیّات عرضی است و بر جوهر عارض می شود و جوهر ماهیّت است. پس لازمه وجود اجزاء واجب الوجود در خدا این است که در ذات خدا ماهیّت راه داشته باشد. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف نخواهد بود. در نتیجه واجب الوجود نخواهد بود. امّا اگر تک تک اجزاء ، واجب الوجود نباشند ، ممکن الوجود خواهند بود. و هر ممکن الوجودی دارای ماهیّت است. پس با این فرض نیز ماهیّت در ذات خدا راه خواهد یافت. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف و واجب الوجود نخواهد بود. 3. اوصاف ذاتی خدا عین ذات او هستند. وقتی گفته می شود خدا عالم مطلق است ، قادر مطلق است ، حیّ مطلق است و ... مراد این است که خدا علم محض ، قدرت محض و حیات محض است. امّا نه به این معنی که خدا مرکّب از این اوصاف باشد. بلکه منظور این است که ذات خدا عین علم ، عین قدرت و عین حیات است. کما اینکه علم ، قدرت و حیات خدا ، عین یکدیگرند. و مراد از عین ، یکی بودن است نه شباهت داشتن. خدا یک حقیقت و یک وجود بدون قید و بدون حدّ است ، که به اعتبارات مختلف اسماء و صفات متفاوتی از او انتزاع می شوند. خدا را از آن حیث که وجود محض بوده و ترکیب بردار نیست ، ( احد ) می نامند. و از آن جهت که دومی ندارد و وجود دو وجود محض ، محال است ، واحد می نامند. و از آن جهت که وجود خدا برای خودش و در همه شرایط ثابت و بدون تغییر است ، حقّ نامیده می شود. چون حقّ یعنی ثابت. و از آن جهت که خودش برای خودش حاضر است و وجود همه موجودات نیز از او بوده و برای او حاضرند ، عالِم و علیم گفته می شود ؛ چون علم یعنی حضور . و از آن نظر که او احاطه وجودی به همه موجودات دارد و وجود همه از آن اوست ، او را محیط می نامند. و از آن جهت که با همه موجودات بوده و در ذات آنها حضور دارد شاهد و شهید نام گرفته است. و چون عالِم به حساب و تعداد همه موجودات است حسیب است . و چون در علم او جهل و شک راه نداشته و علمش محکم است ، حکیمش گویند.و از آن جهت که در برابر فیضی که می دهد نیازی به عوض ندارد کریم گفته می شود. و چون وجود همه از اوست ، اوّل است. و چون غایت همه موجودات است آخر است . و چون عین موجودیّت بوده و ظهور موجودات به وجود اوست ، ظاهر است. و چون از شدّت ظهورش مخفی است باطن است. و از آن جهت که مبداء هستی دیگر موجودات است ، قادر و قدیر است. و چون نقص و عدم در او نیست صمد است. و چون نیاز به چیزی ندارد غنیّ است. و از آن جهت که موجودات متوجّه او بوده و ستایش او می کنند اله است.و... همه این نامها به جز احد ، واحد و حقّ ، تحت دو اسم قادر و علیم هستند.و از نسبت علیم و قادر به غیر خدا اسم قیّوم برای خدا انتزاع می شود. لذا علیم و قدیر تحت اسم القیّوم اند. و نیز چون خدا ذاتاً علیم وقدیر است ، حیّ بالذّات است. لذا تمام اسماء ثبوتی حق تعالی ، به جز احد و واحد و حقّ ، تحت اسم الحیّ القیّوم است. امّا صفات سلبی خدا چیزی نیستند جز نفی نقصها و عدمها از ذات خداوند متعال. و جامع همه اسماء و صفات سلبی ، اسم القدّوس است. و جامع همه اسماء و صفات ذاتی و فعلی ، ثبوتی و سلبی و جلالی و جمالی ، اسم ( ذو الجلال و الاکرام ) است. .( ر.ک: رسائل توحیدی ، علامه طباطبایی ، ص 61 69 ) بنا بر این ، تمام اوصاف و اسماء ذاتیّه خداوند متعال همگی از یک ذات انتزاع شده اند ؛ و حقیقت همه آنها یکی است و تفاوت آنها فقط در مفهوم است. 4. با توجّه به آنچه گفته شد معلوم می شود که هر صفت کمالی که به خدا نسبت داده می شود مثل علم ، قدرت ، حیات ، رحمت و ... همگی باید امر وجودی باشند. و هر آنچه از خدا سلب می شود مثل مادیّت ، جسمانیّت ، زماندار بودن ، حرکت داشتن ، احتیاج به غذا ، فکر کردن ، خوابیدن و... همگی اموری عدمی هستند ؛ و حکایت از نوعی نقص می کنند. بنا بر این به صرف اینکه چیزی در مخلوقات کمال محسوب می شود نمی توان آن را عیناً به خدا هم نسبت داد. دوست داشتن ، عطوفت ، دلسوزی ، ایثار ، قناعت ، تواضع ، عبودیّت ، عفوّ و ... در انسان ، صفت کمال محسوب می شوند ، ولی برخی از این اوصاف ، مثل ایثار ، قناعت ، تواضع و عبودیّت ،ابداً به خدا نسبت داده نمی شوند. چون با واجب الوجود بودن سازگار نیستند. برخی دیگر مثل دوست داشتن ، عطوفت و عفوّ ، نیز وقتی به خدا قابل اسناد هستند که حیثیّت امکانی و ماهیّتی آنها کنار گذاشته شود. عطوفت و دوست داشتن و عفوّ در انسان مستلزم تغییر و انفعال است ولی عطوفت و محبّت و عفوّ خدا همه از سنخ وجود و ظهور است. لذا باید مواظب بود که به خاطر اشتراک اسمی ، اسماء و اوصاف خدا با اوصاف بشری خلط نشوند. 5. موجودات ظهور اراده خدا هستند. رابطه خدا با موجودات مثل رابطه نجّار نسبت به میز یا مثل نسبت بنّا به ساختمان ، یا مثل نسبت مخترع به اختراع خودش نیست . نجّار و بنّا و مخترع ، علّت ایجاد کننده و وجود بخش نیستند ، بلکه مونتاژ کننده هستند. نسبت خدا به مخلوقات ، مثل نسبت انسان است به صور ذهنی خودش. البته با تسامح یعنی همانطور که صور ذهنی انسان ، به محض اراده کردن ، نمودار می شوند ، مخلوقات نیز به محض اراده خدا نمودار می شوند. صور ذهنی انسان ، چیزی جز ظهور اراده انسان نیستند. وقتی انسان موجودی مثل اژدها را در ذهن خود ایجاد می کند ، چنین نیست که این موجود ذهنی را از جایی بیاورد ، بلکه این موجود ذهنی تجلّی و ظهور خود اراده است. اژدهای ذهنی اراده نیست ولی تمام وجود آن بند به اراده است. لذا به محض آنکه انسان اراده خود را از آن منصرف کند نابود می شود. رابطه عالم با خدا نیز چنین است. عالم ، خدا نیست ؛ عالم اراده ذاتی خدا هم نیست ؛ بلکه ظهور اراده اوست. لذا گفته می شود عالم اراده فعلی خداست. همینطور عالم ، ظهور علم ذاتی خدا و علم فعلی اوست. همانطور که صور ذهنی انسان ، در عین این که فعل او و ظهور اراده او هستند ، ظهور علم عقلی او و عین علم خیالی او نیز هستند. عالم نیز در عین اینکه ظهور اراده ذاتی خدا و عین اراده فعلی اوست ، ظهور علم ذاتی و عین علم فعلی او نیز هست.
عنوان سوال:

وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید.


پاسخ:

وقتی بحث صفات خدا میشه، میگید که خدا نباید هیچ نقصی داشته باشه لذا یک سری صفات خوب هست که باید در حد کمال اونها رو داره و یک سری صفات منفی هست که میگید هرگز در ذات خدا نیست. خب دلیل شما چیست؟ شما باید گزاره زیر را اثبات کنید تا من این ادعا را بپذیرم: (اگر خدا نقصی یا صفتی منفی داشته باشد، ثابت می شود که او خدا نیست.) تلاش کنید تا پاسخی کامل به من بدهید و به اشاره کردن اکتفا نکنید بدهید.


قبل از این که دلیل عقلی کمال محض بودن خدا و محال بودن نقص برای خدا بیان شود ، لازم است در مورد مفهوم ( کمال و نقص) و مفهوم ( محض بودن ) مطالبی ارائه گردد تا موضوع مورد بحث ، کاملا مشخص باشد.
کمال در مقابل نقص است ؛ و نقص امر عدمی است ؛ لذا کمال امر وجودی است . صفات منفی یا به عبارت دیگر صفات نقص مثل جسمانیّت ، محدودیّت ، جهل ، حرکت داشتن ، زمان داشتن و امثال اینها ، مستلزم اموری عدمی هستند. یعنی از یک نحوه نقصان ناشی شده اند. چون هر چه مرتبه وجودی موجودی پایین تر و شدّت وجودی آن کمتر باشد ، حدود و قیود آن زیادتر می شود ؛ و حدود ، امور عدمی هستند . اوصاف یاد شده نیز در حقیقت ، حدود و قیود وجود مادّی اند که پایین ترین مرتبه وجود است. بنا بر این ، این اوصاف ، صفات نقص اند نه صفات کمال ؛ لکن ذهن انسان به این اوصاف نقص لباس وجود پوشانده و این حدود و قیود و صفات را ، امور وجودی می پندارد. توضیح این مطلب برای غیر متخصصین در فلسفه مشکل است ولی ذکر چند مثال ساده که نشانگر موجود پنداری امور عدمی ، توسط ذهن هستند می تواند برای روشن شدن مطالب فوف الذکر موثر باشد.
مثال اوّل: انسان سایه خود را یک امر وجودی می پندارد. لذا می گوید: سایه من دراز است . یا به دیگری می گوید سایه مرا نگاه کن. در حالی که سایه نبود نور است. آنچه چشم انسان مشاهده می کند نوری است که اطراف سایه را روشن کرده است ؛ و جایی که از آن نوری به چشم منعکس نمی شود سایه نامیده می شود. ولی ذهن انسان با عملکردی وارونه مشهود واقعی را نادیده می گیرد و آنچه را که دیده نمی شود موجود می پندارد. لذا خیال می کند که سایه قابل دیدن است.
مثال چهارم: وقتی انسان به اطراف خود نگاه می کند ، می گوید: من درخت را می بینم . من سنگ را می بینم. و... در حالی که نه درخت قابل دیدن است و نه سنگ. آنچه انسان مشاهده می کند نوری است که از درخت یا سنگ منعکس می شود. حتّی اگر از این هم صرف نظر شود باز آنچه دیده می شود رنگ درخت یا رنگ سنگ است نه خود سنگ. ولی ذهن انسان می پندارد که جوهر درخت و سنگ را حسّ ادراک می کند. در حالی که این عقل انسان است که از راه دیدن رنگ درخت و سنگ ، پی به جوهر آن می برد.
جهل نیز یک صفت وجودی نیست بلکه نبود علم است. حرکت یعنی خروج تدریجی از حالت بالقوّه به سوی حالت بالفعل ؛ یعنی فعلیّت یافتن استعدادها و بالقوّه ها ؛ یعنی خروج تدریجی از نقص برای رسیدن به کمال. و طبق اصل حرکت جوهری ملاصدرا جسم عین حرکت است. یعنی دائماً از نقص به سمت کمال می رود. لذا حرکت نتیجه وجود نقص است. و زمان چیزی نیست جز مقدار حرکت . محدودیّت نیز روشن است که امر عدمی است. محدود بودن یعنی حدّ و مرز مشخص داشتن. و هر موجودی که حدّ و مرز دارد خارج از حدّ خود را فاقد است. جسم نیز مرکّب از مادّه و صورت است. و مادّه یعنی قابلیّت ؛ و قابلیّت در مقابل فعلیّت بوده و امر عدمی است.
امّا محض یعنی خالص ، صرف و مطلق . و کمال محض ، یعنی کمال صرف و خالص. یعنی کمال ، بدون هیچ قیدی. و چون کمال امر وجودی است ، لذا وقتی گفته می شود: خدا کمال محض است ، به این معنی است که: خدا وجودیست خالص ، صرف و مطلق که هیچ امر عدمی در او راه ندارد. یعنی خدا وجود خالص ، صرف و مطلق است ؛ و هیچ چیزی جز وجود در او نیست ؛ او وجودیست که هیچ حدّ و قید و شرطی ندارد. بنا بر این ، کمال محض یعنی وجود ، بدون هیچ قید و شرط و حدّی.
دلیل عقلی بر کمال محض بودن خدا .
به نظرفلاسفه اسلامی ، واجب الوجود(خدا) ، موجودی است که علّت ندارد. چون موجودی که علّت داشته باشد وجود او متکی به دیگری خواهد بود ؛ و موجودی که وجودش متکی به دیگری باشد ممکن الوجود است . یعنی به شرط وجود علّتش موجود و در صورت نبود علّتش معدوم خواهد بود. پس واجب الوجود یعنی موجود بدون علّت ؛ و تنها یک چیز است که علّت ندارد ؛ و آن خود وجود است ؛ چون مراد از علّت در اینجا علّت هستی بخش و وجود دهنده است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد ؛ وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دهنده نمی خواهد. بنا بر این ، واجب الوجود ، موجودی است که عین وجود ، و خود وجود است . در مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که برای موجود شدن نیازمند علّت است ؛ و چیزی که علّت (وجود دهنده ) می خواهد ، نمی تواند عین وجود باشد ؛ بلکه او چیزی است که به او وجود داده شده است ؛ و به چیزی که وجود داده شده است ، عدم برای او قابل فرض است ؛ یعنی بازستاندن وجود از او امکان پذیر است. مثل انسان و درخت و زمین و ماه و... که نبود آنها قابل فرض است ؛ امّا واجب الوجود که عین وجود است ، عدم بردار نیست ؛ چون عدم یعنی سلب وجود ؛ و سلب وجود از وجود معنی ندارد ؛ یعنی نمی توان گفت : وجود وجود نیست ؛ یا وجود ، وجود ندارد ؛ یا زمانی وجود ، وجود نداشت. در حالی که سلب وجود از موجودات ممکن ، مثل انسان یا درخت یا زمین ، امکان پذیر است ؛ لذا می توان گفت : انسان وجود نیست ؛ یا زمانی انسان وجود نداشت . اگر انسان بودن ، درخت بودن ، ماه بودن مساوی وجود داشتن بودن ، در آن صورت انسان و ماه و درخت همواره باید وجود می داشتند ؛ در حالی که زمانی ، زمین خالی از انسان و درخت بود. ماه هم حدود پنج میلیارد سال قبل وجود نداشت. پس تنها خود وجود است که عین وجود داشتن است. و هر چیزی که وجود دارد به واسطه وجود است. موجوداتی مثل انسان و درخت و ماه را که عین وجود نیستند ، ماهیّت می نامند ؛ و از خواص ماهیّت این است که به خودی خود نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم . اگر به او وجود داده شد مثل انسان ، ماهیّت موجوده می شود ؛ و اگر به آن وجود داده نشد مثل سیمرغ ماهیّت معدومه می شود. از این خاصیّت (بدون اقتضاء بودن نسبت به وجود و عدم ) تعبیر می شود به امکان. لذا گفته می شود امکان لازمه ماهیّت است. برای اینکه به فهم این مطلب کمک شود ذکر مثالی چند خالی از فایده نیست. توجه: این مثالها فقط برای تقریب به ذهن هستند.
مثال اوّل:اگر وجود ، تشبیه به نور شود، و ممکنات(موجودات دارای ماهیّت) تشبیه به اشیاء مرئی شوند. می توان گفت تنها نور است که عین ظهور و روشنی است. و برای روشن شدن و ظاهر شدن نیاز به چیزی ندارد. امّا همه اشیاء مرئی با نور ، روشن و ظاهر شده اند. اگر نور نبود هیچ شیء مرئی هم ظاهر نبود. به همین ترتیب وجود خودش عین موجود بودن است ؛ ولی ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ماه و خورشید و... به واسطه وجود ، موجود شده اند. لذا همانطور که اگر نور خاموش شود همه اشیاء مرئی نامرئی می شوند ، اگر وجود هم از ماهیّات برداشته شود همه ماهیّات معدوم می شوند.
مثال دوم: اگر وجود تشبیه به آب و موجودات عالم تشبیه به موج و قطره و آبشار و فوّاره و دریا و باران و یخ و برف و بخار و ابر و حباب و... شوند. می توان گفت همانطور که موج و قطره و آبشار و ... به معنی آب نیستند ولی همه با آب موجودند. ماهیّات نیز وجود نیستند ولی با وجود موجودند. اگر با تأمّل کافی در این مثال ، نسبت آب به موج و قطره و حباب و ... به درستی یافته شود ، نسبت وجود به ماهیّات نیز به درستی یافته می شود.
حاصل مطلب تا اینجا این شد که:
1. وجود عین موجودیّت است .
2.چیزی که عین موجودیّت است علّت(وجود دهنده ) نمی خواهد.
3. موجودی که علّت نمی خواهد واجب الوجود است.
4. منظور موحّدین از خدا همان واجب الوجود است.
5. پس خدا یعنی وجود محض ، وجود صرف و وجود مطلق ؛ یعنی وجود ، بدون هیچ قید دیگری.
6. از طرف دیگر گفته شد که نقص ، امر عدمی ، و کمال ، امر وجودی است.
7. پس خدا که وجود محض ، صرف و مطلق است ، کمال محض ، کمال صرف و کمال مطلق است. توجه : محض ، صرف ، مطلق وخالص ، همه یک معنی دارند.
تبیین بیشتر مطلب همراه با دفع چند پندار
با توجّه به مطالب فوق روشن است که:
1. مراد از کمال محض بودن خدا این نیست که خدا ، یک ذات ، همراه با تعداد زیادی از صفات خوب است. این پندار که صفات خدا ، غیر از ذات اوست یک پندار باطل است. لازمه غیریّت بین صفات و ذات خدا ، این است که آن صفات ، عارض بر ذات یا حالّ در ذات باشند ؛ و ذات معروض صفات یا محلّ صفات باشد. یعنی نسبت صفات خدا به ذات او مثل نسبت شوری به نمک یا مثل نسبت شوری نسبت به غذا نیست . چون لازمه این دو امر این است که در ذات خدا یک نحوه قابلیّت و حالت پذیرش باشد. و لازمه وجود قابلیّت و پذیرش ، اختلاط از قوّه و فعل است. و لازمه اختلاط از قوّه و فعل ، ترکیب از دو حیث وجدان و فقدان است. و فقدان امر عدمی است. و موجودی که امر عدمی در او راه داشته باشد وجود محض نخواهد بود. و موجودی که وجود محض نباشد واجب الوجود نیست.
2. مراد از کمال محض بودن خدا ترکیب او از اوصاف متعدد هم نیست. یعنی خدا مجموعه ای از اوصاف و کمالات نیست. بلکه یک وجود محض است. اگر خدا مرکّب از کمالات گوناگون و به صورت یک کلّ دارای اجزاء فرض شود ، لازم می آید که واجب الوجود نباشد. چون در این صورت یا تک تک اجزاء او واجب الوجودند یا تک تک اجزاء او ، واجب الوجود نیستند. اگر تک تک اجزاء او ، واجب الوجود باشند لازم می آید که به تعداد اجزاء او ، واجب الوجود(وجود صرف ) موجود باشد ؛ و این محال است. چون لازمه تعدد داشتن ، ماهیّت داشتن است ؛ چرا که عدد از ماهیّات عرضی است و بر جوهر عارض می شود و جوهر ماهیّت است. پس لازمه وجود اجزاء واجب الوجود در خدا این است که در ذات خدا ماهیّت راه داشته باشد. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف نخواهد بود. در نتیجه واجب الوجود نخواهد بود. امّا اگر تک تک اجزاء ، واجب الوجود نباشند ، ممکن الوجود خواهند بود. و هر ممکن الوجودی دارای ماهیّت است. پس با این فرض نیز ماهیّت در ذات خدا راه خواهد یافت. و چیزی که ماهیّت داشته باشد وجود صرف و واجب الوجود نخواهد بود.
3. اوصاف ذاتی خدا عین ذات او هستند. وقتی گفته می شود خدا عالم مطلق است ، قادر مطلق است ، حیّ مطلق است و ... مراد این است که خدا علم محض ، قدرت محض و حیات محض است. امّا نه به این معنی که خدا مرکّب از این اوصاف باشد. بلکه منظور این است که ذات خدا عین علم ، عین قدرت و عین حیات است. کما اینکه علم ، قدرت و حیات خدا ، عین یکدیگرند. و مراد از عین ، یکی بودن است نه شباهت داشتن. خدا یک حقیقت و یک وجود بدون قید و بدون حدّ است ، که به اعتبارات مختلف اسماء و صفات متفاوتی از او انتزاع می شوند. خدا را از آن حیث که وجود محض بوده و ترکیب بردار نیست ، ( احد ) می نامند. و از آن جهت که دومی ندارد و وجود دو وجود محض ، محال است ، واحد می نامند. و از آن جهت که وجود خدا برای خودش و در همه شرایط ثابت و بدون تغییر است ، حقّ نامیده می شود. چون حقّ یعنی ثابت. و از آن جهت که خودش برای خودش حاضر است و وجود همه موجودات نیز از او بوده و برای او حاضرند ، عالِم و علیم گفته می شود ؛ چون علم یعنی حضور . و از آن نظر که او احاطه وجودی به همه موجودات دارد و وجود همه از آن اوست ، او را محیط می نامند. و از آن جهت که با همه موجودات بوده و در ذات آنها حضور دارد شاهد و شهید نام گرفته است. و چون عالِم به حساب و تعداد همه موجودات است حسیب است . و چون در علم او جهل و شک راه نداشته و علمش محکم است ، حکیمش گویند.و از آن جهت که در برابر فیضی که می دهد نیازی به عوض ندارد کریم گفته می شود. و چون وجود همه از اوست ، اوّل است. و چون غایت همه موجودات است آخر است . و چون عین موجودیّت بوده و ظهور موجودات به وجود اوست ، ظاهر است. و چون از شدّت ظهورش مخفی است باطن است. و از آن جهت که مبداء هستی دیگر موجودات است ، قادر و قدیر است. و چون نقص و عدم در او نیست صمد است. و چون نیاز به چیزی ندارد غنیّ است. و از آن جهت که موجودات متوجّه او بوده و ستایش او می کنند اله است.و... همه این نامها به جز احد ، واحد و حقّ ، تحت دو اسم قادر و علیم هستند.و از نسبت علیم و قادر به غیر خدا اسم قیّوم برای خدا انتزاع می شود. لذا علیم و قدیر تحت اسم القیّوم اند. و نیز چون خدا ذاتاً علیم وقدیر است ، حیّ بالذّات است. لذا تمام اسماء ثبوتی حق تعالی ، به جز احد و واحد و حقّ ، تحت اسم الحیّ القیّوم است. امّا صفات سلبی خدا چیزی نیستند جز نفی نقصها و عدمها از ذات خداوند متعال. و جامع همه اسماء و صفات سلبی ، اسم القدّوس است. و جامع همه اسماء و صفات ذاتی و فعلی ، ثبوتی و سلبی و جلالی و جمالی ، اسم ( ذو الجلال و الاکرام ) است. .( ر.ک: رسائل توحیدی ، علامه طباطبایی ، ص 61 69 ) بنا بر این ، تمام اوصاف و اسماء ذاتیّه خداوند متعال همگی از یک ذات انتزاع شده اند ؛ و حقیقت همه آنها یکی است و تفاوت آنها فقط در مفهوم است.
4. با توجّه به آنچه گفته شد معلوم می شود که هر صفت کمالی که به خدا نسبت داده می شود مثل علم ، قدرت ، حیات ، رحمت و ... همگی باید امر وجودی باشند. و هر آنچه از خدا سلب می شود مثل مادیّت ، جسمانیّت ، زماندار بودن ، حرکت داشتن ، احتیاج به غذا ، فکر کردن ، خوابیدن و... همگی اموری عدمی هستند ؛ و حکایت از نوعی نقص می کنند. بنا بر این به صرف اینکه چیزی در مخلوقات کمال محسوب می شود نمی توان آن را عیناً به خدا هم نسبت داد. دوست داشتن ، عطوفت ، دلسوزی ، ایثار ، قناعت ، تواضع ، عبودیّت ، عفوّ و ... در انسان ، صفت کمال محسوب می شوند ، ولی برخی از این اوصاف ، مثل ایثار ، قناعت ، تواضع و عبودیّت ،ابداً به خدا نسبت داده نمی شوند. چون با واجب الوجود بودن سازگار نیستند. برخی دیگر مثل دوست داشتن ، عطوفت و عفوّ ، نیز وقتی به خدا قابل اسناد هستند که حیثیّت امکانی و ماهیّتی آنها کنار گذاشته شود. عطوفت و دوست داشتن و عفوّ در انسان مستلزم تغییر و انفعال است ولی عطوفت و محبّت و عفوّ خدا همه از سنخ وجود و ظهور است. لذا باید مواظب بود که به خاطر اشتراک اسمی ، اسماء و اوصاف خدا با اوصاف بشری خلط نشوند.
5. موجودات ظهور اراده خدا هستند. رابطه خدا با موجودات مثل رابطه نجّار نسبت به میز یا مثل نسبت بنّا به ساختمان ، یا مثل نسبت مخترع به اختراع خودش نیست . نجّار و بنّا و مخترع ، علّت ایجاد کننده و وجود بخش نیستند ، بلکه مونتاژ کننده هستند. نسبت خدا به مخلوقات ، مثل نسبت انسان است به صور ذهنی خودش. البته با تسامح یعنی همانطور که صور ذهنی انسان ، به محض اراده کردن ، نمودار می شوند ، مخلوقات نیز به محض اراده خدا نمودار می شوند. صور ذهنی انسان ، چیزی جز ظهور اراده انسان نیستند. وقتی انسان موجودی مثل اژدها را در ذهن خود ایجاد می کند ، چنین نیست که این موجود ذهنی را از جایی بیاورد ، بلکه این موجود ذهنی تجلّی و ظهور خود اراده است. اژدهای ذهنی اراده نیست ولی تمام وجود آن بند به اراده است. لذا به محض آنکه انسان اراده خود را از آن منصرف کند نابود می شود. رابطه عالم با خدا نیز چنین است. عالم ، خدا نیست ؛ عالم اراده ذاتی خدا هم نیست ؛ بلکه ظهور اراده اوست. لذا گفته می شود عالم اراده فعلی خداست. همینطور عالم ، ظهور علم ذاتی خدا و علم فعلی اوست. همانطور که صور ذهنی انسان ، در عین این که فعل او و ظهور اراده او هستند ، ظهور علم عقلی او و عین علم خیالی او نیز هستند. عالم نیز در عین اینکه ظهور اراده ذاتی خدا و عین اراده فعلی اوست ، ظهور علم ذاتی و عین علم فعلی او نیز هست.





مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین