حجاب در شیعه شدن چه اثری دارد؟
حجاب نجاتم داد برای اوّلین بار که روسری پوشیدم و به مدرسه رفتم. خوشحال بودم. روز اوّل شروع کلاس‌ها هم بود. فکر می‌کردم دوستانم با دیدن من خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس مدرسه شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و به من خیره خیره نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: بیا بشین یا برو! مصاحبه با (زهرا گونزالس)، مسلمان آمریکایی اشاره: او سی و هفت سال دارد و اهل (ایالت کالیفرنیای آمریکا) است. بیست و پنج سال پیش مسلمان شده و چهار فرزند دارد. نه سالی است که به (ایران) آمده و هم اکنون ساکن (مشهد) است. با صحبت‌ها و راهنمایی‌های مادرش از یک کاتولیک مسیحی به مسلمانی آگاه، تبدیل شده است. در مصاحبه با ما، برخی سختی‌ها را که مسلمان شدن و محجّبه شدن برایش ایجاد کرده، بازگو کرده است. مسلمانان بی‌حجاب! در سال 1979م. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، فضا یک مقدار بازتر شد. مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در آمریکا با یک خانم ایرانی آشنا شد و در طول یک سال، تحقیقات مفصّلی کرد و جاهای مختلفی رفت و نهایتاً تصمیم گرفت، دینش را عوض کند و مسلمان شود، ولی آن موقع به خانواده‌اش و به ما نگفت که مسلمان شده و مخفیانه نماز می‌خواند و کارهای عبادی‌اش را انجام می‌دهد؛ البتّه حجاب نداشت، چون خود آن خانم هم حجاب نداشت و راستش آن زمان خیلی کم خانم با حجاب پیدا می‌شد ولی کم‌کم، بعد از پیروزی انقلاب، خیلی تغییر و تحوّل ایجاد شد و همة مسلمان‌ها با حجاب شدند. مسلمانی پنهانی ما کاتولیک بودیم و مادر بزرگم خیلی آدم سنّتی، مذهبی و متعصّبی بود و مسلّماً نمی‌گذاشت دخترش به این راحتی دینش را عوض کند. به همین خاطر، مادرم پنهانی عباداتش را به جا می‌آورد. کم‌کم برای ما هم از توحید گفت، ولی هیچ وقت مستقیماً از اسلام و اینکه به این دین گرایش پیدا کنیم، صحبتی نمی‌کرد. دائماً به طور غیر مستقیم اشاراتی می‌کرد و از مهربانی‌ها و بزرگی خداوند می‌گفت و حرفی از دین دیگری نمی‌زد و از صفت‌های خداوند می‌گفت و ما را به تفکّر و تأمّل وا می‌داشت. مسلمان با حجاب تا اینکه یک روز که به خانه رفتیم، مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: این حرف‌هایی که من دربارة خدا و اخلاق و اینها گفتم از دین کاتولیک نیست. از دین اسلام است و اسلام؛ یعنی تسلیم. تسلیم در برابر خدا نه در برابر نفسمان! و بعد هم گفت: که من مسلمان شده‌ام و به دین اسلام در آمده‌ام و می‌خواهم با حجاب شوم ولی شما را مجبور نمی‌کنم که مسلمان شوید، شما را آزاد می‌گذارم. ابتدا تعجّب کردیم ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، ما به حرف‌هایش فکر کردیم. بعد از صحبت کردن با یکدیگر به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم و بعد عبادات را از مادرم فرا گرفتیم. گرایش فطری به توحید بعدها از مادرم پرسیدم آن موقع که اسلام را به ما معرفی کردید، نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟! گفت: نه، من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب می‌کنید، چون من زمینه‌سازی لازم را کرده بودم. مادرم زمینه‌ای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. مادرم از روشی ساده و فطری استفاده کرد و به زیبایی، ما را به اسلام جذب کرد. وقتی ما مسلمان شدیم، خانواده‌های مادر و پدرم، خیلی ما را اذیّت کردند. نمی‌توانستند، قبول کنند که ما مسلمان شده‌ایم و ارتباطشان را با ما قطع کردند. حدود بیست سال رابطه‌اشان با ما قطع بود. چند سال پیش مادربزرگم با ما تماس گرفت و گفت: من دارم می‌میرم، بیایید آشتی کنیم! جالب بود که هنوز بعد از این همه مدّت سعی می‌کرد ما را به دین کاتولیک برگرداند! در شهر خودمان غریبه شدیم! بعد از مسلمانی، احساس کردیم در همان شهر خودمان غریب شدیم. دیگر خانواده‌ای و دوستی که بخواهد با ما رفت و آمد کند، نداشتیم! آن موقع تعداد مسلمانان در آمریکا خیلی کم بود. اگر مسجدی هم بود، مال وهّابی‌ها بود. (عربستان) در مناطق مستضعف‌نشین، شام می‌داد، به خاطر همین، اگر مسلمانی هم در آمریکا بود، حتّی اگر به طرف وهّابی‌ها نمی‌رفت، سنّی می‌شد. با شکوفایی انقلاب اسلامی ایران، روح تازه‌ای در جهان اسلام دمیده شد و با اینکه عربستان پول زیادی خرج می‌کرد، ولی ایران بدون این کار، فقط از طریق انقلاب خود، توانسته بود مردم را به سمت اسلام جذب کند. البتّه متأسّفانه نتوانسته بود آن را پرورش و به طور ارادی گسترش دهد. آن موقع کتاب‌هایی با موضوع شیعه و اسلام خیلی خیلی کم بود، ولی کتاب درزمینة وهّابیت و عقاید اهل سنّت خیلی زیاد بود. فقط ما یک نشریه داشتیم به نام (محجوبه) که از ایران می‌آمد و متعلّق به سازمان تبلیغات بود. وقتی به دست ما می‌رسید، بین خودمان پخش می‌کردیم و می‌خواندیم، ولی از جزئیّات احکام اسلام چیزی نمی‌دانستیم. اوّلین تجربة حجاب برای اوّلین بار که روسری پوشیدم و به مدرسه رفتم. خوشحال بودم. روز اوّل شروع کلاس‌ها هم بود. فکر می‌کردم دوستانم با دیدن من خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس مدرسه شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و به من خیره خیره نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: بیا بشین یا برو! در اتوبوس هنوز باز بود! یک لحظه به ذهنم رسید که فرار بکنم و بروم، ولی بعد با خود گفتم فردا و پس فردا و روز‌های آتی را چه کنم؟ بالأخره که باید با این پوشش به مدر سه بروم. از خدا کمک خواستم که به صندلی آخری که خالی بود، بتوانم برسم و بنشینم ولی حس کردم پاهایم خیلی سنگین شده است. ناگهان پسری گفت: به او نگاه کنید به سرش پارچه بسته و به مدرسه آمده و همه شروع کردند به خندیدن! بعد هم به سمتم آشغال پرت کردند و رویم آب دهان ریختند! خدا خودش کمک می‌کند هر روز رفتن من به مدرسه همان طور بود! با مادرم صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم. او گفت: خدا خودش ما را هدایت کرده، پس ما را وسط راه، رها نمی‌کند. یک روز از سنّی‌ها خواستم تا مرا راهنمایی کنند. آنها به من گفتند: که خیلی به خودت سخت نگیر! می‌توانی در مدرسه روسری‌ات را در بیاوری و بعد دوباره سر کنی! فهمیدم این حرف آنها از دین و شریعت نیست و از نفس خودشان است؛ یعنی برای راحتی خود فرد، این حرف را می‌زنند، ولی من در قرآن خوانده بودم که باید روسری یا همان چیزی که برای پوشش استفاده می‌کنید، بلند باشد و گردن و سینه را بپوشاند. کتاب‌های پاسخگو سؤالاتم یک روز نشستم و با خدا درد دل کردم و گفتم: خدایا کمکم کن! من می‌دانم که حجاب درست است ولی پس چرا مسلمان‌ها این طور هستند ؟! فلسفة حجاب چیست؟! من چه سطحی از حجاب را باید داشته باشم؟! واقعاً کسی نبود که جواب من را بدهد و کتابی هم در این زمینه نبود! یک روز که به خانه آمدم، مادرم به من گفت: یک بستة پستی از ایران برای ما آمده است. وقتی باز کردیم، دیدیم چند تا کتاب بود که از سازمان تبلیغات برای ما فرستاده بودند. کتاب (فلسفة حجاب) شهید مطهّری و چند تا کتاب از شهید بهشتی و کتاب (فاطمه فاطمه است) دکتر شریعتی، همه به زبان انگلیسی جزو آنها بودند. من فقط دوازده سال داشتم و هر چند این مباحث برایم سنگین بود، ولی چون خیلی علاقه‌مند به مطالعة آنها بودم، مثل تشنه‌ای که به آب می‌رسد وآن را رها نمی‌کند، شده بودم. چگونه شیعه شدیم؟ یک روز به خانه‌ای که یک زن عرب آدرس آن را به ما داده بود، رفتیم تا پرسش‌های دینی خود را مطرح کنیم، آن خانه، مال وهّابی‌ها بود برخورد بسیار تند و زنندة آنها باعث شد که به حمدالله هیچ‌گاه به سمت وهّابی‌ها نرویم. حسین، قلبمان را تکان داد! امّا روز بعد رفتیم جایی که می‌گفتند، حسینیة شیعیان است. در آنجا همه در حال سینه زدن و نوحه خوانی به زبان عربی و فارسی بودند و با سوز خاصّی کلمة حسین را می‌گفتند و اشک می‌ریختند. وقتی با این صحنه روبه‌رو شدیم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم. با اینکه ما آمریکایی‌ها زیاد احساساتی نیستیم و ابراز احساسات نمی‌کنیم. و در واقع این فرهنگ را خود آمریکایی‌ها تزریق می‌کردند که هیچ چیز در دنیا ارزش ندارد که خود را به خاطر آن اذیّت کنید یا جانتان را بدهید و حسّ ایثار و فداکاری اصلاً در آنجا معنی ندارد! در درون آدم‌ها این حس را خفه کردند! ولی وقتی با این صحنه روبه‌رو شدیم، بی‌اختیار در درونمان یک حسّی ایجاد شد که اصلاً توصیف کردنی نبود. یک حالت روحانی که تا آن زمان آن را درک نکرده بودیم. این سؤالات هم در ذهنمان ایجاد شد که این حسین کیست که همه برای او گریه می‌کنند؟!! مگر با او چه کردند؟ ما در این مراسم با خانمی آشنا شدیم و خیلی با هم صحبت کردیم و چند ماه بعد هم با مطالعات و جست‌وجو اعلام کردیم که ما شیعه هستیم. احترام به مخالف دروغین فضای آمریکا طوری است که اگر کسی را مخالف فرهنگ، ایده و جامعة خودشان ببینند، تحمّل نمی‌کنند و فرصت بیان حرف و استدلال را به طرف مقابل نمی‌دهند و فوراً به او انگ می‌زنند!؛ یعنی تا موقعی که شما در چارچوب آمریکا هستید، همه چیز خوب است، ولی وقتی به دین دیگری بروی فوراً در برابر تو گارد می‌گیرند و مخالفت شدیدی نشان می‌دهند وآن دمکراسی وآزادی آمریکایی که می‌گویند، فقط در حدّ شعار است و واقعیّت بیرونی ندارد! حیای قبل حجاب مادرم حتّی وقتی که مسلمان نبود، همیشه دربارة حیا صحبت می‌کرد. یادم هست مادربزرگم در یک تابستان برای من یک دست لباس تابستانی خرید که یک تاپ کوتاه با یک شلوارک خیلی کوتاه بود، ولی من آنها را نپوشیدم. مادر بزرگم اصرار کرد، ولی مادرم به او گفت: دست بردار! چرا این قدر به او اصرار می‌کنی؟ دخترم وقتی اینها را می‌پوشد، احساس بدی دارد. نمی‌خواهد بدنش را نشان دهد، چرا شما مجبورش می‌کنید؟؛ یعنی حجاب را نمی‌شناختیم، ولی حیا داشتیم و کم‌کم که رشد کردیم، آن حیا را حفظ کردیم. مهاجرت به خاطر اذیّت! چون خانوادة پدر و مادرم خیلی ما را اذیّت می‌کردند، ما به شهر دیگری مهاجرت کردیم. شهر کوچکی بود ولی چون مسلمان زیاد داشت، مادرم آنجا را انتخاب کرده بود. در همسایگی ما چند ایرانی هم زندگی می‌کردند. 17 سال در آن شهر ماندیم و بعد از آن به قم آمدیم. خواهرم به حوزة علمیّه رفت و ادامة تحصیل داد، ولی من 2 سال در حوزه درس خواندم و بعد ازدواج کردم و به آمریکا برگشتم. همسرم در (واشنگتن دی سی) کار می‌کرد. دوباره به ایران آمدیم و در (مشهد) ساکن شدیم.
عنوان سوال:

حجاب در شیعه شدن چه اثری دارد؟


پاسخ:

حجاب نجاتم داد
برای اوّلین بار که روسری پوشیدم و به مدرسه رفتم. خوشحال بودم. روز اوّل شروع کلاس‌ها هم بود. فکر می‌کردم دوستانم با دیدن من خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس مدرسه شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و به من خیره خیره نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: بیا بشین یا برو!
مصاحبه با (زهرا گونزالس)، مسلمان آمریکایی

اشاره:

او سی و هفت سال دارد و اهل (ایالت کالیفرنیای آمریکا) است. بیست و پنج سال پیش مسلمان شده و چهار فرزند دارد. نه سالی است که به (ایران) آمده و هم اکنون ساکن (مشهد) است. با صحبت‌ها و راهنمایی‌های مادرش از یک کاتولیک مسیحی به مسلمانی آگاه، تبدیل شده است. در مصاحبه با ما، برخی سختی‌ها را که مسلمان شدن و محجّبه شدن برایش ایجاد کرده، بازگو کرده است.

مسلمانان بی‌حجاب!

در سال 1979م. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، فضا یک مقدار بازتر شد. مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در آمریکا با یک خانم ایرانی آشنا شد و در طول یک سال، تحقیقات مفصّلی کرد و جاهای مختلفی رفت و نهایتاً تصمیم گرفت، دینش را عوض کند و مسلمان شود، ولی آن موقع به خانواده‌اش و به ما نگفت که مسلمان شده و مخفیانه نماز می‌خواند و کارهای عبادی‌اش را انجام می‌دهد؛ البتّه حجاب نداشت، چون خود آن خانم هم حجاب نداشت و راستش آن زمان خیلی کم خانم با حجاب پیدا می‌شد ولی کم‌کم، بعد از پیروزی انقلاب، خیلی تغییر و تحوّل ایجاد شد و همة مسلمان‌ها با حجاب شدند.
مسلمانی پنهانی

ما کاتولیک بودیم و مادر بزرگم خیلی آدم سنّتی، مذهبی و متعصّبی بود و مسلّماً نمی‌گذاشت دخترش به این راحتی دینش را عوض کند. به همین خاطر، مادرم پنهانی عباداتش را به جا می‌آورد. کم‌کم برای ما هم از توحید گفت، ولی هیچ وقت مستقیماً از اسلام و اینکه به این دین گرایش پیدا کنیم، صحبتی نمی‌کرد. دائماً به طور غیر مستقیم اشاراتی می‌کرد و از مهربانی‌ها و بزرگی خداوند می‌گفت و حرفی از دین دیگری نمی‌زد و از صفت‌های خداوند می‌گفت و ما را به تفکّر و تأمّل وا می‌داشت.

مسلمان با حجاب

تا اینکه یک روز که به خانه رفتیم، مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: این حرف‌هایی که من دربارة خدا و اخلاق و اینها گفتم از دین کاتولیک نیست. از دین اسلام است و اسلام؛ یعنی تسلیم. تسلیم در برابر خدا نه در برابر نفسمان! و بعد هم گفت: که من مسلمان شده‌ام و به دین اسلام در آمده‌ام و می‌خواهم با حجاب شوم ولی شما را مجبور نمی‌کنم که مسلمان شوید، شما را آزاد می‌گذارم. ابتدا تعجّب کردیم ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، ما به حرف‌هایش فکر کردیم. بعد از صحبت کردن با یکدیگر به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم و بعد عبادات را از مادرم فرا گرفتیم.

گرایش فطری به توحید

بعدها از مادرم پرسیدم آن موقع که اسلام را به ما معرفی کردید، نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟! گفت: نه، من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب می‌کنید، چون من زمینه‌سازی لازم را کرده بودم. مادرم زمینه‌ای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. مادرم از روشی ساده و فطری استفاده کرد و به زیبایی، ما را به اسلام جذب کرد. وقتی ما مسلمان شدیم، خانواده‌های مادر و پدرم، خیلی ما را اذیّت کردند. نمی‌توانستند، قبول کنند که ما مسلمان شده‌ایم و ارتباطشان را با ما قطع کردند. حدود بیست سال رابطه‌اشان با ما قطع بود. چند سال پیش مادربزرگم با ما تماس گرفت و گفت: من دارم می‌میرم، بیایید آشتی کنیم! جالب بود که هنوز بعد از این همه مدّت سعی می‌کرد ما را به دین کاتولیک برگرداند!

در شهر خودمان غریبه شدیم!

بعد از مسلمانی، احساس کردیم در همان شهر خودمان غریب شدیم. دیگر خانواده‌ای و دوستی که بخواهد با ما رفت و آمد کند، نداشتیم! آن موقع تعداد مسلمانان در آمریکا خیلی کم بود. اگر مسجدی هم بود، مال وهّابی‌ها بود. (عربستان) در مناطق مستضعف‌نشین، شام می‌داد، به خاطر همین، اگر مسلمانی هم در آمریکا بود، حتّی اگر به طرف وهّابی‌ها نمی‌رفت، سنّی می‌شد. با شکوفایی انقلاب اسلامی ایران، روح تازه‌ای در جهان اسلام دمیده شد و با اینکه عربستان پول زیادی خرج می‌کرد، ولی ایران بدون این کار، فقط از طریق انقلاب خود، توانسته بود مردم را به سمت اسلام جذب کند. البتّه متأسّفانه نتوانسته بود آن را پرورش و به طور ارادی گسترش دهد. آن موقع کتاب‌هایی با موضوع شیعه و اسلام خیلی خیلی کم بود، ولی کتاب درزمینة وهّابیت و عقاید اهل سنّت خیلی زیاد بود. فقط ما یک نشریه داشتیم به نام (محجوبه) که از ایران می‌آمد و متعلّق به سازمان تبلیغات بود. وقتی به دست ما می‌رسید، بین خودمان پخش می‌کردیم و می‌خواندیم، ولی از جزئیّات احکام اسلام چیزی نمی‌دانستیم.

اوّلین تجربة حجاب

برای اوّلین بار که روسری پوشیدم و به مدرسه رفتم. خوشحال بودم. روز اوّل شروع کلاس‌ها هم بود. فکر می‌کردم دوستانم با دیدن من خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس مدرسه شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و به من خیره خیره نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: بیا بشین یا برو! در اتوبوس هنوز باز بود! یک لحظه به ذهنم رسید که فرار بکنم و بروم، ولی بعد با خود گفتم فردا و پس فردا و روز‌های آتی را چه کنم؟ بالأخره که باید با این پوشش به مدر سه بروم. از خدا کمک خواستم که به صندلی آخری که خالی بود، بتوانم برسم و بنشینم ولی حس کردم پاهایم خیلی سنگین شده است. ناگهان پسری گفت: به او نگاه کنید به سرش پارچه بسته و به مدرسه آمده و همه شروع کردند به خندیدن! بعد هم به سمتم آشغال پرت کردند و رویم آب دهان ریختند!

خدا خودش کمک می‌کند

هر روز رفتن من به مدرسه همان طور بود! با مادرم صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم. او گفت: خدا خودش ما را هدایت کرده، پس ما را وسط راه، رها نمی‌کند. یک روز از سنّی‌ها خواستم تا مرا راهنمایی کنند. آنها به من گفتند: که خیلی به خودت سخت نگیر! می‌توانی در مدرسه روسری‌ات را در بیاوری و بعد دوباره سر کنی! فهمیدم این حرف آنها از دین و شریعت نیست و از نفس خودشان است؛ یعنی برای راحتی خود فرد، این حرف را می‌زنند، ولی من در قرآن خوانده بودم که باید روسری یا همان چیزی که برای پوشش استفاده می‌کنید، بلند باشد و گردن و سینه را بپوشاند.

کتاب‌های پاسخگو سؤالاتم

یک روز نشستم و با خدا درد دل کردم و گفتم: خدایا کمکم کن! من می‌دانم که حجاب درست است ولی پس چرا مسلمان‌ها این طور هستند ؟! فلسفة حجاب چیست؟! من چه سطحی از حجاب را باید داشته باشم؟! واقعاً کسی نبود که جواب من را بدهد و کتابی هم در این زمینه نبود! یک روز که به خانه آمدم، مادرم به من گفت: یک بستة پستی از ایران برای ما آمده است. وقتی باز کردیم، دیدیم چند تا کتاب بود که از سازمان تبلیغات برای ما فرستاده بودند. کتاب (فلسفة حجاب) شهید مطهّری و چند تا کتاب از شهید بهشتی و کتاب (فاطمه فاطمه است) دکتر شریعتی، همه به زبان انگلیسی جزو آنها بودند. من فقط دوازده سال داشتم و هر چند این مباحث برایم سنگین بود، ولی چون خیلی علاقه‌مند به مطالعة آنها بودم، مثل تشنه‌ای که به آب می‌رسد وآن را رها نمی‌کند، شده بودم.

چگونه شیعه شدیم؟

یک روز به خانه‌ای که یک زن عرب آدرس آن را به ما داده بود، رفتیم تا پرسش‌های دینی خود را مطرح کنیم، آن خانه، مال وهّابی‌ها بود برخورد بسیار تند و زنندة آنها باعث شد که به حمدالله هیچ‌گاه به سمت وهّابی‌ها نرویم.

حسین، قلبمان را تکان داد!

امّا روز بعد رفتیم جایی که می‌گفتند، حسینیة شیعیان است. در آنجا همه در حال سینه زدن و نوحه خوانی به زبان عربی و فارسی بودند و با سوز خاصّی کلمة حسین را می‌گفتند و اشک می‌ریختند. وقتی با این صحنه روبه‌رو شدیم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم. با اینکه ما آمریکایی‌ها زیاد احساساتی نیستیم و ابراز احساسات نمی‌کنیم. و در واقع این فرهنگ را خود آمریکایی‌ها تزریق می‌کردند که هیچ چیز در دنیا ارزش ندارد که خود را به خاطر آن اذیّت کنید یا جانتان را بدهید و حسّ ایثار و فداکاری اصلاً در آنجا معنی ندارد! در درون آدم‌ها این حس را خفه کردند! ولی وقتی با این صحنه روبه‌رو شدیم، بی‌اختیار در درونمان یک حسّی ایجاد شد که اصلاً توصیف کردنی نبود. یک حالت روحانی که تا آن زمان آن را درک نکرده بودیم. این سؤالات هم در ذهنمان ایجاد شد که این حسین کیست که همه برای او گریه می‌کنند؟!! مگر با او چه کردند؟ ما در این مراسم با خانمی آشنا شدیم و خیلی با هم صحبت کردیم و چند ماه بعد هم با مطالعات و جست‌وجو اعلام کردیم که ما شیعه هستیم.

احترام به مخالف دروغین

فضای آمریکا طوری است که اگر کسی را مخالف فرهنگ، ایده و جامعة خودشان ببینند، تحمّل نمی‌کنند و فرصت بیان حرف و استدلال را به طرف مقابل نمی‌دهند و فوراً به او انگ می‌زنند!؛ یعنی تا موقعی که شما در چارچوب آمریکا هستید، همه چیز خوب است، ولی وقتی به دین دیگری بروی فوراً در برابر تو گارد می‌گیرند و مخالفت شدیدی نشان می‌دهند وآن دمکراسی وآزادی آمریکایی که می‌گویند، فقط در حدّ شعار است و واقعیّت بیرونی ندارد!

حیای قبل حجاب

مادرم حتّی وقتی که مسلمان نبود، همیشه دربارة حیا صحبت می‌کرد. یادم هست مادربزرگم در یک تابستان برای من یک دست لباس تابستانی خرید که یک تاپ کوتاه با یک شلوارک خیلی کوتاه بود، ولی من آنها را نپوشیدم. مادر بزرگم اصرار کرد، ولی مادرم به او گفت: دست بردار! چرا این قدر به او اصرار می‌کنی؟ دخترم وقتی اینها را می‌پوشد، احساس بدی دارد. نمی‌خواهد بدنش را نشان دهد، چرا شما مجبورش می‌کنید؟؛ یعنی حجاب را نمی‌شناختیم، ولی حیا داشتیم و کم‌کم که رشد کردیم، آن حیا را حفظ کردیم.

مهاجرت به خاطر اذیّت!

چون خانوادة پدر و مادرم خیلی ما را اذیّت می‌کردند، ما به شهر دیگری مهاجرت کردیم. شهر کوچکی بود ولی چون مسلمان زیاد داشت، مادرم آنجا را انتخاب کرده بود. در همسایگی ما چند ایرانی هم زندگی می‌کردند. 17 سال در آن شهر ماندیم و بعد از آن به قم آمدیم. خواهرم به حوزة علمیّه رفت و ادامة تحصیل داد، ولی من 2 سال در حوزه درس خواندم و بعد ازدواج کردم و به آمریکا برگشتم. همسرم در (واشنگتن دی سی) کار می‌کرد. دوباره به ایران آمدیم و در (مشهد) ساکن شدیم.





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین