نام فرزندان مسلم بن عقیل چه بود؟ داستان شهادت طفلان مسلم را شرح دهید و آیا این سخن درست است؛ که عبیدالله از دیدن سرهای طفلان متأثر شد و دستور داد قاتل را در همان مکانی که طفلان را کشته بکشند؟
در کتاب‌های تاریخی چند فرزند پسر و دختر برای جناب مسلم بن عقیل نام می‌برند که چهار تن از پسران ایشان در حادثه کربلا و پس از آن به شهادت می‌رسند. با این بیان که دو تا از فرزندان مسلم به نام‌های عبدالله و محمد در واقعه کربلا شهید می‌شوند.[1] مادر عبدالله، رقیه کبری دختر حضرت علی(ع) بود[2] و مادر محمد کنیز بود.[3] داستان اسارت و شهادت طفلان مسلم بن عقیل در تاریخ و روایات به گونه‌های مختلفی نقل شده است،  یکی از این نقل‌ها که از سوی شیخ صدوق(متوفای 381ق) مطرح شده است به شرح ذیل است: هنگامی که حسین بن علی(ع) کشته شد، دو نوجوان کم‌سال از لشکرگاه او اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند. او یکی از زندانبان‌هایش را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را نزد خود، نگاه دار و به آنها غذای گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آنها سخت بگیر. دو نوجوان، روز را روزه می‌گرفتند و هنگام شب، دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن برایشان می‌آوردند. وقتی حبس دو نوجوان به طول انجامید و نزدیک به سال شد، یکی از آن دو به دیگری گفت: ای برادر! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن‌هایمان، فرسوده شود. پس هر گاه پیرمرد آمد، جایگاهمان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد(ص) بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی‌مان بیفزاید. هنگامی که شب، آن دو را در بر گرفت، پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن، به سوی آنها آمد. نوجوان کم‌سال به او گفت: ای پیرمرد! آیا محمّد(ص) را می‌شناسی؟ پیرمرد گفت: چگونه محمّد را نشناسم، در حالی که او پیامبر من است؟! گفت: آیا جعفر بن ابی‌طالب را می‌شناسی؟ گفت: چگونه جعفر را نشناسم، در حالی که خدا، دو بال برایش رویانده است تا با آنها همراه فرشتگان، به هر جا که می‌خواهد، بپرد؟! گفت: آیا علی بن ابی‌طالب را می‌شناسی؟ گفت: چگونه علی را نشناسم، که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟! او به پیرمرد گفت: ای پیر! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم. ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی‌طالب هستیم که در دست تو اسیریم. غذای گوارا می‌خواهیم و به ما نمی‌خورانی و آب خُنَک می‌خواهیم و به ما نمی‌نوشانی و زندانمان را بر ما تنگ گرفته‌ای. آن پیرمرد، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را بوسید و می‌گفت: جانم فدای جان‌هایتان! صورتم، سپر صورت‌های شما، ای خاندان پیامبر مصطفی! این، درِ زندان است که پیشِ روی شما باز است. از هر راهی که می‌خواهید، بروید. هنگام شب، پیرمرد، دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن برایشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت: ای محبوبان من! شب، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خدای در کارتان گشایشی و برایتان، راه بیرونْ آمدنی قرار دهد. آن دو نوجوان، چنین کردند. هنگامی که شب فرا رسید، به پیرزنی بر درِ خانه‌ای رسیدند. به او گفتند: ای پیر! ما دو نوجوانِ کم سالِ غریبِ نورسیده و ناآگاه از راهیم و این شب، ما را فرا گرفته است. امشب را از ما پذیرایی کن که چون صبح شود، به راه می‌افتیم. پیرزن به آن دو گفت: شما که هستید ای محبوبان من که من، همه بوییدنی‌ها را بوییده‌ام؛ امّا بویی خوش‌تر از بوی شما نبوییده‌ام. آن دو گفتند: ای پیرزن! ما از خاندان پیامبرت محمّد(ص) هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از قتل گریخته‌ایم. پیرزن گفت: ای محبوبان من! من، داماد تبهکاری دارم که در حادثه کربلا با عبید اللّه بن زیاد بوده است. می‌ترسم که در این‌جا به شما دست یابد و شما را بکُشد. آن دو گفتند: ما شب را می‌مانیم و صبح، راه می‌افتیم. پیرزن گفت: به زودی برایتان غذا می‌آورم. سپس برایشان خوراکی آورد و خوردند و نوشیدند. چون به بستر رفتند، برادر کوچک‌تر به بزرگ‌تر گفت: ای برادر من! ما امیدواریم که امشبمان را ایمن، سپری کنیم. بیا تا پیش از آن‌که مرگ، میان ما جدایی بیندازد، با هم معانقه کنیم و من، تو را ببویم و تو، مرا ببویی. دو نوجوان، چنین کردند و دست در گردن هم انداختند و خوابیدند. پاسی از شب گذشته، داماد تبهکار پیرزن آمد و درِ خانه را آرام کوبید. پیرزن گفت: کیست؟ گفت: منم، فلانی. گفت: چه چیزی تو را این ساعتِ نابه هنگام، به خانه کشانده است؟ گفت: وای بر تو! در را باز کن، پیش از آن‌که عقلم بپرد و جگرم در سینه‌ام پاره پاره شود، که بلایی سخت بر من، فرود آمده است. پیرزن گفت: وای بر تو! چه چیزی بر تو فرود آمده است؟ گفت: دو نوجوان کم‌سن، از لشکر عبید اللّه بن زیاد گریخته‌اند و امیر، در لشکرگاهش ندا داده که هر کس سرِ یکی از آنها را بیاورد، هزار درهم، و کسی که هر دو سر را بیاورد، دو هزار درهم خواهد داشت، و من به خود زحمت داده و رنج برده‌ام؛ امّا چیزی به دستم نیامده است. پیرزن گفت: ای داماد من! بترس از این‌که روز قیامت، محمّد(ص) طرف دعوای تو باشد. مرد گفت: وای بر تو! دنیا، چیزی است که باید برایش حرص ورزید. پیرزن گفت: با دنیایی که آخرت ندارد، چه می‌خواهی بکنی؟ گفت: می‌بینم که از آن دو، حمایت می‌کنی. گویی از آنچه امیر می‌خواهد، چیزی نزد توست! برخیز که امیر، تو را فرا می‌خواند. پیرزن گفت: امیر، با من که پیرزنی در این بیابان هستم، چه کار دارد؟ مرد گفت: من در جستجو هستم. در را باز کن تا اندکی بیاسایم و استراحت کنم. چون صبح شد، دوباره، از هر راهی به جستجویشان برمی‌خیزم. پیرزن، در را برای او گشود و خوراکی و نوشیدنی برایش آورد و او خورد و نوشید. پاسی از شب گذشته، مرد صدای خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنید و مانند شترِ به هیجان آمده، به جنبش در آمد و مانند گاو، نعره می‌کشید و به دیوار خانه، دست می‌کشید تا آن‌که دستش به پهلوی پسر کوچک خورد. پسر گفت: کیست؟ گفت: من صاحب خانه‌ام. شما کیستید؟ پسر کوچک‌تر، برادر بزرگ‌تر را تکان داد و گفت: ای محبوب من! به خدا سوگند، در آنچه می‌ترسیدیم، افتادیم. مرد به آن دو گفت: شما کیستید؟ به او گفتند: ای شیخ! اگر ما به تو راست بگوییم، در امان خواهیم بود؟ گفت: آری. گفتند: امان خدا و پیامبرش، و ذمّه خدا و پیامبرش؟ گفت: آری. گفتند: و محمّد بن عبد اللّه، از شاهدان این امان باشد؟ گفت: آری. گفتند: و خداوند، بر آنچه می‌گوییم، وکیل و شاهد باشد؟ گفت: آری. گفت: ای شیخ! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم که از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم. داماد پیرزن به آنها گفت: از مرگ، گریخته‌اید و به مرگ در آمده‌اید! ستایش، خدایی را که مرا بر شما چیره کرد. سپس به سوی هر دو پسر رفت و آنها را در بند کرد و هر دو پسر، شب را کتف بسته خوابیدند. هنگامی که صبح بر آمد، مرد، غلام سیاهش به نام فُلَیح را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم. غلام، شمشیر را برداشت و جلوی دو نوجوان، روان شد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای غلام سیاه! چه قدر سیاهیِ تو به سیاهیِ بلال، اذان گوی پیامبر خدا، می‌ماند! غلام گفت: مولایم فرمان کشتن شما را به من داده است. شما کیستید؟ آن دو گفتند: ای سیاه! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم . این پیرزنِ شما، از ما پذیرایی کرد، در حالی که مولایت، آهنگ کشتن ما را دارد. غلام سیاه، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می‌بوسید و می‌گفت: جانم فدای جان‌هایتان و صورتم، سپرِ صورت‌هایتان! ای خاندان پیامبر برگزیده خدا! به خدا سوگند، روز قیامت، محمّد(ص) طرف دعوای من نخواهد بود. سپس دوید و شمشیر را از دستش به گوشه‌ای پرتاب کرد و خود را در فرات انداخت و به سوی دیگر رود رفت. مولایش بر او بانگ زد: ای غلام! مرا نافرمانی می‌کنی؟ گفت: ای مولای من! آن‌گاه از تو اطاعت می‌کردم که خدا را نافرمانی نکنی؛ امّا چون خدا را نافرمانی کردی، من از تو در دنیا و آخرت بیزارم. مرد، پسرش را فرا خواند و گفت: پسر عزیزم! من حرام و حلال دنیا را برای تو گرد آورده‌ام و بر دنیا باید حرص ورزید. این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برایم بیاور تا برای عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم. پسر، شمشیر را گرفت و پیشاپیشِ دو نوجوان، به راه افتاد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای جوان! از آتش دوزخ بر جوانی‌ات می‌ترسم. جوان گفت: ای محبوبان من! شما کیستید؟ گفتند: ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم، ولی پدرت آهنگ کشتن ما را دارد. جوان بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می‌بوسید و همان سخن غلام سیاه را به آنها می‌گفت. سپس شمشیر را به کناری افکند و خود را به فرات زد و از آن گذشت. پدرش بر او بانگ زد: ای پسر! مرا نافرمانی می‌کنی؟ پسر گفت: اگر خدا را اطاعت کرده، تو را نافرمانی کنم، دوست‌تر می‌دارم تا آن‌که خدا را نافرمانی و از تو اطاعت کنم. او پس از شنیدن این سخنان گفت: کشتن شما را کسی جز خودم به عهده نمی‌گیرد. آن‌گاه، شمشیر را گرفت و جلوی آنها رفت. وقتی به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بر کشید. هنگامی که نوجوانان به شمشیرِ برکشیده نگریستند، چشمانشان، پُر از اشک شد و به او گفتند: ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه که محمّد(ص)، فردای قیامت، طرفِ دعوای تو باشد. گفت: نه؛ بلکه شما را می‌کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می‌برم و جایزه دو هزار درهمی را می‌گیرم. آن دو گفتند: آیا خویشاوندی ما را با پیامبر خدا پاس نمی‌داری؟ گفت: شما با پیامبر خدا خویشاوندی ندارید. آن دو گفتند: ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود درباره ما حکم کند. گفت: به این، هیچ راهی نیست، جز آن‌که من با ریختن خونتان، به او نزدیکی بجویم. آن دو گفتند: آیا بر کم‌سالی ما رحم نمی‌کنی؟ گفت: خداوند، هیچ رحمی بر شما در دل من، ننهاده است. آن دو گفتند: اگر هیچ چاره‌ای نیست، ما را واگذار تا چند رکعت نماز بخوانیم. گفت: اگر نماز، برایتان سودی دارد، هر چه قدر می‌خواهید، نماز بخوانید. آن دو نوجوان، چهار رکعت نماز خواندند و سرهایشان را به سوی آسمان، بلند کردند و ندا دادند: ای زنده و ای بردبار! ای حاکم‌ترینِ حاکمان! میان ما و او، به حق حکم کن. مرد جنایتکار به سوی برادر بزرگ‌تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره‌اش نهاد. پسر کوچک‌تر پیش آمد و در خون برادرش غلت زد و می‌گفت: تا آن‌که پیامبر خدا(ص) را در حالی دیدار کنم که با خون برادرم، خضاب کرده باشم. آن قاتل گفت: ناراحت نباش که به زودی، تو را به برادرت ملحق می‌کنم. سپس برخاست و گردن برادرِ کوچک‌تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پیکرهایشان را در حالی که هنوز از آنها خون می‌چکید، در آب رود انداخت و آن دو سر را برای عبید اللّه بن زیاد بُرد. ابن زیاد، بر تختش نشسته بود و چوب دستی‌ای از خیزران به دست داشت. مرد، دو سر را پیشِ رویش نهاد. هنگامی که به آن دو نگریست، برخاست و سپس نشست. سپس برخاست و دوباره نشست. سه بار، چنین کرد... آن‌گاه او آنچه اتفاق افتاده بود را برای ابن زیاد بیان کرد. در پایان عبید اللّه بن زیاد گفت: حاکم‌ترینِ حاکمان، میان شما حکم کرد. چه کسی از عهده این تبهکار برمی‌آید؟ مردی از اطرافیان پذیرفت و ندا داد و گفت: من، برمی‌آیم. ابن زیاد گفت: او را به همان جایی که این دو نوجوان را کشته است، ببر و گردنش را بزن و نگذار که خونش با خون آنها در آمیزد. سرش را زود جدا کن و بیاور. آن مرد، چنین کرد و سرش را آورد و بر نیزه‌ای نصب کرد. کودکان، آن‌را با کلوخ و سنگ می‌زدند و می‌گفتند: این، قاتل ذریّه پیامبر خدا است.[4]   [1] . شیخ مفید، الاختصاص، ص 83، قم، کنگره شیخ مفید، چاپ اول، 1413ق؛ ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی‌طالب(ع)، ج ‏4، ص 112، قم، انتشارات علامه، چاپ اول، 1379ق. [2] . طبرسی، فضل بن حسن، اعلام الوری بأعلام الهدی، ج ‏1، ص 397، قم، مؤسسه آل البیت(ع)، چاپ اول، 1417ق. [3] . سبط بن جوزی‏، تذکرة الخواص من الأمة فی ذکر خصائص الأئمة، ص 229، قم، منشورات الشریف الرضی‏، چاپ اول، 1418ق. [4] . شیخ صدوق، الأمالی، ص 83 – 84، بیروت، اعلمی، چاپ پنجم، 1400ق؛ ترجمه از این کتاب گرفته شده است: محمدی ری شهری، محمد، طباطبایی نژاد، سید محمود، سید طبائی، سید روح الله، مترجم، مسعودی، عبدالهادی، دانشنامه امام حسین(ع) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج 8، ص 189 – 200، قم، دارالحدیث، چاپ اول، 1388ش.
عنوان سوال:

نام فرزندان مسلم بن عقیل چه بود؟ داستان شهادت طفلان مسلم را شرح دهید و آیا این سخن درست است؛ که عبیدالله از دیدن سرهای طفلان متأثر شد و دستور داد قاتل را در همان مکانی که طفلان را کشته بکشند؟


پاسخ:

در کتاب‌های تاریخی چند فرزند پسر و دختر برای جناب مسلم بن عقیل نام می‌برند که چهار تن از پسران ایشان در حادثه کربلا و پس از آن به شهادت می‌رسند. با این بیان که دو تا از فرزندان مسلم به نام‌های عبدالله و محمد در واقعه کربلا شهید می‌شوند.[1] مادر عبدالله، رقیه کبری دختر حضرت علی(ع) بود[2] و مادر محمد کنیز بود.[3]
داستان اسارت و شهادت طفلان مسلم بن عقیل در تاریخ و روایات به گونه‌های مختلفی نقل شده است،  یکی از این نقل‌ها که از سوی شیخ صدوق(متوفای 381ق) مطرح شده است به شرح ذیل است:
هنگامی که حسین بن علی(ع) کشته شد، دو نوجوان کم‌سال از لشکرگاه او اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند. او یکی از زندانبان‌هایش را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را نزد خود، نگاه دار و به آنها غذای گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آنها سخت بگیر.
دو نوجوان، روز را روزه می‌گرفتند و هنگام شب، دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن برایشان می‌آوردند.
وقتی حبس دو نوجوان به طول انجامید و نزدیک به سال شد، یکی از آن دو به دیگری گفت: ای برادر! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن‌هایمان، فرسوده شود. پس هر گاه پیرمرد آمد، جایگاهمان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد(ص) بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی‌مان بیفزاید.
هنگامی که شب، آن دو را در بر گرفت، پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن، به سوی آنها آمد. نوجوان کم‌سال به او گفت: ای پیرمرد! آیا محمّد(ص) را می‌شناسی؟
پیرمرد گفت: چگونه محمّد را نشناسم، در حالی که او پیامبر من است؟!
گفت: آیا جعفر بن ابی‌طالب را می‌شناسی؟
گفت: چگونه جعفر را نشناسم، در حالی که خدا، دو بال برایش رویانده است تا با آنها همراه فرشتگان، به هر جا که می‌خواهد، بپرد؟!
گفت: آیا علی بن ابی‌طالب را می‌شناسی؟
گفت: چگونه علی را نشناسم، که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟!
او به پیرمرد گفت: ای پیر! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم. ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی‌طالب هستیم که در دست تو اسیریم. غذای گوارا می‌خواهیم و به ما نمی‌خورانی و آب خُنَک می‌خواهیم و به ما نمی‌نوشانی و زندانمان را بر ما تنگ گرفته‌ای.
آن پیرمرد، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را بوسید و می‌گفت: جانم فدای جان‌هایتان! صورتم، سپر صورت‌های شما، ای خاندان پیامبر مصطفی! این، درِ زندان است که پیشِ روی شما باز است. از هر راهی که می‌خواهید، بروید.
هنگام شب، پیرمرد، دو قرص نان جو و کوزه‌ای آب خوردن برایشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت: ای محبوبان من! شب، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خدای در کارتان گشایشی و برایتان، راه بیرونْ آمدنی قرار دهد.
آن دو نوجوان، چنین کردند. هنگامی که شب فرا رسید، به پیرزنی بر درِ خانه‌ای رسیدند. به او گفتند: ای پیر! ما دو نوجوانِ کم سالِ غریبِ نورسیده و ناآگاه از راهیم و این شب، ما را فرا گرفته است. امشب را از ما پذیرایی کن که چون صبح شود، به راه می‌افتیم.
پیرزن به آن دو گفت: شما که هستید ای محبوبان من که من، همه بوییدنی‌ها را بوییده‌ام؛ امّا بویی خوش‌تر از بوی شما نبوییده‌ام.
آن دو گفتند: ای پیرزن! ما از خاندان پیامبرت محمّد(ص) هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از قتل گریخته‌ایم.
پیرزن گفت: ای محبوبان من! من، داماد تبهکاری دارم که در حادثه کربلا با عبید اللّه بن زیاد بوده است. می‌ترسم که در این‌جا به شما دست یابد و شما را بکُشد.
آن دو گفتند: ما شب را می‌مانیم و صبح، راه می‌افتیم.
پیرزن گفت: به زودی برایتان غذا می‌آورم. سپس برایشان خوراکی آورد و خوردند و نوشیدند. چون به بستر رفتند، برادر کوچک‌تر به بزرگ‌تر گفت: ای برادر من! ما امیدواریم که امشبمان را ایمن، سپری کنیم. بیا تا پیش از آن‌که مرگ، میان ما جدایی بیندازد، با هم معانقه کنیم و من، تو را ببویم و تو، مرا ببویی. دو نوجوان، چنین کردند و دست در گردن هم انداختند و خوابیدند.
پاسی از شب گذشته، داماد تبهکار پیرزن آمد و درِ خانه را آرام کوبید. پیرزن گفت: کیست؟ گفت: منم، فلانی.
گفت: چه چیزی تو را این ساعتِ نابه هنگام، به خانه کشانده است؟
گفت: وای بر تو! در را باز کن، پیش از آن‌که عقلم بپرد و جگرم در سینه‌ام پاره پاره شود، که بلایی سخت بر من، فرود آمده است.
پیرزن گفت: وای بر تو! چه چیزی بر تو فرود آمده است؟
گفت: دو نوجوان کم‌سن، از لشکر عبید اللّه بن زیاد گریخته‌اند و امیر، در لشکرگاهش ندا داده که هر کس سرِ یکی از آنها را بیاورد، هزار درهم، و کسی که هر دو سر را بیاورد، دو هزار درهم خواهد داشت، و من به خود زحمت داده و رنج برده‌ام؛ امّا چیزی به دستم نیامده است.
پیرزن گفت: ای داماد من! بترس از این‌که روز قیامت، محمّد(ص) طرف دعوای تو باشد.
مرد گفت: وای بر تو! دنیا، چیزی است که باید برایش حرص ورزید.
پیرزن گفت: با دنیایی که آخرت ندارد، چه می‌خواهی بکنی؟
گفت: می‌بینم که از آن دو، حمایت می‌کنی. گویی از آنچه امیر می‌خواهد، چیزی نزد توست! برخیز که امیر، تو را فرا می‌خواند.
پیرزن گفت: امیر، با من که پیرزنی در این بیابان هستم، چه کار دارد؟
مرد گفت: من در جستجو هستم. در را باز کن تا اندکی بیاسایم و استراحت کنم. چون صبح شد، دوباره، از هر راهی به جستجویشان برمی‌خیزم. پیرزن، در را برای او گشود و خوراکی و نوشیدنی برایش آورد و او خورد و نوشید.
پاسی از شب گذشته، مرد صدای خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنید و مانند شترِ به هیجان آمده، به جنبش در آمد و مانند گاو، نعره می‌کشید و به دیوار خانه، دست می‌کشید تا آن‌که دستش به پهلوی پسر کوچک خورد.
پسر گفت: کیست؟
گفت: من صاحب خانه‌ام. شما کیستید؟
پسر کوچک‌تر، برادر بزرگ‌تر را تکان داد و گفت: ای محبوب من! به خدا سوگند، در آنچه می‌ترسیدیم، افتادیم.
مرد به آن دو گفت: شما کیستید؟
به او گفتند: ای شیخ! اگر ما به تو راست بگوییم، در امان خواهیم بود؟
گفت: آری.
گفتند: امان خدا و پیامبرش، و ذمّه خدا و پیامبرش؟
گفت: آری.
گفتند: و محمّد بن عبد اللّه، از شاهدان این امان باشد؟
گفت: آری.
گفتند: و خداوند، بر آنچه می‌گوییم، وکیل و شاهد باشد؟
گفت: آری.
گفت: ای شیخ! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم که از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم.
داماد پیرزن به آنها گفت: از مرگ، گریخته‌اید و به مرگ در آمده‌اید! ستایش، خدایی را که مرا بر شما چیره کرد. سپس به سوی هر دو پسر رفت و آنها را در بند کرد و هر دو پسر، شب را کتف بسته خوابیدند. هنگامی که صبح بر آمد، مرد، غلام سیاهش به نام فُلَیح را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم. غلام، شمشیر را برداشت و جلوی دو نوجوان، روان شد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای غلام سیاه! چه قدر سیاهیِ تو به سیاهیِ بلال، اذان گوی پیامبر خدا، می‌ماند!
غلام گفت: مولایم فرمان کشتن شما را به من داده است. شما کیستید؟
آن دو گفتند: ای سیاه! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم . این پیرزنِ شما، از ما پذیرایی کرد، در حالی که مولایت، آهنگ کشتن ما را دارد.
غلام سیاه، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می‌بوسید و می‌گفت: جانم فدای جان‌هایتان و صورتم، سپرِ صورت‌هایتان! ای خاندان پیامبر برگزیده خدا! به خدا سوگند، روز قیامت، محمّد(ص) طرف دعوای من نخواهد بود. سپس دوید و شمشیر را از دستش به گوشه‌ای پرتاب کرد و خود را در فرات انداخت و به سوی دیگر رود رفت. مولایش بر او بانگ زد: ای غلام! مرا نافرمانی می‌کنی؟ گفت: ای مولای من! آن‌گاه از تو اطاعت می‌کردم که خدا را نافرمانی نکنی؛ امّا چون خدا را نافرمانی کردی، من از تو در دنیا و آخرت بیزارم.
مرد، پسرش را فرا خواند و گفت: پسر عزیزم! من حرام و حلال دنیا را برای تو گرد آورده‌ام و بر دنیا باید حرص ورزید. این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برایم بیاور تا برای عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمی را بگیرم.
پسر، شمشیر را گرفت و پیشاپیشِ دو نوجوان، به راه افتاد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای جوان! از آتش دوزخ بر جوانی‌ات می‌ترسم.
جوان گفت: ای محبوبان من! شما کیستید؟
گفتند: ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم، ولی پدرت آهنگ کشتن ما را دارد.
جوان بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می‌بوسید و همان سخن غلام سیاه را به آنها می‌گفت. سپس شمشیر را به کناری افکند و خود را به فرات زد و از آن گذشت. پدرش بر او بانگ زد: ای پسر! مرا نافرمانی می‌کنی؟ پسر گفت: اگر خدا را اطاعت کرده، تو را نافرمانی کنم، دوست‌تر می‌دارم تا آن‌که خدا را نافرمانی و از تو اطاعت کنم.
او پس از شنیدن این سخنان گفت: کشتن شما را کسی جز خودم به عهده نمی‌گیرد. آن‌گاه، شمشیر را گرفت و جلوی آنها رفت. وقتی به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بر کشید.
هنگامی که نوجوانان به شمشیرِ برکشیده نگریستند، چشمانشان، پُر از اشک شد و به او گفتند: ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه که محمّد(ص)، فردای قیامت، طرفِ دعوای تو باشد.
گفت: نه؛ بلکه شما را می‌کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می‌برم و جایزه دو هزار درهمی را می‌گیرم.
آن دو گفتند: آیا خویشاوندی ما را با پیامبر خدا پاس نمی‌داری؟
گفت: شما با پیامبر خدا خویشاوندی ندارید.
آن دو گفتند: ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود درباره ما حکم کند.
گفت: به این، هیچ راهی نیست، جز آن‌که من با ریختن خونتان، به او نزدیکی بجویم.
آن دو گفتند: آیا بر کم‌سالی ما رحم نمی‌کنی؟
گفت: خداوند، هیچ رحمی بر شما در دل من، ننهاده است.
آن دو گفتند: اگر هیچ چاره‌ای نیست، ما را واگذار تا چند رکعت نماز بخوانیم.
گفت: اگر نماز، برایتان سودی دارد، هر چه قدر می‌خواهید، نماز بخوانید.
آن دو نوجوان، چهار رکعت نماز خواندند و سرهایشان را به سوی آسمان، بلند کردند و ندا دادند: ای زنده و ای بردبار! ای حاکم‌ترینِ حاکمان! میان ما و او، به حق حکم کن.
مرد جنایتکار به سوی برادر بزرگ‌تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره‌اش نهاد. پسر کوچک‌تر پیش آمد و در خون برادرش غلت زد و می‌گفت: تا آن‌که پیامبر خدا(ص) را در حالی دیدار کنم که با خون برادرم، خضاب کرده باشم. آن قاتل گفت: ناراحت نباش که به زودی، تو را به برادرت ملحق می‌کنم. سپس برخاست و گردن برادرِ کوچک‌تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پیکرهایشان را در حالی که هنوز از آنها خون می‌چکید، در آب رود انداخت و آن دو سر را برای عبید اللّه بن زیاد بُرد. ابن زیاد، بر تختش نشسته بود و چوب دستی‌ای از خیزران به دست داشت. مرد، دو سر را پیشِ رویش نهاد. هنگامی که به آن دو نگریست، برخاست و سپس نشست. سپس برخاست و دوباره نشست. سه بار، چنین کرد...
آن‌گاه او آنچه اتفاق افتاده بود را برای ابن زیاد بیان کرد. در پایان عبید اللّه بن زیاد گفت: حاکم‌ترینِ حاکمان، میان شما حکم کرد. چه کسی از عهده این تبهکار برمی‌آید؟
مردی از اطرافیان پذیرفت و ندا داد و گفت: من، برمی‌آیم.
ابن زیاد گفت: او را به همان جایی که این دو نوجوان را کشته است، ببر و گردنش را بزن و نگذار که خونش با خون آنها در آمیزد. سرش را زود جدا کن و بیاور. آن مرد، چنین کرد و سرش را آورد و بر نیزه‌ای نصب کرد. کودکان، آن‌را با کلوخ و سنگ می‌زدند و می‌گفتند: این، قاتل ذریّه پیامبر خدا است.[4]   [1] . شیخ مفید، الاختصاص، ص 83، قم، کنگره شیخ مفید، چاپ اول، 1413ق؛ ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی‌طالب(ع)، ج ‏4، ص 112، قم، انتشارات علامه، چاپ اول، 1379ق. [2] . طبرسی، فضل بن حسن، اعلام الوری بأعلام الهدی، ج ‏1، ص 397، قم، مؤسسه آل البیت(ع)، چاپ اول، 1417ق. [3] . سبط بن جوزی‏، تذکرة الخواص من الأمة فی ذکر خصائص الأئمة، ص 229، قم، منشورات الشریف الرضی‏، چاپ اول، 1418ق. [4] . شیخ صدوق، الأمالی، ص 83 – 84، بیروت، اعلمی، چاپ پنجم، 1400ق؛ ترجمه از این کتاب گرفته شده است: محمدی ری شهری، محمد، طباطبایی نژاد، سید محمود، سید طبائی، سید روح الله، مترجم، مسعودی، عبدالهادی، دانشنامه امام حسین(ع) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج 8، ص 189 – 200، قم، دارالحدیث، چاپ اول، 1388ش.





مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین