20 اسفند
سلام... اگر یادتون بیاد 20 اسفند در حرم صحن گوهر شاد با ما(من و بچه های دبیرستانی منطقه 16-جوادیه و ....)جلسه داشتیم و عکس یادگاری انداختیم . می خواستم ببینم در دبیرستان می تونیم در خدمت شما با شیم؟
سلام/ سرم خیلی شلوغه. فعلا صبرکنید تا بعد. دیدید که حتی یک تعقیب نماز نتوانستم بخوانم و مکرر سوال و ... در مشهد و یا مکه و مدینه و ... مکرر موفق شدم حتی کوتاه برای جمع هایی مشابه جمع دوست داشتنی شما صحبت کنم. دعا کنید ان شاءالله با هم نجف باشیم...
سلام/ سرم خیلی شلوغه. فعلا صبرکنید تا بعد. دیدید که حتی یک تعقیب نماز نتوانستم بخوانم و مکرر سوال و ... در مشهد و یا مکه و مدینه و ... مکرر موفق شدم حتی کوتاه برای جمع هایی مشابه جمع دوست داشتنی شما صحبت کنم. دعا کنید ان شاءالله با هم نجف باشیم...
عنوان سوال:
سلام... اگر یادتون بیاد 20 اسفند در حرم صحن گوهر شاد با ما(من و بچه های دبیرستانی منطقه 16-جوادیه و ....)جلسه داشتیم و عکس یادگاری انداختیم . می خواستم ببینم در دبیرستان می تونیم در خدمت شما با شیم؟
پاسخ:
سلام/ سرم خیلی شلوغه. فعلا صبرکنید تا بعد. دیدید که حتی یک تعقیب نماز نتوانستم بخوانم و مکرر سوال و ...
در مشهد و یا مکه و مدینه و ... مکرر موفق شدم حتی کوتاه برای جمع هایی مشابه جمع دوست داشتنی شما صحبت کنم. دعا کنید ان شاءالله با هم نجف باشیم...
- [سایر] سلام نمی دونم حافظه شما یاری میکنه یا نه! اما اسفند ماه که تو حرم حضرت ابوالفضل تشریف داشتین و مراسم بعثه رهبری رو برگزار می کردید دو سه شبی مستفیض شدیم یادتون هست اخر یکی از مراسمات من و یه بچه شیرخواره که تو بغلم بود داشتیم می رفتیم که شما ما رو صدا زدید تا امیر عباس شما رو دید زد زیر خنده گفتید این منو میشناسه ها الکی نخدید(البته درست گفته بودید چون همش اخر شبها که تلویزیون صحبت می کردیدتوی شبکه یک و و امیر عباس خوابش نمی برد با هم می نشستیم و برنامه شما رو میدیدم) در گوش بچه (امیر عباس ) یه ذکری گفتید اگه میشه می خوام بدونم چه ذکری بوده باید بگم امیرعباس قبل ازاینکه دنیا بیاد 3نفر گوناگون تو حرم حضرت ابوالفضل ع خوابش رو دیدن که قندافش رو به من میدادن امیدوارم بتونم طوری تربیتش کنم که از در خونه این خاندان دورنشه. منتظر جواب شما هستم در پناه حق باشید
- [سایر] با سلام در پیام ها جستجو کردم، شما تنها به راه برقراری تماس جهت دعوت به دانشگاه ها اشاره فرموده بودید، به همین خاطر پیام ابتدایی دعوت را از این طریق خدمت شما فرستادم. امام جماعت مسجد جامع نارمک حجه الاسلام و المسلمین جناب آقای جواد صادق زاده از جنابعالی دعوت بعمل می آورد تا در تاریخ شب یکشنبه 24 اسفند ماه برابر با 16 ربیع الاول یا یکشنبه شب 25 اسفندماه برابر 17 ربیع الاول بعد از نماز مغرب و عشاء سخنرانی فرمائید. شایان ذکر است در این مسجد با سابقه شخصیت هایی همچون آیت الله العظمی مکارم شیرازی، شهید مطهری، شهید بهشتی و مرحوم فلسفی سخنرانی داشته اند. خواهشمند است در صورت موافقت اعلام فرمائید تا بنده مراتب را جهت انجام هماهنگی به دفتر مسجد جامع نارمک منعکس نمایم. خواهش می کنم بپذیرید. در پناه حق باشید.
- [سایر] سلام خسته نباشید.فکرکنم منو یادتونه چندبار در مورد روابط دوستانه م از شما مشاوره خواسته بودم.دوستی دارم که بعد از فراز و نشیب های زیاد توی رابطه مون الان گوش شیطون کر 1 ساله که دیگه مشکلی با هم نداریم و خیلی رابطه مون بهتر شده.البته دیگه مدرسه نمی ریم و منتظر جواب کنکوریم.8 ساله با هم دوستیم و من تا حالا فقط 1 بار رفتم خونه شون اونم اسفند سال گذشته.در صورتی که خیلی با هم صمیمی هستیم و دوست داریم همو.اون تا حالا نیومده خونه ی ما.ولی بیرون رفتن رو زیاد رفتم با دوستم اما خونه یه چیز دیگه ست! دوست دیگه ای دارم که با دوست صمیمیش اصلا این طوری نیستن و تقریبا هر 3،4 روز یه بار یکیشون خونه ی اون یکی هست و اکثرا بعد از ظهرها می رن خونه ی همدیگه و شام رو پیش خونواده ی اون یکی هستن و کلا هیچ گونه تعارفی با هم ندارن و این که بخوان همدیگه رو ببینن اون همه دنگ و فنگ هم ندارن که از 5،6 روز قبل برنامه ریزی کنن و کلی تهیه ببینن وو....اونام 8 ساله با هم دوستن.هر وقت اراده کنن یا بیرون همدیگه رو می بینن یا سریع و بدون معطلی و دردسر می رن خونه ی همدیگه.حتی یه بار مسافرت هم رفته ن با هم.خیلی شبا خونه ی هم می مونن.وای وقتی اینا رو تو ذهنم می یارم خیلی غصه می خورم داغ می شم و دوست دارم بزنم زیر گریه.اینقدر دوست دارم که من هم با دوست صمیمیم از این روابط داشته باشم که دیوونه می شم. من وقتی رابطه ی خودم با دوست صمیمیم رو با اون دو تا دوست صمیمی مقایسه می کنم واقعا اعصابم خورد می شه بداخلاق می شم با همه حتی گریه هم می کنم و واقعا تحمل ندارم که ببینم اون دوتا چه جورین و من و دوست صمیمیم چطوری!حالا هم که تابستون شده و از شر کنکور خالص شدیم و اوقات فراغت رو یه جوری باید پر کرد دیگه اکثرا اون دو تا پیش همن و من هرکاری می کنم نمی تونم مقایسه نکنم و حسودی نکنم!واقعا عزا می گیرم و خیلی حس بدیه.خواهش می کنم کمکم کنید.پیش خودم می گم تابستونمو می خوام با حسرت رابطه ی اون دو تا بگذرونم؟این طوری که داغون می شم! و یه چیز دیگه این که اگه یکی از دوستای همین دوست صمیمیم بیاد خونه شون من خیلی حسودیم می شه و دوست دارم فقط با من از این روابط داشته باشه.خودش می گه هیچ کس نمی تونه جای تورو برام بگیره ولی من بازم حسودیم می شه!
- [سایر] سلام خسته نباشید پسری از دوستم خواستگاری کرد به طور رسمی که با مخالفت خانوادش مواجه شد ولی پسر دست بردار نبود منم برای راضی کردن پسر با خط خودم بهش تماس گرفتم و چند مرتبه ای باهاش صحبت کردم البته بدون اینکه بدونم دوستم در مورد من باهاش صحبت کرده و منو برای ازدواج معرفی کرده. قبلا این موضوع رو بهم گفته بود منم مخالفت کردم به این دلیل که از من 7 ماه کوچیکتره و من دوست ندارم. تا اینکه پسره از من خواستگاری کرد و من مخالفت کردم و تماس های زیادی با من می گرفت و ابراز علاقه زیادی می کرد و من همچنان مخالفت می کردم . من خیلی باهاش صحبت نمیکردم و گفتم فقط در حضور خانوادم باهاش حرف میزنم تا اینکه با کمال ناباوری دیدم اومد خونمون و از بابام خواست تا با من حرف بزنه و بابام که از موضوع اطلاع داشت و یه سوالاتی ازش کرد و بعد منو صدا کرد تا باهاش صحبت کنم بعد از این موضوع باز من جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نبود. تا اینکه تیر ماه 92 به خاطر این جواب منفی من و تماسای اون با داداشم درگیری لفظی پیدا کردن و موضوع کمرنگ شد ولی بعد دو سه ماه دوباره شروع شد و همش میگفت که بدون من نمیتونه ولی من همچنان جوابم منفی بود چون از ابراز علاقه اش بدم می اومد ببخشید همش فکر می کردم از روی هوی و هوس باشه به خودش گفتم الان باید از روی عقل تصمیم گرفت نه از روی احساس و عقل من اونو بچه میدونه و چون از من کوچیکتره جواب من منفی و من و اون باهم هیچ سنخیتی نداریم تا اینکه آذر ماه دعوامون شد بهم گفت تو دختر بیمذهبی هستی که ادعای مذهبی بودن داری و باعث بدنامی مذهبیا هستی تو بدریخت و بدقیافه ای مغروری من فقط میخواستم از تو انتقام بگیرم به خاطر حرفای داداشت فکر کردی به تو علاقه دارم نه فقط میخواستم انتقام بگیرم من فقط در جواب بهش گفتم من ادعای نداشتم و ندارم تو همه این حرفا رو میزدی و به من ابراز علاقه میکردی تمام این حرفایی که بهم زده بود به مامانم هم گفت بعد خطمو خاموش کردم تا اینکه تابستون 93 خطمو روشن کردم دیدم خبری نیست خطمو روشن گذاشتم اما اسفند 93 دوباره شروع کرد و میگفت من نمیتونم فراموشت کنم و هیچ دختری به دلم نمیشینه و هر جا خواستگاری میرم نمیتونم قبول کنم بهش گفتم چقدر رو داری بعد از اون حرفا دوباره اومدی سراغم میگفت یادم نمیاد چی گفتم هر چی بود از روی عصبانیت بود و میخواست لج منو دربیاره و ابراز پشیمونی می کرد مامان و بابام از همون اول موافق بودن و تحقیق رفته بودن و فکر میکردن که من به خاطر اینکه وضع مالی خوبی نداره بهش جواب رد دادم الان نمیدونم چکار کنم بهش اعتماد کنم یا نه اجازه بدم بیاد خواستگاری یا نه حتی گفته که با هم بریم مشاوره و حرفامونو بزنیم راهنمایی شما خیلی میتونه کمکم کنه
- [سایر] سلام من دانشجوی ایرانی مقیم آمریکا هستم و در حال حاضر دانشجوی دکترا هستم و 28 سال و اندی. امسال سال سوم دوره دکترای من هست. مادر من در اردیبهشت امسال برای بنده رفتن خواستگاری. خلاصه بنده و دختر خانم (26 ساله دانشجوی ارشد) از طریق تلفن و اسکایپ همدیگرو دیدیم، صحبت کردیم خیلی، پسندیدیم و بعد از دو ماه مکاتبه از راه دور بنده امدم ایران تا بیشتر و از نزدیک با هم آشنا بشیم. البته به هم جواب قطعی ندادیم وقتی من امریکا بودم، قرار شد من بیام ایران و رفت و امد کنیم مدتی و بعد جواب قطعی به هم بدیم، اما به هر حال قبل از اومدن به ایران ما همه حرفامونو زده بودیم و واقعا تحقیق کرده بودیم راجع به هم و راجع به همه چیز صحبت کرده بودیم. خوب اومدیم ایران، بار اول با مادرم رفتیم منزل ایشون، خوب همونجوری بود که انتظار داشتم ، خوشحال و شاکر که الحمدلله مورد مناسبی پیدا شده. بعد از دیدن ایشون پدرشون که با من صحبت کردن گفتن کی برمیگردی گفتم بستگی داره به کارم تو ایران. که فکر می کنم حسابی ترسید که نیام ایران. 3 روز بعد با پدر و مادرم رفتیم و پدر ایشون گفت من 3 تا شرط دارم: اول اینکه ایشون باید برگرده ایران، دوم ایشون باید بیاد ایران دختر رو ببره (چون دختر خانم یه ترم از درسشون مونده بود) و سوم اینکه دخترم حتما باید اونجا دکتراشو بخونه. ما هر سه تامون شوکه شدیم، به خاطر شرط دوم، که بابام گفت حاج اقا من خودم دختر رو می برم امریکا، که باباش گفت نه خودش باید بیاد. خوب من همین یه بارم که اومدم با کلی سختی دوباره ویزا گرفتم چه برسه به اینکه اگه وسط دو تا ترم میومدم احتمال ویزا گرفتنم خیلی پایین بود و منم ترم رو از دست میدادم. به هر حال من و بابا و مادر هم خیلی صحبت کردیم و قبول کردیم و گفتیم که نهایتا من یه ترم از درسم جا میمونم. فرداش که زنگ زدیم که بگیم شرطاتون قبوله، گفتن نه! بله به همین راحتی! بدون هیچ دلیلی! من و دختر خانم هم به هر حال همدیگرو پسندیده بودیم و به شدت به هم علاقمند شده بودیم. خوب به هر حال ما بچه که نبودیم، من چند ماه دیگه 29 سالم میشه و ایشون هم 26 سالشون پر میشه! اما متاسفانه پدر ایشون مخالفت کردن سر چیزی که ما اصلا نفهمیدیم دلیلشون چی بوده. به هر حال به هر دری زدم با باباشون مجددا صحبت کردم، راضی شدن که بریم مشاوره، اما قبل از رفتن به مشاوره دوباره گفتن نه! دوباره من دست بر نداشتم! و تنهایی رفتم پیش مشاور و ایشونم که دوست پدر دختر بودن گفتن من با دختر هم صحبت می کنم و مشاور هم بعدا گفتن که شما به هم نمی خورین!!! ایشون درون گراست و شما برون گرا! جور نیستین!!!! البته مشاور رو نه من، نه دختر و نه بعضی از دیگرانی که رفته بودن پیش این مشاور، ایشون رو به عنوان یه مشاور حاذق نمیشناسن! خوب واقعا هم نبودن! اما من گفتم برم شاید دردی رو دوا کرد. اما بدتر شد. البته خود دختر هم خیلی با باباش صحبت کردن (یه بار تا سه ساعت)، خیلی خیلی، اما راضی نمیشد باباش. مادر و دختر راضی بودن و باباش هم وقتی اینا اصرار می کردن، بابای دختر میگفتن که من راضی نیستم، حالا میخواین برین ازدواج کنین برین بکنین، من از همه جا بریدم. این مدتی که ایران بودم خیلی عذاب کشیدم و از من بیشتر خود دختر. هر دو خیلی دعا کردیم! اما نشد! شب قدر، اعتکاف، امام رضا! هیچ کدوم جواب ندادن! به هر حال بنده دست از پا درازتر برگشتم امریکا! حالا نمیدونم چیکار کنم. اصلا نمیدونم دوباره بریم سراغ این دختر یا نه! من به شدت علاقمندم و ایشون هم! اما واقعا نمی دونیم صلاحمون چیه! یه عده بهم گفتن که بذار یخ خرده زمان بگذره! حاج اقا راشد یزدی رو تو حرم امام رضا دیدم و ایشون گفتن اگه تحقیق کردن و بهم میخورین، به صلاحتونه ولش نکنین. جالا نمیدونم چیکار کنم!!!! واقعا ایشون دختر خوبیه و بسیار با حیا و عفیف. اینقدر که و قتی ایران بودم بعد از این قضایا جواب تلفن من هم نمیدادن چون میگفت بابام راضی نیست! خوب این خیلی ارزشمنده! اما یکی دو روز آخر قبل از برگشتن به امریکا با ایشون از طریق مادرم تماس گرفتم و گفتن که بابام گفته که شما ایمان اونجوری نیست که من میخوام، زیاد متدین نیستن اقا پسر! به هر حال این دلیل پدر ایشون بود برای مخالفت. الان 3 هفته ای هست که امریکام! اما واقعا نمیدونم چیکار کنم! بازم بگم! ما با تحقیق همدیگرو انتخاب کردیم! حتی از دوستای همدیگه پرسیدیم. به این نتیجه رسیدیم که میتونیم با هم زندگی کنیم! اما باباش!!!! اینم بگم ما خانواده مذهبی هستیم و اونا مذهبی تر. پدر ایشون بازنشسته یکی از ارگان های نظامی به شدت مذهبی هستن. اینم بگم پدرشون خودش 20 سالکی ازدواج کرده! خلاصه بنده رو راهنمایی بفرمایید دیگه! میدونم طولانی بود اما شرمنده خواستم همه چیو گفته باشم که بازم خیلی ازش موند!
- [سایر] آقای مرادی سلام. وقتتون به خیر. عرض کنم حضورتون که بنده مدته 2 ساله که \"قراره\" با شخصی ازدواج کنم. با ایشون در دانشگاه آشنا شدم. دلیل اینکه تا حالا عقد نکردیم مخالفت خانواده ایشون به دلیل تفاوت سطح اقتصادی بوده.و البته پدر ایشون استاد دانشگاه و پدر من دوره ابتدایی (ششم ابتدایی) رو فقط گذروندن. خانواده ایشون این مخالفت رو از همون ابتدای امر عنوان کردن و دلیلشون این بوده که شما دو نفر نمی تونین با هم زندگی کنین و دوام زندگیتون به 1 سال هم نمی رسه.( با توجه به همون تفاوتها) توجه کنین که این نظر رو در صورتی صادر کردن که شناختی نسبت به من یا خانواده ام نداشتن و صرف وجود این تفاوتها مخالفت کردن. طبق قاعده ی \" هم کفو بودن\" که البته چون من و آقا پسر بر این عقیده بودیم که هم کفو بودن به لحاظ عقیده و ایمان و طرز تفکر در موارد مورد بحث در ازدواج و ... و نه در موارد اقتصادی و از این دسته؛ فکر می کردیم که کار اشتباهیه که ما هم با اونا هم آهنگ بشیم و قطعا ما رو هم در برابر این عکس العملمون باز خواست خواهند کرد، به همون اندازه که آنها رو به علت عذری که آوردن و در چارچوب اسلام نمی گنجه. می خوام بگم که ما این طور فکر می کنیم که اگه عرف جامعه با اونچه که پیغمبر ( ص )به ما دستور دادن نمی خونه، معنی اینکه در احکام موجود در رسالات نوشته شده \" عرفا و شرعا\" چیه؟ این شرع که پیامبر گذاشته بودن بر عرف موجود در جامعه غلبه نداره؟ اصولا منظور عرفی که بر پایه ی شرع باشه و در \" جامعه اسلامی \" عرف باشه مد نظر نبوده؟ صحبت دیگه ای که دارم اینه که در حدیثی از پیغمبر( ص ) خوندم که بدین مضمون بود : یاری کسی که به قصد دوری از محرمات و باعتماد به خدا و بامید ثواب ازدواج کند بر خدا لازم است. البته من نمی دونم شرایطی که اینو فرمودن چی بوده، ولی دیگه کم کم دارم شک می کنم که اگه ما داریک خیر رو انجام می دیم که پس چرا به نتیجه نمی رسیم! در واقع دارم شک می کنم که شاید باید این ازدواج را لغو کنم. ضمن اینکه این نکات رو هم خوبه بگم: 1- ما بعد از اینکه با کسانی که می شناختیم مشورت کردیم، دیدیم که درست فکر می کردیم و به اقدام بدون خانواده ایشون فکر کردیم( پدر ایشون بهشون گفتن که ما چون به صلاح نمی بینیم کاری برات انجام نمیدیم، تو هم هر کاری می خوای خودت انجام بده. از جانب ما محدودیتی از این نظر نداری، که احتمالا راضی به این امر نیستن ولی چاره دیگه ای هم ندیدن) 2- یه موردی که خیلی خانواده شون بهش اشاره می کنن اینه که : عشق چشم و عقلتونو کور کرده! من کتمان نمی کنم که بعد از 2 سال حتی احساس وابستگی ممکنه بوجود اومده باشه، ولی مطمئنم که کاملا حواسم بوده به احساساتم هیچ بهایی ندم، مگر در مواردی که می خواستم ببینم آیا فلان مدل احساسی آقا اذیتم می نه یا مواردی از این قبیل... که همه موارد سعی شده با قاعده های موجود در زندگی هر دومون ( دستورات اسلام +عقل) چک بشه. اینه که اولا مطمئنم شروع رابطه با احساسات نبوده و ادامه پیدا کردنش هم به این دلیل نبوده. 3- یه چیزی که خیلی نگرانم می کنه و باعث شده در مواردی که صبرم رو داشتم از دست می دادم، باز خودم رو ملزم به ادامه این رابطه بدونم این نکته بوده که من و ایشون نعمتهایی بودیم که خداوند به همدیگه نشونمون داده و اینکه بدون دلیل موجه پس بزنیمشون احتمالا عواقب سوئی هم در این دنیا و هم ان دنیا گریبانمون را خواهد گرفت. 4- خانواده ایشون و مخصوصا مادرشون کاملا درگیر تفاخر نژادی و تجمل زندگی و ... هستن و من احساس می کنم دلیل مخالفتشون هم دقیقن اینه که ما با این مدل مچ نیستیم، کما اینکه پسرشون هم از این مدل همواره ناراضی بودن. و اصولا هم چون بنده فکر می کنم که نارضایتیشون از این جهته، با تنها اومدن آقا پسر برای انجام مرسم موافقت کردم و چون همه دلایل بر پایه ی اصول و عقاید ایمانی و اسلامی مون بوده خانواده من هم به این امر راضی شدن و ازمون حمایت می کنن. نکته ای که هست اینه که خانواده ایشون علاوه بر اینکه برای پسرشون به خواستگری هم نمیان، اصولا این رابطه رو جدی نمی گیرن و اگر حرفی هم به میون بیاد مراسم رو به داد زدن یا مسخره کردن برگزار می کنن. وضعیتی که الان موجوده اینه که ایشون خارج از کشور مشغول به تحصیل هستن. بنا بر توافق 1 ماهه دیگه می خواست بیان که عقد کنیم، که مادرشون این طور گفتن که : من تا 1.5 ماهه دیگه مسافرتم و تو هم حوالی شهریور بیا که ما خودمون هر کاری لازمه بکنیم. با توجه به سابقه ای که در مورد این رابطه در طول این 2 سال و کلا در زندگی خانوادگیشون در طول 26 سال این آقا، حدس بر اینه که برنامه شون این خواهد بود که 1 ماهی هم که ایشون به ایران میان رو وقت کشی کنن که به تصور خودشون\" بالاخره یا من منصرف می شم از روی اذیت شدن ها، یا پسرشون سر عقل میاد!\" و من نمی دونم که موافقت کنم با اینکه تا شهریور هم صبر کنیم یا نه! ضمن اینکه اولا دلیل اینکه می خوایم سریعتر عقد کنیم اینه که \" بر ما که معلوم شده می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس دیگه دلیل موجهی برای نا محرم بودن و با هم رابطه داشتن نداریم.\" از طرفی هم پدرم اینقدر آمادگی ذهنی برای هضم کردن اینکه بندا در چنین شرایطی با ایشون موقتا محرم باشیم ندارن. و من شدیدا در این باره هم نگرانم. و ثانیا احتمال اینکه ایشون بیانو تا روزهای آخر خانواده شون سر بدوننمون زیاده! کما اینکه قبل از سفر ایشون تا روز آخر پدر ایشون بهشون نگفتن که نظرشون چیه!(ایشون عید فطر سال گذشته رفتن)و اون روز هم دیگه هیچ کاری نمیشد کرد. فکر می کنم که زیاد صحبت کردم اگه راهنماییم کنین که هم ذهنم کمی شفاف تر شه نسبت به طرز فکرم و اون احادیث با توجه به اینکه در این زمینه علم لازم رو دارین ممنون میشم. چون واقعا احساس می کنم فلسفه زندگیم داره می پیچه به هم! و دیگه قدرت تصمیم گیری ازم گرفته میشه :cry مچکرم در پناه حق
مسئله مرتبط یافت نشد