سلام/ ظاهرا فرصت بازدید از سایت را نداشتید.پیام ها را فقط خودم پاسخ می دهم. چرخی در سایت بزن و پیامهای با امتیاز بیشتر را به دقت بخوان. شرح حال شما را خواندم من هم قبول دارم با نوشتن و خواندن کار مشاوره و درمان را نمی کند پس اگر می خواهید حال و احوالتان را بهتر کنید و تغییری اساسی ایجاد کنید و اگر "کارتان خیلی خیلی مهم است" به یک مشاور در اراک و یا در تهران به یکی از همکارانم در مرکز مشاوره زندگی بهتر مراجعه کنید و فرصت را از دست ندهید. لیست انتظار مراجعین من حدود 300 نفر است و در این دوماه محرم و صفر حدودا 40 روز من اصلا تهران نبودم چه رسد به مرکز. وقت را غنیمت بشمارید و فورا برای مراجعه به یک روان شناس اقدام کنید چون شاید بعدا تمایلی برای مراجعه و تغییر در شما باقی نماند. پیشنهادم برای شما: خانم خیریه است. لطفا ضوابط ارسال را بخوانید.
سلام،من می خواستم اگه امکانش هست حضوری با حاج آقا صحبت کنم،مشکلات من یکی دوتا نیست و من با نوشتن نمی تونم حرفامو بزنم، من کارم خیلی خیلی مهمه ،یه آدمی هستم که از همه جا و همه کس ناامیدم و اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط،اصلا نمی دونم چرا زنده ام!! ازتون خواهش می کنم به من جواب بدین و یه وقت رو برام در نظر بگیرین من نه آدرس و نه شماره ای از دفتر حاج آقا دارم وگرنه خودم می اومدم، سایت رو هم جستجو کردم. من بی صبرانه منتظر جوابم می خوام سال جدید زندگیم رو کلا عوض کنم و باایمد زندگی کنم.
سلام/ ظاهرا فرصت بازدید از سایت را نداشتید.پیام ها را فقط خودم پاسخ می دهم.
چرخی در سایت بزن و پیامهای با امتیاز بیشتر را به دقت بخوان.
شرح حال شما را خواندم من هم قبول دارم با نوشتن و خواندن کار مشاوره و درمان را نمی کند پس اگر می خواهید حال و احوالتان را بهتر کنید و تغییری اساسی ایجاد کنید و اگر "کارتان خیلی خیلی مهم است" به یک مشاور در اراک و یا در تهران به یکی از همکارانم در مرکز مشاوره زندگی بهتر مراجعه کنید و فرصت را از دست ندهید. لیست انتظار مراجعین من حدود 300 نفر است و در این دوماه محرم و صفر حدودا 40 روز من اصلا تهران نبودم چه رسد به مرکز. وقت را غنیمت بشمارید و فورا برای مراجعه به یک روان شناس اقدام کنید چون شاید بعدا تمایلی برای مراجعه و تغییر در شما باقی نماند. پیشنهادم برای شما: خانم خیریه است.
لطفا ضوابط ارسال را بخوانید.
- [سایر] سلام حاج آقا ، وقت بخیر . می دونم هنوز اصفهان هستید و معلوم نیست کی این پیام رو بخونید . هر کار کردم نتونستم خودمو نگه دارم و این پیام رو نفرستم . دیروز توی پیوندها ، وبلاگ آقا محسن رو دیدم و رفتم یادداشت ها رو خوندم . واقعاً نمی خوام ناراحتتون بکنم مخصوصاً تو این روزها که نزدیک سالگردشونه ، هر وقت خواستم ازتون سئوال کنم نتونستم ، هر دفعه کتاباشونو توی کتابخونه دیدم خواستم چیزی بگم دلم راضی نشد که ناراحت بشید ولی دیگه نمی تونم خودمو نگهدارم . ... خواستم بگم یه جورایی کپی برابر اصل خودتون بود (نمی دونم اینجا باید بگم دور از جون شما یا نه ، به هر حال بلا از شما دور) ، حاج آقا معلومه چنین آدمی روی زمین موندنی نیست ، خدا منو ببره که چی بشه ؟ معلومه اونو می بره و مشتاق دیدنشه . حاج آقا اعصابم خورده ، بیشتر یادداشت های آخرشون روی بلاگ از نظر زمانی وقتی بوده که من با کاروان عمره دانشجویی ، اونم تو ماه رجب ، مدینه و مکه بودم (نمی دونم اینو قبلاً بهتون گفته بودم یا نه ؟ مهم نیست) دیروز یه لحظه فکر کردم این آدم (به معنای واقعی آدم) با ما تو اون سفر بوده ، هرچند اینجا روی تخت بوده و درد داشته . نمی دونم برای چی این پیام رو گذاشتم ، از دیروز تا حالا دارم فکر می کنم که فرق من با این آدمها چیه ؟ کجای کارم می لنگه ؟ می دونم اعصابتون رو خرد کردم ، منو ببخشید . برامون دعا کنید ، برای من و همه مریضای مثل من .
- [سایر] با عرض سلام خدمت آقای مرادی. اعیاد رو بهتون تبریک می گم ... خواهشاً حرفامو تو سایت نذارین... متشکرم. من یه دختر 21 ساله ام خلاصه می گم: حدود یک سال و نیم که با پسری آشنا شدم که علتش هم مشکلی بود که ایشون داشتن. توی این مدت 7 یا 8 باری توی محل کار ایشون خیلی معمولی همدیگرو دیدیم ... ,... خواهر بزرگتر دارم که مجردن و هر دفعه به بهانه های مختلف خواستگاراشونو رد می کنن و الان هم که سن شون بالا رفته احتمال اومدن خواستگار به صفر نزدیک شده و متأسفانه مامانم ممی گن تا اونا ازدواج نکنن من هم نباید ازدواج کنم و اگر کسی هم پیشنهادی برای من به مامانم میده به همین بهانه رد می کنن. تا به حال چند بار با ایشون حرف زدم اما جز بی آبرویی نیتجه ای برام نداشته حالا سؤالام اینه : 1) من چه طوری می تونم نفسمو قوی تر کنم یا احساساتم رو زیر پا بذارم، چون نه می تونم این آقا رو فراموش کنم و نه باهاشون زندگی کنم .یه راهی پیشنهاد کنین .خواهش می کنم. 2) وقتی فکر می کنم برای هر نگاه یا حرف باایشون باید اون دنیا عذاب بکشم نه می تونم آرزوی مرگ کنم و نه تحمل این جوری زندگی کردن رو دارم . راهنماییم کنین. بیشتر دوست دارم بدونم اون دنیا چه بلایی سرم می یاد؟ 3) فکر می کنم به خاطر گناهی که کردم تو زندگی آیندم شکست می خورم و همه می گن ازدواج بعد این رابطه ها نتیجه ای ندارهبه خاطر بی اعتمادی دو طرف این درسته؟ 4) من با خانوادم چی کار کنم؟ ببخشید که طولانی شد فقط خواهش می کنم مفصل جوب بدین البته می دونم حجم کاری تون خیلی زیاده اما... بازم یه دنیا ممنونم حالا که با شما حرف زدم فکر می کنم سبک شدم . بی صبرانه منتظر جوابم. خدا نگه دار
- [سایر] سلام حاج اقا خدا قوت امشب اومدم با همکلاسی هام حرف بزنم البته با اجازه استاد سلام به همه من توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم الحمدلله 21سالم بود که ازدواجی کاملا سنتی کردم و از ان روزها 22 سال میگذره!!2سال بعد هم به دلیل شغل همسرم اومدم خارج از کشور ان موقع نه اینترنت بود و نه استادان گلی مثل حاج آقاو امثال ایشون که راهنما و مشاور باشند که اگر بودند مسایل و مشکلات ما زودتر و بهتر حل میشدند پس همکلاسی های عزیز: 1:قدر بدانید و شاکر باشید هم از استاد هم از خداوند بنویسید شکرتان را حتی اگر درج نشن(اما کوتاه نه مثل من) 2:مرحله دوم شاکر بودنتان انتقال اطلاعات به دیگران هست که زکات علم را میدهید حتی اگه شده با یک پیامک ادرس سایت یا زمان پخش برنامه های تلوزیونی استاد به همه اشناهاتون بدین 3:از لابلای جوابهای استاد میشه خیلی چیزها یاد گرفت دقت کنیدread between the lines مخصوصا دختر خانمهای جوان 5:نگران نباشید هیچ وقت برای یادگیری دیر نیست(من43 ساله ام ) 6:بپرسید از همه مشاوران زندگی بهتر (چرا که ذل پرسیدن دلیل عز تو باشد به وقت دانایی) و اما خواهشی از حاج اقا 1:امکان ضبط کارگاهها و گذاشتنشون تو سایت هست که بتونیم گوش بدیم 2:هر وقت اومدم تهران میتونم بیام مستمع ازاد ته کلاستون بشینم و فقط گوش بدم قول میدم اصلا حرف نزنم یا علی
- [سایر] سلام خلاصه و دسته بندی کردم، بیش تر نمی تونم ، شرمنده. منتظرم ، لطفا این بار جواب بدید، خواهش می کنم ، ممنون. 1- پسری هستم مشغول تحصیل در ترم 2 دانشگاه ... (ادامه تحصیل برام واقعا مهمه و یکی از اهدافمه) 2- خانواده ام مذهبی هستن ، خودم هم همین طور 3- تک فرزندم ولی به نظر خودم و بقیه وابستگیم به خانوادم زیادی نیست 4- قبل از عید از ( اوایل ترم 2 از یکی از دختر های هم کلاسیم خوشم اومد ولی هیچ عکس العملی در مقابلش نشون ندادم ( همیشه با ایشون سنگین برخورد کردم و یه جاهایی با ایشون بد برخورد کردم که باعث علاقه در ایشون نشه و رابطمون شکل دیگه ای نگیره) 5- می دونستم و می دونم و مطمئنم که الان شرایط ازدواج رو ندارم و اگه الان ازدواج کنم به نظر خودم ازدواجم موفق نخواهد بود و همه اهداف من و طرف مقابلم از بین میره 6- ایشون هم کاملا مذهبی هستن و خانوادشون هم مذهبی هستن. ( اشتراکات بین خانوادهامون زیاده ) 7- یکی دو ماه پیش واقعا خیلی اتفاقی و واقعا ناخواسته این مسئله بروز پیدا کرد (ما هرگز حضوری با هم در این رابطه صحبت نکردیم، با ایمیل و چت و دوبار با مشورت بقیه با تلفن ) 8- به نظرم یه مقدار بعد از بروز این مسئله رابطمون زیادی پیش رفت ( حالا هر جفتمون پشیمونیم ) 9- بعد از حدود سه هفته رابطمون رو با تصمیم هر دومون قطع کردیم ( خانواده هامون رو در جریان گذاشتیم، به طور کامل، و باهاشون مشورت کردیم) (ایشون پیش مشاور رفته و من هم با چند نفر مشورت کرده بودم که نتیجه قطع این رابطه شد ) 10- چون می دونستم که آینده رو نمی شه پیش بینی کرد به ایشون هرگز نگفتم برای من صبر کنه و حتی به ایشون گفتم که به خواستگار هایی که براشون میان همین جوری جواب رد نده و درباره اون ها تحقیق کنه و اگه به معیارهاش نزدیک بودن ووو 11- این رابطه هم برای من اولین تجربه بود و هم برای ایشون. مطمئنم. 12- بعد از قطع این رابطه من درباره معیارهام برای ازدواج به طور جدی با چند نفر مشورت کردم و ایشون رو به معیارهام خیلی نزدیک می دونم ، فقط یه اشکال وجود داره که ایشون حسشون در مورد من رو به من گفتن که نباید می گفتن ولی از اون جایی که مطمئنم این اولین و آخرین باری هست که این اتفاق برای ایشون افتاده به نظرم مشکلی نیست.( من خودم رو واقعا خیلی بیش تر از ایشون تویه این رابطه مقصر می دونم ) 13- سوالام : همون طور که گفتم ایشون به معیار هام واقعا نزدیک هستن و بعلاوه این رابطه بین ما به وجود اومده بود و واقعا من به ایشون حس خوبی دارم ، حالا من باید چی کار کنم ؟ هم خودم گفتم فقط برای من صبر نکنید (مطمئنم حرف درستی زدم) هم به نظرم واقعا برای من خیلی ایده آل هستند! من می دونم که حداقل تا دو سه سال دیگه نمی تونم شرایطم رو برای ازدواج کاملا فراهم کنم و باید تویه این مدت تویه یه کلاس با ایشون باشم، خودم رو چه طور کنترل کنم که اتفاق بدی نیافته و برخوردم رو چه طوری کنم؟ می ترسم تویه گناهی بیافتم که خدا نبخشدم. ( می دونم واقعا اشتباه بزرگی کردم ولی می خوام درستش کنم، رضایت خدا برام واقعا مهمه) اگه خصوصی بمونه متشکر می شم ولی اگه خواستید بذاریدش اسم رشته و دانشگاهم رو هرگز نذارید. ممنون التماس دعا واقعا درگیرم، جواب قبلی رو که ندادید ، جواب این رو بدید. لطف می کنید. اگر جواب هم ندادید بازم ممنون ولی جواب بدید. التماس دعا
- [سایر] سلام خیلی ذوق زده شدم خیلی وقت پیش ها برناه قبلیتون رو که با آقای شهیدی اجرا میکردین دیه بودم و همه جا ازتون تعریف میکردم تا اینکه رفتین و خبری نشد چند وقت پیش برنامه پارک ملت رو دیدم -آقای شهیدی هم آمده بودند یه کم خوشحال شدم بعد که عنوان کردند شما هم به این برنامه تشریف میارید خیلی خوشحال شدم. ولی به علت پخش دیر هنگام برنامه شما از برنامه ذیل ،موفق نشدم ببینمتون- اما امروز داشتم تو اینترنت دنبال صحبت های یکی از سخنرانان در تلویزیون میگشتم که دیدم یه لینک هم به نام شما سرچ شد ف اومدم اینجا شما رو دیدم - سوالات بچه ها رو دیدم ، خیلی واسم جالب بود. شما با بچه ها راحت هستین-جواب کوتاه اما پر معنی پس اگه اجازه بدین من هم یه سوالی بکنم راستیش چند وقتی بود که یه کار اشتباهی ( گناهی ) رو انجام میدادم ( لازم به ذکر هست من تو دوستام به عنوان یه فرد مذهبی معروف هستم)نماز و روزه هم جزو اعمالم هست. اما یه چند وقتی بود که دیگه اون اشتباه رو انجام نمیدادم ( ببخشید که از اشتباه نمی گم چون خجالت آوره)نمیدونم چی میشه که یهو یه دفعه باز اون کار رو انجام میدم ولی بعدش خیلی ناراحت میشم باز عزم رو جذب میکنم تا اشتباه دوباره تکرار نشه حال میشه بفرمائید چکارکنم که دیگه اصلا این اشتباه رخ نده حاج آقا هر چقدر هم فرد خوبی باشیم اما داریم تو این جامعه زندگی میکنیم نمیگم جامعه اوضاعش خرابه اما خوب هم نیست لطفا راهنمایی بفرمائید. بامداد جمعه-25 ماه رمضان سال 90
- [سایر] سلام آقای مرادی امیدوارم الان که دارین پیام من می خونید حالتون خوب باشه ( البته انشاالله که همیشه حالتون خوب باشه } نوشتین کوتاه پس منم می رم سر حرفام : آقای مرادی من از دست خودم کلافم& خستم&آخه پس کی این زندگی تموم میشه . واقعا بی معنی واسه چی داریم زندگی می کنیم ؟ واسه چی داریم کار می کنیم درس می خونیم ؟ تا کی این روزها همین طور تکرار میشن ؟ کی راحت میشیم ؟ زندگی برای من خیلی سخت می گذره . از این که جلوی چشمات زندگی که با تمام امید می خوایی سرپا نگهش داری به ... هم بدونی این زندگی چطور داره فنا میشه و کی داره بهش آتیش می زنه ولی اجازه حرف زدن و دفاع از مسائل شخصیتم نداشته باشی تو زندگیم عین کسی شدم که دست و پا و دهنش بستن و انداختنش تو یه استخر آب و میگن حالا اگه هنر داری شنا کن . شدم عین سگ .دیدن سگای خونگی چطور مطیع صاحبانشون هستن ؟ غیر اونا اجازه هیچ کاری ندارن اگه اونا بخوان میره گردش اگه اونا بخوان میره بازی وووووو زندگی من و خانوادم عمو و زن عموم دارن به باد میدن تو هر کاری دخالت میکن من الان 23 سالم و دانشجوی سال آخر کارشناسیم ولی خوب یادم که عموم اجازه نمی داد من درس بخونم همون کلاس چهارم من می خواستن از مدرسه در بیارن تا بچه هاشون نگه دارم چیزی که برام غیر قابل قبول اینه که چرا پدر و مادرم اینقدر گوش به حرف اون موجودات آدم نما می کنن هر خواستگاری که در خونمون می زنه زن عموم با گفتن حرفایی که هر کسی با شنیدنش شاخ در میاره می ذاره مبره ( من هیچ وقت کاری نکردم که پیش خدا رو سیاه باشم و ازطرفی من منتظر این نیستم که کسی بیاد دستم بگیره و ببره تا خوشبختم کنه من تو زندگیم برای همه ی اون چیزای نداشته خدام داشتم ولی نمی تونم اجازه بدم که بعد این همه سال با احترام آبرو زندگی کردن هر ناکسی من بد نام کنه . خیلی اتفاقات هست برای نوشتن ولی می دونم زیاد میشه و حوصله ی شما هم سر میره فقط یه خواهشی دارم برام ننویسین که با پدر و مادرت حرف بزن و بپرس چرا ؟ چون فایده نداره من تقریبا هر راهی امتحان کردم جز خودکشی اونم می خواستم بکنم که خدا بد جوری زد رو دستم پس دیگه به فکرش نیستم )
- [سایر] سلام حاج آقای مرادی خسته نباشید. من یه جوون 23 ساله از شهر مقدس قم هستم. از سال 1383 تا 1385 به فکر کارو درس نبودم و دنبالش بودم ولی نبودم. ازسال 1385 رفتم سراغ درس تا اینکه سال 1386 وارد دانشگاه آزاد استان قم شدم. بنابه دلایلی که نصفش بی لیاقتی و احمقی و ... خودم و یک ذره شم مشغول بودنم در یک گروه جوون که کارهای بیهوده انجام می دادیم نه کارهای بد کارهای فرهنگی ولی ازدرس و زندگی ام افتادم و یک ذره شم به خاطر ضربه بود که در تعیین رشته در سال اول دبیرستان خوردم بود که من از چشم پدرومادرم می بینم نگذاشتند من رشته ای رو دوست داشتم برم به حرف دوست و رفقای پدرم بالاخره رفتم تجربی منی که اصلا تا دوم دبیرستان تجدید نمیاوردم به خاطر بی علاقگی به رشته ام دوم و سوم دبیرستان سه تا سه تا تجدید آوردم بعد از سه سال مجبورشون کردم با سختی برم کارودانش و کامپیوتر بخونم. سرتون رو دردنیارم خلاصه بعداز این همه سختی سال 1386 وارد دانشگاه شدم. به خاطر ضربه ای که گفتم از نظرروحی نمی تونستم درس بخونم دوست داشتما ولی هی می گفتم چقدرسخته نمی تونم و ازاین حرفها. در ترم اول آخراش به خاطر ضربه و احمقی خودم و نبودن مشاوره و دوست نزدیکی به غیر از خدا که بتونم راحت باهاش حرف بزنم یواشکی به دور از چشم خانوادم از دانشگاه اومدم بیرون الانم مثلا از دید اونها دارم درس می خونم البته دوباره رفتم دانشگاه سال 1388 ولی به خاطر اون ضربه دوباره ترکش کردم. حالاهم که سرعقل اومدم و می خوام بخونم دیگه از نظر قانونی هم اضافه خدمت دارم هم نمی تونم وارد دانشگاه بشم. چون کاردانیه و سه سال بیشتر اعتبار نداره. هنوزم خانوادم فکر می کنن که من دارم درس می خونم. موندم حاج آقا نمی دونم چه کار باید بکنم. چطوری از این مخمصه بیام بیرون. می خوام برم سربازی خانوادم می گن بگذار درست تموم بشه بعد برو می خوام ازدواج کنم ولی نه درسم نه سربازیم و نه کارم معلومه البته الان در یک شرکت مسافرتی مشغول کارم ولی این که تا آخرش نمی مونه. آخه دلم نمی آد به خانوادم بگم که من ترک تحصیل کردم چون خیلی برام زحمت کشیدن و چشم امیدشون به منه و می دونم اگه بهشون بگم حتما سکته می کنن. یه راهی جلوی پاهام بگذارید تابدون اینکه پدرو مادرم متوجه بشن من از این مخمصه بیرون بیام. دیگه آرزوی مرگ کردم. واقعا همه راههای جلوی من بسته است. از خدا فقط کمک خواستم و نه از خلقش ولی از وقتی که با شما آشنا شدم و با سایت شما گفتم بگذار از یه روانشناس روحانی بپرسم که چکار کنم. یه راهی جلوی پاهام بگذارید. باتشکر اسمم مستعاره اسم اصلیم چیز دیگست. خداحافظ.
- [سایر] اول سلام سلام به کسی که وقت با ارزشش بدون چشمداشتی به مردم اختصاص میده ، ازتون مچکرم , همین (چون کار دیگه ای ازم بر نمیاد ،جز دعا ) آقای مرادی نمی دونم از کجا شروع کنم راستش حرف زیاد اما سخت ایجازش. شاید با شروع کردن به خوندن مطلبم با خودتون بگید بازم همون حرفهای همیشگی ، نوشته های کسایی که بازم باید براشون جناب سروانُ لینک کنم اما من فکر میکنم ایندفعه فرق میکنه ، من همه ی اون حرفها رو از قبل باور داشتم و دارم. من دانشجوی سال اول مکانیک تو دانشگاه سراسریم و تازه 20 سالم و با توجه به موفقیت هایی که داشتم و خواهم داشت مطمئنا ﺁینده بسیار خوبی دارم. بگذارید برم سر اصل مطلب یکی از دخترهای فامیل ، البته دور ، که من فقط سالی یکی دو بار می بینمش ، دو سال از خودم کوچیکتر و واقعا از خیلی جهات نمونه است ضمنا ایشون تازه امسال کنکور دارن. دو یا سه سال پیش که تو اوج احساسات بودم این حس بهم دست داد(نمی خوام بگم عشق شاید زمینه ی عاشق شدن) خودمم دقیق نمی دونم که انتخابش کردم یا انتخاب شد . اولش خودم مسخره می کردم که خجالت نمیکشی ، عاشق چشم و ابروی ......... منتظر زوالش بودم اما با فرازش روبرو شدم ، گفتم چون ازش فرار میکنم شاید داره دنبالم میاد باید بایستم وبررسیش کنم شاید این جوری به مرور زمان نواقصی پیدا بشه و بعد از ذهنم پاک بشه ، اما نشد. 1- ﺁقای مرادی اولین چیزی که واقعا منو زجر میده اینه که نمیدونم واقعا می تونم دوستش داشته باشم یا نه یعنی این علاقه ای که انکارش میکنم آیا درست؟ اون دختر خوبیه اما موضوع اینه که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ جواب این سوالها فقط پیش خودش ، چطوری می تونم اینها رو بفهمم؟ 2- من اصلا عجله ای برای ازدواج ندارم چون میدونم تا چند سال دیگه هنوز آمادگی شو ندارم ، اما اگه به خاطر تعلل من دیگه کار از کار بگذره و خیلی دیر بشه چی؟ کاری نمیشه کرد؟ 3. ﺁیا من باید صبر کنم تا به سن بالاتری برسم و از لحاظ فکری و مالی وضعیت بهتری پیدا کنم ، بعد دست به کاری بزنم؟ اگر جوابتان بله است بگویید چند سال؟ ببیند من اگر به طرفم مطمئن شوم(مطمئن از نظر تشابه ارزشها)حتما راه حل های بهتری پیش رویم است ، اما چه جوری؟ [4.] خواهش میکنم نگید پسرم الان به فکر درس ومشقت باش ، این افکار اصلا به مسایل دیگه ی زندگیم ضربه ای نزده و توشون مشکلی ندارم ، اما خب همین چند سال خیلی از لحاظ روحی ﺁسیب دیدم ، یه جوری تو برزخ بودن. لطفا کمک کنید.
- [سایر] سلام حاج اقا.. عزاداری ها مقبول حق وبه امید کمک بیشتر برای هدایت و راهنمایی همه.. نمی دونم تو یک دو دلی گیر کردم که تنها کسی که به فکرم رسید می تونه کمکم کنه شمایید..پس ازتون خواهش می کنم حداقل تا اواسط هقته اینده جوابمو بدید.. راستش حاج اقا من اهل مشهدم..درضمن خصوصی باشه پیام خیلی بهتره... من دختری 21 سالم.دانشجو از یک خانواده کاملا معمولی...و تقریبا مذهبی...یعنی سعی می کنم باشم... تقریبا 8 ماه که با اقا پسری اشنا شدم که این اشنایی از راه اینترنت بوده...اوایل فقط یک رابطه کاملا جدی اینترنتی تا تقریبا سه ماه پیش که کم کم زمینه مهر و علاقه این اقا در من به وجود اومد..راستی ایشون اهل کرجن و 21 ساله و دانشجو...و کاملا مذهبی... من خیلی به خودم فشار اوردم خیلی خواستم جلو احساسمو بگیرم خیلی ولی با ذفتار و عقایدی که از ایشون می دیدم و مسایلی که نا خداگاه بین ما پیش اومد مسئله این علاقه مطرح کردم و متوجه علاقه ایشون هم شدم...و 1 ماه که من و این اقا رابطه کاملا عاطفی و احساسی دارم..البته تنها وسیله ارتباطی ما smsو تلفن است... اقای مرادی می دونم می گید اشتباه است ...ما توی این سه ماه سه بار در استانه جدایی از هم قرار گرفتیم...که اونم همه به خواسته ایشون بوده چون دلایل مختلفی دارند از جمله نا محرمی،دور بودن،نارضایتی خدا و..... راستش من سر نمازام همیشه ایشون از خدا خواستم...راستش تو این یک ماه هم من و هم ایشون به این نتیجه ریسیدیم که طرف مقابل بهترین فرد برای ازدواج با طر ف دیگست...نمی دونم علاقه عجیبی در درونمون هست که نمی دونم عشقه یا نه... اقای مرادی ا ین اقا داره هفته اینده میاد مشهد و تنها هدف خودشو جدایی می دونه چون معتقد به هم نمی رسیم..ایشون زمان ازدواج خودشو 4 سال دیگه می دونه..بعد درس..سربازی...و.. راستش حاجاقا من مخالفم...من بهش می گم منتظرش می مونم...اره شما گفتید نباید بدون اطلاع خانواده ها منتظر موند...ولی من کسی که از نظر دینی،فکری،فرهتگی،خانوادگی کاملا شبیه خ.دمه چرا از دست بدم؟؟؟ راستش به نظر من برا ازدواج سه تا عامل اصلیه1-ایمان2-تقوا3-علاقه...و خب عوامل فرعی دیگه که تک تک می تونه موثر باشه ولی اگه این سه تا باشه همه اونها قابل تحمله..که نمی دونم خوشبختانه همه اینها در طرف مقابل من هست و ایشونم می گند اینها در من هست.. اقای مرادی رابطه ای که هدفش ازدواج باشه ایرادش چیه؟؟؟؟؟؟راستش از وقتی این اقا وارد زندگی من شده ایمانم قوی تر شده..کمتر سراغ گناه می رم... نمی دونم از نظر من این اقا هیچ ایرادی برا ازدواج با من نداره ..می دونم خانوادمم موافقت می کنند چون از نظر اونها همون سه عامل ملاکه.. اقای مرادی چی کار کنیم...چرا باید زندگی که می دونیم می تونیم با هم باشیم و بهترین هم باشه خراب کنیم؟؟؟؟؟ راستش به نظز من این اقا سخت می گیره...می دونم که این رابطه ها نمی شه زیاد روش حساب باز کرد... می دونم... ولی یک سوال اینه که چطور میشه سریع بهم رسید تا رابطه شرعی داشته باشیم...چطوری صبر کنیم تا همه چی فراهم بشه..چطوری از هم بگذریم در حالی که مطمئنیم برا هم بهترینیم..راستش اقای مرادی اینا احساس نیست...چون ما سه روز از هم دور بودیم و جفتمون از زندگی کار و درس افتادیم...همه زندگیمون خراب شد..اقای مرادی وقتی حس می کنیم مکمل زندگی همیم چرا باید از هم جدا شیم...راستش من خیلی دارم سعی می کنم این اقا قانع کنم که میشه به هم رسید..اره سخته..می دونم...ولی وقتی هدف مشخص باشه و تلاش کنیم به نظرتون ایرادی داره؟؟؟؟این اقا میگه تا کی اینطوری باشیم.تا کی؟.من می خوام ولی شرایطش نیست.. اقای مرادی من دختر و شرایط ازوواج دارم..این اقا میگن من می خوام فقط درس بخونم و تمرکز داشته باشم...نمی دونم چی کار کنم تا راضی بشه.چطوری بخوام ؟راستش حاج اقا من می دونم بدون این اقا هیچم وبهترین فرد برای منه...همش این سوال می پرسم چرا وقتی همو می خوام اینطوری جدا شیم؟؟؟؟؟؟؟.خواهشا منو راهنمایی کنید حداقل تا قبل از چهار شنبه هفته دیگه..ازتون می خوام برای رسیدنمون راه جلو پامون بزارید...ممنون...التماس دعا
- [سایر] سلام. کمکم کنید...حاج اقا دارم میترکم.قضیه مربوط میشه به یه اشتباه،شاید،نمی دونم. من دختری هستم تو یه خانواده ی مذهبی..چند وقت پیش توی یه چت روم با یکی اشنا شدم..رئیس چت روم بود...و تقریبا همه دخترای اونجا دوسش داشتن..من ادمه مغروری بودم اونجا..اما کم کم از اون پسر خوشم اومد..اما نه مثله بقیه اویزونش شدم نه تو خصوصی چیزی براش نوشتم...فقط به یکی از دخترای اونجا که تقریبا باهاش رابطه دوستانه داشت..گفتم ازاش خوشم اومده..اون گفت می خوای بهش بگم؟گفتم اصلا.اونم چیزی نگفت بهش..فقط یه بار سر یه بحثی تو خصوصی چیزی براش نوشتم..اخه تو عمومی نوشت من یه ادمه تنهاهستم...منم بهش گفتم هر کسی یه جور تنهاست اما دلیل نمیشه چون کسی مثله تو جار نمی زنه تنها ام نباشه..همینو گفتم خب چون داشتم باهاش تو خصوصی حرف میزدم..بیشتر ازش خوشم اومد تصمیم گرفتم یه مدت نرم اونجاو نرفتم...شاید حدوده یه ماه شد سعی کردم فراموشش کنم..گفتم اصلا تیکه ی من نیست..تا رفتم خودش اومد تو خصوصیم..گفت یکی خیلی وقته داره دنبالت می گرده..با اسمش که همیشه میومد نیومده بود..واسه همین گفتم مدل حرف زدنت برام اشناست میشه خودتو معرفی کنی؟خودش بود گفت من از تو خوشم اومده.خودتون میدونین عکس العمل من چی میتونست باشه...گفت می خوام بیشتر باهات اشنا شم..می تونم ایدیتو داشته باشم..منم ایدیمو دادم...دیگه شروع شد...با این تفاوت که من واقعا دوسش داشتم اما اونو نمی دونستم..اونم میگفت من عاشقتم و دوست دارم و..ازین حرفا. اصلا نمی خواستم ازش سوال کنم..گیج بودم..هنوزم احساس می کردم اون رئیسه.. چند وقت بعد گفت من سرطان خون دارم..بعضی وقتاام که چت می کردیم می گفت از بینیم داره خون میاد...تا اینکه کم کم شروع کرد به ایه یاس خوندن که دکترا گفتن تا یه ماهه دیگه بیشتر زنده نیست...گفت دکترا گفتن باید بستری بشی..چند روز بعد هرچی بهش اس ام اس دادم دیدم جواب نمیده..نگران شدم خیلی... تاحالا باهاش تلفنی حرف نزده بودم از نگرانی زنگ زدم یه پسر جواب داد اسمه خودشو گفتم به حالته سوال گفت نه من دوستش هستم فلانی بیهوشه... چون تاحالا باهاش حرف نزده بودم نمی دونستم خودش بود یا واقعا دوستش..چند وقتیم که راستو دروغشم هنوز نمی دونم بیمارستان بود من با دخترخالش در ارتباط بودم خودش اینطور میگفت اما اشتباهه من این بود که زنگ نزدم ببینم واقعا یه دختر بر میداره...یا حتی با یه شماره دیگه زگ بزنم ببینم قضیه راسته یا دروغ تا اینکه چند وقت بعدش گفت تشخیصه دکترا غلط بوده و این حرفا...به دوستم که گفتم گفت امکان نداره دروغ گفته بود گفت اولا که سرطان خوب شدنی نیست بعدشم دکتر که اینقدر خنگ نسیت ...شک کردم اما هیچی نگفتم. این یه ماهه اخر دعواهامون بیشتر شده بود اما بعضی وقتا که خوب بودو نمی پرید بهم می گفت من تورو برای اینده می خوام منم ازش پرسیدم منظورت از اینده ازدواج که نیست؟گفت اتفاقا هست..جاخوردم من سنم خیلی واسه این حرفاکمه خیلی...از طرفی خودش قبلا بهم گفته بود که مامانش مرده و باباش وضعه مالیش خوبه..اما اینا برا من مهم نبود من واقعا خودشو می خواستم...چند روز پیش که پیش یکی دیگه از دوشتام بودم در مورده این یارو ازم سوال کرد منم گفتم ااینجوریه اونجوریه میگه وضعه بابش توپه اما میگه رابطم باهاش خوب نیست..دوستم گفت نه بابا چاخان بسته وگرنه اگه باباش پول دار بود اویزونش می شدوپایین نمیومد..باز شک کردم..دیشب بهش اس ام اس دادم که بیا نت باهات کار دارم..طرفای ساعت 2 بود که شروع کردم تمامه این چیزارو گفتنو پرسیدن...گفتم من الان نمی دونم باید چیکار کنم اومدم از خودت سوالامو بپرسم...وقتی شروع کردم تند تند گفتن گفت یکی یکی...حالا اون داشت جوابه سوالامو میداد گفت قضیه سرطان ماله این بود که من پارسال میرفتم مهمانی های شبانه قرص مصرف می کردم...بعد از چند وقت که دیگه مصرف نکردم این جوری شدم گفت دکترا نفهمیدن از چی بوده...گفتم پس حتما خودت به این نتیجه رسیدی،گفتم تا اونجایی که من می دونم خونریزی از بینی از عوارضه مصرف کردن قرصه اکس نیست..باز پیچوند... گفت قرص اکس نبود یه اسمه دیگه گفت..گفتم در هر صورت تو پارتی ادویل یا استامینوفن که پخش نمی کنن بالاخره ارام بخشه دیگه...گفتم خوب این از این در این مورد که نتونستی قانعم کنی که حرفات راست بوده...حرفایی که دوستم در مورده باباش گفته بودو یکم تو لفافه پیچوندمو گفتم..گفت بابام سیاسیه که ازش خوشم نمیاد...جانبازه.. باور نکردم دیگه داشتم بهش مشکوک می شدم...بعد ازاین حرفا که تقریبا دیشب همش با دعوا زده شد..گفت اگه حرفی مونده بگو و برو..گفتم من فقط سوال پرسیدم مگه همیشه بهم نمی گفتی بیا از خودم بپرس..گفت تو به من شک کردی ..منو باور نکردی...گفت دیگه نمی خوام اسمی از تو توی زندگیم باشه...خوردم کرد..شکستم چون دوسش داشتمو دارم..من برام اینا مهم نبود خودشو می خواستم..که دیشب اینجوری ردم کرد..خیلی راحت..خیلی..حالا نمی ونم چیکار کنم..دیشب همش گریه کردم من ساده رفتم جلو اما اون باهام بد تا کرد...الانم حسابی بهم ریختم..لطفا کمکم کنید..منتظرم.خدانگهدارتون.