سؤالی که طرح گردیده از گذشته تحت این عنوان در کتب اخلاقی مطرح شده است که آیا دعا با مقام رضا منافات ندارد؟ رضا حالتی نفسانی و به معنای خشنودی از قضا و قدر الهی است. اشکال فوق از آن جا پیدا شده که گمان شده است دعا بیرون از حوزه قضا و قدر الاهی است، در صورتی که دعا و استجابت دعا نیز جزئی از قضا و قدر الهی است منظور از تقدیر الهی این است که خدای متعال برای هر پدیده ای، اندازه و حدود کمی و کیفی و زمانی و مکانی خاصی قرار داده است که تحت تأثیر علل و عوامل تدریجی، تحقق می یابد و منظور از قضای الهی این است که پس از فراهم شدن مقدمات و اسباب و شرایط یک پدیده، آن را به مرحله نهایی و حتمی می رساند با این مقدمه باید گفت: 1. دعا یکی از اسباب است همانند اسباب دیگر و اگر آشامیدن آب به جهت رفع تشنگی، و خوردن غذا به جهت ‏سد گرسنگی با مرتبه رضا مخالفت داشته باشد، دعا هم با رضا مخالفت ‏خواهد داشت؛ 2. هر گاه ما دعا می کنیم، در واقع برای آینده مطلبی را می خواهیم که واقع شود و ما خواست خدا را در آینده اطلاع نداریم؛ یعنی نمی دانیم خداوند در آینده چه چیزی برای ما خواسته، تا نسبت به آن راضی باشیم. و تنها در این صورت، دعا با مقام رضا منافات دارد که انسان حاجتش را بخواهد، هر چند مخالف رضا و صلاح خدا باشد.
مگر نه این که درد از او و درمان هم از او است. پس آیا دست به دعا بردن برای شفای مریض ترجیح دادن خواست بنده نسبت به خواست خدا نیست؟ و اصولا این که ما برای تغییر نظر خدا به نفع خود تلاش نماییم از یک بنده که باید خاضع وخاشع باشد و همواره خواست خدا را برخواست خود ارجح بداند امری مذموم نیست؟
سؤالی که طرح گردیده از گذشته تحت این عنوان در کتب اخلاقی مطرح شده است که آیا دعا با مقام رضا منافات ندارد؟ رضا حالتی نفسانی و به معنای خشنودی از قضا و قدر الهی است. اشکال فوق از آن جا پیدا شده که گمان شده است دعا بیرون از حوزه قضا و قدر الاهی است، در صورتی که دعا و استجابت دعا نیز جزئی از قضا و قدر الهی است منظور از تقدیر الهی این است که خدای متعال برای هر پدیده ای، اندازه و حدود کمی و کیفی و زمانی و مکانی خاصی قرار داده است که تحت تأثیر علل و عوامل تدریجی، تحقق می یابد و منظور از قضای الهی این است که پس از فراهم شدن مقدمات و اسباب و شرایط یک پدیده، آن را به مرحله نهایی و حتمی می رساند با این مقدمه باید گفت: 1. دعا یکی از اسباب است همانند اسباب دیگر و اگر آشامیدن آب به جهت رفع تشنگی، و خوردن غذا به جهت سد گرسنگی با مرتبه رضا مخالفت داشته باشد، دعا هم با رضا مخالفت خواهد داشت؛ 2. هر گاه ما دعا می کنیم، در واقع برای آینده مطلبی را می خواهیم که واقع شود و ما خواست خدا را در آینده اطلاع نداریم؛ یعنی نمی دانیم خداوند در آینده چه چیزی برای ما خواسته، تا نسبت به آن راضی باشیم. و تنها در این صورت، دعا با مقام رضا منافات دارد که انسان حاجتش را بخواهد، هر چند مخالف رضا و صلاح خدا باشد.
- [سایر] آیا دست به دعا بردن برای شفای مریض ترجیح دادن خواست بنده نسبت به خواست خدا نیست؟ واین کار امری مذموم نیست؟
- [سایر] سلام . اول بابت بی دقتی خودم و این که ناخواسته و سهوا\" به جای به کار بردن فامیلی جنابعالی در پیام قبلی نام کوچک شما رابرده بودم عذرخواهی می کنم . دوم : از تمام دوستان محترمی که در پاسخ پیام من اظهار نظر کرده سپاسگزارم . اما سئوالم از شما این است ؟ آیا واقعا\" در پیام من زشتی و بی انصافی بود . جناب آقای مرادی بنده برای شما احترام خاصی قائلم و خواهم بود و فکر می کنم وقتی شخصی برای آدم خیلی قابل احترام و ارزشمند است توقع بیشتری هم از او دارد من هم به این دلیل از شما توقع بیشتری داشتم نه فقط برای خودم برای تمام کسانی که به دنبال خیلی جواب هاهستند و در عین حال شخص قابل اعتمادی را نمی یابند که پاسخ خود را دریافت کنند حال اگر من به خاطر این که شما و عقایدتان را قبول دارم و دست یاری به سمت شما گرفتم این طور مورد اتهام قرار بگیرم که زشتی در بیانم بوده واقعا\" بی انصافی نیست ؟ این که دوستانی به شدت از من انتقاد کردند و شما هم در پاسخ واژه (تحمل) را مطرح کردید برای من بسیار جای تعجب داشت.چرا که من فقط مخلصانه درد و دلی خدمتتان کردم .جناب اقای مرادی من همیشه صحبت های دلنشین شما و نحوه برخورد متفاوت شما نسبت به مسایل در مقایسه با بعضی از روحانیون محترم دیگر ، را تحسین نموده و همواره از فرمایشات شما استفاده برده ام .حال اگر باعث کدورت خاطر دوستان محترم شده ام دیگر مزاحمتان نمی شوم و به حال تمامی این دوستان که راه خود را پیدا کرده و هیچ سئوال بی جوابی ندارند قبطه می خورم و برای آنها و جنابعالی سلامتی وموفقیت از خداوند صابر و مهربان خواستارم . التماس دعا
- [سایر] به نام خدا با سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما. ¬¬¬اگر فکر می کنید مطلب من برای دیگران خوب است که بخوانند و مشکلی از آنها بر طرف شود برای آنها نمایش دهید ولی نام شهر را پاک کنید(لطفاً) ، در غیر اینصورت خصوصی باشد. من جوان 22 ساله ای هستم که حدود 3 سال است جذب مسجد شده ام. حدود یک سالی است که توهماتی به ذهن من خطور می کند که نمی دانم چگونه آنها را از ذهنم پاک کنم ، در حالی که آنها بیشتر اوقات (مخصوصاً موقع نماز و دعا) با من هستند. اگر بخواهم برای درمان بهتر توضیح بدهم باید بگویم ، با معذرت: 1. گاهی مثلاً ... مدام احساس می کنم و این مرا کلافه کرده . نمی خواهم ولی به ذهنم خطور می کند. برای اینکه به آن فکر نکنم با خودم حرف زده ام که نباید فکر کنی ، به بی اهمتی آن و با اهمیت بودن خیلی مسائل دیگر فکر کرده ام ولی یک سال است مرا واقعاً آزار می دهد. به خدا و به اهل بیت متوسل شده ام ولی شاید به پزشک هم باید مراجعه می کردم که به شما می گویم . 2. گاهی وقتی به آدم ها نگاه می کنم مثلاً در خیابان یا هر جای دیگری، خانه ، به پسر ، دختر ووو ، نمی خواهم ولی نگاهم به جایی که می افتد جای مناسبی نیست و از این کلافه می شوم چون آن را نمی خواهم، یا هوای آن به سر ندارم. 3. گاهی بین دوستان که هستم مثلاً اگر با هم دست می دهیم یا روبوسی می کنیم و همدیگر را تحویل می گیریم ، پیش هم هستیم ، به ذهنم فکرهای زشتی خطور می کند در صورتی که نمی خواهم. فکری شبیه به اینکه مثلاً (انگار کسی درون من می گوید \"تو از دست دادن این احساس را کردی!!!\" ) در صورتی که اینگونه نیست. در حالی که من این احساس را نمی خواهم و از آن متنفرم. شاید مجبور باشم این حرفها را بگویم هرچند می شد این درمان من دو سال پیش باشد ، زمانی که دوستی از برادر متعهد تر و از پدر دلسوزتر مرا جذب اخلاقش کرد و مرا با آن نگاه قشنگش و صدای دلنشینش با خدا و صاحب الزمان و مسجد رفیق کرد، وقتی پیش او کلی اشک ریختم ، از من خواست به او بگویم چه گذشته ای داشته ام اما من از خجالت نگفتم--- فقط می دانم ریشه این بدی ها در تفکراتم است و مرتبط با گذشته. با این تفاسیر شما چه تجویز می کنید؟، من با تلاش و تفکر خودم تا حدودی سعی کرده ام ولی دیگر خسته شده ام. گاهی برای اینکه اینگونه نباشم از جو دوستان خارج شده ام ، یا آنها را تحویل نگرفتم، نه اینکه بد رفتاری کنم. البته تمام دوستان دوره گذشته را ترک کرده ام. مسجد هم مدام می روم. گاهی از بس که فکرهای زشت و نفرت آور به مغزم خطور می کند خسته می شوم و به مرز ناامیدی می رسم ولی باز به خودم می گویم که شیطان می خواهد مرا ناامید گیر بیاورد و باز به خودم لبخندی می زنم و سعی می کنم شاد باشم و امیدوار که خدا نظر به من کند و این گناه برطرف شود. می دانم که وقتتان خیلی کمتر از آنست که بخواهید این همه را بخوانید، خدا شما را توفیق بدهد که دلسوزانه به فکر جوانها هستید. شما مرا به یاد آن دوست می اندازید که حالا مدتی است از من جدا شده است و به دیار باقی شتافته و می دانم او زنده است و من مرده. سالم و سلامت باشید زیر سایه مولا.
- [سایر] با سلام بنده دو فرزند دارم یک دختر که چهار سال و هفت ماه سن دارد و پسری دارم که 7 ماه سن دارد . به دلیل وضع کاری شوهرم سه سال است در واحد آپارتمانی به دور از اقوام در شهری زندگی می کنیم البته فاصله شهر مورد نظر تا محل زندگی قبلی امان زیاد نیست و بیست دقیقه راه بیشتر نیست و معمولا هفته ای یک بار به آنان سر می زنیم و به آنجا می رویم . از مدتی است که در اینجا زندگی میکنیم نمی دانم چرا رفتار دخترم کلا عوض شده است . با توجه به اینکه من و پدرش وسواس زیادی نسبت به مسائل جنسی دخترم داریم اما نمی دانم رفتارش چرا تغییر کرده است . البته نسبت به مسائل واسواس زیادی هم نداریم . دخترم آنقدر به باباش وابسته شده که شب ها در آغوش او می خوابد و خوابش می برد و اگر باباش بیدار باشد او هم نمی خوابد و نتوانسته ایم این رفتار را از او دور کنیم . وقتی می خوابد دست در گردن باباش می کند و می خوابد و تازگی ها تا حدی توانسته ایم این رفتار ها را از او دور کنیم . با وجود این شب ها وقتی می خوابد دست زیر گلویش می کند تا خوابش بگیر بارها به او گفته ایم این رفتار تو زشت است خدا دوست ندارد ولی از رفتارش دور نشده است . حتی او را تشویق کرده ایم باز هم نتوانسته ایم از طریق تشویق او را از این کار منع کنیم . در مواقعی که به منزل دوست و آشنایان می رویم با بچه ها بازی دکتری می کند . بارها از سوی من تذکر داده ام ولی باز هم به سوی این کار می رود و من از آینده اش می ترسم . و فکر می کنم خدای نا کرده در آینده مشکل اخلاقی پیدا نکند . بیشتر پسرها را دوست دارد و وقتی در جمعی بچه ها از دخترها و پسرها ی هم سن و سالش حضور دارند دور و بر پسرها می رود و با آنها بازی می کند و کاری به دخترها ندارد . پدرش کارمند است و اکثر من در خانه پیش او هستم نمی دانم چکار کنم حتی بعضی مواقع او را تبیه هم کرده ام . پدرش تا حدی هر چه او خواسته در اختیارش قرار داده است . خیلی بی نظم شده است وسایلش را پرت می کند و اصلا حرف گوش نمی کند . خیالی نازک نارنجی است و زود احساسی و گریه می کند . شب ها هم بعضی مواقع نیمه شب از توی خواب حرف می زند و گریه می کند .
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] با سلام خدمت شما که وقت و نیروی خود راصرف پاسخ دادن به پرسش های مردم برای کمک به آنها در جهت دست یافتن به راه حل مناسبشان می کنید پیشاپیش از خداوند متعال پیشرفت و موفقیت شما را در این زمینه خواهانم مطلبی را که می خواهم با شما به عنوان یک کارشناس در میان بگذارم مشکلی است که شاید به شکلهای گوناگون در بسیاری از جوانان مخصوصا در جوانان کشور ما وجود دارد منظورم مشکلات جنسی و مسائل مربوط به آن است من نیز از این روند جدا نیستم و درگیر مشکلی هستم که هر لحظه مرا ناتوان تر می سازد چندی پیش این مسئله را با شبکهء پرسمان که یک سایت دانشجویی است در میان گذاشتم آنها نیز لطف کردند و پاسخم را دادند اما این مشکل آن قدر بر روح من چیره گشته که راه حلهای آنها را نتوانستم اجرا کنم چرا که اراده ام بسیار ضعیف شده است مشکلی که در مورد آن می خواستم صحبت کنم کاری است بسیار بسیاربدتر از اعتیاد به مواد مخدر،استمناء!آری درد من این است دردی که هم جسمم را و هم روحم را چند سال مورد حملهء خود قرار داده و تا کنون نتوانسته ام به طور قطعی از پس آن بر بیایم اجازه می خواهم به دلیل اینکه شناخت هر چه بیشتر شخصیت فرد پرسش کننده می تواند به مشاور در جهت ارائهء پاسخی بهتر و جامع تر کمک کند وقتتان را بگیرم و کمی از زندگی ام را برایتان شرح دهم ... باید بگویم به خاطر این که همه فکر می کردند من فرد بسیارپاکی هستم و به خاطر این که قلبا پاک بودم و نظر بدی نسبت به دختران فامیل نداشتم و بسیار از متلک گویی به آنها متنفر بودم همیشه در میان آنها بودم و با آنهابسیار صمیمی تر از هم جنسانم بودم به همین دلیل به من می گفتند مریم خانم در جمع آنها احساس راحتی می کردم و تا اکنون نیز آنها مرا پسری خوب و پاک می دانند به خاطر همین ارتباط پاک احساس بد و شرورانه ای نسبت به آنها نداشتم زمان می گذشت و هر بار که استمناء می کردم بیشتر به درون گمراهی فرو می رفتم هر بار پس از انجام این کار به خودم قول می دادم که دیگر این کار را نکنم و توبه می کردم اما باز این کار تکرار می شد تا همین الان ..... در مقطع پیش دانشگاهی که بودم از یک طرف به نمراتم حساس بودم و از طرفی نگران وضعیت کنکور خود بودم تصمیم گرفتم آن سهل را به دلیل یا بهانهء سنگین بودن درسها و نبود وقت کنکور ندهم و سال آینده با فراغ فکر بیشتری برای کنکور درس بخوانم کارم را خوب شروع کردم و بدون مشورت در چند کلاس کنکور ثبت نام کردم اما هنگامی که دیدم بیشتر به فکر پول هستند تا انتقال مفاهیم انگیزه ام را از دست دادم و دیگر به آن کلاسها نرفتم و تقریبا دیگر درس نخواندم بسیار با خانواده ام درگیر بودم آنها مدام مرا به ادامهء کار تشویق می کردند ولی من مقاومت می کردم زیرا توقعم بالا بود و می خواستم در رشتهء خوبی قبول شوم دلیل این که در این مورد می نویسم این است که می خواهم بگویم یکی از زیانهای استمناء کاهش اراده است من هنگامی که در درسهایم به مشکلی بر می خوردم خیلی سریع ناراحت می شدم و بدتر این که این ناراحتی را به درسهای دیگر نیز می کشاندم و دیگر دوست نداشتم به درس خواندن در آن ساعت ادامه دهم چرا که اراده ام ضعیف شده بود آن سال نیز گذشت وسال تحصیلی جدید را با انگیزه ای قوی شروع کردم در ابتدای شروع کارم چون می دانستم که اگر استمناء را ادامه دهم باز هم سرنوشتم مانند سال گذشته خواهد شد با حال التماس و تضرع پس از نماز به سجده افتادم و قران در بغل از خداوند به زاری خواستم هدایتم کند و مرا از این منجلاب بیرون آورد خداوند نیز با لطف همیشگی که به من داشته است هدایتم کرد هر روز رابطه ام با خداوند بهتر می شد پس از نماز اول وقت مغرب و عشاء هر شب تا شب کنکور به طور مرتب دو صفحه قران را با معنی آن وبا تفکر می خواندم مدت عبادت من یک ساعت به طول می انجامید ولی گذشتن زمان را حس نمی کردم اوایل کار دو سه مرتبه استمناء کردم ولی کم کم این کار را ترک کردم آن قدر خود را به خداوند نزدیک می دیدم که در نماز گریه می کردم و از این که دارم با پروردگار و آفرینندهء خودم صحبت می کنم شور و شعف سراسر وجودم را فرا می گرفت وبا تعجب و شرمندگی به گذشته ام فکرمی کردم جدولی درست کرده بودم که سعود و سقوط اخلاقی را توسط فلشهایی در آن نشان می دادم دائم در حال مراقبهء نفس بودم هر شب بعد از نماز عشاء کل کارهای دیروز و امروزم را مرور می کردم و نکته های مثبت و منفی را یادداشت می کردم تا دیگر بدیها را تکرارنکنم شبهای جمعه را مرتب به حرم می رفتم یک شب حرم خیلی شلوغ بود و من که همیشه دنبال جای خلوتی می گشتم یکی دیگرازبلاهای استمناءگوشه گیری من بود هیچ جای خالی پیدا نکردم و با حالت حزن بسیار به امام رضا ع سلام کردم و با ناراحتی از حرم خارج شدم در مجلسی که به مناسبت چهلم فوت پدربزرگم برگزار شده بود دختر عمه ام به مادرم گفت چند شب پیش احسان را در خواب دیده ام که به حرم رفته و حرم بسیار شلوغ بود و درهای منتهی به ضریح بسته بود و خادمان اجازهء ورود نمی دادند که احسان جلو رفت در را برای او باز کردند وقتی این خواب را شنیدم گریه کردم که چگونه من که آن قدر بد سیرت بودم به کوتاه مدتی آن چنان مورد لطف خداوند قرار گرفته ام که زیر سایهء رحمت امام رضا ع قرار گرفته ام در آن نه ماه که برای کنکور درس می خواندم دعا می کردم که در رشتهء داروسازی در شهر خودم قبول شوم پس از کنکور مانند هر سال تابستان را برای شبکاری به مغازهء تولیدی پدرم رفتم روزی پس از نماز صبح تلفن مغازه به صدا درآمد و صدای پدرم را شنیدم که خبر قبول شدن در رشتهء داروسازی مشهد را به من می داد بسیار خوشحال شدم و نماز شکر خواندم هدف من از درس خواندن رسیدن به پول و ثروت نبود بلکه می خواستم تا پله های پیشرفت را طی کنم و وزیر شوم و به کشور و هم وطنانم خدمت کنم تمام وجودم سرشار از عشق به پیشرفت میهنم بود قبلا مطالعات زیادی در مورد تاریخ باستان ایران و افتخارات آن داشتم و حال پلهء اول را با لطف بسیار خداوند و تلاش خودم با موفقیت طی کرده بودم در تابستان تحقیقی در زمینهء امام زمان ع و وظایف شیعیان ایشان انجام دادم تحقیق بسیار جالبی شده بود باید بگویم در این نه ماه نمازهای ظهرو عصر و مغرب و عشائم را مرتب به مسجد می رفتم به پیشنهاد امام جماعت مسجد محلمان تصمیم گرفتم جمعه شبها آن را برای نمازگزاران آن را ارائه دهم جمعه شبها پس از نماز عشاء بر می خواستم و این تحقیق را می خواندم و حضار با علاقه گوش می کردند خلاصه آدم خوبی شده بودم ولی پس از این که به قول قران کشتی من به ساحل نجات رسیده بود و به هدفم رسیده بودم ارتباطم با خدا ضعیف تر شد و پس از مدتی دوباره با ناسپاسی تمام استمناء کردم و آن را تکرار کردم تا اکنون که در اواخر ترم اول هستم در این چند سال بر اثر این کار همیشه کم بنیه بوده ام مخصوصا این اواخر که به طور جنون آمیزی تقریبا هر دو شب یک باراین کار را می کنم دستهایم می لرزند چشمانم ضعیف شده است در مدت کوتاهی دوبار عینکم را عوض کردم موهایم بسیار نازک و نرم وشکننده شده است و به راحتی و بسیار زیاد می ریزند لبهایم را نا خود آگاه گاز می گیرم مادرم می گوید تازگی ها عصبی شده ای زیاد پلک می زنی انگشتانت را گاز می گیری بر خلاف گذشته اعتماد به نفسم کم شده دیگر نمی توانم در کلاس از استاد سوال بپرسم هنگامی که مطلبی را نمی فهمم و نمی توانم سوال کنم بسیار ناراحت می شوم هنگامی که می خواهم مطلبی را برای هم کلاسی هایم که سی پسر و سی دختر هستند بگویم صورتم به طور محسوسی شروع به لرزش می کند و صدایم بسیار می لرزد چند روز پیش در عین ناباوری دیدم هنگامی که می خواستم چیزی را به دانشجویان یادآوری کنم زیر ناخنهایم کبود شده تمرکزم بر درسهایم بسیار کم شده است سر کلاس که هستم انگار مرده ای بیش نیستم و در دنیایی دیگر سیر می کنم و مرتب ذهنم منحرف می شود و درسها را نمی فهمم در خانه هم هر چه تلاش می کنم بعضی درسها را بفهمم نمی شود و هر روز نگران تر می شوم هر بار تصمیم می گیرم دیگر این کار را نکنم ولی نمی شود دیگر هدفم یادم رفته است دیگر خدا را نمی شناسم و نماز را به زور می خوانم در آیات قران شک می کنم و گاهی اوقات خدا را فاقد نقش در این دنیا می دانم و قران را داستان نمی دانم عاقبتم به کجا می کشد این ها بخشی از زندگی من بود حال امیدم پس از خداوند به شما است خواهش می کنم این برادرتان را اگر بدتان نمی آید کمک کنیدو از تاریکی ها او را دوباره به نور برگردانید خواهش می کنم پاسخی مقطعی به من ندهید و مرا مرحله به مرحله هدایت کنید اگر امثال مرا رها کنید به جای اول خود بر می گردند لطفا مرا راهنمایی کنید در ضمن خوشحال می شوم اگر این نوشته را بدون ذکر نام در معرض دید دیگر کاربران بگذارید چه بسا بخوانند و عبرت بگیرند
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .