با سلام خانم خوب ، شما و همسرتان هردو نفر تان بایست مهارتهای ارتباطی و حل مسئله تان را تقویت کنید . در گذشته به دلیل اینکه زمانهای کوتاه تر و بصورت پارت وقت با هم بودید این ضعف ارتباطی کمتر مشهود بود . اما حالا که تایم طولانی تری با هم هستید این مشکل مشهود و مشخص تر شده . برای حل این مشکل اولین قدم این هست که اطلاعات خودتان را درباره ویژگیهای روانشناختی خودتان به عنوان یک زن و همینطور همسرتان به عنوان یک مرد بالاببرید تا درک درستی از انتظارات خودتان داشته باشید و همینطور همین شناخت و اطلاعات را از جنسیت همسرتان افزایش بدهید تا ابتدا بتوانید درک درستی از نیازها و انتظارات ایشان و تفاوتهای جنسیتی که گاه اختلافات از آن نشات میگیرد داشته باشید. برای رسیدن به این مهم توصیه میکنم کتاب رازهایی درباره مردان و زنان نوشته باربارادی آنجلیس را مطالعه کنید .قدم بعد این هست که یادبگیرید خشم و زبانتان را کنترل کنید و اگر انتظاری دارید ابتدا با تاکید بر نکات مثبت در قالب جملات مثبت و در نهایت احترام خواسته خودتان را مطرح کنید . اگر تاکید بر نقاط قوت نشود و تنها متمرکز بر نقاط ضعف شوید رابطه بدون انرژی و انگیزه خواهد شد و روزبه روز از هم فاصله بیشتر خواهید گرفت . اما اگر تاکید بر نقاط قوت هم بکنید و سپاسگذار محبتهای هم باشید این ارتباط هم گرمتر میشود و هم روز به روز انگیزه بیشتری برای با هم بودن و بهتر شدن دارید .در رابطه با مشکلات هم بهتر هست به همین شیوه بدون متهم نمودن و توهین کردن مشکلات را با ارائه راهکار مختلف و انتخاب بهترین راهکا ر مورد حل و فصل قرار بدهید .مطمئنا اگر بتوانید خاطرات مثبتتر را هم مدنظرتان قرار بدهید احساس مثبتتری را هم خواهید داشت و رفتار مثبتتری را هم در ارتباط با همسرتان خواهید داشت .موفق باشید
سلام
من حدود 8 ماهه که با همسرم عقد کردیم و قبل از اون هم دو سال با هم دوست بودیم. دعواهامون بعد از ازدواج بیشتر از قبل شد و باعث شده که هردومون از هم دلسرد بشیم و حرمت های بینمون شکسته شده و این زندگی برامون بی ارزش شده. خاطرات گذشته اجازه نمیده احساسم نسبت به همسرم خوب شه.
چه کار باید کرد تا دوباره مثل قبل بشیم؟
با سلام خانم خوب ، شما و همسرتان هردو نفر تان بایست مهارتهای ارتباطی و حل مسئله تان را تقویت کنید . در گذشته به دلیل اینکه زمانهای کوتاه تر و بصورت پارت وقت با هم بودید این ضعف ارتباطی کمتر مشهود بود . اما حالا که تایم طولانی تری با هم هستید این مشکل مشهود و مشخص تر شده . برای حل این مشکل اولین قدم این هست که اطلاعات خودتان را درباره ویژگیهای روانشناختی خودتان به عنوان یک زن و همینطور همسرتان به عنوان یک مرد بالاببرید تا درک درستی از انتظارات خودتان داشته باشید و همینطور همین شناخت و اطلاعات را از جنسیت همسرتان افزایش بدهید تا ابتدا بتوانید درک درستی از نیازها و انتظارات ایشان و تفاوتهای جنسیتی که گاه اختلافات از آن نشات میگیرد داشته باشید. برای رسیدن به این مهم توصیه میکنم کتاب رازهایی درباره مردان و زنان نوشته باربارادی آنجلیس را مطالعه کنید .قدم بعد این هست که یادبگیرید خشم و زبانتان را کنترل کنید و اگر انتظاری دارید ابتدا با تاکید بر نکات مثبت در قالب جملات مثبت و در نهایت احترام خواسته خودتان را مطرح کنید . اگر تاکید بر نقاط قوت نشود و تنها متمرکز بر نقاط ضعف شوید رابطه بدون انرژی و انگیزه خواهد شد و روزبه روز از هم فاصله بیشتر خواهید گرفت . اما اگر تاکید بر نقاط قوت هم بکنید و سپاسگذار محبتهای هم باشید این ارتباط هم گرمتر میشود و هم روز به روز انگیزه بیشتری برای با هم بودن و بهتر شدن دارید .در رابطه با مشکلات هم بهتر هست به همین شیوه بدون متهم نمودن و توهین کردن مشکلات را با ارائه راهکار مختلف و انتخاب بهترین راهکا ر مورد حل و فصل قرار بدهید .مطمئنا اگر بتوانید خاطرات مثبتتر را هم مدنظرتان قرار بدهید احساس مثبتتری را هم خواهید داشت و رفتار مثبتتری را هم در ارتباط با همسرتان خواهید داشت .موفق باشید
- [سایر] سلام محل زندگی من و همسرم شهر قم هست ولی اصلیت همسرم تبریزی هست یعنی فامیلهای ایشون تبریز زندگی میکنن تقریبا 2 ساله که من ازدواج کردم و نامزدیم و تو این دوران نامزدی چندین بار با همسرمان مشکل داشتم همسرم خیلی وابسته به مادرش هست و هرجا مادرش میره اون هم میره همین وابستگی زیاد مشکلاتمان زیاد شده مثلا هر اتفاقی هر حرفی که به او بزنم به مادرش میگه و... الان هم رفتن مسافرت تبریز، همسرم هم همراهشون رفته من هم اول اجازه نداده بودم بعدش دیدم مادرش گریه میکنه زنگ زده به پدرم میگه چرا اجازه نمیده مگه پادگانه و بحث و ناراحتی پیش اومده گفتم برو ( در ضمن تا الان هر جا خواستن گذاشتم بره ایندفعه برای امتحان همسرم اجازه ندادم این اتفاق پیش اومده )حالا الان که چهار روزه رفته فقط یکبار زنگ زدم که رسیدی به شهرتون یانه و او هم اصلا نه زنگ میزنه نه پیام میده راستی این و بگم من همیشه هر روز به همسرم سر میزنم و خیلی به او احترام میکنم ولی احساس میکنم که زیاد میرم پیشش یا زنگ یا هر روز مسیج میدم زیاده روی کردم ولی اون برعکس تا من پیام ندم همسرم هم پیام نمیده ، الان هم از وقتی که رفته مسافرت نه به من زنگ زده نه پیام داده اونجوری که من به او علاقه دارم اون اصلا به من علاقه ندارد پدر و مادرم میگن نباید زیاد محل بگزاری نباید هر روز سر بزنی همین کارهات ارزش خودتو پایین آوردی راستی همسرم تک فرزنده نه داداش داره نه خواهر ، بعضی وقتها که پدر و مادرم و مادر همسرم دخالت میکنن اوضاع ما خرابتر میشه میخواستم راهنمایی کنید که چیکار کنم چطوری با همسرم رابطه بر قرار کنم ؟ چیکار کنم وابستگی همسرم با مادرش کم بشه ؟ و هرچی میدونید راهنمایی کنید تا زندگی دو زوج بهتر بشه هر روز بدتر نشه
- [سایر] سلام خانم عطاریان خسته نباشید من با شوهرم بعد 8 سال دوستی ازدواج کردم تو این 8 سال دوستیم مشوق درس خوندنم بود تا اینکه دانشجو ترم آخر فوق لیسانس بودم که با شوهرم عقد کردم تحصیلات شوهرم دیپلم هستش ولی اطلاعات عمومی و سیاسی و تاریخی خیلی زیادی داره و من از ایت بابت راضیم الان تشویقم میکنه که برای دکتری بخونم ولی من میترسم این باعث غرور من و فاصله بیشتر من وشوهرم بشه؟ بعد ازدواجم یه حس بدی که دارم اینه که نمیدونم چرا بوجود شوهرم بابت تحصیلاتش نمیتونم افتخار کنم در صورتی که اون مشوقم بود و هست و این قضیه عذابم میده در صورتی گفتم سواد علمیش خیلی زیاده لطفا بمن راهنمایی کنید که چیکار کنم آیا این قضایا باعث میشه که زندگیم خراب بشه؟آیا تفاوت تحصیلاتم بعدها ممکن بینمون فاصله بندازه؟
- [سایر] سلام عاشق پسری شدم اونم منو دوست داره و چندسال با هم اشناییم اون 30 سالشه مادرش بی هیچ دلیلی مخالفت میکنه و میگه هرکس که با نظر منه باید براازدواج انتخاب کنی نه کسی ک از قبل با هم اشناشدین.حتی به پسرش گفته اگه این دختره پیغمبر باشه من رضایت نمیدم و اگه میخوای خودت برو خواستگاری و بعداز اون من دیگه مادرت نیستم ولی ماهرگز نخواستیم بدون بزرگتر بیاد خواستگاری و زندگیمونوشروع کنیم.مادرش به حرف هیچکس گوش نمیده با وجود اینکه همه افراد خانواده باهاش صحبت کردن در این مورد.حتی حاضر نیست منو ببینه.هیچ بهونه ای هم نداره همه چیزمون کامله نه مشکل جسمانی نه پول نه هیچی فقط میگه نه نه نه چند ماهه خواستیم بیخیال هم بشیم اما نه من و نه اون نتونستیم تا حدی که همدیگرو که به هم خیره میمونیم بعضی وقتا ساعت ها میشینیم به هم نگاه میکنیم آیا من اشتباهی کردم من که همه جوره دوستش دارم چه کار کنم???? نتونستم از فکرش جدا بشم اونم نتونست خیلی به خودمون سخت گرفتیم که بشه مثلاروزه ده روزه یا نذر یا حتی از خود خدا خواستیم کمکمون کنه جفتمون مقیدیم یک ساله ک مدام با مادرش صحبت میکنه و نه میشنوه زندگیمون نابود شده نه اینوری نه اونوری !هیچ دلیلی برا مخالفت مادرش نیست فقط شاید اینکه واقعا پسرشو دوست داره و میخواد کنارش بمونه و اگه یکی براش انتخاب کنه ک با نظرخودش باشه مطمیناپسرش اون دختر رو زیاد دوست نداره وتوجه پسرش بیشتر با مامانشه تا با زنش.معلوم نیست چند سال دیگه هم اجازه ازدواج بده فقط شما مثل بقیه نگین یکی دیگه ؟نمیتونیم بیخیال هم بشیم؟ من 27سالمه و اون 30سالشه از رو بچگی نیست کارامون بگم هوسه زودگذره واقعا دوستش دارم نمیتونم کسی دیگرو جاش ببینم فکر میکنم تا وقتی دلم پیش اونه حق این کارو ندارم چون باعث بدبختی یکی دیگه میشم!میتونید راهی بهم نشون بدین ؟خوهش التماس اگه میتونین کمکم کنید؟ممنون
- [سایر] سلام .4ساله دارم بایه اقایی زندگی می کنم که بسیار ادم بی مسولیتیه.هرچی باهاش صحبت می کنم میگه راست میگی ولی متاسفانه به کارش ادامه می ده از نظر اقتصادی ضعیف هستیم چون شوهرم نمی ره سرکار یه دختر 8 ماهه دارم خیلی صبر می کنم میگم درست میشه ولی باور کنید فایده نداره ..درضمن دوباره ازدواج کردم.ازدواج اولم شوهرم ادم ساده ومنگی بود واز لحاظ ظاهری تعریفی نداشت درضمن اونجا 13 سالم بود که از دواج کردم وسن 21سالگی خدابهم پسر داد وبه خاطر پسرم مهریه ام رو بخشیدم ولی با خودم زندگی نمی کنه پیش مادر بزرگشه ..خلاصه آقای دکتر موقعی که این اقا اومد خاستگاریم از همه لحاظ از شوهر قبلیم بهتر بود ولی متا سفانه تن به کار نمی ده ومن مجبورم با بچه کوچیک تو خونه ها کار کنم خواهرم میگه ازش جدا شو ولی من نمی خوام دوست ندارم دوباره خاطرات تلخ بیاد جلو چشام تورو خدا راهنماییم کنید ..منتظر جواب پیامتون هستم...
- [سایر] با سلام من حدود 4 سال ازدواج کردم و یک فرزند یک ساله دارم همسرم از کودکی دچار لکنت زبان بوده و در حال حاضر مشکل زندگی ما شده ، چون در موقع صحبت کردن با دیگران فقط به اینکه از چه کلمه ای استفاده کنه که راحتتر بیان بشه فکر می کنه و بدتر می شه و کلا اعصابش بهم می ریزه و زندگی را برامون جهنم میکنه حتی به همه ناسزا می گه و همه چیز و با عصبانیت پرت می کنه و تا جایی که از دستش بربیاد لجبازی می کنه ... و در نهایت به هر قیمتی خودش را از نظر روانی تخلیه می کنه. واقعا گاهی از کم لطفی اون خیلی ناراحت می شم چون من هر کاری براش می کنم. ولی تحمل لجبازی و زندگی ناآرام را ندارم. لطفا کمکم کنید حتی به اینکه جدا بشم فکر می کنم ولی بخاطر فرزندم نمی تونم.
- [سایر] با سلام من و همسرم حدود سه ماه است که به صورت پنهانی از خانواده هایمان با هم ازدواج کردیم (من و همسرم هر دو مطلقه هستیم و صیغه موقت کردیم) و میخواهیم که عقد دائم کنیم و برای همیشه در کنار هم زندگی کنیم و الان مشکل ما گرفتن رضایت خانواده هاست و میخواهیم که زودتر بتونیم رضایتشون رو کسب کنیم ، ما سال پیش از طریق سایت ازدواج با هم آشنا شدیم و هر دو خانواده در جریان بودن و نظر من و خانواده ام مساعد نبود و با وجود اصرار خواهر همسرم برای اجازه واسه خواستگاری و آشنایی بیشتر من قانع نشدم و ایشون رو رد کردم تا اینکه امسال آشنایی ما دوباره شروع شد و با توجه به اینکه الان ازشون شناخت درستی دارم به عقد ایشون در اومدم ولی خانواده همسرم تقریبا تمایلی واسه اومدن به خواستگاری من ندارن و یه ذهنیت منفی نسبت به تغییر عقیده من راجع به پسرشون پیدا کردن در حالیکه همسرم بهشون گفته که من گفتم تصمیم پارسال من اشتباه بوده و شناخت درستی ازش نداشتم (همسرم پارسال در همون اوایل آشنایی اشتباهاتشون رو گفتن و منم که مدت زیادی از جداییم نمیگذشت نسبت به ایشون بدبین شدم ) مخصوصا پدر ایشون مخالفند و یکی از دلایلشون دوربودن راهمون هست من اهل چناران(خراسان رضوی) و ایشون اهل بیرجند هستند ، لطفا راهنمایی بفرمایید که از چه راه هایی میتونیم خانواده ها رو راضی کنیم واسه این ازدواج؟ مخصوصا همسرم چطور میتونه خانواده اش رو واسه اومدن به خواستگاری و ازدواج مون راضی کنه؟ خواهش میکنم راهنمایی بفرمایید؟
- [سایر] سلام. من پارسال اردیبهشت با دفتر شما تماس گرفتم و وقت ملاقات می خواستم اما تا الان خبری نشدو حالا دیگه کار از کار گذشت!من 4سال با پسری بودم که از اون ابتدا قصد ازدواج داشتیم اما هیچکدوم مخصوصا اون شرایطشونداشتیم اما این رابطه رو ادامه دادیم چون هم همدیگرو دوست داشتیم و هم از همه نظر هم کفو هم بودیم. اما این رابطه با طولانی شدنش باعث صمیمیت بیشتر و بیشتر شد و مشکلاتمون بیشتر شد ودعواهامون بیشتر شد و حرمت هایی شکست که مقصر اصلی من بودم و بیشتر بی حرمتی ها از طرف من بود تا این که به جایی رسید که همدیگرو ترک کردیم اما این مسِله به قدری منو داغون کرد که ---! نمی تونم فراموشش کنم و هنوز بعد 8 ماه دوسش دارم اما اون دیگه حاضر نیست ادامه بده و الان سرباز هست. در ضمن ما هیچگونه رابطه نا مشروعی نداشتیم. پارسال هنوزجدا نشده بودیم که می خواستیم بیایم پیشتون. لطفا کمکم کنین میخوام برگرده!
- [سایر] بین من و دختر عمویم 9 ماه است با تعیین مهریه و با حضور و رضایت تمام بستگانمان در جشنی صیغه شرعی عقد ازدواج با رعایت شرائطش و با رضایت طرفین خوانده شد با این عنوان: دختر عمویم گفت (زوجتک نفسی علی الصداق المعلوم) و من بلافاصله گفتم (قبلت التزویج). ولی اسم ما در شناسنامه همدیگر ثبت نشده، قرار گذاشتیم انشاالله دو سال دیگر جشن عروسی را برگزار کنیم. من در تهران زندگی می کنم و همسرم در اهواز، در این مدت چندین بار برای دیدن همسرم به اهواز رفتم و خیلی محترمانه برخورد می کردم ولی به یقین دریافتم که خانواده همسرم از آمدن و ماندن 2روزه من به خانه شان خوششان نمی آید. مثلا می گویند من و همسرم نباید کنار هم بنشینیم و... خانواده همسرم می گویند باید صبر کنید تا 2 سال تمام شود. من و همسرم همدیگر را خیلی دوست داریم. من و دختر عمویم می گوییم ما نسبت به هم زن و شوهر هستیم و دلیلی ندارد که این رفتار را نسبت به ما بروز دهند. در عین حال پدر زن و مادر زنم را خیلی دوست دارم. دلم برای همسرم تنگ می شود. تکلیف من چیست؟ آیا از لحاظ شرعی من نمی توانم در خانه همسرم 2 روز بمانم؟ آیا از لحاظ شرعی من نمی توانم حتی ماهی یک بار(30 روز یک بار) به اهواز بروم و همسرم را ببینم؟
- [سایر] سلام عاشق دختری شدم اونم منو دوست داره با هم همکاریم اون 27 سالشه پدرش بی هیچ دلیلی به دروغ میگه دخترم قصد ازدواج نداره حتی به دخترش گفته اگه این پسره پیغمبر باشه تو حق ازدواج نداری فعلا زوده واسه ازدواج هیچ بهونه ای هم نداره همه چیزمون کامله نه مشکل جسمانی نه پول نه هیچی فقط میگه نه نه نه تک دختره چند ماهه به خواست دختر خواستیم بیخیال هم بشیم اما نه من و نه اون نتونستیم تا حدی که همدیگرو که به هم خیره میمونیم بعضی وقتا ساعت ها میشینیم به هم نگاه میکنیم آیا من اشتباهی کردم من که همه جوره دوستش دارم چه کار کنم???? نتونستم از فکرش جدا بشم اونم نتونست خیلی به خودمون سخت گرفتیم که بشه مثلاروزه ده روزه یا نذر یا حتی از خود خدا خواستیم کمکمون کنه جفتمون مقیدیم وگرنه تا جایی پیش رفتم که ساعتها پیش همیم اما هیچوقت لمسش نکردم چند ماهه زندگیم نابود شده نه اینوری نه اونوری !چه کار کنم کسی میتونه کمکم کنه ??? خیلی قضیه ها داشتیم نمیشه کامل نوشت?? هیچ دلیلی برا مخالفت باباش نیست فقط شاید اینکه تک بچست و بهش میگه زوده اما دختره میگه معلوم نیست چند سال دیگه هم اجازه ازدواج بده نمیخوان منو شوهر بدن فقط شما مثل بقیه نگین یکی دیگه ؟نمیتونیم بیخیال هم بشیم؟ من سی سالمه از رو بچگی نیست کارام بگم هوسه زودگذره واقعا دوستش دارم نمیتونم کسی دیگرو جاش ببینم فکر میکنم تا وقتی دلم پیش اونه حق این کارو ندارم چون باعث بدبختی یکی دیگه میشم!میتونید راهی بهم نشون بدین ؟خوهش التماس اگه میتونین کمکم کنید؟ممنون
- [سایر] با سلام بنده چند ماهه عقد کردم و اینک متوجه شدم همسرم دارای بیماری زخم روده و معده است و گاها دچار دل دردهای شدید می شود هر وقت با او مواجه می شوم مثل زنای 50 ساله شروع می کنه از مریضیهاش گفتن می گه عصیبیه اما منو دیوونه کرده انگار که با یک پیرزن مریض ازدواج کردم اگه وارد زندگی رسمی بشیم که فکر کنم باید فکر مردن باشم طاقتم طاق شده به خدا بیچاره پدر مادرم که فکر می کنن فرشته مهربون واسه فرزندشون پیدا کردن! به نظرتون چی کار کنم هر چی می خوام بهش روحیه بدم بحث رو عوض کنم هیچ فایده ای نداره دوستش دارم ولی قلبم رو شدیدا شکونده حالا همه اینا به کار حالش رو می پرسم می گه ولم کن بیشتر به طلاق فکر می کنم