سلام پایه و اساس زندگی و آنچه که به زندگی گرما می بخشد ، ابراز محبت کردن زن و شوهر به یکدیگر است . اگر این در زندگی کم باشد ، زندگی به سردی می گراید . ممکن است که دیر ازدواج کردن شما یا هر دلیل دیگری این روحیه را در شما ایجاد کرده باشد ولی دلیلش هرچیز که باشد ، باید با آن مبارزه کنید و این روحیه را در خود ایجاد کنید . اگر نکردید ، نباید منتظر عاقبت خوبی برای زندگی خود باشید. برای مبارزه ی با این حالت باید فکر کنید که کدام روش ابراز محبت برای شما ساده تر است. آیا ابراز محبت بدنی را راحت تر می توانید انجام دهید ( این که با نوازش ، بوسه و ... به شوهرتان ابراز محبت کنید ) یا برای او کاری را انجام دهید ( مثلا هدیه یا هر کار دیگری ) . باید روشهای ابراز محبت را مد نظر قرار داده و از ساده شروع کنید و کم کم به موارد دیگر برسید . مطمئن باشید که از عهده اش بر می آیید ؛ فقط اراده می خواهد و مقداری خود را کوچک کردن ( البته ظاهرش این است که من خودم را کوچک می کنم ولی باطنش بالارفتن است ) .در ضمن اگر شما صادقانه به دیگری محبت کنید ، احساس تکبر در طرف مقابل شما ایجاد نخواهد شد موفق باشید
با سلام و خسته نباشید. یک ماه است که با یکی از فامیل های دور نامزد شده ام. هر دو شاغل هستیم. او تحصیلات پایین تری از من دارد. نامزد من در ابراز علاقه و بیان احساسات خود نسبت به من خیلی راحت می باشد. اما برای من حتی گفتن این جمله که دوستش دارم، سخت است. چون همیشه آدم کم حرف و توداری بودم. زیاد احساساتی نیستم. نامزدم اصرار زیادی دارد که من نیز مثل خودش ابراز علاقه بکنم. احساس می کنم این مسئله موجب ناراحتی و کاهش اعتماد به نفس من شده است. چون واقعاً برای من سخت است. می خواهم در این مورد مرا راهنمای
سلام پایه و اساس زندگی و آنچه که به زندگی گرما می بخشد ، ابراز محبت کردن زن و شوهر به یکدیگر است . اگر این در زندگی کم باشد ، زندگی به سردی می گراید . ممکن است که دیر ازدواج کردن شما یا هر دلیل دیگری این روحیه را در شما ایجاد کرده باشد ولی دلیلش هرچیز که باشد ، باید با آن مبارزه کنید و این روحیه را در خود ایجاد کنید . اگر نکردید ، نباید منتظر عاقبت خوبی برای زندگی خود باشید. برای مبارزه ی با این حالت باید فکر کنید که کدام روش ابراز محبت برای شما ساده تر است. آیا ابراز محبت بدنی را راحت تر می توانید انجام دهید ( این که با نوازش ، بوسه و ... به شوهرتان ابراز محبت کنید ) یا برای او کاری را انجام دهید ( مثلا هدیه یا هر کار دیگری ) . باید روشهای ابراز محبت را مد نظر قرار داده و از ساده شروع کنید و کم کم به موارد دیگر برسید . مطمئن باشید که از عهده اش بر می آیید ؛ فقط اراده می خواهد و مقداری خود را کوچک کردن ( البته ظاهرش این است که من خودم را کوچک می کنم ولی باطنش بالارفتن است ) .در ضمن اگر شما صادقانه به دیگری محبت کنید ، احساس تکبر در طرف مقابل شما ایجاد نخواهد شد موفق باشید
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من پسری 25 ساله هستم که حدود دو ماه است که با یکی از هم کلاسیهای سابقم در دانشگاه به طور رسمی نامزد کردم وهمچنین حدود یک ماه است که بین ما صیغه محرمیت خوانده شده است که اکنون از شما چند سوال دارم از شما خواهشمندم که به طور مفصل مرا راهنمایی کنید: 1.نامزدم در این دوران چه انتظارات وخواسته هایی از من دارد چون من هربار که این سوالو ازش میپرسم در جواب بهم میگه باید خودت مطالعه وتحقیق کنی چون اگه من بهت بگم باعث میشه یه جور احساس حقارت کنم اگه منو دوست داری باید خودت بفهمی ،واقعا نمیدانم هرچه هم تلاش میکنم باز بعداز چند مدت این حرفو بهم میزنه؟ 2.موقه ای که بهش ابراز احساسات میکنم همش به این تاکید میکنه که ابراز احساساتد باید تنوع داشته باشه واقعا در این موردم تمام تلاشمو میکنم که هر بار متفاوت ابراز احساسات کنم که فایده نداره تابه جایی که بعضی وقتا از ابراز احساسات بهش میترسم و جلو خودمو در ابراز میگیرم که نکنه اینم تکراری باشه؟ لطفا به طور کامل مرا راهنمایی کنید
- [سایر] سلام،میدونم موضوعی که میخوام بگم تکراریه ولی داره داغونم میکنه،ماه رمضون امسال 1مزاحم تلفنی پیدا شدکه من طبق معمول rejectمیکردم ولی این مثه بقیه نبود یعنی خیلی گیرمیدادچندروزجواب اsmsشودادم که مدام درخواست دوستیشو رد میکردم تااینکه بعد1مدت که جواب نمیدادم smsداد که تومور مغزی داره بایدعمل کنه ودعاش کنم این در شرایطی بود که پسرعمه ام بخاطر این بیماری فوت کرده بود وتحت تاثیر قرارگرفتم اوایل باور نکردم اما اون خیلی ماهر بود جوری شرایطوجلوه میداد که بالاخره باور کردم خلاصه این بهونه شد براادامه دادن هرموقع هم میخواستم تموم کنم خودشو به مردن میزد بعد مدت ها ازاین رابطه دوستش باهام حرف زد و ابراز علاقه کرد و همه دروغای دوستشو برام روکردووقتی ازخودش پرسیدم انکار نکرد و گف اینجوری گفتم ازدستت ندم من باخودش تموم کردم ولی دوستش بخدا انقدر مقاومت کردم که حد نداشت دوستش برا اعتماد شماره خونشونم داد وخیلی اصرار کرد که منم بدم ولی ندادم میدونم ادم درستی نیست ولی واقعا وابستش شدم هزار بار خواستم تموم کنم ولی هربار که باهاش میحرفم دوباره خام حرفاش میشوم خیلی اصرار به دیدن داره ولی من زیربارنمیرم دیگه خسته شدم اون اولی هم هی ایجادمزاحمت میکنه و شمارمو به دوستاش میده واقعا دیگه نمیدونم چی کار کنم دوست دارم همون ادم قبلی بشم چون متوجه افت شدید معنوی شدم 1راهی بگید که بتونم این کابوسوتموم کنم خواهش میکنم.
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.
- [سایر] سلام خسته نباشید پسری از دوستم خواستگاری کرد به طور رسمی که با مخالفت خانوادش مواجه شد ولی پسر دست بردار نبود منم برای راضی کردن پسر با خط خودم بهش تماس گرفتم و چند مرتبه ای باهاش صحبت کردم البته بدون اینکه بدونم دوستم در مورد من باهاش صحبت کرده و منو برای ازدواج معرفی کرده. قبلا این موضوع رو بهم گفته بود منم مخالفت کردم به این دلیل که از من 7 ماه کوچیکتره و من دوست ندارم. تا اینکه پسره از من خواستگاری کرد و من مخالفت کردم و تماس های زیادی با من می گرفت و ابراز علاقه زیادی می کرد و من همچنان مخالفت می کردم . من خیلی باهاش صحبت نمیکردم و گفتم فقط در حضور خانوادم باهاش حرف میزنم تا اینکه با کمال ناباوری دیدم اومد خونمون و از بابام خواست تا با من حرف بزنه و بابام که از موضوع اطلاع داشت و یه سوالاتی ازش کرد و بعد منو صدا کرد تا باهاش صحبت کنم بعد از این موضوع باز من جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نبود. تا اینکه تیر ماه 92 به خاطر این جواب منفی من و تماسای اون با داداشم درگیری لفظی پیدا کردن و موضوع کمرنگ شد ولی بعد دو سه ماه دوباره شروع شد و همش میگفت که بدون من نمیتونه ولی من همچنان جوابم منفی بود چون از ابراز علاقه اش بدم می اومد ببخشید همش فکر می کردم از روی هوی و هوس باشه به خودش گفتم الان باید از روی عقل تصمیم گرفت نه از روی احساس و عقل من اونو بچه میدونه و چون از من کوچیکتره جواب من منفی و من و اون باهم هیچ سنخیتی نداریم تا اینکه آذر ماه دعوامون شد بهم گفت تو دختر بیمذهبی هستی که ادعای مذهبی بودن داری و باعث بدنامی مذهبیا هستی تو بدریخت و بدقیافه ای مغروری من فقط میخواستم از تو انتقام بگیرم به خاطر حرفای داداشت فکر کردی به تو علاقه دارم نه فقط میخواستم انتقام بگیرم من فقط در جواب بهش گفتم من ادعای نداشتم و ندارم تو همه این حرفا رو میزدی و به من ابراز علاقه میکردی تمام این حرفایی که بهم زده بود به مامانم هم گفت بعد خطمو خاموش کردم تا اینکه تابستون 93 خطمو روشن کردم دیدم خبری نیست خطمو روشن گذاشتم اما اسفند 93 دوباره شروع کرد و میگفت من نمیتونم فراموشت کنم و هیچ دختری به دلم نمیشینه و هر جا خواستگاری میرم نمیتونم قبول کنم بهش گفتم چقدر رو داری بعد از اون حرفا دوباره اومدی سراغم میگفت یادم نمیاد چی گفتم هر چی بود از روی عصبانیت بود و میخواست لج منو دربیاره و ابراز پشیمونی می کرد مامان و بابام از همون اول موافق بودن و تحقیق رفته بودن و فکر میکردن که من به خاطر اینکه وضع مالی خوبی نداره بهش جواب رد دادم الان نمیدونم چکار کنم بهش اعتماد کنم یا نه اجازه بدم بیاد خواستگاری یا نه حتی گفته که با هم بریم مشاوره و حرفامونو بزنیم راهنمایی شما خیلی میتونه کمکم کنه
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید در رابطه با روابط زوجین با یکدیگر شوهرم دارای مدرک سیکل و تا به الان بیکار می باشد. علاقه ی زیادی بعد از گذشت 10 سال از ازدواج نسبت به هم نداریم. او خود مشغول انجام وظایف خود در بیرون از خانه است و به هیچ کدام از اعضای خانواده و حالا که دارای 3 فرزند بزرگ هستیم که خدا را شکرگذاریم اعتمادی ندارد. از کارها و اعمال خود در بیرون و اوقاتی را که در بیرون با دوستان خود می گذراند به ما هیچ اطلاعی نمی دهد. گاهی اوقات شب ها دیر به منزل می آید و زمانی را هم که با هم به تفریح و گردش در بیرون از خانه می گذرانیم و با دوستان و آشنایان هستیم هیچ ابراز علاقه ای نسبت به من ندارد و کانون گرمی با دوستان فامیل و غریبه می گیرد. ما اعضای خانواده هیچ وقتی را برای خود نداریم. یعنی اجازه بیرون رفتن یا با کسی به بیرون از خانه رفتن یا با کسی در بیرون که به ما نزدیک است را نداریم. چه من و چه بچه هایم اصلا اجازه نداریم کارهایمان را بدون اجازه سرپرست خانواده انجام دهیم. زمانی را هم برای خنده و ابراز علاقه نسبت به هم نداریم. او به ظاهر ادعا می کند که تمام هستی او خانواده اش است ولی ما اصلا این ادعا را از دید خودمان قبول نداریم. من احساس می کنم که در صورت نبود ما و دوری ما از پدر خانواده او رابطه ای با سایرین و جنس مخالف دارد که اصلا تن به این گفته ها در نمی دهد. ولی من و 3 فرزندم که می توانند روی پای خودشان بایستند مدارک جزئی از آثار او که در خانه و در جاهای مختلف دیگر بر جای مانده پیدا کرده ایم اما جرئت آن را نداریم که پیش قدم شویم و پدر خانواده را محکوم کنیم. هیچگونه اجازه ای هم نداریم که با مشاوره خانواده ای صحبت کنیم. در کل مردی خانواده دوست و خونسرد است و همسر و فرزندانش را دوست دارد و می خواهد به هر طریقی که شده آسایش خانواده را به ارمغان بیاورد اما ما باور نداریم و با خود می گوییم شاید بعد از آسایش و رفاه ما از دید ما پنهانی کاری انجام دهد یا با کسی رابطه ای بیاندازد. در محیط گرم فامیل که همه اعضای فامیل هستند خود را خیلی گرم با دیگر اعضای فامیل به خصوص زن های فامیل می گیرد و من هم از بایت این موضوع خیلی عصبی می شوم ولی کم محلی می کنم و خودم را آرام می کنم. در حدود 2 سال پیش به علت همین ماجراها بیماری اعصاب پیدا کردم که هیچ علاجی نداشت اما با دعا و دکتر و به شکر خدا حالم خوب شد و تا به الان اثری از آن بیماری بر جای نمانده. در واقع می خواهم بدانم که من باید اخلاقم را تغییر دهم یا او؟؟؟ اگر باید تغییراتی در روابطمان ایجاد کنیم چه کسی باید رفتارش را عوض کند و چگونه و با انجام چه کارهایی؟ که مطمئنا او رفتارش را تغییر نخواهد داد و این منم که باید روابطمان را مستحکم کنم اما نمی دانم چگونه؟ لطفا مرا راهنمایی کنید. با سپاس فراوان.
- [سایر] با سلام خدمت شما که وقت و نیروی خود راصرف پاسخ دادن به پرسش های مردم برای کمک به آنها در جهت دست یافتن به راه حل مناسبشان می کنید پیشاپیش از خداوند متعال پیشرفت و موفقیت شما را در این زمینه خواهانم مطلبی را که می خواهم با شما به عنوان یک کارشناس در میان بگذارم مشکلی است که شاید به شکلهای گوناگون در بسیاری از جوانان مخصوصا در جوانان کشور ما وجود دارد منظورم مشکلات جنسی و مسائل مربوط به آن است من نیز از این روند جدا نیستم و درگیر مشکلی هستم که هر لحظه مرا ناتوان تر می سازد چندی پیش این مسئله را با شبکهء پرسمان که یک سایت دانشجویی است در میان گذاشتم آنها نیز لطف کردند و پاسخم را دادند اما این مشکل آن قدر بر روح من چیره گشته که راه حلهای آنها را نتوانستم اجرا کنم چرا که اراده ام بسیار ضعیف شده است مشکلی که در مورد آن می خواستم صحبت کنم کاری است بسیار بسیاربدتر از اعتیاد به مواد مخدر،استمناء!آری درد من این است دردی که هم جسمم را و هم روحم را چند سال مورد حملهء خود قرار داده و تا کنون نتوانسته ام به طور قطعی از پس آن بر بیایم اجازه می خواهم به دلیل اینکه شناخت هر چه بیشتر شخصیت فرد پرسش کننده می تواند به مشاور در جهت ارائهء پاسخی بهتر و جامع تر کمک کند وقتتان را بگیرم و کمی از زندگی ام را برایتان شرح دهم ... باید بگویم به خاطر این که همه فکر می کردند من فرد بسیارپاکی هستم و به خاطر این که قلبا پاک بودم و نظر بدی نسبت به دختران فامیل نداشتم و بسیار از متلک گویی به آنها متنفر بودم همیشه در میان آنها بودم و با آنهابسیار صمیمی تر از هم جنسانم بودم به همین دلیل به من می گفتند مریم خانم در جمع آنها احساس راحتی می کردم و تا اکنون نیز آنها مرا پسری خوب و پاک می دانند به خاطر همین ارتباط پاک احساس بد و شرورانه ای نسبت به آنها نداشتم زمان می گذشت و هر بار که استمناء می کردم بیشتر به درون گمراهی فرو می رفتم هر بار پس از انجام این کار به خودم قول می دادم که دیگر این کار را نکنم و توبه می کردم اما باز این کار تکرار می شد تا همین الان ..... در مقطع پیش دانشگاهی که بودم از یک طرف به نمراتم حساس بودم و از طرفی نگران وضعیت کنکور خود بودم تصمیم گرفتم آن سهل را به دلیل یا بهانهء سنگین بودن درسها و نبود وقت کنکور ندهم و سال آینده با فراغ فکر بیشتری برای کنکور درس بخوانم کارم را خوب شروع کردم و بدون مشورت در چند کلاس کنکور ثبت نام کردم اما هنگامی که دیدم بیشتر به فکر پول هستند تا انتقال مفاهیم انگیزه ام را از دست دادم و دیگر به آن کلاسها نرفتم و تقریبا دیگر درس نخواندم بسیار با خانواده ام درگیر بودم آنها مدام مرا به ادامهء کار تشویق می کردند ولی من مقاومت می کردم زیرا توقعم بالا بود و می خواستم در رشتهء خوبی قبول شوم دلیل این که در این مورد می نویسم این است که می خواهم بگویم یکی از زیانهای استمناء کاهش اراده است من هنگامی که در درسهایم به مشکلی بر می خوردم خیلی سریع ناراحت می شدم و بدتر این که این ناراحتی را به درسهای دیگر نیز می کشاندم و دیگر دوست نداشتم به درس خواندن در آن ساعت ادامه دهم چرا که اراده ام ضعیف شده بود آن سال نیز گذشت وسال تحصیلی جدید را با انگیزه ای قوی شروع کردم در ابتدای شروع کارم چون می دانستم که اگر استمناء را ادامه دهم باز هم سرنوشتم مانند سال گذشته خواهد شد با حال التماس و تضرع پس از نماز به سجده افتادم و قران در بغل از خداوند به زاری خواستم هدایتم کند و مرا از این منجلاب بیرون آورد خداوند نیز با لطف همیشگی که به من داشته است هدایتم کرد هر روز رابطه ام با خداوند بهتر می شد پس از نماز اول وقت مغرب و عشاء هر شب تا شب کنکور به طور مرتب دو صفحه قران را با معنی آن وبا تفکر می خواندم مدت عبادت من یک ساعت به طول می انجامید ولی گذشتن زمان را حس نمی کردم اوایل کار دو سه مرتبه استمناء کردم ولی کم کم این کار را ترک کردم آن قدر خود را به خداوند نزدیک می دیدم که در نماز گریه می کردم و از این که دارم با پروردگار و آفرینندهء خودم صحبت می کنم شور و شعف سراسر وجودم را فرا می گرفت وبا تعجب و شرمندگی به گذشته ام فکرمی کردم جدولی درست کرده بودم که سعود و سقوط اخلاقی را توسط فلشهایی در آن نشان می دادم دائم در حال مراقبهء نفس بودم هر شب بعد از نماز عشاء کل کارهای دیروز و امروزم را مرور می کردم و نکته های مثبت و منفی را یادداشت می کردم تا دیگر بدیها را تکرارنکنم شبهای جمعه را مرتب به حرم می رفتم یک شب حرم خیلی شلوغ بود و من که همیشه دنبال جای خلوتی می گشتم یکی دیگرازبلاهای استمناءگوشه گیری من بود هیچ جای خالی پیدا نکردم و با حالت حزن بسیار به امام رضا ع سلام کردم و با ناراحتی از حرم خارج شدم در مجلسی که به مناسبت چهلم فوت پدربزرگم برگزار شده بود دختر عمه ام به مادرم گفت چند شب پیش احسان را در خواب دیده ام که به حرم رفته و حرم بسیار شلوغ بود و درهای منتهی به ضریح بسته بود و خادمان اجازهء ورود نمی دادند که احسان جلو رفت در را برای او باز کردند وقتی این خواب را شنیدم گریه کردم که چگونه من که آن قدر بد سیرت بودم به کوتاه مدتی آن چنان مورد لطف خداوند قرار گرفته ام که زیر سایهء رحمت امام رضا ع قرار گرفته ام در آن نه ماه که برای کنکور درس می خواندم دعا می کردم که در رشتهء داروسازی در شهر خودم قبول شوم پس از کنکور مانند هر سال تابستان را برای شبکاری به مغازهء تولیدی پدرم رفتم روزی پس از نماز صبح تلفن مغازه به صدا درآمد و صدای پدرم را شنیدم که خبر قبول شدن در رشتهء داروسازی مشهد را به من می داد بسیار خوشحال شدم و نماز شکر خواندم هدف من از درس خواندن رسیدن به پول و ثروت نبود بلکه می خواستم تا پله های پیشرفت را طی کنم و وزیر شوم و به کشور و هم وطنانم خدمت کنم تمام وجودم سرشار از عشق به پیشرفت میهنم بود قبلا مطالعات زیادی در مورد تاریخ باستان ایران و افتخارات آن داشتم و حال پلهء اول را با لطف بسیار خداوند و تلاش خودم با موفقیت طی کرده بودم در تابستان تحقیقی در زمینهء امام زمان ع و وظایف شیعیان ایشان انجام دادم تحقیق بسیار جالبی شده بود باید بگویم در این نه ماه نمازهای ظهرو عصر و مغرب و عشائم را مرتب به مسجد می رفتم به پیشنهاد امام جماعت مسجد محلمان تصمیم گرفتم جمعه شبها آن را برای نمازگزاران آن را ارائه دهم جمعه شبها پس از نماز عشاء بر می خواستم و این تحقیق را می خواندم و حضار با علاقه گوش می کردند خلاصه آدم خوبی شده بودم ولی پس از این که به قول قران کشتی من به ساحل نجات رسیده بود و به هدفم رسیده بودم ارتباطم با خدا ضعیف تر شد و پس از مدتی دوباره با ناسپاسی تمام استمناء کردم و آن را تکرار کردم تا اکنون که در اواخر ترم اول هستم در این چند سال بر اثر این کار همیشه کم بنیه بوده ام مخصوصا این اواخر که به طور جنون آمیزی تقریبا هر دو شب یک باراین کار را می کنم دستهایم می لرزند چشمانم ضعیف شده است در مدت کوتاهی دوبار عینکم را عوض کردم موهایم بسیار نازک و نرم وشکننده شده است و به راحتی و بسیار زیاد می ریزند لبهایم را نا خود آگاه گاز می گیرم مادرم می گوید تازگی ها عصبی شده ای زیاد پلک می زنی انگشتانت را گاز می گیری بر خلاف گذشته اعتماد به نفسم کم شده دیگر نمی توانم در کلاس از استاد سوال بپرسم هنگامی که مطلبی را نمی فهمم و نمی توانم سوال کنم بسیار ناراحت می شوم هنگامی که می خواهم مطلبی را برای هم کلاسی هایم که سی پسر و سی دختر هستند بگویم صورتم به طور محسوسی شروع به لرزش می کند و صدایم بسیار می لرزد چند روز پیش در عین ناباوری دیدم هنگامی که می خواستم چیزی را به دانشجویان یادآوری کنم زیر ناخنهایم کبود شده تمرکزم بر درسهایم بسیار کم شده است سر کلاس که هستم انگار مرده ای بیش نیستم و در دنیایی دیگر سیر می کنم و مرتب ذهنم منحرف می شود و درسها را نمی فهمم در خانه هم هر چه تلاش می کنم بعضی درسها را بفهمم نمی شود و هر روز نگران تر می شوم هر بار تصمیم می گیرم دیگر این کار را نکنم ولی نمی شود دیگر هدفم یادم رفته است دیگر خدا را نمی شناسم و نماز را به زور می خوانم در آیات قران شک می کنم و گاهی اوقات خدا را فاقد نقش در این دنیا می دانم و قران را داستان نمی دانم عاقبتم به کجا می کشد این ها بخشی از زندگی من بود حال امیدم پس از خداوند به شما است خواهش می کنم این برادرتان را اگر بدتان نمی آید کمک کنیدو از تاریکی ها او را دوباره به نور برگردانید خواهش می کنم پاسخی مقطعی به من ندهید و مرا مرحله به مرحله هدایت کنید اگر امثال مرا رها کنید به جای اول خود بر می گردند لطفا مرا راهنمایی کنید در ضمن خوشحال می شوم اگر این نوشته را بدون ذکر نام در معرض دید دیگر کاربران بگذارید چه بسا بخوانند و عبرت بگیرند
- [سایر] سلام آقای مرادی عزیز . صحبت های شما بسیار آموزنده و دلنشین هست . آگاهی بخشی به اقشار جامعه کار بزرگیه و شما در این امر مهم موفق بودین و از خدا می خوام همیشه به شما سلامتی و شادی عنایت کنه . آقای مرادی من دختر 24 ساله ای هستم در رشته ی علوم تربیتی تحصیل کردم و مطالعات روان شناسی دارم و سعی بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبین و خود رای هست . هیچگاه اجازه ی تصمیم گیری در مسائل مختلف زندگی رو به من ندادند . همیشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع کرده . اجازه ی بیرون رفتن حتی کتابخونه رو به سختی به من می دند . تو خونه چندان رابطه ی صمیمی بین اعضای خانواده نیست . من 5 برادر دارم . مادرم همیشه از طرف پدرم تحقیر شده و در گذشته تمام خاطرات من با کتک های پدرم و دعواهایی به علت مشکلاتی که خانواده ی پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در کودکی من به من تجاوز جنسی داشتند . به هیچ عنوان خواسته های ما براشون اهمیت نداره . خوب من در این شرایط بزرگ شدم و شاید تنها کسی که من رو تربیت کرده خودم بودم و تجربیاتم .در هر صورت زمانیکه من در سن 20 سالگی بودم روحیه ی شکننده ای داشتم . به هیچ عنوان شناختی بر مسئله ی ازدواج و زندگی زناشویی نداشتم . تعدادی خواستگار داشتم . اما پدرم به هیچکدوم رو قبول نکردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاری نداشتم تا اینکه چندی پیش پسر دایی ام که در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاری من اومدند . این پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتیکی قطعا مشکل وجود داره . ایشون از سربازی به دلیل سابقه ی بیماری روانی ( دو شخصیتی بودن ) معاف شدند. میون خانواده ی من و خانواده ی ایشون سال ها مجادله بوده و هست . من به این آقا جواب رد دادم .چون در این شرایط و ضمن اینکه در مورد مسائل فکری و اعتقادات مذهبی با هم اختلاف داریم و علاوه بر این من هیچ احساس علاقه ای نسبت به ایشون در خودم احساس نکردم به نظرم ازدواج موفقی نخواهد بود . اما پدرم بعد از این که من خواسته شون رو مبنی بر ازدواج با پسر دایی ام رد کردم هر روز به من سرکوفت می زنند که دیگه کسی نمیاد و ... علت اصلی اینکه برای من خواستگار نمیاد عدم معاشرت ما با آشنایان و اقوام هست . اما ایشون این دلیل رو نمی پذیرند و می گند خودت عیب و ایراد داری که کسی نمیاد . متاسفانه وقتی هم صحبت های شما و کارشناسان دیگه رو گوش می دند تنها اون چیزی که دوست دارند رو از صحبت های شما برداشت می کنند و پدر من شخصی نیست که اشتباهاتشون رو بپذیرند و به دیگران حق بدند و اهل گفتگوی منطقی نیستند . از طرفیd من می خوام در جامعه فعال باشم تا حتی اگر ازدواج نکردم روی پای خودم بایستم اما رفتار پدرم و محدودیت هایی که می گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پایین بیاد . با این حال پنهانی و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به کارهای مختلفی از جمله کارهای پژوهشی و مدیریت گروهی از دانشجویان برای فعالیت های مختلفی از جمله تشکیل گردهمایی و بازدید از مکان های تاریخی و علمی می پردازم . اما باز هم به خاطر محدودیت هام در بیرون رفتن از خونه تو این فعالیت هام اونطور که در توانم هست نمی تونم فعال باشم . گذشته از این مسائل که برای شما گفتم من در گروه دانشجویی که مدیریت و مسئولیتش رو بر عهده دارم با فردی آشنا شدم که البته بر حسب همکاری در گروه باهم در ارتباط بودیم و هستیم . ایشون فردی پاک دامن ، واقع بین ، متدین و متعهد ، مسئولیت پذیر ، باگذشت هستند . من و ایشون رابطه مون بیشتر از همکاری در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطیم . ما نسبت به هم شناخت پیدا کردیم تا حدودی در این مدت یک سال هم فکری ، رفتار و روحیه ی سازگار با هم رو در خودمون مشاهده کردیم . من و ایشون به هیچ عنوان علاقه ی شدید به هم نداریم اما همدیگه رو دوست داریم و این علاقه بعد از شناخت بیشتر شکل گرفته . ایشون 1 سال و نیم از من کوچکتر هستند اما فردی باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده ای مذهبی دارند . من و ایشون بعد از 1 سال آشنایی و شناخت 2 ماه پیش در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم . من با مادرم صحبت کردم و مادرم نگران این بودند که ایشون چون دانشجو هستند سرمایه ای ندارند برای تشکیل زندگی . اما با توجه به شناختی که من از ایشون دارم ( ایشون مدیر هسته های علمی دانشگاهشون هستند و فعالیت های عمرانی هم داشتند با وجود اینکه سنشون 22 سال بیشتر نیست )و البته 1 سال دیگه فارغ التحصیل می شند مطمئن هستم با کمی قناعت و صبوری و همکاری من( شاغل بودنم)می تونیم زندگی مادی رو پیش ببریم . ایشون هم با مادرشون صحبت کردند . مادر ایشون لیسانس روان شناسی دارند اما با این حال به شدت مذهبی و سنتی فکر می کنند . مادر ایشون از نحوه ی آشنایی ما رضایت ندارند و بسیار با این مسئله که من از ایشون 1 سال و نیم بزرگتر هستم مخالفت می کنند . من و ایشون تصمیم داریم از راه منطقی و گفتگو خانواده ها رو راضی کنیم و عجولانه پیش نریم . با این حال مسئله ی سن من و ایشون بیشترین مشکل رو ایجاد کرده در حالیکه ما چون بر تصمیممون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که می تونیم زندگی خوب و موفقی در کنار هم داشته باشیم و در طول این یک سال مسئله ی سن تاثیری بر رابطمون نداشته نمی تونیم استدلال مادر و پدرشون رو قبول کنیم با این حال رضایت خانواده ی ایشون شرط هست . حالا من سوالی داشتم خدمتتون ما با به کار بردن چه روش و راهکاری می تونیم ذهنیت خانواده ی ایشون رو نسبت به سن و همچنین نحوه ی آشناییمون که خانواده ی ایشون گمان می کنند دختری که با پسری رابطه ی دوستی داشت دختر پاک و متعهدی نیست ، تغییر بدیم . به هر حال اگر شما من رو راهنمایی کنید بسیار ممنونتون می شم . فقط از شما درخواست می کنم روش درستی رو به ما بگید تا در پیش بگیریم برای کسب حمایت خانواده ها. موفق باشید و در پناه خدا .
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] الا بذکر الله تطمئن القلوب. با سلام و عرض ادب و خسته نباشید خدمت حاج آقای مرادی. نمی خوام زیاد وقت شریفتون رو بگیرم ، سر ِ یه دوراههیه بزرگم و به این امید که دری به روم باز کنین مزاحمتون شدم . 23 سال از خدای مهربونم عمر گرفتم. توی یه خونواده ی متدین و با ایمان بزرگ شدم . خونواده ای که سرمایشون مهر و محبت و عاطفه ایه که نسبت به همدیگه دارن و هر گز ، هرگز اونو از هم دریغ نمی کنن.نمی گم تمام عمرمو و نمی گم خیلی خوب و کامل ولی سعی کردم بیشتر وقتمو صرف عبادت همون خدایی بکنم که همیشه بهترینهاشو برام خواسته . و همیشه از بابت چیزایی که بهم داده ممنون دارش بودم و بابت چیزایی که از سر حکمتش نداده ، شکر گذارش . دو سال از تحصیلم توی دانشگاه میگذره.توی این 2 سال خیلی عوض شدم، سعی کردم هر روز خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم تا صداشو بشنوم، تا بتونم راهی رو که توش قدم گذاشتم به سر منزل مقصود برسونم. هیچ وقت چه توی این 2سال و چه قبل از اون به هیچ پسری هم صحبت نشدم ، نه اینکه موقعیتش برام پیش نیاد ، نه ، همیشه باورم بر این بوده که ارزش احساساتم خیلی بیشتر از این حرفاس که بخوام اونو بدم به دست کسی که معلوم نیست قدرش رو بدونه یا نه تا اینکه یکی از همکلاسی های پسرم نظرم به خودش جلب کرد ، من با وجود اینکه توی شهر کاملاً مذهبی و خونواده ی خیلی متدینی بزرگ شدم و لی کمتر پسری رو دیدم با این اعتقادات، پاک ، ساده ، با ایمان ، با خدا، سر به زیر .از طریق اون با مسجد و مراسم امام زمان انس گرفتم ، ازم نخواس که چادر بزنم ولی وقتی برام از خوبی های چادر گفت ، با عشق به بی بی فاطمه چادری شدم . اینقدر برام از ارزش زن گفت که حتی الان دیگه حاضر نیستم یک تار از موهام رو هم نا محرم ببینه حاج آقا منو دلبسته ی اعتقاداتش کرد. تا اینکه تقریباً یکسال پیش به من پیشنهاد ازدواج داد ، با تمام مشکلاتی که داشتیم . اون 1.5 از من کوچیکتره و خونوادش هم نسبت به خونواه ی من نسبتاً مذهبی تر. وقتی که خونوادش رو در جریان قرار داد تقریباً همه مخالفت کردن ، به خاطر اختلاف سن و .. ولی ما تصمیممون واسه ازدواج بر مبنای 2-3 سال آینده بود ، چون ایشون واقعاً الان شرایط ازدواج رو ندارن ، سربازی ، کار و .. ولی خدایی داره که وقتی بهش توکل میکنه هر چیزی رو که بخواد بهش میده و این برای من خیلی مهمه .این ایمانی که داره برام قابل ِ ستایشه . ارتباط زیادی با هم نداشتیم گاهی تلفنی به خاطر اینکه از حال همدیگه با خبر بشیم . و گاهی ایمیل. یه رابطه ی کاملاً سالم بر پایه ی اعتقادات دینیمون برای شناخت بیشتر همدیگه . ما حتی همدیگه رو با اسم کوچیک هم صدا نزدیم . یه بار هم تو چشمای همدیگه نگاه نکردیم . نیت ما از اول با همدیگه به خدا رسیدن بود . ولی اون همش میگه که از این ارتباط احساس گناه میکنه ، حاج آقا ما هیچ کاری نکردیم که حتی زمینه ای برای ارتکاب به گناه باشه . به من بگید کجای این رابطه گناهه؟ آیا گناه که انسان با انگیزه برای رسیدن به کسی که قلباً دوسِش داره تلاش کنه و به هدفش برسه؟ کجای قرآن نوشته شده اگه یکی رو دوس داشته باشی و برای رسیدن بهش تلاش کنی گناه کردی؟ تا اینکه چند روز پیش تماس گرفته و با بغض میگه که یه اتفاقی افتاده که باید همدیگه رو فراموش کنیم . هرچه اصرار میکنم که چی شده جواب نمیده و میگه نمیشه بگم.قسمم میده که بدون اینکه چیزی بپرسم فراموشش کنم. من میدونم ، میدونم که اون اگر خواستار جدایی شده فقط به خاطر خودمه . چون همیشه میگه که ارزش تو بیشتر از منه ... به نظر شما من باید چیکار کنم ؟ مگه 2سال حرف کمیه ؟ مگه احساس چیز بی ارزشیه؟ حاج آقا من نمی تونم . من توی عمرم هیچ کسی رو به اندازه ی ایشون دوس نداشتم . به خاطرش پا روی خیلی چیزا گذاشتم . تمام سختیها رو حاضرم به جون بخرم ولی بدونم اون در کنارمه . به نظرتون اگه اختلاف سن 1.5 خیلی مهمه پس چطور بی بی فاطمه ثمره ی یه ازدواج با اختلاف سن 25 ساله؟ اکثر جوابهایی رو که به پیامهای مشابه داده بودین مطالعه کردم . میدونم که شما هم بر این عقیده هستین که اختلاف سن ممکنه دردسر ساز بشه ولی حاج آقا وقتی یکی عاقله و منطقی چه فرقی میکنه کوچیکتر باشه یا بزرگتر ؟ وقتی دو نفر در کنار هم میتونن به آرامش برسن و در سایه ی آرامش به اوج کمال ، چرا اینقدر مسئله ی اختلاف سن باید مهم باشه؟ چرا خونواده ها این چیزا رو درک نمیکنن ؟ چرا به جای اینکه دست جوونا رو بگیرن و کمکشون کنن اینقدر سر هر مسئله ای بهانه میگیرن و مخالفت میکنن ؟ حاج آقا کمکم کنید. یا علی .