به خاطر چهره زشتم، خیلی ناامیدم؛ الان من به دختری تو دانشکده علاقه دارم، من خیلی دوسش دارم، خودش نمیدونه؛ اگه من زشت نبودم، تا حالا صد بار رفته بودم خواستگاریش، ولی الان نمیتونم، حتی نمیتونم به کسی بگم من یکی رو دوست دارم. من الان دارم تاوان چی رو پس میدم؟ من شاگرد ممتازی هستم و باید امیدوار باشم ولی الان هیچی ندارم، نمیدونم چکار کنم. اصلاً موضوع سر شخص خاصی هم نباشه، من به هر کس دیگه ای هم که دل می دادم بازم همینطور بدبخت بودم. ای خدا چرا منو اینطور آزمایش می کنی؟ چرا نمیگی چکار کنم؟ چقدر دوشم احساس سنگینی میکنه، چقدر خستم، چقد تنها. من چکار کنم؟ صبر کردن برام خیلی سخت شده. الان دیگه وقتشه اقدام کنم. وقتشه برم جلو. ولی نمی تونم. دلیلشم گفتم. من دنبال ازدواجم نه دوست بازی و اگه میخوامش باید برم اول به خانوادم بگم، میدونم قبول میکنن. خواهش میکنم راهنماییم کنین، چکار کنم؟ چطوری بهش بگم؟ روزی دختری جوان نزد شیوانا آمد و از او کمک خواست تا برای مشکل نازیبایی و زشتی صورتش راه حلی ارائه دهد. شیوانا سری تکان داد و گفت : جلوتر از مردم حرکت کن! دختر جوان لختی سکوت کرد و سپس دوباره سوال خود را تکرار کرد و گفت : ببینید استاد! مشکل من این است که هر وقت می خواهم کاری انجام دهم به محض اینکه مقابل شخص یا اشخاصی می ایستم بلافاصله نگاه سنگین آنها را روی زشتی های چهره و هیکل خودم حس می کنم و این سنگینی فوراً مرا فلج می کند و دیگر نمی توانم با اقتدار و اعتماد به نفس قبلی به صحبت هایم ادامه دهم و زشتی بی اعتمادی به خودم به زشتی صورتم اضافه می شود و در نتیجه خود به خود توسط خودم از میدان کنار گذاشته می شوم. آیا جوابی برای سوال من دارید! شیوانا مجدداً سرش را به علامت حق به جانب تکان داد و با همان لحن آرام قبلی گفت: جلوتر از مردم اطرافت حرکت کن! و این یعنی نگذار نظر آنها به تو برسد! دختر جوان کمی روی پاسخ شیوانا تأمل کرد و آنگاه با نومیدی دوباره سوال خود را به شکلی دیگر تکرار کرد. او گفت: متاسفانه می بینم شما هم به خاطر زشتی چهره ام مرا جدی نمی گیرید! من چگونه می توانم مانع رسیدن نظر مردم به خودم شوم در حالی که به محض قرار گرفتن مقابل آنها، بلافاصله سایه سنگین نگاه و نظرشان را روی خودم حس می کنم؟! شیوانا پاسخ داد: به محض اینکه احساس کردی نظر دیگران به تو نزدیک شده است به سرعت ذهن خودت را از این فکر دور کن و سعی کن بی توجه به جلوه گری های این اندیشه آزاردهنده، نسبت به آن بی اعتنا باشی و با سرعت خودت را در هنرها و توانایی ها و استعدادهای منحصر به فرد خودت غوطه ور سازی! یک انسان فوق العاده زیبا هم اگر اجازه دهد نظر دیگران قبل از عمل و کردارش وارد ذهنش شود، نمی تواند حرکت و واکنش صحیح را نشان دهد. اهمیت دادن به نظر دیگران باعث می شود که همه انسان ها چه زشت و چه زیبا، نتوانند کار خود را درست انجام دهند. راه چاره تو این است که از این لایه بیرون بپری و در سطح دیگری از آگاهی پرواز کنی و این امکان پذیر نیست مگر اینکه موضوع اهمیت بخشیدن به نظر دیگران را نزد خودت بسیار ناچیز شماری ! دختر جوان سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. می گویند از آن روز به بعد این دختر بهترین بافنده فرش ابریشم در منطقه شد و تمام خانواده ها برای یاد دادن و آموزش هنر بافندگی فرش، فرزندان خود را نزد او می فرستادند. جالب این بود که هیچکس در مورد زشتی آن دختر صحبتی نمی کرد و همه او را به عنوان بافنده زیباترین فرش های ابریشم می شناختند. شیوانا روزی برای شاگردانش این دختر را مثال زد و گفت: این دختر جوان چون یکبار برای همیشه موضوع زشتی چهره خود را فراموش کرد و دیگر به آن مراجعه نکرد در نتیجه دیگر مانند زشت ها عمل نکرد و از آن روز به بعد دیگر کسی زشتی او را ندید. در واقع اولین کسی که زشتی های انسان را می بیند و آنها را بزرگ می کند خود اوست و اولین کسی که انسان ها را به خاطر زشتی هایش سرزنش می کند و مانع از خوب عمل کردن او می شود نیز باز خود شخص می باشد. بافنده زیباترین فرش های ابریشم به جای تمرکز روی زیبایی چهره، اکنون روی زیبایی منحصر به فرد استعدادش متمرکز شده است و در نتیجه به یکباره نظر مردم برایش بی ارزش شده و از نظر مردم جلوتر افتاده است و به جای بازی خوردن توسط نظر مردم ، به لایه بالاتری از آگاهی جهش کرد. پرسشگر گرامی؛ قبل از هر چیز از شما به خاطر اعتمادی که به این مجموعه نموده اید و مسائل زندگی تان را با ما در میان گذاشته اید، تشکر می کنیم. از اینکه شما را تا این حد ناراحت و نگران می بینیم، متأسف و ناراحتیم و امیدواریم که هرچه زودتر با تلاش و همت خود شما، از این احساسات ناخوشایند رهایی یابید و زندگی خوب و خوشی را برای خود رقم زنید. وقتی نامه شما رو می خواندم یاد قسمت چهارم برنامه ماه عسل امسال افتادم. مهمان برنامه جوان 31 ساله باهوشی بود که همه بدنش حس داشت اما هیچ قسمتی از بدنش جز شستش حرکت نداشت. مادرش می گفت گاهی شبها بیدارش می کند و از او می خواهد مورچه ای که روی پایش راه می رود را بردارد. دانشگاه قبول شده بود اما نمی توانست برود می گفت حتی نمی توانسته کتاب را ورق بزند و صبح ها منتظر می مانده تا مادرش از سر کار برگردد و برایش کتاب را ورق بزند تا بتواند بخواند. چقدر با استعداد بود، شاعر بود و اهل مطالعه اما همیشه دور تا دورش دیوار بود. از احساس تنهایی اش می گفت که واقعا تکان دهنده بود( میتوانید از اینترنت دانلود کنید و تماشا نمایید). بعد شما با این همه موفقیت این همه توانایی این همه نعمت، یعنی چهره ظاهری (که به زعم خودتان زشت است و شاید اینگونه هم نباشد) این همه می تواند باعث شود که شما شانه هایتان سنگین شود؟ خدا هر فردی را به گونه خاصی آفریده است. انسان سالم کسی است که از ظاهر و قیافه خود احساس رضایت داشته باشد و با اعتماد به نفس به انجام امور زندگی خود بپردازد. شما با این همه توانایی شک نکنید لیاقت یک همراه مناسب را دارید خودتان خودتان را باور کنید تا دیگران هم باورتان کنند. پرسشگر محترم، شما برای ازدواج مشکل خاصی ندارید. اگر واقعا فکر می کنید که در شرایط خوبی از لحاظ ظاهر به سر نمی برید، می توانید برای ازدواج سطح توقعات خود را پایین تر بیاورید و شخصی را متناسب با خود پیدا کنید . وقتی امکان ازدواج برای معلولین هم فراهم است و حتی مشاهده می کنیم که کوتوله ها هم ازدواج می کنند، شما که وضعیتتان قابل مقایسه با چنین افرادی نیست، به راحتی می توانید مورد مناسب خود را پیدا کنید. کافی است اندکی سطح توقع خود را پایین بیاورید. اما در مورد ظاهر و نعمتهای مادی، باید بدانید که به هیچ وجه نعمتهای مادی ملاک نیستند. ما روایات متعددی داریم در مورد اینکه اتفاقا سخت ترین بلاها و بیشترین مصیبتها بر بهترین بندگان خدا نازل می شوند. اینها به خاطر آن است که دوستان خدا به هیچ وجه به دنیا دل خوش نکنند و وابسته به آن نباشند و تمام توجهشان فقط به سوی خدا باشد. به این روایات دقت بفرمایید : امام صادق علیه السلام: (إِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِیَاءُ ثُمَّ الَّذِینَ یَلُونَهُمْ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ)؛ سخت ترین مردم از لحاظ بلا و گرفتاری پیغمبرانند؛ سپس کسانی که در پی آنانند، سپس کسی که از دیگران بهتر است، بترتیب. امام صادق علیه السلام به سدیر فرمودند : (إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ إِنَّا وَ إِیَّاکُمْ یَا سَدِیرُ لَنُصْبِحُ بِهِ وَ نُمْسِی)؛ چون خدا بنده ای را دوست دارد، او را در بلا غوطهور سازد. ای سدیر ما و شما، صبح و شام با آن دمسازیم. (اصول کافی، ج2، ص252 و 253) می بینید که قضیه برعکس آن چیزی است که شما فکر می کنید و به هیچ وجه اینگونه نیست که چون خدا شما را از نعمتی محروم کرده است، قصد عذاب شما را داشته باشد؛ یا دلیلش این باشد که شما از خدا دور شده اید و ... . این قضیه شواهد خوبی نیز در تاریخ دارد؛ لقمان حکیم که چنان عظمت دارد که سوره ای در قرآن به نام او آمده است، فردی سیاه چهره بود؛ به گونه ای که می گویند مدتی او را به بردگی گرفته بودند و از او به عنوان برده استفاده می کردند. چنین فردی با این قیافه ظاهری به جایی رسید و به اندازه ای از فهم و علم و حکمت رسید که سخنان حکیمانه او در قالب آیات قرآن، مطرح شده اند. این، پیشرفت و موفقیت کمی نیست. سقراط، استاد افلاطون و ارسطو، آنقدر زشت بوده که می گویند صورت او بیشتر شبیه میمون بود، تا آدمیزاد. با این حال او نابغه زمان خود بود و در تمام طول تاریخ بشر از میان حکما و فلاسفه کمتر شخصیتی مانند او پیدا شده است. برادر عزیز شما ضمن اینکه نباید نگران باشید و روحیه خود را از دست بدهید؛ باید خوشحال هم باشید که اگر با بلایی روبرو شده اید، این بلا و امتحان سخت به خاطر پیشرفت روحی شما و متناسب با شرایطی است که شما در آن هستید. باید مطمئن باشید که خیر و صلاح شما در آن است؛ وگرنه هرگز اینطور نمی شد. به خدا اعتماد کنید و به او اطمینان داشته باشید. همینطور باید خوشحال باشید که خدای جای حق نشسته و امامان معصوم فرموده اند در صورتی که شخصی در این دنیا از نعمتی محروم شده باشد، خدا در جهان آخرت تا هفتاد برابر بهتر از آن را به او می دهد. بنابراین سعی کنید این مسأله را بپذیرید و آن را جزئی از زندگی خود بدانید و دیگر به آن فکر نکنید. با فکرکردن که مشکلی حل نمی شود و شما تغییر قیافه پیدا نمی کنید. روحیه خود را از دست ندهید. به حرفهای دیگران توجه نکنید. فکر کنید نظرکرده خدا هستید و خدا برای شما برنامه ویژه ای دارد و از این جهت خوشحال باشید. سعی کنید در هر صورت از زندگی خود لذت ببرید و خوبی های زندگی و خوشی های آن را نیز ببینید. در ضمن استعدادهای خود را دست کم نگیرید و بدبین نباشید. با تلاش و پیگیری، حتما کار خوب و مناسبی پیدا خواهید کرد؛ همانطور که با کمی اراده و اندکی صبر و حوصله، همسری متناسب با خود پیدا خواهید نمود. اما در مورد اقدامتان برای ابراز علاقه به همکلاسی تان : نیازهای عاطفی و غرایز دیگر در ایام جوانی، آدمی را به سوی (دوست داشتن و عشق ورزیدن) سوق میدهد که البته این یک امر طبیعی و غریزی است و کمتر میتوان راهی برای گریز از آن پیدا کرد. آنچه در این مقوله اهمیت دارد، کنترل عقلایی بر احساسات و پرهیز از مخاطراتی است که ممکن است فرد را به گرفتاریهای مختلف روحی و جسمی دچار سازد. همانطور که می دانید ازدواج یکی از مسائل مهم زندگی هر انسانی است زیرا در همه ابعاد زندگی تأثیر دارد و ازدواج موفق می تواند باعث پیشرفت انسان در زمینه های مختلف شود کما اینکه اگر ازدواج ناموفق باشد مشکلات زیادی را برای انسان به وجود می آورد و مانع رشد و ترقی می شود بنابراین باید با این امر مهم سنجیده برخورد کرد و از هر گونه شتابزدگی، یک جانبه گرایی، ظاهر بینی و سطحی نگری اجتناب کرد. یک ازدواج موفق دایر بر مدار یک سلسله معیارهای اصلی و فرعی و همچنین یک سلسله آگاهی های قبل و بعد از ازدواج می باشد. اگر انسان بر اساس آگاهی های صحیح، آن معیارها را در فردی احراز کرد آنگاه باید اقدام به خواستگاری کند و مراحل بعدی را به تدریج انجام دهد تا ازدواج محقق شود. معمولاً یکی از مشکلات انتخاب آگاهانه، عشق و علاقه زود هنگام است. چون علاقه و عشق مفرط موجب می شود انسان نتواند بر اساس آگاهی به معیارهای صحیح همسر خود را انتخاب کند. البته خود علاقه یکی از چیزهائی است که برای اقدام اولیه لازم است والا هیچگاه انگیزه ای ایجاد نمی شود و اقدامی هم صورت نمی گیرد اما این علاقه نباید در حدی باشد که موجب نادیده گرفتن معیارهای مهم انتخاب همسر شود. امیدواریم با برداشتن گام های صحیح در این مسیر، و با آگاهی کامل از وضعیت خود و دختر مورد نظر بتوانید گام صحیحی بردارید و اتفاقی مبارک نیز همراه آن گردد. از جمله گام های اساسی برای انتخاب همسر در مرحله اول تحقیق و تفحص در مورد او و خانواده اش به جهت شناخت و آگاهی بیشتر می باشد و در این میان آنچه که باید مورد توجه قرار گیرد این است که آیا فرد مورد نظر ملاک ها و معیارهای یک ازدواج موفق و پایدار را دارد یا خیر؟ برادر محترم؛ اگر واقعاً قصد ازدواج دارید و دختر مزبور را برای همسری خود مناسب میدانید، توصیه میکنیم این علاقه را ابتدا با خانواده در میان بگذارید و بعد از موافقت آنها، از طریق خانواده اقدام کنید و از مادرتان بخواهید رسماً برایتان او را خواستگاری کند. همچنین گاهی لازم است در خواستگاری اصرار نمایید تا اینگونه به خانواده دختر بقبولانید که تمام توانتان را برای بدست آوردن دختر و خوشبخت کردن او در زندگی مشترک به کار خواهید گرفت. اما مراقب باشید از حدود شرعی و عرفی خارج نشوید. اگر کسی هست که دارای جایگاه مثبت و نفوذ فکری بر این خانواده است، از او استفاده کنید. بعد از مدتی اصرار و تلاش در این مورد اگر همچنان پاسخ منفی دریافت نمودید، از اصرار بی مورد دست بردارید و به دنبال همراهی دیگر و مناسب برای زندگی مشترک خود باشید. همان طور که شما حق انتخاب دارید و میخواهید با دختر دلخواه خود ازدواج کنید، به طرف مقابلتان هم حق بدهید که بتواند به خواستگاری شما پاسخ مثبت یا منفی بدهد. پس اول باید تحقیق کنید و ببینید که آیا این خانم دارای ملاک و معیار همسر مناسب است یا نه؟ بعد از آن سعی کنید آدرسی از ایشان به دست آورید و از مادرتان بخواهید او را به صورت رسمی برایتان خواستگاری کند و در صورتی هم که امکان این کار برایتان فراهم نیست می توانید که از یک واسطه مثل یکی از اساتید که احساس نزدیکی بیشتری با او دارید یا از فرد متأهلی از دوستانتان، کمک بگیرید تا علاقه شما را به دختر خانم برساند و نظرش را در مورد شما بپرسد. پرسشگر محترم؛ گام نهادن در مسیر سبز و روشن دین و عقل، تنها راه رسیدن به سعادت مادی و معنوی است. نویسنده : زهرا محمدی
به خاطر چهره زشتم، خیلی ناامیدم؛ الان من به دختری تو دانشکده علاقه دارم، من خیلی دوسش دارم، خودش نمیدونه؛ اگه من زشت نبودم، تا حالا صد بار رفته بودم خواستگاریش، ولی الان نمیتونم، حتی نمیتونم به کسی بگم من یکی رو دوست دارم. من الان دارم تاوان چی رو پس میدم؟ من شاگرد ممتازی هستم و باید امیدوار باشم ولی الان هیچی ندارم، نمیدونم چکار کنم. اصلاً موضوع سر شخص خاصی هم نباشه، من به هر کس دیگه ای هم که دل می دادم بازم همینطور بدبخت بودم. ای خدا چرا منو اینطور آزمایش می کنی؟ چرا نمیگی چکار کنم؟ چقدر دوشم احساس سنگینی میکنه، چقدر خستم، چقد تنها. من چکار کنم؟ صبر کردن برام خیلی سخت شده. الان دیگه وقتشه اقدام کنم. وقتشه برم جلو. ولی نمی تونم. دلیلشم گفتم. من دنبال ازدواجم نه دوست بازی و اگه میخوامش باید برم اول به خانوادم بگم، میدونم قبول میکنن. خواهش میکنم راهنماییم کنین، چکار کنم؟ چطوری بهش بگم؟
به خاطر چهره زشتم، خیلی ناامیدم؛ الان من به دختری تو دانشکده علاقه دارم، من خیلی دوسش دارم، خودش نمیدونه؛ اگه من زشت نبودم، تا حالا صد بار رفته بودم خواستگاریش، ولی الان نمیتونم، حتی نمیتونم به کسی بگم من یکی رو دوست دارم. من الان دارم تاوان چی رو پس میدم؟ من شاگرد ممتازی هستم و باید امیدوار باشم ولی الان هیچی ندارم، نمیدونم چکار کنم. اصلاً موضوع سر شخص خاصی هم نباشه، من به هر کس دیگه ای هم که دل می دادم بازم همینطور بدبخت بودم. ای خدا چرا منو اینطور آزمایش می کنی؟ چرا نمیگی چکار کنم؟ چقدر دوشم احساس سنگینی میکنه، چقدر خستم، چقد تنها. من چکار کنم؟ صبر کردن برام خیلی سخت شده. الان دیگه وقتشه اقدام کنم. وقتشه برم جلو. ولی نمی تونم. دلیلشم گفتم. من دنبال ازدواجم نه دوست بازی و اگه میخوامش باید برم اول به خانوادم بگم، میدونم قبول میکنن. خواهش میکنم راهنماییم کنین، چکار کنم؟ چطوری بهش بگم؟
روزی دختری جوان نزد شیوانا آمد و از او کمک خواست تا برای مشکل نازیبایی و زشتی صورتش راه حلی ارائه دهد. شیوانا سری تکان داد و گفت : جلوتر از مردم حرکت کن! دختر جوان لختی سکوت کرد و سپس دوباره سوال خود را تکرار کرد و گفت : ببینید استاد! مشکل من این است که هر وقت می خواهم کاری انجام دهم به محض اینکه مقابل شخص یا اشخاصی می ایستم بلافاصله نگاه سنگین آنها را روی زشتی های چهره و هیکل خودم حس می کنم و این سنگینی فوراً مرا فلج می کند و دیگر نمی توانم با اقتدار و اعتماد به نفس قبلی به صحبت هایم ادامه دهم و زشتی بی اعتمادی به خودم به زشتی صورتم اضافه می شود و در نتیجه خود به خود توسط خودم از میدان کنار گذاشته می شوم. آیا جوابی برای سوال من دارید! شیوانا مجدداً سرش را به علامت حق به جانب تکان داد و با همان لحن آرام قبلی گفت: جلوتر از مردم اطرافت حرکت کن! و این یعنی نگذار نظر آنها به تو برسد! دختر جوان کمی روی پاسخ شیوانا تأمل کرد و آنگاه با نومیدی دوباره سوال خود را به شکلی دیگر تکرار کرد. او گفت: متاسفانه می بینم شما هم به خاطر زشتی چهره ام مرا جدی نمی گیرید! من چگونه می توانم مانع رسیدن نظر مردم به خودم شوم در حالی که به محض قرار گرفتن مقابل آنها، بلافاصله سایه سنگین نگاه و نظرشان را روی خودم حس می کنم؟! شیوانا پاسخ داد: به محض اینکه احساس کردی نظر دیگران به تو نزدیک شده است به سرعت ذهن خودت را از این فکر دور کن و سعی کن بی توجه به جلوه گری های این اندیشه آزاردهنده، نسبت به آن بی اعتنا باشی و با سرعت خودت را در هنرها و توانایی ها و استعدادهای منحصر به فرد خودت غوطه ور سازی! یک انسان فوق العاده زیبا هم اگر اجازه دهد نظر دیگران قبل از عمل و کردارش وارد ذهنش شود، نمی تواند حرکت و واکنش صحیح را نشان دهد. اهمیت دادن به نظر دیگران باعث می شود که همه انسان ها چه زشت و چه زیبا، نتوانند کار خود را درست انجام دهند. راه چاره تو این است که از این لایه بیرون بپری و در سطح دیگری از آگاهی پرواز کنی و این امکان پذیر نیست مگر اینکه موضوع اهمیت بخشیدن به نظر دیگران را نزد خودت بسیار ناچیز شماری ! دختر جوان سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. می گویند از آن روز به بعد این دختر بهترین بافنده فرش ابریشم در منطقه شد و تمام خانواده ها برای یاد دادن و آموزش هنر بافندگی فرش، فرزندان خود را نزد او می فرستادند. جالب این بود که هیچکس در مورد زشتی آن دختر صحبتی نمی کرد و همه او را به عنوان بافنده زیباترین فرش های ابریشم می شناختند. شیوانا روزی برای شاگردانش این دختر را مثال زد و گفت: این دختر جوان چون یکبار برای همیشه موضوع زشتی چهره خود را فراموش کرد و دیگر به آن مراجعه نکرد در نتیجه دیگر مانند زشت ها عمل نکرد و از آن روز به بعد دیگر کسی زشتی او را ندید. در واقع اولین کسی که زشتی های انسان را می بیند و آنها را بزرگ می کند خود اوست و اولین کسی که انسان ها را به خاطر زشتی هایش سرزنش می کند و مانع از خوب عمل کردن او می شود نیز باز خود شخص می باشد. بافنده زیباترین فرش های ابریشم به جای تمرکز روی زیبایی چهره، اکنون روی زیبایی منحصر به فرد استعدادش متمرکز شده است و در نتیجه به یکباره نظر مردم برایش بی ارزش شده و از نظر مردم جلوتر افتاده است و به جای بازی خوردن توسط نظر مردم ، به لایه بالاتری از آگاهی جهش کرد.
پرسشگر گرامی؛ قبل از هر چیز از شما به خاطر اعتمادی که به این مجموعه نموده اید و مسائل زندگی تان را با ما در میان گذاشته اید، تشکر می کنیم. از اینکه شما را تا این حد ناراحت و نگران می بینیم، متأسف و ناراحتیم و امیدواریم که هرچه زودتر با تلاش و همت خود شما، از این احساسات ناخوشایند رهایی یابید و زندگی خوب و خوشی را برای خود رقم زنید. وقتی نامه شما رو می خواندم یاد قسمت چهارم برنامه ماه عسل امسال افتادم. مهمان برنامه جوان 31 ساله باهوشی بود که همه بدنش حس داشت اما هیچ قسمتی از بدنش جز شستش حرکت نداشت. مادرش می گفت گاهی شبها بیدارش می کند و از او می خواهد مورچه ای که روی پایش راه می رود را بردارد. دانشگاه قبول شده بود اما نمی توانست برود می گفت حتی نمی توانسته کتاب را ورق بزند و صبح ها منتظر می مانده تا مادرش از سر کار برگردد و برایش کتاب را ورق بزند تا بتواند بخواند. چقدر با استعداد بود، شاعر بود و اهل مطالعه اما همیشه دور تا دورش دیوار بود. از احساس تنهایی اش می گفت که واقعا تکان دهنده بود( میتوانید از اینترنت دانلود کنید و تماشا نمایید). بعد شما با این همه موفقیت این همه توانایی این همه نعمت،
یعنی چهره ظاهری (که به زعم خودتان زشت است و شاید اینگونه هم نباشد) این همه می تواند باعث شود که شما شانه هایتان سنگین شود؟ خدا هر فردی را به گونه خاصی آفریده است. انسان سالم کسی است که از ظاهر و قیافه خود احساس رضایت داشته باشد و با اعتماد به نفس به انجام امور زندگی خود بپردازد. شما با این همه توانایی شک نکنید لیاقت یک همراه مناسب را دارید خودتان خودتان را باور کنید تا دیگران هم باورتان کنند.
پرسشگر محترم، شما برای ازدواج مشکل خاصی ندارید. اگر واقعا فکر می کنید که در شرایط خوبی از لحاظ ظاهر به سر نمی برید، می توانید برای ازدواج سطح توقعات خود را پایین تر بیاورید و شخصی را متناسب با خود پیدا کنید . وقتی امکان ازدواج برای معلولین هم فراهم است و حتی مشاهده می کنیم که کوتوله ها هم ازدواج می کنند، شما که وضعیتتان قابل مقایسه با چنین افرادی نیست، به راحتی می توانید مورد مناسب خود را پیدا کنید. کافی است اندکی سطح توقع خود را پایین بیاورید.
اما در مورد ظاهر و نعمتهای مادی، باید بدانید که به هیچ وجه نعمتهای مادی ملاک نیستند. ما روایات متعددی داریم در مورد اینکه اتفاقا سخت ترین بلاها و بیشترین مصیبتها بر بهترین بندگان خدا نازل می شوند. اینها به خاطر آن است که دوستان خدا به هیچ وجه به دنیا دل خوش نکنند و وابسته به آن نباشند و تمام توجهشان فقط به سوی خدا باشد.
به این روایات دقت بفرمایید :
امام صادق علیه السلام: (إِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِیَاءُ ثُمَّ الَّذِینَ یَلُونَهُمْ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ)؛ سخت ترین مردم از لحاظ بلا و گرفتاری پیغمبرانند؛ سپس کسانی که در پی آنانند، سپس کسی که از دیگران بهتر است، بترتیب.
امام صادق علیه السلام به سدیر فرمودند : (إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ إِنَّا وَ إِیَّاکُمْ یَا سَدِیرُ لَنُصْبِحُ بِهِ وَ نُمْسِی)؛ چون خدا بنده ای را دوست دارد، او را در بلا غوطهور سازد. ای سدیر ما و شما، صبح و شام با آن دمسازیم. (اصول کافی، ج2، ص252 و 253)
می بینید که قضیه برعکس آن چیزی است که شما فکر می کنید و به هیچ وجه اینگونه نیست که چون خدا شما را از نعمتی محروم کرده است، قصد عذاب شما را داشته باشد؛ یا دلیلش این باشد که شما از خدا دور شده اید و ... .
این قضیه شواهد خوبی نیز در تاریخ دارد؛ لقمان حکیم که چنان عظمت دارد که سوره ای در قرآن به نام او آمده است، فردی سیاه چهره بود؛ به گونه ای که می گویند مدتی او را به بردگی گرفته بودند و از او به عنوان برده استفاده می کردند. چنین فردی با این قیافه ظاهری به جایی رسید و به اندازه ای از فهم و علم و حکمت رسید که سخنان حکیمانه او در قالب آیات قرآن، مطرح شده اند. این، پیشرفت و موفقیت کمی نیست. سقراط، استاد افلاطون و ارسطو، آنقدر زشت بوده که می گویند صورت او بیشتر شبیه میمون بود، تا آدمیزاد. با این حال او نابغه زمان خود بود و در تمام طول تاریخ بشر از میان حکما و فلاسفه کمتر شخصیتی مانند او پیدا شده است.
برادر عزیز شما ضمن اینکه نباید نگران باشید و روحیه خود را از دست بدهید؛ باید خوشحال هم باشید که اگر با بلایی روبرو شده اید، این بلا و امتحان سخت به خاطر پیشرفت روحی شما و متناسب با شرایطی است که شما در آن هستید. باید مطمئن باشید که خیر و صلاح شما در آن است؛ وگرنه هرگز اینطور نمی شد. به خدا اعتماد کنید و به او اطمینان داشته باشید. همینطور باید خوشحال باشید که خدای جای حق نشسته و امامان معصوم فرموده اند در صورتی که شخصی در این دنیا از نعمتی محروم شده باشد، خدا در جهان آخرت تا هفتاد برابر بهتر از آن را به او می دهد.
بنابراین سعی کنید این مسأله را بپذیرید و آن را جزئی از زندگی خود بدانید و دیگر به آن فکر نکنید. با فکرکردن که مشکلی حل نمی شود و شما تغییر قیافه پیدا نمی کنید. روحیه خود را از دست ندهید. به حرفهای دیگران توجه نکنید. فکر کنید نظرکرده خدا هستید و خدا برای شما برنامه ویژه ای دارد و از این جهت خوشحال باشید. سعی کنید در هر صورت از زندگی خود لذت ببرید و خوبی های زندگی و خوشی های آن را نیز ببینید. در ضمن استعدادهای خود را دست کم نگیرید و بدبین نباشید. با تلاش و پیگیری، حتما کار خوب و مناسبی پیدا خواهید کرد؛ همانطور که با کمی اراده و اندکی صبر و حوصله، همسری متناسب با خود پیدا خواهید نمود.
اما در مورد اقدامتان برای ابراز علاقه به همکلاسی تان :
نیازهای عاطفی و غرایز دیگر در ایام جوانی، آدمی را به سوی (دوست داشتن و عشق ورزیدن) سوق میدهد که البته این یک امر طبیعی و غریزی است و کمتر میتوان راهی برای گریز از آن پیدا کرد. آنچه در این مقوله اهمیت دارد، کنترل عقلایی بر احساسات و پرهیز از مخاطراتی است که ممکن است فرد را به گرفتاریهای مختلف روحی و جسمی دچار سازد. همانطور که می دانید ازدواج یکی از مسائل مهم زندگی هر انسانی است زیرا در همه ابعاد زندگی تأثیر دارد و ازدواج موفق می تواند باعث پیشرفت انسان در زمینه های مختلف شود کما اینکه اگر ازدواج ناموفق باشد مشکلات زیادی را برای انسان به وجود می آورد و مانع رشد و ترقی می شود بنابراین باید با این امر مهم سنجیده برخورد کرد و از هر گونه شتابزدگی، یک جانبه گرایی، ظاهر بینی و سطحی نگری اجتناب کرد.
یک ازدواج موفق دایر بر مدار یک سلسله معیارهای اصلی و فرعی و همچنین یک سلسله آگاهی های قبل و بعد از ازدواج می باشد. اگر انسان بر اساس آگاهی های صحیح، آن معیارها را در فردی احراز کرد آنگاه باید اقدام به خواستگاری کند و مراحل بعدی را به تدریج انجام دهد تا ازدواج محقق شود. معمولاً یکی از مشکلات انتخاب آگاهانه، عشق و علاقه زود هنگام است. چون علاقه و عشق مفرط موجب می شود انسان نتواند بر اساس آگاهی به معیارهای صحیح همسر خود را انتخاب کند. البته خود علاقه یکی از چیزهائی است که برای اقدام اولیه لازم است والا هیچگاه انگیزه ای ایجاد نمی شود و اقدامی هم صورت نمی گیرد اما این علاقه نباید در حدی باشد که موجب نادیده گرفتن معیارهای مهم انتخاب همسر شود.
امیدواریم با برداشتن گام های صحیح در این مسیر، و با آگاهی کامل از وضعیت خود و دختر مورد نظر بتوانید گام صحیحی بردارید و اتفاقی مبارک نیز همراه آن گردد.
از جمله گام های اساسی برای انتخاب همسر در مرحله اول تحقیق و تفحص در مورد او و خانواده اش به جهت شناخت و آگاهی بیشتر می باشد و در این میان آنچه که باید مورد توجه قرار گیرد این است که آیا فرد مورد نظر ملاک ها و معیارهای یک ازدواج موفق و پایدار را دارد یا خیر؟
برادر محترم؛ اگر واقعاً قصد ازدواج دارید و دختر مزبور را برای همسری خود مناسب میدانید، توصیه میکنیم این علاقه را ابتدا با خانواده در میان بگذارید و بعد از موافقت آنها، از طریق خانواده اقدام کنید و از مادرتان بخواهید رسماً برایتان او را خواستگاری کند. همچنین گاهی لازم است در خواستگاری اصرار نمایید تا اینگونه به خانواده دختر بقبولانید که تمام توانتان را برای بدست آوردن دختر و خوشبخت کردن او در زندگی مشترک به کار خواهید گرفت. اما مراقب باشید از حدود شرعی و عرفی خارج نشوید. اگر کسی هست که دارای جایگاه مثبت و نفوذ فکری بر این خانواده است، از او استفاده کنید. بعد از مدتی اصرار و تلاش در این مورد اگر همچنان پاسخ منفی دریافت نمودید، از اصرار بی مورد دست بردارید و به دنبال همراهی دیگر و مناسب برای زندگی مشترک خود باشید. همان طور که شما حق انتخاب دارید و میخواهید با دختر دلخواه خود ازدواج کنید، به طرف مقابلتان هم حق بدهید که بتواند به خواستگاری شما پاسخ مثبت یا منفی بدهد.
پس اول باید تحقیق کنید و ببینید که آیا این خانم دارای ملاک و معیار همسر مناسب است یا نه؟ بعد از آن سعی کنید آدرسی از ایشان به دست آورید و از مادرتان بخواهید او را به صورت رسمی برایتان خواستگاری کند و در صورتی هم که امکان این کار برایتان فراهم نیست می توانید که از یک واسطه مثل یکی از اساتید که احساس نزدیکی بیشتری با او دارید یا از فرد متأهلی از دوستانتان، کمک بگیرید تا علاقه شما را به دختر خانم برساند و نظرش را در مورد شما بپرسد.
پرسشگر محترم؛ گام نهادن در مسیر سبز و روشن دین و عقل، تنها راه رسیدن به سعادت مادی و معنوی است.
نویسنده : زهرا محمدی
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلام مشاور محترم یکی از همکلاسی های من سه سال پیش منو از مادرم خواستگاری کرد ولی والدینم هیچ به روی خودشان نیاوردن و با دلایلی مثل اینکه دخترم باید 6سال در س بخونم بعدهم میخواد تخصص بگیره جواب رد دادند. من واقعا به اون شخص علاقمند بودم و میدونستم خیلی ادم درستیه و تو این 3 سال هم کاملا اینو ثابت کرد امسال که دوباره مادرش برای خواستگاری تلفن زد بازهم رفتار والدینم مثل دفعه قبل بود و هیچی به من نگفتن و تازه از طرف منم جواب دادن که دخترمون گفته میخواد درس بخونه. این درحالی بود که چند ماه قبل که با مادرم حرف زدم گفت ما که جز پرداختن به تو و بردارت کار دیگه ای نداریم بعد عید بناییمون تموم میشه میذارم بیان.با پدرم که کلا نمیتونم حرف بزنم با مادرمم بیشتر بهش پیامک میدم ولی انها فقط میخوان من درس بخونم و اونها پز تحصیلاتمو بدن دیگه احساسات من که براشون مهم نیست مادرم همیشه زیر حرفاش میزنه و به خیال خودش با چندتا دروغ دست به سرم میکنه من میخوام ازدواج کنم ولی مادرم اگه کسی هم خواستگاری میکنه به بهونه درس خوندن من ردش میکنه و به منم چیزی نمیگه نمیدونم باید چیکار کنم دیروز به خودم میگفتم باید بگم من دیگه درس نمیخونم و نمیرم دانشگاه چون درس مانع ازدواجم شده ولی من بدبخت تر از این هستم که کار به جایی ببرم جالبه که همکلاسیم درسش بهتر از من نباشه بدتر از منم نیست مثلا ترم پیش اون شاگرد اول بوده من دوم از لحاظ خونوادگی هم واقعا هم سطح هستیم پدر اون معلمه و مادرش خیاط و پدر من سنگکاره و مادرم کارمند جالبه ماجرا اینجاست که مادر خودم همسن من بوده که ازدواج کرده هنوز دانشجو بوده و 22 سالگیش منو بدنیا اورده اما حالا چون خودش ادامه تحصیل نداده ازدواجو مانع تحصیل میدونه و مخالفت میکنه از نظر پدرمم آگاه نیستم فقط میدونم خوب برای خواستگارای ملت نسخه میپیچن و میگن پسر بیکار باشه عیب نداره بی عار نباشه یا مثلا والدینش از طبقه پایین باشن عیب نیست باید انسان باشن چه بسا دکتری که بددهن و بدخلق باشه و چه بسا ادم بیسوادی که خوش خلق و محترم باشه . ناگفته نماند که تو این 3 سال من با اون پسر ارتباط داشتم ومادرمم با تیکه هایی که هرزچندگاهی بهم میندازه نشون داده که باخبره البته من شهر دیگه ای درس میخونم ولی همیشه رفت و برگشت با همین همکلاسیم هستم و خونواده هامون هر بار تو ترمینال همدیگرو میبینن خوانواده ی اون کاملا راضی ان و مشکل خونواده ی منه. خواهش میکنم راهنماییم کنیدکه لااقل اجازه خواستگاری به خونواده ی پسر بدن . ما سه سال دیگه از درسمون مونده تا دکترای عمومی بگیریم.
- [سایر] اول سلام سلام به کسی که وقت با ارزشش بدون چشمداشتی به مردم اختصاص میده ، ازتون مچکرم , همین (چون کار دیگه ای ازم بر نمیاد ،جز دعا ) آقای مرادی نمی دونم از کجا شروع کنم راستش حرف زیاد اما سخت ایجازش. شاید با شروع کردن به خوندن مطلبم با خودتون بگید بازم همون حرفهای همیشگی ، نوشته های کسایی که بازم باید براشون جناب سروانُ لینک کنم اما من فکر میکنم ایندفعه فرق میکنه ، من همه ی اون حرفها رو از قبل باور داشتم و دارم. من دانشجوی سال اول مکانیک تو دانشگاه سراسریم و تازه 20 سالم و با توجه به موفقیت هایی که داشتم و خواهم داشت مطمئنا ﺁینده بسیار خوبی دارم. بگذارید برم سر اصل مطلب یکی از دخترهای فامیل ، البته دور ، که من فقط سالی یکی دو بار می بینمش ، دو سال از خودم کوچیکتر و واقعا از خیلی جهات نمونه است ضمنا ایشون تازه امسال کنکور دارن. دو یا سه سال پیش که تو اوج احساسات بودم این حس بهم دست داد(نمی خوام بگم عشق شاید زمینه ی عاشق شدن) خودمم دقیق نمی دونم که انتخابش کردم یا انتخاب شد . اولش خودم مسخره می کردم که خجالت نمیکشی ، عاشق چشم و ابروی ......... منتظر زوالش بودم اما با فرازش روبرو شدم ، گفتم چون ازش فرار میکنم شاید داره دنبالم میاد باید بایستم وبررسیش کنم شاید این جوری به مرور زمان نواقصی پیدا بشه و بعد از ذهنم پاک بشه ، اما نشد. 1- ﺁقای مرادی اولین چیزی که واقعا منو زجر میده اینه که نمیدونم واقعا می تونم دوستش داشته باشم یا نه یعنی این علاقه ای که انکارش میکنم آیا درست؟ اون دختر خوبیه اما موضوع اینه که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ جواب این سوالها فقط پیش خودش ، چطوری می تونم اینها رو بفهمم؟ 2- من اصلا عجله ای برای ازدواج ندارم چون میدونم تا چند سال دیگه هنوز آمادگی شو ندارم ، اما اگه به خاطر تعلل من دیگه کار از کار بگذره و خیلی دیر بشه چی؟ کاری نمیشه کرد؟ 3. ﺁیا من باید صبر کنم تا به سن بالاتری برسم و از لحاظ فکری و مالی وضعیت بهتری پیدا کنم ، بعد دست به کاری بزنم؟ اگر جوابتان بله است بگویید چند سال؟ ببیند من اگر به طرفم مطمئن شوم(مطمئن از نظر تشابه ارزشها)حتما راه حل های بهتری پیش رویم است ، اما چه جوری؟ [4.] خواهش میکنم نگید پسرم الان به فکر درس ومشقت باش ، این افکار اصلا به مسایل دیگه ی زندگیم ضربه ای نزده و توشون مشکلی ندارم ، اما خب همین چند سال خیلی از لحاظ روحی ﺁسیب دیدم ، یه جوری تو برزخ بودن. لطفا کمک کنید.
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] باز هم سلام شما جواب سلام و احوالپرسی و حرف های نه چندان مهم و..رو میدید اما اگه یکی یه سؤال مهم داشته باشه هزار بار باید براتون پیام بفرسته تا شاید جواب بدین. میدونم طولانیه و پیامها زیاد و وقت شما برای پاسخگویی کم، اما ما هم به جواب شما نیاز داریم. باور کنید کسی رو ندارم که باتجربه باشه وگرنه مزاحم شما نمی شدم. دوباره می فرستم به امید اینکه این بار جوابمو بدین: (لطفا همه پیام رو در سایت نذارید) من دختری 23 ساله هستم و خانواده ای مذهبی دارم(البته نه از نوع افراطیش). سال گذشته در راه دانشگاه پسری که اصلا نمی شناختمش جلوی من را گرفت و گفت که از در خانه تا اینجا(یعنی نزدیک دانشگاه)دنبال من برای امر خیر اومده و من به او گفتم که خیلی کار اشتباهی کرده و گذاشتم رفتم. حدود 1 ماه بعد خواهرش را فرستاد دم در خانه و با مادرم صحبت کرد و معلوم شد که خواهرش در کوچه ما می نشیند و این آقا حدود 1 ماه من را تحت نظر داشته و بعد برای خواستگاری اقدام کرده. آن زمان ما جواب رد دادیم به خاطر اینکه می خواستم درس بخوانم و قصد ازدواج نداشتم اما ناگفته نماند که بدم نمی آمد یک بار بیایند و بیشتر درباره اش بدانم و درباره اش فکر کنم. چون تقریبا موارد ظاهری و اولیه اش خوب بود: به گفته خواهرش فوق دیپلم ریاضی داشت و در یک شرکت عمرانی کار می کرد،اهل رفیق بازی و سیگار نبود و نماز و روزه اش هم به جا بود. یک خانه و ماشین هم داشت. اما مهم ترین دلیل ما برای رد کردن او این بود که من را در خیابان دیده و انتخاب کرده بود و این شیوه انتخاب او از نظر من و خانواده ام اصلا درست نبود. به نظر ما کسی که اینقدر راحت و از روی ظاهر همسرش رو انتخاب کنه و درباره زندگیش تصمیم بگیره، درباره مسائل مهمتر زندگیش هم مسلما همین طور تصمیم خواهد گرفت. خلاصه که گذشت و من پیش خودم فکر کردم که حتما کس دیگری رو میبینه و دنبال اون میره. اما بعد از یک سال دوباره دو تا از خواهرهاش اومدند دم در خانه(البته خودش و مادرش هم آمده بودند اما جلو نیامدند) و دوباره همان حرف ها را به مادرم زدند. نگو که آقا تو این 1 ساله تو فکر من بوده و هرچی دخترای دیگه رو بهش پیشنهاد می دادند قبول نمیکرده و خواهرش رو مقصر میدونسته که ما جواب رد دادیم وگفته که حتما خواهرش طوری صحبت کرده که ما قبول نکردیم. مادرم طبق حرف هایی که همیشه وقتی حرف ازدواج به میان می آمد، من می گفتم، به آنها گفته بود که من قصد ازدواج ندارم(اما مدتی است که این نظر من عوض شده ولی به مادرم هنوز نگفته ام). خلاصه، قرار شد که مادرم با من صحبت کند و به آنها جواب دهد. وقتی موضوع را با من درمیان گذاشت ازش پرسیدم نمیشه حالا بیایند و صحبت کنیم و درباره اش فکر کنیم؟ دلیلم هم این بود که مسائل اولیه که لازم است را ظاهرا این شخص دارد، و مادرم موافقت کرد اما وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشت او مخالفت کرد و گفت کسی که همین طوری یکی رو می بینه و به همین راحتی انتخاب می کنه به درد زندگی نمی خوره. پدرم همون دلیلی رو آورد که پارسال خودم آوردم ولی الان اصلا بهش فکر نکردم. به نظر شما آیا این تفکر درسته؟ از طرفی فکر می کنم که کسی که یک سال سر تفکرش مونده و با اینکه جواب رد شنیده باز هم نظرش عوض نشده این انتخابش از روی احساس نبوده، چون بالاخره رفتار من رو در مدتی که تحت نظرم گرفته بوده، دیده و همین هم، تا حدی ولو کم، خصوصیات من رو نشونش داده. اما از طرفی هم حرف پدرم درست به نظر می رسه و الان نمیدونم چی کار کنم؟ 1- من چادری هستم و وقتی بیرون می روم آرایش نمی کنم و کلا ظاهری ندارم که توجه دیگران را جلب کنم و فکر نمی کنم که این آقا از روی قیافه من را انتخاب کرده باشد، و مسلما یکی از ملاک های ایشان همین چادری بودنم است و...، کسی را بخاطر چادرش و مذهبی بودنش انتخاب کند، لا اقل ارزش فکر کردن را دارد. آیا این نظرم درست است؟ 2- آیا پدرم درست میگه و دیگر نباید به این آقا فکر کنم یا اینکه نظر پدرم درست نیست و باید روی این مورد کمی بیشتر فکر کنیم؟ 3- اگر نظر پدرم (که زمانی نظر من هم بود و الان هم تا حدودی هست)درست نیست چه دلایل منطقی می تونم برایش بیارم تا هم خودم مطمئن تر قدم بردارم و هم پدرم راضی بشه که آنها بیایند و بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد تصمیم بگیریم. پدرم آدم منطقی است و با دلیل و برهان میشه راضی اش کرد. 4- از طرفی اطراف ما در فامیل پسری که سن و سالش به من بخوره وجود نداره و کسی که در آینده همسر من میشه مسلما از فامیل نیست، یا از همکارانم خواهد بود که فعلا همچین آدمی در محل کارم نیست، یا از هم دانشگاهی هام، یا کسانی که توی مجالس و جاهای دیگه من رو می بینند، می خوام بگم این اتفاق ممکنه باز هم برام بیفته و بالاخره یکی از همین آدم هایی که یا خودشون یا خانواده شان منو می بینند و می پسندند، همسرم میشه و اگه ما بخوایم همشونو با همین تفکر رد کنیم که نمیشه، درسته؟ بالاخره یک اولین باری باید وجود داشته باشه، نه ؟ 5- یک مشکل دیگه هم دارم و اون اینه که چطوری می تونم به مادرم بگم که نظر من درباره ازدواج فرق کرده و قصد ازدواج دارم؟ نمی دونم چه طوری بهش بگم که خواستگارام رو رد نکنه، آخه همشونو که مثل این مورد من نمی فهمم که بخوام نظرم رو بگم. اصلا روم نمیشه و نمیدونم که چه طوری باهاش این موضوع رو مطرح کنم که یه وقت فکر نکنه من برای ازدواج عجله دارم و هول شدم. در ضمن اصلا دوست ندارم که دیر ازدواج کنم، چون در اطرافم می بینم کسانی که سنشون بالاست و هنوز ازدواج نکردند اولا توقعاتشون بالاتر میره یا اینکه از لحاظ فکری توی انتخاب دچار وسواس میشن، ثانیا افرادی که می آیند خواستگاریشون اغلب کسانی هستند که سنشون خیلی از اون ها بیشتره و من اصلا با فاصله سنی زیاد نمی تونم کنار بیام، ثالثا این افراد آخرش هم کسی رو که انتخاب می کنند کسی نیست که همیشه می خواستند، و من نمی خوام دچار این مشکلات بشم. باز هم متشکرم. اجرتون با خدا، چه جوابمو بدید چه نه.