من اگر مشکلی با فامیل همسرم داشته باشم باید چه جوری برطرفش کنم (ما در عقد به سر می بریم) مثلا خواهرشوهرم حرفی می زنه که من ناراحت میشم باید چیکار کنم؟ (باید بگم که من کلا آدم صبوری هستم و اصلا شخصی نیستم که مثل دخترای دیگه سریع جواب یه نفر رو همون جا بدم و به اصطلاح توی خودم می ریزم. وقتی به شوهرم موضوع رو میگم، حرفاش همیشه همینه: این همه خوبی اونا به تو کردن حالا همین یه رفتارشون رو می بینی ( البته من اصولا از هر چی که ناراحت میشم پیش شوهرم گله نمی کنم) و هرچی خانوادم تا حالا باهاش رفتاری داشتن که مطابق میلش نبوده به رخم می کشه و آخر هم میگه که خودت هر رفتاری دوست داری انجام بده من نمی تونم کاری انجام بدم. واقعا نمی دونم چیکار کنم چون خودمم آدمی نیستم که جواب رفتارای بد رو بدم. لطفا منو راهنمایی کنید. دانشجوی گرامی؛ از طریق مطالعه متن ارسالیتان با دغدغه خاطر شما آشنا شده و به شما حق می دهیم که تا این اندازه نگران چنین وضعیتی باشید؛ زیرا هنوز مدّت زیادی از زندگی مشترکتان نگذشته و در دوران عقد به سر می برید. شایسته است مسایلی را که بدان اشاره نمودید در چند محور جمع بندی نماییم تا با بصیرت بیشتری با مسأله( نه مشکل ) پیش آمده مواجه گردید. 1. در عقد به سر می برید و هنوز وارد زندگی مشترک مستقل نشده اید. 2. ابراز ناراحتی از حرف وابستگان همسرتان نظیر خواهرشوهر. 3. وقتی چنین موضوعی را با همسرتان در میان می گذارید، چنین پاسخ می دهد که (این همه خوبی اونا به تو کردن حالا همین یه رفتارشون رو می بینی). 4. از روحیات شایسته خود و اینکه ( کلا آدم صبوری هستم)،(اصولاً از هر چی که ناراحت میشم پیش شوهرم گله نمی کنم) نوشتید. 5. چنین عنوان نمودید که(هرچی خانوادم تا حالا باهاش رفتاری داشتن که مطابق میلش نبوده به رخم می کشه). یکی از مشکلات اساسی افراد این است که در ارزیابی های خود از مسایلی که با آن مواجهند معمولاً دچار نوعی افراط یا تفریط اند , لذا با گذشت زمان دچار ناامیدی و سرخوردگی میشوند؛ بنابراین، یکی از رمزهای موفقیت در هر امری واقع نگری است. لطفاً به مسائلی که با آن مواجهید، به دید مشکل ننگرید؛ زیرا زمانی که انسان به رویدادهای طبیعی زندگی لقب (مشکل) می دهد، انگیزه روانی اش برای مواجهه با آن کاهش می یابد، در حالی که اگر به نیکی بنگریم اطرافیان زیادی را خواهیم دید که به آسانی به حل آن نائل می گردند؛ لذا همانگونه عمل کنید که نسبت به تکالیف درسی خود به چشم مسأله نگریسته و با اعتماد به نفس کامل به رویارویی با آن بپردازید. شاید مسایلی که باعث گردیده شما به احساسات ناخوشایندی که در متن ارسالی بدان اشاره نموده اید، برسید کمی پیچیده به نظر رسد، اما باور نمایید که به هیچ وجه حل آن تا این حد که شما تصور می نمایید، پیچیده نیست. زندگی در این دنیا برای هیچ کس کامل نیست. بدون شک زندگی ( داشته ها)و (نداشته های) فراوانی دارد. اگر انسان به داشته های خود توجه کند و از آنها لذّت ببرد، راحت تر می تواند نداشته ها را تحمّل کند، اما اگر کسی داشته های خود را نبیند، زندگی را یکسره محرومیت می داند و در آن ،هیچ نقطه امیدی نمی یابد و همه زندگی ،یکپارچه برای او سختی و تلخی است که واقعاً چنین زندگی ای را نمی توان تحمّل کرد. انسان موفّق کسی است که از سویی از آنچه دارد، آگاه بوده ، نسبت به آن شاکر باشد و از سوی دیگر، نسبت به سختی ها بردبار بوده، از بی تابی کردن بپرهیزد. کسی که شاکر نیست ، از آنچه دارد، بی خبر است و یا آنچه را دارد ، نعمت نمی داند و لذا از آن لذّت نمیبرد.بنا براین : سعی کنید نسبت به نعمت هایی که در اثر ازدواج با شوهرتان از آن برخوردارید همانند بستر مناسبی برای حفظ ایمان، موفقیت در ابراز عاطفه نسبت به جنس مخالف و مورد محبّت قرار گرفتن از سوی او که نیاز طبیعی هر انسانی است، تشکیل زندگی و خانواده مستقل و ... سپاس گزار بوده و از بی تابی نسبت به برخی سختی ها و مسایلی که با آن مواجه هستید، بپرهیزید. انسان سالم، کسی است که خود را آنگونه که هست، بپذیرد؛ یعنی، هم نقاط قوّت و هم نقاط ضعف خود را مدّ نظر قرار دهد؛ زیرا بزرگ جلوه دادن نقاط قوت، به خود بزرگ بینی منجر میشود و با برجسته کردن نقاط ضعف، احساس کهتری و نا ارزنده سازی در فرد به وجود میآید. انسان پخته و سالم، کسی است که به هر دو جنبه نگاه کند و از هر گونه افراط و تفریط بپرهیزد. بسیاری از افراد همچون شما دوست دارند در اثر معاشرت با دیگران از جمله بستگان شوهر، زندگی موفّقی داشته باشند؛ ولی به جهت ناآگاهی از چگونگی معاشرت و آداب آن و نیز رعایت نکردن آن آداب، توانایی برقراری روابط مناسب را از دست میدهند و با ناکامی مواجه می شوند. توجه داشته باشید که: 1. شما تنها فردی نیستید که با این مسأله در بدو ازدواجتان مواجه هستید؛ جوانان(دختران و پسران) بسیاری از مسأله مشابه شما رنج می برند؛ لذا آن را به عنوان یک مسأله ببینید نه یک معضل و مشکل لاینحل . 2. ما انسان ها به گونه ای هستیم که هرگاه نسبت به اهمیت و ارزش موضوعی اطلاع یابیم, در اثر آن شناخت, انگیزه بهتر و بیشتری برای عمل و پای بند بودن به آن پید اخواهیم کرد؛ لذا شایسته است ابتدا به اهمیت , قدر و منزلت دورانی که در آن به سر می برید، عنایت ویژه ای مبذول نمایید؛ زیرا زندگی( خصوصاً )در ایام نامزدی، مملو از شادکامی و سرور است پس بیایید اگر چشمانی برای دیدن آن نداریم و از لذت دیدن شادی ها محرومیم، با خواسته های منطقی و غیر منطقی خود فضا را به سمتی نبریم که زندگیمان به سمت کدورت و دلخوری هدایت گردد. بیایید نگاهمان را به دوران شیرین نامزدی ، تغییر دهیم. حقیقت این است که رعایت موازنه در زندگی با خانواده همسر نه تنها برای شما بلکه برای همسرتان نیز، کاری دشوار اما شدنی است. مطمئن باشید که شما نیز یک مثل بند باز با تمرین و صبر می توانید در این زمینه مهارت لازم را کسب نمایید. 3. یکی از مهم ترین عوامل سازگاری و حسن تفاهم با خانواده همسر این است که آنها به این احساس برسند که شخصیتشان مورد توجه و احترام است؛ لذا با روحیات خوبی که در شما سراغ داریم؛ خواهشمندیم چنین احساسی را از طریق رفتار و گفتارتان به آنها منتقل نمایید؛ لذا توصیه می شود تا می توانید نسبت به خواهر شوهرتان محبت نمایید؛ زیرا انسان به طور طبیعی دوستدار کسی است که به او نیکی کرده و دشمن کسی است که درباره او بدی نموده است . 4. یک اصل کلی در مورد انسانها وجود دارد و آن اینکه انسان موجودی تغییرپذیر است یعنی همانطور که تأثیر روی دیگران می گذارد از رفتار دیگران متأثر نیز می شود و رفتار او تغییر می کند و قطعا شما با رفتار پسندیده خود می توانید خواهرشوهرتان را تحت تأثیر قرار دهید. وی را آن گونه که هست دوست بدارید و در حقش دعا کنید. شاید متحول ساختن چنین افرادی دشواری نماید، اما امری شدنی است؛ لذا نیازمند صبر و حوصله و همین طور تدبیر و هوشیاری و ظرافت های رفتاری خاص از طرف شما است. 5. هرگز نه تنها خود سعی در ایجاد تغییر ناگهانی و برخوردهای تند و عجولانه نداشته باشید بلکه چنین انتظاری نیز از شوهرتان در حمایت از شما نداشته باشید، چرا که این شکل رفتار نه تنها ممکن است فرد مقابل را به سوی مخالفت بکشاند بلکه ناسازگاری را به صورت لجاجت آمیز در ایشان تشدید می نماید. 6. از ایجاد تغییر و اصلاح در رفتار خواهرشوهرتان مأیوس نشوید. بهترین وسیله برای سالم سازی زمینه تأثیر بر روی رفتار وی محبت نمودن به او, تحویل گرفتن و احترام گذاردن به او است آن هم احترام بدون قید و شرط و به عنوان خواهر خود. مطمئن باشید که اگر وی حس خوشایندی از رفتار شما نصیبش شود؛حاضر نخواهد بود به هر قیمتی چنین حسی را از دست دهد. 7. به احساسات منفی و غیرقابل کنترل خود در برابر خواهر شوهر و همسرتان اجازه بروز ندهید. 8. خودتان همه جوانب در عدم دخالت همسرتان در چنین موضوعی را بسنجید. انتظار چه برخوردی دارید؟ در مقابل خانواده اش بایستد؟! قطعاً شما نیز چنین نمی خواهید؛ زیرا به روشنی از عواقب آن مطلعید. آیا فکر نمی کنید که ممکن است به صرف مداخله شوهرتان در روابط شما و خواهر شوهرتان طرف مقابل برداشت نادرستی از ماجرا کرده و وضعیت بدتر شود. 9. اگر به این نتیجه رسیدید که خواهرشوهرتان اشتباه عمل می کند، پس چرا می خواهید با ناراحت کردن همسرتان نتیجه را برابر نمایید. 10. به هر طریق ممکن رفتارهای مطلوب همسر و خواهرشوهرتان را مورد توجه و تایید قرار دهید; به گونهای که بفهمند برایشان ارزش قائل هستید . 11. هر چه بیشتر خوبیهای طرف مقابل را ببینند ، روابط بهتری با وی برقرار خواهید نمود. نکات پایانی تجربه نشان داده است زوج های جوان اوائل زندگی مشترکشان به خاطر عدم آشنایی از روحیات و اخلاقیات همدیگر و اختلاف نظرها و اختلاف سلیقه ها در مسائل جزئی زندگی دچار تنش می شوند. اگر چنین مسائلی به همراه حلم و بردباری و سعه صدر نباشد شیرینی زندگی به تلخی تبدیل می گردد؛ لذا شایسته است به دلیل رفتارهای ناخوشایند خانواده های طرفین بار مضاعفی بر روابط خود با شوهرتان تحمیل ننمایید. هیچ کس دقیقاً همان چیزی نیست که خواهان آن هستیم. گاه ممکن است افراد با اعمالشان ما را نا امید کنند. یک رابطه سالم به این معناست که دیگران را به همان صورتی که هستند بپذیریم. شاید حق با شما باشد ولی حتی یک انتقاد محترمانه از مادر و یا خواهر شوهرتان ممکن است شوهرتان را ناراحت کند. اگر میخواهید در دید همسرتان و خانوادهاش بهترین باشید هرگز از آنها ایراد نگیرد. بهتر است در این گونه مواقع انتظارات خود ر ا به صورت صریح و شفاف و البته محترمانه با خود ایشان در میان بگذارید و اگر برای شما اهمیّتی ندارد حتی از مطرح کردن آن با همسرتان بپرهیزید . درست است که گاه به سنگ صبوری نیاز دارید اما اگر موجب دلخوری همسرتان می شود از آن اجتناب کنید. در ادامه هدیه ما به شما طبق حدیثی که در ادامه خواهد آمد این جمله است که (مدارا با دیگران زندگی را زیبا و دلپذیر می سازد ). (مدارا کن که مدارا در چیزی نباشد مگر آن را زینت دهد و در هرچه نباشد آن را خوار کند ). [1] سلامت (آسایشِ) زندگی، در مدارا کردن است. نویسنده: رضا وظیفه مند [1] نهج الفصاحه ,ح 2902
من اگر مشکلی با فامیل همسرم داشته باشم باید چه جوری برطرفش کنم (ما در عقد به سر می بریم) مثلا خواهرشوهرم حرفی می زنه که من ناراحت میشم باید چیکار کنم؟ (باید بگم که من کلا آدم صبوری هستم و اصلا شخصی نیستم که مثل دخترای دیگه سریع جواب یه نفر رو همون جا بدم و به اصطلاح توی خودم می ریزم. وقتی به شوهرم موضوع رو میگم، حرفاش همیشه همینه: این همه خوبی اونا به تو کردن حالا همین یه رفتارشون رو می بینی ( البته من اصولا از هر چی که ناراحت میشم پیش شوهرم گله نمی کنم) و هرچی خانوادم تا حالا باهاش رفتاری داشتن که مطابق میلش نبوده به رخم می کشه و آخر هم میگه که خودت هر رفتاری دوست داری انجام بده من نمی تونم کاری انجام بدم. واقعا نمی دونم چیکار کنم چون خودمم آدمی نیستم که جواب رفتارای بد رو بدم. لطفا منو راهنمایی کنید.
من اگر مشکلی با فامیل همسرم داشته باشم باید چه جوری برطرفش کنم (ما در عقد به سر می بریم) مثلا خواهرشوهرم حرفی می زنه که من ناراحت میشم باید چیکار کنم؟ (باید بگم که من کلا آدم صبوری هستم و اصلا شخصی نیستم که مثل دخترای دیگه سریع جواب یه نفر رو همون جا بدم و به اصطلاح توی خودم می ریزم. وقتی به شوهرم موضوع رو میگم، حرفاش همیشه همینه: این همه خوبی اونا به تو کردن حالا همین یه رفتارشون رو می بینی ( البته من اصولا از هر چی که ناراحت میشم پیش شوهرم گله نمی کنم) و هرچی خانوادم تا حالا باهاش رفتاری داشتن که مطابق میلش نبوده به رخم می کشه و آخر هم میگه که خودت هر رفتاری دوست داری انجام بده من نمی تونم کاری انجام بدم. واقعا نمی دونم چیکار کنم چون خودمم آدمی نیستم که جواب رفتارای بد رو بدم. لطفا منو راهنمایی کنید.
دانشجوی گرامی؛ از طریق مطالعه متن ارسالیتان با دغدغه خاطر شما آشنا شده و به شما حق می دهیم که تا این اندازه نگران چنین وضعیتی باشید؛ زیرا هنوز مدّت زیادی از زندگی مشترکتان نگذشته و در دوران عقد به سر می برید. شایسته است مسایلی را که بدان اشاره نمودید در چند محور جمع بندی نماییم تا با بصیرت بیشتری با مسأله( نه مشکل ) پیش آمده مواجه گردید.
1. در عقد به سر می برید و هنوز وارد زندگی مشترک مستقل نشده اید.
2. ابراز ناراحتی از حرف وابستگان همسرتان نظیر خواهرشوهر.
3. وقتی چنین موضوعی را با همسرتان در میان می گذارید، چنین پاسخ می دهد که (این همه خوبی اونا به تو کردن حالا همین یه رفتارشون رو می بینی).
4. از روحیات شایسته خود و اینکه ( کلا آدم صبوری هستم)،(اصولاً از هر چی که ناراحت میشم پیش شوهرم گله نمی کنم) نوشتید.
5. چنین عنوان نمودید که(هرچی خانوادم تا حالا باهاش رفتاری داشتن که مطابق میلش نبوده به رخم می کشه).
یکی از مشکلات اساسی افراد این است که در ارزیابی های خود از مسایلی که با آن مواجهند معمولاً دچار نوعی افراط یا تفریط اند , لذا با گذشت زمان دچار ناامیدی و سرخوردگی میشوند؛ بنابراین، یکی از رمزهای موفقیت در هر امری واقع نگری است. لطفاً به مسائلی که با آن مواجهید، به دید مشکل ننگرید؛ زیرا زمانی که انسان به رویدادهای طبیعی زندگی لقب (مشکل) می دهد، انگیزه روانی اش برای مواجهه با آن کاهش می یابد، در حالی که اگر به نیکی بنگریم اطرافیان زیادی را خواهیم دید که به آسانی به حل آن نائل می گردند؛ لذا همانگونه عمل کنید که نسبت به تکالیف درسی خود به چشم مسأله نگریسته و با اعتماد به نفس کامل به رویارویی با آن بپردازید.
شاید مسایلی که باعث گردیده شما به احساسات ناخوشایندی که در متن ارسالی بدان اشاره نموده اید، برسید کمی پیچیده به نظر رسد، اما باور نمایید که به هیچ وجه حل آن تا این حد که شما تصور می نمایید، پیچیده نیست. زندگی در این دنیا برای هیچ کس کامل نیست. بدون شک زندگی ( داشته ها)و (نداشته های) فراوانی دارد. اگر انسان به داشته های خود توجه کند و از آنها لذّت ببرد، راحت تر می تواند نداشته ها را تحمّل کند، اما اگر کسی داشته های خود را نبیند، زندگی را یکسره محرومیت می داند و در آن ،هیچ نقطه امیدی نمی یابد و همه زندگی ،یکپارچه برای او سختی و تلخی است که واقعاً چنین زندگی ای را نمی توان تحمّل کرد. انسان موفّق کسی است که از سویی از آنچه دارد، آگاه بوده ، نسبت به آن شاکر باشد و از سوی دیگر، نسبت به سختی ها بردبار بوده، از بی تابی کردن بپرهیزد. کسی که شاکر نیست ، از آنچه دارد، بی خبر است و یا آنچه را دارد ، نعمت نمی داند و لذا از آن لذّت نمیبرد.بنا براین : سعی کنید نسبت به نعمت هایی که در اثر ازدواج با شوهرتان از آن برخوردارید همانند بستر مناسبی برای حفظ ایمان، موفقیت در ابراز عاطفه نسبت به جنس مخالف و مورد محبّت قرار گرفتن از سوی او که نیاز طبیعی هر انسانی است، تشکیل زندگی و خانواده مستقل و ... سپاس گزار بوده و از بی تابی نسبت به برخی سختی ها و مسایلی که با آن مواجه هستید، بپرهیزید.
انسان سالم، کسی است که خود را آنگونه که هست، بپذیرد؛ یعنی، هم نقاط قوّت و هم نقاط ضعف خود را مدّ نظر قرار دهد؛ زیرا بزرگ جلوه دادن نقاط قوت، به خود بزرگ بینی منجر میشود و با برجسته کردن نقاط ضعف، احساس کهتری و نا ارزنده سازی در فرد به وجود میآید. انسان پخته و سالم، کسی است که به هر دو جنبه نگاه کند و از هر گونه افراط و تفریط بپرهیزد. بسیاری از افراد همچون شما دوست دارند در اثر معاشرت با دیگران از جمله بستگان شوهر، زندگی موفّقی داشته باشند؛ ولی به جهت ناآگاهی از چگونگی معاشرت و آداب آن و نیز رعایت نکردن آن آداب، توانایی برقراری روابط مناسب را از دست میدهند و با ناکامی مواجه می شوند.
توجه داشته باشید که:
1. شما تنها فردی نیستید که با این مسأله در بدو ازدواجتان مواجه هستید؛ جوانان(دختران و پسران) بسیاری از مسأله مشابه شما رنج می برند؛ لذا آن را به عنوان یک مسأله ببینید نه یک معضل و مشکل لاینحل .
2. ما انسان ها به گونه ای هستیم که هرگاه نسبت به اهمیت و ارزش موضوعی اطلاع یابیم, در اثر آن شناخت, انگیزه بهتر و بیشتری برای عمل و پای بند بودن به آن پید اخواهیم کرد؛ لذا شایسته است ابتدا به اهمیت , قدر و منزلت دورانی که در آن به سر می برید، عنایت ویژه ای مبذول نمایید؛ زیرا زندگی( خصوصاً )در ایام نامزدی، مملو از شادکامی و سرور است پس بیایید اگر چشمانی برای دیدن آن نداریم و از لذت دیدن شادی ها محرومیم، با خواسته های منطقی و غیر منطقی خود فضا را به سمتی نبریم که زندگیمان به سمت کدورت و دلخوری هدایت گردد. بیایید نگاهمان را به دوران شیرین نامزدی ، تغییر دهیم. حقیقت این است که رعایت موازنه در زندگی با خانواده همسر نه تنها برای شما بلکه برای همسرتان نیز، کاری دشوار اما شدنی است. مطمئن باشید که شما نیز یک مثل بند باز با تمرین و صبر می توانید در این زمینه مهارت لازم را کسب نمایید.
3. یکی از مهم ترین عوامل سازگاری و حسن تفاهم با خانواده همسر این است که آنها به این احساس برسند که شخصیتشان مورد توجه و احترام است؛ لذا با روحیات خوبی که در شما سراغ داریم؛ خواهشمندیم چنین احساسی را از طریق رفتار و گفتارتان به آنها منتقل نمایید؛ لذا توصیه می شود تا می توانید نسبت به خواهر شوهرتان محبت نمایید؛ زیرا انسان به طور طبیعی دوستدار کسی است که به او نیکی کرده و دشمن کسی است که درباره او بدی نموده است .
4. یک اصل کلی در مورد انسانها وجود دارد و آن اینکه انسان موجودی تغییرپذیر است یعنی همانطور که تأثیر روی دیگران می گذارد از رفتار دیگران متأثر نیز می شود و رفتار او تغییر می کند و قطعا شما با رفتار پسندیده خود می توانید خواهرشوهرتان را تحت تأثیر قرار دهید. وی را آن گونه که هست دوست بدارید و در حقش دعا کنید. شاید متحول ساختن چنین افرادی دشواری نماید، اما امری شدنی است؛ لذا نیازمند صبر و حوصله و همین طور تدبیر و هوشیاری و ظرافت های رفتاری خاص از طرف شما است.
5. هرگز نه تنها خود سعی در ایجاد تغییر ناگهانی و برخوردهای تند و عجولانه نداشته باشید بلکه چنین انتظاری نیز از شوهرتان در حمایت از شما نداشته باشید، چرا که این شکل رفتار نه تنها ممکن است فرد مقابل را به سوی مخالفت بکشاند بلکه ناسازگاری را به صورت لجاجت آمیز در ایشان تشدید می نماید.
6. از ایجاد تغییر و اصلاح در رفتار خواهرشوهرتان مأیوس نشوید. بهترین وسیله برای سالم سازی زمینه تأثیر بر روی رفتار وی محبت نمودن به او, تحویل گرفتن و احترام گذاردن به او است آن هم احترام بدون قید و شرط و به عنوان خواهر خود. مطمئن باشید که اگر وی حس خوشایندی از رفتار شما نصیبش شود؛حاضر نخواهد بود به هر قیمتی چنین حسی را از دست دهد.
7. به احساسات منفی و غیرقابل کنترل خود در برابر خواهر شوهر و همسرتان اجازه بروز ندهید.
8. خودتان همه جوانب در عدم دخالت همسرتان در چنین موضوعی را بسنجید. انتظار چه برخوردی دارید؟ در مقابل خانواده اش بایستد؟! قطعاً شما نیز چنین نمی خواهید؛ زیرا به روشنی از عواقب آن مطلعید. آیا فکر نمی کنید که ممکن است به صرف مداخله شوهرتان در روابط شما و خواهر شوهرتان طرف مقابل برداشت نادرستی از ماجرا کرده و وضعیت بدتر شود.
9. اگر به این نتیجه رسیدید که خواهرشوهرتان اشتباه عمل می کند، پس چرا می خواهید با ناراحت کردن همسرتان نتیجه را برابر نمایید.
10. به هر طریق ممکن رفتارهای مطلوب همسر و خواهرشوهرتان را مورد توجه و تایید قرار دهید; به گونهای که بفهمند برایشان ارزش قائل هستید .
11. هر چه بیشتر خوبیهای طرف مقابل را ببینند ، روابط بهتری با وی برقرار خواهید نمود.
نکات پایانی
تجربه نشان داده است زوج های جوان اوائل زندگی مشترکشان به خاطر عدم آشنایی از روحیات و اخلاقیات همدیگر و اختلاف نظرها و اختلاف سلیقه ها در مسائل جزئی زندگی دچار تنش می شوند. اگر چنین مسائلی به همراه حلم و بردباری و سعه صدر نباشد شیرینی زندگی به تلخی تبدیل می گردد؛ لذا شایسته است به دلیل رفتارهای ناخوشایند خانواده های طرفین بار مضاعفی بر روابط خود با شوهرتان تحمیل ننمایید. هیچ کس دقیقاً همان چیزی نیست که خواهان آن هستیم. گاه ممکن است افراد با اعمالشان ما را نا امید کنند. یک رابطه سالم به این معناست که دیگران را به همان صورتی که هستند بپذیریم.
شاید حق با شما باشد ولی حتی یک انتقاد محترمانه از مادر و یا خواهر شوهرتان ممکن است شوهرتان را ناراحت کند. اگر میخواهید در دید همسرتان و خانوادهاش بهترین باشید هرگز از آنها ایراد نگیرد. بهتر است در این گونه مواقع انتظارات خود ر ا به صورت صریح و شفاف و البته محترمانه با خود ایشان در میان بگذارید و اگر برای شما اهمیّتی ندارد حتی از مطرح کردن آن با همسرتان بپرهیزید . درست است که گاه به سنگ صبوری نیاز دارید اما اگر موجب دلخوری همسرتان می شود از آن اجتناب کنید.
در ادامه هدیه ما به شما طبق حدیثی که در ادامه خواهد آمد این جمله است که (مدارا با دیگران زندگی را زیبا و دلپذیر می سازد ).
(مدارا کن که مدارا در چیزی نباشد مگر آن را زینت دهد و در هرچه نباشد آن را خوار کند ). [1]
سلامت (آسایشِ) زندگی، در مدارا کردن است.
نویسنده: رضا وظیفه مند
[1] نهج الفصاحه ,ح 2902
- [سایر] سلام دختری هستم 20ساله؛10ماهی میشود که عقدکردم ودچاره یکسری مشکلاتی شدم 1.نسبت به همسرم خیلی بی تفاوت وبی محبت شدم شدم وزندگی با اونو بی روح و بی رنگ میبینم. 2.نسبت بهش شکاک شدم. 3.باهاش بدتخلاقی میکنم وتیکه بهش میندازم وباهاش جروبحث میکنم ومن ادمی هستم که خیلی زود عصبی میشم 4.باهاش ناسازگار شدم دوس ندارم بهم زنگ بزنه وحتی بعضی وقتا نمی خوام صداشو بشنوم 5.هروقت مشکلی پیدا میشه یاحتی قراره جایی بریم ویاتصمیمی که داریم وقراره انجامش بدیم به مامانش میگه واین منو خیلی عصبی میکنه وهرچه قدرم بهش میگم که نذار کسی بفهمه اعتنایی نمیکنه واین منو سردترمیکنه 6.اصلادوس ندارم به حرفاش گوش کنم واصلابرام مهم نیس 7.به این نتیجه رسیدم که خانوادم مهمتر هستند 8.چندماهی میشه که یه آپارتمان برداشته باهزارویک نظرونیاز قستی[قسطی]؛5تاقسایش [قسط هایش] عقب افتاده بهم پیشنهاد داد که سرویسا که سره عقدبهم دادو بره بفروشه تاقستاش کمتر بشه من به خانوادم گفتم اونا گفتند حق نداره که این کاروبکنه و منم بهش گفتم نه اونم دیگه حرفی نزد 9.خیلی باهم دعوامیکنیم؛وقتیم دعوامیکنیم یا من گوشیوبدون خداحافظی قطع میکنم یا اون 10.من درنماز خواندن کاهل شدم اما اون نه؛.اونم منوخیلی سرزنش میکنه 11 .اون وضع مالیه خوبی نداره در واقع ازصفرشروع کرده فقط یه دوچرخه داره که اونم حدود یه هفته ای میشه که دزدیدند چیکار بایدبکنم حاج آقا به خدا سردشدم نسبت به زندگی زناشوهری گفتم ازدواج میکنم که گناه نکنم اما انگاربدترشده نسبت بهش بی اعتناهستم وهمش بهش غرغرمیزنم به خدا خسته شدم
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلام من دانشجوی سال اخر هستم مدتی است که قصد ازدواج دارم وبه خانواده و اطرافیان هم گفتم که موردی رو به من معرفی کنن به دلایلی نشد در دانشگاه دختر خانومی رو دیدم به نظرم خوب امد با دوست صمیمی ام هم مشورت کردم او هم اونو میشناخت با این همه تحقیقات کردیم دیدیم مورد خوبی است قرار گذاشتیم با هم صحبت کنیم اصل صحبتی که کردم میگم تا فکر نکنین که قضیه عشق و عاشقی بوده و ... بهش گفتم من راه خودمو انتخاب کردم و اون راه خداست واگه کاری رو تشخیص بدم بر خلاف نظر خداست انجام نمیدم حتی اگه ناراحت بشین در ضمن ما باید هدفمون رسیدن به خدا باشه نه چیز دیگر ی بهشون گفتم مادرمو میارم با شما صحبت کنه اگه قبولتون نکرد من بدلیل اعتقادی که به تجربه مادرم دارم حرفش رو قبول میکنم که مادرم هم اونو پسندید بعد از مدتی من از طریقی متوجه مسئاله ای شدم واون هم این بود که ای دختر خانوم یک سال پیش خود کشی کرده بوده دلیلش مفصله بعد خودش هم تایید کرد و گفت که بعد از خود کشی بسیار تنها بودم و کسی منو درک نمیکرد در این تنهایی رو به خدا اوردم و اون هم کمکم کرد برداشت خود من از این قضیه اینه که اون بیشتر به خاطر صحبت های من جذب شده خدا کمک کنه بتونیم عمل کنیم بگذریم هم من هم ایشون با ادم های مختلفی مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به درد هم میخوریم در ابتدا انتخاب ما خیلی منطقی بود ما زنگ زدیم منزلشون اون ها گفتن که ایشون یه خواهر بزرگتر داره تا اون نره ما اینو نمیدیم از ما اسرار و از اون ها انکار من حتی خودم با پدرشون صحبت کردم ولی مرغ اونا یه پا داره این بنده خدا هم خیلی تو خونه تحت فشاره و تقریبا شبیه به یک زندانی باهاش رفتار میشه حتی اجازه نداره با دوستاش بره بیرون و کسی هم به حرفاش گوش نمیکنه خانوادش به اون به دیده یک محکوم نگاه میکنن این بنده خدا هم میگه اخر یه روز خسته میشم شناسناممو ور میدارم میام بیرون که من با ملایمت بهش توضیح دادم که نباید این کار و بکنه و من خودم با کمک خانوادم راه حلی برای مشگل اون پیدامیکنم چون پدر من در جریان کامل قضایا هست ولی اون هم دیگه راه حلی به ذهنش نمیرسه از طرفی اگر من هم کم بیارم بنده خدا ممکنه کاری دست خودش بده که تلویحا به یکی از دوستاش گفته حالا من هم موندم چیکار کنم امیدوارم به راهنمایی شما تو رو خدا یه راه حلی جلوی پای ما بزارین ... خیلی ممنون میشم اگه کمکمون کنین
- [سایر] اول سلام سلام به کسی که وقت با ارزشش بدون چشمداشتی به مردم اختصاص میده ، ازتون مچکرم , همین (چون کار دیگه ای ازم بر نمیاد ،جز دعا ) آقای مرادی نمی دونم از کجا شروع کنم راستش حرف زیاد اما سخت ایجازش. شاید با شروع کردن به خوندن مطلبم با خودتون بگید بازم همون حرفهای همیشگی ، نوشته های کسایی که بازم باید براشون جناب سروانُ لینک کنم اما من فکر میکنم ایندفعه فرق میکنه ، من همه ی اون حرفها رو از قبل باور داشتم و دارم. من دانشجوی سال اول مکانیک تو دانشگاه سراسریم و تازه 20 سالم و با توجه به موفقیت هایی که داشتم و خواهم داشت مطمئنا ﺁینده بسیار خوبی دارم. بگذارید برم سر اصل مطلب یکی از دخترهای فامیل ، البته دور ، که من فقط سالی یکی دو بار می بینمش ، دو سال از خودم کوچیکتر و واقعا از خیلی جهات نمونه است ضمنا ایشون تازه امسال کنکور دارن. دو یا سه سال پیش که تو اوج احساسات بودم این حس بهم دست داد(نمی خوام بگم عشق شاید زمینه ی عاشق شدن) خودمم دقیق نمی دونم که انتخابش کردم یا انتخاب شد . اولش خودم مسخره می کردم که خجالت نمیکشی ، عاشق چشم و ابروی ......... منتظر زوالش بودم اما با فرازش روبرو شدم ، گفتم چون ازش فرار میکنم شاید داره دنبالم میاد باید بایستم وبررسیش کنم شاید این جوری به مرور زمان نواقصی پیدا بشه و بعد از ذهنم پاک بشه ، اما نشد. 1- ﺁقای مرادی اولین چیزی که واقعا منو زجر میده اینه که نمیدونم واقعا می تونم دوستش داشته باشم یا نه یعنی این علاقه ای که انکارش میکنم آیا درست؟ اون دختر خوبیه اما موضوع اینه که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ جواب این سوالها فقط پیش خودش ، چطوری می تونم اینها رو بفهمم؟ 2- من اصلا عجله ای برای ازدواج ندارم چون میدونم تا چند سال دیگه هنوز آمادگی شو ندارم ، اما اگه به خاطر تعلل من دیگه کار از کار بگذره و خیلی دیر بشه چی؟ کاری نمیشه کرد؟ 3. ﺁیا من باید صبر کنم تا به سن بالاتری برسم و از لحاظ فکری و مالی وضعیت بهتری پیدا کنم ، بعد دست به کاری بزنم؟ اگر جوابتان بله است بگویید چند سال؟ ببیند من اگر به طرفم مطمئن شوم(مطمئن از نظر تشابه ارزشها)حتما راه حل های بهتری پیش رویم است ، اما چه جوری؟ [4.] خواهش میکنم نگید پسرم الان به فکر درس ومشقت باش ، این افکار اصلا به مسایل دیگه ی زندگیم ضربه ای نزده و توشون مشکلی ندارم ، اما خب همین چند سال خیلی از لحاظ روحی ﺁسیب دیدم ، یه جوری تو برزخ بودن. لطفا کمک کنید.
- [سایر] سلام. کمکم کنید...حاج اقا دارم میترکم.قضیه مربوط میشه به یه اشتباه،شاید،نمی دونم. من دختری هستم تو یه خانواده ی مذهبی..چند وقت پیش توی یه چت روم با یکی اشنا شدم..رئیس چت روم بود...و تقریبا همه دخترای اونجا دوسش داشتن..من ادمه مغروری بودم اونجا..اما کم کم از اون پسر خوشم اومد..اما نه مثله بقیه اویزونش شدم نه تو خصوصی چیزی براش نوشتم...فقط به یکی از دخترای اونجا که تقریبا باهاش رابطه دوستانه داشت..گفتم ازاش خوشم اومده..اون گفت می خوای بهش بگم؟گفتم اصلا.اونم چیزی نگفت بهش..فقط یه بار سر یه بحثی تو خصوصی چیزی براش نوشتم..اخه تو عمومی نوشت من یه ادمه تنهاهستم...منم بهش گفتم هر کسی یه جور تنهاست اما دلیل نمیشه چون کسی مثله تو جار نمی زنه تنها ام نباشه..همینو گفتم خب چون داشتم باهاش تو خصوصی حرف میزدم..بیشتر ازش خوشم اومد تصمیم گرفتم یه مدت نرم اونجاو نرفتم...شاید حدوده یه ماه شد سعی کردم فراموشش کنم..گفتم اصلا تیکه ی من نیست..تا رفتم خودش اومد تو خصوصیم..گفت یکی خیلی وقته داره دنبالت می گرده..با اسمش که همیشه میومد نیومده بود..واسه همین گفتم مدل حرف زدنت برام اشناست میشه خودتو معرفی کنی؟خودش بود گفت من از تو خوشم اومده.خودتون میدونین عکس العمل من چی میتونست باشه...گفت می خوام بیشتر باهات اشنا شم..می تونم ایدیتو داشته باشم..منم ایدیمو دادم...دیگه شروع شد...با این تفاوت که من واقعا دوسش داشتم اما اونو نمی دونستم..اونم میگفت من عاشقتم و دوست دارم و..ازین حرفا. اصلا نمی خواستم ازش سوال کنم..گیج بودم..هنوزم احساس می کردم اون رئیسه.. چند وقت بعد گفت من سرطان خون دارم..بعضی وقتاام که چت می کردیم می گفت از بینیم داره خون میاد...تا اینکه کم کم شروع کرد به ایه یاس خوندن که دکترا گفتن تا یه ماهه دیگه بیشتر زنده نیست...گفت دکترا گفتن باید بستری بشی..چند روز بعد هرچی بهش اس ام اس دادم دیدم جواب نمیده..نگران شدم خیلی... تاحالا باهاش تلفنی حرف نزده بودم از نگرانی زنگ زدم یه پسر جواب داد اسمه خودشو گفتم به حالته سوال گفت نه من دوستش هستم فلانی بیهوشه... چون تاحالا باهاش حرف نزده بودم نمی دونستم خودش بود یا واقعا دوستش..چند وقتیم که راستو دروغشم هنوز نمی دونم بیمارستان بود من با دخترخالش در ارتباط بودم خودش اینطور میگفت اما اشتباهه من این بود که زنگ نزدم ببینم واقعا یه دختر بر میداره...یا حتی با یه شماره دیگه زگ بزنم ببینم قضیه راسته یا دروغ تا اینکه چند وقت بعدش گفت تشخیصه دکترا غلط بوده و این حرفا...به دوستم که گفتم گفت امکان نداره دروغ گفته بود گفت اولا که سرطان خوب شدنی نیست بعدشم دکتر که اینقدر خنگ نسیت ...شک کردم اما هیچی نگفتم. این یه ماهه اخر دعواهامون بیشتر شده بود اما بعضی وقتا که خوب بودو نمی پرید بهم می گفت من تورو برای اینده می خوام منم ازش پرسیدم منظورت از اینده ازدواج که نیست؟گفت اتفاقا هست..جاخوردم من سنم خیلی واسه این حرفاکمه خیلی...از طرفی خودش قبلا بهم گفته بود که مامانش مرده و باباش وضعه مالیش خوبه..اما اینا برا من مهم نبود من واقعا خودشو می خواستم...چند روز پیش که پیش یکی دیگه از دوشتام بودم در مورده این یارو ازم سوال کرد منم گفتم ااینجوریه اونجوریه میگه وضعه بابش توپه اما میگه رابطم باهاش خوب نیست..دوستم گفت نه بابا چاخان بسته وگرنه اگه باباش پول دار بود اویزونش می شدوپایین نمیومد..باز شک کردم..دیشب بهش اس ام اس دادم که بیا نت باهات کار دارم..طرفای ساعت 2 بود که شروع کردم تمامه این چیزارو گفتنو پرسیدن...گفتم من الان نمی دونم باید چیکار کنم اومدم از خودت سوالامو بپرسم...وقتی شروع کردم تند تند گفتن گفت یکی یکی...حالا اون داشت جوابه سوالامو میداد گفت قضیه سرطان ماله این بود که من پارسال میرفتم مهمانی های شبانه قرص مصرف می کردم...بعد از چند وقت که دیگه مصرف نکردم این جوری شدم گفت دکترا نفهمیدن از چی بوده...گفتم پس حتما خودت به این نتیجه رسیدی،گفتم تا اونجایی که من می دونم خونریزی از بینی از عوارضه مصرف کردن قرصه اکس نیست..باز پیچوند... گفت قرص اکس نبود یه اسمه دیگه گفت..گفتم در هر صورت تو پارتی ادویل یا استامینوفن که پخش نمی کنن بالاخره ارام بخشه دیگه...گفتم خوب این از این در این مورد که نتونستی قانعم کنی که حرفات راست بوده...حرفایی که دوستم در مورده باباش گفته بودو یکم تو لفافه پیچوندمو گفتم..گفت بابام سیاسیه که ازش خوشم نمیاد...جانبازه.. باور نکردم دیگه داشتم بهش مشکوک می شدم...بعد ازاین حرفا که تقریبا دیشب همش با دعوا زده شد..گفت اگه حرفی مونده بگو و برو..گفتم من فقط سوال پرسیدم مگه همیشه بهم نمی گفتی بیا از خودم بپرس..گفت تو به من شک کردی ..منو باور نکردی...گفت دیگه نمی خوام اسمی از تو توی زندگیم باشه...خوردم کرد..شکستم چون دوسش داشتمو دارم..من برام اینا مهم نبود خودشو می خواستم..که دیشب اینجوری ردم کرد..خیلی راحت..خیلی..حالا نمی ونم چیکار کنم..دیشب همش گریه کردم من ساده رفتم جلو اما اون باهام بد تا کرد...الانم حسابی بهم ریختم..لطفا کمکم کنید..منتظرم.خدانگهدارتون.
- [سایر] سلام. من تقریبا یک ماهه عقد کردم. اوایل ازدواجم که با همسرم رفته بودیم بیرون برای تفریح متاسفانه آب نبود و شوهرم نیاز به قضای حاجت داشت. بعد از اون خیلی راحت بهم گفت دستش به ادرار آلوده و نجس شده. یعنی ادرار روی دستش ریخته بوده. اما همون موقع دستش رو نشست چون آب نبود. من همش حواسم بود که دستش رو به چه جاهایی میزنه. به گوشی من گوشی خودش دستگیره در ماشین و فرمون ماشین و لباساش و به من. به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم و همه لباسامو شستم. اما فکر شوهرم یه لحظه منو رها نمیکنه. تصور اینکه با دستش همه جا رو نجس کرده برام غیر قابل باوره. چندین بار بهش گفتم یه کاری کن. گوشیتو عوض کن یا حداقل قابشو بشور. اما براش مهم نیست. گوشیش همش دستشه الان زمستونه آدم زیاد عرق نمیکنه اما بعدها که دستش عرق میکنه دست میزنه به گوشیش و همه جای خونه. وای دارم دیوونه میشم. اصلا نمیدونم کجاها پاکه کجاها نجسه. از خودش و لباساش بدم میاد. طوری شده که بهم دست میزنه چندشم میشه. نمیتونم نماز بخونم. میگم اون روز رفته خونه و دستشو به همه جا زده. به دستگیره در و جاهای دیگه. یا اگه هم نزده باشه گوشیش هنوز نجسه. حتی اگه همین الان هم گوشیش رو پاک کنه , معلوم نیست تا حالا کجاها رو نجس کرده. وای من میخوام زندگی کنم و توی خونه اونا هم رفت و آمد کنم. نمیدونم کجا بشینم اصلا. چون بارها دیدم با دست خیس به گوشیش دست زده و بعد مثلا دستشو با پشت لباسش خشک کرده و نشسته. بعد فکر میکنم اونجا که نشسته حتما نجس شده. باور کنید هروقت از خونشون میام میرم حموم و لباسامو میشورم. از این همه آبی که هدر میدم احساس گناه میکنم. چون خونشون به هرچی که دست میزنم سریع میرم دستمو میشورم. کمکم کنید. از دیوار و دستگیره در و تشکاشون و همه چی بدم میاد. باور کنید گاهی به طلاق فکر میکنم. نمیتونم با همچین ادمی زندگی کنم. حتی آب منی هم جایی رو تشک بریزه براش مهم نیست. (عذر میخوام). بمن باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] سلام جناب آقای مرادی از شما خواهش می کنم بعد از خوندن حرف هام، به دور از هرگونه تعصب مذهبی و عرفی به من کمک کنید. این تعصبی که ازش حرف می زنم چیزیه که باعث شده من مجبور بشم حرف هایی رو که باید با مادرم درمیون بذارم تا به من راه حل نشون بده رو بیام اینجا و تو این سایت با شما درمیون بذارم. دختری 23 ساله هستم اهل یک خانواده ی مذهبی و دین دار. البته خودم خیلی وقته که فکر می کنم از خدا دور شدم اما در هر صورت هنوز به خیلی چیزها پایبندم. شاید نمازم رو یک خط در میان می خونم اما حجابم رو کاملا حفظ می کنم روزه هام رو کامل می گیرم و--- البته می دونم که گرفتن روزه یا حفظ حجاب ربطی به خوندن یا نخوندن نماز نداره و اینها فرایضی هستند که هرکدوم رو باید به جای خودشون انجام داد. من حدود سه سال پیش از طریق اینترنت و البته نه از طریق چت بلکه از طریق وبلاگ نویسی با پسری آشنا شدم، این پسر هم سن خودمه و دارای یک خانواده ی کاملا مذهبی و دیندار هستن. خودش هم انسانی بسیار معتقد و اهل دین و مذهبه. دارای خواهر و مادری محجبه و خودش هم دارای سر و وضعی ساده و معمولیه. بعد از گذشت این سه سال ما حس کردیم که به هم علاقه مند شدیم. البته راجع به این موضوع خیلی با هم بحث داشتیم که آیا این حس ما واقعا علاقه است یا نه فقط به همدیگه عادت کردیم و این باعث شده که فکر کنیم به هم علاقه مندیم. ما این موضوع رو هزاران بار حلاجی کردیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که مقدار بسیار زیادی از این حس رو علاقه ی واقعی تشکیل داده و خوب تا حد کمی هم به هم عادت کردیم که اجتناب ناپذیره. من از ابتدای آشناییم با این پسر مادرم رو در جریان گذاشتم و تقریبا همه چیزهایی که بینمون می گذشت رو براش تعریف می کردم. مادرم به دلیل همون تعصب مذهبی و دینی که گفتم همیشه من رو از برقراری ارتباط اینترنتی با این پسر منع می کرد و می گفت که این کار درستی نیست و این آدم ها معلوم نیست کی هستن و من از این ناراحت بودم که مادرم بدون اینکه از خانواده ی این پسر چیزی بدونن ، اون رو هم با بقیه ی پسرایی که در اینترنت به دنبال پیدا کردن وسیله ای برای ارضای امیال خودشون می گردن به یه چوب می روندن--- من حس می کنم چون مادرم چت کردن و یا هرگونه ارتباط اینترنتی رو بد می دونن دیگه هیچ کاری به این ندارن که طرفشون چه جور آدمیه و تنها به این دلیل که از طریق اینترنت با کسی آشنا شدم این رو بد می دونن! بگذریم شاید نظر شما هم همین باشه--- خلاصه به خاطر همین طرز برخورد مادرم درست در موقعی که من متوجه علاقم به این پسر شدم و می خواستم راهی پیدا کنم تا این موضوع رو هم مثل قبل با مادرم درمیون بذارم، این طرز فکر و برخورد، من رو از این کار منصرف کرد و درواقع جرات این کار رو از من گرفت. این آقا اهل تهران هستن و تابستون قبل فرصتی دست داد تا من به تهران برم و در مدتی که اونجا بودم چندبار ایشون رو دیدم و طی این دیدارها من تا حدی فهمیدم که آنچه از طریق اینترنت راجع به ایشون حس کرده بودم درست بوده و ایشون جزو دسته پسرهایی که قصد به دام انداختن طعمه رو دارن نیست. ایشون دارای سر و وضعی معمولی و مذهبی و ساده بود و حرفهاش هم بسیار منطقی بود و هیچگونه خطایی هم در رفتار و گفتار ازش سر نزد. که البته می دونم نمیشه آدم ها رو به سادگی و با سه سال ارتباط اینترنتی و چند نوبت ملاقات شناخت. اما حداقل چیزی که فهمیدم این بود که این آقا در هیچ موردی به من دروغ نگفته بود. این رو هم بگم که از ابتدای آشناییمون مادر این آقا در جریان ارتباط ما بود و حتی قضیه ی علاقه ی ما به هم رو هم می دونست. مسئله ی مهمی که من رو درگیر خودش کرده اینه که این آقا الان باید طبق موظفی به سربازی بره اما به دلیل مشکلاتی که داره از این کار امتناع می کنه و می گه که هیچوقت قدم به سربازخونه نمیزاره! چیزهایی راجع به سربازی دیده و شنیده که باعث شده این حالت براش بوجود بیاد. به دلیل اینکه نمی ره سربازی نمی تونه کار بگیره و از همه چی مونده و الان تمام فکر و ذکرش شده گشتن دنبال آشنا برای معافی گرفتن! ما با هم قرار گذاشتیم که هروقت تونست روی پای خودش وایسه بیاد خواستگاری و من می دونم که اگر به لجبازیش ادامه بده و سربازی نره شاید به این زودی ها نتونه روی پای خودش وایسه. ما چندین بار روی این موضوع با هم بحث کردیم و اون هربار گفته که به سربازی نمی ره. این موضوع انقدر بهش فشار آورده که با وجود علاقه ی شدیدی که به هم داریم چندین بار به من گفته که فکر می کنه نمی تونه من رو خوشبخت کنه و مشکلات انقدر زیادن که شاید نتونه به این زودی ها از پسشون بربیاد و نمی خواد که من به پای اون بسوزم . با وجود 23 سال سن حرف هایی می زنه که خیلی بالاتر از تجربه های این سن هست. یکبار که بحث کرده بودیم می گفت که الان که زیر یک سقف نیستیم همه چیز قشنگ و خوبه اما وقتی وارد زندگی بشیم و مشکلات سر راهمون قرار بگیرن اونوقت دیگه همه چیز به این خوبی و قشنگی نیست. وقتی که مجبور بشم برای یک لقمه نون شب و روز کار کنم اونوقت دیگه نمی تونم مثل الان عشقم رو با تو تقسیم کنم و می ترسم ازین که زندگیمون اونجوری بشه و اونوقت اگه حتی یک لحظه تو احساس بدبختی کنی من نمی تونم جوابگوی خدا و حساب و کتابش باشم . می گفت اگر هم بخوام رو پای خودم وایسم باید حداقل 6 تا 7 سال دیگه صبر کنیم تا من بتونم یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم. اما من با 23 سال سن چه جوری می تونم خانوادم رو راضی کنم که 7 سال دیگه صبر کنم تا این پسر که از نظر مادرم هم مورد قبول نیست بیاد خواستگاریم؟ اگر دست خود من بود و اگر رنج و ناراحتی پدر و مادرم برای من مهم نبود، تا 10 سال دیگه هم صبر می کردم... آقای مرادی نمی دونم چی کار کنم. درمونده شدم. دلم می خواد موضوع علاقه م رو به این پسر با مادرم درمیون بذارم اما می ترسم و نمی تونم. از طرف دیگه نمی دونم که اگه به امید خدا این پسر تونست تا دو یا 3 سال دیگه به اوضاع خودش سر و سامون بده ، چه جوری به مادرم بگم و اونو راضی کنم که بذاره بیاد خواستگاری. دلم می خواد بهش کمک کنم و بتونم باری از دوشش بردارم تا بتونیم به هم برسیم. ما به هم خیلی علاقه مندیم ،خیلی زیاد اما مشکلات هم زیادن. دیروز که روز شهادت اما جواد(ع) بود با هم نذر کردیم که اگه تا سال دیگه همین موقع به یه ثبات مالی رسید، برای نیمه ی شعبان و عید غدیر و شهادت امام جواد به مقداری که برامون مقدور باشه در راه خیر خرج کنیم. آقای مرادی من از شما راهنمایی می خوام. من باید چی کار کنم؟ خواهش می کنم راهنماییم کنید. خیلی افسرده و ناراحتم. منتظر راهنمایی شما هستم.