درمان اضطراب اجتماعی در بخش وسیعی به عملکردهای شما بستگی دارد . البته دارو ها در مواقعی که علائم اضطرابی زیاد است و مانع جدی برای تمرین هاست می تواند یک مسیر درمانی مفید باشد . اما باید در نظر داشته باشید که این اضطراب با تمرین های گام به گام و مواجه شدن با موقعیت ها رفع می گردد. مسلما از ابتدا از شما انتظار نمی رود در جمع چند صد نفری سخنرانی کنید اما لازم است از ارتباطات اندک و گروه های کوچک شروع کنید و به مرور تمرین را گسترده تر کنید . انزوا و گوشه نشینی و دوری از جمع و تنهایی ضربات بزرگی به شما زده و اضطراب شما را تشدید کرده ووضعیت به جایی می رسد که دیگر توانی برای در اجتماع بودن و حتی ارتباط با خانواده نخواهید داشت . مواردی از موقعیت های اضطراب اور را برای خود مشخص کرده و براساس میزان اضطراب ایجاد کننده آن ها را اولویت بندی کنید.برای هر گام زمانی را تعیین کنید تا در این دامنه زمانی بتوانید با تمرین خود را رشد دهید . در این زمان باید اهسته اهسته از موارد خفیف شروع کرده و توان خود را افزایش دهید . در برخی موارد لازم است ابتدا به صورت ذهنی خود را با موقعیت مواجه کنید تا در ذهن ارامش را به دست اورید و سپس به صورت واقعی با ان روبرو شوید . فرض کنید در اولین گام خارج شدن از منزل برای شما اضطراب زاست . و برای هر تمرین یک هفته را تعیین کرده اید . در روز اول سعی کنید از درب واحد یک قدم فراتر بگذارید و برای ده دقیقه در یک مکان عمومی قرار بگیرید . در روز های بعد فاصله زمان ماندگاری را از خانه بیشتر کنید و سعی کنید حتی برای خرید یک شی کوچک اقدام کنید .در هفته بعد علاوه بر این تمرین روزانه یک گام جلوتر بروید .ترس و استرس خود را چندان مورد اهمی قرار ندهید .در ظاهر خود را با اعتماد به نفس و ارام نشان دهید .بجز مواقع تمرین به موقعیت های اضطراب اور فکر نکنید .هر روز یک بار تمرین ریلکسیشن داشته باشید .در طول تمرین تنفس های عمیق و شل نمودن عضلات را فراموش نکنید .به خود لقب خجالتی و مضطرب ندهید .خود را بری از خطا ندانید و از اشتباه کردن و یا کمبودن مهارت های خود نترسید .افکار منفی را که مانع پیشرفت شما می شوند بشناسید و به منفی بودنشان ایمان بیاورید و از گسترش انها در ذهن جلوگیری کنید .مانند :خواندن افکار دیگران: فرض میکنید شما میدانید دیگران چه فکری میکنند و آنها همان دید منفی که شما در ذهنتان دارید به شما دارند.پیش بینی آینده : درحالی که شما هیج نمیدانید در آینده چه رخ خواهد داد پیش بینی شما این است که اتفاقات آینده به بدترین نحو پیش خواهد رفتبزرگ بینی اتفاقات : اتفاقات بد را خیلی بزرگتر از آنچه که هست میپندارند. به طور مثال اگر جلوی مردم استرس داشته باشند در حالی که افراد دیگر تنها تصورشان این است که او استرس گرفته ولی خود بیمار این دید را دارد که دیگران فکر میکنند او دست پا چلفتی و بی کفایت و ترحم بر انگیز است.توجه بیش اندازه به رفتار دیگران : بیماران فکر میکنند که دیگران رفتار آنها را زیر نظر دارند و با خود فکر میکنند این مردم در جستجوی چه چیزی در من هستند.رای اینکه از توجه به خودتان بکاهید به جای اینکه به خود و نشانه های بیماری توجه کنید سعی کنید توجهتان را به اطراف معطوف کنید و ببینید چه اتفاقاتی دورو بر شما می افتد :به جای اینکه سرتان پایین باشد به محیط و اطرافتان نگاهی بیندازیدبه جای تفکر غلط در مورد اینکه مردم در باره شما چی میگویند حرف های آنها را بشنوید و متوجه خواهید شد که آنها در مورد شما حرف نمیزنندشما مسئول این نیستید که صحبت ادامه پیدا کند سکوت هم عمل مناسبی است طرف دیگر شما بحث را ادامه خواهد دادممکن است هنگامی که می خواهید دست به کاری بزنید فکر کنید که بقیه افراد می فهمند که شما مضطرب شده اید، اما به خاطر داشته باشید که افراد به درستی از حالات درونی یکدیگر مطلع نیستند و نمی دانند که درون فرد مقابل چه می گذرد.
مدت سه ساله که اضطراب اجتماعی گرفتم و با مشاوره های کوتاه هم درمان نشده. اضطراب اجتماعی واقعا کلافم کرده. ترس از جمع های غریبه، ترس از مکان های نا آشنا و همینطور صحبت با غیر خانواده به شدت منو رنج میده....لطفا راهنماییم کنید. آیا با دارو میتونم درمان شوم؟
درمان اضطراب اجتماعی در بخش وسیعی به عملکردهای شما بستگی دارد . البته دارو ها در مواقعی که علائم اضطرابی زیاد است و مانع جدی برای تمرین هاست می تواند یک مسیر درمانی مفید باشد . اما باید در نظر داشته باشید که این اضطراب با تمرین های گام به گام و مواجه شدن با موقعیت ها رفع می گردد. مسلما از ابتدا از شما انتظار نمی رود در جمع چند صد نفری سخنرانی کنید اما لازم است از ارتباطات اندک و گروه های کوچک شروع کنید و به مرور تمرین را گسترده تر کنید . انزوا و گوشه نشینی و دوری از جمع و تنهایی ضربات بزرگی به شما زده و اضطراب شما را تشدید کرده ووضعیت به جایی می رسد که دیگر توانی برای در اجتماع بودن و حتی ارتباط با خانواده نخواهید داشت . مواردی از موقعیت های اضطراب اور را برای خود مشخص کرده و براساس میزان اضطراب ایجاد کننده آن ها را اولویت بندی کنید.برای هر گام زمانی را تعیین کنید تا در این دامنه زمانی بتوانید با تمرین خود را رشد دهید . در این زمان باید اهسته اهسته از موارد خفیف شروع کرده و توان خود را افزایش دهید . در برخی موارد لازم است ابتدا به صورت ذهنی خود را با موقعیت مواجه کنید تا در ذهن ارامش را به دست اورید و سپس به صورت واقعی با ان روبرو شوید . فرض کنید در اولین گام خارج شدن از منزل برای شما اضطراب زاست . و برای هر تمرین یک هفته را تعیین کرده اید . در روز اول سعی کنید از درب واحد یک قدم فراتر بگذارید و برای ده دقیقه در یک مکان عمومی قرار بگیرید . در روز های بعد فاصله زمان ماندگاری را از خانه بیشتر کنید و سعی کنید حتی برای خرید یک شی کوچک اقدام کنید .در هفته بعد علاوه بر این تمرین روزانه یک گام جلوتر بروید .ترس و استرس خود را چندان مورد اهمی قرار ندهید .در ظاهر خود را با اعتماد به نفس و ارام نشان دهید .بجز مواقع تمرین به موقعیت های اضطراب اور فکر نکنید .هر روز یک بار تمرین ریلکسیشن داشته باشید .در طول تمرین تنفس های عمیق و شل نمودن عضلات را فراموش نکنید .به خود لقب خجالتی و مضطرب ندهید .خود را بری از خطا ندانید و از اشتباه کردن و یا کمبودن مهارت های خود نترسید .افکار منفی را که مانع پیشرفت شما می شوند بشناسید و به منفی بودنشان ایمان بیاورید و از گسترش انها در ذهن جلوگیری کنید .مانند :خواندن افکار دیگران: فرض میکنید شما میدانید دیگران چه فکری میکنند و آنها همان دید منفی که شما در ذهنتان دارید به شما دارند.پیش بینی آینده : درحالی که شما هیج نمیدانید در آینده چه رخ خواهد داد پیش بینی شما این است که اتفاقات آینده به بدترین نحو پیش خواهد رفتبزرگ بینی اتفاقات : اتفاقات بد را خیلی بزرگتر از آنچه که هست میپندارند. به طور مثال اگر جلوی مردم استرس داشته باشند در حالی که افراد دیگر تنها تصورشان این است که او استرس گرفته ولی خود بیمار این دید را دارد که دیگران فکر میکنند او دست پا چلفتی و بی کفایت و ترحم بر انگیز است.توجه بیش اندازه به رفتار دیگران : بیماران فکر میکنند که دیگران رفتار آنها را زیر نظر دارند و با خود فکر میکنند این مردم در جستجوی چه چیزی در من هستند.رای اینکه از توجه به خودتان بکاهید به جای اینکه به خود و نشانه های بیماری توجه کنید سعی کنید توجهتان را به اطراف معطوف کنید و ببینید چه اتفاقاتی دورو بر شما می افتد :به جای اینکه سرتان پایین باشد به محیط و اطرافتان نگاهی بیندازیدبه جای تفکر غلط در مورد اینکه مردم در باره شما چی میگویند حرف های آنها را بشنوید و متوجه خواهید شد که آنها در مورد شما حرف نمیزنندشما مسئول این نیستید که صحبت ادامه پیدا کند سکوت هم عمل مناسبی است طرف دیگر شما بحث را ادامه خواهد دادممکن است هنگامی که می خواهید دست به کاری بزنید فکر کنید که بقیه افراد می فهمند که شما مضطرب شده اید، اما به خاطر داشته باشید که افراد به درستی از حالات درونی یکدیگر مطلع نیستند و نمی دانند که درون فرد مقابل چه می گذرد.
- [سایر] سلام عرض میکنم.و متشکرم میشم اگه در اسرع وقت به سوالم جواب بدید. من یه پسر 21 ساله هستم و دانشجوی برق یکی از بهترین دانشگاه های ایران. 7 ماه شده که به دختر خانومی علاقه دارم.راستش از نظر عقلی و روحی و مسولیت پذیری به درک ازدواج رسیدم (بر اساس تست , روانشناس و اطرافیان...همه بهم میگن 26 -27 سالته). اما با این حال خانواده ام میگن تا دکترا نگیری از ازدواج خبری نیست.خانواده دختر خانوم هم،تا حالا اصلا منو ندیدن اما فقط چون از یه کلان شهر دیگه بجز تهرانم و اونا شهر منو دوست ندارند بهم جواب منفی میدن.و حتی این فرصت رو نمیدند که پای صحبت های من بشینند تا بیشتر با تفکراتم اشنا بشوند. من هفت ماه تمام ، دعا کردم.حتی بعد از چهار سال،دوباره شروع کردم به نماز خواندن؛هر دعا و نمازی که دیگران گفتند مجربه برای استجابت دعام خواندم.هر راهی که فکر کردم من رو به مقصد میرسونه رفتم،ولی جوابم فقط یه درب بسته بود!! خواسته ام منطقی و حلاله،تلاشمو دارم میکنم برای شغل،و هر چی لازمه واسه ازدواج دارم تنهایی یاد میگیرم یا اماده میکنم، بدون کمک خانواده!! راستش الان خیلی افسردم و ناراحت...و سردرگمم!! تکلیفم معلوم نیست.و این روی درسم به شدت اثر گذاشته!! و کلا تا حالا هیچ وقت تا این اندازه احساس نا امیدی نکرده بودم.ناامید از زندگی.از درس.از خانواده ام...! اون دختر خانم ایده ال نیستن...اما با معیار های من مثله مذهب,حجاب,اصالت خانوادگی و...مطابقت دارن و بجز این...من به شدت بهشون علاقه دارم. حالا از شما کمک میخوام که بهم بگین چیکار کنم تا به اون خانم برسم؟
- [سایر] سلام و خسته نباشید من پسری 21 ساله هستم که متاسفانه در سن 6 سالگی پدرم را از دست دادم. در خانواده ای زندگی کردم مدام بین آنها دعوا بوده و من چون فرزند کوچک بودم همه اینها را شاهد و زجر کشیدم. متاسافه در این سال ها دچار مشکلاتی از لحاظ روانی شده ام. در محل کار که هستم در بعضی مواقع حالم خوب است ولی پیش میاد که استرس بدی روی من غلبه می کنه. نا خودآگاه احساس لرز بهم دست میده. دست هام و کف پاهام احساس سردی و عرق دارن. احساس باد معده و دل پیچه و اسهال کل بدن من رو فرا میگیره. با این شرکت خیلی وقت است که کار می کنم ولی هنوز این مشکلات و استرس رو دارم. بعد توی جمع هم بعضی وقتها می خوام صحبت کنیم و با بچه ها گپ و گفت داریم اینجوری میشم. در ضمن خیلی عصبانی ام و کوچکترین صداها مثلا صدای دهان کسی رو بشنوم عصبانی میشم جوری که دوست دارم شدیدا باهاش برخورد کنم. مثلا شدیدا از برادرم متنفرم و اگر صدایی ازش در بیاد دوست دارم بهش حمله ور بشم. متاسافنه اینجوری شدم , البته این رو توی خانواده بیشتره , یعنی توی خیابان به مردم اینجوری نیستم. دوست دارم بیشتر توی محیط ساکت بشینم فکر کنم و داخل دستشویی پیش میاد که به خودم میام میبینم 1 ربع فقط فکر کردم. متاسفانه کار من با روانشناسی و گفتاردرمانی حل نمیشه. باید دارو مصرف کنم. اگر میشه من رو راهنمایی کنید. ممنون
- [سایر] با سلام جناب آقای دکتر غریبی من دختری 28 ساله از یه خانواده متوسط با پسری 29 ساله با شرایط خانوادگی شبیه هم پارسال نامزد کردیم ، در این یک ساله رفتارهای مادر عزیز ایشون باعث یه سری مشکلات شد که من سعی کردم خودم این مشکلات رو حل کنم و نذارم خانواده ها روبروی هم قرار بگیرن یا حتی کدورتی بینشون پیش بیاد ، در همین شرایط به نامزدم هم که پسری هستش که اصلا نه از خودش دفاع میکنه نه از من خیلی غر زدم ناراحتش کردم چون من غرورم خورد شده بود و اون نتونسته بود از من دفاع کنه، باز بخاطر احساسم بهش و اینکه بذار شرایط خوب پیش بره و آبروی خانواده ام که از همه چیز برام مهمتره کوتاه اومدم و سعی کردم با خوندن کتاب و مطالب روانشناسی خودم رو آروم کنم و حتی ازش معذرت خواهی هم کردم و از من خواست دل مادرش رو بدست بیارم ، من دوباره پیش قدم شدم و به دیدین مادرشون رفتم با هم صحبت کردیم فقط تاکیدی که مادرشون تو صحبت هاشون بود این بود که مطمئنی پسر من تو رو می خواد و چندین بار این مسئله رو عنوان کرد و من چون قبلش با نامزدم صحبت کرده بودم و از لحاظ احساسی از ایشون مطمئن شده بودم با قاطعیت تمام من گفتم ایشون راضیه و اون شب به بعد روابط به صورت مهربون و روال عادی طی شده (البته با مادرشون) تا الان(3 هفته گذشته تا الان)ولی نامزدم به یکباره اخلاقش عوض شده به من کم محلی میکنه اهمیت نمیده بهم زنگ نمیزنه میدونم یه سری مشکلات کاری براش پیش اومده ولی من حسی که الان دارم از رفتارش اینه که نمیخواد منو و یک بارم بهم گفت که تو اونی که کن میخواستم نبودی، ولی بازم وقتی بهش میگم بیا تموم کنیم یا خانواده ها حرف بزنن زیر بار نمیره و میگه نه فعلا هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم ضمنا ایشون پسر مستقلی نیست چه از لحاظ مالی چه از لحاظ عاطفی به خانوادش وابسته هست و فوق العاده مادرش روش تاثیر داره ، الان تو این سه هفته که کم محلی میکنه حرف های مادرش رو از دهن نامزدم می شنوم ، میشه خواهش کنم راهنمائیم کنین خیلی شرایط بدی دارم
- [سایر] با عرض سلام و وقت بخیر خدمت مشاورین عزیز و دوستان پسری هستم با سطح تحصیلات بالا و خانواده ای متوسط ...حدودا یک سال قبل از طریق یکی از شبکه های اجتماعی با خانمی آشنا شدم که او در ابتدا به عنوان شاگرد, با من در ارتباط بود .به مرور زمان من به شدت او علاقه مند شدم و او نیز اعلام کرد که به همین میزان به من علاقه مند است. به راحتی میتوانم بگویم من هیچگاه در هیچ مقطعی از زندگی دختری را به این اندازه دوست نداشته ام و بهترین لحظات عمر من بدون شک در طی یکسال و فقط با او بود. من حتی او را به مادرم هم نشان دادم و آنها با همدیگر روبوسی کردند و بعدا او به من گفت که از مادرت هم مثل خودت خیلی خوشم آمد . همین حرف را مادرم هم در مورد او میزد که به نظر دختر مهربانی است, هر چند که از حجاب او مداری انتقاد میکرد. به عبارت دیگر, از نظر من او یک فرشته بود. تنها چیزی که قلب مرا در این مدت آزار میداد این بود که او در روابطش با دیگران بسیار ساده و مثبت و یا به عبارت دیگر راحت بود اما در مقابل نسبت به من بسیار بسیار حساس بود و هر گونه صحبت با جنس مخالف حتی یک صحبت خیلی کوتاه و مختصردر حوزه کاری یا درسی را بسیار جدی میگرفت و ناراحت و افسرده میشد و مرا هم واقعا ناراحت میکرد. در نهایت این شکاکیت او منجر به جدایی ما از همدیگر شد. در حالیکه در هفته اول بعد از جدایی آسمان و زمین برای من تیره و تار شده بود و بسیار دلشکسته و افسرده شده بودم ولی تحمل کردم اما اکنون بعد از گذشت حدودا سه یا 4 ماه مجددا افکار, تصورات, آن چهره مهربان و دوست داشتنی, آن دست های پرمحبت و همه خاطرات را مرور میکنم . گاهی به نزدیک منزل آنها میروم و ساعت ها همان جا مینشینم و دور و اطراف را نگاه میکنم تا شاید او را از دور ببینم....تا جاییکه در آخرین اقدام استخاره کردم که آیا به سراغ او بروم و کار را تمام کنم یا خیر ؟! اما نتیجه استخاره هر دفعه یا بد یا بسیار بد در آمد و الان مانده ام که چی کار کنم....هدف من فقط و فقط ازدواج است اما واقعا نمیدانم کار درست چیست...این موضوع را من برای مادرم هم البته به شکل کاملتر توضیح داده ام و ایشان به عنوان راه حل به من پیشنهاد رفتن به چندین خواستگاری دیگر را دادند اما آن خوستگاری ها هم به نظرم همگی چندش آور میآمدند. خواهش میکنم راهنماییم کنید. ممنون و متشکرم
- [سایر] بسم الله الرحمن الرحیم سلاو و عرض ادب لطفاً متن این نوشته را در سایت قرار ندهید. 1-پسرم. 2- 21 سال دارم. 3- تا پیش دانشگاهی درس خوندم. 4- دچار وسواس فکری و عملی هستم. 5- از کودکی به نوعی با این مشکل دست و پنجه نرم می کردم؛ اما پنج ساله که مشکلم حاد شده و کارد رو به استخونم رسونده. 6- در سایتتون کلمه \"وسواس\" رو سِرچ کردم و تمام موارد یافت شده (107 مورد) رو خوندم، اما به جز یکی دو نکته جزئی، چیزی دستگیرم نشد. 7- سه دست نوشته شما در مورد وسواس را هم مطالعه کردم، اما آنها هم کمک شایانی نکردند. 8- برای حل مشکلم، به هشت نفر روحانی مراجعه کردم – که حتی یکی از آنها چشم برزخی داشت - و مشکلم را مطرح نمودم، اما کمک چندانی به من نکردند؛ سه نفرشون که تحویل نگرفتند؛ یک نفر برنامه غذایی داد؛ یک نفر برنامه قرآنی و ذکر داد؛ یک نفرشون هم گفت تا 25 سالگی تحمل کن از سرِت می افتد! 9- خیلی دوست دارم به مشهد بروم، اما برای مسافرت مشکل دارم و 5 ساله که مسافرت دور نرفتم؛ فقط شهرهای حاشیه محل سکونتم (اصفهان)؛ آن هم در حد 1 روز و نهایتاً 2 روز و با کلی رژیم غذایی! 10- از ناحیه خانواده ام هم اذیت می شوم (اونا هم متقابل) و اصلاً درک نمی کنند که من وسواسم؛ مخصوصاً پدرم. 11- در تحصیل متوقف شده ام و هیچ گونه فعالیت مستمری نمی توانم داشته باشم و بیشتر اوقات تا 3-4 روز مدام در خانه ام. 12- از شدت فشار و درماندگی، چند بار به این فکر افتادم که قید همه چیز رو بزنم و اصلاً طهارت و نجاست رو رعایت نکنم؛ اما یک بار به محرم خورد و یک بار به رمضان و منصرف شدم؛ البته هنوزم در فکرم هست، چون واقعاً خسته و درمانده شده ام. 13- علاوه بر وسواس، کم رو و خجالتی هم هستم و همین عامل باعث شده که نتوانم مشکلم را به راحتی و رودررو با کارشناسان مطرح کنم (نزد اون 8 روحانی هم در طول 5 سال رفتم) و علاوه بر وسواس، در تمام عرصه های اجتماعی از کم رویی رنج می برم. 14- استرس و اضطراب فوق العاده زیاد دارم. 15- جهت وسواسم، یک مرتبه به روانشناس مراجعه کردم که فقط چند نوع قرص داد که مدتی مصرف نمودم اما تغییری مشاهده نکردم. 16- به نظر خودم، وسواسم در عین پیچیدگی فوق العاده، با کمک یک کارشناس دینی خبره، در یک روز تا 80-90 درصد رفع می شود؛ اما --- ببخشید که طولانی شد؛ خدا خیرتون بده؛ التماس دعا.
- [سایر] سلام اقای مرادی من از شما مشاوره و کمک می خوام امیدوارم کمکم کنید 1.من دختری 26 ساله هستم لیسانسه و بیکار 2.من21 ساله بودم که با همکار بابام که اقایی 23 ساله بود اشنا و دوست شدم او تهرانی بود و من شهرستانی 3.او برای کار و زندگی به شهر ما امده 4.دوستی ما به قصد ازدواج بود 5.وضع مالی خانواده ما خیلی بالاتر بود به همین علت او گفت 2 سال به من فرصت بده تا اوضاع مالی ام بهتر بشه 6.مادرم در جریان دوستی ما بود و بسیار مخالف بود و او را در شان ما نمی دانست 7.من توی اون 2 سال خواستگارانی داشتم که بدون دخالت من و به دلایل مختلف به جایی نرسید 8.ان اقا قبلا به طور مرتب نماز نمی خواند اما بعد از دوستیمون مرتب نمازش رو میخواند 9.من به او گفتم که خانواده ام مخالف ازدواج ما هستند 10.برادر کوچکترم که فهمیده بود من به او علاقه دارم با او رفتار خوبی نداشت 11.یکسال و نیم از دوستی ما گذشته بود که کم کم رفتار او عوض شد 12.یک شب بدون دلیل با من دعوای سختی کرد و از فردا دیگه جواب تماسهای منو نداد 13.بعد از 2 هفته تماس گرفت و گفت اگر می خوای دوست می مونیم و اگر شد ازدواج می کنیم 14.من که توی این مدت خیلی به او وابسته شده بودم قبول کردم 15.تماس های او خیلی کم شد شاید 10 روز یکبار تماس میگرفت 16.وقتی من زنگ میزدم خیلی به سردی صحبت میکرد 17.یکسال رابطه ی ما کاملا قطع شد و من شب و روز گریه میکردم 18.بعد از 1 سال باز تماس گرفت من خیلی خوشحال شدم ما دوباره با هم بودیم و من دوباره ارامش داشتم 19.چند ماه قبل شنیدم او 2 سال قبل در تهران با زن بیوه ای اشنا شده که 10 یا 15 سال از او بزگتر است اون زن برای او ماشین خریده 20 . اون زن را به شهر ما می اید و چند روز خو نه ی او می مونه و او زن را به عنوان عمه اش معرفی می کند و فقط به دوستان نزدیکش می گه همسرمه 21. زن ادعا می کند همسر صیغه ای اوست 22. من بعد از شنیدن این ماجرا به حال مرگ افتادم با او قطع رابطه کردم اما خیلی سخت بود 23.بعد از چند ماه باز او تماس گرفت و ابراز علاقه کرد و گفت ان زن فقط دوستشه نه همسرش 24.ما با هم دوستیم البته من هیچ وقت تماس نمی گیرم و او به من زنگ میزند 25.هر وقت تماس نمی گیره یعنی یا می خواهد تهران بره یا اون زن می خواهد بیاید و من روزی هزار بار میمیرم 26.من خیلی دوسش دارم نمی تو نم ازش بگذرم چند ساله که کارم غصه و گریه است تو رو خدا راهنماییم کن بگو چیکار کنم 27.یادم رفت بگم که اون زن خبر داره ما با هم دوست بودیم و به یکی از دوستاش گفته اگر بخوان ازدواج کنن من از زندگیشون میرم اما الان خبر نداره ما با هم حرف می زنیم اقای مرادی من چیکار کنم چشمام ضعیف شده از بس گریه کردم من دوسش دارم هر بدی که می کنه باز از چشمشم نمی افته دعایی نیست که نخونده باشم نمازه حاجتی نیست که نخونده باشم از خدا می خوام به راه راست هدایتش کنه و اگه صلاح می دونه همسر من بشه شما بگو من چیکار کنم
- [سایر] با سلام و احترامو عرض خسته نباشیدممنون از این که وقت می گذارید و پاسخ اینجانب را می دهیدبنده و همسرم حدود 5 ماه است که ازدواج کردیم و تقریبا هر سه یا چهار روز با هم دعوا داریم. علی رغم این که یک سال با هم عقد بوده ایم اما حالا که وارد زندگی مشترک شده ایم می بینم کلی اختلاف داریم. من از بچگی روی پای خودم ایستاده ام و در یک خانواده پدر سالار بزرگ شده ام. دبیر هستم و دانشجوی ترم سوم دکتری هستم. همسرم فوق لیسانسه اما نمیدونم چرا حرف من رو نمی فهمه. همسرم در یک خانواده زن سالار و فرزند سالار بزرگ شده و پدرش همیشه پیرو حرفهای بچه هایش و زنش بوده است.همسرم مانتویی بود و زیاد به حجابش حساس نبود اما اهل نماز روزه است. قبل از ازدواج گفتم باید چادر بپوشی و حجابت رو بیشتر رعایت کنی اون موقع ها می گفت مشکلی ندارم و دوران قبل از عقد بخوبی اجرا می کرد اما از بعد از عقد تا کنون ربانم مو درآورد بسکه بهش تذکر میدم فلان جاتو بپوشون و ...به همسرم میگم موقع احوالپرسی با مردها یا پدر و برادرم سنگین تر برخورد کن بیشتر و کاملتر احوالپرسی کن اجتماعی تر باش اما اصلا به حرف من توجهی نمی کند می گوید تو غیر عادی هستی همه دوستام مثل من و بدتر از من هستندبهش میگم پیش پدر و مادرم اگر حتی غمگین و ناراحت هستی احترام نگه دار و خوش برخورد باش اما افسوسوقتی تو خونه داره کار نظافت و آشپزی رو برای خودمون دونفر انجام میده بعدا سرکوفت میزنه میگه من شدم نوکر تو این خونهتو فامیلای ما همه از لحاظ تحصیلی پایین تر هستند و شوهراشون کارگر یا بنا هستند ولی همه شوهراشونو با لفظ آقا صدا می کننند اما چند بار از همسرم خواستم که به من هم در جمع آقا رضا بگوید اما بهانه می آورد انگار که باعث کسر شانش می شودپدرومادرم بارها از من خواستند تا این نکاتی را که برای شما گفتم به او تذکر بدهم اما خودم چندین بار گفتم افاقه نکرد. فکر کردم که اگر این حرفها را پدرم بگوید چون بزرگتر است همسرم قبول کند و نصیحتش را بپذیرد اما افسوس که کار بدتر هم شدهمسرم 26 ساله است اما انگار 12 سالشه و مثل بچه ها رفتار میکنه. هنوز بزرگ نشدهنصیحت پذیر نیست.تورو خدا راهنماییم کنید. بدجوری به هم ریختم. اصلا نمیدونم چی کار کنم. می ترسم زندگیم از هم بپاشه. نمیدونم راه حل این مساله چیهممنون از لطف شماتشکر
- [سایر] با درود و خسته نباشید و شادباش سال نو خدمت خواهر گرامی سرکار خانم کهتری سوال قبلم از خانم عطاریان بود و این متن رو برای پرسش از ایشون نوشتم اما فقط جنبعالی مشاوربودید دیگه از شمامی پرسم ____________________________ پیرو پرسش شماره 851453 به علت ناقص بودن پاسخ شما به نحوی دیگه از شما درخواست راهنمایی دارم من مطالعاتم روی دو حوزه هست حوزه زبان خارجه و حوزه مهندسی و درمورد روانشناسی بازاری و روانشناسی محض مطالعات خیلی خیلی کمی دارم اینکه مجبورم تو خونه بمونم و مطالعه کنم بر سر علاقه نیست بر سر اجباری هست که از دو جهت به من وارد میشه یکی ضرورت اونها که به خاطر پیدا کردن شغل هست و ناچارم تو زمان کوتاه مطالب زیادی رو مطالعه کنم و دیگری به خاطر محیط هست چون من توی شهری زندگی می کنم که مهاجرم . روزی یک ساعت بیرون میرم هر چند که کار ضروری ندارم فقط به خاطر بیرون رفتن .. تمایل زیادی به بودن در کنار همسالان دارم ولی کسی نیست که باهاش باشم از طرفی همه ایده های شما رو تصدیق می کنم و سعی می کنم به توصیه های شما عمل کنم در مورد شیزوفرنی کاملا حق با شماست و اینو رو خیلی خوب می دونم که بدترین کار برای فردی که احساس روان رنجوری می کنه اینه که کتاب بخونه و نشونه های اون را با زندگی خودش تطبیق بده . من از لحاظ روحی کاملا سالمم . سوال اصلیم این بود که من تیک حرکت سر رو از زمان دبیرستان یعنی 17 سالگی داشتم اون موقع که خیلی توی جمع بودم ... الان این یه مشکله برای درمانش باید چکار کنم به روانپزشک روانشناس یا متخصص مغر و اعصاب یا گفتاردرمانی یا .... مراجعه کنم یا ؟ ورزش انجام نمی دادم ولی از اسفند ماه شروع کردم به ورزش کردن از طرفی وضعیت مالی خانواده خرابه نمی تونم زیاد خرج کنم یا به تفریح و مسافرت و ... برم توی خیلی چیزها محدودم امیدوارم بتونید درک کنید زیاد طفره نمی رم . خریدهای منزل رو هم انجام می دادم و می دم مثلا هر روز نون یا سبزی یا ... تهیه می کنم سوال من درباره داروهای ضد اضطراب این نبود که شما اینجا اعلام کنید خواستم بدونم با دارو قابل کنترل هست و باید به چه نوع پزشکی مراجعه کنم که بیان فرمودید روانپزشک . ضمن تشکر به خاطر وقتی که صرف می کنید به طور خلاصه سوالهام رو تکرار می کنم: 1- من تیک ( احتمالاً عصبی ) سر دارم .سرم رو تکون می دم برای درمانش باید چکار کنم ؟ 2- زمانی که تحت فشار قرار می گیرم دچار استرس می شم که به تناسب شدت و مدت زمان استرس دچار سردردی میشم که با کدئین و مسکن های گیاهی قابل درمان نیست برای درمانش باید چیکار کنم ؟ ( حالت های استرس زا : وانمود کردن دروغین ، حضور در مصاحبه های شغلی ، مشاجره ، مسافرت بیش از سه ساعت ، رانندگی بیش از سه ساعت ، تغییر وضعیت محل خواب و استراحت ، احساس عقب بودن از حدی که برای خودم مشخص کردم ، حضور در مکان هایی که پلیس هست ) 3- شما جوشانده بابونه یا جوشانده های دیگه رو چقدر مفید می دونید ؟
- [سایر] سلام من دانشجوی ایرانی مقیم آمریکا هستم و در حال حاضر دانشجوی دکترا هستم و 28 سال و اندی. امسال سال سوم دوره دکترای من هست. مادر من در اردیبهشت امسال برای بنده رفتن خواستگاری. خلاصه بنده و دختر خانم (26 ساله دانشجوی ارشد) از طریق تلفن و اسکایپ همدیگرو دیدیم، صحبت کردیم خیلی، پسندیدیم و بعد از دو ماه مکاتبه از راه دور بنده امدم ایران تا بیشتر و از نزدیک با هم آشنا بشیم. البته به هم جواب قطعی ندادیم وقتی من امریکا بودم، قرار شد من بیام ایران و رفت و امد کنیم مدتی و بعد جواب قطعی به هم بدیم، اما به هر حال قبل از اومدن به ایران ما همه حرفامونو زده بودیم و واقعا تحقیق کرده بودیم راجع به هم و راجع به همه چیز صحبت کرده بودیم. خوب اومدیم ایران، بار اول با مادرم رفتیم منزل ایشون، خوب همونجوری بود که انتظار داشتم ، خوشحال و شاکر که الحمدلله مورد مناسبی پیدا شده. بعد از دیدن ایشون پدرشون که با من صحبت کردن گفتن کی برمیگردی گفتم بستگی داره به کارم تو ایران. که فکر می کنم حسابی ترسید که نیام ایران. 3 روز بعد با پدر و مادرم رفتیم و پدر ایشون گفت من 3 تا شرط دارم: اول اینکه ایشون باید برگرده ایران، دوم ایشون باید بیاد ایران دختر رو ببره (چون دختر خانم یه ترم از درسشون مونده بود) و سوم اینکه دخترم حتما باید اونجا دکتراشو بخونه. ما هر سه تامون شوکه شدیم، به خاطر شرط دوم، که بابام گفت حاج اقا من خودم دختر رو می برم امریکا، که باباش گفت نه خودش باید بیاد. خوب من همین یه بارم که اومدم با کلی سختی دوباره ویزا گرفتم چه برسه به اینکه اگه وسط دو تا ترم میومدم احتمال ویزا گرفتنم خیلی پایین بود و منم ترم رو از دست میدادم. به هر حال من و بابا و مادر هم خیلی صحبت کردیم و قبول کردیم و گفتیم که نهایتا من یه ترم از درسم جا میمونم. فرداش که زنگ زدیم که بگیم شرطاتون قبوله، گفتن نه! بله به همین راحتی! بدون هیچ دلیلی! من و دختر خانم هم به هر حال همدیگرو پسندیده بودیم و به شدت به هم علاقمند شده بودیم. خوب به هر حال ما بچه که نبودیم، من چند ماه دیگه 29 سالم میشه و ایشون هم 26 سالشون پر میشه! اما متاسفانه پدر ایشون مخالفت کردن سر چیزی که ما اصلا نفهمیدیم دلیلشون چی بوده. به هر حال به هر دری زدم با باباشون مجددا صحبت کردم، راضی شدن که بریم مشاوره، اما قبل از رفتن به مشاوره دوباره گفتن نه! دوباره من دست بر نداشتم! و تنهایی رفتم پیش مشاور و ایشونم که دوست پدر دختر بودن گفتن من با دختر هم صحبت می کنم و مشاور هم بعدا گفتن که شما به هم نمی خورین!!! ایشون درون گراست و شما برون گرا! جور نیستین!!!! البته مشاور رو نه من، نه دختر و نه بعضی از دیگرانی که رفته بودن پیش این مشاور، ایشون رو به عنوان یه مشاور حاذق نمیشناسن! خوب واقعا هم نبودن! اما من گفتم برم شاید دردی رو دوا کرد. اما بدتر شد. البته خود دختر هم خیلی با باباش صحبت کردن (یه بار تا سه ساعت)، خیلی خیلی، اما راضی نمیشد باباش. مادر و دختر راضی بودن و باباش هم وقتی اینا اصرار می کردن، بابای دختر میگفتن که من راضی نیستم، حالا میخواین برین ازدواج کنین برین بکنین، من از همه جا بریدم. این مدتی که ایران بودم خیلی عذاب کشیدم و از من بیشتر خود دختر. هر دو خیلی دعا کردیم! اما نشد! شب قدر، اعتکاف، امام رضا! هیچ کدوم جواب ندادن! به هر حال بنده دست از پا درازتر برگشتم امریکا! حالا نمیدونم چیکار کنم. اصلا نمیدونم دوباره بریم سراغ این دختر یا نه! من به شدت علاقمندم و ایشون هم! اما واقعا نمی دونیم صلاحمون چیه! یه عده بهم گفتن که بذار یخ خرده زمان بگذره! حاج اقا راشد یزدی رو تو حرم امام رضا دیدم و ایشون گفتن اگه تحقیق کردن و بهم میخورین، به صلاحتونه ولش نکنین. جالا نمیدونم چیکار کنم!!!! واقعا ایشون دختر خوبیه و بسیار با حیا و عفیف. اینقدر که و قتی ایران بودم بعد از این قضایا جواب تلفن من هم نمیدادن چون میگفت بابام راضی نیست! خوب این خیلی ارزشمنده! اما یکی دو روز آخر قبل از برگشتن به امریکا با ایشون از طریق مادرم تماس گرفتم و گفتن که بابام گفته که شما ایمان اونجوری نیست که من میخوام، زیاد متدین نیستن اقا پسر! به هر حال این دلیل پدر ایشون بود برای مخالفت. الان 3 هفته ای هست که امریکام! اما واقعا نمیدونم چیکار کنم! بازم بگم! ما با تحقیق همدیگرو انتخاب کردیم! حتی از دوستای همدیگه پرسیدیم. به این نتیجه رسیدیم که میتونیم با هم زندگی کنیم! اما باباش!!!! اینم بگم ما خانواده مذهبی هستیم و اونا مذهبی تر. پدر ایشون بازنشسته یکی از ارگان های نظامی به شدت مذهبی هستن. اینم بگم پدرشون خودش 20 سالکی ازدواج کرده! خلاصه بنده رو راهنمایی بفرمایید دیگه! میدونم طولانی بود اما شرمنده خواستم همه چیو گفته باشم که بازم خیلی ازش موند!
- [سایر] سلام حاج آقا سال نو مبارک لطفا فقط خوتون مطالعه کنیدو اگر میشه سریع جواب بدهید من می خواستم با مشاور صحبت کنم ولی مشاور مطمئن یکی بیشتر نمیشناسم که تا خرداد وقت ندارن من هم با مشاوره با هر کسی میترسم که تازه گمراه بشم لطفا جواب بدید. ... و خودم هم تقریبا نسبت به بقیه دوستان مذهبی تر هستم تا امروز خاستگاران زیادی داشتم که بیشتر اونها به خاطر سخت گیری من در مسائل مذهبی رد شدن البته مسائل دیگه مثل ظاهر هم برام مهم بوده حدود یک ماه پیش از طریق چت با پسری 28ساله کارشناسی ارشدالکترونیک هستند و مادرشون دکترا روانشناسی و پدرشون دکتر مغز و اعصاب آشنا شدم که بر خلاف بقیه خاستگارهام تمام مواردی که مد نظر من بود رو داشت ( تحصیلات و ایمان و اخلاق )من اهل دوستی نبوده و نیستم اون هم قصدش ازدواج بود من هم از طریق تلفن ارتباط رو ادامه دادم و چون مطمئن بودم قصدش ازدواج و خواستگاری رسمی مادرم رو در جریان گذاشتم (البته ایشون نمیدونن که مادرم مطلع هستن )ولی چون ایشون اهل تهران بودند دیدار به زودی امکان پذیر نبود قرار شد هرکدوم یه فیلم کوتاه از خودمون ارسال کنیم همین اتفاق افتاد (البته فیلم من با حجاب کامل و فقط تبریک سال جدید بود)بعد از ارسال فیلم و عکس من راستش زیاد خوشم نیومد ولی گفتم اگر همه چیزهایی که گفتن درست و راست باشه شاید بشه این مورد رو در نظر نگرفت بعد از اون مورد من گفتم به نظر من در حد آشنایی لازم ما به قدرکافی صحبت کردیم بهتر بقیه موارد بمونه برای وقتیکه شما به طور رسمی اومدین ایشون شماره منزل ما رو داشتن من هم ادرس خانه و محل کار و شماره تلفن منزلشون رو داشتم که گفته بودم اگر با خانواده مطرح کردم برای تحقیقات بدن ایشون هم داد بعد از 2 روز که تماس قطع شد تماس گرفتن و با لحن دعوا چرا خودت تصمیم گرفتی ؟ چرا زنگ نزدی ؟ و....... نمیدنم چرا من هم قبول کردم که تماسها ادامه پیدا کنه ولی دچار شک شدم از اون زمان ایشون خیلی با اطمینان به اینده هرچی حرف مزدند من و تو خطاب میکردن ولی من می گفتم من مطمئن نیستم تا اینکه یک روز گفتم اگر جواب من منفی باشه شما چیکار می کنید ایشون تهدید کردن که من زنگ میزنم خونتون با برادرت صحبت می کنم و آبروت رو میبرم و تو از اول من و سر کار گذاشتی قصدت اذیت کردن بود و ... من گفتم نه ولی من حق انتخاب دارم شاید نتونم قبول کنم ایشون به تهدید ادامه داد راستش اول ترسیدم بعدا گفتم من که گناهی مرتکب نشدم که بترسم زنگ زدم گفتم اصالا جواب من منفی شما هم هر کاری میخواین بکنید من هم از دست شما شکایت می کنم اون موقع ماجرا عوض شد شروع به عذرخواهی کرد و گفت ببخشید من اشتباه کردم عصبی شدم همه اینکارا به خاطر اینکه تو رو از دست ندم و.... من قبول دارم عصبی هستم البته من قبلش هم فهمیده بودم از شنیدن نه عصبی میشن ولی قبول کرده بود با هم بریم پیش روانشناس تا مداوا کنه گفت من حتی سه سال پیش مادرم گفت بیا درمانت کنم قبول نکردم ولی حالا به خاطر تو پیش هرکسی که بگی حاضرم برم برای مداوا .الان من ارتباط تلفنی رو قطع کردم ولی مطمئن هستم از طریق مادر یا خواهرش برای خواستگاری رسمی اقدام میکنه نمیدونم کلا بی خیال این ماجرا بشم یا اینکه خواستگاری رو قبول کنم راستش اگر این موضوع عصبی شدن نبود به نظرم مورد خوبی یود ولی نمیدونم اصلا قابل درمان هست یا نه؟ مادرم میگن این آدم روانیه، نمیشه باهاش زندگی کرد ولی من دیدم وقتی عصبی نیستند همه چیز خوبه از نظرمذهبی هم نسبت به خیلی از همسن هاشون اطلاعات خوبی دارند و البته گفتن که رعایت هم میکنن به نظر شما من چیکار کنم ؟خواستگاری رو قبول کنم یا نه؟ از اینکه وقتتون رومیگذارید ممنون