شما دچار وسواس فکری هستید و لذا در اولین فرصت نزد روانپزشک مراجعه کنید و تحت دارو درمانی قرار گیرید.من برای کنترل افکار یک سری توصیه ارایه می دهم اما شما هم حتما نزد روانپزشک برای دارو درمانی و نزد یک روان شناس برای روان درمانی مراجعه داشته باشید.- خطاهای شناختی را بررسی کنید : افکار منفی خود را بنویسید تا نوع خطای شناختی خود را بیابید . با این کار به راحتی می توانید مثبت تر و واقع بینانه تر با موضوع برخورد کنید . - نشانه ها را بررسی کنید . به جای آنکه فرض را بر درست بودن افکار خود بگذارید، نشانه های واقعی را بررسی کنید . مثلا اگر احساس می کنید که هرگز کاری را درست انجام نمی دهید می توانید بسیاری از کار هایی را که با موفقیت انجام داده اید فهرست کنید . - روش معیار دوگانه : به جای آنکه جنبه های منفی گفتار اطرافیان را ببینید جنبه های مثبت را مورد توجه قرار دهید.- روش تجربی : اعتبار اندیشه منفی خود را آزمون کنید . مثلا اگر تصور می کنید اطرافیان برای ایجاد رنجش و ناراحتی در شما فلان صحبت را می کنند ببینی ایا واقعا در زمینه های دیگر ارتباطی نیز چنین رفتارهای مشابهی با شما داشته اند و دایما در صدد ایجاد ناراحتی در شما هستند؟- اندیشیدن در سایه های خاکستری : به جای آنکه در جو تفکر همه یا هیچ به مشکل خود بیاندیشید، برای مشکل پیش آمده امتیازی از صفر تا صد در نظر بگیرید . وقتی اوضاع آنطور که مایل نیستید بر وفق مراد شما نیست ، به جای آنکه خود را شکست خورده تمام عیار بدانید ، موضوع را به طور نسبی بررسی کنید . ببینید از این موقعیت چه درسی می آموزید . - روش بررسی : از دیگران مثلا مادر یا خواهر سوال کنید تا از واقع بینانه بودن افکار و تلقی های خود مطلع گردید . مثلا اگر فکر می کنید یکی از اطرافیان شما قصد ناراحت کردن و گوشه زدن به شما را داشت در این رابطه با خواهرتان هم صحبت کنید و نظر ایشان را هم جویا شوید.- روش علم معانی : خیلی ساده از زبانی استفاده کنید که بار عاطفی کمتری داشته باشد . این روش برای برخورد با عبارت های باید دار مفید است . به جای گفتن " نباید اینکار را می کردم " بگویید " اگر این اشتباه را نمی کردم بهتر بود " .- تحلیل سود و زیان : امتیازات و زیانهای یک احساس (مانند عصبانی شدن) ، یک فکر منفی (مانند "اطرافیان دایما گوشه می زنند ") را فهرست کنید . همچنین می توانید از روش های تحلیل سود و زیان برای اصلاح باور های مخربی از نوع " همیشه اطرافیان منظور بدی دارند " استفاده کنید . با تشکر از تماس شما
من همیشه نگرانم و نگرانیم بیش از حد طبیعیه و داره به استرس تبدیل می شود مثلا نگرانم که منابع آبی تموم بشه و خشکسالی بشه و یا فرزندم دچار کمبود منابع غذایی بشه و ... ذهنم درگیره لطفا کمکم کنید.
شما دچار وسواس فکری هستید و لذا در اولین فرصت نزد روانپزشک مراجعه کنید و تحت دارو درمانی قرار گیرید.من برای کنترل افکار یک سری توصیه ارایه می دهم اما شما هم حتما نزد روانپزشک برای دارو درمانی و نزد یک روان شناس برای روان درمانی مراجعه داشته باشید.- خطاهای شناختی را بررسی کنید : افکار منفی خود را بنویسید تا نوع خطای شناختی خود را بیابید . با این کار به راحتی می توانید مثبت تر و واقع بینانه تر با موضوع برخورد کنید . - نشانه ها را بررسی کنید . به جای آنکه فرض را بر درست بودن افکار خود بگذارید، نشانه های واقعی را بررسی کنید . مثلا اگر احساس می کنید که هرگز کاری را درست انجام نمی دهید می توانید بسیاری از کار هایی را که با موفقیت انجام داده اید فهرست کنید . - روش معیار دوگانه : به جای آنکه جنبه های منفی گفتار اطرافیان را ببینید جنبه های مثبت را مورد توجه قرار دهید.- روش تجربی : اعتبار اندیشه منفی خود را آزمون کنید . مثلا اگر تصور می کنید اطرافیان برای ایجاد رنجش و ناراحتی در شما فلان صحبت را می کنند ببینی ایا واقعا در زمینه های دیگر ارتباطی نیز چنین رفتارهای مشابهی با شما داشته اند و دایما در صدد ایجاد ناراحتی در شما هستند؟- اندیشیدن در سایه های خاکستری : به جای آنکه در جو تفکر همه یا هیچ به مشکل خود بیاندیشید، برای مشکل پیش آمده امتیازی از صفر تا صد در نظر بگیرید . وقتی اوضاع آنطور که مایل نیستید بر وفق مراد شما نیست ، به جای آنکه خود را شکست خورده تمام عیار بدانید ، موضوع را به طور نسبی بررسی کنید . ببینید از این موقعیت چه درسی می آموزید . - روش بررسی : از دیگران مثلا مادر یا خواهر سوال کنید تا از واقع بینانه بودن افکار و تلقی های خود مطلع گردید . مثلا اگر فکر می کنید یکی از اطرافیان شما قصد ناراحت کردن و گوشه زدن به شما را داشت در این رابطه با خواهرتان هم صحبت کنید و نظر ایشان را هم جویا شوید.- روش علم معانی : خیلی ساده از زبانی استفاده کنید که بار عاطفی کمتری داشته باشد . این روش برای برخورد با عبارت های باید دار مفید است . به جای گفتن " نباید اینکار را می کردم " بگویید " اگر این اشتباه را نمی کردم بهتر بود " .- تحلیل سود و زیان : امتیازات و زیانهای یک احساس (مانند عصبانی شدن) ، یک فکر منفی (مانند "اطرافیان دایما گوشه می زنند ") را فهرست کنید . همچنین می توانید از روش های تحلیل سود و زیان برای اصلاح باور های مخربی از نوع " همیشه اطرافیان منظور بدی دارند " استفاده کنید . با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام.خانم کهتری عزیز با هر نوع از وسواس مبارزه میکنم یه شکل جدید واسم به وجود میاد.نمی دونم شیطون چه گیری داده به من.خیلی از شبها خواب نزدیکانم رو که از دست دادم میبینم و صبح هزار جور تعبیر توی ذهنم میاد و برای هر کسی که توی خواب دیدم فاتحه میخونم تا شاید اینجوری اگه خوابم تعبیر بدی داره رفع بشه.و موقع خوندن فاتحه همش حساس میشم که درست خوندم یا نه و همش تکرار میکنم و فکر میکنم که حتما باید تکرار کنم تا درست خونده بشه و اگه درست نباشه خیلی بد میشه.فکر کنم کم کم داره واسم تبدیل به وسواس میشه.یعنی شده و به جز اینکه ساعت ها وقتم رو میگیره با وارد کردن استرس بهم هم باعث بی اشهاییم شده،هم ریزش موهامو هم روی بر خوردم با دیگران تاثیر گذاشته و کم طاقت شدم حتی با خانواده. خیلی حس عذاب آوریه.از شما مشاور محترم میخوام که در این زمینه راهنماییم بفرمایید
- [سایر] با عرض سلام من لیسانس کامپیوترم چند ماهی وارد شغل معلمی شدم و3 روز تو هفته میرم مدرسه و دانش اموزام دارای رنج سنی 16-18 سال میباشند سر و کله زدن با این بچه ها کمی سخته.اوایل خیلی سخت بود درگیری وکلنجار رفتن بابچه ها با عث خستگی شدید واینکه فردا دوباره با اونا سرو کار دارم ازارم میداد ولی کم کم عادت کردم اما باز هم خیلی از اون مشکلات رو هنوز دارم مشکل اصلیم اینه که استرس خواب دارم یعنی شب قبل از اولین روز کاری هفته استرس میگیرم مثلا از روز جمعه دچار استرس میشم که دوباره امشب نمیتونم بخابم وفردا حالم بد میشه وشب هم خابم نمیگیره و اگه خیلی زود بخابم ساعت 3و4 صبح .استرسم بابت بیخابی به این علته که اگر اون شب کمتراز 3 یا 4 ساعت بخوابم صبح دچار حالت تهوع میشم ونمیتونم به درستی کار کنم و روزهای جمعه برام کابوس شده و اون روز رو استرس دارم که موقع خوابیدن به اوجش میرسه .این مشکل تو شبهای بعدی کمتر میشه مشکل بد خوابیدن رو همیشه داشتم و بعضی مواقع 1ساعت طول میکشید تا بخابم ممکنه به علت افکاری باشه که تو ذهنم می امده ولی تو این چند ماهه که سره کار میرم این مشکل برام تبدیل به معضل شده وهمراه استرسه لطفا کمکم کنید
- [سایر] حدود یک سال پیش دو ماهه باردار بودم بچه سقط کردم حدود 4 ماه بعد از سقط دچار بیماری اضطراب و استرس شدید و بی قراری شدم الان سه ماهه داروی سرترالین از نوع آسنترا استفاده می کنم اما خوب نشدم کم حوصله و بی قرارم نمی تونم یه جا بشینم سینه ام می سوزه آشنا به تکنیکهای یوگا هستم خیلی جواب نمیده اطرافیانم خدارو شکر خوبند خیلی دوست دارم باردار شم اما می ترسم با این حال نتونم و باز سقط بشه ایا مصرف داروی ذکر شده حین بارداری برا بچه خطر داره  دکتر روانپزشکم میگه عیب نداره یکی دیگه از دکترهای  گفت نه اشکال داره کمکم کنید چی درسته اصلا من خوب میشم طب سوزنی هم جواب نداد
- [سایر] خانم کهتری عزیز ، با سلام در ارتباط با سوال 764962 .من پسر فعال و پر انرژی هستم.ارتباطم با همه زیاده.همیشه از زندگیم لذت بردم.اما الان چندین ماهه به دلیل دچار شدن به این افکار مزاحم زندگی برام سخت و عذاب آور شده.وقتی یک فکر وسواسی سراغم میاد دچار تپش قلب شدید سر درد و بعضی مواقع هم حالم به هم میخوره و ...و خانوادم همه نگران من هستن که چرا اینجوری شدم.اما هیچ کس از دل من خبر نداره که بیماری من روانیه نه جسمانی.الان هم زمان امتحانتم هست و اصلا نمیتونم درس بخونم.چون وضع جسمانیم و روحیم جوریه که تعریف کردم. چندین جلسه پیش روانشناس رفتم و کمکم کرد که مقابله کنم.خوب بود .اما وقتی افکار مزاحم رو اهمیت نمیدم به یک شکل جدید خودشونو نشون میدن. ((مثلا موقع غذا خوردن یک احساس بهم میگه اگه یک دونه برنج از قاشقم افتاد یعنی زمان ازدواج برادرم من میمیرم...)) من اهمیت نمیدم در ظاهر.اما انگار دستم نا خواسته به سمت تکرار اون عمل میره تا اون احساس ازم دور بشه. وقتی که بار اول فکر وسواسی به سراغم میاد بهش عمل نکنم تا 1 ساعت بعد کاملا از ذهنم دور میشه.اما اگه فقط یک بار بهش عمل بکنم دیگه نمیتونم ترکش کنم و بارها و بارها تکرار میکنم و متاسفانه همیشه بار اول ناخواسته پیش میاد.(مثل مثال قاشق که گفتم) انگار منتظرم بهم یه چیزی مثل وحی به من بگه این افکار حقیقت نداره که دیگه تکرار نکنم و هر چی روانشناس میگه این افکار پوچ هستند احساس میکنم روانشناس حس درونی من رو نمیدونه که احساس میکنم واقعا مثلا فلان اتفاق رخ میده و چون اینو میدونم که آدم با فکر کردن به یک مثلا ممکنه براش اتفاق بیفته یه چیزی مثل تکنولوژی فکر ،همش نگرانم نکنه این افکار بد من هم اتفاق بیافتن. دیگه واقغا زندگی کردن برام سخت شده لطفا کمکم کنید
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .