باسلامدوست گرامی افرادی مثل شما که دایما در حال پرورش افکار منفی در ذهن شان هستند عمدتا عادت دارند که به جنبه های منفی قضایا خیلی بیشتر از نکات مثبت توجه داشته باشد. یعنی ذهن شما و افرادی مثل شما شبیه به یک فیلتر عمل می کند که صرفا افکار منفی از ان عبور می کند. در مورد علل بروز این مشکل نیز از سبک رفتاری والدین گرفته تا تجربیات محیطی رامی توان نام برد. ضمن اینکه کلا زنان دو برابر مردان دارای خطاهای شناختی بوده لذا بیشتر دچار مشکلاتی شبیه به منفی بافی، افسردگی و اضطراب و .. می شوند. برای مقابله با این مشکل توصیه می شود که:- فهرستی از موضوعات حساسیت برانگیز خود که باعث راه اندازی سیکل منفی افکار می شود تهیه کنید- احساس خود را شناسایی کنید و شدت ان را از صفر تا ده نمره گذاری کنید.- ازخودتان بپرسید چه اتفاقی این فکر را در ذهن شما بیدار می کند؟چه معنایی دارد؟و چرا تا این اندازه برای من مهم است و مرا به هم می ریزد؟سپس به پاسخ خود فکر کنید و ببینید کدام یک از این مشکلات و نارسایی ها مثلا:مبالغه(اغراق کردن)فاجعه سازی(از کاه کوه ساختن)برچسب زدن( یک صفت منفی را به شخصی نسبت دادن)تعیین استانه تحمل(من همین قدر تحمل دارم و نه بیشتر) شخصی سازی(منظورش من بودم)بایدها(همه باید بدانند)ذهن خوانی(مخصوصا می خواست اعصاب مرا خورد کند) استفاده کرده اید؟چنانچه از هر یک از نارسایی های زیر استفاده کرده اید پس از حذف ان ببینید چگونه می توانید به موضوع نگاه کنید؟الگوی رفتاری و فکری جدیدتان چگونه است؟اکنون چه احساسی دارید؟ ایا احساس تان اضطراب اولیه تان را کاهش می دهد یا خیر؟در گامهای اولیه با تغییر در سبک شناختی این مشکل باید حل شود اما در صورتی که مشکل تان پابرجا بود استفاده از کمک متخصص ضروری است.در ضمن مراجعه به روانپزشک و مدتی دارو درمانی نیز برای شما ضرورت دارد.با تشکر از تماس شما
من دختری نوجوان هستم که مدتی تقریبا طولانی است که دچار اختلات وسواسی واظطراب شده ام از همه چیز می ترسم مدام فکرم به مشکلات و پیش آمد ها ی بد معطوف میشود . همیشه احساس میکنم بیمارم . با هیچ چیز راضی نمیشوم. تا حدی که موقع در خواندن وامتحان هم اظطراب دارم در صورتی که قبلا این طور نبودم. لطفا راهنمایی کنید
باسلامدوست گرامی افرادی مثل شما که دایما در حال پرورش افکار منفی در ذهن شان هستند عمدتا عادت دارند که به جنبه های منفی قضایا خیلی بیشتر از نکات مثبت توجه داشته باشد. یعنی ذهن شما و افرادی مثل شما شبیه به یک فیلتر عمل می کند که صرفا افکار منفی از ان عبور می کند. در مورد علل بروز این مشکل نیز از سبک رفتاری والدین گرفته تا تجربیات محیطی رامی توان نام برد. ضمن اینکه کلا زنان دو برابر مردان دارای خطاهای شناختی بوده لذا بیشتر دچار مشکلاتی شبیه به منفی بافی، افسردگی و اضطراب و .. می شوند. برای مقابله با این مشکل توصیه می شود که:- فهرستی از موضوعات حساسیت برانگیز خود که باعث راه اندازی سیکل منفی افکار می شود تهیه کنید- احساس خود را شناسایی کنید و شدت ان را از صفر تا ده نمره گذاری کنید.- ازخودتان بپرسید چه اتفاقی این فکر را در ذهن شما بیدار می کند؟چه معنایی دارد؟و چرا تا این اندازه برای من مهم است و مرا به هم می ریزد؟سپس به پاسخ خود فکر کنید و ببینید کدام یک از این مشکلات و نارسایی ها مثلا:مبالغه(اغراق کردن)فاجعه سازی(از کاه کوه ساختن)برچسب زدن( یک صفت منفی را به شخصی نسبت دادن)تعیین استانه تحمل(من همین قدر تحمل دارم و نه بیشتر) شخصی سازی(منظورش من بودم)بایدها(همه باید بدانند)ذهن خوانی(مخصوصا می خواست اعصاب مرا خورد کند) استفاده کرده اید؟چنانچه از هر یک از نارسایی های زیر استفاده کرده اید پس از حذف ان ببینید چگونه می توانید به موضوع نگاه کنید؟الگوی رفتاری و فکری جدیدتان چگونه است؟اکنون چه احساسی دارید؟ ایا احساس تان اضطراب اولیه تان را کاهش می دهد یا خیر؟در گامهای اولیه با تغییر در سبک شناختی این مشکل باید حل شود اما در صورتی که مشکل تان پابرجا بود استفاده از کمک متخصص ضروری است.در ضمن مراجعه به روانپزشک و مدتی دارو درمانی نیز برای شما ضرورت دارد.با تشکر از تماس شما
- [سایر] با سلام. مدتی است که بنده در اعتقادات خودم بسیار وسواسی شده ام و بعضی مواقع ( با آنکه بارها برای خودم وجود خدای یگانه ، یگانگی او و وجود پیامبران و ائمه را اثبات کرده ام) در اعتقاداتم شک می کنم و از همین زمان است که احساس گناه ، استرس و در آخر استیصال به من دست می دهد. برای مثال در نماز ، هنگامی که می خواهم توجه خود را تنها به پروردگار معطوف کنم ، مدام این سوال برایم پیش می آید که : " اصلا خدا وجود دارد ؟ " و همین میشود که احساس میکنم مشرک شده ام و یا کافر! و وقتی این مسئله را برای خودم اثبات میکنم ، باز زنجیره سوالات ادامه پیدا میکند. به حدی که چندین بار دست از بعضی عباداتم کشیدم. البته با بی توجهی این احساس کمتر شده به فضل خدا. اما همچنان هست.راهنمایی شما می تواند موثر باشد. متشکرم.
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید حقیقتش من انقدر موانع بر سر ازدواج دارم که همیشه از نوشتن آنها احساس خستگی می کردم و مشکلم را مطرح نمی کردم. همه ی این موانع تقصیر خودم است اما نمی توانم آنها را حل کنم. من دختری هستم که از نظر بقیه کمرویی و خجالتی بودنم افراطی است. حتی موقع حرف زدن با شخص مقابل نمی توانم به او نگاه کنم و دست و پایم را گم می کنم. به همین خاطر از شرکت در جمع واهمه دارم و اصلا اعتماد به نفس ندارم. شاید مشکلات زندگیم باعث از بین رفتن اعتماد به نفسم شده باشد و فکر می کنم در هرجا باشم همه از من گریزانند. وقتی سوم رهنمایی هم بودم از همکلاسی ساده لوحم سوء استفاده کردند و از آن موقع تا الان همش فکر می کنم مردها فقط برای نیاز جنسی به سراغ دخترها می روند. به خصوص که اطرافم را همه آدم هایی پر کرده اند که بعد از سالها زندگی هیچ کدام از زندگیشان راضی نیستند و در تمام آنها هم مرد اخلاقش عوض شده. از ازدواج می ترسم از اینکه من هم مثل آنها شوم، از اینکه کاری کند تا من او را هوسباز بدانم. از اینکه اصلا نتوانم ازدواج کنم... کمکم کنید
- [سایر] باسلام. من به تازگی بعد از دو سال پشت کنکور موندن در دانشگاه قبول شدم . فکر میکردم بعد از قبولی در دانشگاه خیلی از مشکلاتم حل میشه اما نه تنها مشکلات روحیم حل نشده بلکه هر روز این مشکلات در حال اضافه شدنه من قبل از دوران دبیرستانم در یه سری زمینه ها مثل درس خوندن آدم موفقی بودم درسته که مثل هر آدم دیگه ای در هر زمینه ای موفق نبودم اما به هر حال تا حدی از زندگیم راضی بودم بعد از سال دوم دبیرستان افت تحصیلی داشتم و همین باعث دو سال پشت کنکور موندنم شد فکر میکنم همین دو سال خونه نشینی و خیال پردازی باعث شد که اوضاع روحیم به شدت به هم بریزه با اینکه الان در دانشگاه خوبی قبول شدم اما نمیتونم خوب درس بخونم همین الان دوتا از واحدام و افتادم احتمالا بقیه شم بیفتم واقعا نمیدونم چطور به خانوادم بگم که احتمالا همه ی واحدام و میافتم . در ضمن اتفاق دیگه ای که به تازگی در زندگیم افتاده اینه که شخصی که فکر میکردم ازش خوشم میاومد ازدواج کرده و من احساس بدی دارم البته واقعا نمیدونم که به این آدم علاقه داشتم یا نه ولی این قضیه من و افسرده تر کرده.البته باید بگم که قبلا خانواده این شخص در مورد خواستگاری با خانواده من صحبت کرده بودند که خانواده من به خاطر خواهر بزرگترم با اومدن اونها مخالفت کرده بودند البته از این قضیه من وخواهرم اطلاعی نداشتیم و بعدا متوجه شدیم گر چه اگر من این مطلب رو میدونستم هم به خاطر خواهرم جواب مثبت نمیدادم .البته این رو بگم که خواهرم بعداز فهمیدن این قضیه گفت که با این مسئله مشکلی نداشته و بهتر بود که به اونها اجازه اومدن میدادیم.نمیدونم ایا میتونم این شخص رو فراموش کنم یانه .این مسائل زندگیم رو مختل کرده .در حال حاضر آدم بی انگیزه وبی هدفی هستم احساس سر گردونی و ناامیدی میکنم . با مسائلی که برام پیش اومده نمیدونم باید چه طور برخورد کنم .علاقه ای هم ندارم که به روانشناس مراجعه کنم .خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید. باتشکر
- [سایر] برای آخرین بار برایتان میفرستم : با سلام: جوانی17ساله ام و در رشته ی ریاضی کلاس دوم را به پایان رسانده ام وامسال دیپلم میگیرم. می خواستم درباره ی مشکلم با شما صحبت کنم ومیدانم که شما حالت جوانان رامی فهمید.(با این اوضاع جامعه و تهاجم فرهنگی) من هم مانند خیلی از جوانهای دیگر وقتی در حال راه رفتن در خیابان هستم با دیدن صحنه هایی از بد حجابی ها و بدن نمایی ها احساس شهوت پیدا میکنم. اما سعی میکنم خودم را کنترل کنم وبه خدا نیز توکل دارم اما این توکل باید با تلاش و کنترل همراه باشد که (این تلاش وکوشش)برای من سخت است .میترسم کاری د ست خودم بدهم و مرتکب گناهی بشوم . گناهی که تاکنون توانسته ام خودم را از آن حفظ کنم (مثلا:دوست دختر گرفتن.حرف زدن با دختران و... ). میدانم که ازدواج مرا از این پل صراط جوانی به راحتی عبور میدهد.ولی شرایط آن (از طرف خانواده) مقدور نیست. میگویند یکی دو سالی سنت کم است ولی می ترسم تا آن موقع کار از کار بگذرد. هرچند که بر خدا توکل کردم ولی خود را قادر به کنترل نمیدانم . میخواستم از شما اجازه ای بگیرم واگر صلاح میدانید با خانواده حرف بزنم درباره ی انتخاب دختری (محجبه) به عنوان همسر آینده ی خودم البته من نمیخواهم سفره ی عقد بچینم ویا سالن عروسی رزرو کنم تنها می خواهم دختری را به عنوان همسر آینده ی خویش انتخاب کنم تا در مواقع(( نزدیکی به گناه)) به یاد او بیافتم . مطمئن باشید هیچ هوسرانی در این کار نیست و نخواهد بود.اگر بدانید که چه بلاهایی در این چند روز به سر من آمده است میترسم وضع از این بدتر شود. 1-اگر نظرتا ن مثبت است راه وروش آنرا به من یاد دهید وچگونگی گفتن موضوع به خانواده و... 2-اگر نظرتا ن منفی است د لیل خود را مفصلا برایم بگویید. (معمولا جوانان را به سختی می توان قانع کرد) ازنامه ی طولانی خود معذ رت میخواهم واز پرسش وپاسخ غیر حضوری شما بسیار تشکر میکنم زیرا من روی گفتن این چیزها را به هیچ روحانی آشنا وغریبه ای نداشتم. با تشکر
- [سایر] سلام وقتتون بخیر.ببخشد که من بقیه پیامها را نخوانده برایتان پیغامی میگذارم که شاید تکراری باشد ولی واقعاَ از سر ناچاری می باشد.من دختری 29 ساله هستم که حدود 12 سال است که به آقایی آشنا شدم و...بعد از 4 سال ایشون به خواستگاری بنده امد و خانواده من تنها از یک نفر که از دوستان برادرم بودند تحقیق کرده و در تحقیق گفته شد که ایشون آدم مشروب خور وزن...هستند که خودشان به شدت انکار کردند.و خانواده من که بسیار خانواده مقیدی هستیم با این ازدواج مخالفت کردن.بعد از مدتی من با حس زنانه خودم و دلشوره ای که از ان صحبتها داشتم متوجه شدم که ایشون با یک دختر خانمی دوست هستند آن زمان 7 سال از اشنایی ما گذشته بود که عین آن 7سال ایشون با اون دختر خانم هم دوست بودند و...ولی دل من عقلمو کنار گذاشت و باز هم به این رابطه ادامه دادم البته او با آن دختر قطع رابطه کرد.بعد از 2 یا 3 سال باز هم همان اتفاق افتاد و من از آن موقع تا به حال مثل ادمهای مریض هستم همیشه حتی کارم به بیمارستان هم رسید.معذرت میخواهم که بی پروا صحبت میکنم ولی مجبورم من نه دوستی دارم که بتوانم مشورت کنم نه خانوادهام اینگونه هستند.او به من خیلی ابراز علاقه میکند و گاهی اوقات از جون و دل برای من میزندحتی من زیارت امام رضا(ع) هم میرم هرطور شده می آید خلاصه اینکه محبت واقعی به من دارد و از رفتار گذشته اش پشیمان است.الان نه من میتوانم ازدواج کنم نه او (راستی او 32 سال دارد)و نه خانواده من بعد از چندین بار خواستگاری آنها راضی به این ازدواج نیستند.شما مرا راهنمایی کنید که ما دو نفر چه کنیم یک راهنمایی کارساز از جدایی نگویید که مشکل است.البته من چون به مسایل دینی مقیدم چند سال است که صیغه محرمیت خوانده ایم.ببخشد که طولانی شد مجبور بودم خواهش می کنم کمکمان کنید.ممنون
- [سایر] باسلام و عرض خسته نباشید من در این سن دچار مشکل بسیار بزرگی شدم در تابستان سال گذشته بدون قصد با دختری اشنا شدم من عاشقه پرواز بودم و او اطلاعاتی داشت و من برای همین با او شروع به صحبت کردم البته تمام اینها در اینترنت بوده است. بعد از مدتی ایشون گفتند علاقه مند به من شده است در صورتی که برحسب اتفاق عاشق یک خلبان که در فامیا او بوده است شده بود. کم کم وقتی زمانی که باهم چت میکردیم بیشتر شد و من به خاطر تنهایی و خلا عاطفی که داشتم قبول کردم ، بعد از ان یک بار به صورت تلفنی باهم حرف زدیم وبعدش او اصرار کرد که همدیگرو ببینیم من در دماوند هستم و او در تهران با این حال همدیگر را دیدیم کم شوکه شدم یه دختر قد کوتاه و کاملا با حجاب والبته(دوسال بزرگتر از من) در اونجا او یک رازی را به من گفت که پدرش دو تا زن دارد و انها در گذشته مشکلات خانوادگی بزرگی داشتند این موضوع خیلی او رو عذاب میداد . بعد از این ملاقات تقریبا اکثر ساعات روز رو باهم به صورت چت حرف میزدیم ایشون شیفته تمام عیار من و خودم الن احساس میکنم که بخاطر اقتضای سنم و خلا عاطفی من نیز احساس عاشقی کردم بعد از ام ملاقات دو یا سه بار دیگر باهم ملاقات داشتیم و در اخرین ملاقات خانواده او متوجه حضور شخصی من در زندگی او شدند و پس از مدتی خانواده من نیز متوجه شدند و بعد از اون پدرم برای اولین بار بصورت خصوصی با من حرف زد او طرح مشکلاتی کرد مثل :بزرگتر بودن اون یا اشناییمون در فضای مجازی یا مثلا قد کوتاه بودن او یا اینکه پدرش نظامی هس و بصورت فرهنگی یا مالی به ما نمیخوره و من هم تقریبا قبول کردم ولی با اینحال شماره اش رو به پدرم دادم تا با او حرف بزند ولی پدرم قبول نکرد و اون رابطه در اذر ماه با گرفتن گوشی من توقف کوتاهی کرد ولی اون به شهر ما امد برای ملاقات من و چندفعه دیگه حالا من مانده ام و یه دختر که زندگیشو سیاه کرده بخاطر من و من عذاب وجدان از ایجاد رابطه ام با او و شرمندگی پیش خدای خودم خواهشششششششششششششش کمکم کنید با تشکر
- [سایر] به نام خدا و با سلام و عرض ادب و با تشکر از صبوریتان من دختری هستم 22 ساله که در سال دوم دانشگاه از طرف یکی از همکلاسی هایم که دو سال از من بزرگتر هستن و فرزند شهید می باشن تقاضای ازدواج شد.در اون سال به علت اینکه من اصلا به این مسئله فکر نمی کردم و با شناختی که از خودم داشتم با اطلاع خانواده و کسب اجازه از اونها جواب منفی دادم و بهشون متذکر شدم که من تا دو سال دیگه اصلا قصد ازدواج ندارم.ایشون از من پرسیدن که می تونن صبر کنن یا نه من بهشون گفتم که تا اون موقع هیچ چیز معلون نیست چه بسا که خودشون ازدواج کرده باشن ولی اگه خواستن که بیان باید جلوتر از اینی باشن که الان هستن.و من اون موقع هم برای شناخت ایشون مثل کسی رفتتار می کنم که انگار تازه می شناسمشون نه مثل یه همکلاسی 4 ساله.چون معتقدم که ادم ها روز به روز تغییر میکنن. و ملاک ها و معیار هاشون هم تغییر پذیرن.در عین این که ایشون همیشه از نظر شخصیتی برای من خیلی قابل احترام بودهاند.ولی ایشون به میل خودشون و با گفتن این مسئله که من تصمیم خودمو گرفتم تا الان که 2 سال از این ماجرا میگذره صبر کردن.و در این مدت من هم رفتارای ایشونو زیر نظر میگرفتم.ما به رابطه همکلاسیمون و یا یه کم بیشتر ادامه دادیم چون احساس میکردم ایشون آدم خوبی هستن .باور بفرمایید همیشه سعیم بر این بود که توی روابطمون کمترین احساسی رو دخالت ندم که بعدا پشیمونی به بار بیاره.با خانواده مشورت میکردمو سعی کردم در طی مسافرت هایی که خانوادم به محل تحصیلم یعنی اصفهان داشتن حتی در جشن فارغ التحصیلیم به نحوی با ایشون آشنا بشن و به من توی این امر کمک بکنن.درست بود که به ایشون گفتم تا دو سال قصد ازدواج ندارم ولی تو خلوت خودم به این موضوع فکر می کردم.تا اینکه بعد از گذشت دو سال به خاطر اینکه شناخت بیشتری از هم داشته باشیم با هدایت خانوادم با ایشون در مورد خیلی از مسائل صحبت کردم .باور بفرمایید من هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از کسی با این خصوصیات ظاهری خوشم بیاد ولی همیشه حرف مادرم توی گوشم بود که ظاهر خوب مال مردمه.اخلاق خوب ماله همسره.الان که من دارم با هاتون درد دل میکنم این مشکلو دارم که ایشون در حال حاضر در یکی از ارگان های دولتی کار میکنند با درامدی ماهانه 300 هزار تومان.من تمام خصوصیات اخلاقی ایشون رو تا اون حدی که تونستم بشناسم قبول دارم.ایمانشون که از ته قلبشون میاد نه از نوک زبون.مهربونی و صداقت.ولی وضعیت مالیشون طوری نیست که منو راضی بکنه شاید یگید این اول راهه ولی من از نزدیک شاهد زندگی هایی بودم که با شناخت درست از هم شروع شده ولی درامد نامناسب حتی اصول انسانی رو زیر سئوال برده.چون من معتقدم ادم نمی تونه عشق رو بذاره سر سفره و سیر بشه.من خواستگارای زیادی دارم که از لحاظ مالی در وضعیت بسیا ر بهتری هستن ولی به علت نداشتن فرصت کافی نسبت به 4 سال دانشکاه نتونستم اونارو خوب بشناسم و تصمیم درستی بگیرم.چون در شهر کوچکی مثل کاشان اصلا این امکان نیست که من اونجوری که دوست دارم طرفمو بشناسم.الان این مشکلو دارم با کسی که از لحاظ انسانیت قبولش داری ولی از لحاظ مالی نه باید چیکار کنم؟ من هیچ وقت نتونستم با یه مشاور در تماس باشم چون نه پولشو داشتم و نه اعتمادشو ولی از وقتی که شمارو دیدم با اون ارامشی که در حرف زدنتون دارین گفتم شاید بتونید مشکل منو حل کنید.ازتون خواهش میکنم که جوابمو بدید حتی اگه براتون مهم نبود.ممنون به خاطر اینکه صبوری کردید
- [سایر] سلام و سال نو مبارک هفته اخر اسفند پیامی برایتان فرستادم و چون مستاصل هستم هر روز پیگیری کردم ولی الان می بینم پاسخ پیامهایی جدید آمده ولی من پاسخ پیام خود را پیدا نکردم خواهش می کنم راهنمایی کنید چون واقعا فکرم را مشغول کرده دختری هستم 37 ساله و مجرد دارای بالاترین مدرک تحصیلی از بهترین دانشگاه کشور یک شغل خیلی خوب دارم و استقلال مالی در زندگی شغلی و درسی آدم موفقی بوده و هستم با پدرو مادر پیرم زندگی میکنم و از نظر خانوادگی زندگی سطح متوسط رو به پایینی داریم خانواده ای مذهبی و مقید دارم هیچگاه در رفتار و گفتار و ظاهر به طریقی عمل نکردم که جلوه گری باشد یا جلب توجه جنس مخالف را بکند از دوران نوجوانی تا اکنون که شاغل و در دهه سی زندگی هستم (اصلا این کارها را بلد نیستم) همیشه با اقوام، همکلاسیهای دانشگاهی و حالا با همکاران و مراجعان مرد خیلی سنگین و جدی و بدون هیچ ترنم زنانه برخورد کرده ام حتی نمونه هایی از همکاران بودند که فکر می کردم آدم مناسبی برای ازدواج هستند و به انها علاقه داشتم اما به خودم اجازه ندادم طوری رفتار کنم که آنها متوجه تمایل و احساس من بشوند ... از زمان دبیرستان خواستگارانی داشتم ولی به دلایل زیر هنوز ازدواج نکردم: - اوایل می گفتم می خوام برم دانشگاه و رد می کردم - کمی بعد تر به دلایل بچه گانه آنها را رد می کردم - چند سال بعد جدی تر به مساله ازدواج فکر کردم اما خیلی از آنها از نظر معیارهای اصلی و مهم با من همخوان نبودند - البته مواردی هم بودند که خودشان دیگر پیگیری نمی کردند - کمی که سنم بالاتر رفت تعداد خواستگارها کم شد بویژه از زمانی که آخرین خواهر کوچکم ازدواج کرد اغلب اطرافیان فکر می کنند من واقعا قصد ازدواج ندارم شاید به دلیل اینکه در دوران نوجوانی می گفتم از مردها خوشم نمی آید استقلال خوب است و .... الان خیلی احساس تنهایی می کنم و واقعا نیاز عاطفی دارم که ازدواج کنم اما نمی توانم از معیارهایم پایین بیایم که مهمترین آنها ایمان، شخصیت، اخلاق، تطابق فرهنگی، تناسب سنی و تا حدودی تحصیلی، مجرد بودن و خانواده خوب داشتن است. در سالهای اخیر مواردی بوده اند اما یا سنشان از من کمتر بوده یا قبلا ازدواج کرده بودند و این مسایل باعث شد انها را نپذیرم. چند سالی است که هیچ پیشنهادی نداشتم در حالیکه خیلی نیاز دارم احساس تنهایی شدید می کنم و فکر می کنم دارم دچار افسردگی می شوم مجبورم از بسیاری از علایق و تفریحات صرف نظر کنم چون بعضی از آنها برای یک دختر تنهای مجرد محجبه با مخاطرات و مشکلاتی همراه است اما کسی به عنوان همراه و همپا و همصحبت و همدل ندارم والدین که پیر و ناتوانند، خواهران و برادران مشغول زندگی و خانواده و همسر خود هستند، دوستان و سایر همسالان هم که همگی ازدواج کرده اند و با همسر و فرزندان خود هستند غرور و عزت نفس و فطرت زنانه اجازه نمی دهد نیاز خود را با کسی مطرح کنم برای آرامش خاطر پدرو مادرم که نگران آینده من هستند (اگر چه هیچگاه اشکارا به رویم نمی آورند) مجبورم در ظاهر اظهار راحتی و خوشنودی از وضع موجود (عدم ازدواج) بکنم شما راهنمایی کنید چه کنم؟ من که به عنوان یک خانم نمی توانم پا پیش بگذارم و خودم دنبال همسر بگردم حتی غرورم اجازه نمی دهد با کسی از اطرافیان مطرح کنم و مثلا بگویم کیس مناسب می شناسند یا خیر، عزت نفسم چه می شود؟ پس چه کنم؟ شما راهنمایی کنید فقط تو را بخدا راهکار عملی بدهید نه توصیه به صبر و توکل چون در تمام این سالها همین کار را کرده ام اعتقاد دارم هیج کاری بدون خواست خدا محقق نمی شود اما با توجه به شرایط فرهنگی جامعه ما می دانید که دختران مجرد در سنین بالا چه مشکلات و ناملایمات اجتماعی زیادی را متحمل می شوند آنقدر زیاد که اغلب از ظرفیت صبر و تحمل یک فرد خارج است بخصوص اگر از قشر مدهبی باشی این ناملایمات و محدودیتها بیشتر هم می شود شاید یک فرد غیر مذهبی لااقل نیاز عاطفی خود را به نحوی برآورده سازد ولی ما به علت تقیداتی که داریم نمی توانیم همسریابی اینترنتی را هم با توجه به پیامدهای احتمالی کار درست و معقولانه ای نمی دانم اگر چه از سر استیصال چند بار این فکر به ذهنم رسیده... نظر شما چیه؟ در هر حال بگویید چه کنم؟ همین و متشکرم ...ممنون
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] سلام جناب آقای مرادی از شما خواهش می کنم بعد از خوندن حرف هام، به دور از هرگونه تعصب مذهبی و عرفی به من کمک کنید. این تعصبی که ازش حرف می زنم چیزیه که باعث شده من مجبور بشم حرف هایی رو که باید با مادرم درمیون بذارم تا به من راه حل نشون بده رو بیام اینجا و تو این سایت با شما درمیون بذارم. دختری 23 ساله هستم اهل یک خانواده ی مذهبی و دین دار. البته خودم خیلی وقته که فکر می کنم از خدا دور شدم اما در هر صورت هنوز به خیلی چیزها پایبندم. شاید نمازم رو یک خط در میان می خونم اما حجابم رو کاملا حفظ می کنم روزه هام رو کامل می گیرم و--- البته می دونم که گرفتن روزه یا حفظ حجاب ربطی به خوندن یا نخوندن نماز نداره و اینها فرایضی هستند که هرکدوم رو باید به جای خودشون انجام داد. من حدود سه سال پیش از طریق اینترنت و البته نه از طریق چت بلکه از طریق وبلاگ نویسی با پسری آشنا شدم، این پسر هم سن خودمه و دارای یک خانواده ی کاملا مذهبی و دیندار هستن. خودش هم انسانی بسیار معتقد و اهل دین و مذهبه. دارای خواهر و مادری محجبه و خودش هم دارای سر و وضعی ساده و معمولیه. بعد از گذشت این سه سال ما حس کردیم که به هم علاقه مند شدیم. البته راجع به این موضوع خیلی با هم بحث داشتیم که آیا این حس ما واقعا علاقه است یا نه فقط به همدیگه عادت کردیم و این باعث شده که فکر کنیم به هم علاقه مندیم. ما این موضوع رو هزاران بار حلاجی کردیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که مقدار بسیار زیادی از این حس رو علاقه ی واقعی تشکیل داده و خوب تا حد کمی هم به هم عادت کردیم که اجتناب ناپذیره. من از ابتدای آشناییم با این پسر مادرم رو در جریان گذاشتم و تقریبا همه چیزهایی که بینمون می گذشت رو براش تعریف می کردم. مادرم به دلیل همون تعصب مذهبی و دینی که گفتم همیشه من رو از برقراری ارتباط اینترنتی با این پسر منع می کرد و می گفت که این کار درستی نیست و این آدم ها معلوم نیست کی هستن و من از این ناراحت بودم که مادرم بدون اینکه از خانواده ی این پسر چیزی بدونن ، اون رو هم با بقیه ی پسرایی که در اینترنت به دنبال پیدا کردن وسیله ای برای ارضای امیال خودشون می گردن به یه چوب می روندن--- من حس می کنم چون مادرم چت کردن و یا هرگونه ارتباط اینترنتی رو بد می دونن دیگه هیچ کاری به این ندارن که طرفشون چه جور آدمیه و تنها به این دلیل که از طریق اینترنت با کسی آشنا شدم این رو بد می دونن! بگذریم شاید نظر شما هم همین باشه--- خلاصه به خاطر همین طرز برخورد مادرم درست در موقعی که من متوجه علاقم به این پسر شدم و می خواستم راهی پیدا کنم تا این موضوع رو هم مثل قبل با مادرم درمیون بذارم، این طرز فکر و برخورد، من رو از این کار منصرف کرد و درواقع جرات این کار رو از من گرفت. این آقا اهل تهران هستن و تابستون قبل فرصتی دست داد تا من به تهران برم و در مدتی که اونجا بودم چندبار ایشون رو دیدم و طی این دیدارها من تا حدی فهمیدم که آنچه از طریق اینترنت راجع به ایشون حس کرده بودم درست بوده و ایشون جزو دسته پسرهایی که قصد به دام انداختن طعمه رو دارن نیست. ایشون دارای سر و وضعی معمولی و مذهبی و ساده بود و حرفهاش هم بسیار منطقی بود و هیچگونه خطایی هم در رفتار و گفتار ازش سر نزد. که البته می دونم نمیشه آدم ها رو به سادگی و با سه سال ارتباط اینترنتی و چند نوبت ملاقات شناخت. اما حداقل چیزی که فهمیدم این بود که این آقا در هیچ موردی به من دروغ نگفته بود. این رو هم بگم که از ابتدای آشناییمون مادر این آقا در جریان ارتباط ما بود و حتی قضیه ی علاقه ی ما به هم رو هم می دونست. مسئله ی مهمی که من رو درگیر خودش کرده اینه که این آقا الان باید طبق موظفی به سربازی بره اما به دلیل مشکلاتی که داره از این کار امتناع می کنه و می گه که هیچوقت قدم به سربازخونه نمیزاره! چیزهایی راجع به سربازی دیده و شنیده که باعث شده این حالت براش بوجود بیاد. به دلیل اینکه نمی ره سربازی نمی تونه کار بگیره و از همه چی مونده و الان تمام فکر و ذکرش شده گشتن دنبال آشنا برای معافی گرفتن! ما با هم قرار گذاشتیم که هروقت تونست روی پای خودش وایسه بیاد خواستگاری و من می دونم که اگر به لجبازیش ادامه بده و سربازی نره شاید به این زودی ها نتونه روی پای خودش وایسه. ما چندین بار روی این موضوع با هم بحث کردیم و اون هربار گفته که به سربازی نمی ره. این موضوع انقدر بهش فشار آورده که با وجود علاقه ی شدیدی که به هم داریم چندین بار به من گفته که فکر می کنه نمی تونه من رو خوشبخت کنه و مشکلات انقدر زیادن که شاید نتونه به این زودی ها از پسشون بربیاد و نمی خواد که من به پای اون بسوزم . با وجود 23 سال سن حرف هایی می زنه که خیلی بالاتر از تجربه های این سن هست. یکبار که بحث کرده بودیم می گفت که الان که زیر یک سقف نیستیم همه چیز قشنگ و خوبه اما وقتی وارد زندگی بشیم و مشکلات سر راهمون قرار بگیرن اونوقت دیگه همه چیز به این خوبی و قشنگی نیست. وقتی که مجبور بشم برای یک لقمه نون شب و روز کار کنم اونوقت دیگه نمی تونم مثل الان عشقم رو با تو تقسیم کنم و می ترسم ازین که زندگیمون اونجوری بشه و اونوقت اگه حتی یک لحظه تو احساس بدبختی کنی من نمی تونم جوابگوی خدا و حساب و کتابش باشم . می گفت اگر هم بخوام رو پای خودم وایسم باید حداقل 6 تا 7 سال دیگه صبر کنیم تا من بتونم یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم. اما من با 23 سال سن چه جوری می تونم خانوادم رو راضی کنم که 7 سال دیگه صبر کنم تا این پسر که از نظر مادرم هم مورد قبول نیست بیاد خواستگاریم؟ اگر دست خود من بود و اگر رنج و ناراحتی پدر و مادرم برای من مهم نبود، تا 10 سال دیگه هم صبر می کردم... آقای مرادی نمی دونم چی کار کنم. درمونده شدم. دلم می خواد موضوع علاقه م رو به این پسر با مادرم درمیون بذارم اما می ترسم و نمی تونم. از طرف دیگه نمی دونم که اگه به امید خدا این پسر تونست تا دو یا 3 سال دیگه به اوضاع خودش سر و سامون بده ، چه جوری به مادرم بگم و اونو راضی کنم که بذاره بیاد خواستگاری. دلم می خواد بهش کمک کنم و بتونم باری از دوشش بردارم تا بتونیم به هم برسیم. ما به هم خیلی علاقه مندیم ،خیلی زیاد اما مشکلات هم زیادن. دیروز که روز شهادت اما جواد(ع) بود با هم نذر کردیم که اگه تا سال دیگه همین موقع به یه ثبات مالی رسید، برای نیمه ی شعبان و عید غدیر و شهادت امام جواد به مقداری که برامون مقدور باشه در راه خیر خرج کنیم. آقای مرادی من از شما راهنمایی می خوام. من باید چی کار کنم؟ خواهش می کنم راهنماییم کنید. خیلی افسرده و ناراحتم. منتظر راهنمایی شما هستم.