باسلامدوست گرامی از ذهن همه ما انسانها افکاری مثل مرگ خودمان یا عزیزان، آسیب رساندن به اطرافیان، بر زبان آوردن حرفهای زشت و ناپسند و .. عبور می کند. اکثریت افراد به سرعت محتوای ذهن خود را تغییر می دهند و لذا این افکار چندان فرصت خودنمایی نمی یابد اما در برخی دیگر از افراد بنا به دلایلی مختلف مثلا قرار گرفتن در یک موقعیت استرس زا، تجربه از دست دادن یک عزیز، بر هم خوردن تعادل فیزیولوژیکی بدن و .. باعث می گردد این افکار ماندگار شده و فرد زمان و وقت بیشتری را صرف آنها بکند.در مورد شما هم به همین شکل است. البته خیلی خوب است که مشخص شود چرا شما چند مدتی است به این افکار دچار شده اید؟ دلیل استرس تان چیست؟ اما از طرف دیگر اگر بیاموزید اجازه مرور زیاد به این افکار نداده و یا به سرعت محتوای ذهن خود را تغییر دهید کمتر به این اشتغالات ذهنی تان پرداخته می شود.مثلا هنگامی که در رختخواب هستید و این افکار به سراغتان امد از رختخواب خود خارج شوید. در خانه دوری بزنید اگر باز هم این فکر سمج دست بردار نبود کتابی برای مطالعه بردارید یا تلویزیون را روشن کرده و به تماشای برنامه بپردازید و کلا کاری انجام دهید تا این افکار از ذهن تان خارج شود.ضمنا می توانید در برخی دیگر از موارد از روش"با خود صحبت کردن" استفاده کنید.صحبت با خود می تواند فعالیت ها و رفتارها را در ما برانگیزد و مورد تشویق قرار دهد، به سروسامان دادنآنچه بعدا انجام می دهیم کمک کند و همچنین از این طریق بر جریان پیشرفت خود و یا محتوای افکار خود نظارت پیدا می کنیم . ولی اگر همین گفتگوی با خویش بیش از اندازه ارزشیابانه یا انتقاد ی صورت گیردو یا دایما توام با مرور افکار ناراحت کننده باشد بر تمرکز اثر منفی می گذارد .لذا وقتی این دست افکار منفی شروع به مرور در ذهن شما می کنند شروع به صحبت با خودتان کنید. مثلا اینکه: چرا من به خودم اجازه مرور این افکار را می دهم؟ برای مرور این افکار چه دلایل منطقی وجود دارد؟ چه کسی می تواند پیش بینی کند که مرگ هر کس چه زمانی می رسد؟ و ..از این طریق بر فرایند فکری خود کنترل بیشتری یافته و مانع از بروز این دست افکار می شوید.با تشکر از تماس شما
با سلام و خسته نباشید. من دچار مشکلی شدم که نمیدونم باید چکار کنم لطفا راهنماییم کنید. مرسی
چند وقتی هست که در حین نگاه کردن به تلویزیون یا موقع خواب شب، به این فکر مردنم میفتم و احساس می کنم چیزی از عمرم نمونده و دچار ترس و استرس می شم، نمی دونم باید چکار کنم؟ یعنی کلا همه جوره از دنیا نا امید می شم و میگم دیگه واسه چی باید به زندگی ادامه داد و حتی قبل از کنکور ارشد امسالم هم همین حس رو نسبت به درس خوندن پیدا کرده بودم و با خودم می گفتم نهایتا هم کنکور قبول شم و درسم هم تموم شه خوب بعدش چی میشه، با اینکه من خودم خیلی دوست دارم به درسم ادامه بدم و کسی مجبورم نکرده برای ادامه تحصیل و ....... حالا نمیدونم چکار کنم؟!!!!! اصلا حس خوبی ندارم
لطفا کمکم کنید.
باسلامدوست گرامی از ذهن همه ما انسانها افکاری مثل مرگ خودمان یا عزیزان، آسیب رساندن به اطرافیان، بر زبان آوردن حرفهای زشت و ناپسند و .. عبور می کند. اکثریت افراد به سرعت محتوای ذهن خود را تغییر می دهند و لذا این افکار چندان فرصت خودنمایی نمی یابد اما در برخی دیگر از افراد بنا به دلایلی مختلف مثلا قرار گرفتن در یک موقعیت استرس زا، تجربه از دست دادن یک عزیز، بر هم خوردن تعادل فیزیولوژیکی بدن و .. باعث می گردد این افکار ماندگار شده و فرد زمان و وقت بیشتری را صرف آنها بکند.در مورد شما هم به همین شکل است. البته خیلی خوب است که مشخص شود چرا شما چند مدتی است به این افکار دچار شده اید؟ دلیل استرس تان چیست؟ اما از طرف دیگر اگر بیاموزید اجازه مرور زیاد به این افکار نداده و یا به سرعت محتوای ذهن خود را تغییر دهید کمتر به این اشتغالات ذهنی تان پرداخته می شود.مثلا هنگامی که در رختخواب هستید و این افکار به سراغتان امد از رختخواب خود خارج شوید. در خانه دوری بزنید اگر باز هم این فکر سمج دست بردار نبود کتابی برای مطالعه بردارید یا تلویزیون را روشن کرده و به تماشای برنامه بپردازید و کلا کاری انجام دهید تا این افکار از ذهن تان خارج شود.ضمنا می توانید در برخی دیگر از موارد از روش"با خود صحبت کردن" استفاده کنید.صحبت با خود می تواند فعالیت ها و رفتارها را در ما برانگیزد و مورد تشویق قرار دهد، به سروسامان دادنآنچه بعدا انجام می دهیم کمک کند و همچنین از این طریق بر جریان پیشرفت خود و یا محتوای افکار خود نظارت پیدا می کنیم . ولی اگر همین گفتگوی با خویش بیش از اندازه ارزشیابانه یا انتقاد ی صورت گیردو یا دایما توام با مرور افکار ناراحت کننده باشد بر تمرکز اثر منفی می گذارد .لذا وقتی این دست افکار منفی شروع به مرور در ذهن شما می کنند شروع به صحبت با خودتان کنید. مثلا اینکه: چرا من به خودم اجازه مرور این افکار را می دهم؟ برای مرور این افکار چه دلایل منطقی وجود دارد؟ چه کسی می تواند پیش بینی کند که مرگ هر کس چه زمانی می رسد؟ و ..از این طریق بر فرایند فکری خود کنترل بیشتری یافته و مانع از بروز این دست افکار می شوید.با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام-دانشجو هستم-از این بابت خوشحالم که بعداز چندسال کنکور بالاخره در تهران و رشته خوبی قبول شده ام واین لطف خدا بوده است-من 28 سال سن دارم-چند خواستگاری که به تازگی امده بودند فکر میکنم که به خاطر درسم که تقریباچهار ترم دیگر مانده تالیسانسم روبگیرم،جلونیامدند-من به ادامه تحصیل تا دکترا علاقه دارم- حالا اطرافیانم میپرسند کی درست تموم میشه؟ خسته ام-خواستگارها هم که اینجور-دیگه نمیدونم درس خوندنم فایده ای داره؟ نمیدونم چی درسته چی غلط؟کمکم کنید.
- [سایر] خصوصی سلام ،خسته نباشید. من یه دختر 23 سالم و دوره کارشناسی رو تموم کردم ، سال 85 برای کنکور ارشد درس می خوندم . در اکثر زمانی که می خواستم درس بخونم دائما فکرهای منفی به ذهنم می یومد نه در مورد درس، در مورد اینکه اگر اتفاق بدی تو زندگیم بیفته اگر تنها بمونم و یا پدر و مادرم تنها بمونن. به طور کل من آدمیم که زیاد فکر می کنم ( مسائل اعتقادی ( زندگی و مرگ )، شخصی،اجتماعی و ...) و همین باعث می شه همیشه ذهنم درگیر باشه. چون من تک فرزندم این مسئله هم خوب تشدید کننده است اما من جوری تربیت شدم که هیچ کس باور نمی کنه تک فرزندم ، و همه تعجب می کنن. فکر کردن به مرگ روی روحیه من تاثیر بدی داره می ذاره. یکی از دوستام خواب منو در حالتی که مویی در سر ندارم دید. حقیقتش از اون روز بیشتر به هم ریختم از جهت اینکه اگر یعنی مریضی و ... نمی دونم خواب درستیه و اینکه چه معنی می ده؟ شایدم به معنی رفع مشکلی باشه؟!نمی دونم! واقعا نمی دونم،فقط می دونم درگیرم کرده. آدمی نیستم که ناراحتیمو نشون بدم اما چون در مورد مسائل درونیم با کسی حرف نمی زنم هم اذیت می شم. ظاهرا همه فکر می کنن من خیلی شادم اما درونن به هم ریختم. از اون به بعد تنها کاری که میکنم دعا کردن و زمزمه کردن بیشتر آیه الکرسی و صلوات. میشه لطفا راهنماییم کنید. در مورد تقدیر : من تا قبل فکر می کردم اگر با صداقت از خدا بخوایم حتما بهمون عطا می کنه، اما به دلیل مسئله ای دیگه این اعتقادم کم رنگ شد آیا واقعا با دعا میشه مسیر یه زندگی رو عوض کرد .من خیلی کارا تو زندگی می خوام بکنم اما می ترسم محکوم به تقدیر خوبی نباشم . یا نتونم با دعا و عمل بهشون برسم . اعمال خیر و پر برکت، داشتن همسری خوب و همراه زندگی و ..... برام دعا کنید. ببخشید طولانی شد .
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من خیلی وقته که با خودم مشکل دارم،تقریبا از زمانی که دبیرستان می رفتم شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و همش دنبال عیبهام بودم تنها خصوصیت خوبی که از خودم سراغ داشتم صداقتم بود.همیشه فکر میکردم که همه از من بدشون میاد،راستش خودم هم خیلی محترمانه با خودم برخورد نمی کنم.خیلی خودمو زجر دادم تا دانشگاه قبول شدم نه اینکه از نظر ذهنی مشکلی داشته باشم نه هربار که می خواستم درس بخونم حواسم به یه چیزی پرت میشد یا دقیقا همون موقع به خودم گیر میدادم که :اگه اعتماد به نفسم بالا بود حتما بهتر درس میخوندم،یا خودمو با هم دوره ای هام مقایسه میکردم و این روند تا به امروز ادامه داشته بارها از این وضع خسته شدم و خواستم کاری کنم اما نتونستم به جای امید همیشه ناامیدی همراهم بوده کتابهای زیادی در زمینه روانشناسی دارم که حرف هیچکدوم رو گوش نمیدم هیچ امیدی به تغییرم ندارم ولی فکر میکنم اگه راهش رو پیدا کنم زندگیم از این رو به اون رو میشه. هر کاری که میخوام انجام بدم اونقدر تردید میکنم که یا انجامش نمیدم یا به اون خوبی که میخوام نمیتونم،بعضی وقتها هم همش به دنبال موانع میگردم و بهونه میارم .خیلی دوست دارم تغییر کنم اما اصلا نمیدونم چطوری فقط عیبهامو میدونم اما هیچ کاری نمی کنم.هر بار که حرف میزنم خانوادم میگن انرژی منفی میدی.حس میکنم دچار سستی و بی ارادگی شدم حس میکنم افسردگی گرفتم کمکم کنید
- [سایر] با سلام الان که اینو مینویسم واقعا روحا خیلی خستم. بیشتر از 4 ساله ازدواج کردم به دور از خانواده ام با همسرم زندگی میکنم و تقریبا زندگی پر استرس و التهابی رو داشتم . همسرم فقط درس میخوند و استرسش رو به خونه میاورد و بیشتر به من بی توجه بود. کلا روحیه سرد و آرومی داره و کمتر حرف میزنه. آرامشش خوبه ولی سرد بودنش اذیتم میکرد. اکثر برنامه ها به پیشنهاد من بود . دوستیها ، ارتباطات ، تفریحات و گشت و گذار و... اگه من پیشنهادی نداشتم بیشتر ترجیح میداد تو خونه باشه و یا به کارای درسی و شخصیش برسه . شدیدا دوست داشتم ادامه تحصیل بدم ، اما تا الان فرصتش برام پیش نیومده بود. به پیشنهاد خودم تصمیم به بچه داری داشتم . همسرم راضی نیست ، اما قبول کرده . من الان 31 سالمه و اینجوری خودم رو راضی کرده بودم که اول بچه دار شم بعد 3-4 سال دوباره برم سراغ درس و کار . اما الان همزمان موقعیت تحصیل هم برام پیش اومده و همسرم خیلی خوشحاله و ترغیبم میکنه به ادامه تحصیل. پاک گیج شدم . از دست همسرم خیلی عصبانیم. همش احساس میکنم با بی ملاحظه گی هاش و بی تفاوتیاش نسبت به زندگی و خواسته های زندگی مشترکمون 4 سال زندگیم رو ازم گرفته. از دست خونوادش هم ناراحتم چون خیلی اذیتم کردند . الان پاک سر در گمم . 4 سال زندگیم اونجوری رفته. 2 سالش هم بخوام بزارم پای ادامه تحصیل و ارشد . پس کی بچه دار شم؟ لطفا راهنماییم کنید من الان خیلی دلگیر و عصبیم . هم کار و درسم رو ول کردم و ازدواج کردم و هم تو ازدواجم با یه آدم بیخیال نسبت به سرنوشتم مواجه شدم. الان هم موندم بر سر دوراهی.
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] سلامی دوباره.کاش منم ارامش شما را داشتم زندگی بدون ارامش خیلی سخته.تقریبا تو این 2ماه که به سایتتون میام همه ای پیاما وجواباشونا خوندم.خیلی با ارامش ومنطقی با مسائل برخورد میکنین.خیلی وقته دیگه هیچی برام مهم نیست دیگه هیچی شادم نمیکنه همش میخوام یه جای باشم که هیچکسی به غیر من نباشه تنهای تنها .دیگه نه روحیه دارم حرف بزنم بگم بخندم نه میخوام حتی از خونه برم بیرون.نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم نه درسم برام مهمه نه آیندم با تمام وجودم حس میکنم هیچ دلیلی برای زندگی برای شاد بودن ندارم.از این همه بی انگیزه بودن خودم خسته شدم.سعی کردم به فکر درسام باشم ولی بعد از 2روز میگم آخرش که چی .درسم بخونی هیچی عوض نمیشه حتی امرروز امتحاناما خراب کردم.وقتی بقیه را میبینم که شاد هستن که با روحیه ای تمام درس میخونن ومعدل بالا میارن نسبت به خودم حس بدی پیدا میکنم.از خودم میپرسم خدایا یعنی من اینقدر بی لیاقتم که حتی حق ندارم مثل ادما باشم.البته خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که لیاقت هیچی را ندارم ولی نمیدونم چطوری لیاقت پیدا کردم که انسان افریده شم کاش این لیاقتم نداشتم.به خدا دیگه از این همه فکروخیال ازاینهمه سوال بی جواب خسته شدم میخوام مثل بقیه بخندم همین.بهترین سالای زندگیم با این گذشته که میخوام مثل بقیه باشم.بهترین شبای عمرم با گریه ودردودل کردن با خدا گذشته وهمیشه مطمئن بودم که یه روزی جوابما میده با تمام وجودم ایمان داشتم که جوابما میده25 ساله منتظره جوابشم .ولی الان حتی شک دارم که منا میبینه.خیلی سخته همه ای جونی تا با مسالی بگذرونی که نتونی جوابی براشون پیدا کنی بعد چشمتا باز کنی وببینی که تنها کسی که فکر میکردی دوست داره وبه خاطرش از خیلی از گناهات دست کشیدی وبا تمام وجود صداش کردی همه ای حرفاتا به اون زدی همه ای گریه هاتا پیش اون کردی کسی که تنها سنگ صبورت بود کسی که هرجا ودر هر شرایطی صداش کردم وقتی شاد بودم وقتی ناراحت بودم وقتی تنها بودم وقتی تو جمع بودم وقتی شب قدر بود وقتی لیل الرغائب بود وقتی شب جمعه بود وقتی ماه رجب بود وقتی ماه شعبان بود وقتی ولادت ائمه بود وقتی شهادت بود وقتی صبح بود.اونوقت بعد از 25 سال ببینی تنهای. تنهای تنهادلم خیلی از خدا شکست واقعا من جزءادمام همونای که خدا گفته از رگ گردنم بهشون نزدیکترم از مادر براشون مهربونترم براشون رحمانم رحیمم رئوفم غفورم ودودم شک دارم که از اونا باشم والا این وضعیتم نبود.واقعا عذر میخوام ولی حتی شما هم نمیتونید درک کنید که ادمای در شرایط من با چه وضعیتی زندگی میکنن.حرفام نیمه کاره موند باید برم .فعلا خداحافظ وخسته نباشید.
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید
- [سایر] سلام جناب آقای مرادی از شما خواهش می کنم بعد از خوندن حرف هام، به دور از هرگونه تعصب مذهبی و عرفی به من کمک کنید. این تعصبی که ازش حرف می زنم چیزیه که باعث شده من مجبور بشم حرف هایی رو که باید با مادرم درمیون بذارم تا به من راه حل نشون بده رو بیام اینجا و تو این سایت با شما درمیون بذارم. دختری 23 ساله هستم اهل یک خانواده ی مذهبی و دین دار. البته خودم خیلی وقته که فکر می کنم از خدا دور شدم اما در هر صورت هنوز به خیلی چیزها پایبندم. شاید نمازم رو یک خط در میان می خونم اما حجابم رو کاملا حفظ می کنم روزه هام رو کامل می گیرم و--- البته می دونم که گرفتن روزه یا حفظ حجاب ربطی به خوندن یا نخوندن نماز نداره و اینها فرایضی هستند که هرکدوم رو باید به جای خودشون انجام داد. من حدود سه سال پیش از طریق اینترنت و البته نه از طریق چت بلکه از طریق وبلاگ نویسی با پسری آشنا شدم، این پسر هم سن خودمه و دارای یک خانواده ی کاملا مذهبی و دیندار هستن. خودش هم انسانی بسیار معتقد و اهل دین و مذهبه. دارای خواهر و مادری محجبه و خودش هم دارای سر و وضعی ساده و معمولیه. بعد از گذشت این سه سال ما حس کردیم که به هم علاقه مند شدیم. البته راجع به این موضوع خیلی با هم بحث داشتیم که آیا این حس ما واقعا علاقه است یا نه فقط به همدیگه عادت کردیم و این باعث شده که فکر کنیم به هم علاقه مندیم. ما این موضوع رو هزاران بار حلاجی کردیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که مقدار بسیار زیادی از این حس رو علاقه ی واقعی تشکیل داده و خوب تا حد کمی هم به هم عادت کردیم که اجتناب ناپذیره. من از ابتدای آشناییم با این پسر مادرم رو در جریان گذاشتم و تقریبا همه چیزهایی که بینمون می گذشت رو براش تعریف می کردم. مادرم به دلیل همون تعصب مذهبی و دینی که گفتم همیشه من رو از برقراری ارتباط اینترنتی با این پسر منع می کرد و می گفت که این کار درستی نیست و این آدم ها معلوم نیست کی هستن و من از این ناراحت بودم که مادرم بدون اینکه از خانواده ی این پسر چیزی بدونن ، اون رو هم با بقیه ی پسرایی که در اینترنت به دنبال پیدا کردن وسیله ای برای ارضای امیال خودشون می گردن به یه چوب می روندن--- من حس می کنم چون مادرم چت کردن و یا هرگونه ارتباط اینترنتی رو بد می دونن دیگه هیچ کاری به این ندارن که طرفشون چه جور آدمیه و تنها به این دلیل که از طریق اینترنت با کسی آشنا شدم این رو بد می دونن! بگذریم شاید نظر شما هم همین باشه--- خلاصه به خاطر همین طرز برخورد مادرم درست در موقعی که من متوجه علاقم به این پسر شدم و می خواستم راهی پیدا کنم تا این موضوع رو هم مثل قبل با مادرم درمیون بذارم، این طرز فکر و برخورد، من رو از این کار منصرف کرد و درواقع جرات این کار رو از من گرفت. این آقا اهل تهران هستن و تابستون قبل فرصتی دست داد تا من به تهران برم و در مدتی که اونجا بودم چندبار ایشون رو دیدم و طی این دیدارها من تا حدی فهمیدم که آنچه از طریق اینترنت راجع به ایشون حس کرده بودم درست بوده و ایشون جزو دسته پسرهایی که قصد به دام انداختن طعمه رو دارن نیست. ایشون دارای سر و وضعی معمولی و مذهبی و ساده بود و حرفهاش هم بسیار منطقی بود و هیچگونه خطایی هم در رفتار و گفتار ازش سر نزد. که البته می دونم نمیشه آدم ها رو به سادگی و با سه سال ارتباط اینترنتی و چند نوبت ملاقات شناخت. اما حداقل چیزی که فهمیدم این بود که این آقا در هیچ موردی به من دروغ نگفته بود. این رو هم بگم که از ابتدای آشناییمون مادر این آقا در جریان ارتباط ما بود و حتی قضیه ی علاقه ی ما به هم رو هم می دونست. مسئله ی مهمی که من رو درگیر خودش کرده اینه که این آقا الان باید طبق موظفی به سربازی بره اما به دلیل مشکلاتی که داره از این کار امتناع می کنه و می گه که هیچوقت قدم به سربازخونه نمیزاره! چیزهایی راجع به سربازی دیده و شنیده که باعث شده این حالت براش بوجود بیاد. به دلیل اینکه نمی ره سربازی نمی تونه کار بگیره و از همه چی مونده و الان تمام فکر و ذکرش شده گشتن دنبال آشنا برای معافی گرفتن! ما با هم قرار گذاشتیم که هروقت تونست روی پای خودش وایسه بیاد خواستگاری و من می دونم که اگر به لجبازیش ادامه بده و سربازی نره شاید به این زودی ها نتونه روی پای خودش وایسه. ما چندین بار روی این موضوع با هم بحث کردیم و اون هربار گفته که به سربازی نمی ره. این موضوع انقدر بهش فشار آورده که با وجود علاقه ی شدیدی که به هم داریم چندین بار به من گفته که فکر می کنه نمی تونه من رو خوشبخت کنه و مشکلات انقدر زیادن که شاید نتونه به این زودی ها از پسشون بربیاد و نمی خواد که من به پای اون بسوزم . با وجود 23 سال سن حرف هایی می زنه که خیلی بالاتر از تجربه های این سن هست. یکبار که بحث کرده بودیم می گفت که الان که زیر یک سقف نیستیم همه چیز قشنگ و خوبه اما وقتی وارد زندگی بشیم و مشکلات سر راهمون قرار بگیرن اونوقت دیگه همه چیز به این خوبی و قشنگی نیست. وقتی که مجبور بشم برای یک لقمه نون شب و روز کار کنم اونوقت دیگه نمی تونم مثل الان عشقم رو با تو تقسیم کنم و می ترسم ازین که زندگیمون اونجوری بشه و اونوقت اگه حتی یک لحظه تو احساس بدبختی کنی من نمی تونم جوابگوی خدا و حساب و کتابش باشم . می گفت اگر هم بخوام رو پای خودم وایسم باید حداقل 6 تا 7 سال دیگه صبر کنیم تا من بتونم یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم. اما من با 23 سال سن چه جوری می تونم خانوادم رو راضی کنم که 7 سال دیگه صبر کنم تا این پسر که از نظر مادرم هم مورد قبول نیست بیاد خواستگاریم؟ اگر دست خود من بود و اگر رنج و ناراحتی پدر و مادرم برای من مهم نبود، تا 10 سال دیگه هم صبر می کردم... آقای مرادی نمی دونم چی کار کنم. درمونده شدم. دلم می خواد موضوع علاقه م رو به این پسر با مادرم درمیون بذارم اما می ترسم و نمی تونم. از طرف دیگه نمی دونم که اگه به امید خدا این پسر تونست تا دو یا 3 سال دیگه به اوضاع خودش سر و سامون بده ، چه جوری به مادرم بگم و اونو راضی کنم که بذاره بیاد خواستگاری. دلم می خواد بهش کمک کنم و بتونم باری از دوشش بردارم تا بتونیم به هم برسیم. ما به هم خیلی علاقه مندیم ،خیلی زیاد اما مشکلات هم زیادن. دیروز که روز شهادت اما جواد(ع) بود با هم نذر کردیم که اگه تا سال دیگه همین موقع به یه ثبات مالی رسید، برای نیمه ی شعبان و عید غدیر و شهادت امام جواد به مقداری که برامون مقدور باشه در راه خیر خرج کنیم. آقای مرادی من از شما راهنمایی می خوام. من باید چی کار کنم؟ خواهش می کنم راهنماییم کنید. خیلی افسرده و ناراحتم. منتظر راهنمایی شما هستم.
- [سایر] با سلام خدمت شما که وقت و نیروی خود راصرف پاسخ دادن به پرسش های مردم برای کمک به آنها در جهت دست یافتن به راه حل مناسبشان می کنید پیشاپیش از خداوند متعال پیشرفت و موفقیت شما را در این زمینه خواهانم مطلبی را که می خواهم با شما به عنوان یک کارشناس در میان بگذارم مشکلی است که شاید به شکلهای گوناگون در بسیاری از جوانان مخصوصا در جوانان کشور ما وجود دارد منظورم مشکلات جنسی و مسائل مربوط به آن است من نیز از این روند جدا نیستم و درگیر مشکلی هستم که هر لحظه مرا ناتوان تر می سازد چندی پیش این مسئله را با شبکهء پرسمان که یک سایت دانشجویی است در میان گذاشتم آنها نیز لطف کردند و پاسخم را دادند اما این مشکل آن قدر بر روح من چیره گشته که راه حلهای آنها را نتوانستم اجرا کنم چرا که اراده ام بسیار ضعیف شده است مشکلی که در مورد آن می خواستم صحبت کنم کاری است بسیار بسیاربدتر از اعتیاد به مواد مخدر،استمناء!آری درد من این است دردی که هم جسمم را و هم روحم را چند سال مورد حملهء خود قرار داده و تا کنون نتوانسته ام به طور قطعی از پس آن بر بیایم اجازه می خواهم به دلیل اینکه شناخت هر چه بیشتر شخصیت فرد پرسش کننده می تواند به مشاور در جهت ارائهء پاسخی بهتر و جامع تر کمک کند وقتتان را بگیرم و کمی از زندگی ام را برایتان شرح دهم ... باید بگویم به خاطر این که همه فکر می کردند من فرد بسیارپاکی هستم و به خاطر این که قلبا پاک بودم و نظر بدی نسبت به دختران فامیل نداشتم و بسیار از متلک گویی به آنها متنفر بودم همیشه در میان آنها بودم و با آنهابسیار صمیمی تر از هم جنسانم بودم به همین دلیل به من می گفتند مریم خانم در جمع آنها احساس راحتی می کردم و تا اکنون نیز آنها مرا پسری خوب و پاک می دانند به خاطر همین ارتباط پاک احساس بد و شرورانه ای نسبت به آنها نداشتم زمان می گذشت و هر بار که استمناء می کردم بیشتر به درون گمراهی فرو می رفتم هر بار پس از انجام این کار به خودم قول می دادم که دیگر این کار را نکنم و توبه می کردم اما باز این کار تکرار می شد تا همین الان ..... در مقطع پیش دانشگاهی که بودم از یک طرف به نمراتم حساس بودم و از طرفی نگران وضعیت کنکور خود بودم تصمیم گرفتم آن سهل را به دلیل یا بهانهء سنگین بودن درسها و نبود وقت کنکور ندهم و سال آینده با فراغ فکر بیشتری برای کنکور درس بخوانم کارم را خوب شروع کردم و بدون مشورت در چند کلاس کنکور ثبت نام کردم اما هنگامی که دیدم بیشتر به فکر پول هستند تا انتقال مفاهیم انگیزه ام را از دست دادم و دیگر به آن کلاسها نرفتم و تقریبا دیگر درس نخواندم بسیار با خانواده ام درگیر بودم آنها مدام مرا به ادامهء کار تشویق می کردند ولی من مقاومت می کردم زیرا توقعم بالا بود و می خواستم در رشتهء خوبی قبول شوم دلیل این که در این مورد می نویسم این است که می خواهم بگویم یکی از زیانهای استمناء کاهش اراده است من هنگامی که در درسهایم به مشکلی بر می خوردم خیلی سریع ناراحت می شدم و بدتر این که این ناراحتی را به درسهای دیگر نیز می کشاندم و دیگر دوست نداشتم به درس خواندن در آن ساعت ادامه دهم چرا که اراده ام ضعیف شده بود آن سال نیز گذشت وسال تحصیلی جدید را با انگیزه ای قوی شروع کردم در ابتدای شروع کارم چون می دانستم که اگر استمناء را ادامه دهم باز هم سرنوشتم مانند سال گذشته خواهد شد با حال التماس و تضرع پس از نماز به سجده افتادم و قران در بغل از خداوند به زاری خواستم هدایتم کند و مرا از این منجلاب بیرون آورد خداوند نیز با لطف همیشگی که به من داشته است هدایتم کرد هر روز رابطه ام با خداوند بهتر می شد پس از نماز اول وقت مغرب و عشاء هر شب تا شب کنکور به طور مرتب دو صفحه قران را با معنی آن وبا تفکر می خواندم مدت عبادت من یک ساعت به طول می انجامید ولی گذشتن زمان را حس نمی کردم اوایل کار دو سه مرتبه استمناء کردم ولی کم کم این کار را ترک کردم آن قدر خود را به خداوند نزدیک می دیدم که در نماز گریه می کردم و از این که دارم با پروردگار و آفرینندهء خودم صحبت می کنم شور و شعف سراسر وجودم را فرا می گرفت وبا تعجب و شرمندگی به گذشته ام فکرمی کردم جدولی درست کرده بودم که سعود و سقوط اخلاقی را توسط فلشهایی در آن نشان می دادم دائم در حال مراقبهء نفس بودم هر شب بعد از نماز عشاء کل کارهای دیروز و امروزم را مرور می کردم و نکته های مثبت و منفی را یادداشت می کردم تا دیگر بدیها را تکرارنکنم شبهای جمعه را مرتب به حرم می رفتم یک شب حرم خیلی شلوغ بود و من که همیشه دنبال جای خلوتی می گشتم یکی دیگرازبلاهای استمناءگوشه گیری من بود هیچ جای خالی پیدا نکردم و با حالت حزن بسیار به امام رضا ع سلام کردم و با ناراحتی از حرم خارج شدم در مجلسی که به مناسبت چهلم فوت پدربزرگم برگزار شده بود دختر عمه ام به مادرم گفت چند شب پیش احسان را در خواب دیده ام که به حرم رفته و حرم بسیار شلوغ بود و درهای منتهی به ضریح بسته بود و خادمان اجازهء ورود نمی دادند که احسان جلو رفت در را برای او باز کردند وقتی این خواب را شنیدم گریه کردم که چگونه من که آن قدر بد سیرت بودم به کوتاه مدتی آن چنان مورد لطف خداوند قرار گرفته ام که زیر سایهء رحمت امام رضا ع قرار گرفته ام در آن نه ماه که برای کنکور درس می خواندم دعا می کردم که در رشتهء داروسازی در شهر خودم قبول شوم پس از کنکور مانند هر سال تابستان را برای شبکاری به مغازهء تولیدی پدرم رفتم روزی پس از نماز صبح تلفن مغازه به صدا درآمد و صدای پدرم را شنیدم که خبر قبول شدن در رشتهء داروسازی مشهد را به من می داد بسیار خوشحال شدم و نماز شکر خواندم هدف من از درس خواندن رسیدن به پول و ثروت نبود بلکه می خواستم تا پله های پیشرفت را طی کنم و وزیر شوم و به کشور و هم وطنانم خدمت کنم تمام وجودم سرشار از عشق به پیشرفت میهنم بود قبلا مطالعات زیادی در مورد تاریخ باستان ایران و افتخارات آن داشتم و حال پلهء اول را با لطف بسیار خداوند و تلاش خودم با موفقیت طی کرده بودم در تابستان تحقیقی در زمینهء امام زمان ع و وظایف شیعیان ایشان انجام دادم تحقیق بسیار جالبی شده بود باید بگویم در این نه ماه نمازهای ظهرو عصر و مغرب و عشائم را مرتب به مسجد می رفتم به پیشنهاد امام جماعت مسجد محلمان تصمیم گرفتم جمعه شبها آن را برای نمازگزاران آن را ارائه دهم جمعه شبها پس از نماز عشاء بر می خواستم و این تحقیق را می خواندم و حضار با علاقه گوش می کردند خلاصه آدم خوبی شده بودم ولی پس از این که به قول قران کشتی من به ساحل نجات رسیده بود و به هدفم رسیده بودم ارتباطم با خدا ضعیف تر شد و پس از مدتی دوباره با ناسپاسی تمام استمناء کردم و آن را تکرار کردم تا اکنون که در اواخر ترم اول هستم در این چند سال بر اثر این کار همیشه کم بنیه بوده ام مخصوصا این اواخر که به طور جنون آمیزی تقریبا هر دو شب یک باراین کار را می کنم دستهایم می لرزند چشمانم ضعیف شده است در مدت کوتاهی دوبار عینکم را عوض کردم موهایم بسیار نازک و نرم وشکننده شده است و به راحتی و بسیار زیاد می ریزند لبهایم را نا خود آگاه گاز می گیرم مادرم می گوید تازگی ها عصبی شده ای زیاد پلک می زنی انگشتانت را گاز می گیری بر خلاف گذشته اعتماد به نفسم کم شده دیگر نمی توانم در کلاس از استاد سوال بپرسم هنگامی که مطلبی را نمی فهمم و نمی توانم سوال کنم بسیار ناراحت می شوم هنگامی که می خواهم مطلبی را برای هم کلاسی هایم که سی پسر و سی دختر هستند بگویم صورتم به طور محسوسی شروع به لرزش می کند و صدایم بسیار می لرزد چند روز پیش در عین ناباوری دیدم هنگامی که می خواستم چیزی را به دانشجویان یادآوری کنم زیر ناخنهایم کبود شده تمرکزم بر درسهایم بسیار کم شده است سر کلاس که هستم انگار مرده ای بیش نیستم و در دنیایی دیگر سیر می کنم و مرتب ذهنم منحرف می شود و درسها را نمی فهمم در خانه هم هر چه تلاش می کنم بعضی درسها را بفهمم نمی شود و هر روز نگران تر می شوم هر بار تصمیم می گیرم دیگر این کار را نکنم ولی نمی شود دیگر هدفم یادم رفته است دیگر خدا را نمی شناسم و نماز را به زور می خوانم در آیات قران شک می کنم و گاهی اوقات خدا را فاقد نقش در این دنیا می دانم و قران را داستان نمی دانم عاقبتم به کجا می کشد این ها بخشی از زندگی من بود حال امیدم پس از خداوند به شما است خواهش می کنم این برادرتان را اگر بدتان نمی آید کمک کنیدو از تاریکی ها او را دوباره به نور برگردانید خواهش می کنم پاسخی مقطعی به من ندهید و مرا مرحله به مرحله هدایت کنید اگر امثال مرا رها کنید به جای اول خود بر می گردند لطفا مرا راهنمایی کنید در ضمن خوشحال می شوم اگر این نوشته را بدون ذکر نام در معرض دید دیگر کاربران بگذارید چه بسا بخوانند و عبرت بگیرند