باسلامدوست عزیز این قضیه بیشتر به شناخت شما از حیطه های مختلف ایشان مربوط استشما باید ببینید ایشان به نسبت سنشان در مورد ویژگی هایی که مدنظر شماست و برایتان اهمیت دارد در چه شرایطی قرار دارنددر واقع به صرف اینکه سن و سالشان بیشتر است نمی توان جواب مثبت یا منفی دادبرخی از افراد به نسبت سنی که دارند کوچکتر و یا بزرگتر رفتار می کنند و یا علایقشان به این ترتیب می توانید متناسب با سنشان باشد یا نباشدبنابراین لازم است شما ملاک هایی که برایتان اهمیت دارد را در مورد ایشان غیر از سن بسنجید و بعد تصمیم بگیریدنکته حایز اهمیت این است که زمانیکه تصمیم به پاسخ مثبت گرفتید باید کاملا این شرایط را پذیرفته باشید و احیانا با تبعات اینده اش بعد از بررسی صحیح و منطقی کنار امده باشید در غیر اینصورت ممکن است بعداز چند سال به قول خودتان پشیمان شویدبنابراین بهتر است بیش از دوروزی که فرمودید این بررسی و شناختتان را ادامه دهید و سریع و عجولانه تصمیم نگیریدموفق باشید
یه دختر25سالم که یه خواستگار 37ساله دارم بعد صحبتای خواستگاری متوجه شدم به هم میایم خانوادمم راضین ولی واقعا با سنش مشکل دارم حتی اگه الان بهم بیایم 10سال بعد که من باز جوونم بازم قیافمون بهم میاد یا از تصمیمم دلسرد نمیشم یا اون حوصله مقتضیات سن منو داره؟تو رو خدا خوب و کامل راهنماییم کنین امکان مشاوره دیگه فعلا ندارم 2روز دیگه باید جواب بدم.
باسلامدوست عزیز این قضیه بیشتر به شناخت شما از حیطه های مختلف ایشان مربوط استشما باید ببینید ایشان به نسبت سنشان در مورد ویژگی هایی که مدنظر شماست و برایتان اهمیت دارد در چه شرایطی قرار دارنددر واقع به صرف اینکه سن و سالشان بیشتر است نمی توان جواب مثبت یا منفی دادبرخی از افراد به نسبت سنی که دارند کوچکتر و یا بزرگتر رفتار می کنند و یا علایقشان به این ترتیب می توانید متناسب با سنشان باشد یا نباشدبنابراین لازم است شما ملاک هایی که برایتان اهمیت دارد را در مورد ایشان غیر از سن بسنجید و بعد تصمیم بگیریدنکته حایز اهمیت این است که زمانیکه تصمیم به پاسخ مثبت گرفتید باید کاملا این شرایط را پذیرفته باشید و احیانا با تبعات اینده اش بعد از بررسی صحیح و منطقی کنار امده باشید در غیر اینصورت ممکن است بعداز چند سال به قول خودتان پشیمان شویدبنابراین بهتر است بیش از دوروزی که فرمودید این بررسی و شناختتان را ادامه دهید و سریع و عجولانه تصمیم نگیریدموفق باشید
- [سایر] ا عرض سلام و خسته نباشید خدمت حاج آقامرادی 1-من دختری 21 ساله دانشجوی رشته کامپیوتر از شیراز هستم. 2-خواستگاری دارم 27 ساله از ...(یکی از شهرستانهای استان ...) که عموی دوستم میشه خانواده دار هستند و پسر خوبی به نظر میرسه دیپلم داره و شغلش هم آزاد هست 3-مراحل خواستگاری 3 جلسه طول کشید ودر 2 جلسه اخر با هم صحبت کردیم 4-اما حاج آقا من نمیتونم راجع بهش نظر قطعی بدم نه میتونم جواب مثبت بدم نه منفی البته میزان رضایتم بیشتر از نارضایتیم هست 5-تا یکی دو هفته دیگه باید جواب نهایی رو بدم 6-حاج آقا من همیشه دوست داشتم کسی که منو میخواد اگر یکبار بهش نه گفتم ول نکنه بره دلم میخواد بدونم چقدر براش ارزش دارم؟حاضر هست یکبار دیگه ازم خواستگاری کنه یا نه؟حالا هم قصدم اینه که به ایشون جواب منفی بدم ببینم مجددا ازم خواستگاری میکنه یا نه ؟ برای چیزی که میخواد تلاش میکنه یا نه ؟اصلا واقعا منو میخواد یا فقط اومده که یه زنی گرفته باشه؟ و اگه من نشدم عیب نداره یکی دیگه؟ 7- حالا سوالم از شما اینه که به نظرتون اینجور امتحان کردن درسته یا نه ؟ با توجه به این که اونا مال یه شهر دیگه هستن و باید خیلی سفت و سخت امتحان شن.به قول حافظ شیراز که میگه: در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک حاج آقا یه تفال به حافظ زدم همین غزل که یه بیتشو واستون نوشتم اومد البته میدونم آدم آیندشو دسته فال نمیده ولی خوب فال آدمو یه دل تر میکنه گاهی میگم اگر برگشت که جواب مثبت رو بهش میدم ولی اگر برنگشت چیزی از دست نخواهم داد بازم موقعیت های خوب یا شاید بهتر برام میادتازه اگر واقعا قسمتم با ایشون باشه هیچ چیز جلوی این ازدواجو نمیتونه بگیره و اون دوباره میاد من خیلی به قسمت تو ازدواج اعتقاد دارم 8-حاج آقا واقعا نمیدونم چیکار کنم راهنماییم کنید و اگر جایی دارم اشتباه میکنم بهم بگید درک میکنم که سرتون خیلی شلوغه باور کنید من سعی کردم همیشه تو سایت جستجو کنم و کمتر مزاحم وقت شما بشم و جواب سوالاتم رو هم با جستجو کردن میگیرم ولی لطفا اینو جواب بدید اگر قابل جواب دادن هم نیست حداقل یه جواب بدید که من بفهمم درست تو سایت عضو شدم لطفا اگر جواب دادید شهر محل سکونت آقا پسر رو نقطه چین کنید وقتتون رو خیلی گرفتم شرمنده- سایت فوق العاده ای دارید من که هر وقت میرم تو سایت زودتر از یکی دو ساعت نمیتونم بیرون بیام از بس که جالب و خوب هست-سپاسگذارم موفق باشید
- [سایر] سلام.خیلی ممنونم که جوابمو دادین.شما بهم پیشنهاد دادین با خانواده صحبت کنم ولی مشکل من اینجاست که نمیتونم این مسئله رو بهشون بگم.اونا از قبل بهم گفتن که فکر این مسئله رو فعلا از سرم بیرون کنم.از یه طرف با خودم یجورایی درگیرم نمیتونم مسیر زندگیمو مشخص کنم.فکر می کنم که اگه ازدواج کنم تا حد زیادی مسیر آینده من مشخص میشه مثلا میدونم کجا برم سرکار برای چی کار میکنم.هم اینکه طرفم به من اون انرژی و انگیزه رو میده که ادامه تحصیل بدم.البته فکر نکنین من از ازدواج یه مدینه فاضله ساختم نه تا حد زیادی میدونم زندگی چه سختی هایی داره ولی تحمل این سختی ها اگه با هدف باشه خیلی شیرینه.و چون هدفی دارم بهتر درس میخونم.ولی خانواده من درست برعکس اینو بهم میگن اونا میگن اگه ازدواج کنی مشغولیات زندگی نمیذاره درس بخونی.منم فکر میکنم اگه اینجوری بشه چی.آخه من تو یه رشته خوب و توی یه دانشگاه خوب درس خوندم بدم نمیاد ادامه تحصیل بدم ولی همونطور که گفتم از طرفی احساس میکنم خیلی پا در هوام و بی هدفم، و اینکه اصلا دیگه توانشو ندارم اینکه دوباره برم دانشگاه بازم تنها باشم.آیا واقعا اونطوریه که خانوادم میگن.با خودم میگم اونا فقط واسه اینکه پز ارشد بودن منو بدن اینقدر اصرار میکنن.چطور باید برا زندگیم تصمیم بگیرم؟
- [سایر] با سلام من 19 سالمه و برای اولین بارعاشق شدم من در دانشگاه عاشق همکلاسیم شدم که اون هم همسن منه چون تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم متوجه احساسم نشده بودم و سعی کردم اونو فراموش کنم اما یکسال گذشت و من نتونستم این کار رو بکنم تا این که این مسئله رو با همکلاس پسر کلاسمون(دوست صمیمیم) در میون گذاشتم من خیلی خجالتی بودم و گفتم نمبتونم رودرو برم جلو و ازش خواستگاری گنم دوستمم سعی کرد شمارشو بگیره تا تلفنی بهش بگم که دوسش دارم اما به هر دری زد نشد دیگه داشتم نا امید میشدم و از خدا خواستم که به یاری من برسه تا اینکه دوستم مشکل منو به یکی از همکلاسی های دختر کلاس گفت و اونم رفت با دختری که من دوسش دارم صحبت کرد و گفت که فلانی بهت علاقه مند شده و اومد بهم گفت که اون فقط لبخند زده وهیچی نگفته که منو دوست داره یا نه(اینو فهمیدم که شاید اون با این لبخند بهم علاقه داره) بنابراین خودم دل به دریا زدم و رفتم جلو وازش خواستگاری کردم اون اول به من گفت دوسم داره وبه چشم برادر بهم نگاه میکنه منم بهش گفتم هیچ وقت به یه پسر نگو به چشم برادر تو رو نگاه میکنم بدجور اذیت میشه اون گفت نمیخواد با هیچ پسری دوست بشه چون این کار آخر عاقبت نداره و منم درجا بهش گفتم اصلا قصد دوستی با شما رو ندارم و واقعا هم نداشتم من بهش گفتم شما که بلاخره باید ازدواج کنی خوب چرا نمیخوای با کسی که دوستون داره ازدواج کنی اون گفت الان قصد ازدواج نداره و هر وقت وقتش که بشه میاد و به من میگه و اینم بگم که این خانوم تو کلاس تا حالا با هیچ پسری حرف نزده ودر طول این مدت تنها پسری که باهاش حرف زده من بودم حتی منم صحبتو شروع نکرده بودم باهاش خودش باهام حرف زده بود و درباره مسائل درسی باهم صحبت کرده بودیم حالا سوال من اینه اگه این خانوم مثلا یه دو سه سال دیگه بیاد به من بگه که آمادگی ازدواج دارم منی که کار فعلا ندارم و مادرم هم همیشه میگه تو تا 25 سالت نشه برات زن نمیگیرم چی باید جوابش بگم من واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم میترسم اگه بهش بگم که آمادگی ازدواج ندارم و مجبوریم صبر کنیم دیگه فراموشم کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه لطفا کمکم کنید بذارید اینا رو هم بگم من یه آدمی هستم که نماز میخونم و روزه هامم میگیرم اونم همین و با حجابه و در کل بگم از نظر دینی و مذهبی و فرهنگی به هم میخوریم
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] با سلام خدمت استاد گرامی آقای مرادی . این دفعه دومی است که من درد دلهامو برای شما می نویسم اما گویا دفعه ی قبل یا گفته های من به دست شما نرسیده و یا جواب شما به من ارسال نشده. ازتون خواهش میکنم مشکل من رو پخش نکنین و حتی اشاره ای هم تو برنامه های تلویزیونی یا جاهای دیگه نکنین. من دختری 20 ساله هستم... ...خصوصی... حالا سوالم از شما اینه [1]که من به خاطر کاری که کردم اون دنیا چقدر باید عذاب بکشم [2] وآیا خدا بعد از این ارتکاب گناه از طرف من به دعاها یا خواسته های من یا اصلا به خود من توجهی میکنه یا نه منو رها کرده؟ [3] و ایا این درسته که من ایشونو از خدا بخوام یا نه؟ [4] سوال بعدیم اینه همه بهم میگن این رابطه فایده ای نداره اگر آخر این رابطه ها به ازدواج ختم بشه بعد از ازدواج علاقه از بین میره و به جدایی میرسه و این خیلی منو میترسونه . ازتون خواهش میکنم یه راهی پیش پام بذارین و کمکم کنین من واقعا درمونده شدم و قدرت تصمیم گیریمو از دست دادم. آقای مرادی نمی دونین چه عذابی می کشم همش فکر میکنم[5] خدا برای کاری که کردم یه روز یه بلایی سرم میاره یا ازدواجم حتماً با یه شکست همراه . فکر میکنم وقتی با خدا حرف میزنم اصلاً توجهی نمی کنه و من رو به حال خودم رها کرده . از توجه شما بینهایت ممنونم ... بازم ازتون ممنونم . خواهش میکنم جواب منو زودتر بدین من نابود شدم . خدا حافظ.
- [سایر] سلام حاج آقا.واقعا دسستتون درد نکنه و خدا قوت (از اینکه وقت میذارین و پیام ها رو می خونید و جواب میدین) حاج آقا چند ماهیه یه مسایلی برام پیش اومده اگه لطف کنید حرفای منم بخونیدو راهنماییم کنید یه دنیا ازتون ممنون میشم.اجرتون با آقا امام حسین(ع) ... من یه دختره...ساله ام و سال ... دانشگاه و تقریبا معتقد و مذهبی . چند وقتی بود برای سرگرمی چت میکردم میدونم که شاید گناه داشته باشه ولی من که هدف خاصی نداشتم تا اینکه نمیدونم چی شد که یه دفعه خر شدم با یه پسره دوست شدم .البته از همون فرداش پشیمون بودم و به پسره گفتم بیا تا شروع نشده تمومش کنیم اما اون قبول نکرد . پیش خودم گفتم بذار همدیگرو ببینیم اون خودش بی خیال میشه چون من ازون دخترایی نیستم که به درد دوستی بخورم...اما اون ول کن نبود. تا اینکه ما 4-3 ماهی با هم بودیم ولی در تمام این مدت من احساس گناه می کردم و هر چند وقت یکبار جوابشو نمیدادم و می خواستم تموم بشه اما نمی دونم چرا نمی شد . بهش می گفتم این با اعتقادات من جور در نمی یاد که با یه پسر دوست باشم یه غلطی کردم و حالا پشیمونم ولی اون می گفت تو اعتقاداتت هست که با یه آدم این طوری رفتار کنی تو داری با احساسات من بازی میکنی دل منو میشکنی من واقعا به تو علاقه مندم و از اینجور چرت و پرتا که من هیچ وقت حرفاش باورم نشد میدونید حاج آقا من یه گناه دیگه ام کردم که هنوزم باورم نمیشه اون من بودم که دستم تو دست یه نامحرم بود البته الان توبه کردم و یک هفته است که دیگه جوابشو نمیدم . این همه نوشتم که از شما بخوام بهم بگید الان چیکار کنم ؟به نظرتون خدا منو میبخشه؟ خیلی از خودم بدم اومده همش عذاب وجدان دارم . پیشاپیش از راهنمایی شما متشکرم
- [سایر] با سلام خدمت شما خانوم دکتر عید امسال شد و به سفر جنوب رفتم،از قبل میدونستم که یکی از بچه های گروه فیس به سفر اومده ،ولی خب دیدن یه نفر توی اون همه شلوغی غیر ممکن بود ولی قسمت شد من ایشونو دیدم ولی بروی خودم نیاوردم همون موقع ،ولی بعد طی پستی که تو گروه گذاشته بود تو نظرات اشاره کردم که شما رو دیدم و این گذشت و یکی از دخترای گروه که دوست صمیمی بندست گفتن که این آقا پسر میخواد باهاتون بیشتر آشنا شه ،خوب ما همو دیدیم در کل پسر خوبی بود چند مورد منو اذیت میکنه 1- اینکه دقیقا یکی از پسرای همین گروه بامن قبلا آشنا بود حتی خواستگاری هم اومده بود ولی فرهنگ دوتا خانواده بهم نمیخورد و اینکه چون میخواستن این رابطه تموم شه گفتن ازمن بدشون میاد ،حالا زده و این دوتا دوست صمیمی دراومدن2- اینکه من از طرز راه رفتن ایشون خوشم نیومد 3-باوجود اینکه میدونم کار دولتی دیگه برا کسی مقدور نیست ایشون کارش خصوصی و چند وقت یکبار میره ماموریت 4- اینکه پسر ساده و خوبی بنظر میرسید اما فک میکنم اگه وارد خانواده شه مورد تمسخر قرار میگیره با وجود اینا نمیدونم راه درستش چیه اگه ج منفی بدم چطوری باشه که ناراحت نشن،اگه مثبت هم بدم چطوری بگم من با این دوستتون رفت و آمد نمی کنم،اصلا نمیدونم خبر داره از این موضوع یا نه ممنون میشم راهنماییم کنید
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] با سلام وخسته نباشید خدمت مشاور محترم مشکل من با همسرم است من 3 ساله ازدواج کردم. هر دو شاغلیم وبچه هم نداریم. 4 سال از من بزرگتره. خیلی به حرفام توجه نمیکنه وقتی داره تلویزیون نگاه میکنه باید چند بار صداش بزنم که نگام کنه و وقتی هم نگاه میکنه یه جواب سرسری میده. اونجوری که من میخوام بهم محبت نمیکنه شاید هم من توقع بالایی دارم نمیدونم. ولی ایا محبت خواستن از شوهر توقع بالائیه؟ اگه از اون تقاضای محبت نکنم از چه کس دیگه ای باید تقاضا داشته باشم؟ به خدا من هیچی ازش نمیخوام فقط میخوام بیشتر به حرفام گوش بده. به درد و دلام .خیلی وقتا احساس تنهایی میکنم . روزای اول ازدواج می گفت من خیلی احساساتی هستم اما الان میبینم واقعا اونجوری نیست منم چند روزه باهاش قهر نیستم اماسر سنگینم میخوام این کارو ادامه بدم تا جایی که متوجه اشتباهش بشه. به نظر شما کار درستی میکنم که سر سنگینم؟ آیا باید رفتارم مثل خودش باشه ونسبت به اینکه یه کم بی عاطفه هست حساسیت به خرج ندم؟چی کار کنم بیشتر بهم توجه کنه؟کمکم کنید ممنون
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین