باسلام دوست عزیز مقوله ازدواج مساله ای نیست که شما صرفا براساس اینکه با دختری در ارتباط پیامکی هستید یا از اقوامتان هست ایشان را انتخاب کنید باید بررسی دقیق تری نسبت به معیارهای انتخاب همسرتان داشته باشید و این معیارها کاملا منطقی و مشخص باشند اینکه این دختر خانم از برقرار ی ارتباط با شما امتناع میکند ممکن هست که شما بر اساس معیارهای ایشان فرد مناسب و دلخواهش نباشد پس نمی تواتن شخصی را به برقراری رابطه بدون خواست و میل باطنی مجبور کرد نکته بعدی این است که اگر فکر می کنید این رفتارها را می توان با ارتباطات مشخص تری متعادل کرد و احیانا به هم بیشتر نزدیک شوید مشکلات کمتر شود با توجه به اینکه ایشان از اقوام هستند می توانید از طریق خانواده ها وارد شوید و مساله را جدی تر قلمداد کنید اگر با این روش نیز ایشان متمایل به شما نشدند نشان دهنده این است که حقیقتا شما با معیارهای ایشان مطابقت ندارید و باید در مورد انتخاب همسر اینده تان تجدید نظر کلی کرده و یا بررسی مجدد معیارها داشته باشدضمن اینکه با ت.جه به سن و سالتان فکر کردن به این مساله و برقراری رابطه معقول با کسی جهت ازدواج زود به نظر می رسد بهتر این است که ابتدا شرابط زندگی مسقل و تحصیلی و کاریتان مشخص و تثبیت شود بعد از ان به طور جدی تری به این مقوله بپردازید موفق باشید
سلام من عاشق دختری شده ام که فامیل است و میخاهم بااو از دواج کنم و بااو در ارطباط هستم به صورت پیامک او می گوید برای اینکه دل مرا نشکند با من حرف میزند و همش میگوید من تو به هم نمیخوریم و نمیخام وابسته شیم و من به امید اینکه بامن خوب شود بااو در ارطباط هستم میشه شما مرا راهنمایی کنید و بگیید با من علاقه ای دارد یانه؟ یا بهتر میشود رابطه؟ لطفا هرچه زود تر راهنماییی کنید.
باسلام دوست عزیز مقوله ازدواج مساله ای نیست که شما صرفا براساس اینکه با دختری در ارتباط پیامکی هستید یا از اقوامتان هست ایشان را انتخاب کنید باید بررسی دقیق تری نسبت به معیارهای انتخاب همسرتان داشته باشید و این معیارها کاملا منطقی و مشخص باشند اینکه این دختر خانم از برقرار ی ارتباط با شما امتناع میکند ممکن هست که شما بر اساس معیارهای ایشان فرد مناسب و دلخواهش نباشد پس نمی تواتن شخصی را به برقراری رابطه بدون خواست و میل باطنی مجبور کرد نکته بعدی این است که اگر فکر می کنید این رفتارها را می توان با ارتباطات مشخص تری متعادل کرد و احیانا به هم بیشتر نزدیک شوید مشکلات کمتر شود با توجه به اینکه ایشان از اقوام هستند می توانید از طریق خانواده ها وارد شوید و مساله را جدی تر قلمداد کنید اگر با این روش نیز ایشان متمایل به شما نشدند نشان دهنده این است که حقیقتا شما با معیارهای ایشان مطابقت ندارید و باید در مورد انتخاب همسر اینده تان تجدید نظر کلی کرده و یا بررسی مجدد معیارها داشته باشدضمن اینکه با ت.جه به سن و سالتان فکر کردن به این مساله و برقراری رابطه معقول با کسی جهت ازدواج زود به نظر می رسد بهتر این است که ابتدا شرابط زندگی مسقل و تحصیلی و کاریتان مشخص و تثبیت شود بعد از ان به طور جدی تری به این مقوله بپردازید موفق باشید
- [سایر] جناب آقای دکتر بهفر سلام وقت شما بخیر طاعات شما مقبول درگاه ایزدی چند ماه است که ازدواج کرده ام در این مدت هم همیشه از علاقه به همسرم صحبت کرده ام و همیشه به ایشان ابراز محبت و علاقه کرده ام و تا جایی که امکان داشته و تمکن مالی داشتم هدیه هم خریده ام. ایشان هم همیشه در مقابل ابراز محبت من پاسخ متقابل داده . مشکل من نه با ایشان بلکه با دوستان ایشان است خصوصا استادی دارد که روانشناس است و من از عملکرد ایشان ناراحتم. قبل از ازدواج ما ظاهرا رابطه دوستی عمیقی بین این دو طرف بوده و همیشه برای هم دم از دلتنگی و دوستی و علاقه میزدند. بطوریکه از ناراحتی یکی از آنها دیگری مریض میشده و ....!! هنوز هم بعد از 4 ماه این استاد با پیامک های شبانه و تماس هاو تک زنگ های نیمه شبش مرا اذیت میکند. هروقت دلش میگیرد یا مریض میشود به همسرمم پیام میدهد و سبب نگرانی او میشود و بلعکس هر وقت همسرم از من ناراحت میشود با ایشان در میان میگذارد و دم از تنهایی و دلگرفتگی میزند. تمام مشکلات و مسائل قبل از مراسم عروسی که بین دو خانواده مطرح میشده را همسرم به ایشان گفته درحالی که من ایشان را محرم میدانستم و نباید مشکلات را به غریبه ها میگفته اما!! با اینکه چند بار با همسرم صحبت کردم و خواهش کردم که به این رابطه پایان دهد یا کم کند جواب منفی شنیدم. وضع زندگی من با وجود این زن (هرچند روانشناس) ناخوشایند شده و سبب اختلاف ما شده. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید. موفق و پایدار باشید.
- [سایر] سلام 1.حدود پنج ماهه عقد کردم ومیدونم که دچار وسواس فکری وکمی هم افسردگی هستم 2.از روز اول عقد دچار نگرانی واسترس بودم وافکاری از قبیل شکست، بهم خوردن رابطه ، به دل ننشستن ،واینکه یکی از دوستان معرفی کرده اگر شکست بخوره چه میشه،چه بلایی سر خانوم میاد چه بلایی سر من میاد،واینکه آیا میشد همسری داشته باشم که اندامش بهتر باشه یانه 3.مقداری از نگرانی ها هم به دلیل خشک بودن خانوممه چون تو خانواده با محدودیت فوق العاده بالا بزرگ شده وبا حرف زدن و ادا وووجذابیت ایجاد نمیکنه 4.همسرم مهربان، خوش اخلاق،زیبا،وحرف گوش کن و قانعه 5.ناگفته نمونه که گاهی اتفاق افتاده که نگرانیم کم بوده وخیلی بهش علاقه مند بودم ولی خیلی طول نکشیده 6.نگید که نباید به این زودی ازدواج میکردی چون دیگه واقعا نمیتونستم مجرد بمونم وبازم ناگفته نمونه که میگن بعد ازدواج خیلی آروم شدم وبهترم 7.وچون قبلا خواهر خانومم به دلیل افسردگی حاد همسرشون از ایشون جدا شده وخانومم از این مسئله رو دائما یاداوری میکنه ونگرانیمو چند برابر کرده ومیترسم ماهم به چنین سرنوشتی دچار بشیم ونمیتونم درمان خودم رو شروع کنم چون خانومم بیشتر نگران میشه 8.لطف کنید راهنمایی کنید ویک مشاوروروانپزشک متدین رو معرفی کنید
- [سایر] باعرض سلام و خسته نباشید. درسن19 سالگی ازدواج کردم ولی متآسفانه در سن 22 سالگی از همسرم جداشدم درحالی که شدیدا دوستش داشتم و وابستگی شدیدی داشتم.از ابتدا خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند. من عاشق همسرم بودم و همسرم در21سالگی به من خیانت کرد با دختری دوست شد و بعد از طلاق ما بااو ازدواج کرد که بعد از 6 ماه اون دختر خانم طلاق گرفت ومدتی بعد از طلاق اون 2 نفر- باهم بودیم ولی با تمام علاقه ای که داشتم رهایش کردم با وجود اصرار همسرم برای بازگشت من.من فقط میخاستم به زندگی سرشار از امید وموفقیت برگردم.دختر خاله ام در یکی از شرکت های نتورک ایرانی که با مجوز کار میکرد مشغول بود و مرا به آنجا برد وچون کار گروهی بود پذیرفتم برای فراموش کردن همسرم که خداروشکر توانستم ولی من نزدیک 3000000پولم را صرف آنجا کردم و تابلو خریدم تا بازاریاب آنجا شوم و پدرم این مبلغ را به من داد و الآن واقعا همش خودم را تحقیر میکنم که چرا پولمو حروم کردم تپش قلب گرفتم که هیچی در نیاوردم.شوهرم را فراموش کردم ولی هفته پیش رفته بودم مسافرت با1دختر خانوم دیدم دست تو دست که ازاون روز بهم ریختم که چقد دروغ میگفت بدون تو میمیرم تابرگردم و کلی حرف دیگه.منم خیلی هوایی شدم دلم براش تنگ شده.پولمم که از دست دادم واز دختر خالم بدم اومد که اونم خیلی در حقم نامردی کردولی بخاطر خاله و مادرم حرمت حفظ کردم.تورو خدا آرومم کنید هم بخاطر تجربه تلخ کاریم وحروم کردن وقتو زمانم سرخورده شدم و هم چگونه شوهرمو فراموش کنم. من لیسانس مدیریت خوندم و دنبال کارم و از نظر هوش و استعداد در سطح تقریبا بالا هستم. ولی مخصوصا بخاطر این کار مسخره و هزینه خیلی خودمو اذیت میکنم که چرا گول خوردم.از بعد طلاق وسواس شدید گرفتم.ولی خوشبختانه مردم دار هستم و تقریبا می تونم بگم همه اطرافیانم منو دوست دارن.خواهش میکنم آرومم کنید
- [سایر] سلام حاج اقا.. عزاداری ها مقبول حق وبه امید کمک بیشتر برای هدایت و راهنمایی همه.. نمی دونم تو یک دو دلی گیر کردم که تنها کسی که به فکرم رسید می تونه کمکم کنه شمایید..پس ازتون خواهش می کنم حداقل تا اواسط هقته اینده جوابمو بدید.. راستش حاج اقا من اهل مشهدم..درضمن خصوصی باشه پیام خیلی بهتره... من دختری 21 سالم.دانشجو از یک خانواده کاملا معمولی...و تقریبا مذهبی...یعنی سعی می کنم باشم... تقریبا 8 ماه که با اقا پسری اشنا شدم که این اشنایی از راه اینترنت بوده...اوایل فقط یک رابطه کاملا جدی اینترنتی تا تقریبا سه ماه پیش که کم کم زمینه مهر و علاقه این اقا در من به وجود اومد..راستی ایشون اهل کرجن و 21 ساله و دانشجو...و کاملا مذهبی... من خیلی به خودم فشار اوردم خیلی خواستم جلو احساسمو بگیرم خیلی ولی با ذفتار و عقایدی که از ایشون می دیدم و مسایلی که نا خداگاه بین ما پیش اومد مسئله این علاقه مطرح کردم و متوجه علاقه ایشون هم شدم...و 1 ماه که من و این اقا رابطه کاملا عاطفی و احساسی دارم..البته تنها وسیله ارتباطی ما smsو تلفن است... اقای مرادی می دونم می گید اشتباه است ...ما توی این سه ماه سه بار در استانه جدایی از هم قرار گرفتیم...که اونم همه به خواسته ایشون بوده چون دلایل مختلفی دارند از جمله نا محرمی،دور بودن،نارضایتی خدا و..... راستش من سر نمازام همیشه ایشون از خدا خواستم...راستش تو این یک ماه هم من و هم ایشون به این نتیجه ریسیدیم که طرف مقابل بهترین فرد برای ازدواج با طر ف دیگست...نمی دونم علاقه عجیبی در درونمون هست که نمی دونم عشقه یا نه... اقای مرادی ا ین اقا داره هفته اینده میاد مشهد و تنها هدف خودشو جدایی می دونه چون معتقد به هم نمی رسیم..ایشون زمان ازدواج خودشو 4 سال دیگه می دونه..بعد درس..سربازی...و.. راستش حاجاقا من مخالفم...من بهش می گم منتظرش می مونم...اره شما گفتید نباید بدون اطلاع خانواده ها منتظر موند...ولی من کسی که از نظر دینی،فکری،فرهتگی،خانوادگی کاملا شبیه خ.دمه چرا از دست بدم؟؟؟ راستش به نظر من برا ازدواج سه تا عامل اصلیه1-ایمان2-تقوا3-علاقه...و خب عوامل فرعی دیگه که تک تک می تونه موثر باشه ولی اگه این سه تا باشه همه اونها قابل تحمله..که نمی دونم خوشبختانه همه اینها در طرف مقابل من هست و ایشونم می گند اینها در من هست.. اقای مرادی رابطه ای که هدفش ازدواج باشه ایرادش چیه؟؟؟؟؟؟راستش از وقتی این اقا وارد زندگی من شده ایمانم قوی تر شده..کمتر سراغ گناه می رم... نمی دونم از نظر من این اقا هیچ ایرادی برا ازدواج با من نداره ..می دونم خانوادمم موافقت می کنند چون از نظر اونها همون سه عامل ملاکه.. اقای مرادی چی کار کنیم...چرا باید زندگی که می دونیم می تونیم با هم باشیم و بهترین هم باشه خراب کنیم؟؟؟؟؟ راستش به نظز من این اقا سخت می گیره...می دونم که این رابطه ها نمی شه زیاد روش حساب باز کرد... می دونم... ولی یک سوال اینه که چطور میشه سریع بهم رسید تا رابطه شرعی داشته باشیم...چطوری صبر کنیم تا همه چی فراهم بشه..چطوری از هم بگذریم در حالی که مطمئنیم برا هم بهترینیم..راستش اقای مرادی اینا احساس نیست...چون ما سه روز از هم دور بودیم و جفتمون از زندگی کار و درس افتادیم...همه زندگیمون خراب شد..اقای مرادی وقتی حس می کنیم مکمل زندگی همیم چرا باید از هم جدا شیم...راستش من خیلی دارم سعی می کنم این اقا قانع کنم که میشه به هم رسید..اره سخته..می دونم...ولی وقتی هدف مشخص باشه و تلاش کنیم به نظرتون ایرادی داره؟؟؟؟این اقا میگه تا کی اینطوری باشیم.تا کی؟.من می خوام ولی شرایطش نیست.. اقای مرادی من دختر و شرایط ازوواج دارم..این اقا میگن من می خوام فقط درس بخونم و تمرکز داشته باشم...نمی دونم چی کار کنم تا راضی بشه.چطوری بخوام ؟راستش حاج اقا من می دونم بدون این اقا هیچم وبهترین فرد برای منه...همش این سوال می پرسم چرا وقتی همو می خوام اینطوری جدا شیم؟؟؟؟؟؟؟.خواهشا منو راهنمایی کنید حداقل تا قبل از چهار شنبه هفته دیگه..ازتون می خوام برای رسیدنمون راه جلو پامون بزارید...ممنون...التماس دعا
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )
- [سایر] آقای مرادی سلام خسته نباشید من دختری 23 ساله هستم و عاشق زندگی هستم در زندگی 23 ساله ام خیلی از پسرها به من ابراز محبت کردند و عاشقم شدن ولی غرور بیش از حد من باعث شد هیچکدوم از حرفهایه اونارو جدی نگیرم و خیلی راحت از نه گفتنم لذت می بردم در کنار این قضیه یه چیز دیگه هم هست اونم اینه که 1 بار در نوجوانی ناخواسته وارد عشقی شدم که با دوستی و گفتگوی تلفنی به ظاهر بچه گانه شروع شد و خلاصه سرنوشت بدی پیدا نکردیم جز اینکه هر دو خیلی عقلمون زیاد بود و فقط همدیگر و در زندگی نصیحت می کردیم اون با نصیحت های من سیگار کشیدن و ترک کرد سر کار رفت و بعد خیلی راحت منو ترک کرد و ازدواج کرد و نمیدونم چرا هر پسری به من میرسه عاشقانه دوستم دارن و به من محبت می کنن و در آخر که باید حرف از ازدواج بزنیم با رویی نگران میگن ترانه به خدا با من بدبخت میشی بذار رابطه ما تو همینجا خاتمه پیدا کنه و من از این بیشتر عذاب وجدان نداشته باشم با همه ی وابستگی های عاطفی ام به آنها 2 تا از پسرها را اینگونه فراموش کردم و حالا باز هم این داستانها همچنان ادامه دارد و من خوب می دانم نتیجه ی اینهمه عشق اینها هم به این موضوع جدایی به خاطر نداشتن عذاب وجدان ختم می شود جالبه حاج اقا بدونید من فقط عاشق مادر شدنم و هیچ چیزی جز بغل کردن بچه و تربیت بچه و محبت کردن به شوهر از خدا نخواستم نمی دانم چرا همه دلشان نمی یاد با من باشن و منو بزرگتر از خودشون می بینن میشه منو راهنمایی کنید گرچه همگان آینده ای بسیار روشن را برایم دیده اند اما من احساس می کنم هرگز شاهد آن آینده نخواهم بود خیلی حرفها دارم بازم می یام به دیدن وب سایت شما راستی من یکی از وبلاگ نویسان تقریبا فعال هستم که در کافی نت کار می کنم دانشجو هم هستم و برنامه شما را زمانی که می خواهم تند تند آماده بشم برای رفتن سرکار فقط گوش می کنم هر وقت آهنگ پایانی برنامه مردم ایران سلام بین حرفهاتون می یاد به خودم می گم وای ترانه بدو لباس هنوز نپوشیدی یه خوش به حال هم به مجری این برنامه میگم که می تونه راحت جلوتون بشینه و گوش کنه به حرفهای زیبای شما منه بیچاره که در حال دویدن به حرفهاتون گوش می دم تا این حد از شما خوشم اومد که دنبال سایت تون اومدم نمی دونم اونایی که لم میدن تماشا می کنن چه حالی دارن تنها روحانیه محبوب من هستید البته بعد از آقای محسن قرائتی یک ایول هم دارید چون خوب تو دل جوونها میرین شکر خدا از این روحانی های سربالا یا سرپایین نیستید که همش از مردم فراری هستن خوشم میاد مخصوصا زمانیکه عین مردم عادی صحبت می کنید و لفظ قلم نمی یاین من خیلی رک هستم و راحت حرفامو میزنم هرجا بی احترامی بود شرمنده.