با سلام آقای محترم در یک ارتباط دوستانه و صمیمانه که در رابطه زناشویی هم میتواند وجود داشته باشد ، شما پذیرش مثبت دارید . در این پذیرش شما نامزدتان را بدون قید و شرط دوست خواهید داشت ، اما همه کارها و عقایدش را نخواهید پذیرفت . یعنی عشق شما با یک اشتباه رفتاری زیر سئوال نمیرود ، اما شما حق خواهید داشت ناراحت شوید و در این ابراز ناراحتی به طرف مقابل تنها یک شکایت خواهید داشت و آنهم دقیقا رفتاری که او انجام داده نه اینکه کل شخصیتش زیر سئوال برود .مثال میزنم ، مثلا نامزدتان در یک میهمانی رفتار درستی نداشته شما با ید در صحبتتان ناراحتی که دارید ، ابراز نمایید در این ابراز ناراحتی سعی کنید ، ابتدا با تاکید بر نقاط قوت ، صحبت را شروع کنید ؛ امشب با تو به من خیلی خوش گذشت .اما ...(در این اما دقیقا رفتاری که شما را ناراحت کرده بیان میکنید ),؛ اما ای کاش فلان رفتار را نمیکردید من با این رفتار احساس بدی داشتم ....در شیوه های دیگر گفتاری و ارتباطی زوجین اغلب کل شخصیت همدیگر را زیر سئوال میبرند ، مثلا میگویند تو هیچ وقت نمیفهمی.....یا اینکه مسئله و مشکل را بیان نمیکنند و باعث پر شدن ظرفیت روانی میشود ، زمانی که این ظرفیت پر شد یا فرد احساس سرخوردگی میکند و یا مثل یک آتشفشان غیر قابل کنترل با مسائل برخورد میکند وصدمات جدی به رابطه خواهد زد . این شیوه عشق و علاقه را صدمه خواهد زد و کل شخصیت زیر سئوال میرود .اما در پذیرش مثبت هم عشق هست و هم انتظارات شما با تشکر از تماس شما
آیا اگه به نامزدم همیشه خوبی کنم و هیچ وقت از کارای بدش خودمو ناراحت نشون ندم خوبه یا نه؟
این کار من حس زیاده خواهی واسش ایجاد نمیکنه؟
با سلام آقای محترم در یک ارتباط دوستانه و صمیمانه که در رابطه زناشویی هم میتواند وجود داشته باشد ، شما پذیرش مثبت دارید . در این پذیرش شما نامزدتان را بدون قید و شرط دوست خواهید داشت ، اما همه کارها و عقایدش را نخواهید پذیرفت . یعنی عشق شما با یک اشتباه رفتاری زیر سئوال نمیرود ، اما شما حق خواهید داشت ناراحت شوید و در این ابراز ناراحتی به طرف مقابل تنها یک شکایت خواهید داشت و آنهم دقیقا رفتاری که او انجام داده نه اینکه کل شخصیتش زیر سئوال برود .مثال میزنم ، مثلا نامزدتان در یک میهمانی رفتار درستی نداشته شما با ید در صحبتتان ناراحتی که دارید ، ابراز نمایید در این ابراز ناراحتی سعی کنید ، ابتدا با تاکید بر نقاط قوت ، صحبت را شروع کنید ؛ امشب با تو به من خیلی خوش گذشت .اما ...(در این اما دقیقا رفتاری که شما را ناراحت کرده بیان میکنید ),؛ اما ای کاش فلان رفتار را نمیکردید من با این رفتار احساس بدی داشتم ....در شیوه های دیگر گفتاری و ارتباطی زوجین اغلب کل شخصیت همدیگر را زیر سئوال میبرند ، مثلا میگویند تو هیچ وقت نمیفهمی.....یا اینکه مسئله و مشکل را بیان نمیکنند و باعث پر شدن ظرفیت روانی میشود ، زمانی که این ظرفیت پر شد یا فرد احساس سرخوردگی میکند و یا مثل یک آتشفشان غیر قابل کنترل با مسائل برخورد میکند وصدمات جدی به رابطه خواهد زد . این شیوه عشق و علاقه را صدمه خواهد زد و کل شخصیت زیر سئوال میرود .اما در پذیرش مثبت هم عشق هست و هم انتظارات شما با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام؛ دختری 20 ساله ام که متاهلم. سوالی در ذهن داشتم که با راهنمایی همسرم با شما مطرح می کنم. بعضی وقت ها از چادرم و حجابم خجالت می کشم. تحویل گرفتن بدحجاب ها و طرز برخورد باهاشون و تعداد زیادشون تو بعضی از محیط ها، باعث این حس در من میشه. میدونم حجاب خوبه اما دو دلم که اگه مانتویی بودم تو جامعه برام فرصت کار یا فعالیت بیشتر بود. دوست دارم منو از دو دلی در بیارید. ممنون.
- [سایر] سلام عموی مهربان خداقوت ممنون از کلاس مجردهامن واقعاتوی کلاس آرامش داشتم مثل وقتایی که پای برنامه های تلویزیونیتون میشینم حدود سه ساله یه مشکلی دارم که اگر میشه لطفاخصوصی بخونید.یه کم طولانیه ولی لطفاتا آخربخونید قول میدم دیگه پیام هام طولانی نشه. ولی اولا حس میکنم دیگه دوستم نداره دوما خودم نمیتونم خودمو ببخشم. نمیدونم چی کار کنم که این حسم از بین بره. ببخشید که خیلی وقتتونو گرفتم اینارو تا حالا به هیچ کس به این وضوح نگفته بودم شاید چون شمارو خیلی دوست دارم و به خاطر همین عمو خطابتون میکنم.راستی ناراحت نمیشین که من عمو صداتون کنم؟ لطفا اگه ناراحت میشین بگین که دیگه نگم و لطفا یه کم هم در مورد مشکلم راهنماییم کنین با حرفاتون آروم میشم عمو مرسی التماس دعای زیاد
- [سایر] سلام خانم بهرامی راستش من کلا نمیتونم منظورم و به شوهرم بیان کنم یه موقع هایی از محل کار ناراحتم می خوام بگم براش ولی تا شروع به صحبت می کنم منظور منو یه چیز دیگه دریافت میکنه حس میکنم اگه سکوت کنم بهتره تا ناراحتش کنم زمانی که مجرد بودم در مواقعی که ناراحت می شدم می نوشتم من فرزند آخر خانواده ام 2 تا خواهر دارم اونا همیشه تا ناراحت میشدن راحت می گفتن که برا چی ناراحتن ولی من همیشه تا می خواستم دلیلشو بگم با خودم می گفتم نکنه ناراحتشون کنم تو این 22 سال زندگیم تا حالا با کسی قهر نکردم ولی الان احساس میکنم توی روابطم با همسرم دارم دچار مشکل می شم چون وقتی ناراحتم دلم می خواد گریه کنم بغض می کنم اما نمیتونم گریه کنم احساس می کنم نیاز دارم با یکی صحبت کنم یا احساس میکنم حداقل 2 ماه نیاز دارم تنها زندگی کنم تا خودمو پیدا کنم نمیدونم
- [سایر] باعرض سلام وادب از پاسخ شما متشکرم,دکتر راسیتش در پاسخ به سوالی که پرسیدین باید بگم متاسفانه مادرم نتونستن با خواهرم ارتباطی برقرار کنند که خواهرم هرچیزی رو به مامانم بگه درواقع مامانم تلاش میکنه جوری باما رفتار کنه که باهاش احساس دوستی بکنیم وهمه چیزو بهش بگیم ولی خودم فکر میکنم که در ایجاد همچین ارتباطی تاحدودی ناموفق بوده و از دور که به قضیه نگاه میکنم میبینم چون مامانم خیلی استرسی هست ما اکثرن اگه اتفاق بدی بیفته میترسیم واسش بگیم, اینجور نیست که بداخلاقی کنه ودعوای بدمون بکنه ولی خیلی غر میزنه ماهم بس که اعصابمون میریزه به هم معمولا اول واسه بابام میگیم و بعد توی دلمون نگه میداریم ولی باز چون احساس میکنیم خالی نشدیمواسه مامانمون میگیمچون ما دوست داریم از همه چیزهم باخبر باشیم اول برای بابام میگیم چون اون خیلی خونسردتر از مامانمه ولی بابام اگه کاراشتباهی بکنیم که آبرویی باشه چون واقعن ناراحت میشه و معلوم نیست چه واکنش بدی(کتک)نشون بدهماتا به حال کار بدی نکردیم واین خواهرم هم که این کارو کرده بابام نمیدونه و وقتی فهمیدیم همچین کاری کرده یکی از دلایلش که بهمون نگفته بود همین بود گفت که میترسیده که بهمون بگه و در کل خواهرام میان واسه من خیلی چیزارو که واسشون اتفاق میفته رو میگن اما اینو بگم که من وخواهر بزرگم تقریبا هر اتفاقی میفته رو واسه مامان وبابامون میگیم ولی خواهر کوچیکم نه بیشتر ممکنهبه دوستاش بگه ولی ارتباط گرمی با هیچ کدوممون برقرار نمیکنه و در کل بیشتر به من میگه و با من بیشتر ارتباط برقرار میکنه تا بقیه خانم دکتر باتوجه به اینا به نظرتون برای برقراری ارتباط بهتر با اون ما باید چی کار کنیم؟ اگه نکاتی برای هرکدام از ما بگین ممنون میشم علاوه بر اینکه لطف کنید بهم بگید از این به بعد باید چه جوری تحت نظرش داشته باشیم وآیا بهش اجازه بدیم باز رمان بخونه یا نه؟آخه شبانه روز پشت کامپیوتره و رمان میخونه
- [سایر] با سلام خدمت شما خانوم دکتر عید امسال شد و به سفر جنوب رفتم،از قبل میدونستم که یکی از بچه های گروه فیس به سفر اومده ،ولی خب دیدن یه نفر توی اون همه شلوغی غیر ممکن بود ولی قسمت شد من ایشونو دیدم ولی بروی خودم نیاوردم همون موقع ،ولی بعد طی پستی که تو گروه گذاشته بود تو نظرات اشاره کردم که شما رو دیدم و این گذشت و یکی از دخترای گروه که دوست صمیمی بندست گفتن که این آقا پسر میخواد باهاتون بیشتر آشنا شه ،خوب ما همو دیدیم در کل پسر خوبی بود چند مورد منو اذیت میکنه 1- اینکه دقیقا یکی از پسرای همین گروه بامن قبلا آشنا بود حتی خواستگاری هم اومده بود ولی فرهنگ دوتا خانواده بهم نمیخورد و اینکه چون میخواستن این رابطه تموم شه گفتن ازمن بدشون میاد ،حالا زده و این دوتا دوست صمیمی دراومدن2- اینکه من از طرز راه رفتن ایشون خوشم نیومد 3-باوجود اینکه میدونم کار دولتی دیگه برا کسی مقدور نیست ایشون کارش خصوصی و چند وقت یکبار میره ماموریت 4- اینکه پسر ساده و خوبی بنظر میرسید اما فک میکنم اگه وارد خانواده شه مورد تمسخر قرار میگیره با وجود اینا نمیدونم راه درستش چیه اگه ج منفی بدم چطوری باشه که ناراحت نشن،اگه مثبت هم بدم چطوری بگم من با این دوستتون رفت و آمد نمی کنم،اصلا نمیدونم خبر داره از این موضوع یا نه ممنون میشم راهنماییم کنید
- [سایر] سلام وقت بخیر... بدون مقدمه این سوال و می پرسم حس مثبت پیدا کردن به طرف در جلسه ی اول خواستگاری بعد چندین خواستگاری که برای من اومده و همه رو رد کردم معنای منطقی داره؟ وقتی خانوادهی پسر جواب رد دادن یعنی در واقع مادر اقا مخالف بودن و مخالف پووشش یا به قولی حجاب...یا این توضیح که به نظر میاومد خود پسر مشکلی نداشته باشه...و منهم البته همیشه چادر نمیذارم... و اصلا این میتونه دلیل محکمی برای رد کردن باشه به هر حال پوشش و باید دو طرف با هم کنار بیان نه خانواده...به نظرتون من اشتباه فکر میکنم که میگم خود اقا هم توافق اولیه با من بر سر مسائل داشته ؟ می دونید اقای دکیتر من حتی فکر میکنم که مخالفت مادر اقا ان قدر زیاد بوده که از طرف ما به پسر جواب منفی داده و البته حدسم اینه!...وگرنه نباید خود اقا یک بار دیگه پیگیر میشد؟ چون من برای بار اول وارد مسله احساسی شدم و بار اول به کسی حس مثبت داشتم پذیرش این موضوع برام سخت شده وگرنه بارها پیش اومده که خواستگارهایی داشتم که اونا منو رد کردن... حالا شما چی میگید؟ البته میدونم که دیگه دلخوش بودن به اونا بی معنی هست ولی من تو ذهنیت بدی دست و پا میزنم و زندگی عادیمو مختل کرده...یک سوال دیگه مثلا با توجه به مخالفت مادر که احساس می کنم آدم دو رنگی هست :) غیبت نشه یه وقت ! چون خود پسره هم این موضوع رو بهم گفته :))...با یه واسطه پیگیر شد کار درستی هست؟ احساس میکنم اگه ما پیگیر بشیم وجه ی خوبی نداشته باشه ! می بینید آقای دکتر کلا بدجور همه از دست منو خواستگارام کلافه شدن و از اینکه من بار اول راضی شدم دوست دارن این قضیه اوکی بشه....حتی اگه پیگیری از طرف ما باشه :)...من نمی دونم ولی اگه نیازی بود جزئیات بیشتری رو هم می تونم بگم...باور کنید من اصلا سعی نمیکنم احساسی باشم تمام تلاشم اینه که منطق اصل کار باشه ...ولی خوب گاهی آدم میزاده دیگه حس مثبت و این حرفا کلی به آدم انرژی خوب میده...
- [سایر] با سلام وادب وتبریک عید خدمت حاج اقا مرادی نمی دونم باید حرفامو چه جوری شروع کنم چون هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر عاجز وناتوان بشوم که مجبور بشم این حرفارو بزنم مدتی است که دلباخته ی پسر دایی ام شده ام بخاطر شرم وحیا وغروری که داشتم هیچ گاه وانمود نکردم که سرسوزنی بهش علاقه دارم وبر عکس همشه وانمود میکردم که ازش بدم می اید تا این که با یکی از دوستانم که حس می کردم می تواند کمکم کند مشورت کردم نظر او این بود که بهش زنگ بزنم وبگم که دوستش دارم علارغم میل باطنی ام این کار را کردم اول که زنگ زدم جا خورد وبعد گفت دنیای من وتو خیلی از هم دور است.وهزار حرف دیگر که به دلیل زیاد بودن نمیتوانم ان ها را بنویسم لحظه ی تحویل سال به حرم حضرت معصومه رفتم وخواستم اگه او مرا دوست دارد عاشق تر و واگر ندارد خدا کمک کند که فراموشش کنم که لحظه به لحظه دلباخته تر می شوم حاج اقا من در خانواده وبستگان ازمحبوبیت خوبی برخوردار هستم وخاطر خواه زیاد دارم ولی دارم همه چیز را از دست می دهم کنکورمو خراب کردم پرخاشگر وبسیار سر به هوا شده ام با اندک چیزی اشکانم سرازیر می شود حاج اقا ایا تلفن من کار بدی بوده؟ایا غرورم شکسته شده ؟من نمیتوانم فرامو شش کنم ؟حاج اقا باید چه کار کنم؟
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلام من یه دختر 19 ساله هستم دوستی دارم که شش ساله با هم دوستیم یعنی از 13 سالگی همدیگه رو میشناسیم خونه ی اون روبرویی خونه ی ما است و به همین علت ما دو تا خیلی همدیگه رو میبینیم و خیلی با هم صمیمی هستیم اون یه برادر داره که 7 سال از ما بزرگتره من همیشه اون رو به چشم برادرم میدیدم و هیچ وقت چندان اهمیتی بهش نمیدادم ولی یه ساله بهش علاقه پیدا کردم و از این بابت خیلی ناراحتم چون میدونم این قضیه منتفیه چون هیچ وقت توجه خاصی رو از طرف اون نسبت به خودم ندیدم هر چند که اون پسر متین و تا حدی خجالتیه واسه همین فهمیدن این که واقعا چه احساسی داره برام سخته البته من هم هیچ وقت بهش نشون ندادم که ازش خوشم میاد چون نخواستم غرورم رو به خاطر کسی که از طرفش مطمئن نیستم بشکنم و فکر میکنم چون اون منو از بچگی دیده منو مثل خواهرش بدونه و چندین بار هم از دوستم شنیدم که خونواده اش با اختلاف سنی زیاد موافق نیستن و احتمالا اون هم همین نظر رو داره غیر از همه ی اینا من دوستم رو قد خواهرم دوست دارم و احساس میکنم با این کارم از اعتمادش سوء استفاده کردم من هر روز به خودم میگم که با وجود همه ی این شرایط دیگه نباید بهش فکر کنم چون فقط خودمو سر کار گذاشتم ولی برام خیلی سخته اون به خاطر کارش مدتی رو تو شهر های دیگه میگذرونه تا وقتی که اینجا نیست سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی وقتی که برمیگرده با وجود این که در ظاهر خیلی عادی و رسمی باهاش رفتار میکنم ولی باز قولی رو که به خودم دادم رو یادم میره و میدونم که هنوز دوسش دارم و چون اون واقعا پسر خوبیه باعث شده فراموش کردنش برام سخت تر هم بشه با وجود این که ظاهر خوبی دارم ولی بعضی وقتا فکر میکنم مشکلی دارم که اون بهم توجه نمیکنه و این باعث میشه اعتماد به نفسم بیاد پایین و غیر از این هم من الان دانشجوام و میخوام از پاییز شروع کنم برای کارشناسی بخونم و نمیخوام این قضیه باعث بشه نتونم روی اون چیزایی که میخوام بهشون برسم تمرکز کنم خواهش میکنم کمکم کنید بهم بگید چی کار کنم لطفا از طریق ایمیل جوابم رو بدید ممنون
- [سایر] سلام من دانشجوی سال اخر هستم مدتی است که قصد ازدواج دارم وبه خانواده و اطرافیان هم گفتم که موردی رو به من معرفی کنن به دلایلی نشد در دانشگاه دختر خانومی رو دیدم به نظرم خوب امد با دوست صمیمی ام هم مشورت کردم او هم اونو میشناخت با این همه تحقیقات کردیم دیدیم مورد خوبی است قرار گذاشتیم با هم صحبت کنیم اصل صحبتی که کردم میگم تا فکر نکنین که قضیه عشق و عاشقی بوده و ... بهش گفتم من راه خودمو انتخاب کردم و اون راه خداست واگه کاری رو تشخیص بدم بر خلاف نظر خداست انجام نمیدم حتی اگه ناراحت بشین در ضمن ما باید هدفمون رسیدن به خدا باشه نه چیز دیگر ی بهشون گفتم مادرمو میارم با شما صحبت کنه اگه قبولتون نکرد من بدلیل اعتقادی که به تجربه مادرم دارم حرفش رو قبول میکنم که مادرم هم اونو پسندید بعد از مدتی من از طریقی متوجه مسئاله ای شدم واون هم این بود که ای دختر خانوم یک سال پیش خود کشی کرده بوده دلیلش مفصله بعد خودش هم تایید کرد و گفت که بعد از خود کشی بسیار تنها بودم و کسی منو درک نمیکرد در این تنهایی رو به خدا اوردم و اون هم کمکم کرد برداشت خود من از این قضیه اینه که اون بیشتر به خاطر صحبت های من جذب شده خدا کمک کنه بتونیم عمل کنیم بگذریم هم من هم ایشون با ادم های مختلفی مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به درد هم میخوریم در ابتدا انتخاب ما خیلی منطقی بود ما زنگ زدیم منزلشون اون ها گفتن که ایشون یه خواهر بزرگتر داره تا اون نره ما اینو نمیدیم از ما اسرار و از اون ها انکار من حتی خودم با پدرشون صحبت کردم ولی مرغ اونا یه پا داره این بنده خدا هم خیلی تو خونه تحت فشاره و تقریبا شبیه به یک زندانی باهاش رفتار میشه حتی اجازه نداره با دوستاش بره بیرون و کسی هم به حرفاش گوش نمیکنه خانوادش به اون به دیده یک محکوم نگاه میکنن این بنده خدا هم میگه اخر یه روز خسته میشم شناسناممو ور میدارم میام بیرون که من با ملایمت بهش توضیح دادم که نباید این کار و بکنه و من خودم با کمک خانوادم راه حلی برای مشگل اون پیدامیکنم چون پدر من در جریان کامل قضایا هست ولی اون هم دیگه راه حلی به ذهنش نمیرسه از طرفی اگر من هم کم بیارم بنده خدا ممکنه کاری دست خودش بده که تلویحا به یکی از دوستاش گفته حالا من هم موندم چیکار کنم امیدوارم به راهنمایی شما تو رو خدا یه راه حلی جلوی پای ما بزارین ... خیلی ممنون میشم اگه کمکمون کنین