می خواهم با زندگی امام کاظم(ع) آشنا شوم، اگر امکان دارد به صورت مختصر مرا با زندگی ایشان آشنا نمایید. با تشکر پاسخ: نام او (موسی)، لقبش (کاظم)، مادرش بانویی بافضیلت بنام (حمیده)، و پدرش پیشوای ششم حضرت صادق - علیهالسلام - است. او در سال 128 هجری در سرزمین (ابوأ) (یکی از روستاهای اطراف مدینه) چشم به جهان گشود و در سال 183 (یا 186) به شهادت رسید. خلفای معاصر حضرت از سال 148 که امام صادق - علیهالسلام - به شهادت رسید، دوران امامت حضرت کاظم آغاز گردید. آن حضرت در این دوران با خلفای یاد شده در زیر معاصر بود: 1- منصور دوانیقی (136-158). 2- محمد معروف به مهدی (158-169). 3- هادی (169-170). 4- هارون (170-193). هنگام رحلت امام صادق - علیهالسلام - منصور دوانیقی، خلیفه مشهور و ستمگر عباسی، دراوج قدرت و تسلط بود. منصور کسی بود که برای پایه های حکومت خود، انسانهای فراوانی را به قتل رسانید. او در این راه نه تنها شیعیان، بلکه فقها و شخصیتهای بزرگ جهان تسنن را نیز که با او مخالفت میورزیدند، سخت مورد آزار قرار میداد، چنانکه (ابوحنیفه) را به جرم اینکه برضد او به پشتیبانی از (ابراهیم) (پسر عبدالله محض، و رهبر قیام ضدّ عباسی در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افکند!(1) امام کاظم پس از وفات پدر، در سن بیست سالگی با چنین زمامدار ستمگری روبرو گردید که حاکم بلا منازع قلمرو اسلامی به شمار میرفت. منصور وقتی که توسط (محمد بن سلیمان) (فرماندار مدینه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طی نامهای به وی نوشت: اگر جعفر بن محمد شخصی را جانشین خود قرار داده، او را احضار کن و گردنش را بزن! طولی نکشید که گزارش فرماندار مدینه به این مضمون به بغداد رسید: جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمی خود، پنج نفر را به عنوان وصی خود برگزیده که عبارتنداز: 1- خلیفه وقت، منصور دوانیقی! 2- محمد بن سلیمان(فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده!) 3- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام کاظم) 4- موسی بن جعفر علیه السلام -. 5- حمیده(همسر آن حضرت!) فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد باید به قتل برساند؟! منصور که هرگز تصور نمیکرد با چنین وضعی روبرو شود، فوقالعاده خشمگین گردید و فریاد زد: اینها را نمیشود کشت! البته این وصیتنامه امام یک حرکت سیاسی بود؛ زیرا حضرت صادق علیهالسلام - قبلاً امام بعدی و جانشین واقعی خود یعنی حضرت کاظم را به شیعیان خاص و خاندان علوی معرفی کرده بود، ولی از آنجا که از نقشه های شوم و خطرناک منصور آگاهی داشت، برای حفظ جان پیشوای هفتم چنین وصیتی نموده بود. پاسدار دانشگاه جعفری بررسی اوضاع و احوال نشان میداد که هرگونه اقدام حاد و برنامه ای که حکومت منصور از آغاز روی آن حساسیت نشان بدهد صلاح نیست، ازینرو امام کاظم دنباله برنامه علمی پدر را گرفت و حوزه ای - نه به وسعت دانشگاه جعفری- تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت. (سید بن طاووس)مینویسد: گروه زیادی از یاران و شیعیان خاص امام کاظم علیه السلام -و رجال خاندان هاشمی در محضر آن حضرت گرد میآمدند و سخنان گهربار و پاسخهای آن حضرت به پرسشهای حاضران را یادداشت مینمودند و هر حکمی که در مورد پیشآمدی صادر مینمود، ضبط میکردند.(2) (سید امیرعلی)مینویسد: در سال 148 امام جعفر صادق علیهالسلام - در شهر مدینه درگذشت، ولی خوشبختانه مکتب علمی او تعطیل نشد، بلکه به رهبری جانشین و فرزندش موسی کاظم علیه السلام -، شکوفایی خود را حفظ کرد.(3) موسی بن جعفر نه تنها از نظر علمی تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضائل اخلاقی و صفات برجسته انسانی نیز زبانزد خاص و عام بود، به طوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیت اخلاقی وی سر تعظیم فرود آوردهاند. (ابن حجر هیتمی)، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مینویسد: موسی کاظم وارث علوم و دانشهای پدر و دارای فضل و کمال او بود. وی در پرتو عفو و گذشت و بردباری فوق العاده ای که (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، کاظم لقب یافت، و در زمان او هیچکس در معارف الهی و دانش و بخشش به پایه او نمیرسید.(4) کارنامه سیاه خلافت، در عصر امام کاظم (ع) 1- مهدی عباسی دوران سیاه خلافت منصور که سایه شوم آن در سراسر کشور اسلامی سنگینی میکرد، با مرگ وی به پایان رسید و مردم پس از 22 سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتی کشیدند. پس از وی فرزندش محمد مشهور به (مهدی) روی کار آمد. زمامداری مهدی ابتدأاً با استقبال گرم عموم مردم روبرو گردید، زیرا وی نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان (عفو عمومی) تمام زندانیان سیاسی را (اعم از بنی هاشم و دیگران)آزاد ساخت، و به قتل و کشتار و شکنجه و آزار مردم خاتمه بخشید، و تمام اموال منقول و غیر منقول مردم را که پدرش منصور مصادره و ضبط کرده بود، به صاحبان آنها تحویل داد و مقدار زیادی از موجودی خزانه بیت المال را در میان مردم تقسیم کرد.(1) طبق نوشته (مسعودی)، مورخ مشهور، مجموع اموالی که منصور بزور از مردم گرفته بود، بالغ بر ششصد میلیون درهم و چهارصد میلیون دینار بود!! و این مبلغ غیر از مالیات اراضی و خراجهایی بود که منصور در زمان خلافت خود از کشاورزان گرفته بود.(2) و چون به دستور وی تمام این اموال به عنوان (بیت المال مظالم)! در محل مخصوصی نگهداری میشد و نام صاحب هر مالی روی آن نوشته شده بود، مهدی همه آنها را تفکیک نموده به صاحبان اموال و یا وارث آنها تحویل داد.(3) شاید یکی از عوامل اقدام مهدی این بود که وقتی که او روی کار آمد، جنبشها و نهضتهای ضد استبدادی علویان به وسیله منصور سرکوب شده و آرامش نسبی برقرار شده بود. در هرحال این آزادی و امنیت و رفاه اقتصادی موجبات رضایت گروههای مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازه ای در شریان حیات اجتماعی و اقتصادی به جریان انداخت. البته اگر این برنامه ادامه پیدا میکرد آثار و نتایج درخشانی به بار میآورد، ولی متأسفانه طولی نکشید که برنامه عوض شد و خلیفه جدید چهره اصلی خود را آشکار ساخت و برنامه های ضد اسلامی خلفای پیشین از نو آغاز گردید... کانون عیاشی و فساد (مهدی) در آغاز خلافت به پیروی از (منصور) که مردی خشک و باصلابت بود، خیل ندیمان و عناصر آلوده را که معمولاً در دربار خلفأ بزم آرایی میکردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانی و مجالس عیش و نوش دوری جست، ولی بیش از یک سال نگذشته بود که تغییر روش داد و بساط خوشگذرانی و عیاشی را دایر کرد و ندیمان را مورد توجه فوق العاده قرار داد، و هرچه خیراندیشان و رجال بی نظر عواقب ناگوار این کار را گوشزد کردند، ترتیب اثر نداد و گفت: (آن دم خوش است که در بزم بگذرد و زندگی بدون ندیمان درکام من گوارا نیست)!(4) وی به قدری در این راه افراط میکرد که حتی گوش به نصایح و اندرزهای وزیر خردمند و بافضیلت خود، (یعقوب بن داود)، نمیداد. او که هرگز در امور کشوری از نظریات یعقوب عدول نمیکرد و نقشه ها و برنامه های او را صد در صد به مورد اجرا میگذاشت، وقتی پای بزم و عیش و نوش به میان میآمد، به سخنان منطقی و بیغرضانه او ترتیب اثر نمیداد. یعقوب که از فساد و آلودگی دربار خلافت و بوالهوسی خلیفه رنج میبرد، وقتی مشاهده میکرد که اطرافیان مهدی در قصر خلافت اسلامی! و در حضور وی بساط میگساری گسترده اند، میگفت: (آیا برای همین کارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به این سمت منصوب کرده ای؟ آیا صحیح است که بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشینی؟!). ولی ندیمان خلیفه که عادت کرده بودند با بیت المال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانی بپردازند، سخنان یعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدی را به باده گساری تشویق میکردند و گاهی به زبان شعر میگفتند: فَدَع عَنکَ یَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباً --- وَاَقبِلْ عَلی صَهبأَ طَیّبَْ النّشْرِ یعقوب و سخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش!(5) این روش مهدی موجب گسترش دامنه آلودگی و لااُبالیگری در جامعه اسلامی گردید و اشعار و غزلهای بیپرده و هوس انگیز شُعرایی مثل (بَشّار) همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاکی جامعه زد و صدای اعتراض بزرگان و افراد غیور از هر سو بلند شد.(6) خلیفه که سرگرم خوشگذرانیهای خود بود، از آگاهی به وضع مردم دور ماند و در نتیجه فساد و رشوه خواری رواج یافت و مأموران مالیات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وی نیز بنای سختگیری گذاشت و برای نخستین بار مالیاتهایی بر بازارهای بغداد بست(7) و زندگانی کشاورزان فوق العاده پریشان گشت و از شدت فشار و سختی به ستوه آمدند.(8) سختگیری فوق العاده نسبت به علویان طرز رفتار مهدی از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولی روش این دو، از یک جهت مثل هم بود و آن سختگیری و فشار نسبت به علویان بود. مهدی نیز مثل منصور ازهرگونه سختگیری و فشار نسبت به بنیهاشم فرو گذاری نمیکرد و حتی گاهی بیش از منصور خشونت نشان میداد. مهدی که فرزندان علی علیه السلام - را برای حکومت خود خطرناک میدانست، همواره در صدد کوبیدن هر جنبشی بود که از طرف آنان رهبری میشد. او با گرایش به سوی تشیع و همکاری با رهبران علوی بشدت مبارزه میکرد. مورخان مینویسند: (قاسم بن مجاشع تمیمی) هنگام مرگ خود وصیت نامه ای نوشت و برای امضای مهدی نزد وی فرستاد. مهدی مشغول خواندن وصیتنامه شد، ولی همین که به جمله ای رسید که قاسم ضمن بیان عقاید اسلامی خود، پس از اقرار به یگانگی خدا و نبوت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)، علی علیه السلام - را به عنوان امام و جانشین پیامبر معرفی کرده بود، وصیتنامه را به زمین پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(9) تحریم شراب در قرآن نمونه دیگر از مخالفت شدید مهدی با مظاهر تشیع، گفتگویی است که بین او و امام کاظم علیه السلام - در مدینه رخ داد. در یکی از سالها مهدی وارد مدینه شد و پس از زیارت قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله) با امام کاظم علیه السلام - ملاقات کرد و برای آنکه به گمان خود از نظر علمی آن حضرت را آزمایش کند! بحث حرمت (خَمر)(شراب) در قرآن را پیش کشید و پرسید: - آیا شراب در قرآن مجید تحریم شده است؟ آنگاه اضافه کرد: مردم اغلب میدانند که در قرآن از خوردن شراب نهی شده، ولی نمیدانند که معنای این نهی، حرام بودن آن است! امام فرمود: - بلی حرمت شراب در قرآن مجید صریحاً بیان شده است. - در کجای قرآن؟ - آنجا که خداوند (خطاب به پیامبر) میفرماید: (بگو پروردگار من، تنها کارهای زشت، چه آشکار و چه پنهان و نیز (اِثْم) (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است...).(10) آنگاه امام پس از بیان چند موضوع دیگر که در این آیه تحریم شده، فرمود: مقصود از کلمه (اثم) در این آیه که خداوند آن را تحریم نموده، همان شراب است، زیرا خدا در آیه دیگری میفرماید: (از تو از شراب و قمار میپرسند، بگو در آن (اثم کبیر) (گناهی بزرگ) و سودهایی برای مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است).(11) و اثم که در سوره اعراف صریحاً حرام معرفی شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به کار رفته است، بنابراین شراب صریحاً در قرآن مجید حرام معرفی شده است. مهدی سخت تحت تأثیر استدلال امام قرار گرفت و بیاختیار رو به (علی بن یقطین) (که حضور داشت) کرد و گفت: به خدا این فتوا، فتوای هاشمی است! علی بن یقطین گفت: (شکر خدا را که این علم را در شما خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داده است).(12) مهدی از این پاسخ ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی فرو میخورد، گفت:(راست میگویی ای رافضی)!!(13) 2- هادی عباسی سال 169 هجری در تاریخ اسلام یک سال بحرانی و تاریک و پر تشنج و غم انگیز بود، زیرا در این سال پس از مرگ (مهدی عباسی) فرزندش (هادی) که جوانی خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسید و حکومت وی سرچشمه حوادث تلخی گردید که برای جامعه اسلامی بسیار گران تمام شد. البته نشستن هادی به جای پدر، مسئله تازه ای نبود، زیرا مدتها بود که حکومت اسلامی به وسیله خلفای ستمگر، به صورت رژیم موروثی درآمده بود و در میان دودمان اموی و عباسی دست به دست میگشت و انتقال قدرتها از این راه که با سکوت تلخ و اجباری مردم همراه بود، تقریباً یک مسئله عادی شده بود. چیزی که تازگی داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانی ناپخته، فاقد صلاحیت، بوالهوس و خوشگذرانی مثل هادی بود، زیرا هنگامی که وی بر مسند خلافت تکیه زد، هنوز 25 سال تمام نداشت(14) و از جهات اخلاقی به هیچ وجه شایستگی احراز مقام خطیر خلافت و زمامداری جامعه اسلامی را نداشت. او جوانی میگسار، سبکسر و بیبند و بار بود، به طوری که حتی پس از رسیدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترک ننمود، و حتی شئون ظاهری خلافت را حفظ نمیکرد.(15) علاوه بر این، او فردی سنگدل، بدخوی، سختگیر و کج رفتار بود.(16) هادی در محیط آلوده دربار عباسی تربیت یافته و از پستان چنین رژیم خود خواه و ستمگر و زورگویی شیر خورده بود. با چنین پرورشی، اگر خلافت نصیب وی نمیشد، در جرگه جوانان زورگو و تهی مغزی قرار میگرفت که جز هوسرانی و خوشگذرانی هدف دیگری ندارد. بزمهای ننگین ! او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعی از خوانندگان را به بزم اشرافی خود که با بیت المال اسلام برگزار میشد، دعوت مینمود و به میگساری و عیش و طرب میپرداخت. او آنچنان در این کار افراط میکرد که گاهی پدرش مهدی آن را تحمل نکرده ندیمان و آوازه خوانان مورد علاقه او را تنبیه میکرد(17)! چنانکه یکبار (ابراهیم موصلی)، خواننده مشهور آن زمان را از شرکت در بزم او نهی کرد و چون هادی دست بردار نبود، ابراهیم را به زندان افکند!(18) هادی که در زمان پدر، گاهی به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو میشد، پس از آنکه به خلافت رسید، آزادانه به عیاشی پرداخت و اموال عمومی مسلمانان را صرف بزمهای شبانه و شب نشینی های آلوده خود کرد. به گفته مورخان، او(ابراهیم موصلی)را به دربار خلافت دعوت میکرد و ساعتها به آواز او گوش میداد و به حدی به او دل بسته بود که اموال و ثروت زیادی به او میبخشید، به طوری که یک روز مبلغ دریافتی او از خلیفه، به یکصد و پنجاه هزار دینار بالغ گردید! پسر ابراهیم میگفت:(اگر هادی بیش از این عمر میکرد، ما حتی دیوارهای خانه مان را از طلا و نقره میساختیم)!(19) روزی (ابراهیم موصلی) چند آواز برای وی خواند و او را سخت به هیجان درآورد. هادی او را تشویق کرد و مکرر از وی خواست که مجدداً بخواند. در پایان بزم، به یکی از پیشکاران خود دستور داد دست ابراهیم را بگیرد و به خزانه بیت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمین) بردارد، و حتّی اگر خواست تمام بیت المال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهیم میگوید: (وارد خزانه بیت المال شدم و فقط پنجاه هزار دینار برداشتم)!!(20) با چنین طرز رفتار و روش، پیدا بود که او از عهده مسئولیت سنگین اداره امور جامعه اسلامی برنخواهد آمد، به همین دلیل، در دروان خلافت او، کشور اسلامی که در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ایالات و استانها به اصطلاح مطیع حکومت مرکزی بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وی، دستخوش اضطراب و تشنج گردید و از هر سو موج نارضایی عمومی پدیدار گشت. البته علل مختلفی موجب پیدایش این وضع شد ولی عاملی که بیش از هرچیز به نارضایی و خشم مردم دامن زد، سختگیری هادی نسبت به بنی هاشم و فرزندان علی علیه السلام - بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنی هاشم را زیر فشار طاقت فرسا گذاشت و حق آنها را که از زمان خلافت مهدی از بیت المال پرداخت میشد، قطع کرد و با تعقیبب مداوم آنان، رعب و وحشت شدیدی در میان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد کردند.(21) فاجعه خونین سرزمین فخّ این فشارها، رجال آزاده و دلیر بنی هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر یورشهای پی در پی و خشونتآمیز حکومت ستمگر عباسی واداشت و در اثر همین بیدادگریها، کم کم، نطفه یک نهضت مقاومت در برابر حکومت عباسی به رهبری یکی از نوادگان امام حسن مجتبی علیهالسلام - بنام (حسین صاحب فخ)(22) منعقد گردید. البته هنوز این نهضت شکل نگرفته و موعد آن که موسم حج بود، فرا نرسیده بود ولی سختگیریهای طاقتفرسای فرماندار وقت مدینه، باعث شد که آتش این نهضت زودتر شعله ور شود. فرماندار مدینه که از مخالفان خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود، برای خوش خدمتی به دستگاه خلافت، و گویا به منظور اثبات لیاقت خود! هر روز به بهانه ای رجال و شخصیتهای بزرگ هاشمی را اذیت میکرد. از جمله، آنها را مجبور میساخت هر روز در فرمانداری حاضر شده خود را معرفی نمایند، او به این هم اکتفا نکرده، آنها را ضامن حضور یکدیگر قرار میداد و یکی را به علت غیبت دیگری، مؤاخذه و بازداشت مینمود!(23) یک روز (حسین صاحب فخ) و(یحیی بن عبدالله) را به خاطر غیبت یکی از بزرگان بنی هاشم سخت مؤاخذه کرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همین امر مثل جرقه ای که به انبار باروتی برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشمیان گردیده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدینه شعله ور گردید. شهید فخّ کیست؟ چنانکه اشاره شد، رهبری این نهضت را (حسین بن علی)مشهور به شهید فخّ، نواده حضرت مجتبی، به عهده داشت. او یکی از رجال برجسته، بافضیلت و شهامت، و عالیقدر هاشمی بود. او مردی وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالی انسانی، یک چهره معروف و ممتاز به شمار میرفت.(24) او از پدر ومادر با فضیلت و پاکدامنی که در پرتو صفات عالی انسانی خود به (زوج صالح) مشهور بودند ، به دنیا آمده و در خانواده فضیلت و تقوی و شهامت پرورش یافته بود. پدر و دایی و جد و عموی مادری و عده ای دیگر از خویشان و نزدیکان او، به وسیله (منصور دوانیقی)به شهادت رسیده بودند و این خانواده بزرگ که چندین نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانی داده بود، پیوسته در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود.(25) حسین که در چنین خانوادهای پرورش یافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخیمان (منصور) فراموش نمیکرد و یادآوری شهادت آنان روح پرشور و دلیر او را که لبریز از احساسات ضد عباسی بود، سخت آزرده میساخت، ولی به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزیر از سکوت درد آلودی بود. او که قبلاً احساساتش جریحه دار شده بود، بیدادگریهای هادی عباسی و مخصوصاً حاکم مدینه، کاسه صبرش را لبریز نموده او را به سوی قیام بر ضدّ حکومت هادی پیش برد. شکست نهضت به محض آنکه حسین قیام کرد، عده زیادی از هاشیمان و مردم مدینه با او بیعت کرده با نیروهای هادی به نبرد پرداختند و پس از آنکه طرفداران هادی را مجبور به عقب نشینی کردند، به فاصله چند روز، تجهیز قوا نموده به سوی مکه حرکت کردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ایام حج، شهر مکه را پایگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدینه و حرکت این عده به سوی مکه، به اطلاع هادی رسید. هادی سپاهی را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمین (فخ) دو سپاه به هم رسیدند و جنگ سختی در گرفت. در جریان جنگ، حسین وعدهای دیگر از رجال و بزرگان هاشمی به شهادت رسیدند و بقیه سپاه او پراکنده شدند وعده ای نیز اسیر شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسیدند. مزدوران حکومت هادی به کشتن آنان اکتفا نکرده از دفن اجساد آنان خودداری نمودند و سرهایشان را از تن جدا کرده ناجوانمردانه برای هادی عباسی به بغداد فرستادند که به گفته بعضی از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(26) شکست نهضت شهید فخ فاجعه بسیار تلخ و دردآلودی بود که دل همه شیعیان و مخصوصاً خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز کربلا را در خاطرها زنده کرد. این فاجعه به قدری دلخراش و فجیع بود که سالها بعد، امام جواد میفرمود: پس از فاجعه کربلا هیچ فاجعه ای برای ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(27) پیشوای هفتم، و شهید فخّ این حادثه بیارتباط با روش پیشوای هفتم نبود، زیرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشکیل نهضت از آن اطلاع داشت، بلکه با حسین شهید فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پیشوای هفتم شکست نهضت را پیش بینی میکرد، لیکن هنگامی که احساس کرد حسین در تصمیم خود استوار است، به او فرمود: (گرچه تو شهید خواهی شد، ولی باز در جهاد و پیکار کوشا باش، این گروه، مردمی پلید و بدکارند که اظهار ایمان میکنند ولی در باطن ایمان و اعتقادی ندارند، من در این راه اجر و پاداش شما را از خدای بزرگ میخواهم).(28) از طرف دیگر هادی عباسی که میدانست پیشوای هفتم بزرگترین شخصیت خاندان پیامبر است و سادات و بنی هاشم از روش او الهام میگیرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگین شد، زیرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتی رهبری این عملیات را آن حضرت به عهده داشته است، به همین جهت امام هفتم را تهدید به قتل کرده گفت: (به خدا سوگند، حسین (صاحب فخ)، به دستور موسی بن جعفر بر ضد من قیام کرده و از او پیروی نموده است، زیرا امام و پیشوای این خاندان کسی جز موسی بن جعفر نیست. خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم)!!(29) این تهدیدها گرچه از طرف پیشوای هفتم با خونسردی تلقی شد، لکن در میان خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) و شیعیان و علاقه مندان آن حضرت سخت ایجاد وحشت کرد، ولی پیش از آنکه هادی موفق به اجرای مقاصد پلید خود گردد، طومار عمرش درهم پیچیده شد و خبر مرگش موجی از شادی و سرور در مدینه برانگیخت! 3- هارون الرشید زمامداران اموی و عباسی، که چندین قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامی حکومت کردند، برای استوار ساختن پایه های حکومت خود و به منظور تسلط بیشتر بر مردم، در پی کسب نفوذ معنوی در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامداری آنان را از جان و دل پذیرفته، اطاعت از آنان را وظیفه واجب دینی خود بدانند! و از آنجا که اعتقاد قلبی چیزی نیست که بازور و قدرت به وجود آید یا با زور از بین برود، ناگزیر از راه عوام فریبی وارد شده با نقشه های مزورانه برای کسب نفوذ معنوی تلاش میکردند. البته در این زمینه عباسیان برحسب ظاهر، برگ برندهای در دست داشتند که امویان فاقد آن بودند و آن عبارت از خویشاوندی و قرابت با خاندان پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) بودند. بنیعباس که از نسل عموی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) (عباس بن عبدالمطلب) بودند، از انتساب خود به خاندان رسالت بهرهبرداری تبلیغاتی نموده خود را وارث خلافت معرفی میکردند.(30) لکن با این حال، حربه تبلیغاتی آنان در برابر پیشوایان بزرگ شیعه کند بود، زیرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نیست، بلکه آنچه مهم است شایستگی و عظمت و پاکی خود رهبر و پیشوا است. ثانیاً بر فرض اینکه وارثت در این مسئله دخیل باشد، باز فرزندان امیرمؤمنان - علیهالسلام - بر دیگران مقدم بودند، زیرا قرابت نزدیکتری با پیامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند. پیشوایان بزرگ شیعه، که هم شایستگی شخصی و هم انتساب نزدیک به پیامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشی که زمامداران اموی و عباسی برای کسب نفوذ معنوی به عمل میآوردند، باز عملاً کفه ترازوی محبوبیت عمومی، به نفع پیشوایان بزرگ دینی سنگینی میکرد. حکومت بر (دل)ها این موضوع در میان خلفای عباسی، بیش از همه، در زمان هارون جلوه گر بود.هارون که با آن همه قدرت و توسعه منطقه حکومت، احساس میکرد هنوز دلهای مردم با پیشوای هفتم (موسی بن جعفر) - علیهالسلام - است، از این امر سخت رنج میبرد و با تلاشهای مذبوحانه ای در صدد خنثی کردن نفوذ معنوی امام بر میآمد. برای او قابل تحمل نبود که هر روز گزارش دریافت کند که مردم مالیات اسلامی خود را مخفیانه به موسی بن جعفر میپردازند و با این عمل خود، در واقع حاکمیت او را به رسمیت شناخته از حکومت عباسی ابراز تنفر میکنند. روی همین اصل بود که روزی هارون، وقتی که پیشوای هفتم را کنار (کعبه) دید به او گفت: (تو هستی که مردم پنهانی با تو بیعت کرده تو را به پیشوایی بر میگزینند؟) امام فرمود: من بر (دل)ها و قلوب مردم حکومت میکنم و تو بر (تن)ها و بدنها!(31) فرزند پیامبر (صلی الله علیه و آله) کیست؟ چنانکه اشاره شد، هارون آشکارا روی انتساب خود به مقام رسالت تکیه نموده در هر فرصتی آن را مطرح میکرد. وی روزی وارد شهر مدینه شد و رهسپار زیارت قبر مطهر پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) گردید. هنگامی که به حرم پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسید، انبوه جمعیت از قریش و قبائل دیگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پیامبر نموده گفت: (درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پسر عمو!)(32). او در میان آن جمعیت زیاد، نسبت عمو زادگی خود با پیامبر اسلام (ص) را به رخ مردم میکشید و عمداً به آن افتخار مینمود تا مردم بدانند خلیفه پسر عموی پیامبر است! در این هنگام پیشوای هفتم که در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزدیک قبر پیامبر رفت و با صدای بلند گفت: (درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پدر!). هارون از این سخن سخت ناراحت شد، به طوری که رنگ صورتش تغییر یافت و بیاختیار گفت: واقعاً این افتخار است.(33) او نه تنها کوشش میکرد انتساب خویش به مقام رسالت را به رخ مردم بکشد، بلکه به وسائلی میخواست پیامبر زادگی این پیشوایان بزرگ را نیز انکار کند. او روزی به پیشوای هفتم چنین گفت: (شماچگونه ادعا میکنید که فرزند پیامبر هستید، درحالی که در حقیقت فرزندان علی هستید، زیرا هرکس به جد پدری خود منسوب میشود نه جد مادری)! امام کاظم علیه السلام - در پاسخ وی آیه ای را قرأت نمود که خداوند ضمن آن میفرماید: (...و از نژاد ابراهیم، داود و سلیمان و ایوب...و (نیز) زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را که همگی از نیکان و شایستگانند، هدایت نمودیم).(34) آنگاه فرمود: در این آیه، عیسی از فرزندان پیامبران بزرگ پیشین شمرده شده است در صورتی که او پدر نداشت و تنها از طریق مادرش مریم نسبت به پیامبران میرساند، بنابراین به حکم آیه، فرزندان دختری نیز فرزند محسوب میشوند. ما نیز به واسطه ماردمان (فاطمه)، فرزند پیامبر محسوب میشویم(35). هارون در برابر این استدلال متین جز سکوت چاره ای نداشت! در مناظره مشابه و مفصل و مهیجی که امام هفتم علیه السلام - با هارون داشت، در پاسخ سؤال وی که چرا شما را فرزندان رسول خدا مینامند، نه فرزندان علی علیه السلام -؟ فرمود: اگر پیامبر (صلی الله علیه و آله) زنده شود و دختر تو را برای خود خواستگاری کند، آیا دختر خود را به پیامبر تزویج میکنی؟ - نه تنها تزویج میکنم، بلکه با این وصلت به تمام عرب و عجم افتخار کنم! - ولی این مطلب در مورد من صادق نیست، نه پیامبر (صلی الله علیه و آله) دختر مرا خواستگاری میکند و نه من دخترم را به او تزویج مینمایم. - چرا؟ - برای اینکه من از نسل او هستم و این ازدواج حرام است، ولی تو از نسل او نیستی. - آفرین، کاملاً صحیح است!(36) این قصر از آن کیست؟ روزی پیشوای هفتم وارد یکی از کاخهای بسیار عظیم و باشکوه هارون در بغداد شد. هارون که مست قدرت و حکومت بود، به قصر خود اشاره کرده با نخوت و تکبر پرسید: - این قصر از آن کیست؟ نظر وی از این جمله آن بود که شکوه و قدرت خود را به رخ امام بکشد! حضرت بدون آنکه کوچکترین اهمیتی به کاخ پر زرق و برق او بدهد، با کمال صراحت فرمود: - این خانه، خانه فاسقان است؛ همان کسانی که خداوند درباره آنان میفرماید: (بزودی کسانی را که در زمین بناحق کبر میورزند، و هرگاه آیات الهی را ببینند ایمان نمیآورند، و اگر راه رشد و کمال را ببینند آن را در پیش نمیگیرند، ولی هرگاه راه گمراهی را ببینند آن را طی میکنند، از (مطالعه و درک) آیات خود منصرف خواهم کرد، زیرا آنان آیات ما را تکذیب نموده از آن غفلت ورزیدهاند)(37). هارون از این پاسخ، سخت ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی پنهان میکرد، با التهاب پرسید: - پس این خانه از آن کیست؟ امام بیدرنگ فرمود: - (اگر حقیقت را میخواهی) این خانه از آن شیعیان و پیروان ما است، ولی دیگران بازور و قدرت، آن را تصاحب نموده اند. - اگر این قصر از آنِ شیعیان است، پس چرا صاحب خانه، آن را باز نمیستاند؟ - این خانه در حال عمران و آبادی از صاحب اصلیش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت(38). هارون؛ مرد چند شخصیتی هر فردی از نظر طرز تفکر و صفات اخلاقی، وضع مشخصی دارد، و خصوصیات اخلاقی و رفتار او، مثل قیافه خاص وی، از یک شخصیت معین حکایت میکند، ولی بعضی از افراد، در اثر نارسایی های تربیتی یا عوامل دیگر، دارای یک نوع تضاد روحی و ناهماهنگی در شخصیت و زیربنای فکری هستند. این افراد، از نظر منش و شخصیت دارای یک شخصیت نیستند، بلکه دو شخصیتی و حتی گاه، چند شخصیتی هستند و به همین دلیل اعمال و رفتار متضادی از آنان سر میزند که گاه موجب شگفت میگردد. گرچه در بدو نظر، قبول چنین تضادی قدری دشوار است، ولی با توجه به خصوصیات بشر روشن میگردد که نه تنها چنین چیزی ممکن است، بلکه بسیاری از افراد گرفتار آن هستند. امروز در کتب روانشناسی میخوانیم که (...بشر بسهولت ممکن است دستخوش احساسات دروغین و هوسهای ناپایدار و آتشین خود گردد. یعنی در عین حساسیت، سخت بیعاطفه؛ در عین صداقت، دروغگو؛ و در عین بیریایی و صفا، حتی خویشتن را بفریبد! اینها تضادهایی است که نه تنها جمع آنها در بشر ممکن است، بلکه از خصوصیات وجود دو بخش (آگاه) و (ناآگاه) روح انسانی است)(39). این گونه افراد، دارای احساسات کاذب و متضاد هستند و به همین جهت رفتاری نامتعادل دارند: در عین (تجمل پرستی) و اشرافیت، گاه گرایشهای (زاهدانه) و صوفیگرانه دارند، نیمی از فضای فکری آنان تحت تأثیر تعالیم دینی است، و نیم دیگر جولانگاه لذت طلبی و ماده پرستی. اگر گذارشان به مسجد بیفتد در صف عابدان قرار میگیرند، و هرگاه به میکده گذر کنند لبی ترمی کنند!از یک سو خشونت را از حد میگذرانند و از سوی دیگر اشک ترحم میریزند! تاریخ، نمونه هایی از این افراد چند شخصیتی به خاطر دارد که یکی از آنان (هارون الرشید) است. هارون که در دربار خلافت به دنیا آمده و از کوچکی، با عیش و خوشگذرانی خوگرفته بود، طبعاً کشش نیرومندی به سوی لذت طلبی و خوشگذرانی و اشرافیگری داشت، و از سوی دیگر محیط کشور اسلامی و موقعیت خود وی، ایجاب میکرد که یک فرد مسلمانان و پایبند به مقررات آیین اسلام باشد، ازینرو، وجود او معجونی از خوب و بد و زشت و زیبا بود. او خصوصیات عجیب و متضادی داشت که در کمتر کسی به چشم میخورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ایمان و کفر، سازگاری و سختگیری، به طرز عجیبی در وجود او بهم آمیخته بود. او از یک سو از ظلم و ستم باک نداشت و خونهای پاک افراد بیگناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) را بیباکانه میریخت، و از سوی دیگر هنگامی که پای وعظ علما و صاحبدلان مینشست و به یاد روز رستاخیز میافتاد، سخت میگریست!. او هم نماز میخواند و هم به میگساری و عیش و طرب میپرداخت. هنگام شنیدن نصایح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ایمانتر جلوه میکرد، اما وقتی که بر تخت خلافت مینشست و به رتق و فتق امور کشور میپرداخت از (نرون) و (چنگیز) کمتر نبود! مورخان مینویسند: روزی هارون به دیدار (فُضَیْل بن عیاض)، یکی از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضیل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال ناروای او پرداخت و وی را از عذاب الهی که در انتظار ستمگران است، بیم داد. هارون وقتی این نصایح را شنید به قدری گریست که از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضیل خواست دو باره او را موعظه نماید. چندین بار نصایح فضیل، و به دنبال آن، بیهوشی هارون تکرار گردید! سپس هارون هزار دینار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نماید. هارون با این رفتار، نمونه کاملی از دوگانگی و تضاد شخصیت را نمودار ساخته بود، زیرا گویی از نظر او کافی بود که از ترس خدا گریه کند و بیهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بکند. او دو هزار کنیزک داشت که سیصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنیاگری بودند(40). نقل میکنند که وی یک بار به طرب آمده دستور داد سه میلیون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار دیگر که به طرب آمد، دستور داد تا آوازه خوانی را که او را به طرب آورده بود، فرمانروای مصر کنند!!(41) هارون کنیزکی را به یکصد هزار دینار، و کنیزک دیگر را به سی و ششهزار دینار خریداری کرد، اما دومی را فقط یک شب نگاهداشت و روز دیگر، او را به یکی از درباریان خود بخشید! حالا علت این بخشش چه بود، خدا میداند!(42) بدیهی است که هارون این ولخرجی ها را از بیت المال مسلمانان میکرد، زیرا جد او، منصور، هنگام رسیدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان یک ستاره نداشت. بنابراین آن پولها محصول عرق جبین و کَدّ یمین کشاورزان فقیر و مردم تنگدست و بینوا بود که به این ترتیب خداپسندانه! به مصرف میرسید(43)؛ اما او با این همه خیانت به اموال عمومی، اشک تمساح میریخت! و همچون مردان پاک، خود را پرهیزگار میدانست! چهره حقیقی هارون (احمد امین) نویسنده معاصر مصری، پس از آنکه دو علت برای گرایش هارون (و مردم زمان او) به عیش و خوشگذرانی ذکر نموده، اولی را توسعه زندگی و رفاه عمومی در دوره وی، و دومی را نفوذ ایرانیان (که به گفته وی از قدیم گرایش به خوشگذرانی داشتند) در دربار وی معرفی میکند، مینویسد: علت سوم، مربوط به طرز تربیت و سرشت خود رشید است. او به عقیده من جوانی دارای احساسات تند بود، ولی نه به طوری که صد در صد تسلیم احساسات خود شود، بلکه در عین حال ارادهای قوی داشت. او از نظر فطرت و تربیت، دارای روحیه نظامی بود، و بارها به شرق و غرب لشگرکشی کرد، ولی همین تندی احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانی، چهرهه ای گوناگونی به او داده بود: هنگام شنیدن و عظ، سخت متأثر میشد و صدا به گریه بلند میکرد، هنگام استماع موسیقی چنان به طرب میآمد که سر از پا نمیشناخت. در بزم او وقتی که (ابراهیم موصلی) آواز میخواند، (بَرْصوما) ساز مینواخت و (زَلْزَل) دف میزد، هارون چنان به طرب میآمد که با طرز جسارت آمیزی میگفت: (ای آدم! اگر امروز میدیدی که از فرزندان تو، چه کسانی در بزم من شرکت دارند، خوشحال میشدی)!(44) احساسات به اصطلاح دینی در هارون رشد کرد، اما به موازات آن، هوسرانی و علاقه به ساز و آواز و طرب نیز فزونی یافت. در نتیجه، او هم نماز میخواند و هم زیاد به موسیقی و شعر و آواز گوش میکرد و به طرب میآمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه میشد و در هر جهت نیز به حد افراط میرسید. هنگامی که از برامکه خرسند بود، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولی هنگامی که مورد غضب وی قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامکه تحریک کردند، آنان را محو و نابود ساخت. او از آواز ابراهیم موصلی سخت لذت میبرد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار میداد، ولی هیچ وقت از خود نمیپرسید که به چه مجوزی بیت المال مسلمانان را به جیب این گونه افراد میریزد؟ نویسنده کتاب (الأغانی) جمله جالبی دارد که طی آن، به بهترین وجهی عواطف متضاد و شخصیت غیر عادی هارون را ترسیم نموده است: (هارون هنگام شنیدن وعظ از همه بیشتر اشک میریخت و در هنگام خشم و تندی، از همه ظالمتر بود)! ازینرو جای تعجب نبود که او یک فرد دیندار جلوه کند، و نماز زیاد بخواند، ولی روزی خشمگین گردد و بدون کوچکترین مجوزی، خون بیگناهان را بریزد، و روز دیگر چنان به طرب آید که از خودبیخود گردد. اینها صفاتی است که جمع آنها در یک فرد، بسهولت قابل تصور است(45). از آنچه گفتیم، چهره حقیقی و ماهیت هارون روشن گردید. متأسفانه بعضی از مورخان در بررسی روحیه و طرز رفتار و حکومت او (و امثال او) حقایق را کتمان نموده و دانسته یا ندانسته تنها نیمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسیم نموده اند، اما نیمرخ دیگر را وارونه نشان دادهاند، در حالی که لازمه یک بررسی تحقیقی و بیطرفانه این است که تمام جوانب شخصیت و رفتار فرد مورد بررسی قرار گیرد. نیرنگهای هارون و تظاهر او به دینداری چنانکه در چند صفحه پیش گفتیم با آنکه زمامداران اموی و عباسی در منحرف ساختن حکومت اسلامی از محور اصلی خود، و جبهه بندی در برابر خاندان پیامبر، باهم مشترک بودند، ولی این تفاوت را داشتند که خلفای اموی - به استثنای معاویه و یکی دو نفر دیگر - چندان ارتباطی با رجال و دانشمندان دینی نداشتند و در کار آنان زیاد مداخله نمیکردند، بلکه بیشتر به امور مالی کشور و امثال اینها میپرداختند و علما و دانشمندان اسلامی را غالباً - به حال خود وا میگذاشتند، ازینرو حکومت آنان از وجهه دینی بر خور دار نبود. ولی هنگامی که بساط حکومت امویان برچیده شد و عباسیان روی کار آمدند، قضیه برعکس شد: حکومت رنگ دینی به خود گرفت، کوشش برای بهره برداری از عوامل مذهبی به نفع حکومت آغاز گردید، و تظاهر به دینداری و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامی، مخصوصاً در زمان خلفای نخستین عباسی، رواج یافت. علت این امر آن بود که عباسیان نمیخواستند تنها به عنوان زمامدار سیاسی شناخته شوند، بلکه میخواستند در عین زمامداری، وجهه دینی و رنگ مذهبی نیز به خود بگیرند تا از این رهگذر، از احترام در افکار عمومی بر خور دار گردند(46). نمونه های زیادی از تظاهر خلفای عباسی به دینداری و جلب عواطف مذهبی مردم در دست است که گویای کوششهای مزورانه آنان در جهت کسب وجهه دینی میباشد. (جرجی زیدان) مینویسد: (خلفای عباسی، خلفای فاطمی مصر، خلفای اموی اندلس، به علّت برخوداری از رنگ دینی، در برابر بسیاری از مشکلات پایدار شدند. به همین گونه، دوام حکومتهای غیرعرب مانند حکومت عثمانی که جنبه دینی یافته بودند، بیش از سایر حکومتها بوده است...) اینان برای آنکه در نظر مردم عوام محبوبیت پیدا کنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حکومت خود را حکومت مبعوث از جانب خدا معرفی میکردند. (جرجی زیدان) در زمینه نفوذ تبلیغات فریبنده خلفا در میان عوام و میزان باور مردم به این سخنان، اضافه میکند: (...تا آنجا که (مردم) میگفتند: خلافت عباسیان تا آمدن مسیح از آسمان دوام میآورد و اگر خلافت عباسی منقرض شود، آفتاب غروب میکند! باران نمیبارد! و گیاه خشک میشود!(مقصود جرجی زیدان البته سنیان است، زیرا شیعیان از ابتدا خلفای ثلاث و اموی و عباسی و عثمانی و غیره را غاصب خلافت میدانستند و به آنان عقیده نداشتند مترجم). خلفای عباسی هم این گزافه ها را به خود پسندیدند، حتی هارون که مرد چیز فهمی بود و در زمان او فرهنگ اسلامی ترقی کرده بود، از این تملّقها خوشش میآمد...و اگر در دوره ترقی و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است که در دوره فساد، موهومات جای حقیقت را میگیرد و متملقان و چاپلوسان پیش میآیند و فرمانروایان و پادشاهان، از حرف، بیش از عمل خشنود میشوند. از آنرو است که همین چاپلوسان، (متوکل) عباسی را سایه خداوند (اعلیحضرت ظل الله) میخواندند و میگفتند: این سایه رحمت، برای نگهداری مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر درباری چاپلوس (ابن هانی)، (المعز) فاطمی را چنین میستاید: (آنچه تو اراده کنی به وقوع میپیوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده کنند، پس فرمان بده و فرمانروایی کن که (واحد قهار) تو هستی)!!(47) (چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!!) ولی در میان عباسیان شاید کمتر کسی به اندازه هارون به این قسمت توجه میکرد و کمتر کسی به اندازه او از این تظاهرها بهره برداری مینمود. هارون اصرار عجیبی داشت که به تمام اعمال و رفتارش رنگ دینی بدهد. او روی تمام جنایتها و عیاشیهای خود سرپوش دینی میگذاشت و همه را با یک سلسله توجیهات، مطابق موازین دینی قلمداد میکرد. میگویند: او در یکی از سالهای خلافتش به مکه رفت. در اثنای انجام مراسم حج برای پزشک مسیحی خود، (جبریل بن بختیشوع)، دعای بسیار میکرد. بنی هاشم از این موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان که: این مرد، ذمّی است و مسلمان نیست و دعا در حق او جایز نمیباشد، گفت: درست است ولی سلامت و تندرستی من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستی من! بنابراین خیر و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشی او بسته است و دعا در حق او اشکالی ندارد!(48) منطق هارون، منطق عجیبی بود. طبق منطق او تمام مصالح عالی جامعه اسلامی در وجود او خلاصه میشد و همه چیز میبایست فدای حفظ جان او شود، زیرا طبق این استدلال، او تنها یک زمامدار نبود، بلکه وجود او برای جامعه اسلامی ضرورت حیاتی داشت! شاید تصور شود که توجیه تمام اعمال و رفتار فردی مثل هارون، با منطق دین، کار دشواری است، ولی او با استخدام و خریدن تنی چند از قضات و فقهای مزدور و دنیاپرست آن روز، راه را برای توجیه اعمال خود، کاملاً هموار کرده بود. شورای قضائی ! یکی از نمونه های بارز فریبکاری و تظاهر هارون به دینداری، جریان شهادت و قتل (یحیی بن عبدالله) است. (یحیی بن عبدالله) نواده امام حسن، یکی از بزرگان خاندان هاشمی و چهره ممتاز و برجستهای به شمار میرفت و از یاران خاص امام صادق علیه السلام - و مورد توجه آن حضرت بود(49). یحیی در جریان قیام (حسین شهید فخّ) بر ضد حکومت ستمگر عباسی، در سپاه او شرکت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب میشد. او پس از شکست و شهادت حسین، با گروهی به (دیلم) رفت و در آنجا به فعالیت پرداخت. مردم آن منطقه به او پیوستند و نیروی قابل توجهی تشکیل دادند. هارون (فضل بن یحیی برمکی) را به سپاهی به دیلم فرستاد. فضل پس از ورود به دیلم، به دستور هارون باب مراسله را به یحیی باز کرده وعده های شیرین داد و به و او پیشنهاد امان کرد. یحیی که بر اثر توطئه های هارون و فضل نیروهای طرفدار خود را در حال تفرق و پراکندگی میدید، ناگزیر راضی به قبول امان شد. پس از آنکه هارون امان نامه ای به خط خود به او نوشت و گروهی از بزرگان را شاهد قرار داد، یحیی وارد بغداد شد. هارون ابتدأاً با مهربانی با او رفتار کرد و اموال فراوانی در اختیار او گذاشت، ولی پنهانی نقشه قتل او را کشید و او را متهم ساخت که مخفیانه مردم را دور خود جمع کرده در صدد قیام بر ضد او است، امّا چون امان نامه مؤکّد و صریحی به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازینرو تصمیم گرفت برای نقض اماننامه، فتوایی از فقها گرفته برای اقدام خود مجوز شرعی! درست کند، لذا دستور داد شورایی مرکب از فقهأ و قضات با شرکت (محمد بن حسن شیبانی)، (حسن بن زیاد لؤلؤی)، و (ابوالبَخْتَری)(50) تشکیل گردد تا در مورد صحت یا بطلان اماننامه رأی بدهند(51). همین که شواری قضائی تشکیل شد، ابتدأاً (محمد بن حسن) که دانشمند نسبتاً آزاده ای بود و مثل استادش (ابو یوسف) خود را به هارون نفروخته بود(52)، امان نامه را خواند و گفت: اماننامه صحیح و مؤکدی است و هیچ راهی برای نقض آن وجود ندارد(53). ابوالبختری آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: این اماننامه باطل و بیارزش است! یحیی بر ضد خلیفه قیام کرده و خون عده ای را ریخته است، او را بکشید، خونش به گردن من! هارون از این فتوا فوق ال
می خواهم با زندگی امام کاظم(ع) آشنا شوم، اگر امکان دارد به صورت مختصر مرا با زندگی ایشان آشنا نمایید. با تشکر
می خواهم با زندگی امام کاظم(ع) آشنا شوم، اگر امکان دارد به صورت مختصر مرا با زندگی ایشان آشنا نمایید. با تشکر
پاسخ: نام او (موسی)، لقبش (کاظم)، مادرش بانویی بافضیلت بنام (حمیده)، و پدرش پیشوای ششم حضرت صادق - علیهالسلام - است.
او در سال 128 هجری در سرزمین (ابوأ) (یکی از روستاهای اطراف مدینه) چشم به جهان گشود و در سال 183 (یا 186) به شهادت رسید.
خلفای معاصر حضرت
از سال 148 که امام صادق - علیهالسلام - به شهادت رسید، دوران امامت حضرت کاظم آغاز گردید. آن حضرت در این دوران با خلفای یاد شده در زیر معاصر بود:
1- منصور دوانیقی (136-158).
2- محمد معروف به مهدی (158-169).
3- هادی (169-170).
4- هارون (170-193).
هنگام رحلت امام صادق - علیهالسلام - منصور دوانیقی، خلیفه مشهور و ستمگر عباسی، دراوج قدرت و تسلط بود.
منصور کسی بود که برای پایه های حکومت خود، انسانهای فراوانی را به قتل رسانید. او در این راه نه تنها شیعیان، بلکه فقها و شخصیتهای بزرگ جهان تسنن را نیز که با او مخالفت میورزیدند، سخت مورد آزار قرار میداد، چنانکه (ابوحنیفه) را به جرم اینکه برضد او به پشتیبانی از (ابراهیم) (پسر عبدالله محض، و رهبر قیام ضدّ عباسی در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افکند!(1)
امام کاظم پس از وفات پدر، در سن بیست سالگی با چنین زمامدار ستمگری روبرو گردید که حاکم بلا منازع قلمرو اسلامی به شمار میرفت.
منصور وقتی که توسط (محمد بن سلیمان) (فرماندار مدینه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طی نامهای به وی نوشت:
اگر جعفر بن محمد شخصی را جانشین خود قرار داده، او را احضار کن و گردنش را بزن!
طولی نکشید که گزارش فرماندار مدینه به این مضمون به بغداد رسید:
جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمی خود، پنج نفر را به عنوان وصی خود برگزیده که عبارتنداز:
1- خلیفه وقت، منصور دوانیقی!
2- محمد بن سلیمان(فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده!)
3- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام کاظم)
4- موسی بن جعفر علیه السلام -.
5- حمیده(همسر آن حضرت!)
فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد باید به قتل برساند؟!
منصور که هرگز تصور نمیکرد با چنین وضعی روبرو شود، فوقالعاده خشمگین گردید و فریاد زد: اینها را نمیشود کشت!
البته این وصیتنامه امام یک حرکت سیاسی بود؛ زیرا حضرت صادق علیهالسلام - قبلاً امام بعدی و جانشین واقعی خود یعنی حضرت کاظم را به شیعیان خاص و خاندان علوی معرفی کرده بود، ولی از آنجا که از نقشه های شوم و خطرناک منصور آگاهی داشت، برای حفظ جان پیشوای هفتم چنین وصیتی نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفری
بررسی اوضاع و احوال نشان میداد که هرگونه اقدام حاد و برنامه ای که حکومت منصور از آغاز روی آن حساسیت نشان بدهد صلاح نیست، ازینرو امام کاظم دنباله برنامه علمی پدر را گرفت و حوزه ای - نه به وسعت دانشگاه جعفری- تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت.
(سید بن طاووس)مینویسد: گروه زیادی از یاران و شیعیان خاص امام کاظم علیه السلام -و رجال خاندان هاشمی در محضر آن حضرت گرد میآمدند و سخنان گهربار و پاسخهای آن حضرت به پرسشهای حاضران را یادداشت مینمودند و هر حکمی که در مورد پیشآمدی صادر مینمود، ضبط میکردند.(2)
(سید امیرعلی)مینویسد:
در سال 148 امام جعفر صادق علیهالسلام - در شهر مدینه درگذشت، ولی خوشبختانه مکتب علمی او تعطیل نشد، بلکه به رهبری جانشین و فرزندش موسی کاظم علیه السلام -، شکوفایی خود را حفظ کرد.(3)
موسی بن جعفر نه تنها از نظر علمی تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضائل اخلاقی و صفات برجسته انسانی نیز زبانزد خاص و عام بود، به طوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیت اخلاقی وی سر تعظیم فرود آوردهاند.
(ابن حجر هیتمی)، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مینویسد:
موسی کاظم وارث علوم و دانشهای پدر و دارای فضل و کمال او بود. وی در پرتو عفو و گذشت و بردباری فوق العاده ای که (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، کاظم لقب یافت، و در زمان او هیچکس در معارف الهی و دانش و بخشش به پایه او نمیرسید.(4)
کارنامه سیاه خلافت، در عصر امام کاظم (ع)
1- مهدی عباسی
دوران سیاه خلافت منصور که سایه شوم آن در سراسر کشور اسلامی سنگینی میکرد، با مرگ وی به پایان رسید و مردم پس از 22 سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتی کشیدند.
پس از وی فرزندش محمد مشهور به (مهدی) روی کار آمد. زمامداری مهدی ابتدأاً با استقبال گرم عموم مردم روبرو گردید، زیرا وی نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان (عفو عمومی) تمام زندانیان سیاسی را (اعم از بنی هاشم و دیگران)آزاد ساخت، و به قتل و کشتار و شکنجه و آزار مردم خاتمه بخشید، و تمام اموال منقول و غیر منقول مردم را که پدرش منصور مصادره و ضبط کرده بود، به صاحبان آنها تحویل داد و مقدار زیادی از موجودی خزانه بیت المال را در میان مردم تقسیم کرد.(1)
طبق نوشته (مسعودی)، مورخ مشهور، مجموع اموالی که منصور بزور از مردم گرفته بود، بالغ بر ششصد میلیون درهم و چهارصد میلیون دینار بود!! و این مبلغ غیر از مالیات اراضی و خراجهایی بود که منصور در زمان خلافت خود از کشاورزان گرفته بود.(2) و چون به دستور وی تمام این اموال به عنوان (بیت المال مظالم)! در محل مخصوصی نگهداری میشد و نام صاحب هر مالی روی آن نوشته شده بود، مهدی همه آنها را تفکیک نموده به صاحبان اموال و یا وارث آنها تحویل داد.(3)
شاید یکی از عوامل اقدام مهدی این بود که وقتی که او روی کار آمد، جنبشها و نهضتهای ضد استبدادی علویان به وسیله منصور سرکوب شده و آرامش نسبی برقرار شده بود.
در هرحال این آزادی و امنیت و رفاه اقتصادی موجبات رضایت گروههای مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازه ای در شریان حیات اجتماعی و اقتصادی به جریان انداخت.
البته اگر این برنامه ادامه پیدا میکرد آثار و نتایج درخشانی به بار میآورد، ولی متأسفانه طولی نکشید که برنامه عوض شد و خلیفه جدید چهره اصلی خود را آشکار ساخت و برنامه های ضد اسلامی خلفای پیشین از نو آغاز گردید...
کانون عیاشی و فساد
(مهدی) در آغاز خلافت به پیروی از (منصور) که مردی خشک و باصلابت بود، خیل ندیمان و عناصر آلوده را که معمولاً در دربار خلفأ بزم آرایی میکردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانی و مجالس عیش و نوش دوری جست، ولی بیش از یک سال نگذشته بود که تغییر روش داد و بساط خوشگذرانی و عیاشی را دایر کرد و ندیمان را مورد توجه فوق العاده قرار داد، و هرچه خیراندیشان و رجال بی نظر عواقب ناگوار این کار را گوشزد کردند، ترتیب اثر نداد و گفت: (آن دم خوش است که در بزم بگذرد و زندگی بدون ندیمان درکام من گوارا نیست)!(4)
وی به قدری در این راه افراط میکرد که حتی گوش به نصایح و اندرزهای وزیر خردمند و بافضیلت خود، (یعقوب بن داود)، نمیداد. او که هرگز در امور کشوری از نظریات یعقوب عدول نمیکرد و نقشه ها و برنامه های او را صد در صد به مورد اجرا میگذاشت، وقتی پای بزم و عیش و نوش به میان میآمد، به سخنان منطقی و بیغرضانه او ترتیب اثر نمیداد.
یعقوب که از فساد و آلودگی دربار خلافت و بوالهوسی خلیفه رنج میبرد، وقتی مشاهده میکرد که اطرافیان مهدی در قصر خلافت اسلامی! و در حضور وی بساط میگساری گسترده اند، میگفت:
(آیا برای همین کارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به این سمت منصوب کرده ای؟ آیا صحیح است که بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشینی؟!).
ولی ندیمان خلیفه که عادت کرده بودند با بیت المال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانی بپردازند، سخنان یعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدی را به باده گساری تشویق میکردند و گاهی به زبان شعر میگفتند:
فَدَع عَنکَ یَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباً --- وَاَقبِلْ عَلی صَهبأَ طَیّبَْ النّشْرِ
یعقوب و سخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش!(5)
این روش مهدی موجب گسترش دامنه آلودگی و لااُبالیگری در جامعه اسلامی گردید و اشعار و غزلهای بیپرده و هوس انگیز شُعرایی مثل (بَشّار) همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاکی جامعه زد و صدای اعتراض بزرگان و افراد غیور از هر سو بلند شد.(6)
خلیفه که سرگرم خوشگذرانیهای خود بود، از آگاهی به وضع مردم دور ماند و در نتیجه فساد و رشوه خواری رواج یافت و مأموران مالیات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وی نیز بنای سختگیری گذاشت و برای نخستین بار مالیاتهایی بر بازارهای بغداد بست(7) و زندگانی کشاورزان فوق العاده پریشان گشت و از شدت فشار و سختی به ستوه آمدند.(8)
سختگیری فوق العاده نسبت به علویان
طرز رفتار مهدی از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولی روش این دو، از یک جهت مثل هم بود و آن سختگیری و فشار نسبت به علویان بود. مهدی نیز مثل منصور ازهرگونه سختگیری و فشار نسبت به بنیهاشم فرو گذاری نمیکرد و حتی گاهی بیش از منصور خشونت نشان میداد. مهدی که فرزندان علی علیه السلام - را برای حکومت خود خطرناک میدانست، همواره در صدد کوبیدن هر جنبشی بود که از طرف آنان رهبری میشد. او با گرایش به سوی تشیع و همکاری با رهبران علوی بشدت مبارزه میکرد.
مورخان مینویسند: (قاسم بن مجاشع تمیمی) هنگام مرگ خود وصیت نامه ای نوشت و برای امضای مهدی نزد وی فرستاد. مهدی مشغول خواندن وصیتنامه شد، ولی همین که به جمله ای رسید که قاسم ضمن بیان عقاید اسلامی خود، پس از اقرار به یگانگی خدا و نبوت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)، علی علیه السلام - را به عنوان امام و جانشین پیامبر معرفی کرده بود، وصیتنامه را به زمین پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(9)
تحریم شراب در قرآن
نمونه دیگر از مخالفت شدید مهدی با مظاهر تشیع، گفتگویی است که بین او و امام کاظم علیه السلام - در مدینه رخ داد. در یکی از سالها مهدی وارد مدینه شد و پس از زیارت قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله) با امام کاظم علیه السلام - ملاقات کرد و برای آنکه به گمان خود از نظر علمی آن حضرت را آزمایش کند! بحث حرمت (خَمر)(شراب) در قرآن را پیش کشید و پرسید:
- آیا شراب در قرآن مجید تحریم شده است؟ آنگاه اضافه کرد: مردم اغلب میدانند که در قرآن از خوردن شراب نهی شده، ولی نمیدانند که معنای این نهی، حرام بودن آن است!
امام فرمود:
- بلی حرمت شراب در قرآن مجید صریحاً بیان شده است.
- در کجای قرآن؟
- آنجا که خداوند (خطاب به پیامبر) میفرماید: (بگو پروردگار من، تنها کارهای زشت، چه آشکار و چه پنهان و نیز (اِثْم) (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است...).(10)
آنگاه امام پس از بیان چند موضوع دیگر که در این آیه تحریم شده، فرمود:
مقصود از کلمه (اثم) در این آیه که خداوند آن را تحریم نموده، همان شراب است، زیرا خدا در آیه دیگری میفرماید:
(از تو از شراب و قمار میپرسند، بگو در آن (اثم کبیر) (گناهی بزرگ) و سودهایی برای مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است).(11)
و اثم که در سوره اعراف صریحاً حرام معرفی شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به کار رفته است، بنابراین شراب صریحاً در قرآن مجید حرام معرفی شده است.
مهدی سخت تحت تأثیر استدلال امام قرار گرفت و بیاختیار رو به (علی بن یقطین) (که حضور داشت) کرد و گفت: به خدا این فتوا، فتوای هاشمی است! علی بن یقطین گفت: (شکر خدا را که این علم را در شما خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داده است).(12)
مهدی از این پاسخ ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی فرو میخورد، گفت:(راست میگویی ای رافضی)!!(13)
2- هادی عباسی
سال 169 هجری در تاریخ اسلام یک سال بحرانی و تاریک و پر تشنج و غم انگیز بود، زیرا در این سال پس از مرگ (مهدی عباسی) فرزندش (هادی) که جوانی خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسید و حکومت وی سرچشمه حوادث تلخی گردید که برای جامعه اسلامی بسیار گران تمام شد.
البته نشستن هادی به جای پدر، مسئله تازه ای نبود، زیرا مدتها بود که حکومت اسلامی به وسیله خلفای ستمگر، به صورت رژیم موروثی درآمده بود و در میان دودمان اموی و عباسی دست به دست میگشت و انتقال قدرتها از این راه که با سکوت تلخ و اجباری مردم همراه بود، تقریباً یک مسئله عادی شده بود.
چیزی که تازگی داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانی ناپخته، فاقد صلاحیت، بوالهوس و خوشگذرانی مثل هادی بود، زیرا هنگامی که وی بر مسند خلافت تکیه زد، هنوز 25 سال تمام نداشت(14) و از جهات اخلاقی به هیچ وجه شایستگی احراز مقام خطیر خلافت و زمامداری جامعه اسلامی را نداشت.
او جوانی میگسار، سبکسر و بیبند و بار بود، به طوری که حتی پس از رسیدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترک ننمود، و حتی شئون ظاهری خلافت را حفظ نمیکرد.(15) علاوه بر این، او فردی سنگدل، بدخوی، سختگیر و کج رفتار بود.(16)
هادی در محیط آلوده دربار عباسی تربیت یافته و از پستان چنین رژیم خود خواه و ستمگر و زورگویی شیر خورده بود. با چنین پرورشی، اگر خلافت نصیب وی نمیشد، در جرگه جوانان زورگو و تهی مغزی قرار میگرفت که جز هوسرانی و خوشگذرانی هدف دیگری ندارد.
بزمهای ننگین !
او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعی از خوانندگان را به بزم اشرافی خود که با بیت المال اسلام برگزار میشد، دعوت مینمود و به میگساری و عیش و طرب میپرداخت. او آنچنان در این کار افراط میکرد که گاهی پدرش مهدی آن را تحمل نکرده ندیمان و آوازه خوانان مورد علاقه او را تنبیه میکرد(17)! چنانکه یکبار (ابراهیم موصلی)، خواننده مشهور آن زمان را از شرکت در بزم او نهی کرد و چون هادی دست بردار نبود، ابراهیم را به زندان افکند!(18)
هادی که در زمان پدر، گاهی به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو میشد، پس از آنکه به خلافت رسید، آزادانه به عیاشی پرداخت و اموال عمومی مسلمانان را صرف بزمهای شبانه و شب نشینی های آلوده خود کرد.
به گفته مورخان، او(ابراهیم موصلی)را به دربار خلافت دعوت میکرد و ساعتها به آواز او گوش میداد و به حدی به او دل بسته بود که اموال و ثروت زیادی به او میبخشید، به طوری که یک روز مبلغ دریافتی او از خلیفه، به یکصد و پنجاه هزار دینار بالغ گردید! پسر ابراهیم میگفت:(اگر هادی بیش از این عمر میکرد، ما حتی دیوارهای خانه مان را از طلا و نقره میساختیم)!(19)
روزی (ابراهیم موصلی) چند آواز برای وی خواند و او را سخت به هیجان درآورد. هادی او را تشویق کرد و مکرر از وی خواست که مجدداً بخواند. در پایان بزم، به یکی از پیشکاران خود دستور داد دست ابراهیم را بگیرد و به خزانه بیت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمین) بردارد، و حتّی اگر خواست تمام بیت المال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهیم میگوید: (وارد خزانه بیت المال شدم و فقط پنجاه هزار دینار برداشتم)!!(20)
با چنین طرز رفتار و روش، پیدا بود که او از عهده مسئولیت سنگین اداره امور جامعه اسلامی برنخواهد آمد، به همین دلیل، در دروان خلافت او، کشور اسلامی که در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ایالات و استانها به اصطلاح مطیع حکومت مرکزی بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وی، دستخوش اضطراب و تشنج گردید و از هر سو موج نارضایی عمومی پدیدار گشت.
البته علل مختلفی موجب پیدایش این وضع شد ولی عاملی که بیش از هرچیز به نارضایی و خشم مردم دامن زد، سختگیری هادی نسبت به بنی هاشم و فرزندان علی علیه السلام - بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنی هاشم را زیر فشار طاقت فرسا گذاشت و حق آنها را که از زمان خلافت مهدی از بیت المال پرداخت میشد، قطع کرد و با تعقیبب مداوم آنان، رعب و وحشت شدیدی در میان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد کردند.(21)
فاجعه خونین سرزمین فخّ
این فشارها، رجال آزاده و دلیر بنی هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر یورشهای پی در پی و خشونتآمیز حکومت ستمگر عباسی واداشت و در اثر همین بیدادگریها، کم کم، نطفه یک نهضت مقاومت در برابر حکومت عباسی به رهبری یکی از نوادگان امام حسن مجتبی علیهالسلام - بنام (حسین صاحب فخ)(22) منعقد گردید.
البته هنوز این نهضت شکل نگرفته و موعد آن که موسم حج بود، فرا نرسیده بود ولی سختگیریهای طاقتفرسای فرماندار وقت مدینه، باعث شد که آتش این نهضت زودتر شعله ور شود.
فرماندار مدینه که از مخالفان خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود، برای خوش خدمتی به دستگاه خلافت، و گویا به منظور اثبات لیاقت خود! هر روز به بهانه ای رجال و شخصیتهای بزرگ هاشمی را اذیت میکرد. از جمله، آنها را مجبور میساخت هر روز در فرمانداری حاضر شده خود را معرفی نمایند، او به این هم اکتفا نکرده، آنها را ضامن حضور یکدیگر قرار میداد و یکی را به علت غیبت دیگری، مؤاخذه و بازداشت مینمود!(23)
یک روز (حسین صاحب فخ) و(یحیی بن عبدالله) را به خاطر غیبت یکی از بزرگان بنی هاشم سخت مؤاخذه کرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همین امر مثل جرقه ای که به انبار باروتی برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشمیان گردیده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدینه شعله ور گردید.
شهید فخّ کیست؟
چنانکه اشاره شد، رهبری این نهضت را (حسین بن علی)مشهور به شهید فخّ، نواده حضرت مجتبی، به عهده داشت. او یکی از رجال برجسته، بافضیلت و شهامت، و عالیقدر هاشمی بود. او مردی وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالی انسانی، یک چهره معروف و ممتاز به شمار میرفت.(24)
او از پدر ومادر با فضیلت و پاکدامنی که در پرتو صفات عالی انسانی خود به (زوج صالح) مشهور بودند ، به دنیا آمده و در خانواده فضیلت و تقوی و شهامت پرورش یافته بود.
پدر و دایی و جد و عموی مادری و عده ای دیگر از خویشان و نزدیکان او، به وسیله (منصور دوانیقی)به شهادت رسیده بودند و این خانواده بزرگ که چندین نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانی داده بود، پیوسته در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود.(25)
حسین که در چنین خانوادهای پرورش یافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخیمان (منصور) فراموش نمیکرد و یادآوری شهادت آنان روح پرشور و دلیر او را که لبریز از احساسات ضد عباسی بود، سخت آزرده میساخت، ولی به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزیر از سکوت درد آلودی بود.
او که قبلاً احساساتش جریحه دار شده بود، بیدادگریهای هادی عباسی و مخصوصاً حاکم مدینه، کاسه صبرش را لبریز نموده او را به سوی قیام بر ضدّ حکومت هادی پیش برد.
شکست نهضت
به محض آنکه حسین قیام کرد، عده زیادی از هاشیمان و مردم مدینه با او بیعت کرده با نیروهای هادی به نبرد پرداختند و پس از آنکه طرفداران هادی را مجبور به عقب نشینی کردند، به فاصله چند روز، تجهیز قوا نموده به سوی مکه حرکت کردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ایام حج، شهر مکه را پایگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدینه و حرکت این عده به سوی مکه، به اطلاع هادی رسید. هادی سپاهی را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمین (فخ) دو سپاه به هم رسیدند و جنگ سختی در گرفت. در جریان جنگ، حسین وعدهای دیگر از رجال و بزرگان هاشمی به شهادت رسیدند و بقیه سپاه او پراکنده شدند وعده ای نیز اسیر شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسیدند.
مزدوران حکومت هادی به کشتن آنان اکتفا نکرده از دفن اجساد آنان خودداری نمودند و سرهایشان را از تن جدا کرده ناجوانمردانه برای هادی عباسی به بغداد فرستادند که به گفته بعضی از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(26)
شکست نهضت شهید فخ فاجعه بسیار تلخ و دردآلودی بود که دل همه شیعیان و مخصوصاً خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز کربلا را در خاطرها زنده کرد.
این فاجعه به قدری دلخراش و فجیع بود که سالها بعد، امام جواد میفرمود: پس از فاجعه کربلا هیچ فاجعه ای برای ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(27)
پیشوای هفتم، و شهید فخّ
این حادثه بیارتباط با روش پیشوای هفتم نبود، زیرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشکیل نهضت از آن اطلاع داشت، بلکه با حسین شهید فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پیشوای هفتم شکست نهضت را پیش بینی میکرد، لیکن هنگامی که احساس کرد حسین در تصمیم خود استوار است، به او فرمود:
(گرچه تو شهید خواهی شد، ولی باز در جهاد و پیکار کوشا باش، این گروه، مردمی پلید و بدکارند که اظهار ایمان میکنند ولی در باطن ایمان و اعتقادی ندارند، من در این راه اجر و پاداش شما را از خدای بزرگ میخواهم).(28)
از طرف دیگر هادی عباسی که میدانست پیشوای هفتم بزرگترین شخصیت خاندان پیامبر است و سادات و بنی هاشم از روش او الهام میگیرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگین شد، زیرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتی رهبری این عملیات را آن حضرت به عهده داشته است، به همین جهت امام هفتم را تهدید به قتل کرده گفت:
(به خدا سوگند، حسین (صاحب فخ)، به دستور موسی بن جعفر بر ضد من قیام کرده و از او پیروی نموده است، زیرا امام و پیشوای این خاندان کسی جز موسی بن جعفر نیست. خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم)!!(29)
این تهدیدها گرچه از طرف پیشوای هفتم با خونسردی تلقی شد، لکن در میان خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) و شیعیان و علاقه مندان آن حضرت سخت ایجاد وحشت کرد، ولی پیش از آنکه هادی موفق به اجرای مقاصد پلید خود گردد، طومار عمرش درهم پیچیده شد و خبر مرگش موجی از شادی و سرور در مدینه برانگیخت!
3- هارون الرشید
زمامداران اموی و عباسی، که چندین قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامی حکومت کردند، برای استوار ساختن پایه های حکومت خود و به منظور تسلط بیشتر بر مردم، در پی کسب نفوذ معنوی در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامداری آنان را از جان و دل پذیرفته، اطاعت از آنان را وظیفه واجب دینی خود بدانند! و از آنجا که اعتقاد قلبی چیزی نیست که بازور و قدرت به وجود آید یا با زور از بین برود، ناگزیر از راه عوام فریبی وارد شده با نقشه های مزورانه برای کسب نفوذ معنوی تلاش میکردند.
البته در این زمینه عباسیان برحسب ظاهر، برگ برندهای در دست داشتند که امویان فاقد آن بودند و آن عبارت از خویشاوندی و قرابت با خاندان پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) بودند.
بنیعباس که از نسل عموی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) (عباس بن عبدالمطلب) بودند، از انتساب خود به خاندان رسالت بهرهبرداری تبلیغاتی نموده خود را وارث خلافت معرفی میکردند.(30)
لکن با این حال، حربه تبلیغاتی آنان در برابر پیشوایان بزرگ شیعه کند بود، زیرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نیست، بلکه آنچه مهم است شایستگی و عظمت و پاکی خود رهبر و پیشوا است.
ثانیاً بر فرض اینکه وارثت در این مسئله دخیل باشد، باز فرزندان امیرمؤمنان - علیهالسلام - بر دیگران مقدم بودند، زیرا قرابت نزدیکتری با پیامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند.
پیشوایان بزرگ شیعه، که هم شایستگی شخصی و هم انتساب نزدیک به پیامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشی که زمامداران اموی و عباسی برای کسب نفوذ معنوی به عمل میآوردند، باز عملاً کفه ترازوی محبوبیت عمومی، به نفع پیشوایان بزرگ دینی سنگینی میکرد.
حکومت بر (دل)ها
این موضوع در میان خلفای عباسی، بیش از همه، در زمان هارون جلوه گر بود.هارون که با آن همه قدرت و توسعه منطقه حکومت، احساس میکرد هنوز دلهای مردم با پیشوای هفتم (موسی بن جعفر) - علیهالسلام - است، از این امر سخت رنج میبرد و با تلاشهای مذبوحانه ای در صدد خنثی کردن نفوذ معنوی امام بر میآمد.
برای او قابل تحمل نبود که هر روز گزارش دریافت کند که مردم مالیات اسلامی خود را مخفیانه به موسی بن جعفر میپردازند و با این عمل خود، در واقع حاکمیت او را به رسمیت شناخته از حکومت عباسی ابراز تنفر میکنند. روی همین اصل بود که روزی هارون، وقتی که پیشوای هفتم را کنار (کعبه) دید به او گفت:
(تو هستی که مردم پنهانی با تو بیعت کرده تو را به پیشوایی بر میگزینند؟)
امام فرمود: من بر (دل)ها و قلوب مردم حکومت میکنم و تو بر (تن)ها و بدنها!(31)
فرزند پیامبر (صلی الله علیه و آله) کیست؟
چنانکه اشاره شد، هارون آشکارا روی انتساب خود به مقام رسالت تکیه نموده در هر فرصتی آن را مطرح میکرد. وی روزی وارد شهر مدینه شد و رهسپار زیارت قبر مطهر پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) گردید. هنگامی که به حرم پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسید، انبوه جمعیت از قریش و قبائل دیگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پیامبر نموده گفت:
(درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پسر عمو!)(32). او در میان آن جمعیت زیاد، نسبت عمو زادگی خود با پیامبر اسلام (ص) را به رخ مردم میکشید و عمداً به آن افتخار مینمود تا مردم بدانند خلیفه پسر عموی پیامبر است!
در این هنگام پیشوای هفتم که در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزدیک قبر پیامبر رفت و با صدای بلند گفت: (درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پدر!). هارون از این سخن سخت ناراحت شد، به طوری که رنگ صورتش تغییر یافت و بیاختیار گفت: واقعاً این افتخار است.(33)
او نه تنها کوشش میکرد انتساب خویش به مقام رسالت را به رخ مردم بکشد، بلکه به وسائلی میخواست پیامبر زادگی این پیشوایان بزرگ را نیز انکار کند. او روزی به پیشوای هفتم چنین گفت:
(شماچگونه ادعا میکنید که فرزند پیامبر هستید، درحالی که در حقیقت فرزندان علی هستید، زیرا هرکس به جد پدری خود منسوب میشود نه جد مادری)! امام کاظم علیه السلام - در پاسخ وی آیه ای را قرأت نمود که خداوند ضمن آن میفرماید: (...و از نژاد ابراهیم، داود و سلیمان و ایوب...و (نیز) زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را که همگی از نیکان و شایستگانند، هدایت نمودیم).(34)
آنگاه فرمود: در این آیه، عیسی از فرزندان پیامبران بزرگ پیشین شمرده شده است در صورتی که او پدر نداشت و تنها از طریق مادرش مریم نسبت به پیامبران میرساند، بنابراین به حکم آیه، فرزندان دختری نیز فرزند محسوب میشوند. ما نیز به واسطه ماردمان (فاطمه)، فرزند پیامبر محسوب میشویم(35). هارون در برابر این استدلال متین جز سکوت چاره ای نداشت!
در مناظره مشابه و مفصل و مهیجی که امام هفتم علیه السلام - با هارون داشت، در پاسخ سؤال وی که چرا شما را فرزندان رسول خدا مینامند، نه فرزندان علی علیه السلام -؟ فرمود:
اگر پیامبر (صلی الله علیه و آله) زنده شود و دختر تو را برای خود خواستگاری کند، آیا دختر خود را به پیامبر تزویج میکنی؟
- نه تنها تزویج میکنم، بلکه با این وصلت به تمام عرب و عجم افتخار کنم!
- ولی این مطلب در مورد من صادق نیست، نه پیامبر (صلی الله علیه و آله) دختر مرا خواستگاری میکند و نه من دخترم را به او تزویج مینمایم.
- چرا؟
- برای اینکه من از نسل او هستم و این ازدواج حرام است، ولی تو از نسل او نیستی.
- آفرین، کاملاً صحیح است!(36)
این قصر از آن کیست؟
روزی پیشوای هفتم وارد یکی از کاخهای بسیار عظیم و باشکوه هارون در بغداد شد. هارون که مست قدرت و حکومت بود، به قصر خود اشاره کرده با نخوت و تکبر پرسید:
- این قصر از آن کیست؟
نظر وی از این جمله آن بود که شکوه و قدرت خود را به رخ امام بکشد! حضرت بدون آنکه کوچکترین اهمیتی به کاخ پر زرق و برق او بدهد، با کمال صراحت فرمود:
- این خانه، خانه فاسقان است؛ همان کسانی که خداوند درباره آنان میفرماید:
(بزودی کسانی را که در زمین بناحق کبر میورزند، و هرگاه آیات الهی را ببینند ایمان نمیآورند، و اگر راه رشد و کمال را ببینند آن را در پیش نمیگیرند، ولی هرگاه راه گمراهی را ببینند آن را طی میکنند، از (مطالعه و درک) آیات خود منصرف خواهم کرد، زیرا آنان آیات ما را تکذیب نموده از آن غفلت ورزیدهاند)(37).
هارون از این پاسخ، سخت ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی پنهان میکرد، با التهاب پرسید:
- پس این خانه از آن کیست؟
امام بیدرنگ فرمود:
- (اگر حقیقت را میخواهی) این خانه از آن شیعیان و پیروان ما است، ولی دیگران بازور و قدرت، آن را تصاحب نموده اند.
- اگر این قصر از آنِ شیعیان است، پس چرا صاحب خانه، آن را باز نمیستاند؟
- این خانه در حال عمران و آبادی از صاحب اصلیش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت(38).
هارون؛ مرد چند شخصیتی
هر فردی از نظر طرز تفکر و صفات اخلاقی، وضع مشخصی دارد، و خصوصیات اخلاقی و رفتار او، مثل قیافه خاص وی، از یک شخصیت معین حکایت میکند، ولی بعضی از افراد، در اثر نارسایی های تربیتی یا عوامل دیگر، دارای یک نوع تضاد روحی و ناهماهنگی در شخصیت و زیربنای فکری هستند. این افراد، از نظر منش و شخصیت دارای یک شخصیت نیستند، بلکه دو شخصیتی و حتی گاه، چند شخصیتی هستند و به همین دلیل اعمال و رفتار متضادی از آنان سر میزند که گاه موجب شگفت میگردد.
گرچه در بدو نظر، قبول چنین تضادی قدری دشوار است، ولی با توجه به خصوصیات بشر روشن میگردد که نه تنها چنین چیزی ممکن است، بلکه بسیاری از افراد گرفتار آن هستند.
امروز در کتب روانشناسی میخوانیم که (...بشر بسهولت ممکن است دستخوش احساسات دروغین و هوسهای ناپایدار و آتشین خود گردد. یعنی در عین حساسیت، سخت بیعاطفه؛ در عین صداقت، دروغگو؛ و در عین بیریایی و صفا، حتی خویشتن را بفریبد! اینها تضادهایی است که نه تنها جمع آنها در بشر ممکن است، بلکه از خصوصیات وجود دو بخش (آگاه) و (ناآگاه) روح انسانی است)(39).
این گونه افراد، دارای احساسات کاذب و متضاد هستند و به همین جهت رفتاری نامتعادل دارند: در عین (تجمل پرستی) و اشرافیت، گاه گرایشهای (زاهدانه) و صوفیگرانه دارند، نیمی از فضای فکری آنان تحت تأثیر تعالیم دینی است، و نیم دیگر جولانگاه لذت طلبی و ماده پرستی. اگر گذارشان به مسجد بیفتد در صف عابدان قرار میگیرند، و هرگاه به میکده گذر کنند لبی ترمی کنند!از یک سو خشونت را از حد میگذرانند و از سوی دیگر اشک ترحم میریزند!
تاریخ، نمونه هایی از این افراد چند شخصیتی به خاطر دارد که یکی از آنان (هارون الرشید) است.
هارون که در دربار خلافت به دنیا آمده و از کوچکی، با عیش و خوشگذرانی خوگرفته بود، طبعاً کشش نیرومندی به سوی لذت طلبی و خوشگذرانی و اشرافیگری داشت، و از سوی دیگر محیط کشور اسلامی و موقعیت خود وی، ایجاب میکرد که یک فرد مسلمانان و پایبند به مقررات آیین اسلام باشد، ازینرو، وجود او معجونی از خوب و بد و زشت و زیبا بود.
او خصوصیات عجیب و متضادی داشت که در کمتر کسی به چشم میخورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ایمان و کفر، سازگاری و سختگیری، به طرز عجیبی در وجود او بهم آمیخته بود. او از یک سو از ظلم و ستم باک نداشت و خونهای پاک افراد بیگناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) را بیباکانه میریخت، و از سوی دیگر هنگامی که پای وعظ علما و صاحبدلان مینشست و به یاد روز رستاخیز میافتاد، سخت میگریست!. او هم نماز میخواند و هم به میگساری و عیش و طرب میپرداخت. هنگام شنیدن نصایح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ایمانتر جلوه میکرد، اما وقتی که بر تخت خلافت مینشست و به رتق و فتق امور کشور میپرداخت از (نرون) و (چنگیز) کمتر نبود!
مورخان مینویسند: روزی هارون به دیدار (فُضَیْل بن عیاض)، یکی از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضیل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال ناروای او پرداخت و وی را از عذاب الهی که در انتظار ستمگران است، بیم داد. هارون وقتی این نصایح را شنید به قدری گریست که از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضیل خواست دو باره او را موعظه نماید. چندین بار نصایح فضیل، و به دنبال آن، بیهوشی هارون تکرار گردید! سپس هارون هزار دینار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نماید.
هارون با این رفتار، نمونه کاملی از دوگانگی و تضاد شخصیت را نمودار ساخته بود، زیرا گویی از نظر او کافی بود که از ترس خدا گریه کند و بیهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بکند. او دو هزار کنیزک داشت که سیصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنیاگری بودند(40). نقل میکنند که وی یک بار به طرب آمده دستور داد سه میلیون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار دیگر که به طرب آمد، دستور داد تا آوازه خوانی را که او را به طرب آورده بود، فرمانروای مصر کنند!!(41)
هارون کنیزکی را به یکصد هزار دینار، و کنیزک دیگر را به سی و ششهزار دینار خریداری کرد، اما دومی را فقط یک شب نگاهداشت و روز دیگر، او را به یکی از درباریان خود بخشید! حالا علت این بخشش چه بود، خدا میداند!(42)
بدیهی است که هارون این ولخرجی ها را از بیت المال مسلمانان میکرد، زیرا جد او، منصور، هنگام رسیدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان یک ستاره نداشت. بنابراین آن پولها محصول عرق جبین و کَدّ یمین کشاورزان فقیر و مردم تنگدست و بینوا بود که به این ترتیب خداپسندانه! به مصرف میرسید(43)؛ اما او با این همه خیانت به اموال عمومی، اشک تمساح میریخت! و همچون مردان پاک، خود را پرهیزگار میدانست!
چهره حقیقی هارون
(احمد امین) نویسنده معاصر مصری، پس از آنکه دو علت برای گرایش هارون (و مردم زمان او) به عیش و خوشگذرانی ذکر نموده، اولی را توسعه زندگی و رفاه عمومی در دوره وی، و دومی را نفوذ ایرانیان (که به گفته وی از قدیم گرایش به خوشگذرانی داشتند) در دربار وی معرفی میکند، مینویسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربیت و سرشت خود رشید است. او به عقیده من جوانی دارای احساسات تند بود، ولی نه به طوری که صد در صد تسلیم احساسات خود شود، بلکه در عین حال ارادهای قوی داشت. او از نظر فطرت و تربیت، دارای روحیه نظامی بود، و بارها به شرق و غرب لشگرکشی کرد، ولی همین تندی احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانی، چهرهه ای گوناگونی به او داده بود:
هنگام شنیدن و عظ، سخت متأثر میشد و صدا به گریه بلند میکرد، هنگام استماع موسیقی چنان به طرب میآمد که سر از پا نمیشناخت. در بزم او وقتی که (ابراهیم موصلی) آواز میخواند، (بَرْصوما) ساز مینواخت و (زَلْزَل) دف میزد، هارون چنان به طرب میآمد که با طرز جسارت آمیزی میگفت:
(ای آدم! اگر امروز میدیدی که از فرزندان تو، چه کسانی در بزم من شرکت دارند، خوشحال میشدی)!(44)
احساسات به اصطلاح دینی در هارون رشد کرد، اما به موازات آن، هوسرانی و علاقه به ساز و آواز و طرب نیز فزونی یافت. در نتیجه، او هم نماز میخواند و هم زیاد به موسیقی و شعر و آواز گوش میکرد و به طرب میآمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه میشد و در هر جهت نیز به حد افراط میرسید.
هنگامی که از برامکه خرسند بود، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولی هنگامی که مورد غضب وی قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامکه تحریک کردند، آنان را محو و نابود ساخت.
او از آواز ابراهیم موصلی سخت لذت میبرد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار میداد، ولی هیچ وقت از خود نمیپرسید که به چه مجوزی بیت المال مسلمانان را به جیب این گونه افراد میریزد؟
نویسنده کتاب (الأغانی) جمله جالبی دارد که طی آن، به بهترین وجهی عواطف متضاد و شخصیت غیر عادی هارون را ترسیم نموده است:
(هارون هنگام شنیدن وعظ از همه بیشتر اشک میریخت و در هنگام خشم و تندی، از همه ظالمتر بود)!
ازینرو جای تعجب نبود که او یک فرد دیندار جلوه کند، و نماز زیاد بخواند، ولی روزی خشمگین گردد و بدون کوچکترین مجوزی، خون بیگناهان را بریزد، و روز دیگر چنان به طرب آید که از خودبیخود گردد. اینها صفاتی است که جمع آنها در یک فرد، بسهولت قابل تصور است(45).
از آنچه گفتیم، چهره حقیقی و ماهیت هارون روشن گردید. متأسفانه بعضی از مورخان در بررسی روحیه و طرز رفتار و حکومت او (و امثال او) حقایق را کتمان نموده و دانسته یا ندانسته تنها نیمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسیم نموده اند، اما نیمرخ دیگر را وارونه نشان دادهاند، در حالی که لازمه یک بررسی تحقیقی و بیطرفانه این است که تمام جوانب شخصیت و رفتار فرد مورد بررسی قرار گیرد.
نیرنگهای هارون و تظاهر او به دینداری
چنانکه در چند صفحه پیش گفتیم با آنکه زمامداران اموی و عباسی در منحرف ساختن حکومت اسلامی از محور اصلی خود، و جبهه بندی در برابر خاندان پیامبر، باهم مشترک بودند، ولی این تفاوت را داشتند که خلفای اموی - به استثنای معاویه و یکی دو نفر دیگر - چندان ارتباطی با رجال و دانشمندان دینی نداشتند و در کار آنان زیاد مداخله نمیکردند، بلکه بیشتر به امور مالی کشور و امثال اینها میپرداختند و علما و دانشمندان اسلامی را غالباً - به حال خود وا میگذاشتند، ازینرو حکومت آنان از وجهه دینی بر خور دار نبود.
ولی هنگامی که بساط حکومت امویان برچیده شد و عباسیان روی کار آمدند، قضیه برعکس شد:
حکومت رنگ دینی به خود گرفت، کوشش برای بهره برداری از عوامل مذهبی به نفع حکومت آغاز گردید، و تظاهر به دینداری و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامی، مخصوصاً در زمان خلفای نخستین عباسی، رواج یافت.
علت این امر آن بود که عباسیان نمیخواستند تنها به عنوان زمامدار سیاسی شناخته شوند، بلکه میخواستند در عین زمامداری، وجهه دینی و رنگ مذهبی نیز به خود بگیرند تا از این رهگذر، از احترام در افکار عمومی بر خور دار گردند(46).
نمونه های زیادی از تظاهر خلفای عباسی به دینداری و جلب عواطف مذهبی مردم در دست است که گویای کوششهای مزورانه آنان در جهت کسب وجهه دینی میباشد.
(جرجی زیدان) مینویسد:
(خلفای عباسی، خلفای فاطمی مصر، خلفای اموی اندلس، به علّت برخوداری از رنگ دینی، در برابر بسیاری از مشکلات پایدار شدند. به همین گونه، دوام حکومتهای غیرعرب مانند حکومت عثمانی که جنبه دینی یافته بودند، بیش از سایر حکومتها بوده است...)
اینان برای آنکه در نظر مردم عوام محبوبیت پیدا کنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حکومت خود را حکومت مبعوث از جانب خدا معرفی میکردند.
(جرجی زیدان) در زمینه نفوذ تبلیغات فریبنده خلفا در میان عوام و میزان باور مردم به این سخنان، اضافه میکند:
(...تا آنجا که (مردم) میگفتند: خلافت عباسیان تا آمدن مسیح از آسمان دوام میآورد و اگر خلافت عباسی منقرض شود، آفتاب غروب میکند! باران نمیبارد! و گیاه خشک میشود!(مقصود جرجی زیدان البته سنیان است، زیرا شیعیان از ابتدا خلفای ثلاث و اموی و عباسی و عثمانی و غیره را غاصب خلافت میدانستند و به آنان عقیده نداشتند مترجم).
خلفای عباسی هم این گزافه ها را به خود پسندیدند، حتی هارون که مرد چیز فهمی بود و در زمان او فرهنگ اسلامی ترقی کرده بود، از این تملّقها خوشش میآمد...و اگر در دوره ترقی و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است که در دوره فساد، موهومات جای حقیقت را میگیرد و متملقان و چاپلوسان پیش میآیند و فرمانروایان و پادشاهان، از حرف، بیش از عمل خشنود میشوند. از آنرو است که همین چاپلوسان، (متوکل) عباسی را سایه خداوند (اعلیحضرت ظل الله) میخواندند و میگفتند: این سایه رحمت، برای نگهداری مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر درباری چاپلوس (ابن هانی)، (المعز) فاطمی را چنین میستاید:
(آنچه تو اراده کنی به وقوع میپیوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده کنند، پس فرمان بده و فرمانروایی کن که (واحد قهار) تو هستی)!!(47) (چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!!)
ولی در میان عباسیان شاید کمتر کسی به اندازه هارون به این قسمت توجه میکرد و کمتر کسی به اندازه او از این تظاهرها بهره برداری مینمود.
هارون اصرار عجیبی داشت که به تمام اعمال و رفتارش رنگ دینی بدهد. او روی تمام جنایتها و عیاشیهای خود سرپوش دینی میگذاشت و همه را با یک سلسله توجیهات، مطابق موازین دینی قلمداد میکرد.
میگویند: او در یکی از سالهای خلافتش به مکه رفت. در اثنای انجام مراسم حج برای پزشک مسیحی خود، (جبریل بن بختیشوع)، دعای بسیار میکرد.
بنی هاشم از این موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان که: این مرد، ذمّی است و مسلمان نیست و دعا در حق او جایز نمیباشد، گفت: درست است ولی سلامت و تندرستی من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستی من! بنابراین خیر و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشی او بسته است و دعا در حق او اشکالی ندارد!(48)
منطق هارون، منطق عجیبی بود. طبق منطق او تمام مصالح عالی جامعه اسلامی در وجود او خلاصه میشد و همه چیز میبایست فدای حفظ جان او شود، زیرا طبق این استدلال، او تنها یک زمامدار نبود، بلکه وجود او برای جامعه اسلامی ضرورت حیاتی داشت! شاید تصور شود که توجیه تمام اعمال و رفتار فردی مثل هارون، با منطق دین، کار دشواری است، ولی او با استخدام و خریدن تنی چند از قضات و فقهای مزدور و دنیاپرست آن روز، راه را برای توجیه اعمال خود، کاملاً هموار کرده بود.
شورای قضائی !
یکی از نمونه های بارز فریبکاری و تظاهر هارون به دینداری، جریان شهادت و قتل (یحیی بن عبدالله) است.
(یحیی بن عبدالله) نواده امام حسن، یکی از بزرگان خاندان هاشمی و چهره ممتاز و برجستهای به شمار میرفت و از یاران خاص امام صادق علیه السلام - و مورد توجه آن حضرت بود(49).
یحیی در جریان قیام (حسین شهید فخّ) بر ضد حکومت ستمگر عباسی، در سپاه او شرکت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب میشد. او پس از شکست و شهادت حسین، با گروهی به (دیلم) رفت و در آنجا به فعالیت پرداخت. مردم آن منطقه به او پیوستند و نیروی قابل توجهی تشکیل دادند.
هارون (فضل بن یحیی برمکی) را به سپاهی به دیلم فرستاد. فضل پس از ورود به دیلم، به دستور هارون باب مراسله را به یحیی باز کرده وعده های شیرین داد و به و او پیشنهاد امان کرد. یحیی که بر اثر توطئه های هارون و فضل نیروهای طرفدار خود را در حال تفرق و پراکندگی میدید، ناگزیر راضی به قبول امان شد. پس از آنکه هارون امان نامه ای به خط خود به او نوشت و گروهی از بزرگان را شاهد قرار داد، یحیی وارد بغداد شد.
هارون ابتدأاً با مهربانی با او رفتار کرد و اموال فراوانی در اختیار او گذاشت، ولی پنهانی نقشه قتل او را کشید و او را متهم ساخت که مخفیانه مردم را دور خود جمع کرده در صدد قیام بر ضد او است، امّا چون امان نامه مؤکّد و صریحی به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازینرو تصمیم گرفت برای نقض اماننامه، فتوایی از فقها گرفته برای اقدام خود مجوز شرعی! درست کند، لذا دستور داد شورایی مرکب از فقهأ و قضات با شرکت (محمد بن حسن شیبانی)، (حسن بن زیاد لؤلؤی)، و (ابوالبَخْتَری)(50) تشکیل گردد تا در مورد صحت یا بطلان اماننامه رأی بدهند(51).
همین که شواری قضائی تشکیل شد، ابتدأاً (محمد بن حسن) که دانشمند نسبتاً آزاده ای بود و مثل استادش (ابو یوسف) خود را به هارون نفروخته بود(52)، امان نامه را خواند و گفت: اماننامه صحیح و مؤکدی است و هیچ راهی برای نقض آن وجود ندارد(53).
ابوالبختری آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: این اماننامه باطل و بیارزش است! یحیی بر ضد خلیفه قیام کرده و خون عده ای را ریخته است، او را بکشید، خونش به گردن من! هارون از این فتوا فوق ال
- [سایر] امام کاظم(ع) چند فرزند داشته است؟
- [سایر] چرا به امام موسی کاظم(ع) و امام رضا(ع) لقب (ابا الحسن) را دادهاند؟
- [سایر] چگونگی مبارزات سیاسی امام کاظم(ع) را شرح دهید؟
- [سایر] ذکر دائم امام موسی کاظم(ع) چه بود؟
- [سایر] زندگانی امام کاظم علیه السلام (ع) را بیان کنید؟
- [سایر] امام کاظم (ع) چند همسر وچند فرزند داشتند؟
- [سایر] امام موسی (ع) چند سال در زندان بودند؟
- [سایر] شعر بمناسبت شهادت امام کاظم ع بفرمایید؟
- [سایر] شعر بمناسبت شهادت امام کاظم ع بفرمایید؟
- [سایر] کلیاتی از زندگی و فضایل امام کاظم علیه السلام چیست؟
- [آیت الله مظاهری] مکروه است که در گریه بر میّت صدا را خیلی بلند کنند. ______ 1) آیا تو بر پیمانی - که با آن ما را ترک کردی - وفاداری؟ پیمان بر شهادت به اینکه نیست خدایی غیر از خداوند متعال، او که یکتاست و شریکی برای او نیست و به اینکه محمد صلی الله علیه وآله وسلم بنده و رسول اوست و سید پیامبران و خاتم آنان است و به اینکه علی علیه السلام امیر مومنان و سید امامان و امامی است که خداوند متعال، فرمانبرداری از او را بر همه عالمیان واجب فرموده است و به اینکه حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و حسن بن علی و قائم آل محمد - که درودهای خداوند بر آنان باد - امامان مومنان و حجّتهای خداوند بر همه خلائق و امامان تو هستند، که پیشروان هدایت و نیکوکاری هستند. 2) هنگامی که دو فرشته نزدیک به خداوند (نکیر و منکر) که فرستادگان از جانب خدای متعالند، به سوی تو آمدند و از تو در مورد خدایت و پیامبرت و دینت و کتابت و قبلهات و امامانت سوال کردند،پس نترس و اندوهگین نشو و در جواب آنان بگو: خداوند، پروردگار من و محمد صلی الله علیه وآله وسلم، پیامبر من و اسلام، دین من و قرآن، کتاب من و کعبه، قبله من و امیر مومنان علی بن ابی طالب، امام من و حسن بن علی، امام من و حسین بن علی، امام من و زین العابدین، امام من و محمد باقر، امام من و جعفر صادق، امام من، و موسی کاظم، امام من و علی رضا، امام من و محمد جواد امام من و علی هادی، امام من و حسن عسکری، امام من و حجّت منتظَر، امام من میباشند، اینان - که درودهای خداوند بر آنان باد - امامان و سروران و رهبران و شفیعان من میباشند، در دنیا و آخرت به آنان دوستی میورزم و از دشمنان آنان دوری میجویم، سپس بدان ای فلان فرزند فلان. 3) بدرستی که خداوند متعال، بهترین پروردگار و محمد صلی الله علیه وآله وسلم، بهترین پیامبر و امیر مومنان علی بن ابی طالب و فرزندان معصوم او یعنی دوازده امام، بهترین امامان هستند و آنچه را محمد صلی الله علیه وآله وسلم آورده است حقّ است و مرگ حقّ است و سوال منکر و نکیر در قبر حقّ است و برانگیخته شدن (برای روز قیامت)، حقّ است و رستاخیز، حقّ است و صراط، حقّ است و میزان (اعمال)، حقّ است و تطایر کتب، حقّ است و بهشت، حقّ است و جهنم، حقّ است و آن ساعت معهود (روز قیامت)، خواهد آمد و هیچ تردیدی در آن نیست و به تحقیق خداوند متعال کسانی را، که در قبرها هستند، بر خواهد انگیخت. 4) خداوند تو را بر قول ثابت، پایدار فرماید و به راه مستقیم هدایت فرماید و بین تو و امامان تو در جایگاهی از رحمتش، شناخت ایجاد فرماید. 5) خداوندا زمین را از دو پهلوی او گشاده گردان و روح او را بسوی خودت بالا بر و او را با برهانی از خودت روبرو گردان، خداوندا (درخواست میکنیم)عفو تو را، عفو تو را. 6) خداوندا زمین را از دو پهلوی او گشاده گردان و روح او را بسوی خودت بالا بر و او را از جانب خودت با رضوان روبرو کن و قبر او را از بخشایش خودت آرام فرما، رحمتی که بوسیله آن از مهربانی هر کس دیگری بی نیاز گردد.
- [آیت الله سیستانی] مستحب است قبر را به اندازه قد انسان متوسط گود کنند ، و میّت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند ، مگر آنکه قبرستان دورتر از جهتی بهتر باشد ، مثل آنکه مردمان خوب در آنجا دفن شده باشند ، یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به آنجا بروند . و نیز مستحب است جنازه را در چند ذرعی قبر ، زمین بگذارند و تا سه مرتبه کم کم نزدیک ببرند و در هر مرتبه زمین بگذارند و بر دارند ، و در نوبت چهارم وارد قبر کنند . و اگر میّت مرد است در دفعه سوم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پائین قبر باشد ، و در دفعه چهارم از طرف سر وارد قبر نمایند . و اگر زن است در دفعه سوم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچهای رو ی قبر بگیرند . و نیز مستحب است جنازه را به آرامی از تابوت بگیرند و وارد قبر کنند ، و دعاهائی که دستور داده شده پیش از دفن و موقع دفن بخوانند ، و بعد از آنکه میّت را در لحد گذاشتند گرههای کفن را باز کنند و صورت میّت را روی خاک بگذارند ، و بالشی از خاک زیر سر او بسازند ، و پشت میّت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میّت به پشت نگردد ، و پیش از آنکه لحد را پوشانند دست راست را به شانه راست میّت بزنند ، و دست چپ را به قوّت بر شانه چپ میّت بگذارند ، و دهان را نزدیک گوش او ببرند و به شدّت حرکتش دهند و سه مرتبه بگویند : (اِسْمَعْ اِفْهَمُ یا فلان ابن فلان) و بجای فلان ابن فلان اسم میّت و پدرش را بگویند . مثلاً اگر اسم او محمّد و اسم پدرش علی است سه مرتبه بگویند : (اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا مُحَمَّدَ بَن عَلِیّ) ، پس از آن بگویند : (هَلْ اَنْتَ عَلَی العَهْدِ الَّذِی فارَقْتَنا عَلَیْهِ ، مِنْ شَهادَةِ آن لا اِله إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ وَسَیّدُ النَّبِیِّینَ وَخاتَمُ المُرْسَلِینَ ، وَاَنَّ عَلِیّاً اَمِیرُ المُؤْمِنینَ وَسَیّدُ الوَصِیّینَ وَاِمامٌ اِفْتَرَضَ اللّهُ طاعَتَهُ عَلَی العالَمین وَاَنَّ الحَسَنَ وَالحُسَینَ وَعَلِیَّ بنَ الحُسَینِ وَمُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍ وَ جَعْفَرَ بَنَ محَمَّدَ وَ مُوسَی بنَ جَعْفَرٍ وَ عَلیّ بنَ مُوسی وَ مَحَمّد بنَ علیّ وَ عَلیّ بنَ محمّدٍ و الحسنَ بنَ عَلیٍّ وَالْقائِمَ الحُجَّةَ المَهْدِیَّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ اَئِمَّةُ المُؤْمِنِینَ وَحُجَجُ اللّهِ عَلَی الخَلْقِ اَجْمَعِینَ ، وَأئِمَّتُکُ أَئِمَّةُ هُدیً بِکَ اَبرارٌ ، یا فلان ابن فلان) و بجای فلان ابن فلان اسم میّت و پدرش را بگوید ، و بعد بگوید : (إذا اَتاکَ المَلَکانِ المُقَرَّبانِ رَسُولَیْنِ مِنْ عِنْدِ اللّهِ تَبارَکَ وَتَعالی وَسَأَلاکَ عَنْ رَبّکَ وَعَنْ نَبِیِّکَ وَعَنْ دِینِکَ وَعَنْ کِتابِکَ وَعَنْ قِبْلَتِکَ وَعَنْ اَئِمَّتِکَ فَلا تَخَفْ وَلا تَحْزَنْ وَقُلْ فِی جَوابِهِما : اللّهُ رَبّی وَمُحَمَّدٌ صلیاللهعلیهوآلهوسلم نَبِیّ¨ ، وَالاِسْلامُ دِینِی وَالقُرْآنُ کِتابِی ، وَالکَعْبَةُ قِبْلَتِی وَاَمِیرُ المُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بنُ اَبی طالِبٍ اِمامِی ، وَالحَسَنُ بْنُ عَلِیّ المُجْتَبی إمامِی ، وَالحُسَینُ بنُ عَلِیّ الشَّهِیدُ بِکَرْبَلا إمامِی ، وَعَلِیٌّ زَیْنُ العابِدِیَن اِمامِی ، وَمُحَمَّدٌ الباقِرُ اِمامِی ، وَجَعْفَرٌ الصادِقُ اِمامِی ، وَمُوسَی الکاظِمُ اِمامی ، وَعَلِیٌّ الرّضا اِمامِی ، وَمُحَمَّدٌ الجَوادُ اِمامِی ، وَعَلِیٌّ الهادِی اِمامِی ، وَالحَسَنُ العَسْکَرِیٌّ اِمامِی ، وَالحُجَّةُ المُنْتَظَرُ اِمامِی ، هؤُلاءِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ اَئِمَّتِی وَسادَتِی وَقادَتِی وَشُفَعائِی ، بِهِمْ اَتَوَلّی وَمِنْ اَعْدائِهِمْ اَتَبَرَّأُ فِی الدُّنْیا وَالآخِرَةِ . ثُمَّ اعْلَمْ یا فلان ابن فلان) و بجای فلان ابن فلان اسم میّت و پدرش را بگوید ، و بعد بگوید : (اَنَّ اللّهَ تَبارَکَ وَتَعالی نِعْمَ الرَّبُّ ، وَاَنَّ مُحَمَّداً صلیاللهعلیهوآلهوسلم نِعْمَ الرَّسُولُ ، وَاَنَّ عَلِیَّ بْنَ اَبِی طالِبٍ وَاَوْلادَهُ المَعْصُومِینَ الاَئِمَّةَ الاِثْنی عَشَرَ نِعْمَ الاَئِمَّةُ ، وَاَنَّ ما جاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ صلیاللهعلیهوآلهوسلمحَقٌّ ، وَاَنَّ المَوْتَ حَقٌّ وَسُؤالَ مُنْکَرٍ وَنَکِیرٍ فِی القَبْرِ حَقٌّ ، وَالبَعْثَ حَقٌّ ، وَالنُّشُورَ حَقٌّ ، وَالصّراطَ حَقٌّ ، وَالمِیزانَ حَقٌّ ، وَتَطایُرَ الکُتُبِ حَقٌّ ، وَاَنَّ الجَنَّةَ حَقٌّ ، وَالنّارَ حَقٌّ ، وَاَنَّ الساعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها ، وَاَنَّ اللّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِی القُبُورِ) پس بگوید (اَفَهِمْتَ یا فُلان) و بجای فلان اسم میّت را بگوید ، پس از آن بگوید : (ثَبَّتَکَ اللّهُ بِالقَوْلِ الثّابِتِ وَهَداکَ اللّهُ إلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ ، عَرَّفَ اللّهُ بَیْنَکَ وَبَیْنَ اَوْلِیائِکَ فِی مُسْتَقَرٍ مِنْ رَحْمَتِهِ) پس بگوید : (اللّهُمَّ جافِ الأرْضَ عَنْ جَنْبَیْهِ ، وَاصْعَدْ بِرُوحِهِ اِلَیکَ ، وَلَقِّهِ مِنْکَ بُرْهاناً ، اللّهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ) .
- [آیت الله جوادی آملی] ) .االله اکبر) یعنی خدای سبحان بزرگتر از آن است که وصف شود. (أشهد أن لا إله الاّ االله ), یعنی شهادت می دهم که غیر خدای یکتا و یگانه خدای دیگری نیست . (أشهد أنّ محمداً رسول االله ); یعنی شهادت میدهم که حضرت محمدبن عبداالله(ص) پیامبر و فرستاده خداست . (أشهد أنّ علیاً امیرالمؤمنین و ولیّ االله)؛ یعنی شهادت میدهم که حضرت علی(ع)امیر مؤمنان و ولیّ خدا بر همه خلق است . (حیّ علی الصلاة )؛ یعنی بشتاب برای اقامه نماز، (حیّ علی الفلاح)؛ یعنی بشتاب برای رستگاری، (حیّ علی خیر العمل )؛ یعنی بشتاب برای بهترین کار که نماز است، (قد قامت الصلاة)؛ یعنی به تحقیق نماز برپا شد، (لا إله الاّ االله )؛ یعنی خدایی؛ جز خدای یکتا و یگانه, سزاوار پرستش نیست.
- [آیت الله فاضل لنکرانی] در طلاق خلع زن و مرد اگر بخواهند خودشان صیغه طلاق را بخوانند اول باید زن بگوید: (بذلت لک کذا علی أن تطلقنی) یعنی این مقدار را به تو می دهم تا مرا طلاق دهی. و بعد مرد بگوید: (أنت مختلعة علی کذا فأنت طالق) یعنی تو را در مقابل چیزی که داده ای طلاق دادم. در این طلاق تمام شرایطی که در طلاق رجعی گفته شده لازم است رعایت شود.
- [آیت الله فاضل لنکرانی] در صیغه طلاق مبارات نیز مثل خلع باید اول زن مهریه خودش را به شوهر ببخشد تا شوهر او را طلاق دهد و حتی می تواند به فارسی بگوید: (مهریه خودم را به تو بخشیدم تا مرا طلاق دهی). اگر شوهر بخواهد صیغه مبارات را بخواند چنانچه مثلا اسم زن فاطمه باشد، باید بگوید: بارَأْتُ زَوْجَتِی فاطِمَةَ عَلی مَهْرِها فَهِیَ طالِق یعنی مبارات کردم زنم فاطمه را در مقابل مهر او پس او رها است و اگر دیگری را وکیل کند، وکیل باید بگوید: بارَأْتُ زَوْجَةَ مُوَکِّلی فاطِمَةَ عَلی مَهْرِها فَهِیَ طالِقٌ و در هر دو صورت اگر به جای کلمه (عَلی مَهْرِها) (بِمَهْرها) بگوید اشکال ندارد.
- [آیت الله مظاهری] خوب است قبر را به اندازه قد انسان متوسّط گود کنند و میّت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند مگر آنکه قبرستان دورتر از جهتی بهتر باشد مثل آنکه مردمان خوب در آنجا دفن شده باشند یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به آنجا میروند و نیز جنازه را در چند ذرعی قبر زمین بگذارند و تا سه مرتبه کمکم نزدیک ببرند و در هر مرتبه زمین بگذارند و بردارند و در نوبت چهارم وارد قبر کنند و اگر میّت مرد است در دفعه سوّم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پایین قبر باشد و در دفعه چهارم از طرف سر وارد قبر نمایند و اگر زن است در دفعه سوّم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچهای روی قبر بگیرند و نیز جنازه را به آرامی از تابوت بگیرند و وارد قبر کنند و دعاهایی که دستور داده شده پیش از دفن و موقع دفن بخوانند و بعد از آنکه میّت را در لحد گذاشتند گرههای کفن را باز کنند و صورت میّت را روی خاک بگذارند و بالشی از خاک، زیر سر او بسازند و پشت میّت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میّت به پشت برنگردد و پیش از آنکه لحد را بپوشانند دست راست را به شانه راست میّت بزنند و دست چپ را به قوت بر شانه چپ میّت بگذارند و دهان را نزدیک گوش او ببرند و بشدت حرکتش دهند و سه مرتبه بگویند: (اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا فُلانَ بْنَ فُلان). یعنی (بشنو و بفهم ای فلان فرزند فلان) و به جای فلان اسم میّت و پدرش را بگویند مثلاً اگر اسم او محمد و اسم پدرش علی است سه مرتبه بگویند: (اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا مُحَمَّدَبْنَ عَلِیٍّ). پس از آن بگویند: (هَلْ اَنْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذی فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداًصلی الله علیه وآله وسلم عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَیِّدُ النَّبیّینَ وَ خاتَمُ المُرْسَلینَ وَ اَنَّ عَلِیّاً اَمیرُالْمُؤْمِنینَ وَ سَیِّدُ الْوَصِیّینَ وَ اِمامٌ اِفْتَرَضَ اللَّهُ طاعَتَهُ عَلَی الْعالَمینَ وَ اَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسی وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ وَ عَلیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ وَ الْقائِمَ الحُجَّةَ الْمَهْدِیَّ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ اَئِمَّةُ الْمُؤْمِنینَ و حُجَجُ اللَّهِ عَلَی الْخَلْقِ اَجْمَعین وَ اَئِمَّتُکَ اَئِمَّةُ هُدیً بِکَ اَبْرارٌ یا فُلانَ بْنَ فُلانٍ).(1) و به جای فلان بن فلان، اسم میّت و پدرش را بگوید و بعد بگوید: (اِذا اَتاکَ الْمَلَکانِ المُقَرَّبانِ رَسُولَیْنِ مِنْ عِنْدِاللَّهِ تَبارَکَ وَ تَعالی وَ سَئَلاکَ عَنْ رَبِّکَ و عَنْ نَبِیِّکَ وَ عَنْ دینِکَ وَ عَنْ کِتابِکَ وَ عَنْ قِبْلَتِکَ وَ عَنْ اَئِمَّتِکَ فَلا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ وَ قُلْ فی جَوابِهِما اَللَّهُ رَبّی وَ مُحَمَّدٌ 6 نَبِیّی وَ الْاِسلامُ دینی وَ الْقُرانُ کِتابی وَ الْکَعْبَةُ قِبْلَتی وَ أَمیرُالمُؤْمِنینَ عَلِیُّ بْنُ اَبیطالِبٍ اِمامی وَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ الْمُجْتَبی اِمامی وَ الحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ الشَّهِیدُ بِکَرْبَلا اِمامی وَ عَلِیٌّ زَیْنُ الْعابِدینَ اِمامی و مُحَمَّدٌ الْباقِرُ اِمامی وَ جَعْفَرٌ الصَّادِقُ اِمامی، وَ مُوسَی الکاظِمُ اِمامی، وَ عَلِیٌّ الرِّضا اِمامی، وَ مُحَمَّدٌ الْجَوادُ اِمامی، وَ عَلِیٌّ الْهادی اِمامی وَ الْحَسَنُ الْعَسْکَریُّ اِمامی وَ الْحُجَّةُ الْمُنْتَظَرُ اِمامی هؤُلاءِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ اَجْمَعین اَئِمَّتی وَ سادَتی وَ قادَتی وَ شُفَعائی بِهِمْ اَتَوَلّی وَ مِنْ اَعْدائِهِمْ اَتَبَرَّءُ فِی الدُّنْیا وَ الْاخِرَةِ ثُمَّ اعْلَمْ یا فُلانَبْنَ فَلانٍ).(2) و به جای فلان بن فُلان اسم میّت و پدرش را بگوید بعد بگوید: (اَنَّ اللَّهَ تَبارَکَ وَ تَعالی نِعْمَ الرَّبُّ وَ اَنَّ مُحَمَّداً صلی الله علیه وآله وسلم نِعْمَ الرَّسُولُ وَ اَنَّ أمیرَالْمُؤْمِنینَ عَلِیَّ بْنَ اَبیطالِبٍ وَ اَوْلادَهُ الْمَعْصُومینَ الْاَئمَّةَ الاِثْنی عَشَرَ نِعْمَ اَلْاَئِمَّةُ وَ اَنَّ ما جاءَ بِهِ مُحَمَّدٌصلی الله علیه وآله وسلم حَقٌّ وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ سُؤالَ مُنْکَرٍ وَ نَکیرٍ فِی الْقَبْرِ حَقٌّ وَالْبَعْثَ حَقٌّ وَ النُّشُورَ حَقٌّ وَ الصِّراطَ حَقٌّ وَالْمیزانَ حَقٌّ وَ تَطائُرَ الْکُتُبِ حَقٌّ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ النّارَ حَقٌّ وَ اَنَّ السّاعَةَ اتِیَةٌ لا رَیْبَ فیها وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِی الْقُبُورِ).(3) پس بگوید: (اَفَهِمْتَ یا فُلانُ). یعنی(آیا فهمیدی ای فلان؟) و به جای فلان اسم میّت را بگوید، پس از آن بگوید: (ثَبَّتَکَ اللَّهُ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ وَ هَداکَ اللَّهُ اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ عَرَّفَ اللَّهُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اَوْلِیائِکَ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِهِ).(4) پس بگوید: (اَللَّهُمَّ جافِ الْاَرْضَ عَنْ جَنْبَیْهِ وَ اصْعَدْ بِرُوحِهِ اِلَیْکَ وَ لَقِّهِ مِنْکَ بُرْهاناً اَللَّهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ).(5)
- [آیت الله وحید خراسانی] مستحب است قبر را به اندازه قد انسان متوسط گود کنند و میت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند مگر ان که قبرستان دورتر از جهتی بهتر باشد مثل ان که مردمان خوب در ان جا دفن شده باشند یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به ان جا بروند و نیز مستحب است جنازه را در چند ذرعی قبر زمین بگذارند و تا سه مرتبه کم کم نزدیک ببرند و در هر مرتبه زمین بگذارند و بردارند و در نوبت چهارم وارد قبر کنند و اگر میت مرد است در دفعه سوم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پایین قبر باشد و در دفعه چهارم از طرف سر وارد قبر کنند و اگر زن است در دفعه سوم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچه ای روی قبر بگیرند و نیز مستحب است جنازه را به ارامی از تابوت بگیرند و وارد قبر نمایند و دعاهایی که دستور داده شده پیش از دفن و موقع دفن بخوانند و بعد از ان که میت را در لحد گذاشتند گره های کفن را باز کنند و صورت میت را روی خاک بگذارند و بالشی از خاک زیر سر او بسازند و پشت میت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میت به پشت برنگردد و پیش از ان که لحد را بپوشانند کسی دست راست را به شانه راست میت بزند و دست چپ را به قوت بر شانه چپ میت بگذارد و دهان را نزدیک گوش او ببرد و به شدت حرکتش دهد و سه مرتبه بگوید اسمع افهم یا فلان بن فلان و به جای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید مثلا اگر اسم او محمد و اسم پدرش علی است سه مرتبه بگوید اسمع افهم یا محمد بن علی پس از ان بگوید هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا صلی الله علیه واله وسلم عبده و رسوله و سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیا امیر المومنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین و ان الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و الحسن بن علی و القایم الحجه المهدی صلوات الله علیهم ایمه المومنین و حجج الله علی الخلق اجمعین و ایمتک ایمه هدی ابرار یا فلان بن فلان و به جای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید و بعد بگوید اذا اتاک الملکان المقربان رسولین من عند الله تبارک و تعالی و سیلاک عن ربک و عن نبیک و عن دینک و عن کتابک و عن قبلتک و عن ایمتک فلا تخف و لا تحزن و قل فی جوابهما الله ربی و محمد صلی الله علیه واله وسلم نبیی و الاسلام دینی و القران کتابی و الکعبه قبلتی و امیر المومنین علی بن ابی طالب امامی و الحسن بن علی المجتبی امامی و الحسین بن علی الشهید بکربلا امامی و علی زین العابدین امامی و محمد الباقر امامی و جعفر الصادق امامی و موسی الکاظم امامی و علی الرضا امامی و محمد الجواد امامی و علی الهادی امامی و الحسن العسکری امامی و الحجه المنتظر امامی هولاء صلوات الله علیهم ایمتی و سادتی و قادتی و شفعایی بهم اتولی و من اعدایهم اتبرء فی الدنیا و الاخره ثم اعلم یا فلان بن فلان و به جای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید و بعد بگوید ان الله تبارک و تعالی نعم الرب و ان محمدا صلی الله علیه واله وسلم نعم الرسول و ان علی بن ابی طالب و اولاده المعصومین الایمه الاثنی عشر نعم الایمه و ان ما جاء به محمد صلی الله علیه واله وسلم حق و ان الموت حق و سوال منکر و نکیر فی القبر حق و البعث حق و النشور حق و الصراط حق و المیزان حق و تطایر الکتب حق و ان الجنه حق و النار حق و ان الساعه اتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور پس بگوید افهمت یافلان و به جای فلان اسم میت را بگوید و پس از ان بگوید ثبتک الله بالقول الثابت و هداک الله الی صراط مستقیم عرف الله بینک و بین اولیایک فی مستقر من رحمته پس بگوید اللهم جاف الارض عن جنبیه و اصعد بروحه الیک و لقه منک برهانا اللهم عفوک عفوک
- [امام خمینی] خوب است به امید آنکه مطلوب پروردگار باشد قبر را به اندازه قد انسان متوسط گود کنند و میت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند مگر آنکه قبرستان دورتر از جهتی بهتر باشد مثل آنکه مردمان خوب در آنجا دفن شده باشند یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به آنجا می روند و نیز جنازه را در چند ذرعی قبر زمین بگذارند و تا سه مرتبه کم کم نزدیک ببرند و در هر مرتبه زمین بگذارند و بردارند و در نوبت چهارم وارد قبر کنند و اگر میت مرد است در دفعه سوم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پایین قبر باشد و در دفعه چهارم از طرف سر وارد قبر نمایند و اگر زن است در دفعه سوم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچه ای روی قبر بگیرند و نیز جنازه را به آرامی از تابوت بگیرند و وارد قبر کنند و دعاهایی که دستور داده شده پیش از دفن و موقع دفن بخوانند و بعد از آنکه میت را در لحد گذاشتند گره های کفن را باز کنند و صورت میت را روی خاک بگذارند و بالشی از خاک زیر سر او بسازند و پشت میت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میت به پشت برنگردد و پیش از آنکه لحد را بپوشانند دست راست را به شانه راست میت بزنند و دست چپ را به قوت بر شانه چپ میت بگذارند و دهان را نزد یک گوش او ببرند و به شدت حرکت دهند و سه مرتبه بگویند : "اسمع افهم یا فلان بن فلان". و بجای فلان، اسم میت و پدرش را بگویند. مثلا اگر اسم او محمد و اسم پدرش علی است، سه مرتبه بگویند: "اسمع افهم یا محمد بن علی". پس از آن بگویند: "هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا صلی الله علیه و آله عبده و رسوله و سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیا امیر المؤمنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین و ان الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و الحسن بن علی و القائم الحجة المهدی صلوات الله علیهم ائمة المؤمنین و حجج الله علی الخلق اجمعین و ائمتک ائمة هدی بک ابرار یا فلان بن فلان" و بجای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید. و بعد بگوید: "اذا اتاک الملکان المقربان رسولین من عند الله تبارک و تعالی و سالاک عن ربک و عن نبیک و عن دینک و عن کتابک و عن قبلتک و عن ائمتک فلا تخف و لا تحزن و قل فی جوابهما الله ربی و محمد صلی الله علیه و آله نبیی و الاسلام دینی و القرآن کتابی و الکعبة قبلتی و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب امامی و الحسن بن علی المجتبی امامی و الحسین بن علی الشهید بکربلا امامی و علی زین العابدین امامی و محمد الباقر امامی و جعفر الصادق امامی و موسی الکاظم امامی و علی الرضا امامی و محمد الجواد امامی و علی الهادی امامی و الحسن العسکری امامی و الحجة المنتظر امامی هؤلاء صلوات الله علیهم اجمعین ائمتی و سادتی و قادتی و شفعائی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرا فی الدنیا و الاخره ثم اعلم یا فلان بن فلان" بجای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید. بعد بگوید: "ان الله تبارک و تعالی نعم الرب و ان محمد صلی الله علیه و آله نعم الرسول و ان علی بن ابی طالب و اولاده المعصومین الائمة الاثنی عشر نعم الائمة و ان ما جاء به محمد صلی الله علیه و آله حق و ان الموت حق و سؤال منکر و نکیر فی القبر حق و البعث حق و النشور حق و الصراط حق و المیزان حق و تطایر الکتب حق و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیة لا ریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور" پس بگوید: "ا فهمت یا فلان" و بجای فلان اسم میت را بگوید.پس از آن بگوید: "ثبتک الله بالقول الثابت و هداک الله الی صراط مستقیم عرف الله بینک و بین اولیائک فی مستقر من رحمته" پس بگوید: "اللهم جاف الارض عن جنبیه و اصعد بروحه الیک و لقه منک برهانا اللهم عفوک عفوک".
- [آیت الله میرزا جواد تبریزی] مستحب است قبر را به اندازه قد انسان متوسط؛ گود کنند و میت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند؛ مگر آنکه قبرستان دورتر؛ از جهتی بهتر باشد؛ مثل آنکه مردمان خوب در آنجا دفن شده باشند؛ یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به آنجا بروند و نیز مستحب است جنازه را در چند ذرعی قبر؛ زمین بگذارند و سه مرتبه کم کم نزدیک ببرند و در هر مرتبه زمین بگذارند و بردارند و در نوبت چهارم وارد قبر کنند و اگر میت مرد است در دفعه سوم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پائین قبر باشد و در دفعه چهارم از طرف سر وارد قبر نمایند و اگر زن است در دفعه سوم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچه ای روی قبر بگیرند. و نیز مستحب است جنازه را به آرامی از تابوت بگیرند و وارد قبر کنند و دعاهائی که دستور داده شده؛ پیش از دفن و موقع دفن بخوانند و بعد از آنکه میت را در لحد گذاشتند گره های کفن را باز کنند و صورت میت را روی خاک بگذارند و بالشی از خاک زیر سر او بسازند و پشت میت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میت به پشت نگردد و پیش از آنکه لحد را پوشانند؛ دست راست را به شانه راست میت بزنند و دست چپ را به قوت بر شانه چپ میت بگذارند و دهان را نزدیک گوش او ببرند و به شدت حرکتش دهند و سه مرتبه بگویند اسمع افهم یا فلان ابن فلان و به جای فلان ابن فلان اسم میت و پدرش را بگویند؛ مثلا اگر اسم او محمد و اسم پدرش علی است سه مرتبه بگویند اسمع افهم یا محمد بن علی؛ پس از آن بگویند: هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ان لا اله الا اللّه وحده لا شریک له و ان محمدا صلی اللّه علیه و آله عبده و رسوله و سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیا امیر المؤمنین و سید الوصیین و امام افترض اللّه طاعته علی العالمین و ان الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و الحسن بن علی و القائم الحجه المهدی صلوات اللّه علیهم ائمه المؤمنین و حجج اللّه علی الخلق اجمعین و أئمتک أئمه هدی بک ابرار؛ یا فلان ابن فلان و به جای فلان ابن فلان اسم میت و پدرش را بگوید و بعد بگوید: اذا أتاک الملکان المقربان رسولین من عند اللّه تبارک و تعالی و سألاک عن ربک و عن نبیک و عن دینک و عن کتابک و عن قبلتک و عن أئمتک فلا تخف و لا تحزن و قل فی جوابهما: اللّه ربی و محمد (ص) نبیی و الاسلام دینی و القرآن کتابی و الکعبه قبلتی و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب امامی و الحسن بن علی المجتبی امامی و الحسین بن علی الشهید بکربلا امامی و علی زین العابدین امامی و محمد الباقر امامی و جعفر الصادق امامی و موسی الکاظم امامی و علی الرضا امامی و محمد الجواد امامی و علی الهادی امامی و الحسن العسکری امامی و الحجه المنتظر امامی؛ هؤلاء صلوات اللّه علیهم أئمتی و سادتی و قادتی و شفعائی؛ به هم اتولی و من اعدائهم اتبرا فی الدنیا و الاخره. ثم اعلم یا فلان ابن فلان و به جای فلان ابن فلان اسم میت و پدرش را بگوید و بعد بگوید: ان اللّه تبارک و تعالی نعم الرب و ان محمدا (ص) نعم الرسول و ان علی بن ابی طالب و اولاده المعصومین الائمه الاثنی عشر نعم الائمه و ان ما جاء به محمد (ص) حق و ان الموت حق و سؤال منکر و نکیر فی القبر حق و البعث حق و النشور حق و الصراط حق و المیزان حق و تطایر الکتب حق و ان الجنه حق و النار حق و ان الساعه آتیه لا ریب فیها و ان اللّه یبعث من فی القبور پس بگوید: افهمت یا فلان و به جای فلان اسم میت را بگوید؛ پس از آن بگوید: ثبتک اللّه بالقول الثابت و هداک اللّه الی صراط مستقیم عرف اللّه بینک و بین اولیائک فی مستقر من رحمته پس بگوید: اللهم جاف الارض عن جنبیه و اصعد بروحه الیک و لقه منک برهانا اللهم عفوک عفوک. و اگر میت زن است تمام خطابها و ضمیرها و افعال؛ مؤنث ذکر شود.
- [آیت الله خوئی] مستحب است قبر را به انداز قد انسان متوسط، گود کنند و میت را در نزدیکترین قبرستان دفن نمایند مگر آن که قبرستان دورتر، از جهتی بهتر باشد. مثل آن که مردمان خوب در آنجا دفن شده باشند، یا مردم برای فاتحه اهل قبور بیشتر به آنجا بروند و نیز مستحب است جنازه را در چند ذرعی قبر، زمین بگذارند و تا سه مرتبه کم کم نزدیک ببرند، و در هر مرتبه زمین بگذارند و بردارند، و در نوبت چهارم وارد قبر کنند، و اگر میت مرد است در دفع سوم طوری زمین بگذارند که سر او طرف پایین قبر باشد، و در دفع چهارم از طرف سر وارد قبر نمایند، و اگر زن است در دفع سوم طرف قبله قبر بگذارند و به پهنا وارد قبر کنند و در موقع وارد کردن پارچهای روی قبر بگیرند و نیز مستحب است جنازه را به آرامی از تابوت بگیرند وارد قبر کنند و دعاهایی که دستور داده شده، و پیش از دفن و موقع دفن بخوانند، و بعد از آن که میت را در لحد گذاشتند گرههای کفن را باز کنند، و صورت میت را روی خاک بگذارند، و بالشی از خاک زیر سر او بسازند، و پشت میت خشت خام یا کلوخی بگذارند که میت به پشت برنگردد، و پیش از آن که لحد را بپوشانند دست راست را به شانه راست میت بزنند، و دست چپ را به قوت بر شانه چپ میت بگذارند و دهان را نزدیک گوش او ببرند و به شدت حرکت دهند و سه مرتبه بگویند:" اسْمَعْ افْهَمْ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ". و بهجا ی فُلانَ ابْنَ فُلانٍ اسم میت و پدرش را بگویند. مثلًا اگر اسم او محمد و اسم پدرش علی است، سه مرتبه بگویند:" اسْمَعْ افْهَمْ یا مُحَمَّدْ آبْنِ عَلی". پس از آن بگویند: " هَلْ انْتَ عَلی اْلعَهْدِ ألِذی فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ انْ لا إلهَ الّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِیْکَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً صَلَی الله علیه و آله عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُهُ وَ سَّیِّدُ النَّبِیِیِّنَ وَ خاتَمُ المُّرْسَلِیْنَ وَ أنَ عَلِیّاً امِیْرُ الُمُؤْمِّنْیِنَ وَ سَّیِّدُ اْلوَصِیّیْنَ وَ امامٌ اْفَتَرضَ اللهُ طاعَتَهُ عَلَی الْعالِمْینَ، وَ انَّ اْلحَسَنَ وَ اْلُحَسْینَ وَ عَلِیَّ بْنَ اْلُحُسْینَ وَ مُحَمَّد بْنِ عَلِّیٍّ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّد وَ مُوْسَی بْنَ جَعْفَرٍ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوْسَی وَ مُحَمَّد بْنَ عَلِیَّ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ الُحَسَنَ بْنَ عَلِیَّ وَ الْقائمَ الْحُجَّةِ الْمَهْدِی صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِمْ ائمّةُ الْمُؤمِنْیِنَ وَ حُجَجُ اللهِ عَلَی الْخَلْقِ اجْمَعِیْنَ وَ ائُمَّتُکَ ائمّةُ هُدیً ابْرارُ" یا" فُلانَ ابْنَ فُلانٍ" و بهجا ی فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید. و بعد بگوید:" اذا اتاکَ اْلمَلَکانِ اْلمُقَرَّبانِ رَسُوْلَیْنِ مِنْ عِنْدِ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعالی وَ سَالاکَ عَنْ رَبِّکَ وَ عَنْ نِبِیِّکَ وَ عَنْ دِیْنِکَ وَ عَنْ کِتابِکَ وَ عَنْ قِبْلَتِکَ وَ عَنْ ائمَّتِکَ فَلا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنٌ وَ قُلْ فِی جَوابِهما اللهُ رَبِیّ وَ مُحَمَّدٌ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ نَبِیّیْ والاسْلامُ دِیْنیٌ وَ اْلقُرآنُ کِتابِی وَ اْلکَعْبَةُ قِبَلتی وَ امِیْرُ الْمُؤْمِنْینَ عَلِیِّ بْنِ ابّیْ طالِبٍ امامِی وَ الْحَسَنٌ بْنُ عَلِیَ الْمُجْتَبی امامِیْ وَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ الشَّهِیدُ بِکَرْبَلا امامِی وَ عَلِیٌ زَیْنُ الْعابِدْینَ امامِی وَ مُحَمَّدُ الْباقِرُ امامِی وَ جَعْفَرُ الْصّادِقُ امِامِی وَ مُوْسیَ الْکاظِمُ امامِی وَ عَلِیُ الْرِضا امامِی وَ مُحَمَّدُ الْجَوادُ امامِی وَ عَلِیُ الْهادِی امامِی وَ الْحَسَنُ الْعَسْکَرِی امامِی وَ الْحُجَةُ الْمُنْتَظَرُ امامِی هؤُلآءِ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِمْ ائِمَتِیْ وَ سادَتِیْ وَ قادَتِیْ وَ شُفَعائِی بَهَمْ أَتوَلّی وَ مِنْ اعْدائهِمْ اتَبَرَّا فِی الْدُنْیا والاخِرَةِ، ثُمَّ اعْلَمْ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ" بهجای فلان بن فلان اسم میت و پدرش را بگوید. بعد بگوید:" ان الله تَبَارَکَ وَ تَعالی نِعْمَ الْرَبَّ، وَ انَّ مُحَمَّدُ صَلِی اللهُ عَلَیِهْ وَ آلِهِ نِعْمَ الْرَسُوْلٌ وَ انَّ عَلِیُ بْنَ ابِی طالِبٍ وَ اولادُهُ الْمَعْصُومِیْنةَ الائمة الاثنی عشر نعم اْلَائِمَّةُ، وَ انَّ ما جآءِ بِهِ مُحَمَّدُ صَلِی اللهُ عَلَیِهْ وَ آلِهِ حَقُّ وَ انَّ الْمُوْتَ حَقُّ وَ سُؤالَ مُنْکَرٍ وَ نَکِیْرٍ فِی الْقَبْرِ حَقُّ وَ الْبَعْثَ حَقُّ وَ الْنُّشُوْرَ حَقُّ وَ الْصِّراطَ حَقُّ وَ الْمِیْزانَ حَقُّ وَ تَطایِرَ الْکُتُبِ حَقُّ وَ انَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَ الْنّارَ حَقُّ وَ انَّ الْسّاعَةَ آتَیةُ لا رَیْبَ فِیْها وَ انَّ الله یَبْعَثُ مَنْ فِی الْقُبُوْرِ" پس بگوید:" افَهِمْتَ یا فُلانُ" و بهجا ی فلان اسم میت را بگوید. پس از آن بگوید:" ثَبَتَّکَ اللهُ بِالْقَوْلِ الثّابِتِ وَ هداکَ اللهَ الی صِراطٍ مُسْتَقِیْمٍ، عَرَّفَ الله بَیْنَکَ وَ بَیْنَ أوْلیآئک فِیْ مُسْتَقَرٍ مِنْ رَحْمِتَهِ" پس بگوید:" الّلهُمَّ جافِ اْلَارْضَ عَنْ جَنْبَیْهِ وَ اصْعَدْ بِرُوْحِهِ الَیْکَ وَ لَقّهِ مُنْکَ بُرْهاناً الّلهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ".