سرگذشت حضرت یعقوب و یوسف(علیهما السلام) را به طور کامل توضیح دهید؟
حضرت یعقوب فرزند اسحاق(علیه السلام) و نوه ی حضرت ابراهیم(علیه السلام) از پیامبران الهی و سرسلسله ی امتی بنام (بنی اسرائیل)است؛ یکی از نام های او اسرائیل است؛ از او در قرآن شانزده بار بنام (یعقوب)[1] و دو بار بنام (اسرائیل)[2] یاد شده است. (اسحاق)با دختر عمویش ازدواج کرده، صاحب دو پسر دوقلو به نام های (عیصو) و (یعقوب)، گردید. یعقوب، پس از بلوغ روزی نزد اسحاق آمد و از بدرفتاری عیصو شکایت کرد. پدر چاره ی کار را در کوچ کردن یعقوب به (فدام آرام)در سرزمین عراق دید و فرمود که در آن جا نزد دایی خود (لابان بن بتویل)رفته، با یکی از دخترانش ازدواج کند. یعقوب در پی راهنمایی پدر از وطن خود به سوی عراق کوچ کرد و پس از تحمّل رنج های فراوان، با استقبال دایی خود روبه رو شد. یعقوب پیام پدرش را به دایی خود رساند. حضرت یعقوب از همسران متعدد، صاحب فرزندانی شد؛ (یوسف)و (بنیامین) از یکی از همسران یعقوب به نام (راحیل) به دنیا آمدند و چون راحیل در زمان کودکی یوسف و بنیامین از دنیا رفت، این دو بیشتر مورد توجه حضرت یعقوب قرار گرفتند. از آن جا که زندگی حضرت یعقوب، با زندگی فرزندش، یوسف، ارتباط مستقیمی دارد، قرآن ماجرای آن دو را با هم و عمده ی آن را در سوره ی یوسف بیان می کند. در قرآن، زندگی این دو پیامبر از سرزمین کنعان آغاز شده است؛ بدین ترتیب که: یوسف به حضور پدر رسید و خواب خود را چنین تعریف کرد: پدرجان! من در خواب دیدم که یازده ستاره، و خورشید و ماه بر من سجده می کنند! یعقوب، از شنیدن آن خواب بسیار خوشحال شد و به یوسف فرمود: فرزندم! این رؤیای تو صادقه است که تعبیر آن، آینده ی درخشانی است که برای تو امید دارم و بشارت به موهبت هایی است که به زودی به تو خواهد رسید و نوید به نعمت هایی است که خداوند بر تو تمام می کند؛ هم چنان که بر پدرانت ابراهیم و اسحاق، تمام کرده بود؛ اما فرزندم! مبادا درباره این خواب با برادرنت سخن بگویی که ممکن است توطئه کنند.[3] چون حضرت یوسف در دوازده سالگی مادرش را از دست داد، به مهر و محبت پدر نیاز بیشتری داشت و از سوی دیگر، خواب یوسف که نشان از آینده ای درخشان بود، باعث شد یوسف و برادرش بنیامین، بیشتر مورد توجه یعقوب قرار بگیرند. گرچه حضرت یعقوب تلاش می کرد بین فرزندانش فرقی نگذارد؛ ولی محبّت های پدر به یوسف از برادرانش مخفی نبود؛ لذا آتش حسد در درون آن ها شعلهور شد و در نهایت گفتند: یوسف و برادرش بنیامین، بیشتر از ما مورد توجه پدر هستند، در حالی که چرخ زندگی پدر با تلاش ما در گردش است؛ دلیلی ندارد که پدر این دو کودک را بیشتر از ما دوست داشته باشد.[4] سرانجام، برادران به این نتیجه رسیدند که باید یوسف را از میان بردارند تا بیشتر مورد توجه پدر قرار گیرند؛ به همین منظور دو راه را پیشنهاد کردند: 1. او را بکشند؛ 2. او را در سرزمین دور دست رها کنند که راه بازگشت به وطن نداشته باشد. یکی از برادران یوسف، راه دیگری را پیشنهاد کرد و گفت: یوسف را نکشید، بلکه او را در مخفی گاهی درون چاه قرار دهید تا کاروان های تجاری، هنگام عبور، او را با خود ببرند. بقیه ی برادران هم این رأی را پسندیدند و برای اجرای آن نزد پدر آمدند و از روی دلسوزی گفتند: پدرجان! چرا ما را نسبت به یوسف بیگانه می پنداری؟ یوسف هم مانند دیگران به تفریح و بازی نیاز دارد، اگر نگران او هستی، ما نگهبان و مواظب او هستیم. یعقوب در بن بست قرار گرفت؛ اگر می گفت یوسف نیاز به گردش و بازی ندارد، انکار یک واقعیت بود و اگر می گفت به شما اعتماد ندارم، بر مشکل افزوده می شد و دشمنی آنان را شدیدتر و شاید علنی می کرد؛ لذا با هدایت الهی، راه سوم را اختیار کرد و فرمود: من به یوسف انس گرفته ام؛ افزون بر این، ممکن است در اثر غفلت شما، گرگ او را بخورد. برادران گفتند: پدرجان! این چه فکری است ما ده نفر مردان کارآزموده ایم و از چنین حادثه ای پیشگیری خواهیم کرد. برادران، بامداد با هدفی از پیش تعیین شده، یوسف را به صحرا و به طرف چاه مورد نظر بردند و با سنگدلی و قساوت تمام، او را در چاه انداختند و اشک و التماس او در دل آن ها تأثیری نگذاشت. شب هنگام وقتی نزد پدر آمدند، پیراهن یوسف را که با خون بره ای خونین کرده بودند، به پدر دادند و گفتند: ما این سخن را به شما می گوییم ولی می دانیم که شما به ما اعتماد نخواهید کرد؛ یعقوب که با تمام وجود یوسف را دوست می داشت، وقتی با چنین خبر دلخراشی مواجه شد، فرمود: این چیزی است که نفس اماره ی شما، برای شما آراسته است و تنها واکنش من شکیبایی است و از خداوند در این مصیبت استمداد می کنم. به این ترتیب حضرت یعقوب آبروی خاندانش را حفظ کرد و برادران یوسف نیز از ادامه ی تلاش برای زندگی مأیوس نشدند. حضرت یوسف(علیه السلام) در چاه زمانی که یوسف در چاه بود، رحمت خداوند شامل او شد و پس از آزمایشی دشوار، خیلی زود از افکار پریشان نجات یافت و دریچه ای از دل یوسف به جهان غیب باز گردید و خداوند وحی فرستاد که صبر داشته باش! تو را از این تنگنا نجات می دهیم. یوسف(علیه السلام) در عمق چاه، به تقدیر الهی تن داد و در انتظار عنایات پروردگار مشغول مناجات بود که کاروانی از راه رسید، و کسی برای تهیه ی آب، دلو را به چاه انداخت. یوسف بلافاصله به ریسمان چنگ زد و دلو را گرفت، آن شخص که تصور می کرد دلو پر شده است آن را بالا کشید، ناگهان چشمانش به نوجوان بسیار زیبایی افتاد و گفت: مژده دهید که به جای آب، این کودک زیبا از چاه بیرون آمد! اهل کاروان او را با خود به مصر بردند و در بازار برده فروشان به قیمت اندکی فروختند. حضرت یوسف(علیه السلام) در مصر شخصی به نام (قوطیغار) از سران حکومت مصر با مشاهده ی آثار بزرگی و پاکی و معرفت در چهره ی یوسف(علیه السلام)، او را خریده، به همسرش سپرد و گفت: امیدوارم وقتی بزرگ تر شد به کار ما آید، یا او را به فرزندی قبول کنیم.[5] کمال عقل و امانتداری و پاکدامنی یوسف، روز به روز در خانه ی عزیز مصر آشکارتر شد؛ در نتیجه او را در میان اهل حرم خود جای داد و درد دل خویش با او فاش می کرد. مشیّت الهی در این بود که در سرزمین مصر به یوسف عزّت ببخشد و چیزهایی به او عنایت فرماید که از جمله ی آن ها، حکمت و علم تعبیر خواب است.[6] دوران جوانی یوسف(علیه السلام) در حالی می گذشت که از جهت علم و عقل، فوق العاده و از نظر زیبایی و جمال و دلربایی، سرآمد روزگار بود و این ها سبب شد که همسر عزیز مصر به او عشق بورزد و روز به روز علاقه اش به او بیشتر شود و سرانجام تصمیم گرفت یوسف را در برابر عمل انجام شده قرار داده، در نقطه ای به او ابراز علاقه کند که راه فراری برایش نباشد؛ لذا فرصت را غنیمت شمرده و خانه را خلوت کرد و برای جلوگیری از ورود افراد، درها را قفل کرد و خواست دامن پاک یوسف را با حیله و تزویر آلوده سازد. یوسف دعوت زلیخا را نپذیرفت و حاضر نشد لحظه ای غیر از خدا را در دل خود راه دهد؛ از این رو در جواب زلیخا فرمود: از آنچه تو از من می خواهی، به خدا پناه می برم! و حاشا از این که به مولای خود، عزیز با آن همه احسانی که به من نموده است ناسپاسی کرده و به ناموسش خیانت کنم![7] ولی چون سخنش اثر نکرد، تصمیم گرفت به سوی در برود و از صحنه بگریزد؛ از این رو به سوی در دوید و زلیخا برای جلوگیری از فرار، به دنبال او رفت و پیراهن یوسف را از پشت گرفت و کشید؛ پیراهن پاره شد و یوسف در را باز کرده، بیرون جست و زلیخا به دنبال او، ناگهان با همسر زلیخا مواجه شدند، زلیخا که در آستانه ی رسوایی بود، برای تبرئه خود، یوسف را به سوء نیّت متهم کرد. یوسف(علیه السلام) از خود دفاع کرد. یکی از نزدیکان که مرد دانایی بود، گفت: اگر پیراهن از جلو پاره شده است، زلیخا راست می گوید و یوسف دروغگو است، ولی اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد، به یقین یوسف راست می گوید و ادعای زلیخا دروغ و تهمت است. عزیز مصر با دیدن لباس یوسف، او را تبرئه کرد و همسرش را مقصر شناخت.[8] با این حال، همسرش را تنبیه نکرد و گفت: از گناهت توبه کن! به یوسف هم گفت: این ماجرا را نادیده بگیر، تا راز ما فاش نشود! به زودی خبر عشق بازی همسر عزیز، ابتدا در دربار و سپس در شهر منتشر شد و نُقل مجلس زنان گردید که می گفتند: در شأن همسر عزیز نیست که عاشق غلام کنعانی شود! وقتی این سخنان به گوش زلیخا رسید، برای این که علت عشق خود را به نمایش بگذارد، مجلسی ترتیب داد و زنان اشراف را دعوت کرد. زلیخا از یوسف خواست که وارد اتاق پذیرایی شود، یوسف که غلام آنان بود و چاره ای جز اطاعت نداشت، وارد شد، زن ها که از برنامه ی زلیخا خبری نداشتند، ناگهان در برابر جوان ماهرویی قرار گرفتند که زیبایی او حاکی از جمال پروردگار بود. در این حال وضع مجلس دگرگون شد و ماجرایی اتفاق افتاد که قرآن چنین بازگو کرده است: (زنان مصر هنگام دیدن یوسف، او را بزرگ شمردند و جمال و زیبایی او را فوق تصور دانستند و از خود بی خود شدند و گویی عقل آن ها زایل شد و در حال بریدن میوه، دست های خود را بریدند. زنان پس از رفتن یوسف به خود آمدند و گفتند: سبحان اللّه! این جوان از جنس بشر نیست، بلکه فرشته است. زلیخا گفت: این همان یوسف است که شما مرا در عشق او سرزنش می کردید، اکنون خود از یک لحظه دیدن او این چنین واله شده اید؛ پس چگونه مرا که هر صبح و شام با او هستم، ملامت می کنید.)[9] بدانید من او را به سوی خود دعوت کردم و او خویشتنداری نمود و اگر تن به فرمان من ندهد، به ذلت زندانی می شود و در زندان مورد اهانت قرار خواهد گرفت. زنان مصری با شنیدن سخنان او، زلیخا را بر حق دانستند و هر کدام به نحوی از یوسف می خواستند تا او را اجابت کند، اما یوسف به دژ محکم الهی پناه برد و عرض کرد: خدایا! زندان برای من از آلودگی به گناه بهتر است؛ خدایا! اگر تو مکر ایشان را از من دور نکنی، می ترسم فریفته ی ایشان شده، از جاهلان شوم. حضرت یوسف(علیه السلام) در زندان سرانجام یوسف، در عین بی گناهی، روانه ی زندان شد. دو جوان دیگر که یکی ساقی و دیگری خزانه دار پادشاه بودند، با یوسف در یک زندان بودند. رفتار مؤدبانه و کردار معصومانه ی یوسف، آن دو را به خود جلب کرد و فهمیدند که او یک انسان پاک و نیکوکار است. آن ها روزی به یوسف گفتند: هر یک از ما خوابی دیده ایم، تعبیر آن را برای ما بازگو: حضرت یوسف ابتدا آن ها را به توحید راهنمایی کرد، سپس فرمود: او که در خواب دیده خوشه های انگور را در قدح می فشارد، بار دیگر ساقی پادشاه خواهد شد و او که در خواب دیده است که بر سرش نان حمل می کند و مرغان آسمان از آن می خورند، به دار آویخته خواهد شد و مرغان هوا مغز او را خواهند خورد و آنچه درباره ی آن پرسیدید، مقدر گشته است. یوسف به تعبیری که کرده بود، اطمینان داشت و به ساقی گفت: وقتی آزاد شدی و به قصر پادشاه راه یافتی، بی گناهی مرا به او یادآوری کن! چندی نگذشت که خزانه دار را به دار آویختند و ساقی آزاد شد؛ اما شیطان یوسف را از خاطر او برد. یوسف(علیه السلام) و تعبیر خواب پادشاه یوسف سال ها در زندان ماند، تا آن که شبی پادشاه خواب عجیبی دید و دانشمندان مصر را جمع کرد، ولی آن ها از تعبیر خواب او عاجز ماندند؛ ناگهان ساقی به یاد یوسف افتاد و با اجازه ی پادشاه، به زندان رفت و به یوسف(علیه السلام) عرض کرد: پادشاه در خواب دیده است که هفت گاو فربه، هفت گاو لاغر را خوردند و هفت سنبله ی سبز و هفت سنبله ی خشک دیده است، یوسف فرمود: هفت سال پر نعمت در پیش دارید و پس از آن هفت سال قحطی خواهد شد؛ وظیفه شما این است که در هفت سال اول تمام زمین ها را زیر کشت ببرید و پس از درو کردن، مقدار کمی را مصرف کنید و بقیه را در سنبل آن برای سال های بعد، ذخیره نمایید و ملت را نجات دهید. ساقی پس از شنیدن تعبیر خواب، آن را به آگاهی شاه رساند، همه شگفت زده شدند و شاه علاقه مند شد که یوسف را ببیند. وقتی فرستاده ی شاه نزد یوسف آمد و او را از تصمیم شاه با خبر کرد، یوسف فرمود: من خارج نمی شوم، مگر این که علت زندانی شدن من روشن و درباره ی داستان زنان که دست های خود را بریدند، تحقیق گردد. یوسف از این راه خواست بی گناهی خود را بر همگان روشن سازد. پادشاه وقتی شرط یوسف را شنید، زنان اشراف را احضار کرده و از آن ها ماجرای یوسف را پرسید، زنان، دیگر نتوانستند کتمان کنند و حق را گفتند، همسر عزیز مصر هم به ناچار، اعتراف کرد و گفت: من او را به خیانت دعوت کردم و او در گفتار و رفتار خود صادق است. پادشاه مصر پس از شنیدن این سخنان به یوسف گفت: تو در این مملکت هم مقام و منزلت داری و هم امین ما هستی، و به او اختیارات مملکتی واگذار کرد. یوسف(علیه السلام) و حکومت مصر یوسف(علیه السلام) که بحران شدیدی را پیش بینی می کرد، فرمود: اگر می خواهی من این مسئولیت را عهده دار شوم، باید خزانه های مالی مملکت را در اختیار من بگذاری! بدین سان حضرت یوسف زمام امور را به دست گرفت و برای مقابله با خشکسالی برنامه ریزی کرد و گندم فراوانی ذخیره نمود. سرانجام، خشکسالی همه جا را فرا گرفت و دامنه ی آن به کشورهای همسایه گرایش یافت و حتی به کنعان محل زندگی حضرت یعقوب(علیه السلام) نیز رسید. از سوی دیگر، آوازه ی تدبیر و حکمت و کرامت طبع یوسف (که وزیر مصر بود و گندم زیادی ذخیره کرده بود و بین مردم به عدالت تقسیم می کرد) در همه جا پخش شد و مردم از گوشه و کنار روانه ی مصر شدند. فرزندان یعقوب هم برای تهیه ی آذوقه، به ناچار راه مصر را در پیش گرفتند همه ی فرزندان یعقوب، به جز بنیامین، حرکت کردند و فاصله بین کنعان و مصر را در هیجده روز طی نمودند. به محض ورود به مصر یوسف(علیه السلام) آن ها را شناخت، ولی آن ها یوسف را نشناختند. وقتی یوسف احوال آن ها را پرسید، گفتند: ما فرزندان یعقوب پیامبر هستیم؛ دوازده نفر بودیم که یک نفر نزد پدر مانده است و یک نفر ما سال ها پیش ناپدید شده است. یوسف دستور داد به آن ها آذوقه بدهند و فرمود بار دیگر برادرشان را نیز بیاورند و در غیر این صورت، از آذوقه سهمی ندارند؛ همچنین دستور داد پول آن ها را در میان کیسه های آذوقه ی آنان بگذارند تا هنگام مراجعت، دیدن پول آنان را برای دوباره آمدن، تشویق کند. فرزندان یعقوب(علیه السلام) وقتی به کنعان رسیدند، ماجرا را برای پدر تعریف کردند و گفتند: ما هنوز هم از آذوقه سهم داریم؛ اما به شرط این که بنیامین را همراه ببریم؛ پدرجان! اجازه بده او را ببریم، از او مراقبت می کنیم، یعقوب(علیه السلام) فرمود: آیا به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادرش اطمینان کردم؟ در این مرحله نتوانستند نظر پدر را جلب کنند، اما وقتی بارها را گشودند، ناگهان پول هایشان را در میان آذوقه ی خود دیدند و آن را نشانه ی جوانمردی عزیز مصر تلقی کرده و به حضور پدر رفتند و گفتند: این پول های ما است که به ما بازگردانده شده است؛ با این پول می توانیم برای خانواده آذوقه بخریم، برادر ما را هم بفرست! ما او را حفظ می کنیم و یک بار شتر بیشتر دریافت می نماییم. در نهایت، یعقوب پذیرفت که بنیامین را بفرستد، ولی از آنان پیمان محکم گرفت که حتماً او را باز گردانند. وقتی به مصر آمدند، هنگام ملاقات با یوسف، ترتیبی داده شد که با برادرش بنیامین جداگانه گفتگو و خودش را معرفی کند و او را برای برنامه های بعدی آماده سازد. سرانجام زمان تحویل آذوقه و مراجعت فرارسید. یوسف(علیه السلام) دستور داد به طور پنهانی پیمانه ی مخصوص گندم را در ظرف بنیامین بگذارند. هنگام حرکت، مأموران دیگر از فقدان پیمانه آگاهی یافتند؛ یکی از مأموران فریاد زد: ای کاروانیان! شما دزد هستید! برادران یوسف که سخت شگفت زده شده بودند، جلو آمدند و گفتند: چه چیزی گم شده است؟ مأموران گفتند: ظرف قیمتی پادشاه گم شده است، هر کس آن را بیاورد پاداش او یک بار شتر آذوقه ی اضافی است که من ضامن هستم در اختیارش بگذارم. برادران قسم یاد کردند که ما دزد نیستیم و به دعوت عزیز مصر آمده ایم. مأموران با راهنمایی حضرت یوسف(علیه السلام) گفتند: اگر پیمانه در ظرف هر یک از شما پیدا شود، چه کنیم؟ آن ها گفتند: اگر پیمانه در ظرف هر یک از ما بود او را حبس کنید، ما ستمگران را این چنین مجازات می کنیم. مأموران ظرف های آنان را بررسی کردند تا به ظرف بنیامین رسیدند که ناگهان پیمانه را در ظرف او یافتند. برادران، بسیار غمگین شدند، از سویی، مُهر سرقت به آن ها زده شد و حیثیت خانوادگی آن ها لکه دار گشت و از سویی دیگر، بنیامین را دستگیر کردند، در حالی که به پدر اطمینان داده بودند او را باز گردانند. به ناچار به دست و پا افتاده گفتند: ما سارق نیستیم و حساب بنیامین از ما جدا است؛ برادر او نیز پیش از این سرقت کرده است و به ما ارتباطی ندارد؛ او برادر ناتنی ماست، ولی هرچه تلاش کردند، وضعیت بدتر شد؛ لذا تغییر روش دادند و گفتند: یکی از ما را به جای او دستگیر کنید؛ چون پدر پیرش با او انسی شدید دارد. یوسف پیشنهاد آن ها را نپذیرفت و در مقابل اتهامات خویشتن داری کرد و فرمود: به خدا پناه می برم از این کار زشت! ما فقط کسی را که پیمانه نزد او بوده، بازداشت می کنیم و اگر غیر از این رفتار کنیم، ظالم و ستمگر خواهیم بود. در این حال، برادران به مشورت و رایزنی پرداختند و قرار بر این شد که بدون برادر بزرگ تر، به کنعان بازگردند و جریان را برای پدر تشریح کنند. وقتی کاروان وارد کنعان شد، پدر پیر برای ورود فرزندش لحظه شماری می کرد، ولی وقتی متوجه شد بنیامین را نیز از دست داده است، زندگی برایش بسیار تیره و تار شد. برادران ماجرای پیمانه و اقامت اضطراری برادر بزرگ را برای او تشریح کردند و گفتند: مردم شهر که همراه کاروان بوده اند، شاهد این ماجرا هستند و می توانی از آن ها بپرسی! حضرت یعقوب فرمود: نفس شما کار زشت را برای شما جلوه داده است، و امیدوارم هر سه برادر بازگردند، من شکایت خود را به درگاه خداوند می برم! مدتی گذشت و یعقوب در فراق فرزندانش می سوخت. قحطی و خشک سالی همچنان ادامه داشت و باعث شد برادران یوسف برای بار سوم با اجازه ی پدر به سوی مصر حرکت کنند. در این سفر حضرت یعقوب، تنها دستور داد که بروند درباره ی یوسف و بنیامین خبری به دست آورند و از رحمت خدا مأیوس نشوند. برادران به محض رسیدن به مصر، نزد برادر بزرگ تر رفته، با او نزد عزیز مصر رفتند و گفتند: ای عزیز مصر! ما پول کافی برای خریدن غلّه نداریم و بهای کمی آورده ایم؛ بر ما منت گذار و دستور بده پیمانه های ما را پر کنند و بر ما تصدّق نما! خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد؛ گویا مرادشان آزاد کردن بنیامین بوده است. حضرت یوسف(علیه السلام) خود را به برادرانش معرفی کرد این جا بود که یوسف تصمیم گرفت، با اذن پروردگار، خود را معرفی کند و فرمود: به خاطر دارید با یوسف و برادرش چه کردید. این خبر که از رازهای پنهان فرزندان یعقوب بود و حتی بنیامین از آن اطلاع نداشت، برادران یوسف را شگفت زده کرد؛ این مرد مصری از ماجرای سالیان گذشته، چگونه با خبر است؟ شاید او یوسف باشد! از این رو گفتند: آیا تو یوسف هستی؟ یوسف فرمود: آری؛ من یوسف و این هم برادر من است؛ خداوند بر ما منت نهاده و برتری بخشیده است. آری هر کس تقوا داشته باشد و صبر نماید، خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند. برادران جز شرمندگی، حرفی برای گفتن نداشتند و زبان به اعتراف گشودند که خدا تو را برتری بخشیده است و ما خطاکار بودیم. حضرت یوسف(علیه السلام) فرمود: من امروز شما را توبیخ نمی کنم؛ خداوند گناهان شما را می بخشد که او (ارحم الراحمین) است. آن گاه یوسف از حال پدر پرسید، گفتند: بر اثر شدت حزن و اندوه در فراق تو، نابینا شده است. یوسف فرمود: پیراهن مرا به کنعان ببرید و صورت او را با آن نوازش دهید، بینا خواهد شد. یوسف به برادرانش دستور داد به همراه پدر به مصر بازگردند. برادران به طرف کنعان به راه افتادند. وقتی کاروان از مصر حرکت کرد، یعقوب(علیه السلام) از وصال فرزندش خبر داد و فرمود: اگر مرا در اشتباه ندانید، بی تردید بوی یوسف را استشمام می کنم! اطرافیان به او گفتند: به خدا هنوز در اشتباه هستی که فکر می کنی یوسف زنده است! مژده ی زنده بودن یوسف به یعقوب کاروران به کنعان رسید و یازده برادر، یکسره به خانه یعقوب رفته، زنده بودن یوسف را مژده دادند و با گذاشتن پیراهن یوسف بر دیدگان یعقوب، وی بینایی خود را به دست آورد. حضرت یعقوب(علیه السلام) فرمود: آیا به شما نگفتم که از سوی خداوند چیزهایی می دانم که شما نمی دانید؟! فرزندان او خجالت زده و شرمنده بودند و گفتند: پدر جان! برای ما از خدا آمرزش بخواه. حضرت یعقوب فرمود: از خداوند برای شما طلب آمرزش می کنم، او بخشنده و مهربان است. پس از این ماجرا، همگی به سوی مصر حرکت کردند و شخصی را فرستادند تا زودتر خبر حرکت آن ها را به مصر برساند. یوسف با سران حکومت از شهر خارج شدند و در انتظار پدر و خانواده خود، ماندند. پس از رسیدن کاروان و برگزاری مراسم گرم و پرشور استقبال، فرمود: وارد مصر شوید که در آن جا، به خواست خدا، از هر تشویشی دور خواهید بود. وقتی به کاخ سلطنتی رسیدند، پدر و مادر[10]و برادرانش بی اختیار به سجده افتادند و در حقیقت، این سجده کردن، تعبیر خواب یوسف بود. یوسف به پدرش عرض کرد: پدرجان! این تعبیر همان رؤیای من است که اینک تحقق پذیرفت و پروردگارم در حق من نیکی فرمود و مرا از زندان رهایی بخشید و شما را از کنعان به این جا آورد و این لطف و رحمت خدای لطیف است. از این پس، یعقوب و فرزندانش در مصر ساکن شدند. مدتی گذشت و حضرت یعقوب(علیه السلام) دنیا را وداع گفت و پیکر او در مقبره ی خانوادگی آنان، در بیت المقدس، به خاک سپرده شد.[11] نکته های آموزنده 1. امید به فضل خداوند، راهگشای تمام مشکلات و دشواری ها است؛ 2. حسادت، عاقبتی جز شرمندگی و رسوایی به دنبال ندارد؛ 3. عزّت از آن خدا است و به هر که بخواهد می دهد، حتی اگر عوامل متعددی در برابر آن صف کشیده و مبارزه کنند؛ 4. در عفو لذتی است که در انتقام نیست؛ 5. صبر کردن در مصیبت ها و توکل به خداوند، تسلّی بخش دل های مصیبت زده است؛ 6. وسوسه های شیطانی به صورت های گوناگون در کمین انسان است؛ 7. توجه به این که انسان در محضر خداوند است، عامل باز دارنده ی گناه است؛ 8. ظالم و ستمگر در هر مقام و قدرتی که باشد، در نهایت شکست را خواهند چشید؛ 9. مظلوم اگر پای از محدوده ی حق فراتر نگذارد، به یاری خداوند، از شر ظالم خلاص می شود؛ 10. سرزنش و ملامت دیگران، کاری پسندیده نیست و هرکسی ممکن است به گناه آلوده شود. پی نوشتها: [1]. بقره، 132و133و136و140؛ آل عمران، 84؛ نساء، 163؛ انعام، 84؛ هود، 71و... [2]. آل عمران 93؛ مریم، 58. [3]. قصص القرآن، تحقیق علی اکبر غفاری، ص 98؛ یوسف، 3؛ منشور جاوید، ج11؛ تفسیر عیاشی، ج2، ص171؛ تفسیر قمی، ج1، ص339. [4]. یوسف، 7 15. [5]. کهف، 21. [6]. یوسف، 22. [7]. ر. ک: یوسف، 24. [8]. ر.ک: یوسف، 26. [9]. یوسف، 33. [10]. مادر ناتنی یوسف که خاله او هم بود. [11]. تفسیر قمی، ج1، ص339؛ سوره یوسف؛ منشور جاوید، ج11، ص323 475؛ قصص القرآن؛ تفسیر مجمع البیان، تفسیر سوره ی یوسف؛ تفسیر نمونه؛ تفسیر سوره ی یوسف. منبع: سرگذشت ها و عبرت ها در آیینه ی وحی، سید مرتضی قافله باشی، انتشارات مرکز مدیریت حوزه علمیه قم (1383).
عنوان سوال:

سرگذشت حضرت یعقوب و یوسف(علیهما السلام) را به طور کامل توضیح دهید؟


پاسخ:

حضرت یعقوب فرزند اسحاق(علیه السلام) و نوه ی حضرت ابراهیم(علیه السلام) از پیامبران الهی و سرسلسله ی امتی بنام (بنی اسرائیل)است؛ یکی از نام های او اسرائیل است؛ از او در قرآن شانزده بار بنام (یعقوب)[1] و دو بار بنام (اسرائیل)[2] یاد شده است.
(اسحاق)با دختر عمویش ازدواج کرده، صاحب دو پسر دوقلو به نام های (عیصو) و (یعقوب)، گردید. یعقوب، پس از بلوغ روزی نزد اسحاق آمد و از بدرفتاری عیصو شکایت کرد. پدر چاره ی کار را در کوچ کردن یعقوب به (فدام آرام)در سرزمین عراق دید و فرمود که در آن جا نزد دایی خود (لابان بن بتویل)رفته، با یکی از دخترانش ازدواج کند. یعقوب در پی راهنمایی پدر از وطن خود به سوی عراق کوچ کرد و پس از تحمّل رنج های فراوان، با استقبال دایی خود روبه رو شد. یعقوب پیام پدرش را به دایی خود رساند. حضرت یعقوب از همسران متعدد، صاحب فرزندانی شد؛ (یوسف)و (بنیامین) از یکی از همسران یعقوب به نام (راحیل) به دنیا آمدند و چون راحیل در زمان کودکی یوسف و بنیامین از دنیا رفت، این دو بیشتر مورد توجه حضرت یعقوب قرار گرفتند.
از آن جا که زندگی حضرت یعقوب، با زندگی فرزندش، یوسف، ارتباط مستقیمی دارد، قرآن ماجرای آن دو را با هم و عمده ی آن را در سوره ی یوسف بیان می کند.
در قرآن، زندگی این دو پیامبر از سرزمین کنعان آغاز شده است؛ بدین ترتیب که:
یوسف به حضور پدر رسید و خواب خود را چنین تعریف کرد: پدرجان! من در خواب دیدم که یازده ستاره، و خورشید و ماه بر من سجده می کنند!
یعقوب، از شنیدن آن خواب بسیار خوشحال شد و به یوسف فرمود: فرزندم! این رؤیای تو صادقه است که تعبیر آن، آینده ی درخشانی است که برای تو امید دارم و بشارت به موهبت هایی است که به زودی به تو خواهد رسید و نوید به نعمت هایی است که خداوند بر تو تمام می کند؛ هم چنان که بر پدرانت ابراهیم و اسحاق، تمام کرده بود؛ اما فرزندم! مبادا درباره این خواب با برادرنت سخن بگویی که ممکن است توطئه کنند.[3]
چون حضرت یوسف در دوازده سالگی مادرش را از دست داد، به مهر و محبت پدر نیاز بیشتری داشت و از سوی دیگر، خواب یوسف که نشان از آینده ای درخشان بود، باعث شد یوسف و برادرش بنیامین، بیشتر مورد توجه یعقوب قرار بگیرند. گرچه حضرت یعقوب تلاش می کرد بین فرزندانش فرقی نگذارد؛ ولی محبّت های پدر به یوسف از برادرانش مخفی نبود؛ لذا آتش حسد در درون آن ها شعلهور شد و در نهایت گفتند: یوسف و برادرش بنیامین، بیشتر از ما مورد توجه پدر هستند، در حالی که چرخ زندگی پدر با تلاش ما در گردش است؛ دلیلی ندارد که پدر این دو کودک را بیشتر از ما دوست داشته باشد.[4]
سرانجام، برادران به این نتیجه رسیدند که باید یوسف را از میان بردارند تا بیشتر مورد توجه پدر قرار گیرند؛ به همین منظور دو راه را پیشنهاد کردند: 1. او را بکشند؛ 2. او را در سرزمین دور دست رها کنند که راه بازگشت به وطن نداشته باشد.
یکی از برادران یوسف، راه دیگری را پیشنهاد کرد و گفت: یوسف را نکشید، بلکه او را در مخفی گاهی درون چاه قرار دهید تا کاروان های تجاری، هنگام عبور، او را با خود ببرند. بقیه ی برادران هم این رأی را پسندیدند و برای اجرای آن نزد پدر آمدند و از روی دلسوزی گفتند: پدرجان! چرا ما را نسبت به یوسف بیگانه می پنداری؟ یوسف هم مانند دیگران به تفریح و بازی نیاز دارد، اگر نگران او هستی، ما نگهبان و مواظب او هستیم.
یعقوب در بن بست قرار گرفت؛ اگر می گفت یوسف نیاز به گردش و بازی ندارد، انکار یک واقعیت بود و اگر می گفت به شما اعتماد ندارم، بر مشکل افزوده می شد و دشمنی آنان را شدیدتر و شاید علنی می کرد؛ لذا با هدایت الهی، راه سوم را اختیار کرد و فرمود: من به یوسف انس گرفته ام؛ افزون بر این، ممکن است در اثر غفلت شما، گرگ او را بخورد. برادران گفتند: پدرجان! این چه فکری است ما ده نفر مردان کارآزموده ایم و از چنین حادثه ای پیشگیری خواهیم کرد.
برادران، بامداد با هدفی از پیش تعیین شده، یوسف را به صحرا و به طرف چاه مورد نظر بردند و با سنگدلی و قساوت تمام، او را در چاه انداختند و اشک و التماس او در دل آن ها تأثیری نگذاشت.
شب هنگام وقتی نزد پدر آمدند، پیراهن یوسف را که با خون بره ای خونین کرده بودند، به پدر دادند و گفتند: ما این سخن را به شما می گوییم ولی می دانیم که شما به ما اعتماد نخواهید کرد؛ یعقوب که با تمام وجود یوسف را دوست می داشت، وقتی با چنین خبر دلخراشی مواجه شد، فرمود: این چیزی است که نفس اماره ی شما، برای شما آراسته است و تنها واکنش من شکیبایی است و از خداوند در این مصیبت استمداد می کنم.
به این ترتیب حضرت یعقوب آبروی خاندانش را حفظ کرد و برادران یوسف نیز از ادامه ی تلاش برای زندگی مأیوس نشدند.
حضرت یوسف(علیه السلام) در چاه
زمانی که یوسف در چاه بود، رحمت خداوند شامل او شد و پس از آزمایشی دشوار، خیلی زود از افکار پریشان نجات یافت و دریچه ای از دل یوسف به جهان غیب باز گردید و خداوند وحی فرستاد که صبر داشته باش! تو را از این تنگنا نجات می دهیم.
یوسف(علیه السلام) در عمق چاه، به تقدیر الهی تن داد و در انتظار عنایات پروردگار مشغول مناجات بود که کاروانی از راه رسید، و کسی برای تهیه ی آب، دلو را به چاه انداخت. یوسف بلافاصله به ریسمان چنگ زد و دلو را گرفت، آن شخص که تصور می کرد دلو پر شده است آن را بالا کشید، ناگهان چشمانش به نوجوان بسیار زیبایی افتاد و گفت: مژده دهید که به جای آب، این کودک زیبا از چاه بیرون آمد!
اهل کاروان او را با خود به مصر بردند و در بازار برده فروشان به قیمت اندکی فروختند.
حضرت یوسف(علیه السلام) در مصر
شخصی به نام (قوطیغار) از سران حکومت مصر با مشاهده ی آثار بزرگی و پاکی و معرفت در چهره ی یوسف(علیه السلام)، او را خریده، به همسرش سپرد و گفت: امیدوارم وقتی بزرگ تر شد به کار ما آید، یا او را به فرزندی قبول کنیم.[5]
کمال عقل و امانتداری و پاکدامنی یوسف، روز به روز در خانه ی عزیز مصر آشکارتر شد؛ در نتیجه او را در میان اهل حرم خود جای داد و درد دل خویش با او فاش می کرد. مشیّت الهی در این بود که در سرزمین مصر به یوسف عزّت ببخشد و چیزهایی به او عنایت فرماید که از جمله ی آن ها، حکمت و علم تعبیر خواب است.[6]
دوران جوانی یوسف(علیه السلام) در حالی می گذشت که از جهت علم و عقل، فوق العاده و از نظر زیبایی و جمال و دلربایی، سرآمد روزگار بود و این ها سبب شد که همسر عزیز مصر به او عشق بورزد و روز به روز علاقه اش به او بیشتر شود و سرانجام تصمیم گرفت یوسف را در برابر عمل انجام شده قرار داده، در نقطه ای به او ابراز علاقه کند که راه فراری برایش نباشد؛ لذا فرصت را غنیمت شمرده و خانه را خلوت کرد و برای جلوگیری از ورود افراد، درها را قفل کرد و خواست دامن پاک یوسف را با حیله و تزویر آلوده سازد.
یوسف دعوت زلیخا را نپذیرفت و حاضر نشد لحظه ای غیر از خدا را در دل خود راه دهد؛ از این رو در جواب زلیخا فرمود: از آنچه تو از من می خواهی، به خدا پناه می برم! و حاشا از این که به مولای خود، عزیز با آن همه احسانی که به من نموده است ناسپاسی کرده و به ناموسش خیانت کنم![7] ولی چون سخنش اثر نکرد، تصمیم گرفت به سوی در برود و از صحنه بگریزد؛ از این رو به سوی در دوید و زلیخا برای جلوگیری از فرار، به دنبال او رفت و پیراهن یوسف را از پشت گرفت و کشید؛ پیراهن پاره شد و یوسف در را باز کرده، بیرون جست و زلیخا به دنبال او، ناگهان با همسر زلیخا مواجه شدند، زلیخا که در آستانه ی رسوایی بود، برای تبرئه خود، یوسف را به سوء نیّت متهم کرد. یوسف(علیه السلام) از خود دفاع کرد. یکی از نزدیکان که مرد دانایی بود، گفت: اگر پیراهن از جلو پاره شده است، زلیخا راست می گوید و یوسف دروغگو است، ولی اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد، به یقین یوسف راست می گوید و ادعای زلیخا دروغ و تهمت است.
عزیز مصر با دیدن لباس یوسف، او را تبرئه کرد و همسرش را مقصر شناخت.[8] با این حال، همسرش را تنبیه نکرد و گفت: از گناهت توبه کن! به یوسف هم گفت: این ماجرا را نادیده بگیر، تا راز ما فاش نشود!
به زودی خبر عشق بازی همسر عزیز، ابتدا در دربار و سپس در شهر منتشر شد و نُقل مجلس زنان گردید که می گفتند: در شأن همسر عزیز نیست که عاشق غلام کنعانی شود! وقتی این سخنان به گوش زلیخا رسید، برای این که علت عشق خود را به نمایش بگذارد، مجلسی ترتیب داد و زنان اشراف را دعوت کرد. زلیخا از یوسف خواست که وارد اتاق پذیرایی شود، یوسف که غلام آنان بود و چاره ای جز اطاعت نداشت، وارد شد، زن ها که از برنامه ی زلیخا خبری نداشتند، ناگهان در برابر جوان ماهرویی قرار گرفتند که زیبایی او حاکی از جمال پروردگار بود. در این حال وضع مجلس دگرگون شد و ماجرایی اتفاق افتاد که قرآن چنین بازگو کرده است:
(زنان مصر هنگام دیدن یوسف، او را بزرگ شمردند و جمال و زیبایی او را فوق تصور دانستند و از خود بی خود شدند و گویی عقل آن ها زایل شد و در حال بریدن میوه، دست های خود را بریدند. زنان پس از رفتن یوسف به خود آمدند و گفتند: سبحان اللّه! این جوان از جنس بشر نیست، بلکه فرشته است.
زلیخا گفت: این همان یوسف است که شما مرا در عشق او سرزنش می کردید، اکنون خود از یک لحظه دیدن او این چنین واله شده اید؛ پس چگونه مرا که هر صبح و شام با او هستم، ملامت می کنید.)[9] بدانید من او را به سوی خود دعوت کردم و او خویشتنداری نمود و اگر تن به فرمان من ندهد، به ذلت زندانی می شود و در زندان مورد اهانت قرار خواهد گرفت. زنان مصری با شنیدن سخنان او، زلیخا را بر حق دانستند و هر کدام به نحوی از یوسف می خواستند تا او را اجابت کند، اما یوسف به دژ محکم الهی پناه برد و عرض کرد: خدایا! زندان برای من از آلودگی به گناه بهتر است؛ خدایا! اگر تو مکر ایشان را از من دور نکنی، می ترسم فریفته ی ایشان شده، از جاهلان شوم.
حضرت یوسف(علیه السلام) در زندان
سرانجام یوسف، در عین بی گناهی، روانه ی زندان شد. دو جوان دیگر که یکی ساقی و دیگری خزانه دار پادشاه بودند، با یوسف در یک زندان بودند. رفتار مؤدبانه و کردار معصومانه ی یوسف، آن دو را به خود جلب کرد و فهمیدند که او یک انسان پاک و نیکوکار است. آن ها روزی به یوسف گفتند: هر یک از ما خوابی دیده ایم، تعبیر آن را برای ما بازگو:
حضرت یوسف ابتدا آن ها را به توحید راهنمایی کرد، سپس فرمود: او که در خواب دیده خوشه های انگور را در قدح می فشارد، بار دیگر ساقی پادشاه خواهد شد و او که در خواب دیده است که بر سرش نان حمل می کند و مرغان آسمان از آن می خورند، به دار آویخته خواهد شد و مرغان هوا مغز او را خواهند خورد و آنچه درباره ی آن پرسیدید، مقدر گشته است.
یوسف به تعبیری که کرده بود، اطمینان داشت و به ساقی گفت: وقتی آزاد شدی و به قصر پادشاه راه یافتی، بی گناهی مرا به او یادآوری کن!
چندی نگذشت که خزانه دار را به دار آویختند و ساقی آزاد شد؛ اما شیطان یوسف را از خاطر او برد.
یوسف(علیه السلام) و تعبیر خواب پادشاه
یوسف سال ها در زندان ماند، تا آن که شبی پادشاه خواب عجیبی دید و دانشمندان مصر را جمع کرد، ولی آن ها از تعبیر خواب او عاجز ماندند؛ ناگهان ساقی به یاد یوسف افتاد و با اجازه ی پادشاه، به زندان رفت و به یوسف(علیه السلام) عرض کرد: پادشاه در خواب دیده است که هفت گاو فربه، هفت گاو لاغر را خوردند و هفت سنبله ی سبز و هفت سنبله ی خشک دیده است، یوسف فرمود: هفت سال پر نعمت در پیش دارید و پس از آن هفت سال قحطی خواهد شد؛ وظیفه شما این است که در هفت سال اول تمام زمین ها را زیر کشت ببرید و پس از درو کردن، مقدار کمی را مصرف کنید و بقیه را در سنبل آن برای سال های بعد، ذخیره نمایید و ملت را نجات دهید.
ساقی پس از شنیدن تعبیر خواب، آن را به آگاهی شاه رساند، همه شگفت زده شدند و شاه علاقه مند شد که یوسف را ببیند. وقتی فرستاده ی شاه نزد یوسف آمد و او را از تصمیم شاه با خبر کرد، یوسف فرمود: من خارج نمی شوم، مگر این که علت زندانی شدن من روشن و درباره ی داستان زنان که دست های خود را بریدند، تحقیق گردد. یوسف از این راه خواست بی گناهی خود را بر همگان روشن سازد.
پادشاه وقتی شرط یوسف را شنید، زنان اشراف را احضار کرده و از آن ها ماجرای یوسف را پرسید، زنان، دیگر نتوانستند کتمان کنند و حق را گفتند، همسر عزیز مصر هم به ناچار، اعتراف کرد و گفت: من او را به خیانت دعوت کردم و او در گفتار و رفتار خود صادق است.
پادشاه مصر پس از شنیدن این سخنان به یوسف گفت: تو در این مملکت هم مقام و منزلت داری و هم امین ما هستی، و به او اختیارات مملکتی واگذار کرد.
یوسف(علیه السلام) و حکومت مصر
یوسف(علیه السلام) که بحران شدیدی را پیش بینی می کرد، فرمود: اگر می خواهی من این مسئولیت را عهده دار شوم، باید خزانه های مالی مملکت را در اختیار من بگذاری! بدین سان حضرت یوسف زمام امور را به دست گرفت و برای مقابله با خشکسالی برنامه ریزی کرد و گندم فراوانی ذخیره نمود. سرانجام، خشکسالی همه جا را فرا گرفت و دامنه ی آن به کشورهای همسایه گرایش یافت و حتی به کنعان محل زندگی حضرت یعقوب(علیه السلام) نیز رسید. از سوی دیگر، آوازه ی تدبیر و حکمت و کرامت طبع یوسف (که وزیر مصر بود و گندم زیادی ذخیره کرده بود و بین مردم به عدالت تقسیم می کرد) در همه جا پخش شد و مردم از گوشه و کنار روانه ی مصر شدند. فرزندان یعقوب هم برای تهیه ی آذوقه، به ناچار راه مصر را در پیش گرفتند همه ی فرزندان یعقوب، به جز بنیامین، حرکت کردند و فاصله بین کنعان و مصر را در هیجده روز طی نمودند. به محض ورود به مصر یوسف(علیه السلام) آن ها را شناخت، ولی آن ها یوسف را نشناختند. وقتی یوسف احوال آن ها را پرسید، گفتند: ما فرزندان یعقوب پیامبر هستیم؛ دوازده نفر بودیم که یک نفر نزد پدر مانده است و یک نفر ما سال ها پیش ناپدید شده است. یوسف دستور داد به آن ها آذوقه بدهند و فرمود بار دیگر برادرشان را نیز بیاورند و در غیر این صورت، از آذوقه سهمی ندارند؛ همچنین دستور داد پول آن ها را در میان کیسه های آذوقه ی آنان بگذارند تا هنگام مراجعت، دیدن پول آنان را برای دوباره آمدن، تشویق کند. فرزندان یعقوب(علیه السلام) وقتی به کنعان رسیدند، ماجرا را برای پدر تعریف کردند و گفتند: ما هنوز هم از آذوقه سهم داریم؛ اما به شرط این که بنیامین را همراه ببریم؛ پدرجان! اجازه بده او را ببریم، از او مراقبت می کنیم، یعقوب(علیه السلام) فرمود: آیا به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادرش اطمینان کردم؟
در این مرحله نتوانستند نظر پدر را جلب کنند، اما وقتی بارها را گشودند، ناگهان پول هایشان را در میان آذوقه ی خود دیدند و آن را نشانه ی جوانمردی عزیز مصر تلقی کرده و به حضور پدر رفتند و گفتند: این پول های ما است که به ما بازگردانده شده است؛ با این پول می توانیم برای خانواده آذوقه بخریم، برادر ما را هم بفرست! ما او را حفظ می کنیم و یک بار شتر بیشتر دریافت می نماییم. در نهایت، یعقوب پذیرفت که بنیامین را بفرستد، ولی از آنان پیمان محکم گرفت که حتماً او را باز گردانند.
وقتی به مصر آمدند، هنگام ملاقات با یوسف، ترتیبی داده شد که با برادرش بنیامین جداگانه گفتگو و خودش را معرفی کند و او را برای برنامه های بعدی آماده سازد.
سرانجام زمان تحویل آذوقه و مراجعت فرارسید. یوسف(علیه السلام) دستور داد به طور پنهانی پیمانه ی مخصوص گندم را در ظرف بنیامین بگذارند. هنگام حرکت، مأموران دیگر از فقدان پیمانه آگاهی یافتند؛ یکی از مأموران فریاد زد: ای کاروانیان! شما دزد هستید! برادران یوسف که سخت شگفت زده شده بودند، جلو آمدند و گفتند: چه چیزی گم شده است؟
مأموران گفتند: ظرف قیمتی پادشاه گم شده است، هر کس آن را بیاورد پاداش او یک بار شتر آذوقه ی اضافی است که من ضامن هستم در اختیارش بگذارم.
برادران قسم یاد کردند که ما دزد نیستیم و به دعوت عزیز مصر آمده ایم. مأموران با راهنمایی حضرت یوسف(علیه السلام) گفتند: اگر پیمانه در ظرف هر یک از شما پیدا شود، چه کنیم؟ آن ها گفتند: اگر پیمانه در ظرف هر یک از ما بود او را حبس کنید، ما ستمگران را این چنین مجازات می کنیم. مأموران ظرف های آنان را بررسی کردند تا به ظرف بنیامین رسیدند که ناگهان پیمانه را در ظرف او یافتند. برادران، بسیار غمگین شدند، از سویی، مُهر سرقت به آن ها زده شد و حیثیت خانوادگی آن ها لکه دار گشت و از سویی دیگر، بنیامین را دستگیر کردند، در حالی که به پدر اطمینان داده بودند او را باز گردانند. به ناچار به دست و پا افتاده گفتند: ما سارق نیستیم و حساب بنیامین از ما جدا است؛ برادر او نیز پیش از این سرقت کرده است و به ما ارتباطی ندارد؛ او برادر ناتنی ماست، ولی هرچه تلاش کردند، وضعیت بدتر شد؛ لذا تغییر روش دادند و گفتند: یکی از ما را به جای او دستگیر کنید؛ چون پدر پیرش با او انسی شدید دارد. یوسف پیشنهاد آن ها را نپذیرفت و در مقابل اتهامات خویشتن داری کرد و فرمود: به خدا پناه می برم از این کار زشت! ما فقط کسی را که پیمانه نزد او بوده، بازداشت می کنیم و اگر غیر از این رفتار کنیم، ظالم و ستمگر خواهیم بود.
در این حال، برادران به مشورت و رایزنی پرداختند و قرار بر این شد که بدون برادر بزرگ تر، به کنعان بازگردند و جریان را برای پدر تشریح کنند. وقتی کاروان وارد کنعان شد، پدر پیر برای ورود فرزندش لحظه شماری می کرد، ولی وقتی متوجه شد بنیامین را نیز از دست داده است، زندگی برایش بسیار تیره و تار شد. برادران ماجرای پیمانه و اقامت اضطراری برادر بزرگ را برای او تشریح کردند و گفتند: مردم شهر که همراه کاروان بوده اند، شاهد این ماجرا هستند و می توانی از آن ها بپرسی!
حضرت یعقوب فرمود: نفس شما کار زشت را برای شما جلوه داده است، و امیدوارم هر سه برادر بازگردند، من شکایت خود را به درگاه خداوند می برم!
مدتی گذشت و یعقوب در فراق فرزندانش می سوخت. قحطی و خشک سالی همچنان ادامه داشت و باعث شد برادران یوسف برای بار سوم با اجازه ی پدر به سوی مصر حرکت کنند. در این سفر حضرت یعقوب، تنها دستور داد که بروند درباره ی یوسف و بنیامین خبری به دست آورند و از رحمت خدا مأیوس نشوند.
برادران به محض رسیدن به مصر، نزد برادر بزرگ تر رفته، با او نزد عزیز مصر رفتند و گفتند: ای عزیز مصر! ما پول کافی برای خریدن غلّه نداریم و بهای کمی آورده ایم؛ بر ما منت گذار و دستور بده پیمانه های ما را پر کنند و بر ما تصدّق نما! خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد؛ گویا مرادشان آزاد کردن بنیامین بوده است.
حضرت یوسف(علیه السلام) خود را به برادرانش معرفی کرد
این جا بود که یوسف تصمیم گرفت، با اذن پروردگار، خود را معرفی کند و فرمود: به خاطر دارید با یوسف و برادرش چه کردید.
این خبر که از رازهای پنهان فرزندان یعقوب بود و حتی بنیامین از آن اطلاع نداشت، برادران یوسف را شگفت زده کرد؛ این مرد مصری از ماجرای سالیان گذشته، چگونه با خبر است؟ شاید او یوسف باشد! از این رو گفتند: آیا تو یوسف هستی؟
یوسف فرمود: آری؛ من یوسف و این هم برادر من است؛ خداوند بر ما منت نهاده و برتری بخشیده است. آری هر کس تقوا داشته باشد و صبر نماید، خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند.
برادران جز شرمندگی، حرفی برای گفتن نداشتند و زبان به اعتراف گشودند که خدا تو را برتری بخشیده است و ما خطاکار بودیم.
حضرت یوسف(علیه السلام) فرمود: من امروز شما را توبیخ نمی کنم؛ خداوند گناهان شما را می بخشد که او (ارحم الراحمین) است. آن گاه یوسف از حال پدر پرسید، گفتند: بر اثر شدت حزن و اندوه در فراق تو، نابینا شده است. یوسف فرمود: پیراهن مرا به کنعان ببرید و صورت او را با آن نوازش دهید، بینا خواهد شد.
یوسف به برادرانش دستور داد به همراه پدر به مصر بازگردند. برادران به طرف کنعان به راه افتادند. وقتی کاروان از مصر حرکت کرد، یعقوب(علیه السلام) از وصال فرزندش خبر داد و فرمود: اگر مرا در اشتباه ندانید، بی تردید بوی یوسف را استشمام می کنم! اطرافیان به او گفتند: به خدا هنوز در اشتباه هستی که فکر می کنی یوسف زنده است!
مژده ی زنده بودن یوسف به یعقوب
کاروران به کنعان رسید و یازده برادر، یکسره به خانه یعقوب رفته، زنده بودن یوسف را مژده دادند و با گذاشتن پیراهن یوسف بر دیدگان یعقوب، وی بینایی خود را به دست آورد.
حضرت یعقوب(علیه السلام) فرمود: آیا به شما نگفتم که از سوی خداوند چیزهایی می دانم که شما نمی دانید؟! فرزندان او خجالت زده و شرمنده بودند و گفتند: پدر جان! برای ما از خدا آمرزش بخواه.
حضرت یعقوب فرمود: از خداوند برای شما طلب آمرزش می کنم، او بخشنده و مهربان است. پس از این ماجرا، همگی به سوی مصر حرکت کردند و شخصی را فرستادند تا زودتر خبر حرکت آن ها را به مصر برساند. یوسف با سران حکومت از شهر خارج شدند و در انتظار پدر و خانواده خود، ماندند. پس از رسیدن کاروان و برگزاری مراسم گرم و پرشور استقبال، فرمود: وارد مصر شوید که در آن جا، به خواست خدا، از هر تشویشی دور خواهید بود. وقتی به کاخ سلطنتی رسیدند، پدر و مادر[10]و برادرانش بی اختیار به سجده افتادند و در حقیقت، این سجده کردن، تعبیر خواب یوسف بود.
یوسف به پدرش عرض کرد: پدرجان! این تعبیر همان رؤیای من است که اینک تحقق پذیرفت و پروردگارم در حق من نیکی فرمود و مرا از زندان رهایی بخشید و شما را از کنعان به این جا آورد و این لطف و رحمت خدای لطیف است.
از این پس، یعقوب و فرزندانش در مصر ساکن شدند. مدتی گذشت و حضرت یعقوب(علیه السلام) دنیا را وداع گفت و پیکر او در مقبره ی خانوادگی آنان، در بیت المقدس، به خاک سپرده شد.[11]
نکته های آموزنده
1. امید به فضل خداوند، راهگشای تمام مشکلات و دشواری ها است؛
2. حسادت، عاقبتی جز شرمندگی و رسوایی به دنبال ندارد؛
3. عزّت از آن خدا است و به هر که بخواهد می دهد، حتی اگر عوامل متعددی در برابر آن صف کشیده و مبارزه کنند؛
4. در عفو لذتی است که در انتقام نیست؛
5. صبر کردن در مصیبت ها و توکل به خداوند، تسلّی بخش دل های مصیبت زده است؛
6. وسوسه های شیطانی به صورت های گوناگون در کمین انسان است؛
7. توجه به این که انسان در محضر خداوند است، عامل باز دارنده ی گناه است؛
8. ظالم و ستمگر در هر مقام و قدرتی که باشد، در نهایت شکست را خواهند چشید؛
9. مظلوم اگر پای از محدوده ی حق فراتر نگذارد، به یاری خداوند، از شر ظالم خلاص می شود؛
10. سرزنش و ملامت دیگران، کاری پسندیده نیست و هرکسی ممکن است به گناه آلوده شود.
پی نوشتها:
[1]. بقره، 132و133و136و140؛ آل عمران، 84؛ نساء، 163؛ انعام، 84؛ هود، 71و...
[2]. آل عمران 93؛ مریم، 58.
[3]. قصص القرآن، تحقیق علی اکبر غفاری، ص 98؛ یوسف، 3؛ منشور جاوید، ج11؛ تفسیر عیاشی، ج2، ص171؛ تفسیر قمی، ج1، ص339.
[4]. یوسف، 7 15.
[5]. کهف، 21.
[6]. یوسف، 22.
[7]. ر. ک: یوسف، 24.
[8]. ر.ک: یوسف، 26.
[9]. یوسف، 33.
[10]. مادر ناتنی یوسف که خاله او هم بود.
[11]. تفسیر قمی، ج1، ص339؛ سوره یوسف؛ منشور جاوید، ج11، ص323 475؛ قصص القرآن؛ تفسیر مجمع البیان، تفسیر سوره ی یوسف؛ تفسیر نمونه؛ تفسیر سوره ی یوسف.
منبع: سرگذشت ها و عبرت ها در آیینه ی وحی، سید مرتضی قافله باشی، انتشارات مرکز مدیریت حوزه علمیه قم (1383).





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین