واقعیت امر این است که راهکار عمده و اصلی این نوع اختلالات مواجه شدن فرد با عوامل اضطراب آور و تمرین در موقعیت هایی که موجب تنش می گردد. اضطراب اجتماعی موضوعی است که مهم ترین راه برای رفع آن حضور در جمع، فعالیت در جمع، و ابراز وجود است. البته حتما این امر باید به مرور و اهستگی صورت بگیرد تا استرس به وجود آمده ها به مرور کاهش یابد و قابل مدیریت باشد اما نتیجه ای که در این نوع تمرین دیده می شود نشان دهنده تغییرات زیاد فرد در مواجهه های اجتماعی است. هر چه شما ارتباطات اجتماعی را بیشتر کنید. در گروه های مختلف شرکت کنید. با افراد گفتگو کنید. آشنایی ها و دوستی های خو درا افزایش دهید و فعالیت های داوطلبانه در جمع داشته باشید این گونه ترس ها هم کمرنگ تر می شود.اما انزوا و کنج خانه نشستن و قطع ارتباط دوستانه و سکوت در میهمانی و ... روزبروز این مشکل را شدید تر می کند.در مواقع اضطراب شدید و غیر قابل کنترل نیاز به دارودرمانی هم هست اما در موارد دیگر باید نسبت به علائم اضطراب بی توجه و بی ا همیت باشید. البته در ابتدای تمرین ها کمی دشوار به نظر می رسد اما به مرور با بی توجهی و ادامه فعالیت استرس کاهش می یابد .در نهایت اضطراب سعی کنید در ظاهر خود را آرام و مسلط نشان دهید این امر کمک می کند تا تسلط بیشتری بر خود داشته و بتوانید فعالیت خود را هم مدیریت کنید و اعتماد به نفس خود را بالا ببرید .تمرین های خود را به مرور و گام به گام عمیق تر کنید. شاید در ابتدا صحبت های شما در جمع اندک باشد و یا در جمع های دو یا سه نفره حضور یابید اما باید به مرور این فعالیت بیشتر شده و با گروه های با تعداد بیشتری مواجه شوید و فعالیت های مختلفی را با انها به اشتراک بگذارید .به هیچ وجه در خانه نمانید. یا ادامه تحصیل دهید یا به کاری مشغول گردید .به عنوان تمرین موقعیت های مختلف اجتماعی که موجب اضطراب شما می شود با توجه به میزان استرس اولویت بندی کنید.از موارد خفیف شروع کنید. هر روز صحنه ای از فعالیت اجتماعی را تشابه سازی کنید . حتی اتاق خود را به آن محیط شبیه کنید و همان استرس ها را در خود ایجاد کنید و به مرور با تنش زدایی و ارام سازی و شل سازی عضلات استرس را از بین ببرید. به محض این که در طی تمرین ها یک موقعیت بدون تنش شد به موقعیت دیگر بپردازید.در طی روز از فکر کردن به اضطراب اجتماعی خود بپرهیزید و اگر هم مروری در ذهن داشتید آن را در حالتی از راحتی و بدون تنش تصور کنید .و البته میزان اعتماد به نفس شما نیز در این موفقیت کلی موثر است . از دیگر برتر بینی پرهیز کنید . خود را دست کم نگیرید . و همواره در ذهن موفقیت ها را به یاد آورید و بازگو کنید و خود را تشویق نمایید.شما منحصر به فرد هستید در هر سن و تحصیلات و موقعیت و شغلی. بنابراین نه باید در مقابل بزرگتر از خود احساس حقارت داشته باشید و نه در مقابل با سوادتر از خود . هر کسی به موازات انسانیتش و در قالب تجربه اش چیزهایی برای گفتن دارد و حتی در صورت تکرارری بودن هم قابل احترام است . خود را شدیدا قابل احترام بدانید.
من خیلی خجالتی هستم و موقع صحبت کردن در جمع خیلی هول میشم و عرق میکنم و توی مهمانی ها و جمع هایی که افرادی بزرگ تر از خودم هستند از صحبت کردن میترسم و مشکل دارم به طوری که خیلی ها بهم میگن چرا ساکتی یه چیزی بگو همش دوست دارم کنج خونه بشینم دوستان زیادی ندارم راهکار پیشنهادی شما برای مشکلاتم چیست؟
واقعیت امر این است که راهکار عمده و اصلی این نوع اختلالات مواجه شدن فرد با عوامل اضطراب آور و تمرین در موقعیت هایی که موجب تنش می گردد. اضطراب اجتماعی موضوعی است که مهم ترین راه برای رفع آن حضور در جمع، فعالیت در جمع، و ابراز وجود است. البته حتما این امر باید به مرور و اهستگی صورت بگیرد تا استرس به وجود آمده ها به مرور کاهش یابد و قابل مدیریت باشد اما نتیجه ای که در این نوع تمرین دیده می شود نشان دهنده تغییرات زیاد فرد در مواجهه های اجتماعی است. هر چه شما ارتباطات اجتماعی را بیشتر کنید. در گروه های مختلف شرکت کنید. با افراد گفتگو کنید. آشنایی ها و دوستی های خو درا افزایش دهید و فعالیت های داوطلبانه در جمع داشته باشید این گونه ترس ها هم کمرنگ تر می شود.اما انزوا و کنج خانه نشستن و قطع ارتباط دوستانه و سکوت در میهمانی و ... روزبروز این مشکل را شدید تر می کند.در مواقع اضطراب شدید و غیر قابل کنترل نیاز به دارودرمانی هم هست اما در موارد دیگر باید نسبت به علائم اضطراب بی توجه و بی ا همیت باشید. البته در ابتدای تمرین ها کمی دشوار به نظر می رسد اما به مرور با بی توجهی و ادامه فعالیت استرس کاهش می یابد .در نهایت اضطراب سعی کنید در ظاهر خود را آرام و مسلط نشان دهید این امر کمک می کند تا تسلط بیشتری بر خود داشته و بتوانید فعالیت خود را هم مدیریت کنید و اعتماد به نفس خود را بالا ببرید .تمرین های خود را به مرور و گام به گام عمیق تر کنید. شاید در ابتدا صحبت های شما در جمع اندک باشد و یا در جمع های دو یا سه نفره حضور یابید اما باید به مرور این فعالیت بیشتر شده و با گروه های با تعداد بیشتری مواجه شوید و فعالیت های مختلفی را با انها به اشتراک بگذارید .به هیچ وجه در خانه نمانید. یا ادامه تحصیل دهید یا به کاری مشغول گردید .به عنوان تمرین موقعیت های مختلف اجتماعی که موجب اضطراب شما می شود با توجه به میزان استرس اولویت بندی کنید.از موارد خفیف شروع کنید. هر روز صحنه ای از فعالیت اجتماعی را تشابه سازی کنید . حتی اتاق خود را به آن محیط شبیه کنید و همان استرس ها را در خود ایجاد کنید و به مرور با تنش زدایی و ارام سازی و شل سازی عضلات استرس را از بین ببرید. به محض این که در طی تمرین ها یک موقعیت بدون تنش شد به موقعیت دیگر بپردازید.در طی روز از فکر کردن به اضطراب اجتماعی خود بپرهیزید و اگر هم مروری در ذهن داشتید آن را در حالتی از راحتی و بدون تنش تصور کنید .و البته میزان اعتماد به نفس شما نیز در این موفقیت کلی موثر است . از دیگر برتر بینی پرهیز کنید . خود را دست کم نگیرید . و همواره در ذهن موفقیت ها را به یاد آورید و بازگو کنید و خود را تشویق نمایید.شما منحصر به فرد هستید در هر سن و تحصیلات و موقعیت و شغلی. بنابراین نه باید در مقابل بزرگتر از خود احساس حقارت داشته باشید و نه در مقابل با سوادتر از خود . هر کسی به موازات انسانیتش و در قالب تجربه اش چیزهایی برای گفتن دارد و حتی در صورت تکرارری بودن هم قابل احترام است . خود را شدیدا قابل احترام بدانید.
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] سلام. من تقریبا یک ماهه عقد کردم. اوایل ازدواجم که با همسرم رفته بودیم بیرون برای تفریح متاسفانه آب نبود و شوهرم نیاز به قضای حاجت داشت. بعد از اون خیلی راحت بهم گفت دستش به ادرار آلوده و نجس شده. یعنی ادرار روی دستش ریخته بوده. اما همون موقع دستش رو نشست چون آب نبود. من همش حواسم بود که دستش رو به چه جاهایی میزنه. به گوشی من گوشی خودش دستگیره در ماشین و فرمون ماشین و لباساش و به من. به محض اینکه رسیدم خونه رفتم حموم و همه لباسامو شستم. اما فکر شوهرم یه لحظه منو رها نمیکنه. تصور اینکه با دستش همه جا رو نجس کرده برام غیر قابل باوره. چندین بار بهش گفتم یه کاری کن. گوشیتو عوض کن یا حداقل قابشو بشور. اما براش مهم نیست. گوشیش همش دستشه الان زمستونه آدم زیاد عرق نمیکنه اما بعدها که دستش عرق میکنه دست میزنه به گوشیش و همه جای خونه. وای دارم دیوونه میشم. اصلا نمیدونم کجاها پاکه کجاها نجسه. از خودش و لباساش بدم میاد. طوری شده که بهم دست میزنه چندشم میشه. نمیتونم نماز بخونم. میگم اون روز رفته خونه و دستشو به همه جا زده. به دستگیره در و جاهای دیگه. یا اگه هم نزده باشه گوشیش هنوز نجسه. حتی اگه همین الان هم گوشیش رو پاک کنه , معلوم نیست تا حالا کجاها رو نجس کرده. وای من میخوام زندگی کنم و توی خونه اونا هم رفت و آمد کنم. نمیدونم کجا بشینم اصلا. چون بارها دیدم با دست خیس به گوشیش دست زده و بعد مثلا دستشو با پشت لباسش خشک کرده و نشسته. بعد فکر میکنم اونجا که نشسته حتما نجس شده. باور کنید هروقت از خونشون میام میرم حموم و لباسامو میشورم. از این همه آبی که هدر میدم احساس گناه میکنم. چون خونشون به هرچی که دست میزنم سریع میرم دستمو میشورم. کمکم کنید. از دیوار و دستگیره در و تشکاشون و همه چی بدم میاد. باور کنید گاهی به طلاق فکر میکنم. نمیتونم با همچین ادمی زندگی کنم. حتی آب منی هم جایی رو تشک بریزه براش مهم نیست. (عذر میخوام). بمن باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
- [سایر] با سلام من 25 ساله ام و 1 ساله که لیسانس گرفتم ام هنوز سر کار نمیرم مشکل من اینه که دیگه نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم در دوران مدرسه دوستای زیادی داشتم اما از وقتی که به دانشگاه رفتم توی ارتباط برقرار کردن خیلی مشکل پیدا کردم و حتی به درسامم خیلی لطمه زد و خیلی تنها بودم این مشکل با وجود اینکه 1ساله که درسم تموم شده هم هنوز وجود داره و خیلی خجالتی شدم و نمیتونم دنبال کار بگردم من توی شهر دیگه ای درس میخوندم البته چند تا دوست در دوران دانشگاه داشتم که خیلی زود قطع رابطه کردم چون به من حسودی میکردن و میخواستن ضربه به من بزنن چون از لحاظ درسی و قیافه از اوناه بهتر بودم البته تا مدتی. الان خیلی احساس تنهایی میکنم و خانوادمم اصلا به من کمک نمیکنن و دوست ندارن از خونه نه بیرون برم ونه دوست پیدا کنم فقط میخوان بدون اینکه دنبال کار بگردم کار آماده ای پیدا بشه و سر کار برم واصلا به من آزادی نمیدن وفقط برای دانشگاه رفتن گذاشتن به یه شهر دیگه برم اونم خودم راضی نبودم. به من کمک کنید و بگید چطوری با خانوادم رفتار کنم و چه طوری با دیگران ارتباط برقرار کنم. متشکرم
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من خیلی وقته که با خودم مشکل دارم،تقریبا از زمانی که دبیرستان می رفتم شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و همش دنبال عیبهام بودم تنها خصوصیت خوبی که از خودم سراغ داشتم صداقتم بود.همیشه فکر میکردم که همه از من بدشون میاد،راستش خودم هم خیلی محترمانه با خودم برخورد نمی کنم.خیلی خودمو زجر دادم تا دانشگاه قبول شدم نه اینکه از نظر ذهنی مشکلی داشته باشم نه هربار که می خواستم درس بخونم حواسم به یه چیزی پرت میشد یا دقیقا همون موقع به خودم گیر میدادم که :اگه اعتماد به نفسم بالا بود حتما بهتر درس میخوندم،یا خودمو با هم دوره ای هام مقایسه میکردم و این روند تا به امروز ادامه داشته بارها از این وضع خسته شدم و خواستم کاری کنم اما نتونستم به جای امید همیشه ناامیدی همراهم بوده کتابهای زیادی در زمینه روانشناسی دارم که حرف هیچکدوم رو گوش نمیدم هیچ امیدی به تغییرم ندارم ولی فکر میکنم اگه راهش رو پیدا کنم زندگیم از این رو به اون رو میشه. هر کاری که میخوام انجام بدم اونقدر تردید میکنم که یا انجامش نمیدم یا به اون خوبی که میخوام نمیتونم،بعضی وقتها هم همش به دنبال موانع میگردم و بهونه میارم .خیلی دوست دارم تغییر کنم اما اصلا نمیدونم چطوری فقط عیبهامو میدونم اما هیچ کاری نمی کنم.هر بار که حرف میزنم خانوادم میگن انرژی منفی میدی.حس میکنم دچار سستی و بی ارادگی شدم حس میکنم افسردگی گرفتم کمکم کنید
- [سایر] سلام<br />ایران آذربایجان شرقی شهرستان مراغه زندگی میکنم.پسرم لیسانس کشاورزی دارم .پدرم دبیر بازنشسته فیزیکه مادرم سیکل خونده و خانه دار 5 خواهر و برادریم 2 خواهر بزگتربعد اونا یک برادر بزرگتر خودم و کوچکتر از من خواهر کوچکترمه همشون ازدواج کردن خواهر بزرگم متولد50دبیر دبیرستان زیستشناسی همسرش معلم مقطع راهنمایی کوچیکتر از اون متولد52همسرش دندانپزشک خودش مامایی خونده خانه دار وبرادرم فوق ژئوفیزیک همسرش فوق علوم آزمایشگاه و خودم لیسانس کشاورزی مدیر نمایندگی بیمه و خواهر کوچیکمم یه نمایندگی داره و همسرش هم مهندس کشاورزیه .<br />تصمیم بر ازدواج دارم (تشکر میکنم):D<br />وضعیت اقتصادی پدرم و خودم بد نیست یه ماشین دارم2 تا ارمند دفترمم هم اجاره ای خونه پدرم زندگی می کنم .<br />مشکلی که میخواستم مشورت کنم اینه که خودم یه دوست دختر دارم که خودش انتخابم کرده یعنی پسندیده و دوست شدیم و با اسکایپ در ارتباطیم سنش 14 سال از من کمتره میشناسمش هم خودشو و هم خانوادشو می دونید یخورده بچس تازه دیپلم گرفته . در عین حال از طرف خانواده هم مواردی پیشنهاد میشه که خوبن .موندم کدومو انتخاب کنم واسه مذاکره رسمی هر کدوم مزیتهای خودشونو دارن. موندم کلاً<br />این که خیلی منو دوست داره خوب ادامه تحصیل نمیده کتاب نمیخونه همش تو خونه میخابه کارش فقط گیر دادنه ولی خوب خانواده خوب و مرفهی دارن از نظر قیافه هم مورد تایید من هست ولی قدش 30سانت از من کوچیکتره.<br />اونایی که از طرف خانواده معرفی میشن استاد دانشگاه هست ،لیسانسیه هست،میترسم دوستمو انتخاب کنم بعد به مشکل بخورم از طرفی واسه صحبت بریم یه جوری که می ترسم تو رو در وایسی بمونم مجبور بشم بگیریم. خوب درکم کنین فقط یکی می خوام بیگیرم 2 تا که نخواهد بود ...<br />متشکرم
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] با سلام من 19 سالمه و برای اولین بارعاشق شدم من در دانشگاه عاشق همکلاسیم شدم که اون هم همسن منه چون تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم متوجه احساسم نشده بودم و سعی کردم اونو فراموش کنم اما یکسال گذشت و من نتونستم این کار رو بکنم تا این که این مسئله رو با همکلاس پسر کلاسمون(دوست صمیمیم) در میون گذاشتم من خیلی خجالتی بودم و گفتم نمبتونم رودرو برم جلو و ازش خواستگاری گنم دوستمم سعی کرد شمارشو بگیره تا تلفنی بهش بگم که دوسش دارم اما به هر دری زد نشد دیگه داشتم نا امید میشدم و از خدا خواستم که به یاری من برسه تا اینکه دوستم مشکل منو به یکی از همکلاسی های دختر کلاس گفت و اونم رفت با دختری که من دوسش دارم صحبت کرد و گفت که فلانی بهت علاقه مند شده و اومد بهم گفت که اون فقط لبخند زده وهیچی نگفته که منو دوست داره یا نه(اینو فهمیدم که شاید اون با این لبخند بهم علاقه داره) بنابراین خودم دل به دریا زدم و رفتم جلو وازش خواستگاری کردم اون اول به من گفت دوسم داره وبه چشم برادر بهم نگاه میکنه منم بهش گفتم هیچ وقت به یه پسر نگو به چشم برادر تو رو نگاه میکنم بدجور اذیت میشه اون گفت نمیخواد با هیچ پسری دوست بشه چون این کار آخر عاقبت نداره و منم درجا بهش گفتم اصلا قصد دوستی با شما رو ندارم و واقعا هم نداشتم من بهش گفتم شما که بلاخره باید ازدواج کنی خوب چرا نمیخوای با کسی که دوستون داره ازدواج کنی اون گفت الان قصد ازدواج نداره و هر وقت وقتش که بشه میاد و به من میگه و اینم بگم که این خانوم تو کلاس تا حالا با هیچ پسری حرف نزده ودر طول این مدت تنها پسری که باهاش حرف زده من بودم حتی منم صحبتو شروع نکرده بودم باهاش خودش باهام حرف زده بود و درباره مسائل درسی باهم صحبت کرده بودیم حالا سوال من اینه اگه این خانوم مثلا یه دو سه سال دیگه بیاد به من بگه که آمادگی ازدواج دارم منی که کار فعلا ندارم و مادرم هم همیشه میگه تو تا 25 سالت نشه برات زن نمیگیرم چی باید جوابش بگم من واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم میترسم اگه بهش بگم که آمادگی ازدواج ندارم و مجبوریم صبر کنیم دیگه فراموشم کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه لطفا کمکم کنید بذارید اینا رو هم بگم من یه آدمی هستم که نماز میخونم و روزه هامم میگیرم اونم همین و با حجابه و در کل بگم از نظر دینی و مذهبی و فرهنگی به هم میخوریم
- [سایر] من19سالمه. یه بابای خیلی مهربونو خوب ولی تعصبی دارم. ما همیشه آزادیم و بابمون واسه نظراتمون خیلی احترام قائلن و تصمیم گیری رو میذارن به عهده خودمون. ولی توی بعضی موارد عقیده های خاصی دارن که به هیچ وجه نمیشه تغییرش داد حتی اگه منطقی نباشه. متاسفانه مشاوره رو هم قبول ندارن یعنی به ما خیلی میگن کتاب بخونیمو از مشاوره استفاده کنیم ولی صحبت خودشون که میشه میگن من خودم همه چیو بلدم. من الان قصد ازدواج دارم-خیلی بهش فکرکردمو تصمیممو گرفتم-خواستگارای زیادی هم دارم. ولی بابای من باازدواج الانم خیلی مخالفن و میگن زوده اصلا نمیذارن هیچ خواستگاری پاشو بذاره تو خونه یاحتی تلفنشو قطع میکنن از من هم نظری نمیپرسن یعنی اصلا نمیپرسن ک میخام یانه. راه های راضی کردن خانواده رو خوندم ولی راه حلاش واسه من جواب نمیده-کسی رو هم ندارم که بگم با بابام صحبت کنن یعنی کسی ک بابام اونقدر قبولش داشته باشن ک بتونه درباره ما با بابام صحبت کنه.تنها کسی ک میمونه خودمم-فقط خودم میتونم بگم.. ولینه روم نمیشه نه میدوم چطور و اصلا فکرشم رو ک میکنم خیلی بهم میریزم ک من چجوری برم بگم ولی نمیتونمم ازتصمیمم منصرف بشم. من تو زندگیم خیلی هدف دارمو واسش برنامه ریختم و تاحدودی بهش رسیدم. همیشه هم سعی کردم اونجوری که مامان بابام میخوان بشه ولی اینو نمیتونم چون ازینکه دیر ازدواج کنم اصلا خوشم نمیاد و نمیخوام موقعیتای خوبیو که دارم از دست بدم. من تاحالا اصلا نگفتم میخام ازدواج کنم. ولی میخام کم کم شروع کنم. بابامم بیماریه قلبی دارن و استرسو هیجان واسشون اصلا خوب نیس-بااین موضوع و تعصب بابام ترسم بیشتر میشه ولی برای رسیدن به تصمیمم هم مصمم. باید ریسک کنم تا موفقیت بدست بیارم ولی نمیخوام به هیچ وجه باام ناراحت بشن. میخوام دوستانه و خوب باهاشون صحبت کنم و پیش برم ولی با این تعصب بابام میترسم حرفی بزنم ناراحت بشن یاحتی ناراحتم نشدن بگن نه-من نمیخوام نه بشنوم چون واقعا میخوام ازدواج کنم. اینو هم درنظر بگیرن که بابای من درعینی که خیلی احساساتیه و مهربون و میشه ازطریق احساسات روش تاثیر گذاشت به همون اندازه هم رو فکروعقیده و تصمیمش مصممه و نمیشه عوضش کرد. میخوام شما راهنماییم کنین ک چجوری بهش بگم وقتی باهاشون صحبت میکنم چی بگم چی بگم که راضی بشن چجوری بگم. خیلی واسم سخته دربارش صحبت کنم. ازطرفی نکنه بابا فکرکنن چون من کسیو میخوام دارم اینجوری میگم و بد بشه چون تاحالا اصلا صحبتی ازازدواج نکردم باتوجه به تعصب بابام. میخوام یجوری بگم هرکسی که شما میگین. تاحالا هم اگه نگفتم بخاطر بابام بوده. و یچیز دیگه که من الان ی خواستگاری دارم که آشناس و خودم از همه نظر ازایشون خوشم میاد و قبولشون دارم و خیلی دوس دارم بشه ولی نمیتونم هیچی بگم که میخوام- اصلا بابام هم از خواستگار ایشون خبرنداره مامانم نگفته ک ناراحت نشه. ماامانمم همرام نیستن به حرفام توجه نمیکنن فقط میگن بابام نمیذاره
- [سایر] خواهشا کمکم کنیید سلام من اواخر سال 89 برج 12 در یک مهمانی کباب کوبیده خوردم و دچار مسمومیت شدید غذایی شدم که دو روز منو عذاب داد. بعد از اون نسبت به هر غذایی بدبین شدم حس میکردم اگر این غذا رو بخورم مسموم میشم این باعث کاهش اشها و لاغری مفرط من شد.ولی برای زنده ماندن مجبور به خوردن غذا بودم ولی به محض خوردن غذا اضطراب بر من غلبه میکرد و همش فک میکردم که الااان مسموم میشم اوایل این حس اضطاب رو درک نمیکردم و با دلپیچه و تهوع و اشتباه میگرفتم کم کم حالت بغض و گریه بی علت به این حالات من اضافه شد که متوجه شدم دچار افسردگی شدم به پزشک مراجعه کردم و تشخیص افسردگی و اضطراب رو داد. برام فلوواکسامین و آلپرازالوم تجویز کرد. کم کم بعد یک ماه بهتر شدم و برای ریشه کن کردنش به مسافرت رفتم.ولی در مسافرت دوباره حالت اضطراب من با شدت بیشتری برگشت به طوری که سفر را نیمه تمام گذاشته و برگشتم به همان پزشک مراجعه کردم قرص بوسپیرون 10 هم اضافه کرد.بعد از 2 هفته تحمل طاقتم تمام شو و دکترم رو عوض کردم.دکتر دوم سیتالوپرام20هگزال-کلونازپام 1 میلی-نور تریپتلین+همان بوسپیرون تجویز کرد به محض شروع دارو ها خوب شدم. اما در همین حال اون حس بد نسبت به غذا کمتر شد و بیشتر به غذاهای بیرون و فست فود وسواس پیدا کردم.در کل حال عمومیم خوب بود.مگر این که مشکلی پیش میومد مثل درگیری لفظی یا ...که دوباره اون حال اضطراب شدید بهم دست میداد و با ارام شدنم خوب میشد.ولی الان چند روزه که بی دلیل دوباره اضطراب دارم اما خفیفه و بدتر این که فک میکنم دوباره دارم مریض میشم و ترس از مریضی دارم. حالا چکار کنم هی حس میکنم این درمان ها موقتیه و حالا که بی دلیل برگشت میکنه اگر یه روز مشکلی برام پیش بیاد مثل مشکل مالی یا عاطفی یا حتی از دست دادن عزیزی دوباره منو فلج میکنه.کمکم کنید تا علت لین اضطراب بی دلیل رو بفهمم.لطفا به ایمیلم جواب بدین.ممنونم