بر اساس شناختی که از علل بروز اضطراب اجتماعی دارید، اساس درمان بر تغییرات شناختی و اصلاح رفتاری و از یاد بردن رفتارهای مبتنی بر خود کم بینی استوار است و از روش های شناخت درمانی و تغییر در باورها و نظام ارزشی و افزایش مهارت های اجتماعی و توانایی های شخصی و حرفه ای و اجتماعی پیروی می کند. لذا: ایجاد تغییر و اصلاح در شناخت خود از خویشتن، باید شناخت خود از توانایی ها، استعدادها، ویژگی های شخصیتی خویش را اصلاح کنید و با واقعیت تطبیق دهید. پس: - در برابر آینه ایستاده، جلوه های رفتاری خوشایند، حالات بدنی و برداشت های مثبتی که از وضعیت ظاهری خود دارید، یادداشت کنید و روزی چند بار با صدای بلند بخوانید، مانند این جمله: (من خوش قامت هستم) و... . - فهرستی از ده لغت یا عبارت - که بیانگر ویژگی های مثبت شخصیت شما است - تهیه کنید و روزی چند بار آنها را در قالب جمله کاملی بخوانید ؛ مثلاً بگویید: (من باهوش هستم) و... . - خاطرات و تجارب جالب خود را برای دوستان صمیمی تعریف کنید. - هرگز به اندیشه و شناخت های آزار دهنده (مانند احساس حقارت، ناتوانی، بی کفایتی، شرمندگی و...) اجازه ندهید فضای ذهن شما را اشغال کند. به محض ورود این افکار، ذهنیت های مطلوب و ویژگی های مثبت خود را با صدای بلند تکرار کنید. - هرگز تصور کمرو بودن را به ذهن خود راه ندهید و واژه ها و عبارت هایی چون: (من خجالتی هستم)، (من کمرو هستم) و (من جرأت بیان ندارم) را به زبان نیاورید، بلکه جرأت و شهامت را به خود تلقین کنید، و با صدای بلند در طول روز، چندین نوبت بگویید: من شهامت بیان این سخن، عمل و فعالیت را دارم. اجازه ندهید خاطره شکست های قبلی به اندیشه شما راه یابد. موفقیت های گذشته را به خاطر آورید. اصلاح رفتار و تغییرات رفتاری، بکوشید در جهت مخالف اضطراب اجتماعی رفتار کنید؛ پس: - هرگز خود را سرزنش نکنید. - بر اساس شناختی که از خود دارید، برای خویش هدفی در نظر بگیرید و برای رسیدن به آن، برنامه ریزی کنید برای مثال بر اساس شناخت از خود، ارائه یک گزارش را به عهده بگیرید ؛ برای تهیه و کیفیت ارائه آن، برنامه ریزی کنید و با تمرین در خلوت و نیز ارائه آن نزد دوستان صمیمی و گروه های کوچک، خود را برای ارائه در کلاس آماده سازید. - هنگام سخن گفتن، خود را گرفتار آداب و رسوم و تکلّف های بی مورد نسازید. ساده، راحت و عاری از هرگونه آداب خاصّ، هدفتان را بیان کنید. در فعّالیّت های آغازین، خواسته و هدف خود را به صورت یک جمله بنویسید و نوشته را بخوانید. - پرسش ها و مطالب اولیه را کوتاه و مختصر انتخاب کنید. - ارتباط بصری با مخاطب را حفظ کنید. - همیشه سخن را با مقدمه، یا یک کلمه جالب آغاز کنید و از به کارگیری کلمات پیچیده بپرهیزید. کلمات آغازین باید متدوال و جذاب باشند. - قبل از سخن گفتن، مطلب مورد نظر را نوشته، در ذهن مرور و تمرین کنید و شکل بیان و مهارت لازم را فراهم آورید. - هنگام سخن گفتن، به دیگران و قضاوت و حرکات و سکناتشان هرگز توجّه نکنید. گفتارتان را پی گیرید و با خونسردی به هدف بیندیشید. - موانع احتمالی و افکار و اعمال مزاحم را شناسایی و ذهن خود را برای مقابله با آن آماده سازید؛ مثلاً اگر خنده حاضران از ادامه سخن باز می دارد، شما نیز بخندید. - به کار خود پاداش دهید. یک نفس عمیق، به خود آفرین گفتن، یا باز گفتن تفصیلی و با آب و تاب آن برای نزدیکان، می تواند پاداش به شمار آید. - از جزئیات بکاهید و اصل سخن را به صورت خلاصه و گویا بیان کنید - در انجام رفتارهای اجتماعی کوچک و در محیطهای دیگر - که بیشتر احساس راحتی می کنید فعال باشید. این کار را از سلام کردن، احوال پرسی، جواب سلام دادن، نگاه کردن، تعارف کردن و تعارف شنیدن آغاز کنید و با تمرین به کارهای بزرگ تر و مهم تر گسترش دهید. - با افراد فعّال و پر تحرکی که احساس خجالت نمی کنند، بیشتر مأنوس باشید و از خجالتی ها فاصله بگیرید. - همیشه کلامی برای گفتن و عمل یا هنری برای ارائه به جمع داشته باشید و آن را ارائه کنید. در جاهایی که کمتر احساس کم رویی می کنید و شبیه کلاس است، فعّال تر باشید. در پایان باید یادآور شد، این مقصود اندک اندک به دست می آید؛ اجرای پیوسته دستور العمل ها، تکنیک ها و رفتارها در رسیدن به هدف سودمند است.
به شدت دچار اختلال اضطراب اجتماعی شدم. اصلا نمیتونم در جمع حرف بزنم یا مثلا اگر تو کلاس سوالی برام پیش بیاد یا نظری داشته باشم نمیتونم بیان کنم اگه استاد سوالی ازم بپرسه تپش قلب شدید میگیرم و تمام تنم عرق میکنه و نمیتونم حرف بزنم و با بقیه ارتباط مناسبی داشته باشم. لطفا من را راهنمایی کنید.
بر اساس شناختی که از علل بروز اضطراب اجتماعی دارید، اساس درمان بر تغییرات شناختی و اصلاح رفتاری و از یاد بردن رفتارهای مبتنی بر خود کم بینی استوار است و از روش های شناخت درمانی و تغییر در باورها و نظام ارزشی و افزایش مهارت های اجتماعی و توانایی های شخصی و حرفه ای و اجتماعی پیروی می کند. لذا: ایجاد تغییر و اصلاح در شناخت خود از خویشتن، باید شناخت خود از توانایی ها، استعدادها، ویژگی های شخصیتی خویش را اصلاح کنید و با واقعیت تطبیق دهید. پس: - در برابر آینه ایستاده، جلوه های رفتاری خوشایند، حالات بدنی و برداشت های مثبتی که از وضعیت ظاهری خود دارید، یادداشت کنید و روزی چند بار با صدای بلند بخوانید، مانند این جمله: (من خوش قامت هستم) و... . - فهرستی از ده لغت یا عبارت - که بیانگر ویژگی های مثبت شخصیت شما است - تهیه کنید و روزی چند بار آنها را در قالب جمله کاملی بخوانید ؛ مثلاً بگویید: (من باهوش هستم) و... . - خاطرات و تجارب جالب خود را برای دوستان صمیمی تعریف کنید. - هرگز به اندیشه و شناخت های آزار دهنده (مانند احساس حقارت، ناتوانی، بی کفایتی، شرمندگی و...) اجازه ندهید فضای ذهن شما را اشغال کند. به محض ورود این افکار، ذهنیت های مطلوب و ویژگی های مثبت خود را با صدای بلند تکرار کنید. - هرگز تصور کمرو بودن را به ذهن خود راه ندهید و واژه ها و عبارت هایی چون: (من خجالتی هستم)، (من کمرو هستم) و (من جرأت بیان ندارم) را به زبان نیاورید، بلکه جرأت و شهامت را به خود تلقین کنید، و با صدای بلند در طول روز، چندین نوبت بگویید: من شهامت بیان این سخن، عمل و فعالیت را دارم. اجازه ندهید خاطره شکست های قبلی به اندیشه شما راه یابد. موفقیت های گذشته را به خاطر آورید. اصلاح رفتار و تغییرات رفتاری، بکوشید در جهت مخالف اضطراب اجتماعی رفتار کنید؛ پس: - هرگز خود را سرزنش نکنید. - بر اساس شناختی که از خود دارید، برای خویش هدفی در نظر بگیرید و برای رسیدن به آن، برنامه ریزی کنید برای مثال بر اساس شناخت از خود، ارائه یک گزارش را به عهده بگیرید ؛ برای تهیه و کیفیت ارائه آن، برنامه ریزی کنید و با تمرین در خلوت و نیز ارائه آن نزد دوستان صمیمی و گروه های کوچک، خود را برای ارائه در کلاس آماده سازید. - هنگام سخن گفتن، خود را گرفتار آداب و رسوم و تکلّف های بی مورد نسازید. ساده، راحت و عاری از هرگونه آداب خاصّ، هدفتان را بیان کنید. در فعّالیّت های آغازین، خواسته و هدف خود را به صورت یک جمله بنویسید و نوشته را بخوانید. - پرسش ها و مطالب اولیه را کوتاه و مختصر انتخاب کنید. - ارتباط بصری با مخاطب را حفظ کنید. - همیشه سخن را با مقدمه، یا یک کلمه جالب آغاز کنید و از به کارگیری کلمات پیچیده بپرهیزید. کلمات آغازین باید متدوال و جذاب باشند. - قبل از سخن گفتن، مطلب مورد نظر را نوشته، در ذهن مرور و تمرین کنید و شکل بیان و مهارت لازم را فراهم آورید. - هنگام سخن گفتن، به دیگران و قضاوت و حرکات و سکناتشان هرگز توجّه نکنید. گفتارتان را پی گیرید و با خونسردی به هدف بیندیشید. - موانع احتمالی و افکار و اعمال مزاحم را شناسایی و ذهن خود را برای مقابله با آن آماده سازید؛ مثلاً اگر خنده حاضران از ادامه سخن باز می دارد، شما نیز بخندید. - به کار خود پاداش دهید. یک نفس عمیق، به خود آفرین گفتن، یا باز گفتن تفصیلی و با آب و تاب آن برای نزدیکان، می تواند پاداش به شمار آید. - از جزئیات بکاهید و اصل سخن را به صورت خلاصه و گویا بیان کنید - در انجام رفتارهای اجتماعی کوچک و در محیطهای دیگر - که بیشتر احساس راحتی می کنید فعال باشید. این کار را از سلام کردن، احوال پرسی، جواب سلام دادن، نگاه کردن، تعارف کردن و تعارف شنیدن آغاز کنید و با تمرین به کارهای بزرگ تر و مهم تر گسترش دهید. - با افراد فعّال و پر تحرکی که احساس خجالت نمی کنند، بیشتر مأنوس باشید و از خجالتی ها فاصله بگیرید. - همیشه کلامی برای گفتن و عمل یا هنری برای ارائه به جمع داشته باشید و آن را ارائه کنید. در جاهایی که کمتر احساس کم رویی می کنید و شبیه کلاس است، فعّال تر باشید. در پایان باید یادآور شد، این مقصود اندک اندک به دست می آید؛ اجرای پیوسته دستور العمل ها، تکنیک ها و رفتارها در رسیدن به هدف سودمند است.
- [سایر] پسری هستم که ازکودکی کم حرف بودم الان که 23 سال دارم کمی بهتر شدم اما باز هم کم حرف هستم نمیتونم توی کلاس دانشگاه از استاد سوال بپرسم یا این که در کلاس کنفرانس بدم .به گفته بعضی از کارشناسا که میگن به خاطر این که قبل از انجام کاری فکرای بد می کنید استرس می گیرید برای من این جوری نیست.من اگه فکر بکنم که من نمی تونم تو همه ی کارام بود ولی مثلا قبل از یک امتحان هر چه که سخت باشه من استرس نمی گیرم .موقع حرف زدن قلبم بدون هیچ دلیلی تند تند می زنه و چون که نفس کم میارم نمی تونم خوب حرف بزنم وبعد از چند دقیقه که حرف بزنم تپش قلبم عادی می شه و می تونم راحت حرف بزنم.می خواستم ببینم دارویی هست که موقع حرف زدن قلبم تند تند نزنه.لطفا راهنمایی کنید.
- [سایر] خانم کهتری عزیز ، با سلام در ارتباط با سوال 764962 .من پسر فعال و پر انرژی هستم.ارتباطم با همه زیاده.همیشه از زندگیم لذت بردم.اما الان چندین ماهه به دلیل دچار شدن به این افکار مزاحم زندگی برام سخت و عذاب آور شده.وقتی یک فکر وسواسی سراغم میاد دچار تپش قلب شدید سر درد و بعضی مواقع هم حالم به هم میخوره و ...و خانوادم همه نگران من هستن که چرا اینجوری شدم.اما هیچ کس از دل من خبر نداره که بیماری من روانیه نه جسمانی.الان هم زمان امتحانتم هست و اصلا نمیتونم درس بخونم.چون وضع جسمانیم و روحیم جوریه که تعریف کردم. چندین جلسه پیش روانشناس رفتم و کمکم کرد که مقابله کنم.خوب بود .اما وقتی افکار مزاحم رو اهمیت نمیدم به یک شکل جدید خودشونو نشون میدن. ((مثلا موقع غذا خوردن یک احساس بهم میگه اگه یک دونه برنج از قاشقم افتاد یعنی زمان ازدواج برادرم من میمیرم...)) من اهمیت نمیدم در ظاهر.اما انگار دستم نا خواسته به سمت تکرار اون عمل میره تا اون احساس ازم دور بشه. وقتی که بار اول فکر وسواسی به سراغم میاد بهش عمل نکنم تا 1 ساعت بعد کاملا از ذهنم دور میشه.اما اگه فقط یک بار بهش عمل بکنم دیگه نمیتونم ترکش کنم و بارها و بارها تکرار میکنم و متاسفانه همیشه بار اول ناخواسته پیش میاد.(مثل مثال قاشق که گفتم) انگار منتظرم بهم یه چیزی مثل وحی به من بگه این افکار حقیقت نداره که دیگه تکرار نکنم و هر چی روانشناس میگه این افکار پوچ هستند احساس میکنم روانشناس حس درونی من رو نمیدونه که احساس میکنم واقعا مثلا فلان اتفاق رخ میده و چون اینو میدونم که آدم با فکر کردن به یک مثلا ممکنه براش اتفاق بیفته یه چیزی مثل تکنولوژی فکر ،همش نگرانم نکنه این افکار بد من هم اتفاق بیافتن. دیگه واقغا زندگی کردن برام سخت شده لطفا کمکم کنید
- [سایر] سلام بعد از چند سال چشم انتظاری دیدم تو سایتتون اعلام کردین میاین مشهد منم با هزار امید آرزو تصمیم گرفتم هر جوری شده تو جلسه هاتون شرکت کنم ؛ نمیدونین چقدر با خانوادام بحث کردم حرف زدم تا کمی راضی شدن تا تو جلسه هاتون شرکت کردم . چندین شب دقدقه فکریم این بود ایا میشه باهاتون حرف بزنم , چی بگم بهتون چون فقط شما میتونین کمک کنین چون هم مشاوره دینی و هم اخلاقی انجام میدین همین هست که شما رو با بقیه مشاوره ها جدا کرده. شب اول میدان شهدا اومدم گفتند 8:30 شروع میشه من اومدم ولی شما حدود45 دقیقه دیرتر امدین و منم بعد از نیم ساعت وسط حرفای شیرین و جذابتون امدند دنبالم . با هزار ناراحتی رفتم خونه تا امدم دانشگاه فردوسی نشستم پای حرفاتون ای کاش منم مثل احمد اقا بودم همیشه همراهتون بودم. گفتین سوالاتون بنویسین بدین من دادم گفتم اگه میشه حداقل واسه 5 دقیقه اخر جلسه با من حرف بزنین تا از این حالت روحی خارج بشم. تا حتی امدم بیرون از جلسه که اون خانم داشت سوال می کرد و من سمت چپتون ایستاده بودم که از نظر ظاهری تاییدم کردین. دیدم همراهتون کاغذ بهتون ندادن تا محل اتاقی که نهار می خواستین بخورین امدم ولی بازم نشد دیگه حرف بزنم فقط از خدا می خواستم بشه سوالات مو ازتون بپرسم خانوادم با اینکه خیلی اصرار کردم دیگه نیاوردنم جلسه با اینکه خیلی دوست داشتم تمام جلساتتون حتی مسجد العلی هم شرکت کنم حتی دوست داشتم میدونستم کی میرین حرم تا فقط فقط واسه چند دقیقه هم که شده باهاتون حرف بزنم چون نمیتونم برم مشاوره ای کاش مشاوره زندگی بهتر تلفنی بود تا من زنگ می زدم ولی ... من تمام صفحات پرسش ها رو برای خودم بعد از خواندن ذخیره می کنم .این تقریبا چند تا سوالا های من است راهنمایی کنین ممنون میشم: 1-گفته بودم از بهمن بهش دروغ گفتم و ارتباط پیامکی و تماسی قطع کردم ( گفتم مامانم ازم گوشی گرفته) ولی بازم وسوسه دست بردار نیست . مخصوصا وقتی رفت ماه عسل و برگشت دائم می گفت چرا زنگ نزدی؟ حداقل یک تک زنگ می زدی ولی من با اینکه هر لحظه دلم می خواست بهش زنگ بزنم ولی از ترس اینکه یک زمانی به سرم نیاد این کار را انجام نمیدم.. چه کار کنم موندم از این هم سس عنصری خودم؟ 2-چند وقتیه که نمازام شده اخر وقت نمیدونم چه کار بکنم که بشم مجنون خدا... 3-موندم با دلم به این دلیل که دائم سراغ دیگران می کنه تا یکی از بستگان واسه پسراش پیشنهاد داد من دیگه دوباره خواب زندگیم شد فکر خیال .... 4-چند وقتیه خیلی پرخاشگر وتند خو شدم با خانوادم , از دست خودم خسته شدم با این اخلاقم ... 5- اگه ادم دعا کنه زود ازدواج کنه , خدا رو اجبار نکرده؟؟ 6-....................... ببخشید چون اگه بخوام بنویسم خیلی طولانی میشه هر چند که الان سرتون به درد اوردم و احتمالا با خودتون میگین یک سری حرف های بی خودی نوشتم ولی اینا با هزار تای دیگه حرفای دلم و دغدغه ذهنی من شده ممنون میشم کمکم کنین اگه میشه راهنمایی کنین و بگین چه کار کنم . لطفا راهنمایی کنیین چون به بن بست فکری رسیدم فقط نگین برو پیش مشاوره راهنماییت میکنه چون می خوام خودتون این کار بکنین چون اونا دائم میگن حضوری باید بیای وقت بگیری ولی من نمیتونم برم... ببخشید واقعا عذر می خوام که طولانی شد یا علی
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین
- [سایر] سلام نمیکنم دوست ندارم خلاصه بنویسم دوست دارم وقتت رو بگیرم عیبی داره برای من یک کم بیشتر وقت بذاری؟سرچ بلدم و این کاررو کردم اما اگه بخونی متوجه میشی چرا نوشتم!بین دوراهی ام.ولی ضوابط رو رعایت میکنم 1-دانشجوی ترم 6 2-دارای اشکالات رفتاری(مثل بلد نبودن برقراری ارتباط چه با دختر چه با پسر و یا استفاده از غرور بیجا ووو) 3- دختر مجرد 4-امروز صبح از دنده لج پا شدم دوست داشتم با همه دعوا کنم اصلا یه مدتیه پرخاشگر شدم رفته بودم بازار از فروشنده خوشم نیومد خرید نکردم دوست داشتم با آقاهه دعوا کنم همون کاری که الان میخوام با شما بکنم! 5-من آدم منطقی هستم و وسواس فکری هم البته دارم نمیتونم زود تصمیم بگیرم کلی مشورت میکنم و همیشه بهترین تصمیم رو میگیرم و همیشه شکر خدا راضی ام 6-خونواده ام مذهبی اند من هم! 7-آقاجون دلم میخواد غر بزنم!اصلا شاکی ام اولی خود تو!میدونی چرا؟من مذهبی درسخونده عاقل بین حرف امثال تو و روانشناسا میمونم!(میمون نه می مانم!) 8-آقا من از یه آقای متشخص خوشم میاد هیچ رابطه ای هم جز کار و درس اون هم در حد اس ام اس با بنده خدا ندارم درمورد حس اون به خودم هم خبر ندارم ولی اینقدر میدونم که به خاطر احترامی که برای من قائله جواب سوالاتم رو میده و بهم کمک میکنه اون بهم توجه میکنه اما درسی نه عاشقانه(حالم به هم میخوره از این روابط هیچ وقت هم نه دوست داشتم نه به خودم اجازه میدم با پسری باشم)ولی من ته دلم دوستش دارم عیبه؟ 9-آدم بسیار متشخص و با وقاریه اینو من نمیگم همه میگن 10-از من بزرگتره و الانم تازه فارغ التحصیل شده 11-این اواخر کمی صمیمیت بیشتر شده درچه حد؟درحد تبریک گفتن مناسبات اونم پیامکی!اونم گاهی! 12-با یه روانشناس که احتمالا بشناسیش (دکتر علیرضا شیری خواستی اسم نبر ولی درموردش تحقیق کن آدم خوبیه با دین و ایمانه مثل شما از اسلام میدونه تو مجله موفقیت مینویسه خوبم مینویسه به سایتش مراجعه کن خیلی از روابط دختر پسرها رو منع میکنه) مشورت کردم کل ماجرا رو براش توضیح دادم گفت(یعنی کلا اعتقادش بر اینه و به نظر من هم درسته)چرا به عنوان یه آدم مذهبی نقش منفعل رو بازی میکنی؟تو برو جلو باهاش بیشتر گفتگو کن تلفنی یا حضوری اگه اون اومد جلو که تو عاقلانه عمل کن و بشناسش اگرم نیومد تو هیچ چیزی رو از دست ندادی 13-به عنوان یه آدم مذهبی برام حرفش عجیب بود راستش انتظار داشتم بگه:آخه دختر این همه روابط پیچیده وجود داره اونوقت تو تو این موندی؟خوب رابطه ای که سر و ته نداره باید زودتر تموم شه چون داری خودت رو اذیت میکنی ولی ووو 14-استخاره کردم(بگید جای استخاره بود یا نه؟کارمن غلط بود یا درست؟)بد اومد اگر هم خوب میومد من آدمی نیستم که وارد چنین بازی هایی بشم از اولش هم دنبال دوستی نبودم فقط دلم میخواد بشناسمش 15-اومدم سایت شما همه رو منع میکنید و به دخترها میگید برو بشین تو خونه خواستگار بیاد حاج آقا دهنوی میگه با شرایط خاص واسطه بفرستید!!! من آخه تو اون دانشگاه خراب شده واسطه ام کجا بود؟ 16-حالا حق بده که این همه وراجی کنم! 17-آقاجون بین حرف تو مذهبی حوزوی با خدای مجرب و حرف اون روانشناس تحصیلکرده با دین و ایمون مجرب(یه جورایی بین عقل و دلم) گیر کردم 18-الان از کجا بفهمم تو راست میگی یا اون؟ خدا به حرف کدومتون راضیه؟ نمیتونم بگم متحجری یا ووو ولی علم بهتر است یا دین؟ شماها مسئولید بابت حرفی که میزنید و راهنمایی که میکنید 19-آخیییییش1کلی غر زدم و خالی شدم!مرسی آقای سنگ صبور 20-امیدوارم منو ببخشید بابت غر زدنم و بد حرف زدنم و پر حرفیم!من آدم بی ادبی نیستم اتفاقا ادبم خیلی ها رو جذب کرده(به خدا خودشون میگن)ولی بابت لحن تندم ببخشید اگه دوست داشتید یکبار دیگه بخونید و دقیق جواب بدید من حوصله متن طولانی رو دارم لطفا ارجاع ندید
- [سایر] بسمه تعالی برادر و استاد محترم ؛ جناب اقای مرادی سلام و خداقوت ... جوانی هستم که ماههای پایان 26 سالگی را پشت سر میگزارم ، در ایام نوروز سال 83 به گروه کاری گلد کوئست پیوستم ، چند ماهی بعد کار ما غیر قانونی شد و من هم بالطبع غیر فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه های گروه دوستای زیادی همه از قشر تحصیلکرده پیدا کردم ، من در خانواده ای متدین اما ضعیف از نظر مالی رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بی پایان مادرم ، از ما فرزندان این خونواده بچه هائی ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بی سواد من ، با قدرت ایمان و عشق ، شاید در فاسد ترین نقاط جنوب شهر، فرزندانی رو تربیت کردند که فکر میکنم خدا از اونها راضی باشه مثل مردم ... اینها رو گفتم تا وقتی به مسئله من پی بردین ، راه حل مناسبی برام پیشنهاد کنید ، من ه بچه هیئتی و مثبت و به قول بعضی ها پاستوریزه ، به خانمی در اون جمع دل بسته شدم ، یه دخترکه فرزند شهید بود ؛ تحصیل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتیم اما از نظر اعتقادی نزدیک تر از بقیه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و لیسانسه ، من هم دیپلم داشتم و علت اصلیش عدم بنیه مالی برای ادامه تحصیل ... اما موضوع دیگری هم در بین بود ، دختر خانم تجربه تلخ یک جدائی رو تو زندگیش داشت که من از اولین روزی که دیدمش در جریان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خیلی پیشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمی اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگیزه خوبی برام ایجاد کرده بود ... چند ماهی از این همکاری میگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه ای رو در خودم حس میکردم که نه جراتی برای بروزش داشتم و نه توانی و نه عقل تایید میکرد، اوایل فکر میکردم یه جور عادت که تو همکاری پیش اومده و از اونجا که رابطه ما تبدیل به رابطه ای صمیمی و خانوادگی شده بود ، یه دلبستگی معمولی و گزراست ... دختر مورد علاقه من برای تحصیل از ایران رفت و با رفتنش تازه فهمیدم که دلی برای من نمونده ، من جوانی احساسی بودم و حالا ، احساس تنفر آمیز تنهائی من رو آزار میداد ، هیچوقت نفهمیده بودم که کی یا چه جوری عاشق شدم ، اما کارم به جائی رسیده بود که هر نمازم رو با چندتا شک میخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چیزی از حدت قضیه کم نمی کرد ، هر چه از ندیدنش میگذشت ، بیشتر دلتنگ میشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو این مدت ایمیل بود ، اون هم جسته و گریخته ، بنا به رسم روزگار ، این فاصله داشت کار خودش رو میکرد و اون از من دلسرد میشد و من هر روز دلداده تر ، بین ترم ، چند روزی اومد ایران و دوباره ارتباط ... تو این مدت خیلی تلاش میکردم و خدا هم چیزی از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد میکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اینبار جور دیگه ای با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدایا تو از راز دل من با خبری ، و از خواسته ام و از ترسی که از آن ناگزیرم ، دل خانه تو بود من غیر تو را در آن جا دادم ، تو فرمودی که \" علی به ذکر الله...\" و من ذکر میگیرم برای تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبیحات اربعه ، و خواسته ام در پایان چهله این است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکیل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالی کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شاید بیش از 1000 بار ذکر میگفتم ، و خدا خدا میکردم ،اما در پایان چیزی از مهر او کم که نشد ، که بیشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدایم با یکی از معتبر ترین روانشناسان و مشاوران این امر که خدا را شکر از نظر مذهبی هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسین ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ایشان پس از پرسشهای معمولشان ، عشق من را تایید کردند و مرا برای رسیدن به او راهنمائی نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را برای خواستگاری گرفتم و در اولین سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاری نمودم ، جواب نگار ، علی رغم نظر مثبت خانواده اش منفی بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم این بود که او نیز این ازدواج را عقلانی نمی داند و به واسطه تجربه تلخ زندگیش ، نمی خواهد این بار درگیر احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائید کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعیت چیز دیگری بود . من به تلاشهایم ادامه دادم ، و می دهم ، و خدا را شکر در زندگی آدم موفقی شدم ، خانه کوچکی تهیه کردم تا در پایان تحصیلش زندگیم را شروع کنیم ، اما او دانشجوی ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسیه رایگان دکترا ، من حالا فوق دیپلم دارم و هنوز تلاش میکنم . امروز یک سال از خواستگاری من می گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داریم و نمی توانیم دل از هم بشوئیم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم به او ثابت کنم که من ریسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسی اما نا معقول نیست ... نگار من ، امروز مسائلی را مطرح میکند که هر چه تلاش میکنم راه حل موثری برایش نمی یابم ، او میگوید که از نظر اعتقادی تغییر کرده ، اما هنوز به ارزشهایش پایبند است ، نامه ام طولانی شده ، اما در پایان بگویم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، یک رابطه کاملا انسانی ، و خدا را شکر خالی از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او این را نمی پذیرد . خانواده من حتی یک زن مانتوئی هم ندارد ... غیر از این ، او مسائلی را مطرح می کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابی میگیرم که منفی کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با این بازی برای خودش زمان میسازد تا تصمیم بگیرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود این آتش در چشم من میرود و البته خودش ، این همه تنش و فرسایش باعث ایجاد زمزه های مخالفتی در اطرافیان من گشته و از سوئی خودم نیز نیاز بیشتری نسبت به ازدواج احساس میکنم . باید گفت بدون احتساب سالهای قبل از خواستگاری رسمی ، یک سال است که بین هوا و زمین معلق مانده ام ، نه میتوان دست کشید و دل شست و نه میشود با این وضع ادامه داد ... شما میگوئید چه باید بکنم ؟ نمی دانم ... لطفا ضمن راهنمائی ، من را هم دعای خاص کنید ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سایت را درشت تر کنید ، خیلی ریزه )