باسلامدوست گرامی در گام اول شما باید سعی کنید مانع از ورود این دست افکار به ذهن تان شوید. برای نمونه تکنیک های حواس پرتی و از طرف دیگر روشهای تمرکز حواس می تواند به شما کند.مثلا وقتی این دست افکار به ذهن تان امد باید سعی کنید خودتان را مشغول به یک فعالیت فکری لذت بخش مثل بازی های رایانه ای، پازل، حل جدول و .. کنید.تغییر وضعیت دهید و مثلا اگر بیکار هستید فعالیتی جدید را شروع کنید. به بیرون بروید و قدم بزنید. با اعضای خانواده وارد صحبت شوید و ..در روشهای تمرکز حواس باید سعی کنید وقتی این افکار ناراحت کننده به ذهن تان رسید بر روی یک محرک مطلوب تمرکز کنید مثلادر حالت آرامش بر روی یک مبل راحت بنشینید و یا پاهایتان را دراز کرده و به پشتی تکیه دهید و چشمهایتان را ببندید. یک سیب سرخ را در ذهن تان تجسم کنید.سیب را بردارید، آن را لمس کرده و سپس بو کنید. چاقوی میوه خوری را برداشته و این سیب سرخ زیبا را دو قسمت کنید. حالا مجددا این سیب را به چهار قسمت تقسیم کنید. تکه ها را کاملا از هم جدا کرده و در ظرف تان بچینید. هر یک از تکه ها را برداشته و با لذت تمام میل کنید.این یک نمونه از تجسم است. شما می توانید این کار را با موضوعات دیگر نیز انجام دهید. خواهید دید که برای مدتی ذهنتان را تحت کنترل درآورده و از استرسها و نگرانی های محیط جدا شوید.در ضمن افرادی مثل شما باید دامنه ارتباطی بسیار وسیعی داشته باشند مثلا سعی کنید دوستان زیادی برای خود داشته باشید. حتما چند دوست بسیار نزدیک و صمیمی برای خود داشته باشید و با آنها رابطه نزدیک برقرار کنید. با اعضای فامیل مثل خاله،عمه ، دایی، عمو و .. دایما در ارتباط باشید و صله رحم را فراموش نکنید. بعد از ازدواج هم سعی کنید رابطه ای بسیار نزدیک و صمیمانه با خانواده همسرتان داشته باشید.در هر حال از دست دادن والدین چه دیر و چه زود، واقعیت زندگی همه ماست پس باید سعی کنید این مساله را بپذیریم اما نه اینکه دایما با آن درگیر شویم و خود را ناراحت و پریشان کنیم.و نکته آخر و از همه مهمتر اینکه به خود و خدای خود ایمان داشته باشید. اگر به خود و خدای خود ایمان داشته باشید، به راحتی از عهده مشکلات زندگی برخواهید آمد و ثابت قدم و مطمئن به زندگی خود ادامه دهید.با تشکر از تماس شما
سلا م خسته نباشید من تک فرزندم و بیش از حد به پدر و مادرم وابسته هرروز و همیشه این فکر با منه که نکنه برای اونا اتفاقی بیفته به خاطر این موضوع استرس و اضطراب خیلی زیادی دارم نمیدونم باید چیکار کنم لطفا راهنماییم کنید
باسلامدوست گرامی در گام اول شما باید سعی کنید مانع از ورود این دست افکار به ذهن تان شوید. برای نمونه تکنیک های حواس پرتی و از طرف دیگر روشهای تمرکز حواس می تواند به شما کند.مثلا وقتی این دست افکار به ذهن تان امد باید سعی کنید خودتان را مشغول به یک فعالیت فکری لذت بخش مثل بازی های رایانه ای، پازل، حل جدول و .. کنید.تغییر وضعیت دهید و مثلا اگر بیکار هستید فعالیتی جدید را شروع کنید. به بیرون بروید و قدم بزنید. با اعضای خانواده وارد صحبت شوید و ..در روشهای تمرکز حواس باید سعی کنید وقتی این افکار ناراحت کننده به ذهن تان رسید بر روی یک محرک مطلوب تمرکز کنید مثلادر حالت آرامش بر روی یک مبل راحت بنشینید و یا پاهایتان را دراز کرده و به پشتی تکیه دهید و چشمهایتان را ببندید. یک سیب سرخ را در ذهن تان تجسم کنید.سیب را بردارید، آن را لمس کرده و سپس بو کنید. چاقوی میوه خوری را برداشته و این سیب سرخ زیبا را دو قسمت کنید. حالا مجددا این سیب را به چهار قسمت تقسیم کنید. تکه ها را کاملا از هم جدا کرده و در ظرف تان بچینید. هر یک از تکه ها را برداشته و با لذت تمام میل کنید.این یک نمونه از تجسم است. شما می توانید این کار را با موضوعات دیگر نیز انجام دهید. خواهید دید که برای مدتی ذهنتان را تحت کنترل درآورده و از استرسها و نگرانی های محیط جدا شوید.در ضمن افرادی مثل شما باید دامنه ارتباطی بسیار وسیعی داشته باشند مثلا سعی کنید دوستان زیادی برای خود داشته باشید. حتما چند دوست بسیار نزدیک و صمیمی برای خود داشته باشید و با آنها رابطه نزدیک برقرار کنید. با اعضای فامیل مثل خاله،عمه ، دایی، عمو و .. دایما در ارتباط باشید و صله رحم را فراموش نکنید. بعد از ازدواج هم سعی کنید رابطه ای بسیار نزدیک و صمیمانه با خانواده همسرتان داشته باشید.در هر حال از دست دادن والدین چه دیر و چه زود، واقعیت زندگی همه ماست پس باید سعی کنید این مساله را بپذیریم اما نه اینکه دایما با آن درگیر شویم و خود را ناراحت و پریشان کنیم.و نکته آخر و از همه مهمتر اینکه به خود و خدای خود ایمان داشته باشید. اگر به خود و خدای خود ایمان داشته باشید، به راحتی از عهده مشکلات زندگی برخواهید آمد و ثابت قدم و مطمئن به زندگی خود ادامه دهید.با تشکر از تماس شما
- [سایر] با سلام و خسته نباشید من 25 سال سن دارم و استرس و اضطراب بیش از حدی دارم،طوری که حتی اگر مامانم یا داداشم یا بقیه خانوادم بیرون برن و کمی دیرتر از موقع بیان من کلی استرس و تپش قلب میگیرم و دستهام میلرزه.یا مثلا وقتی از سر کار میام خونه توراه میگم نکنه الان برم ببینم خدایی نکرده مامانم حالش بده،نکنه داداشم یا خواهرم چیزیشون شده و ... .میخواستم بدونم باید چیکار کنم؟چرا من این طور هستم؟با اینکه به خاطر رهایی از این فکر سرکار هم رفتم با حقوق ناچیز ولی خیلی خسته شدم و عصبی. لطفا کمکم کنید. با تشکر
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] با سلام و خسته نباشید . بنده مشکلی داشتم که سالیان سال درگیر این موضوع هستم و دچار افسردگی شده ام.بنده در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام و خودم هم فردی معتقد و مذهبی هستم. متاسفانه در دوران کودکی بدلیل فهم کم گاهی اوقات در حمام میرفتم ادرار میکردم. منتها چون حمام ما بزرگ بود و جایی که ادرار میکردم نزدیک در ورودی بود طوری نبود که با بازکردن شیر دوش اب به انجا برسد و پاک شود و بدتر اینکه هرکسی با کفش خیس از انجا بیرون میومد. خلاصه بزرگ که شدم فهمیدم چه خطایی کردم و انجا را شستم. ولی در دورانی که انجا نجس بود خوب خیلیا از جمله خودم با کفش خیس از انجا رد شدن و به داخل خونه اومدن و فرشا و.... نجس شده. الان من ازدواج کردم و مستقل زندگی میکنم. ولی هرموقع خونه پدر مادر میرم واقعا نمیدونم چیکار کنم. نمیتونم برم حموم اونجا. و.... ممنون میشم راهنماییم کنین... مرجع اقای خامنه ای
- [سایر] خصوصی سلام ،خسته نباشید. من یه دختر 23 سالم و دوره کارشناسی رو تموم کردم ، سال 85 برای کنکور ارشد درس می خوندم . در اکثر زمانی که می خواستم درس بخونم دائما فکرهای منفی به ذهنم می یومد نه در مورد درس، در مورد اینکه اگر اتفاق بدی تو زندگیم بیفته اگر تنها بمونم و یا پدر و مادرم تنها بمونن. به طور کل من آدمیم که زیاد فکر می کنم ( مسائل اعتقادی ( زندگی و مرگ )، شخصی،اجتماعی و ...) و همین باعث می شه همیشه ذهنم درگیر باشه. چون من تک فرزندم این مسئله هم خوب تشدید کننده است اما من جوری تربیت شدم که هیچ کس باور نمی کنه تک فرزندم ، و همه تعجب می کنن. فکر کردن به مرگ روی روحیه من تاثیر بدی داره می ذاره. یکی از دوستام خواب منو در حالتی که مویی در سر ندارم دید. حقیقتش از اون روز بیشتر به هم ریختم از جهت اینکه اگر یعنی مریضی و ... نمی دونم خواب درستیه و اینکه چه معنی می ده؟ شایدم به معنی رفع مشکلی باشه؟!نمی دونم! واقعا نمی دونم،فقط می دونم درگیرم کرده. آدمی نیستم که ناراحتیمو نشون بدم اما چون در مورد مسائل درونیم با کسی حرف نمی زنم هم اذیت می شم. ظاهرا همه فکر می کنن من خیلی شادم اما درونن به هم ریختم. از اون به بعد تنها کاری که میکنم دعا کردن و زمزمه کردن بیشتر آیه الکرسی و صلوات. میشه لطفا راهنماییم کنید. در مورد تقدیر : من تا قبل فکر می کردم اگر با صداقت از خدا بخوایم حتما بهمون عطا می کنه، اما به دلیل مسئله ای دیگه این اعتقادم کم رنگ شد آیا واقعا با دعا میشه مسیر یه زندگی رو عوض کرد .من خیلی کارا تو زندگی می خوام بکنم اما می ترسم محکوم به تقدیر خوبی نباشم . یا نتونم با دعا و عمل بهشون برسم . اعمال خیر و پر برکت، داشتن همسری خوب و همراه زندگی و ..... برام دعا کنید. ببخشید طولانی شد .
- [سایر] با عرض سلام و خسته باشید <div>من پسری هستم که خیلی زیاد به وضع ظاهریم اهمیت میدادم، همیشه سعی میکردم وضعیت ظاهریم در عین سنگین بودن از قشنگی متوازنی برخوردار باشه؛ دوسالی هسش که ریزش مو گرفتم اما اخیرا به شدت زیادشده و حتی به دکتر هم مراجعه کردم اما تاثیری نداشته زیاد. این امر در روحیه م تاثیر فوق العاده منفی گذاشته به طوریکه حتی اعتماد به نفس بیرون رفتن از خونه رو از دست دادم! حتی تمرکزم رو درسم کم شده! با دیدن هر تار مو اعصابم به هم میریزه. این موضوع به شدت حالت اضطراب و استرس در من بوجود آورده به طوریکه در تمام شبانه روز در استرس به سر میبرم؛ استرسم به حدی مفرط هسش که تو یک ماه اخیر وزنم کم شده!. از خودم تعجب میکنم چراکه بسیاری از دوستام چنین مشکلی دارن اما هیچکدوم مثل من تحت تاثیر قرار نگرفتن! دارم تبدیل میشم به یک انسان افسرده؛ به خیلی چیزا فکر میکنم به اینکه وقتی موهام بریزه دیگه او ظاهر مناسبمو از دست میدم، ممکنه همسری که قراره در اینده انتخاب کنم از ته قلبش ازم خوشش نیاد و هزاران فکر عجیب و غریب! لظفا کمکم کنید؛ باید چیکار کنم تا از این افکار رها بشم، ریزش موم دیگه تا این حد برام مهم نباشه و این مشکلو بپذیرم؟ </div>
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من در یک خانواده پرتنش هستم.اغلب اوقات مادر و پدرم در حال بحث کردن و قهر کردن هستند .خود من مدت 4سال و نیمه که وسواس دارم و از حدود یک سال قبل هم به افسردگی مبتلا شده ام.داروهایی که استفاده میکنم سرترالین 100 ،لاموتریژین300ولیتیوم کربنات میباشد.اخیرا(از حدود6ماه قبل)شدت افسردگی هایم کمی بیشتر از قبل شده .همه ی ما تا حدودی با توجه به اوضاع خونه افسرده هستیم ولی مادرم با شدت بیشتر.مادرم حدود چند سال قبل فرزندی از دست داده و از همان موقع بدلیل مراقبتهای شبانه از برادر بیمارم دچار بی خوابی شده اند .حدود 25 سال هست که دیابت کنترل نشده دارن و 10 سال فشارخون و حدود 2سال پیش عمل قلب باز انجام داده اند ، حدود 3یا 4ساله که ایشان بدلیل ابتلا به عوارض دیابت مثل آب مروارید و پلی نوروپاتی دیابتی و تکرر ادرار خیلی کم بیرون میروند . ایشان همچنین به خاطر اینکه با پدرم اغلب دعوایی هستند و البته پدرم هم تا حدودی بی تقصیر نیست خواسته های خود را با پرخاشگری اعلام می کنند .ایشان با خواهران و برادرانشان خیلی اهل رفت وآمد نیستند که البته همیشه هم بدلیل بی حوصلگی وی نیست ، خیلی اتفاق افتاده که آنها رفتارهای ناشایستی داشته اند . خلاصه ی اینهمه حرفی که زدم اینه که من افسرده اکثر اوقات پیش ایشان هستم و تا جایی که بتونه پیش مادرم هست ولی زیاد نمیتونه بمونه و یکجورایی خسته از رفتار تند مادرم شده .برادر ارشد من هم که 37 ساله و مجرد و بیکار و بسیار عصبیه و برادر دیگرم هم 5 ساله ازدواج کرده. واقعا نمیدونم چکار کنم فکر و روحیه غمگین خودم کمه که غصه مادر افسرده ی عزیزم را هم میخورم ،میخوام کمکشون کنم ولی نمیدونم چکار کنم ،کم آورده ام . ایشان همچنین مثل پدرم حاضر به مراجعه به روانشناس یا حتی مشاور خانواده هم نیستن . احترام به پدر و مادر واجبه ولی وقتی بهم فشار میاد کاری کرده ام که قند و فشارشان بالا رفته و دلشان را شکسته ام . خواهش میکنم بگین چکار کنم ،نگران خودم و احتمال شدیدتر شدن حال بد مادرم هستم .با همه این تفاسیر اغلب بحثهای مادرم با من و برادر مهربانم به خاطر خود ماست. ایشان دلی پاک و مهربون ولی رفتار غالبا تندی دارن.مادرم خیلی به من و برادر مهربونم وابسته شده، من خیلی غصه مادرم و روحیه غمگینشان و خودخوری هایشان را میخورم ،مادرم داره انگار از درون تنها و خشک میشه ، خواهش میکنم منو بابت اینهمه حرف ببخشید .برای بهود حال مادرم و همه مریضا از شما التماس دعا دارم .خواهش میکنم برامون دعا کنید.
- [سایر] سلام خسته نباشید من 22 ساله هستم و به دور از خونواده در تهران دانشجو هستم.پدر و مادر من 45 و 40 ساله حدود 20 ساله مشکل زناشویی داشتند از زمانی که یادمه دعوا بوده. چندین بار قهر از خونه ی مادر،تقاضای طلاق پدر و پادرمیونی بزرگان اتفاق افتاده.4 سال بود ک کمتر با هم در گیری داشتند ولی تازگی به مشکل خوردند ولی اینبار بابا میگه با هم دیگه کاری نداریم و من هر کاری میخام میکنم(احتیاجات خونه رو میدم) مامانت هم هرکاری میخاد بکنه.اینطور که من دورادور فهمیدم به مادرم داره فشار میاد و ازین بابت ناراحته چند بار خاسته با بابام صحبت کنه و آشتی کنه (ولی نه به طور خیلی مناسب)مثلا نامه محبت آمیز نوشته که بیا صحبت کنیم ولی بابا راضی نمیشه و میگه باید خیلی خوش اخلاق می آمد میگفت.کاری به جزئیات ندارم ولی این دو از لحاظ اخلاقی به هم نمیاند مثلا بابا خیلی عشقولانه ولی مامان نه.باور کنید خنده دار نیست اینا من دارم با گریه اینا رو مینویسم چون نمیدونم باید چیکار کنم واسشون.بابا میگه بریم مشاوره ولی مامان فک میکنم به خاطر آبرو ریزی (چون قبلا سابقه داشته)میگه نه خوده آدم باید بخاد.ولی موضوع اصلی اینه که من فک میکنم پدرم با خانم دیگه ارتباط داره البته سطحه ارتباطشونو نمیدونم مثلا دیدم زیاد اس ام اس میده و احتمال90% خانمه.البته مامانم هم بو برده و ناراحته ولی چیزی بروز نمیده.حالا من چیکار کنم برم شهر خودمون موضوع رو علنی کنم؟برم با اون خانمه صحبت کنم؟به روی بابام بیارم؟مامانمو برم بیارم تهران با خودم زندگی کنه (اینجا کار هم میکنم)؟چون بابام قصد داره از خونه دور بشه و بره قم واسه کسب و کار...التماس میکنم منو درست راهنمایی کنید بلکه بتونم واسشون کاری بکنم پیشاپیش ممنون
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من دختری 25 ساله هستم الان حدود 1.5 با پسری نامزد کردم یعنی فقط در حد اشنایی خانواده ها.تازه چند روز پیش این اقا به من گفت که تا حالا چند بار سیگار کشیده ولی خانوادش نمی دونن و خودشم موقعه هایی که عصابش خوده مثلا یک بار که با هم بحث کرده بودیم این کارو کرده.ایشون می دونستن من تا چه حدی از سیگار متنفرم و به همین خاطر تا حالا این موضوع رو مطرح نکرده بود چون حتی بعضی مواقع که به شوخی هم می گفت من عصبانی می شدم,اون از من پرسید که ایراد داره من بعضی اوقات سیگار مصرف کنم و من با قاطعیت گفتم بله و اگر بار دیگر تکرار شه من تحمل نمی کنم و ایشئن هم به من قول داد که دیگه تکرار نکنه,ولی من نگرانم که اینکه ایشون این کارو بکنه و از من پنهون کنه و میترسم اگر راجع بهش زیاد حرف بزنم پشیمون شه ازینکه این موضوع رو با من درمیان گذاشته.حال از شما تقاضا دارم که راهنماییم کنید که چه جوری با ایشون رفتار کنم که مطمئن باشم دیگه این کارو نمی کنه من واقعا از سیگار متنفرم و اصلا نمی تونم یه شخص سیگاری رو کنار خودم تحمل کنم و در ثانی نامزدمو واقعا دوست دارم و نمی خوام از دستش بدم.
- [سایر] سلام و خسته نباشید . من 21 سالمه و دانشجوی ادبیات هستم حدود 9 ماه هست که یک مشکلی پیدا کردم که خیلی من رو درگیر خودش کرده و اذیتم میکنه ، اینکه خیلی زیاد از حد به مرگ فکر میکنم و هرشبی که میخوابم با استرس و اضطراب زیادی مواجه هستم . بعضی شبها اصلا از ترس خوابم نمی بره تصور می کنم که اگر بخوابم صبح دیگه بیدار نمیشم و خیلی خیلی می ترسم . اصلا این حالت رو دوست ندارم هی میخوام به خودم تلقین کنم که همه اینها فقط تو تصوره خودمه ولی نمی تونم حدودا از اسفند ماه تپش قلب و درد قلب شدید گرفتم که گفتند میتراله خب با این وضع حال منم بدتر شد . شاید کلا در هفته یک روز باشه که قلبم دردی نداشته باشه و منم به خاطر همین از فکر و خیال زیاد واقعا میترسم . همش احساس میکنم یه مرگ ناگهانی مثل سکته یا ایست قلبی و اینها میاد سراغم بعضی شبها بود که وقتی میخوابیدم مطمئن بودم آخرین شب زندگیمه ... واقعا من از این وضع خسته شدم من خیلی دختر شاد و سر زنده ای بودم ولی احساس میکنم دچار افسردگی شدم توروخدا کمکم کنید خوب بشم . هرجایی که میرم و درخواست مشاوره میدم و نظر میذارم جوابم رو نمیدن ناامیدم کمکم کنید . ممنون !
- [سایر] با سلام و خسته نباشید بنده به مدت 6 سال است با یک مرد فوق العاده بچه ننه ازدواج کرده ام این آقا پدر ندارندو سه خواهر دارند که وابستگی بی نمک و غیر قابل تحملی بین این اعضا حکم فرما است من در این 6 سال واقعا پیر شده ام این روابط واین وابستگی یبیش از حد بخصوص بین همسرم و مادرش برایم واقعا زجر آور است و مرا تاحدودی افسرده کرد ه مادر شوهرم فوق العاده چرب زبان است البته بیسواد است ولی مرا واقعا کلافه کرده از افراد زیادی مشاوره گرفتم همه می گویند باید رابطه ام را با خانواده شوهرم بیش ازاندازه گرم و صمیمی کنم تابتوانم در سالهای بعد به اهدافم که معمولی شدن این روابط است برسم ولی من قادر به این کار نیستم بارها امتحان کرده ام ولی بعد از یک مدت خسته میشوم و نمی توانم ادمه بدهم همسرم همیشه طرفدار خانواده اش است بدون استثنا در همه شرایط بطور خلاصه شوهر من هم وابستگی شدید دارد هم از خانواده من به شدا بدش می اید من هم خودم پدرم فوت شده و نزد پدر بزرگ و مادر بزرگم بزرگ شده ام مادرم هم ازدواج مجدد کرده شوهرم از مادرم که ازدواج کرده متنفر است و می گوید یاباید با مادرم یا با مادر بزرگم ارتباط داشته باشم کلا آدم سختگیری هم هست من رابطه ام را با همه دوستانم قطع کرده ام خوشبختانه کارمند هستم و به این بهانه می توانم بیرون بروم و 4تا ادم ببینم خدا می داند اگر شاغل نبودم چگونه زندانی ام میکرد اومعتقد است در مورد خانواده اش همانندیک پدر و برای مادرش همانند همسر وظیفه دارد و تمام کارهایشان از ریزو در شت با همسرم است دیگر از این زندگی خسته ام توان مقابله و تحمل هم ندارم م یخواستم نظر شما را در مورد جداییام از این آقا بپرسم چون در آن صورن میتوانم آزاد زندگی کنم می توانم مادر بزرگ پیرم را که یک عکر زحمتم را کشیده یک بار به دکتر ببرم می توانم با خانواده ام برای تفریح شام ببریم بیرون می توانم مامانم را ببینم میتوانم آرامش اعصاب داشته باشم و... مشاوره هم رفتیم ولی فایده نداشته الان واقعا درمانده هستم خانواده ام میگویند تاجوان هستی به فکر خودت باش و بقیه عمرت را تلف نکن واقعا هم در این 6 سال آب خوش از گلویم پایین نرفته است خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید آیا جدایی بااین شرایط برایم بهتر نیست درضمن اعصابم خیلی ضعیف شده برسر کوچکترین موضوعی ناراحت می شوم تنها دلخوشیهایم سر کار آمدن و شستن و رفتن و خوردن و... هستند بطور کلی همسر من وابسته ،بددل ، سختگیر است و در صورت عصبانیت همه وسایل را میشکند ایا جدایی برایم بهتر نیست ؟