باسلامدوست گرامی به جای اینکه دایما اضطراب تنهایی داشته باشید و نگران این باشید که چگونه تنهایی تان را پر کنید سعی کند برای رفتن به شهر جدید برنامه ریزی دقیق کنید. مثلا مشخص کنید که در طی روز چه کار می خواهید بکنید و حتی برنامه ریزی تان را بر روی کاغذ بیاورید. مسلما بخشی از روز به خانه داری صرف می شود اما بخش عمده ان را باید با یک برنامه ریزی مناسب پر کنید. برای مثال حتما چندین موضوع کتاب با خودتان ببرید تا بتوانید در مواقع لازم به مطالعه انها بپردازید.به محض ورود به این شهر کلاسهای ورزشی آن را پیدا کرده و ثبت نام کنید. این کار باعث می شود که هم احساس افسردگی نکنید، هم دوستان جدید پیدا کنید و هم اوقات فراغت تان پر شود و با فرهنگ این شهر زودتر آشنا شوید.ضمنا توصیه می کنم حتما به دنبال یادگیری یک حرفه یا یک هنر هم در این شهر باشید تا بتوانید هم به بالندگی خود کمک کنید و هم از اوقات تنهایی و بیکاری تان حداکثر استفاده را ببرید. سعی کنید اصلا به افکار ناراحت کننده اجازه مانور و مرور ندهید.با تشکر از تماس شما
من اهل مازندرانم به دلیل شغل همسرم مجبورم برای زندگی به استان دیگه ای برم. مدام این فکروخیال میاد سراغم که چطوری میخوای اونجا تنها ودور از پدرومادر وخانواده زندگی کنی این فکر تنها بودن به شدت منو آزار میده به خاطر این فکر وخیالها دچار افسردگی واضطراب شدم توروخدا کمکم کنید.
باسلامدوست گرامی به جای اینکه دایما اضطراب تنهایی داشته باشید و نگران این باشید که چگونه تنهایی تان را پر کنید سعی کند برای رفتن به شهر جدید برنامه ریزی دقیق کنید. مثلا مشخص کنید که در طی روز چه کار می خواهید بکنید و حتی برنامه ریزی تان را بر روی کاغذ بیاورید. مسلما بخشی از روز به خانه داری صرف می شود اما بخش عمده ان را باید با یک برنامه ریزی مناسب پر کنید. برای مثال حتما چندین موضوع کتاب با خودتان ببرید تا بتوانید در مواقع لازم به مطالعه انها بپردازید.به محض ورود به این شهر کلاسهای ورزشی آن را پیدا کرده و ثبت نام کنید. این کار باعث می شود که هم احساس افسردگی نکنید، هم دوستان جدید پیدا کنید و هم اوقات فراغت تان پر شود و با فرهنگ این شهر زودتر آشنا شوید.ضمنا توصیه می کنم حتما به دنبال یادگیری یک حرفه یا یک هنر هم در این شهر باشید تا بتوانید هم به بالندگی خود کمک کنید و هم از اوقات تنهایی و بیکاری تان حداکثر استفاده را ببرید. سعی کنید اصلا به افکار ناراحت کننده اجازه مانور و مرور ندهید.با تشکر از تماس شما
- [سایر] یک ساله ازدواج کردم. مشکلم محل زندگیم و شغل همسرمه. ما با پدر مادر و برادر همسرم تو یه آپارتمانیم. من اونا رو اصلا دوست ندارم. به خاطر همین خونمونم دوست ندارم.فکر کردن به اونا و دیدن اونا منو آزار میده. بنابراین هیچ وقت آرامش فکری ندارم.دایم صداشون میاد. هر لحظه ممکنه بیان تو خونت یا دستور بدن بیا پایین. به همه کار ادم کار دارن.همیشه تنم میلرزه. از وقتی ازدواج کردم اضطرابم زیاد شده.یه مشکل دیگه اینکه شوهرم با برادرش شریکن. ولی میزان کارشون و حتی خرجی که بر میدارن عادلانه نیست. برادرش بیشتر با زن و بچه اش هست و شوهر من از صبح تا شب سر کار . اونا بیشتر خرج میکنن و ما نه. وقتی اونا پول بر میدارن من به شوهرم میگم خوب ماهم به همون اندازه برداریم ولی اون انگار از برادرش و پدرش میترسه . همیشه وقتی من تو خونه تنهام و تنهام و صدای گپ و گفت برادرش و خانومش از پایین میاد کلی دلم میسوزه و غصه میخورم. تو رو خدا کمکم کنین کارم شده گریه و غصه خوردن. دیگه حتی زندگیم و شوهرم و دوست ندارم. دارم همه چیر و به خاطر آبروی خانوادم تحمل میکنم.آخه من تک فرزندم نمیخوام به خاطر من غصه دار شن. حالم خیلی بده راهنماییم کنین آروم شم. ممنون.
- [سایر] سلام خانم کهتری من دچار افکاری هستم که زندگی منو مختل کرده حدود یک سال است که دچار این مشکل شدم هر خوابی میبینم یا هر چیز مشایهی مثلا یک فکر در مورد مرگ همسرم یا خودم به ذهنم میرسه و اگر در همان لحظه تلویزیون یک سریال بذاره که کسی مرده یا می خواد بمیره من فکر میکنم که این نشونه هست و این اتفاق برا من هم می خواد بیفته به شدت از مرگ خودم یا شوهرم می ترسم واقعا زندگیم مختل شدم شوهرم خیلی صبور هست همش میگه هیچ راهی برا ما انسان ها وجود نداره که از آینده با خبر بشیم اما اگر خوابی ببینم میگم این رویای صادقه بوده و نشونه ای از آیندست من قبل از این مشکل هم مشکلات دیگه هم داشتم چند سال پیش همش خودم معاینه می کردم فکر میکردو در سینم یا جای دیگه ای از بدنم تمور دارم یک وقت هم به ظروف تفلون به شدت حساس بودم که اگر در ظرف تفلون غذا بخوریم سرطان میگیریم و زندگیم مختل بود با وجود اینکه در ظرف تفلون هم غذا نمیپختم اما میگفتم از گذشته شاید در ما اثر کرده باشه. الان هم واقعا این مشکلی که دارم عذابم میده خواب ندارم همش می ترسم شوهرمو از دست بدم به هیچ عنوان در عرض این یک سال بهتر نشدم حالاتی که الان دارم دقیقا مثل یک سال گذشتست و عذاب وجدان دارم که برا شوهرم این شرایط بوجود آوردم و زندگیمون تباه شده تو رو خدا کمکم کنید.
- [سایر] سلام و خسته نباشید . من 21 سالمه و دانشجوی ادبیات هستم حدود 9 ماه هست که یک مشکلی پیدا کردم که خیلی من رو درگیر خودش کرده و اذیتم میکنه ، اینکه خیلی زیاد از حد به مرگ فکر میکنم و هرشبی که میخوابم با استرس و اضطراب زیادی مواجه هستم . بعضی شبها اصلا از ترس خوابم نمی بره تصور می کنم که اگر بخوابم صبح دیگه بیدار نمیشم و خیلی خیلی می ترسم . اصلا این حالت رو دوست ندارم هی میخوام به خودم تلقین کنم که همه اینها فقط تو تصوره خودمه ولی نمی تونم حدودا از اسفند ماه تپش قلب و درد قلب شدید گرفتم که گفتند میتراله خب با این وضع حال منم بدتر شد . شاید کلا در هفته یک روز باشه که قلبم دردی نداشته باشه و منم به خاطر همین از فکر و خیال زیاد واقعا میترسم . همش احساس میکنم یه مرگ ناگهانی مثل سکته یا ایست قلبی و اینها میاد سراغم بعضی شبها بود که وقتی میخوابیدم مطمئن بودم آخرین شب زندگیمه ... واقعا من از این وضع خسته شدم من خیلی دختر شاد و سر زنده ای بودم ولی احساس میکنم دچار افسردگی شدم توروخدا کمکم کنید خوب بشم . هرجایی که میرم و درخواست مشاوره میدم و نظر میذارم جوابم رو نمیدن ناامیدم کمکم کنید . ممنون !
- [سایر] سلام خدا قوت پسری هستم حدود 22 سال مدتی پیش به خانمی علاقه مند شدم و به شدت خواهان ازدواج با ایشان بودم اما ایشان پس از چند بار قبول و رد کردن جواب منفی دادن. پس از گذشت مدتی از این قضیه دچار مشکات روحی و افسردگی شدم و جهت فرار از این قضیه تصمیم به ازدواج گرفتم که چند نفری پیشنهاد شد ولی هیچ علاقه ای به آنها نداشتم تا اینکه موردی خواهرم معرفی کردند و چون اکثر معیارهای مرا داشت قبول کردم در حالی که باز هم علاقه ای نداشتم و پیش خودم فکر کردم که با گذشت زمان علاقه مند می شوم چون می خواستم از اون وضعیت روحی در بیام اما با گذشت 4 ماه از عقدم هیچ علاقه ای ندارم در حالی که همسرم بسیار ابراز علاقه می کند و انصافا هم خیلی دختر خوبی است و از بسیاری جهات از آن مورد بهتر است. الان از لحاظ روحی خیلی داغونم از یک طرف خودم رو در مقابل همسرم مجرم می دونم و فکر می کنم که من به ایشون خیانت بزرگی کردم و از طرفی هم موندم که چه کار کنم من دوست داشتم عاشقانه زندگی کنم چون طعمش رو چشیده بودم اما با بچگی همه زندگیمو خراب کردم و حتی زندگی یه نفر دیگرو داغون کردم لطفا کمکم کنید اگر ممکنه پیام رو یه جوری خصوصی جواب بدین چون ممکنه خانومم ببینه اگر هم نمیشه که همین جوری. مچکرم . این توضیح رو هم بدم که من ضربه های روحی دیگه ای هم تو زندگیم خوردم که فشار اینها و نبودن کسی که منو راهنمایی کنه و عدم مشورت توسط خودم باعث این تصمیات شد. آقای مرادی یعنی میشه من هم از زندگی لذت ببرم خیلی دلم می خواد شرایط روحیم مساعد بشه تا به اهداف بزرگ زندگیم تا به هدف غائی خلقتم برسم. التماس دعا. یا علی مدد. خدانگهدار
- [سایر] با سلام و احترام من خانمی 27 ساله هستم همسرم 29 سالشه،هردو شاغلیم، فرزند نداریم، 4 سال از ازدواجمون می گذره، همسرم رو از قبل از ازدواج دوس داشتم هنوزم دوسش دارم خیلی مهربونه... خیلی با هم خوبیم ما از نظر فرهنگی به هم نزدیکیم ولی تفاوتهایی هم داریم که کم نیست...تا حالا خیلی جاها با هم کنار اومدیم..ولی واقعیت اینه که یه چیزهایی واسه من یعنی ادب و متانت ولی برای اونا این طور نیست و برعکس.. و این بعضی وقتها خیلی خیلی ناراحتم میکنه و عذابم میده..راجع بهش هم که حرف میزنیم فایده ای نداره..انگار به نتیجه نمیرسیم..مثلاً همین شب قبلخونه عموش مهمونی دعوت بودیم همسرم چون با عموش اختلاف سنی شون کمه خیلی باهم راحتن، سر سفره شام یک کارایی میکرد که منو به شدت عصبی کرد خیلی آروم طوری که بقیه نفهمن بهش می گفتم این کارو نکن،این حرف و نزن..اما اون یهو سرم داد کشید و گفت بس کن دیگه.. جدیداً خیلی زود عصبی میشه، اما هیچ کدوم دلیل این نوع رفتارش نمیشه این اولین باری نیست که این رفتارو داره.. خیلی دلم شکست حس تنهایی کردم احساس کردم بعد از 4 سال زندگی این حقم نیست... شب توی خونه ازم خیلی عذرخواهی کردو گفت اشتباه کرده ولی اول من مقصر بودم که همش بهش گفتم و عصبیش کردم..اما چه فایده! میدونم شما مشاور محترم نیاز دارین خیلی بیشتر من و همسرم رو بشناسید تا مشاوره اصولی تری بدید اما واقعاً بیشتر ازین هم نمیشه اینجا نوشت. کمکم کنید چیکار کنم چطور رفتار کنم من دوسش دارم اما از بعضی رفتاراش خستم.نگرانم.
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید خیلی خیلی خیلی فوری و جدی الآن عصر جمعه و انتظار منتظران ظهور اجرتان با صاحب این وقت.میدونم سرتون خیلی شلوغه ولی خواهش میکنم منو مورد لطف خودتون قرار بدید و به پیامی که چند روز پیش هم در مورد شوهرم دادم جواب بدید 1_ 21 سالمه 2_شوهرم 23 سالشه 3_خیلی متوقع،عصبی،تند،بد دهن ،بد اخلاق،مغرور وهمیشه لقمه حاضر میخواد و خیلی ویژگی های دیگه 4_نزدیک به 2 ساله عرسی کردیم 5_تا به حال 5 شغل عوض کرده! 6_با کوچکترین ناراحتی سراغ سیگار میره 7_ظاهر مذهبی داره اما فیلم مبتذل و موسیقی حرام گوش میده 8_شوهرم و خانوادش اهل آداب معاشرت و اصلا اجتماعی نیستند،تضاد فرهنگی،مذهبی،فکری و خانوادگی شدید داریم 9_پدر شوهرم 5ساله فوت شده و با مادر شوهرم در یک ساختمان زندگی میکنیم 10_صبرم تموم شده و دارم افسردگی میگیرم 11_بهم میگن بچه دار بشم درست میشه ولی نه من نه شوهرم امیدی نداریم که با بچه درست بشه 12_مدام توی دعوا میگه بیا از هم جدا بشیم،با این حال که صبری برام نمونده اما از طلاق میترسم چون خونه بابام 3 بار اقدام به خودکشی نا فرجام داشتم (به خاطر رفتار پدر و مادر بی احساس و بی محبت و خشک مذهبی)در کمال تعجب باید بگم یکی یه دونه تشریف دارم!!!!!!!! 13_شوهرم توی دعوا یکبار چاقو کشید و دفعات دیگه وسیله پرت میکنه 14_شما رو به این وقت عزیز جواب بدید،چکار کنم؟ نه میخوام به خونه بابام برگردم نه به این زندگی ادامه بدم. دوران عقد یکبار با شوهرم خدمت آقای سرلک،مرکز مشاورتون اومدیم(حدود 2 سال پیش) 15_مجددا از وقتی برام میگذارید تشکر میکنم،دعا گوی شما هستم.
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من حدود 3سال و نیم هست که ازدواج کردم البته یک سال و نیم قبلش هم عقد بودیم شوهرم به خاطر شغلش دو سال اخیر را ماموریت بود یک ماه اونجا و 10 تا 12 روز پیش من (تو این دو سال من در خانه پدرم زندگی کردم واسه اینکه من اینجا دانشگاه می رفتم و اونجا هم جایی واسه زندگی نبود،البته خانه پدرم بزرگ بود و ما برای تنها کنار هم بودن مشکلی نداشتیم) اوایل ازدواج و عقد به شدت به من عشق می ورزید وقتی دستشو می گرفتم احساس فوق العاده ای بهم دست می داد زمانی که اون تو ماموریت بود شبی نبود که با یاد اون نخوابم و حتی 50درصد مواقع از دلتنگی به شدت گریه می کردم زیاد بهش میگفتم دلم تنگ شده واست. شوهرم هم تا دو سه ماهی ابراز میکرد اما به مرور ابراز علاقه اش از لحاظ گفتاری کم شد میگفت به دلیل جو حاکم اونجاس و وجود همکاراش در کنارش مانع از خوب حرف زدنش میشه(منظورم از خوب حرف زدن،حرف های عاشقانه و گرمه. گاهی یه جوری صحبت میکرد که انگار با یه مرد غریبه صحبت میکنه)منم اگه باهاش سنگین میشدم اصلا متوجه نمیشد!!!! واسه ام خیلی جالبه، منی که در روز سه چهار بار پیامک های عاشقانه واسش میفرستادم یا هروقت میخوام صداش بزنم از الفاظ خوب مثل عزیزم ،نفسم و...استفاده میکردم، وقتی باهاش سنگین میشدم و هیچ کدوم از این کارا رو نمیکردم بعد از دو سه روز بهش میگفتم تو هیچ تغییری تو زندگی احساس نمیکنی؟ یا نمیفهمی من ازت دلخورم .میگفت :نه!!!!!!!!! مگه چی شده؟؟ براش عادی شدم یعنی اونم دیگه واسه من عادی شده همیشه از این میترسیدم که علاقه اش بهم کم بشه و الان فکر میکنم این اتفاق افتاده به درکنارهم نبودن عادت کردیم قبلا چندساعت بدون هم بودن رو به سختی میگذروندیم اما حالا اگه یه هفته هم همدیگرو نبینیم اتفاقی نمی افته اطرافیان بهم میگفتن خوبه شوهرت که نیست وقتی میاد حسابی قدر هم رو میدونید اما نمیدونن آدم بعد از یه مدتی به همه چی عادت میکنه. البته بگم شوهرم 7سال از من بزرگتر پسرخاله ام هست به شدت عاشقم شده بود که تو سن 17سالگی من، اومد خواستگاریم و ... آقای دکتر میترسم واقعا علاقه اش کم شده باشه یکی از دوستام به شوخی بهم گفت بعد از 5سال دیگه نباید انتظار داشته باشی مثه روز اول باشه. یعنی من جذابیت قبل رو واسش ندارم؟ چیکار کنم؟ من تو این دوسال خیلی خیلی اذیت شدم.چه روزایی اومد که من آرزو داشتم پیشم باشه چقدر تو این مدت مریض شدم اما باید با مامان به دکتر میرفتم و.... من تو سنی هستم که خیلی به محبت اون احتیاج دارم مامان و بابا واسه ام کم نذاشتن اما هیچی جای محبت همسرو نمیگیره چطوری ازش بخوام مثه قبل باشه؟ ممکن به خاطر نبود بچه تو زندگیمون باشه؟البته دوماهی هست که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ممنون میشم راهنماییم کنید هروقت یاد این دوسال میافتم ناخوداگاه اشکم سرازیر میشه
- [سایر] با درود و خسته نباشید و شادباش سال نو خدمت خواهر گرامی سرکار خانم کهتری سوال قبلم از خانم عطاریان بود و این متن رو برای پرسش از ایشون نوشتم اما فقط جنبعالی مشاوربودید دیگه از شمامی پرسم ____________________________ پیرو پرسش شماره 851453 به علت ناقص بودن پاسخ شما به نحوی دیگه از شما درخواست راهنمایی دارم من مطالعاتم روی دو حوزه هست حوزه زبان خارجه و حوزه مهندسی و درمورد روانشناسی بازاری و روانشناسی محض مطالعات خیلی خیلی کمی دارم اینکه مجبورم تو خونه بمونم و مطالعه کنم بر سر علاقه نیست بر سر اجباری هست که از دو جهت به من وارد میشه یکی ضرورت اونها که به خاطر پیدا کردن شغل هست و ناچارم تو زمان کوتاه مطالب زیادی رو مطالعه کنم و دیگری به خاطر محیط هست چون من توی شهری زندگی می کنم که مهاجرم . روزی یک ساعت بیرون میرم هر چند که کار ضروری ندارم فقط به خاطر بیرون رفتن .. تمایل زیادی به بودن در کنار همسالان دارم ولی کسی نیست که باهاش باشم از طرفی همه ایده های شما رو تصدیق می کنم و سعی می کنم به توصیه های شما عمل کنم در مورد شیزوفرنی کاملا حق با شماست و اینو رو خیلی خوب می دونم که بدترین کار برای فردی که احساس روان رنجوری می کنه اینه که کتاب بخونه و نشونه های اون را با زندگی خودش تطبیق بده . من از لحاظ روحی کاملا سالمم . سوال اصلیم این بود که من تیک حرکت سر رو از زمان دبیرستان یعنی 17 سالگی داشتم اون موقع که خیلی توی جمع بودم ... الان این یه مشکله برای درمانش باید چکار کنم به روانپزشک روانشناس یا متخصص مغر و اعصاب یا گفتاردرمانی یا .... مراجعه کنم یا ؟ ورزش انجام نمی دادم ولی از اسفند ماه شروع کردم به ورزش کردن از طرفی وضعیت مالی خانواده خرابه نمی تونم زیاد خرج کنم یا به تفریح و مسافرت و ... برم توی خیلی چیزها محدودم امیدوارم بتونید درک کنید زیاد طفره نمی رم . خریدهای منزل رو هم انجام می دادم و می دم مثلا هر روز نون یا سبزی یا ... تهیه می کنم سوال من درباره داروهای ضد اضطراب این نبود که شما اینجا اعلام کنید خواستم بدونم با دارو قابل کنترل هست و باید به چه نوع پزشکی مراجعه کنم که بیان فرمودید روانپزشک . ضمن تشکر به خاطر وقتی که صرف می کنید به طور خلاصه سوالهام رو تکرار می کنم: 1- من تیک ( احتمالاً عصبی ) سر دارم .سرم رو تکون می دم برای درمانش باید چکار کنم ؟ 2- زمانی که تحت فشار قرار می گیرم دچار استرس می شم که به تناسب شدت و مدت زمان استرس دچار سردردی میشم که با کدئین و مسکن های گیاهی قابل درمان نیست برای درمانش باید چیکار کنم ؟ ( حالت های استرس زا : وانمود کردن دروغین ، حضور در مصاحبه های شغلی ، مشاجره ، مسافرت بیش از سه ساعت ، رانندگی بیش از سه ساعت ، تغییر وضعیت محل خواب و استراحت ، احساس عقب بودن از حدی که برای خودم مشخص کردم ، حضور در مکان هایی که پلیس هست ) 3- شما جوشانده بابونه یا جوشانده های دیگه رو چقدر مفید می دونید ؟
- [سایر] سلام و سال نو مبارک هفته اخر اسفند پیامی برایتان فرستادم و چون مستاصل هستم هر روز پیگیری کردم ولی الان می بینم پاسخ پیامهایی جدید آمده ولی من پاسخ پیام خود را پیدا نکردم خواهش می کنم راهنمایی کنید چون واقعا فکرم را مشغول کرده دختری هستم 37 ساله و مجرد دارای بالاترین مدرک تحصیلی از بهترین دانشگاه کشور یک شغل خیلی خوب دارم و استقلال مالی در زندگی شغلی و درسی آدم موفقی بوده و هستم با پدرو مادر پیرم زندگی میکنم و از نظر خانوادگی زندگی سطح متوسط رو به پایینی داریم خانواده ای مذهبی و مقید دارم هیچگاه در رفتار و گفتار و ظاهر به طریقی عمل نکردم که جلوه گری باشد یا جلب توجه جنس مخالف را بکند از دوران نوجوانی تا اکنون که شاغل و در دهه سی زندگی هستم (اصلا این کارها را بلد نیستم) همیشه با اقوام، همکلاسیهای دانشگاهی و حالا با همکاران و مراجعان مرد خیلی سنگین و جدی و بدون هیچ ترنم زنانه برخورد کرده ام حتی نمونه هایی از همکاران بودند که فکر می کردم آدم مناسبی برای ازدواج هستند و به انها علاقه داشتم اما به خودم اجازه ندادم طوری رفتار کنم که آنها متوجه تمایل و احساس من بشوند ... از زمان دبیرستان خواستگارانی داشتم ولی به دلایل زیر هنوز ازدواج نکردم: - اوایل می گفتم می خوام برم دانشگاه و رد می کردم - کمی بعد تر به دلایل بچه گانه آنها را رد می کردم - چند سال بعد جدی تر به مساله ازدواج فکر کردم اما خیلی از آنها از نظر معیارهای اصلی و مهم با من همخوان نبودند - البته مواردی هم بودند که خودشان دیگر پیگیری نمی کردند - کمی که سنم بالاتر رفت تعداد خواستگارها کم شد بویژه از زمانی که آخرین خواهر کوچکم ازدواج کرد اغلب اطرافیان فکر می کنند من واقعا قصد ازدواج ندارم شاید به دلیل اینکه در دوران نوجوانی می گفتم از مردها خوشم نمی آید استقلال خوب است و .... الان خیلی احساس تنهایی می کنم و واقعا نیاز عاطفی دارم که ازدواج کنم اما نمی توانم از معیارهایم پایین بیایم که مهمترین آنها ایمان، شخصیت، اخلاق، تطابق فرهنگی، تناسب سنی و تا حدودی تحصیلی، مجرد بودن و خانواده خوب داشتن است. در سالهای اخیر مواردی بوده اند اما یا سنشان از من کمتر بوده یا قبلا ازدواج کرده بودند و این مسایل باعث شد انها را نپذیرم. چند سالی است که هیچ پیشنهادی نداشتم در حالیکه خیلی نیاز دارم احساس تنهایی شدید می کنم و فکر می کنم دارم دچار افسردگی می شوم مجبورم از بسیاری از علایق و تفریحات صرف نظر کنم چون بعضی از آنها برای یک دختر تنهای مجرد محجبه با مخاطرات و مشکلاتی همراه است اما کسی به عنوان همراه و همپا و همصحبت و همدل ندارم والدین که پیر و ناتوانند، خواهران و برادران مشغول زندگی و خانواده و همسر خود هستند، دوستان و سایر همسالان هم که همگی ازدواج کرده اند و با همسر و فرزندان خود هستند غرور و عزت نفس و فطرت زنانه اجازه نمی دهد نیاز خود را با کسی مطرح کنم برای آرامش خاطر پدرو مادرم که نگران آینده من هستند (اگر چه هیچگاه اشکارا به رویم نمی آورند) مجبورم در ظاهر اظهار راحتی و خوشنودی از وضع موجود (عدم ازدواج) بکنم شما راهنمایی کنید چه کنم؟ من که به عنوان یک خانم نمی توانم پا پیش بگذارم و خودم دنبال همسر بگردم حتی غرورم اجازه نمی دهد با کسی از اطرافیان مطرح کنم و مثلا بگویم کیس مناسب می شناسند یا خیر، عزت نفسم چه می شود؟ پس چه کنم؟ شما راهنمایی کنید فقط تو را بخدا راهکار عملی بدهید نه توصیه به صبر و توکل چون در تمام این سالها همین کار را کرده ام اعتقاد دارم هیج کاری بدون خواست خدا محقق نمی شود اما با توجه به شرایط فرهنگی جامعه ما می دانید که دختران مجرد در سنین بالا چه مشکلات و ناملایمات اجتماعی زیادی را متحمل می شوند آنقدر زیاد که اغلب از ظرفیت صبر و تحمل یک فرد خارج است بخصوص اگر از قشر مدهبی باشی این ناملایمات و محدودیتها بیشتر هم می شود شاید یک فرد غیر مذهبی لااقل نیاز عاطفی خود را به نحوی برآورده سازد ولی ما به علت تقیداتی که داریم نمی توانیم همسریابی اینترنتی را هم با توجه به پیامدهای احتمالی کار درست و معقولانه ای نمی دانم اگر چه از سر استیصال چند بار این فکر به ذهنم رسیده... نظر شما چیه؟ در هر حال بگویید چه کنم؟ همین و متشکرم ...ممنون
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید