با سلامدوست خوبم این افکار نوعی نوشخوارهای ذهنی هستند که معمولاً در دوران نوجوانی ذهن بعضی از نوجوانان را درگیر می کنند و علت آن افت اعتماد به نفس در آنهاست. اما شما تاحدودی این سنین رو پشت سرگذاشتید و باید با این افکار غیر صحیح مقابله کنید. اصلاً چیزی به عنوان زشت وجودد ندارد. زیبایی امری نسبی است و هرکس میتونه بنابر سلیقه خود درمورد امری نظر بدهد. بنابراین حقی ندارید خودد را غیر زیبا بدانید. بعلاوه آنکه زیبایی فقط در چهره نیست بلکه اخلاق زیبا می تونه چهر رو نیز زیباتر جلوه دهد. گفته های درونی خود را درمورد خود کشف کنید. جمله های سرکوب کننده را حذف کنید و جمله های مثبت همراه با ارائه اعتماد به نفس را جایگزین کنید. احساسی که شما حس می کنید برگرفته از جملاتی است که در ذهن تکرار می کنید. پس باید این جملات را اصلاح کنید. اجازه ندید این تردیدها نسبت به خودتون افزایش یابد. چراکه می تواند زمینه ساز اختلالات جدی تر گردد. اصلاً آیا این منطقی است که افراد به ظاهر شخصی در مقابل خود او بخندن. واقعیت را با منطق و سنجش های منطقی تشخیص دهید.
من چندوقته از قیافه خودم بدم میاد! درحالیکه خوش قیافه ام ... خانم دکتر بعضی مواقع روم نمیشه از خونه بیام بیرون آخه فک میکنم بهم می خندن!! وقتی هم از کنار چندنفر رد میشم که دارن میخندن فکر میکنم دارن به من می خندن.... می خواستم ببینم واسه چی اینجوری شدم؟
با سلامدوست خوبم این افکار نوعی نوشخوارهای ذهنی هستند که معمولاً در دوران نوجوانی ذهن بعضی از نوجوانان را درگیر می کنند و علت آن افت اعتماد به نفس در آنهاست. اما شما تاحدودی این سنین رو پشت سرگذاشتید و باید با این افکار غیر صحیح مقابله کنید. اصلاً چیزی به عنوان زشت وجودد ندارد. زیبایی امری نسبی است و هرکس میتونه بنابر سلیقه خود درمورد امری نظر بدهد. بنابراین حقی ندارید خودد را غیر زیبا بدانید. بعلاوه آنکه زیبایی فقط در چهره نیست بلکه اخلاق زیبا می تونه چهر رو نیز زیباتر جلوه دهد. گفته های درونی خود را درمورد خود کشف کنید. جمله های سرکوب کننده را حذف کنید و جمله های مثبت همراه با ارائه اعتماد به نفس را جایگزین کنید. احساسی که شما حس می کنید برگرفته از جملاتی است که در ذهن تکرار می کنید. پس باید این جملات را اصلاح کنید. اجازه ندید این تردیدها نسبت به خودتون افزایش یابد. چراکه می تواند زمینه ساز اختلالات جدی تر گردد. اصلاً آیا این منطقی است که افراد به ظاهر شخصی در مقابل خود او بخندن. واقعیت را با منطق و سنجش های منطقی تشخیص دهید.
- [سایر] چند وقتی هست که خیلی به قیافه و اندام و این چیزا فکر میکنم. شاید مسخره به نظر بیاد ولی منو خیلی داغون کرده. من از چهره ی خودم خیلی بدم میاد. وقتی از بقیه میپرسم نظرتون راجع به قیافه ی من چیه میگن تو خیلی خوشگلی. حس میکنم از روی ترحم دارن اینو به من میگن. به دلیل احساس زشت بودنم حتی از خونه بیرون نمیام و سعی میکنم توی مهمونیا حاضر نشم چون فکر میکنم هر کی منو میبینه میگه نگاه کن چقدر زشته و با چه اعتماد به نفسی داره با من صحبت میکنه. وقتی به هم سن های خودم فکر میکنم که چقدر خوشگلن کلی ناراحت میشم. من هنوز خودم نمیدونم خوشگلم یا نه ولی هر چی هستم از خودم بدم میاد. درمانده هستم. ازتون خواهش دارم به من کمک کنید به آرامش برسم.
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] سلام خسته نباشید من 22 ساله هستم و به دور از خونواده در تهران دانشجو هستم.پدر و مادر من 45 و 40 ساله حدود 20 ساله مشکل زناشویی داشتند از زمانی که یادمه دعوا بوده. چندین بار قهر از خونه ی مادر،تقاضای طلاق پدر و پادرمیونی بزرگان اتفاق افتاده.4 سال بود ک کمتر با هم در گیری داشتند ولی تازگی به مشکل خوردند ولی اینبار بابا میگه با هم دیگه کاری نداریم و من هر کاری میخام میکنم(احتیاجات خونه رو میدم) مامانت هم هرکاری میخاد بکنه.اینطور که من دورادور فهمیدم به مادرم داره فشار میاد و ازین بابت ناراحته چند بار خاسته با بابام صحبت کنه و آشتی کنه (ولی نه به طور خیلی مناسب)مثلا نامه محبت آمیز نوشته که بیا صحبت کنیم ولی بابا راضی نمیشه و میگه باید خیلی خوش اخلاق می آمد میگفت.کاری به جزئیات ندارم ولی این دو از لحاظ اخلاقی به هم نمیاند مثلا بابا خیلی عشقولانه ولی مامان نه.باور کنید خنده دار نیست اینا من دارم با گریه اینا رو مینویسم چون نمیدونم باید چیکار کنم واسشون.بابا میگه بریم مشاوره ولی مامان فک میکنم به خاطر آبرو ریزی (چون قبلا سابقه داشته)میگه نه خوده آدم باید بخاد.ولی موضوع اصلی اینه که من فک میکنم پدرم با خانم دیگه ارتباط داره البته سطحه ارتباطشونو نمیدونم مثلا دیدم زیاد اس ام اس میده و احتمال90% خانمه.البته مامانم هم بو برده و ناراحته ولی چیزی بروز نمیده.حالا من چیکار کنم برم شهر خودمون موضوع رو علنی کنم؟برم با اون خانمه صحبت کنم؟به روی بابام بیارم؟مامانمو برم بیارم تهران با خودم زندگی کنه (اینجا کار هم میکنم)؟چون بابام قصد داره از خونه دور بشه و بره قم واسه کسب و کار...التماس میکنم منو درست راهنمایی کنید بلکه بتونم واسشون کاری بکنم پیشاپیش ممنون
- [سایر] سلام من یه پسر 21 ساله ام با وضع مادی نه چندان خوب ،دانشجو یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب با قیافه ی متوسط که از 17 سالگی به دختر عمه 15 ساله م با وضع مالی متوسط رو به بالا با قیافه ی قشنگ علاقه پیدا کردم(اون موقع بچه بودم و بی جنبه ،شاید اصلا عشق نبود) ،یه با بهش یه اس عاشقانه دادم اونم گفت اگه عاشق شدی بهم بگو، منم اولش دروغ گفتم که دوسش ندارم ولی بعد چند روز بهش اس دادم و گفتم که دوسش دارم و اون چند روزی باهام خوب بود ولی بعد چند وقت گفت که دوسم نداره و دیگه باهم حرف نزدیم و من دانشگاه قبول شدم و کلا هر چند ماه یه بار همو می بینیم و در حد یه سلام باهم حرف می زنیم و تو این چهار سال هیچ وقت خونشون نرفتم یا بهش نگاه نکردم(دلم واسش تنگ شده؛کاش میشد یه بار دیگه مثل بچه گیمون با هم بخندیم و فقط یه بار نگاش کنم به خدا فقط یه بار،اما نمی تونم ،میترسم چشمون به چشم هم بیفته)ولی وقتی از خوابگاه میرم خونه(هر ترم فقط یه بار میرم) هردو هفته یه بار میاد خونمون (نه بخاطر من کلا زیاد میان خونه ما)....آخه خدایی مگه من چه گناهی کردم که اینجوری عذابم میده خوب اگه دوسم نداره چرا اینقد میاد ومیره ،من فقط باید به عکش نگاه کنم وقتی خودش جلو روم نشسته و نمی تونم نگاش کنم...من نمی تونم برم خواستگاریش آخه نه سربازی رفتم و نه وضع مالی خوبی دارم ..اگه شما کسی رو دوس نداشته باشین اینجوری می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا کمکم کنید.
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلام خانم تقدسی عزیز خسته نباشید!راستش من مجردم 19سالمه دانشجوئم 17سالگی کاراموزی بانک میرفتم اونجا یه اقایی بود که باهم اشنا شدیم کارمندبانک بود مثلا میرفتم به من گنگ نگاه میکرد منم چون اولین رابطم بود با پسرا دیگه باهاش رفتم تو رویا که مطمئن بودم که ماباهم ازدواج میکنیم خیلی خیلی دعا کردم ولی نشد الانم اون مجرده 30سالشه،اون که تموم با این همه ضربه که ازش خوردم!از اون به بعد خیلی دعا کردم و از خدا خواستم که زودتر موقعیت ازدواج منو فراهم کنه و زودی ازدواج کنم ولی هنوز مجردم....چند وقت پیشم که باز یه اقای مهندسی بود برامون کار میکرد چو افتاده بود که تو خانوادم این منو میخواد منم که ذوق زدههه ولی اونم نصبت به من نظری نداشت و رفت،من واقعا ضربه سنگینی خوردم......تا به الان هم نه با پسری تلفنی رابطه داشتم و نه دوست پسری داشتم---نمیدونم چرا انقدر زود به یه پسری وابسطه میشم و باهاش میرم تو رویا.....الانم یه پسرعمه دارم که حس میکنم بهم نظر داره ولی تا الان ازم خواستگاری نکرده حالا الان همش با اون میرم رویا ولی خودمو خیلی کنترل میکنم....خانم تقدسی من خیلی خیلی خیلی دوست دارم ازدواج کنم راستش هرجا که میرم بهم خوش نمیگذره...میرم خرید میگم الان من نامزد بودم چقدر خوب بود دست نامزدمو گرفته بودم باهم راه میرفتیم مدام به بقیه زن و شوهرا نگاه میکنم غبطه میخورم،یا میرم پارک میگم چقدر بهم بیشتر خوش میگذشت که الان نامزد داشتم و پیشم بود....شما دیگه فکر کن هرجا که میرم همینه همه ی این فکرا باهامه از دانشگاه و باشگاه گرفته تاااااامهمونی و خرید همه جا!الان دیگه باشگاه نمیرم میگم بعد نامزدی میرم،یه هر نوع کلاس سرگرمی دیگه ای یا دانشگاه یه همکلاس دارم که نامزده همش به اون نگاه میکنم غبطه میخورم میگم خوش بحالش انتخب شده چه با خیال راحت اینجا نشسته،مدام میرم حلقه های ازدواج تو خیابونا رو میبینم.....اینم بگم اصلا اهل دوست و رفیق نیستم کنارشون بهم خوش نمیگذره.....بیشتر با خالمم که اونم ازدواج کرده و یه بچه کوچیک داره وقتی شوهرش میاد دنبالش یا میره خونه مادرشوهرش خب منم خیلی دلم میخواد!خیلیم معتقدم و از خدا میخوام که زودتر ازدواج کنم ولی هنوز موقعیتش فراهم نشده...من مانتوییم موهام کاملا داخله همش فک میکنم ینی من موهام بیرون بود بیشتر پسرا رو به خودم جذب میکردم ولی ترس از خدا اجازه این کارو بهم نمیده!خودم ظاهرم خوبه قیافمم خوبه.خداروشکر جو خانوادمم ارومه یه خواهر9ساله دارم پدر ومادرمم خیلی به حرفمم همه چیز رو برام مهیا میکنن...ولی من دوست دارم مستقل باشم!شما چه راهنمایی برام دارید؟
- [سایر] سلام و عرض خسته نباشید ، خانوم عطاریان من یه مشکل بزرگی دارم و اون اینه که حدود یه سال دچار وسواس فکری هستم و اینجوری هست که توی نمازام یه فکرای توهین به مقدسات تو ذهنم میاد که گاهی وقتا میتونم کنترلش کنم ولی بیشتر وقتا نمیتونم ، هم به مشاوره هم به دکتر روان پزشک مراجعه کردم برام قرص فلوکستین و هالوپریدول دادن حدود سه ماهه دارم میخورم ولی خیلی فرقی تو خودم حس نکردم جز اینکه این قرصا باعث شده نتونم درس بخونم بخاطر بی حال شدن و عدم تمرکز ، البته فکرام تا حدودی کمتر شده و گاهی حس میکنم میتونم کنترلش کنم ، حالا سوال اصلی من از شما اینه که من که هم راه دارویی رو امتحان کردم هم روانشناسی رو ، و با توجه به اینکه این فکرا فقط موقع نماز برام پیش میاد خاستم بپرسم نمیشه مثلن یه مدت طولانی نماز نخونم تا اصلن این افکار رو فراموش کنم؟ البته این سوال رو با مسئولیت خودم میگم ، آخه نمازی که باید مایه ی آرامشم باشه شده جایی برای استرس و اضطراب ، مثلن اگه یکی دو ماه نخونم و بعدش قضایی اش رو بجا بیارم کم کم ، احتمال اینکه بیماریم بهبود پیدا کنه هست خودم که اینتوری فکر میکنم ، ممنون میشم راهنماییم کنید ، با تشکر
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین
- [سایر] سلام و عرض ادب و تبریک ماه رمضان. سوالم اینه... که بین پدر و مادرم گاهی شکرآب میشه... خب من هم مثل خیلی های دیگه که بیشتر با مادرشون تو خونه هتسن همیشه در وهله ی اول حق رو به مادرم میدم.. ولی بعد که فکر میکنم می بینم که گکاهی مادرم مقصره... البته اینو بگم که وقتی فکر میکنم میبینم برخورد هردو اشکال داره... یه جایی پدرم قلدری میخواد بکنه (البته بی ادبی نمیکنه... منظورم مثلا تک روی کردنه) و مادرم هم لج بازی میکنه... به نظرم گاهی میشه بعضی از رفتارهای بد آقایون رو خانوما با شگردهایی خیلی عادی برطرف کنن که مادر من اینا رو انجام نمیده... خب این وسط منِ فرزند خیلی ناراحت میشم... گاهی با مادرم حرف میزنم ولی به من میگه ربطی نداره بهت... با خنده هم میگه که من مثلا ناراحت نشم.. نمیدونم این حرفام روش تاثیر داره یا نه. با بابامم روم نمیشه حرف بزنم... خب اینکه فرزند بخواد به پدر نصیحت کنه اصلا خوب نیست به نظرم. حالا به نظرتون من چی کنم؟ بعضی از این دعواها میدونم حکایت همون زن وشوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن هست:) ولی بعضی از رفتاهاشون متاسفانه رو زندگی تاثیر میذاره... به نظرتون از دست من جز دعا چه کاری برمیاد؟؟ یه چیز دیگه.. قبلاها کتاب بهشت سعادت در سراچه ی دل رو بهم معرفی کردید... بازم از این کتابایی که در خودسازی نقش دارن میشه معرفی کنین؟ :) متشکرم یاحق
- [سایر] باعرض سلام وادب از پاسخ شما متشکرم,دکتر راسیتش در پاسخ به سوالی که پرسیدین باید بگم متاسفانه مادرم نتونستن با خواهرم ارتباطی برقرار کنند که خواهرم هرچیزی رو به مامانم بگه درواقع مامانم تلاش میکنه جوری باما رفتار کنه که باهاش احساس دوستی بکنیم وهمه چیزو بهش بگیم ولی خودم فکر میکنم که در ایجاد همچین ارتباطی تاحدودی ناموفق بوده و از دور که به قضیه نگاه میکنم میبینم چون مامانم خیلی استرسی هست ما اکثرن اگه اتفاق بدی بیفته میترسیم واسش بگیم, اینجور نیست که بداخلاقی کنه ودعوای بدمون بکنه ولی خیلی غر میزنه ماهم بس که اعصابمون میریزه به هم معمولا اول واسه بابام میگیم و بعد توی دلمون نگه میداریم ولی باز چون احساس میکنیم خالی نشدیمواسه مامانمون میگیمچون ما دوست داریم از همه چیزهم باخبر باشیم اول برای بابام میگیم چون اون خیلی خونسردتر از مامانمه ولی بابام اگه کاراشتباهی بکنیم که آبرویی باشه چون واقعن ناراحت میشه و معلوم نیست چه واکنش بدی(کتک)نشون بدهماتا به حال کار بدی نکردیم واین خواهرم هم که این کارو کرده بابام نمیدونه و وقتی فهمیدیم همچین کاری کرده یکی از دلایلش که بهمون نگفته بود همین بود گفت که میترسیده که بهمون بگه و در کل خواهرام میان واسه من خیلی چیزارو که واسشون اتفاق میفته رو میگن اما اینو بگم که من وخواهر بزرگم تقریبا هر اتفاقی میفته رو واسه مامان وبابامون میگیم ولی خواهر کوچیکم نه بیشتر ممکنهبه دوستاش بگه ولی ارتباط گرمی با هیچ کدوممون برقرار نمیکنه و در کل بیشتر به من میگه و با من بیشتر ارتباط برقرار میکنه تا بقیه خانم دکتر باتوجه به اینا به نظرتون برای برقراری ارتباط بهتر با اون ما باید چی کار کنیم؟ اگه نکاتی برای هرکدام از ما بگین ممنون میشم علاوه بر اینکه لطف کنید بهم بگید از این به بعد باید چه جوری تحت نظرش داشته باشیم وآیا بهش اجازه بدیم باز رمان بخونه یا نه؟آخه شبانه روز پشت کامپیوتره و رمان میخونه