با سلام. دوست گلم نگرانی های شما در گروه نگرانی ها و ترس های غیر منطقی قرار می گیرد و در اصطلاح شاید بتوان انها را نوعی وسواس دانست .چه دلیلی دارد که نگران کشتن همسر اینده خود باشید .و یا ذهنتان درگیر مسائلی شود که هیچ قطعیتی ندارد .دلیل عدم تمایل شما به ازدواج همین ترس هاست که به عنوان مانع برای شما عمل می کند . پس بهتر است بر افکار خود مسلط شده ترس ها را رفع کنید . به وقایع با دیدی خوش بینانه و واقع گرایانه بنگرید . احتمال دهید که ممکن است اتفاق های خوب هم بیفتد. جنبه مثبت قضایا را در ذهن مرور کنید . هر اتفاقی مثل ازدواج هم جوانب مثبت دارد و هم منفی. اما تکوین و آفرینش ما طوری بنا شد که در صورت داشتن سلامت روان باید به ازدواج تمایل داشته و برای وقوعش تلاش کنیم . و چه بهتر که در یک مشاوره حضوری قرار بگیرید تا موضو بیش از این مورد بررسی قرار بگیرد و نگرش های منفی شما از بین برود .
با سلام خدمت خانم کهتری،خانم کهتری من دارم دیوونه می شوم احساس می کنم که با بقیه متفاوت هستم مثلا همه دوست دارند ازدواج کنند به سر و سامون برسند ولی من می گم برای چی ازدواج کنم چون شاید شیطان گولم زد و من او را به قتل برسونم یا مثلا اگر خواستگاری برای من بیاید استخاره می کند و استخاره اش بد می آید من می گم مگر من چه گناهی کردم که استخاره ام باید بد بیاید
با تشکر
با سلام. دوست گلم نگرانی های شما در گروه نگرانی ها و ترس های غیر منطقی قرار می گیرد و در اصطلاح شاید بتوان انها را نوعی وسواس دانست .چه دلیلی دارد که نگران کشتن همسر اینده خود باشید .و یا ذهنتان درگیر مسائلی شود که هیچ قطعیتی ندارد .دلیل عدم تمایل شما به ازدواج همین ترس هاست که به عنوان مانع برای شما عمل می کند . پس بهتر است بر افکار خود مسلط شده ترس ها را رفع کنید . به وقایع با دیدی خوش بینانه و واقع گرایانه بنگرید . احتمال دهید که ممکن است اتفاق های خوب هم بیفتد. جنبه مثبت قضایا را در ذهن مرور کنید . هر اتفاقی مثل ازدواج هم جوانب مثبت دارد و هم منفی. اما تکوین و آفرینش ما طوری بنا شد که در صورت داشتن سلامت روان باید به ازدواج تمایل داشته و برای وقوعش تلاش کنیم . و چه بهتر که در یک مشاوره حضوری قرار بگیرید تا موضو بیش از این مورد بررسی قرار بگیرد و نگرش های منفی شما از بین برود .
- [سایر] باعرض سلام وخسته نباشیدمی خواستم درموردازدواج کردن باشمامشورتی داشته باشم ،من یه جوون 20 ساله ام که تازه خدمت سربازی روتموم کردم ،چندتاکار خوب هم بهم پیشنهادشده که همین روزابه یکی ازاون کارا مشغول میشم،تصیلاتم هم دیپلمه اماقصدادامه تحصیلاتم دارم،اما سوالم اینه من دوست دارم ازدواج کنم احساس می کنم تاازدواج نکنم هدف دار نمیشم میخوام یه همراه داشته باشم یه همراز یه همدم امامیترسم این موضوع رو به پدرومادرم بگم می دونم اگه بگم میگن توهنوزنه پولی داری نه خونه ای نه ماشینی بریم خونه ی مردم بگیم چی؟میخوام بدونم ازدواج توی شرایطی که من دارم کاره درستی هست یا نه؟با تشکر
- [سایر] سلام خانم ابوالحسنی، من یک مشکلی دارم به خدا دارم دیوونه میشم، همش ی بغض چسبیده به گلوم منی که همیشه میخندیدم ولی چند ماهیه همه چی عوض شده، 3 ساله با پسری دوستم که یکسال ازم بزرگتره، هم دانشگاهیم هست ،رابطمونم فقط در حد دوتا آدم معمولیه، ما تصمیممون ازدواج هست، خیلی بخاطر من تلاش کرده ، با هزار بدبختی تلاش کرده تا کاری که من میخواستم همیشه داشته باشه پیدا کرده، سرمایه اولیه ام برای ازدواج داره به اندازه کافی داره، مثل خودمه نماز خون حلال حروم حالیشه چشم چرون نیست بخدا دانشگاه از حراست و کارمندا تا بچه ها همه رو سرش قسم میخورن سر کارش که بیشتر ، مامانمو خانواده خودشم همه از رابطمون خبر دارن، مامانم داشت راضی میشد به همه چی ولی باز دوباره مثل اوایل شد میگم چرا میگه چاقه میگم اینم شد دلیل لاغر میشه میگه نه خانوادش ی جورین میگم مگه میشناسی میگه از تعریفات آره میگم من که بد نگفتم تاحالا آخه... مامانش مومن باباشم فرهنگیه ، هر چی میگم ی عیبی پیدا میکنه، پسره میگه میخوام بیام خواستگاری ولی هر دفعه میگم نه چون میترسم همه چی تموم شه وحشت دارم، تروخدا بگین چیکار کنم دارم دق میکنم، چند بار اومدم بی دلیل بگم همه چی تموم ولی جفتمون از گریه جونمون بالا اومده....اگه همه چی به هم بخوره من نمیتونم کسی دیگرو قبول کنم تو زندگیم ،گفتم که مجرد میمونم میوه مگه دست خودته، آخه مگه زمان قدیمه که همه چی زوری باشه...تروخدا راهنماییم کنید
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید خدمت سرکار خانم کهتری.خواهری دارم 30 ساله متاهل دارای دو فرزند پسر.در حدود 2 الی 3 سال اخیر احساس افسردگی میکندوبه پزشک مراجعه کرده و از وی تست افسردگی گرفته و بر اساس آن دارو تجویز کرده اند.چندی پیش پدر شوهر خواهرم فوت کردند با وجود سن بالای این فرد اما در خواهرم تاثیر فراوانی گذاشت چرا که او را همچون پدرم دوست داشت.60 روز از فوت این فرد نگذشته بود که دختر خواهر شوهر خواهرم بر اثر بیماری ناشناخته در حین زایمان فوت نمود.این هم از موضوعاتی بود که تاثیر سختی بر اعصاب خواهرم گذاشته.از زندگی خسته شده و اینطوری که فهمیدم حاضر است از خانه اشان فرار کند ولی چون شوهرش را دوست دارد تن به این کار نمیدهد.نا گفته نماند منزلی که به تازگی خواهرم در آن مستقر شده اند منزلی است در طبقه 3 و این منزل را همزمان با فوت پدر شوهرش اجاره نمودند.مدتی که پدر شوهرش فوت کرده بود بینهایت از این منزل متنفر بود.اما با گذشت زمان به آن عادت کرد.و اکنون باز هم با فوت این خانم دوباره نسبت به آنجا احساس تنفر دارد.با تست افسردگی که در این سایت قرار دارد اگر درست باشد متوجه شدم افسردگی خواهرم شدید است.ضمن اینکه تحصیلات خواهرم در حد سیکل است.سرکار خانم کهتری لطفا بفرمایید که برای حل این موضوعات باید چه کند؟و ما چه کمکی برای حل مشکلش میتوانیم انجام دهیم؟با تشکر از کمک شما.
- [سایر] سلام طاعات و عبادات قبول سوالی داشتم که با اجازه از شما راهنمایی می خواهم اینجانب می خواهم به خواستگاری دختر دایی خود بروم از مقطع تحصیلی با هم برابر و فاکتورهای بقیه شرایط ازدواج را داره و نیروی یک اداره ولی محل کارمان با فاصله هست و 7 سال فاصله سنی داشته و از بیشتر لحاظ خانواده هایمان شبیه به هم هستند پدر و مادر من و تا حدودی خانواده آنها ما را مناسب این ازدواج می دانند من اوالا راستش نمی دانم که او را دوست دارم یا نه و احتمالا تا حالا با هم صحبت نکرده ایم به این خاطر هست یا علت دیگه حالا من اولا به خاطر ازدواج فامیلی بودن ترس دارم ولی هر دو خانواده می گویند که با آزمایشات این نگرانی حل می شود از طرف دیگه در کتابی نوشته بود که قبل از اینکه علاقه ای بین دو طرف ایجاد شود باید هر دو طرف به آزمایش بروند تا اگر مشکلی بود از لحاظ آزمایش دیگر ادامه ندهند حالا نمیشه به طرف یا خانواده او گفت که من اول بیام با دختر بروم آزمایش تا ببینیم نتیجه آزمایش چی هست بعد اگه مثبت بود بیام خواستگاری از طرف دیگه نمیشه رفت و خواستگاری کرد بعد علاقه پیدا شد بگوییم نتیجه آزمایش منفی هست دیگه تو را نمی خواهم لطفا مرا به صورت کامل راهنمایی بفرمائید با تشکر فراوان از شما
- [سایر] با عرض سلام خدمت شما من دختر و مجردهستم و 20 سالمه. خانم دکتر من تو زندگیم موقعیتهایی رو دارم که اطرافیانم ارزوی اونها رو دارن. ولی من همیشه به هنر و ریاضیات علاقه داشتم اما متاسفانه بر اثر نبود راهنمای مناسب راه زندگیم جور دیگه ای چرخید و من الان دانشجوی مهندسی فناوری اطلاعات هستم و رشتمو دوست دارم ولی نه اونقدر. و فقط به خاطر ارزشهای خانواده ام انتخاب کردم. و حالا احساس میکنم هدفمو گم کردم، انگیزه ای برای تحصیل ندارم با وجود اینکه عاشق درسم و معدلم هم همیشه خوب بوده. ولی همش میگم این همه ادم مهندس شدن چه فایده من که هدف خاصی ندارم. البته من مهندسی معماری خیلی دوست داشتم ولی نتونستم برم. به نظر شما این که من بی هدف زندگی میکنم خطری برای آینده ام داره یا خیر؟ ایا باید برای زندگیم یه راه محکم همراه با دلیل و شناخت پیداکنم؟ منی که استعداد دارم آیا در آینده حسرت راه مورد علاقم منو دیوونه نمیکنه؟ یا نه زندگی اهداف والاتری داره که والاتر از اهداف مادی ما هستن و هر انسانی با رسیدن به اونها ست که آرامش میگیره؟ من به تجربه نیاز دارم. ممنون از اینکه راهنماییم میکنید.....
- [سایر] با سلام 7 سالی می شود که خانواده خاله ام برای ازدواج پسرشون با من پافشاری میکنن،قبلا از کسانی شنیده بودم که او کسی دیگر را دوست دارد و او را به خانه اشان هم اورده،تو این مدت دوست دختر هم داشته است.من ساکن تهران هستم و تهران بزرگ شده ام،اما او ساکن اهواز است و انجا بزرگ شده و من اختلاف فرهنگی زیادی بینمون احساس میکنم البته سالی یا دو سالی چند ساعت هم را دیدیم.اما جدیدا خودشم برای ازدواج با من پافشاری میکنه و ابراز علاقه شدید میکنه و مرتب به همه چی قسم میده که باهاش ازدواج کنم. چون پسر خاله ، برزگم هستش به احترامش فامیل کسیو برای ازدواج به من معرفی نمیکنن، البته خواستگارانی از همسایه ها داشتم که به دلایلی نشده است. خواستگاری پسر خاله من سالی چند بار اتفاق میفته،چون 26 سال دارم وخانواده ام نگران میباشند ،سری قبل با اصرار خانواده با او صحبت کردم.میگفت با شخصیت من نمیخوات اشنا بشه،چون منو میشناسه!انتظاراتم از زندگی هرچی که باشه براورده میکنه و خودش از من انتظاری نداره!گفته هر چی از شوهر در نظر من باشه،شخصیتش همونه و حرفی نزد!خیلی قسم میده و منو ازار میده. در ضمن من هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. از لحاظ مال از خانواده ما پایینتر میباشند. من خودم روحیه تلاشگری دارم و در 24 سالگی فوق لیسانس گرفتم، الان دارم تحصیل زبان انگلیسی میکنم و دنبال کار میگردم پسر خالم ، دو سال از من برزگتر اس و لیسانس گرفته و سرباز می باس و کاری ندارد. حالا دوباره خواستاگاری با فشارهای خانوده اش برمن و خانوده ام مطرح شده،لطفا کمکم کنید که بتونم تا حدودی که برای ازداج لازم است به شناخت برسم و مرحله به مرحله با شما جلو بروم. با تشکر
- [سایر] با سلام 7 سالی می شود که خانواده خاله ام برای ازدواج پسرشون با من پافشاری میکنن،قبلا از کسانی شنیده بودم که او کسی دیگر را دوست دارد و او را به خانه اشان هم اورده،تو این مدت دوست دختر هم داشته است.من ساکن تهران هستم و تهران بزرگ شده ام،اما او ساکن اهواز است و انجا بزرگ شده و من اختلاف فرهنگی زیادی بینمون احساس میکنم البته سالی یا دو سالی چند ساعت هم را دیدیم.اما جدیدا خودشم برای ازدواج با من پافشاری میکنه و ابراز علاقه شدید میکنه و مرتب به همه چی قسم میده که باهاش ازدواج کنم. چون پسر خاله ، برزگم هستش به احترامش فامیل کسیو برای ازدواج به من معرفی نمیکنن، البته خواستگارانی از همسایه ها داشتم که به دلایلی نشده است. خواستگاری پسر خاله من سالی چند بار اتفاق میفته،چون 26 سال دارم وخانواده ام نگران میباشند ،سری قبل با اصرار خانواده با او صحبت کردم.میگفت با شخصیت من نمیخوات اشنا بشه،چون منو میشناسه!انتظاراتم از زندگی هرچی که باشه براورده میکنه و خودش از من انتظاری نداره!گفته هر چی از شوهر در نظر من باشه،شخصیتش همونه و حرفی نزد!خیلی قسم میده و منو ازار میده. در ضمن من هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. از لحاظ مال از خانواده ما پایینتر میباشند. من خودم روحیه تلاشگری دارم و در 24 سالگی فوق لیسانس گرفتم، الان دارم تحصیل زبان انگلیسی میکنم و دنبال کار میگردم پسر خالم ، دو سال از من برزگتر اس و لیسانس گرفته و سرباز می باس و کاری ندارد. حالا دوباره خواستاگاری با فشارهای خانوده اش برمن و خانوده ام مطرح شده،لطفا کمکم کنید که بتونم تا حدودی که برای ازداج لازم است به شناخت برسم و مرحله به مرحله با شما جلو بروم. با تشکر
- [سایر] با عرض سلام خدمت آقای مرادی. اعیاد رو بهتون تبریک می گم ... خواهشاً حرفامو تو سایت نذارین... متشکرم. من یه دختر 21 ساله ام خلاصه می گم: حدود یک سال و نیم که با پسری آشنا شدم که علتش هم مشکلی بود که ایشون داشتن. توی این مدت 7 یا 8 باری توی محل کار ایشون خیلی معمولی همدیگرو دیدیم ... ,... خواهر بزرگتر دارم که مجردن و هر دفعه به بهانه های مختلف خواستگاراشونو رد می کنن و الان هم که سن شون بالا رفته احتمال اومدن خواستگار به صفر نزدیک شده و متأسفانه مامانم ممی گن تا اونا ازدواج نکنن من هم نباید ازدواج کنم و اگر کسی هم پیشنهادی برای من به مامانم میده به همین بهانه رد می کنن. تا به حال چند بار با ایشون حرف زدم اما جز بی آبرویی نیتجه ای برام نداشته حالا سؤالام اینه : 1) من چه طوری می تونم نفسمو قوی تر کنم یا احساساتم رو زیر پا بذارم، چون نه می تونم این آقا رو فراموش کنم و نه باهاشون زندگی کنم .یه راهی پیشنهاد کنین .خواهش می کنم. 2) وقتی فکر می کنم برای هر نگاه یا حرف باایشون باید اون دنیا عذاب بکشم نه می تونم آرزوی مرگ کنم و نه تحمل این جوری زندگی کردن رو دارم . راهنماییم کنین. بیشتر دوست دارم بدونم اون دنیا چه بلایی سرم می یاد؟ 3) فکر می کنم به خاطر گناهی که کردم تو زندگی آیندم شکست می خورم و همه می گن ازدواج بعد این رابطه ها نتیجه ای ندارهبه خاطر بی اعتمادی دو طرف این درسته؟ 4) من با خانوادم چی کار کنم؟ ببخشید که طولانی شد فقط خواهش می کنم مفصل جوب بدین البته می دونم حجم کاری تون خیلی زیاده اما... بازم یه دنیا ممنونم حالا که با شما حرف زدم فکر می کنم سبک شدم . بی صبرانه منتظر جوابم. خدا نگه دار
- [سایر] سلام وقتتون بخیر.ببخشد که من بقیه پیامها را نخوانده برایتان پیغامی میگذارم که شاید تکراری باشد ولی واقعاَ از سر ناچاری می باشد.من دختری 29 ساله هستم که حدود 12 سال است که به آقایی آشنا شدم و...بعد از 4 سال ایشون به خواستگاری بنده امد و خانواده من تنها از یک نفر که از دوستان برادرم بودند تحقیق کرده و در تحقیق گفته شد که ایشون آدم مشروب خور وزن...هستند که خودشان به شدت انکار کردند.و خانواده من که بسیار خانواده مقیدی هستیم با این ازدواج مخالفت کردن.بعد از مدتی من با حس زنانه خودم و دلشوره ای که از ان صحبتها داشتم متوجه شدم که ایشون با یک دختر خانمی دوست هستند آن زمان 7 سال از اشنایی ما گذشته بود که عین آن 7سال ایشون با اون دختر خانم هم دوست بودند و...ولی دل من عقلمو کنار گذاشت و باز هم به این رابطه ادامه دادم البته او با آن دختر قطع رابطه کرد.بعد از 2 یا 3 سال باز هم همان اتفاق افتاد و من از آن موقع تا به حال مثل ادمهای مریض هستم همیشه حتی کارم به بیمارستان هم رسید.معذرت میخواهم که بی پروا صحبت میکنم ولی مجبورم من نه دوستی دارم که بتوانم مشورت کنم نه خانوادهام اینگونه هستند.او به من خیلی ابراز علاقه میکند و گاهی اوقات از جون و دل برای من میزندحتی من زیارت امام رضا(ع) هم میرم هرطور شده می آید خلاصه اینکه محبت واقعی به من دارد و از رفتار گذشته اش پشیمان است.الان نه من میتوانم ازدواج کنم نه او (راستی او 32 سال دارد)و نه خانواده من بعد از چندین بار خواستگاری آنها راضی به این ازدواج نیستند.شما مرا راهنمایی کنید که ما دو نفر چه کنیم یک راهنمایی کارساز از جدایی نگویید که مشکل است.البته من چون به مسایل دینی مقیدم چند سال است که صیغه محرمیت خوانده ایم.ببخشد که طولانی شد مجبور بودم خواهش می کنم کمکمان کنید.ممنون
- [سایر] خانم کهتری عزیز ، با سلام در ارتباط با سوال 764962 .من پسر فعال و پر انرژی هستم.ارتباطم با همه زیاده.همیشه از زندگیم لذت بردم.اما الان چندین ماهه به دلیل دچار شدن به این افکار مزاحم زندگی برام سخت و عذاب آور شده.وقتی یک فکر وسواسی سراغم میاد دچار تپش قلب شدید سر درد و بعضی مواقع هم حالم به هم میخوره و ...و خانوادم همه نگران من هستن که چرا اینجوری شدم.اما هیچ کس از دل من خبر نداره که بیماری من روانیه نه جسمانی.الان هم زمان امتحانتم هست و اصلا نمیتونم درس بخونم.چون وضع جسمانیم و روحیم جوریه که تعریف کردم. چندین جلسه پیش روانشناس رفتم و کمکم کرد که مقابله کنم.خوب بود .اما وقتی افکار مزاحم رو اهمیت نمیدم به یک شکل جدید خودشونو نشون میدن. ((مثلا موقع غذا خوردن یک احساس بهم میگه اگه یک دونه برنج از قاشقم افتاد یعنی زمان ازدواج برادرم من میمیرم...)) من اهمیت نمیدم در ظاهر.اما انگار دستم نا خواسته به سمت تکرار اون عمل میره تا اون احساس ازم دور بشه. وقتی که بار اول فکر وسواسی به سراغم میاد بهش عمل نکنم تا 1 ساعت بعد کاملا از ذهنم دور میشه.اما اگه فقط یک بار بهش عمل بکنم دیگه نمیتونم ترکش کنم و بارها و بارها تکرار میکنم و متاسفانه همیشه بار اول ناخواسته پیش میاد.(مثل مثال قاشق که گفتم) انگار منتظرم بهم یه چیزی مثل وحی به من بگه این افکار حقیقت نداره که دیگه تکرار نکنم و هر چی روانشناس میگه این افکار پوچ هستند احساس میکنم روانشناس حس درونی من رو نمیدونه که احساس میکنم واقعا مثلا فلان اتفاق رخ میده و چون اینو میدونم که آدم با فکر کردن به یک مثلا ممکنه براش اتفاق بیفته یه چیزی مثل تکنولوژی فکر ،همش نگرانم نکنه این افکار بد من هم اتفاق بیافتن. دیگه واقغا زندگی کردن برام سخت شده لطفا کمکم کنید