با سلام خانم عزیز اگر همسرتان عصبانیت خودش را نمیتواند کنترل کند ، پرخاش میکند ، احتمال قوی ، بعدش خودش از این رفتار بسیار پشیمان میشود . اینجا وقتی از شما میاید و عذر خواهی میکند ، شما احساس واقعیتان را بگویید . بگویید هربار احساس تحقیر شدن میکنید و نگران تکرار دوباره این رفتار وبی حرمتی های بعدی هستید .....بعد از همسرتان بخواهید به جای اینکه دوباره تکرار کند وعذر خواهی کند ، به فکر راه حل باشد. زیرا آدم عاقل کاری انجام نمیدهد که مجبور به عذر خواهی شود و اینجا خود همسرتان بایست یاد بگیرد خشمش را کنترل کند نه اینکه شما بخواهید کار خاصی بکنید . لذا بهتر هست وقتی گفتگو به این مرحله رسید از خودش بپرسید چه کار میشود کرد که این رفتار را تو دوباره نداشته باشی؟بعد راهکارهایی را هم شما پیشنهاد بدهید ، هم همسرتان . مثلا موقعی که احساس میکنید عصبانیت زیادتر از حد میشود وممکن هست بی حرمتی پیش بیاید ، بهتر هست گفتگو قطع شود وبرایش دقیق یک زمان تعریف شود تا در آن زمان گفتگو شود .یا ترک محیط در یک زمان مشخص داشته باشید و.....در مورد رفتارخانواده ، شما رفت وامد با خانواده را بایست مشروط به حرمت گذاری بدانید .واکنش شما درست نبوده که بی حرمتی پیش امده وبایست این مشکل را شما کنترل کنید نه اینکه همسرتان دلجویی کند . مگر با یک اشتباه کوچک اجازه بی احترامی ایجاد میشود !!!موفق باشید
با سلامزمن 3 ماه است که عقد کردم 2 تا مشکل داشتم که امیدوار بودم شما کمکم کنید همسر من خیلی زود عصبانی میشه و عکس العمل نشون می ده زود اروم میشه اما نوشدارو بعد از مرک سهراب خودش هم اینو قبول داره از شما میخوام کمکمون کنید تا بتونه خشمشو کنترل کنه مشکل دیکه من اینه که خانواده ام اول با این وصلت مخالف بودن اما بعد دیکه رضایت دادن اما حالا به محض اینکه کوجکترین اشتباهی از همسرم سر بزنه دعوا راه می اندازند و هر جی که نباید به همسرم می کن توی این مدت همیشه همسرم ازشون دل جویی کرده ولی اینبار هم اون خسته شده هم من نمیدونم باید جی کار کنم دیکه واقعا خسته شدم من همسرم و بی نهایت دوست دارم و تحمل این رفتار خانواده هم را ندارم شما بکید من جی کار کنم اخه
با سلام خانم عزیز اگر همسرتان عصبانیت خودش را نمیتواند کنترل کند ، پرخاش میکند ، احتمال قوی ، بعدش خودش از این رفتار بسیار پشیمان میشود . اینجا وقتی از شما میاید و عذر خواهی میکند ، شما احساس واقعیتان را بگویید . بگویید هربار احساس تحقیر شدن میکنید و نگران تکرار دوباره این رفتار وبی حرمتی های بعدی هستید .....بعد از همسرتان بخواهید به جای اینکه دوباره تکرار کند وعذر خواهی کند ، به فکر راه حل باشد. زیرا آدم عاقل کاری انجام نمیدهد که مجبور به عذر خواهی شود و اینجا خود همسرتان بایست یاد بگیرد خشمش را کنترل کند نه اینکه شما بخواهید کار خاصی بکنید . لذا بهتر هست وقتی گفتگو به این مرحله رسید از خودش بپرسید چه کار میشود کرد که این رفتار را تو دوباره نداشته باشی؟بعد راهکارهایی را هم شما پیشنهاد بدهید ، هم همسرتان . مثلا موقعی که احساس میکنید عصبانیت زیادتر از حد میشود وممکن هست بی حرمتی پیش بیاید ، بهتر هست گفتگو قطع شود وبرایش دقیق یک زمان تعریف شود تا در آن زمان گفتگو شود .یا ترک محیط در یک زمان مشخص داشته باشید و.....در مورد رفتارخانواده ، شما رفت وامد با خانواده را بایست مشروط به حرمت گذاری بدانید .واکنش شما درست نبوده که بی حرمتی پیش امده وبایست این مشکل را شما کنترل کنید نه اینکه همسرتان دلجویی کند . مگر با یک اشتباه کوچک اجازه بی احترامی ایجاد میشود !!!موفق باشید
- [سایر] با سلام و خسته نباشید.من مدت 8 ماه است که با آقایی نامزد کردم قراره ماه بعد عقد کنیم.یه سری رفتارهای ایشون هست که من نمیدونم چه برخوردی با آنها داشته باشم.نمیخوام رفتار اشتباهی کنم چون میگن هر جور زندگیتو شروع کنی همونطوری باید پیش بری.به عنوان مثال وقتی با هم سر مسئله ای بحثمون میشه ایشون عصبانی میشه تا جایی که با هم قهر میکنیم وقتی آشتی میکنیم بهش میگم که چرا انقدر عصبانی میشی.میگه من اخلاقم اینجوریه وقتی ازت کاری رو میخوام اون لحظه بگو چشم تا من آروم بشم بعداً با محبت راضیم کن.ولی مشکل من اینه که بهش میگم وقتی خواسته ی غیر منطقی داری من نمیتونم به دروغ بهت بگم باشه.مثلاً چند روز پیش بحثمون شد.من به مادرم قول دادم براش بوفه بخرم نامزدم تا شنید گفت نه چرا انقدر ول خرجی میکنی اینجوری عادت میکنی به ولخرجی.هر چی گفتم به مامانم قول دادم قبول نکرد تا دعوامون شد منم کوتاه نمیومدم.وقتی آشتی کردیم گفت تو یه چشم میگفتی بعداً باهام حرف میزدی میگفتی زشته به مامانم قول دادم اونوقت من قبول میکرد.ما سر این موضوع خیلی بحث میکنیم به نظر شما رفتار مناسب چیه؟آیا من همیشه باید اول بگم چشم؟این باعث نمیشه ایشون به چشم گفتن من عادت کنه؟
- [سایر] با سلام خدمت شما و تشکر از اینکه به سوالات ما پاسخ می دهید نمی دونم که از کجای مشکلم باید بگم فقط اینو می دونم که من خیلی بدم. من همین امروز با مادر و پدرم دعوایم شد البته موضوع جدیدی نیست. میدونم که در هر شرایطی من مقصرم چون دینمون گفته ولی دیگه خسته شدم. مامانم میگه تو از سه سالگیت با من لجبازی می کردی و به خاطر دوستات جلوی من می ایستادی. هر چی بهشون میگم آخه مگه بچه سه ساله چیزی میفهمه گوش نمیدن. من سال 82 شهرستان دانشگاه قبول شدم و رفتم وقتی برگشتم مشکلات ما چندین برابر شده بود و تا الان هم ادامه داره مامانم میگه یزد منو خراب کرده ولی من میگم تربیت 22 سال یک طرف و تربیت 2 سال یک طرف. پس تربیت اونا مشکل داشته . وقتی مامانم تو چشمای من نگاه می کنه و منو نفرین می کنه چرا من باید دوسش داشته باشم سر هر موضوعی که دعوا میشه من نفرین میشم .دیگه خسته شدم و تحمل هیچ چیزی رو ندارم. فقط از شما می خوام به من جواب بدین که بچه سه ساله می تونه از روی عقل با مادرش سر دوستاش لجبازی کنه یا یه کمبودی باعث این موضوع میشه. دوم اینکه من 2 سال رفتم شهرستان به قول مامانم سرکش شدم اون نباید یه کاری می کرد اعتماد من بهشون جلب بشه نه اینکه با دعوا و نفرین و نکته سنج شدن هر روز منو از خودش دورتر کنه. امروز به من میگه برو برای خودت یه زندگی مستقل درست کن . آخه آدم به دختر جوونش این حرفو میزنه؟ وقتی هم که گفتم باشه میرم بابام عصبانی شد و گفت دیگه حق ندارم برم سر کار البته از دبستان تا من کار اشتباهی میکردم کیف و کتابم جمع میشد و دیگه نباید می رفتم مدرسه دیگه عادت کردم. من هم بد میکنم ولی نه اونقدر. اونام خیلی نسبت به من نکته سنجی می کنن من هم دیگه خسته شدم. این یک اپسیلون از حرفای منه ببخشید که وقتتون را گرفتم
- [سایر] با عرض سلام وخسته نباشید. من 3 ساله که ازدواج کردم تقریبا از زندگی و همسرم راضی هستم بسیار مهربان،دلسوز واز نظر روابط جنسی هم مشکلی نداریم و همیشه سعی کردم بهترین باشم با مهربانی به استقبالش میروم همیشه در ساعات اداری بهش زنگ میزنم و حالش رو می پرسم سعی کردم هیچ موقع چه از لحاظ مادی و معنوی بهش فشار نیارم ولی با وجود این حرفها از دوگانگی همسر خیلی ناراحت و افسره می شوم بعضی موقعها انقدر دوستم داره که بهم میگه اگه تو نبودی من هم نبودم و به من عشق می ورزه ولی بعضی موقعها میگه دیگه از دستت خسته شدم من دیگه نمی تونم باهات زنگی کنم ما باید از هم جداش شیم من همسرم خیلی دوست دارم و این حرف واقعا من و اذیت میکنه بطوری که مریض میشم.ولی بعد از 2 الی 3 روز دوباره باهام خوب میشه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده احساس میکنم همسرم مشکل عاطفی داره چون توی دوران عقد و تا قبل از اینکه پسرم بدنیا بیاد علاقه بی اندازه بهم داشت همیشه بهم می گفت دوستت دارم دیونتم و از اینکه من به غیر از اون کس دیگه ای رو دوست داشته باشم (مادر وپدر)ناراحت می شد از اینکه دوستش نداشته باشم می ترسید زودرنجه ، اگه حرفمون بشه و من بگم خسته شدم چه اشتباهی کردم باهات ازدواج کردم گریه میکنه در ضمن ما روزی نیم ساعت بیشتر همدیگر رو نمی بینیم که باهم حرف بزنیم چون من شاغلم و همسرم درآژانس کار میکنه و ساعت کاریمون دقیقا مخالف همدیگر است و شبها موقع خواب پیش همدیگر هستیم از لحاظ مالی شدیدا در مضیغه هستیم 9 ماهه که آرزو دارم باهم به بیرون بریم و لی همسر شدیدا مخالفت میکنه میگه از کار و زندگی میافته خودش هم دیگه از این جور زندگی خسته شده هرجا سراغ کار میره دست خالی برمیگرده همین باعث شده ناامید بشه هی بهم میگه بهترین کار جداییه من تحمل این زندگی رو ندارم لطفا کمکم کنید چیکار کنم من دوست ندارم از همسرم جدا بشم دوستش دارم؟
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] من اواخر 23 سال هستم و همسرم سه سال از من کوچیکتره و تازه عقد کردیم، در ضمن همسرم دختر عمومه، قراره که تا 1.5 سال دیگه که درسش تموم میشه عقد بمونیم قرار برم سربازی، الان کم و بیش به صورت پروژه ای کار میکنم و تا حدی خانوادم هم حمایت مالیم میکنن و توی ماه حدودا 300 هزار تومن درامد دارم از لحاظ تحصیلات و درآمد خانواده هامون تقریبا در یک حدن تو جلسات خواستگاری در مورد مسئله مالی زیاد صحبت کردیم و به نتیجه تقریبی رسیدیم و همسرم به من گفت که مثل خانواده خودش خیلی اهل ول خرجی نیست ولی الان که حدودا یک ماه از عقدمون میگذره به مشکلاتی برخوردیم مشکل اینه که تفکرمون در نحوه خرج کردن پول با هم خیلی فرق میکنه مثلا خانومم خیلی دوست داره هم واسه خودش لباس زیاد بخره و هم واسه من، یعنی تقریبا 2 برابر چیزی که من میگم خوبه بخریم یا هر مناسبتی مثل تولد، سالگرد ازدواج و ... که توی سال اتفاق میافته دوست داره واسه خانواده خودش ، یعنی خانواده خواهر بزرگتر و پدر و مادرش کادو بخره، قبل از ازدواج میدونستم تا حدی اینطورین و عموم خیلی واسه این قر و پزهاشون پول خرج میکنه، ولی الان میبینم که بیشتر از اون چیزیه که فکر میکردم ایشون هم تو خواستگاری بارها به من گفته که اونقدرا هم اهل بریز و بپاش نیست، ولی ظاهرا بریز و بپاش از نظر خانومم با من فرق داره خانواده من هم خسیس نیستن، ولی تا حد متوسط صرفه جو هستن و من تفکری بین خانواده خودم و عموم رو می پسندم مثلا من فکر میکنم که میشه با یکم صرفه جویی زودتر ماشین خرید یا خونه دار شد، یا حتی گوشی موبایل بهتر و کارامد تر خرید، ولی خانومم همش به فکر خرید لباس، و کادو خریدن و امثال اینهاست و اگه بخوام پا به پای این درخواست هاش پول خرج کنم، شاید بعد از مراسم عروسیمون مجبور بشم که ماهی حداقل 300 هزار فقط برای خرج سر و پز خانوم کنار بزارم خیلی هم به خوانوادش وابستس و یه جورایی دوست داره منم مثل داماد اول خونوادشون همش خونه مامانش اینا باشم، چون داماد اول تقریبا 4 تا 5 روز به جای خونه خودشون خونه مادر زنشه و تقریبا خونه مادر خودش در ماه 1 یا 2 روز میره! ولی من تو خواستگاری هم بهش گفتم که حداکثر 2 روز میتونم تو هفته خونه مامانت اینا بیام و تو هم باید بعد از عروسی همین کارو کنی و قبول کرده، ولی توی عمل به نظرم خیلی بیشتر وابستس خلاصه من سر این چیزا مشکل دارم، خودم فکر میکنم که اگه درامدم بیشتر بشه و وابستگی زنم به خوانوادش کمتر بشه شاید مشکل حل بشه چون خیلی همو دوست داریم و نمیخوایم به خاطر این مشکل زندگیمون سرد بشه لطفا راهنماییم کنید
- [سایر] سلام! مزاحمت منو ببخشید . چند وقت پیش هم2بار براتون پیغامگذاشتم ولی خوب ماشالله با این حجم ورودی حدس میزدم که پیامم دیده نشه. موضوع مورد سوالم رو سرچ کردم و چندتا نمونه ی تقریبا مشابه دیدم ولی یه جاهایی ابهام داشتم پس با اجازه ی صاحب سایت : پسر عموم 5 سال بود که با سماجت خواستگاری میکرد ( از 21 سالگیش) ، اون اوایل همه مخالف این ازداج بودیم به جز خودش ، تا اینکه آذر 87 اومدن خونمون تا پرونده ی این خواستگاری لعنتی دوباره به جریان بیفته ! جواب من ( که الان 22 سالمه) مثل همیشه یه چیز بود ؛ نه ! اما این دفه همه راضی بودن ! تقریبا 6 ماه از اون موقع میگذره و چون شغل پسر عموم هنوز تثبیت نشده اجازه ی عقد ندادم و شکر خدا هی سنگ میافته جلوی قضیه و ماجرا عقب میفته ! من دلم میخواد که یک سرش کنم ولی مادرم نمیذاره و مدام این جمله ی عجیشو تکرار میکنه که : از این بهتر برای تو نمیاد و مطمئنم اینو به خاطر وضعیت خوب مادیشون میگه اما اینکه چرا این آقا به دل من نمیشینه به خاطر یه سری رفتاراشه که میخواستم چندتاشو براتون بشمرم تا نظر شمارم بدونم و ببینم که باید ازشون بترسم یا نه : ( اگرچه خانوادم میگن این حرفا چرنده ) 1) خیلی ضد نظام حرف میزنه که از اونجایی که من واقعا نظام کشورمو دوست دارم حرفاش برام سنگینه 2) هیچ اعتقادی به ... و روحانیت و مجالس اهل بیت نداره ، مثلا شما که اومده بودین همدان و سخنرانی داشتین ،هرچی سعی کردم بیاد باهم بریم قبول نکرد و با یه بهانه ایی به قول خودش پیچوندم یامثلا الان که آقای پناهیان اینجا سخنرانی دارن ، محض امتحان بهش گفتم بیا ، گفت : روضه موضه که ندارن ؟ حالم از روضه بهم میخوره !!!که البته اونم پیچوند . 3 ) توی گوشیش کلیپ های تصویری از خواننده های طاغوتی زن فراوونه که نسبت به یکیشون ارادت خاصی داره ! 4) 26 سالشه اما از زمانی که به سن قانونی رسیده تا الان هرگز و هرگز و هرگز دنبال کار ، حرفه ، هنر ،علم و... نبوده ، کارشو باباش میخواد براش جور کنه ، خونشو باباش براش خریده ، جورابشو باباش میخره خلاصه یه صد تومنی از خودش تو جیبش نداره . ( خانواده ی خوبی داره اما نمیدونم چرا بین خواهرو برادرش این یکی اینجوریه) 5) خیلی لوس بار اومده ، من بارها بهش گفتم این دوران قبل از عقد فقط برای شناخت بیشتره نه برای اینکه بهم محبت کنیم اما عملا به من فهمونده من وظیفمه از الان به آقا محبت کنم!( ... ) 6) من چادریم و به حجاب معتقد ومقیدم ، حتی عطر و آرایش هم بیرون از منزل ندارم، میگه \\\" آرایش کن بیا برون ببینم چه شکلی میشی ؟ \\\" یا \\\" نکنه مثه این بسیجی ها چادر بپوشی \\\" ینی کیپ چادر نپوش ! 7) یکی از آشناها بهم میگه نکنه نه بگی دلشو بشکنی ، پاشو میخوری اونوقت ! من با این بشر جه کنم آخه ؟ مادرمم اینجور موقع ها باز از اون جمله های شاهکارش میگه که : تو برو و اصلاحش کن ! ولی من نه توانش رو دارم ونه حوصله شو ، خانواده ی من مذهبی هستن باورم نمیشه موافقن ! شما بگید حاج آقا این آدم ترسناک نیست ؟ اصلا جوجوئه !میدونم طولانی شد .اگه تونستین سریع جوابمو بدین وقتم داره تموم میشه دیگه، حلالم کنید به قولی یک در دنیا صد در آخرت ! یا علی
- [سایر] با سلام . از اینکه مرا راهنمایی کردید بسیار ممنونم و خواهشمندم که در این موضوع نیز مرا راهنمایی کنید . حاج آقا همانطور که در پیام قبلی فرستادم گفتم خواهری دارم که 27 سال سن دارد و هنوز ازدواج نکرده می خواهم کمی در مورد او برایتان بگویم ... ...ولی خواهرم توجهی ندارد و شاید این گونه رفتار او از سر سادگی او است و من خود این را باور کرده ام سعی کردم از راهنمایی شما برای او نیز استفاده کنم شما گفته بود اوقات خودم را با فعالیتهای مفید و سازنده پر کنم ولی او هیچ گونه علاقه ای به هیچ کدام از این فعالیتها ندارد می خواهم موضوعی را برایتان بازگو کنم خواهرم حدود 2, 3 سال با یک پسر که حدود 4 سال از او کوچکتر است دوست و با او در ارتباط بوده تا اینکه یک روز حدود 1 سال پیش 3 ,4 ماه قبل از عملش من به رفت و آمد هایش مشکوک شدم تا اینکه یک روز دیدم که ازکوچه ای خانه پسر دایی و دوستان پسره بود بیرون آمد پسره که خواهرم با او دوست بود هر دفعه که خواهرم پیش او می رفت زنگ می زد به دوستانش و آنها می آمدند سر کوچه که خانه او قرار داشت جمع می شدند .اون روز هم مانند دفعات قبل همانطور شلوغ بود , وقتی که خواهرم رو دیدم ابتدا فکر کردم دارم خواب می بینم باور کنید داشتم منفجر می شدم چون او نا اونجا بودند چیزی به او نگفتم دوستاش هم فکر کردن من از اون بی غیرت ها هستم و داشتم با خواهرم بر می گشتم یکی از آن پسر ها دنبال ما کرد من در عین حال که بسیار عصبانی بودم به پسر فحاشی کردم و پسره یکدفعه به من گفت تو اگه غیرت داری جلو خواهرت و بگیر و بگو خانه پسر غریبه چکار می کرده حاج آقا دچار سوء تفاهم نشید من اگه پسری دنبالم میومده سرم رو بالا نمی آوردم چه برسه به اینکه به اون فحاشی کنم اون دفعه از کنترل خارج شده بودم و همانطور که گفتم بسیار عصبانی بودم نمی دونید چقدر سخت گذشت اون شب به من دوست داشتم فقط زمین دهان باز کنه و منو ببلعه اون شب اون به من قول داد که دیگه دنبال پسره نره ولی این ماجرا دو سه بار دیگه تکرار شد تا اینکه زنگ زدم به پسره و گفتم به زبون خوش بهت می گم دست از سرش بردار و گر نه آبروتو می برم پسره در جوابم گفت تو که هیچ بابای تو هم نمی تونه آبرومو ببره خواهش کردم ازش اونم با کمال پر رویی گفت باید یه بار دیگه ببینمش می خوام یه امانتی دستم داره بهش بدم گفتم با اون امانتی که دستته هر غلطی می خوای بکن فقط دست از سرش بردار . خلاصه هر طوری بود تا یه مدت کوتاه خواهرم و کنترل کردم و بعد از مدتی نه چندان طولانی پسره ازدواج کرد مدتی خیالم آسوده بود تا این که من دیوانگی کردم و تلفن همراه در اختار خواهرم قرار دادم و روز اول هم به او گفتم شماره رو به کسی نده یک روز که داشتم از در اتاق رد می شدم دیدم که موبایلش زنگ می خورد خواهرم که می رفت موبایلش را جواب بدهد یکدفعه برگشت ازش سوال کردم چرا جواب نمی دهی پاسخی نداد رفتم شماره را نگاه کردم و با طرف تماس گرفتم از روی لهجه اش فهمیدم که یا خود بی عرضاش است یا دوستان عوضی اش اول تلفن را قطع کرد دوباره که او را ترساندم و گفتم شماره ات را پیگیری می کنم ترسید و گفت اشتباه گرفته از خواهرم که سوال کردم با اسرار و تهدید فراوان گفت پسره است دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم ولی باز هم نشستم و با خونسردی او را راهنمایی کردم شاید شما هم تعجب کنید که من با ده سال تفاوت سنی چطور به خود اجازه می دهم او را راهنمایی یا با او دعوا کنم ولی باور کنید بارها خودم خجالت کشیده ام و این را نیز بازگو کرده ام ولی وقتی می بینم پدر و مادرم نیز ساده اند چطور می توانم او را به حال خود رها کنم خب زیاد وارد حواشی نشویم داشتم می گفتم او را راهنمایی کردم و نیز تلفن همراه را از او گرفته و جمع کردم تا اینکه یک روز برادرم آن را روشن کرد من هم که نمی توانستم دلیل خاموش کردنش را بگویم سکوت کرده و چیزی نگفتم خلاصه طی مدتی که تلفن در دستش بود مورد مشکوکی ندیدم تا اینکه یک شب برای تفریح به بیرون رفتیم در آن مکانی که ما بودیم پسره با زنش و دوستانش هم با زنانشان بودند اتفاقا یکی از دوستان او پسر همسایه دوستم و زنش دوست خودم بود که آن دو مرا به خوبی می شناختند خلاصه آن شب گذشت و ما رسیدیم به خانه . فردای آن روز زن برادرم گفت خواهرت دیشب داشته برای پسره اس ام اس می فرستاده و پسره هم به کمک دوستاش دور از چشم زنش جواب او را می داده با آنکه چند بار از راه منطقی وارد شده بودم و نتیجه نگرفته بودم ولی چون زن برادرم گفته بود باور نکرده و از او سؤال کردم او اول انکار کرد تا اینکه گفت آره بوده ; باور کنید اگه همان بار اول که عروسمان گفته بود و باور می کردم با آن عصبانیتی که داشتم دل و می زدم به دریا و اول زنگ می زدم به زن پسره و آبروشو می بردم و بعد خواهرم رو می کشتم ولی بازهم گذشتم و مثل دفعه قبل موبایل را از او گرفته خاموش کردم خب چیزی که اینجا من رو سر دو راهی قرار داده اینه که حالا که شرایط کمی آرام شده خواهرم دوباره موبایل رو از من می خواد به نظر شما با این تجربه تلخ آیا می توانم چنین ریسکی بکنم وگوشی همراه را در اختیار او قرار دهم ؟ من خودم به این نتیجه رسیده ام که آزموده را آزمودن خطاست نظر شما چیه ؟ آقای شهاب مرادی و قتی که پسره و دوستاش به من و خانواده ام می رسند طوری نگاه ما می کنند که همه فهمیده اند بارها خواسته ام بر گردم و چند فحش به او بدهم ولی باز هم کوتاه آمده ام شما می گویید من با این گونه رفتار آنها چطور برخورد کنم و چگونه نگاه خواهرم را کنترل کنم که به او توجهی نکند؟ حاج آقا میان مطالبم در مورد پدر و مادرم و در مورد سادگی آنها صحبت کردم راستش رو بخواهین من گذشته خودم و موردی که برای خواهرم و مواردی شبیه به همین موضوع که برای او پیش آمده (این را که می گویم مواردی چون به قول خودش این اولین نبوده و می ترسم آخری هم نباشد) از چشم پدر و مادرم می بینم و آنها را مقصر می دانم چون اگر آنها از اول رفت و آمد ما را کنترل می کردند الان چنین مواردی پیش نمی آمد و مردم از سادگی ما سوء استفاده نمی کردند البته شاید پدر و مادرم به ما اطمینان دارند و ما از اعتماد آنها سوء استفاده کرده ایم . حاج آقا وقتی خواهرم بیرون می رود تا برمی گردد دلم خون می شود و باید با این موضوع چه طور بر خورد کنم واقعا می ترسم و بارها خواسته ام بر ترسم غلبه کنم ولی نشده ; خواهش می کنم کمکم کنید ؟ خواسته دیگری که از شما دارم این است که این موضوع مانند موضوع قبلی خصوصی باشد . ممنون التماس دعا
- [سایر] باز هم سلام شما جواب سلام و احوالپرسی و حرف های نه چندان مهم و..رو میدید اما اگه یکی یه سؤال مهم داشته باشه هزار بار باید براتون پیام بفرسته تا شاید جواب بدین. میدونم طولانیه و پیامها زیاد و وقت شما برای پاسخگویی کم، اما ما هم به جواب شما نیاز داریم. باور کنید کسی رو ندارم که باتجربه باشه وگرنه مزاحم شما نمی شدم. دوباره می فرستم به امید اینکه این بار جوابمو بدین: (لطفا همه پیام رو در سایت نذارید) من دختری 23 ساله هستم و خانواده ای مذهبی دارم(البته نه از نوع افراطیش). سال گذشته در راه دانشگاه پسری که اصلا نمی شناختمش جلوی من را گرفت و گفت که از در خانه تا اینجا(یعنی نزدیک دانشگاه)دنبال من برای امر خیر اومده و من به او گفتم که خیلی کار اشتباهی کرده و گذاشتم رفتم. حدود 1 ماه بعد خواهرش را فرستاد دم در خانه و با مادرم صحبت کرد و معلوم شد که خواهرش در کوچه ما می نشیند و این آقا حدود 1 ماه من را تحت نظر داشته و بعد برای خواستگاری اقدام کرده. آن زمان ما جواب رد دادیم به خاطر اینکه می خواستم درس بخوانم و قصد ازدواج نداشتم اما ناگفته نماند که بدم نمی آمد یک بار بیایند و بیشتر درباره اش بدانم و درباره اش فکر کنم. چون تقریبا موارد ظاهری و اولیه اش خوب بود: به گفته خواهرش فوق دیپلم ریاضی داشت و در یک شرکت عمرانی کار می کرد،اهل رفیق بازی و سیگار نبود و نماز و روزه اش هم به جا بود. یک خانه و ماشین هم داشت. اما مهم ترین دلیل ما برای رد کردن او این بود که من را در خیابان دیده و انتخاب کرده بود و این شیوه انتخاب او از نظر من و خانواده ام اصلا درست نبود. به نظر ما کسی که اینقدر راحت و از روی ظاهر همسرش رو انتخاب کنه و درباره زندگیش تصمیم بگیره، درباره مسائل مهمتر زندگیش هم مسلما همین طور تصمیم خواهد گرفت. خلاصه که گذشت و من پیش خودم فکر کردم که حتما کس دیگری رو میبینه و دنبال اون میره. اما بعد از یک سال دوباره دو تا از خواهرهاش اومدند دم در خانه(البته خودش و مادرش هم آمده بودند اما جلو نیامدند) و دوباره همان حرف ها را به مادرم زدند. نگو که آقا تو این 1 ساله تو فکر من بوده و هرچی دخترای دیگه رو بهش پیشنهاد می دادند قبول نمیکرده و خواهرش رو مقصر میدونسته که ما جواب رد دادیم وگفته که حتما خواهرش طوری صحبت کرده که ما قبول نکردیم. مادرم طبق حرف هایی که همیشه وقتی حرف ازدواج به میان می آمد، من می گفتم، به آنها گفته بود که من قصد ازدواج ندارم(اما مدتی است که این نظر من عوض شده ولی به مادرم هنوز نگفته ام). خلاصه، قرار شد که مادرم با من صحبت کند و به آنها جواب دهد. وقتی موضوع را با من درمیان گذاشت ازش پرسیدم نمیشه حالا بیایند و صحبت کنیم و درباره اش فکر کنیم؟ دلیلم هم این بود که مسائل اولیه که لازم است را ظاهرا این شخص دارد، و مادرم موافقت کرد اما وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشت او مخالفت کرد و گفت کسی که همین طوری یکی رو می بینه و به همین راحتی انتخاب می کنه به درد زندگی نمی خوره. پدرم همون دلیلی رو آورد که پارسال خودم آوردم ولی الان اصلا بهش فکر نکردم. به نظر شما آیا این تفکر درسته؟ از طرفی فکر می کنم که کسی که یک سال سر تفکرش مونده و با اینکه جواب رد شنیده باز هم نظرش عوض نشده این انتخابش از روی احساس نبوده، چون بالاخره رفتار من رو در مدتی که تحت نظرم گرفته بوده، دیده و همین هم، تا حدی ولو کم، خصوصیات من رو نشونش داده. اما از طرفی هم حرف پدرم درست به نظر می رسه و الان نمیدونم چی کار کنم؟ 1- من چادری هستم و وقتی بیرون می روم آرایش نمی کنم و کلا ظاهری ندارم که توجه دیگران را جلب کنم و فکر نمی کنم که این آقا از روی قیافه من را انتخاب کرده باشد، و مسلما یکی از ملاک های ایشان همین چادری بودنم است و...، کسی را بخاطر چادرش و مذهبی بودنش انتخاب کند، لا اقل ارزش فکر کردن را دارد. آیا این نظرم درست است؟ 2- آیا پدرم درست میگه و دیگر نباید به این آقا فکر کنم یا اینکه نظر پدرم درست نیست و باید روی این مورد کمی بیشتر فکر کنیم؟ 3- اگر نظر پدرم (که زمانی نظر من هم بود و الان هم تا حدودی هست)درست نیست چه دلایل منطقی می تونم برایش بیارم تا هم خودم مطمئن تر قدم بردارم و هم پدرم راضی بشه که آنها بیایند و بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد تصمیم بگیریم. پدرم آدم منطقی است و با دلیل و برهان میشه راضی اش کرد. 4- از طرفی اطراف ما در فامیل پسری که سن و سالش به من بخوره وجود نداره و کسی که در آینده همسر من میشه مسلما از فامیل نیست، یا از همکارانم خواهد بود که فعلا همچین آدمی در محل کارم نیست، یا از هم دانشگاهی هام، یا کسانی که توی مجالس و جاهای دیگه من رو می بینند، می خوام بگم این اتفاق ممکنه باز هم برام بیفته و بالاخره یکی از همین آدم هایی که یا خودشون یا خانواده شان منو می بینند و می پسندند، همسرم میشه و اگه ما بخوایم همشونو با همین تفکر رد کنیم که نمیشه، درسته؟ بالاخره یک اولین باری باید وجود داشته باشه، نه ؟ 5- یک مشکل دیگه هم دارم و اون اینه که چطوری می تونم به مادرم بگم که نظر من درباره ازدواج فرق کرده و قصد ازدواج دارم؟ نمی دونم چه طوری بهش بگم که خواستگارام رو رد نکنه، آخه همشونو که مثل این مورد من نمی فهمم که بخوام نظرم رو بگم. اصلا روم نمیشه و نمیدونم که چه طوری باهاش این موضوع رو مطرح کنم که یه وقت فکر نکنه من برای ازدواج عجله دارم و هول شدم. در ضمن اصلا دوست ندارم که دیر ازدواج کنم، چون در اطرافم می بینم کسانی که سنشون بالاست و هنوز ازدواج نکردند اولا توقعاتشون بالاتر میره یا اینکه از لحاظ فکری توی انتخاب دچار وسواس میشن، ثانیا افرادی که می آیند خواستگاریشون اغلب کسانی هستند که سنشون خیلی از اون ها بیشتره و من اصلا با فاصله سنی زیاد نمی تونم کنار بیام، ثالثا این افراد آخرش هم کسی رو که انتخاب می کنند کسی نیست که همیشه می خواستند، و من نمی خوام دچار این مشکلات بشم. باز هم متشکرم. اجرتون با خدا، چه جوابمو بدید چه نه.