سلام.توجه به این نکته خیلی مهم است که شما نمی توانید خانواده ی شوهرتان را به راحتی تغییر دهید . مردم متفاوت هستند . در شرایط مختلف محیطی بزرگ می شوند و هر کدام خصوصیاتی منفی را با خود حمل می کند ( همانطور که وقتی به خود نگاه می کنیم می بیینیم که ما هم مشکلاتی داریم ؛ بعضی را می دانیم و بعضی را هم نمی دانیم) . وقتی که انسان نمی تواند روحیات منفی خودش را به راحتی تغییر دهد ، طبیعتا تغییر دیگران به مراتب سخت تر است خصوصا وقتی دیگران اصلا متوجه اشتباه بودن رفتار و خصوصیاتشان نیستند . عاقلانه ترین رفتاری که با دیگران در این شرایط می توان کرد این است که آنها را آنگونه که هستند بپذیریم ؛ اگر دیگران مریضی جسمانی داشته باشند و به خاطر آن مریضی مشکلاتی را برای انسان ایجاد کنند ، راحت تر می توانیم با آنها کنار بیاییم. همینطور نیز وقتی مرضهای روحی دارند ، اگر با چشم مریضی به آنها نگاه کنیم ، می توانیم مشکلاتشان را تحمل کنیم ( دست خودشان نیست ، اگر ما هم جای آنها بودیم ، همین کار را می کردیم)اگر خانواده ی شوهرتان را با خصوصیاتی که دارند بپذیرید ( بالاخره این طوری هستند و این صفات منفی را دارند) ، تحمل آنها برای شما راحت می شود . سعی کنید که با محبت کردن به آنها ، در جهت رفع بیماریشان ، به ایشان کمک کنید چرا که درمان اکثر بیماری های روحی محبت کردن است . مهمتر این که وقتی شما به ایشان محبت می کنید ، بیشترین اثر را بر خود شما خواهد داشت و احساس لذتی درونی خواهید برد و آرامشی به زندگی شما خواهد داد . در نتیجه زندگی مشترکان نیز گرمتر خواهد شد . از خدا کمک بگیرید.موفق باشید.
با عرض سلام وخسته نباشید
از شما خواهش میکنم به من بگویید چگونه میتوانم کاری کنم تا شوهرم مسائل خصوصی زندگی را به مادرش نگوید چون ایشان به شدت در زندگی ما دخالت میکند همچنین با لحن بدی با همه از جمله من صحبت میکند که من ناراحت میشوم ولی چیزی نمیگویم و کم کم از او فاصله گرفته ام اما شوهرم دوست دارد که من با او صمیمی باشم ولی نمیتوانم به من بگویید جه کنم.ممنون
سلام.توجه به این نکته خیلی مهم است که شما نمی توانید خانواده ی شوهرتان را به راحتی تغییر دهید . مردم متفاوت هستند . در شرایط مختلف محیطی بزرگ می شوند و هر کدام خصوصیاتی منفی را با خود حمل می کند ( همانطور که وقتی به خود نگاه می کنیم می بیینیم که ما هم مشکلاتی داریم ؛ بعضی را می دانیم و بعضی را هم نمی دانیم) . وقتی که انسان نمی تواند روحیات منفی خودش را به راحتی تغییر دهد ، طبیعتا تغییر دیگران به مراتب سخت تر است خصوصا وقتی دیگران اصلا متوجه اشتباه بودن رفتار و خصوصیاتشان نیستند . عاقلانه ترین رفتاری که با دیگران در این شرایط می توان کرد این است که آنها را آنگونه که هستند بپذیریم ؛ اگر دیگران مریضی جسمانی داشته باشند و به خاطر آن مریضی مشکلاتی را برای انسان ایجاد کنند ، راحت تر می توانیم با آنها کنار بیاییم. همینطور نیز وقتی مرضهای روحی دارند ، اگر با چشم مریضی به آنها نگاه کنیم ، می توانیم مشکلاتشان را تحمل کنیم ( دست خودشان نیست ، اگر ما هم جای آنها بودیم ، همین کار را می کردیم)اگر خانواده ی شوهرتان را با خصوصیاتی که دارند بپذیرید ( بالاخره این طوری هستند و این صفات منفی را دارند) ، تحمل آنها برای شما راحت می شود . سعی کنید که با محبت کردن به آنها ، در جهت رفع بیماریشان ، به ایشان کمک کنید چرا که درمان اکثر بیماری های روحی محبت کردن است . مهمتر این که وقتی شما به ایشان محبت می کنید ، بیشترین اثر را بر خود شما خواهد داشت و احساس لذتی درونی خواهید برد و آرامشی به زندگی شما خواهد داد . در نتیجه زندگی مشترکان نیز گرمتر خواهد شد . از خدا کمک بگیرید.موفق باشید.
- [سایر] با سلام من متاهل هستم همسرم مهندس و خودم کارشناس بازرگانی خارجی میباشد میتوانم بگویم زندگی خوبی داریم اما یک مشکل وجود دارد همسرم برخی اوقات تلخ زبانی و گوشت تلخی میکند و با نا مهربانی با من صحبت میکند و باعث رنجش و غصه خوردن من میشود هرچه به او بیشتر محبت میکنم کمتر محبت میبینم هرکاری بخواهد و بتوانم برایش انجام میدهم حتی در مورد کارش اما او .... مثلا یکهو با صدای بلند میگوید تو میخواهی این فیلم مسخره را نگاه کنی این جمله بد نیست اما لحن او بسیار بد است در کل لحن او بسیار بد و جهنده است این مرا بسار ناراحت کرده و کم کم دارم به راههای جدایی فکر میکنم سپاسگزار میشوم راهنماییم کنید
- [سایر] سلام خسته نباشید میدونم که وقت ندارید باور کنید اگه مسئله مهمی نبود مزاحمتون نمیشدم خواهش میکنم راهنمائیم کنید آقای مرادی مشکل من اینه که در مقابل دختر ها خیلی ضعیفم اول اینکه دختری را که دوست دارم اصلا نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم و اگر هم ارتباط برقرار کنم به خاطر از دست ندادن او حاضرم هر کاری بکنم.آقای مرادی من آدم هوسبازی نیستم فقط به خاطر این احساس نیاز به جنس مخالف میکنم که تنهاییم پر بشه فقط زمانی احساس شادمانی میکنم که با دختر مورد علاقه ام صحبت میکنم وقتی نمیتوانم با او صحبت کنم حتی گریه هم میکنم و این برای یک پسر 24 ساله خیلی بده خانواده خیلی خوبی دارم اما گفتم فقط با صحبت کردن با آن دختره که از لحاظ روحی ارضا میشم در حال حاضر با دختری ارتباط دارم که خیلی دوستش دارم ولی شرایط ازدواج برایم مهیا نیست از طرفی او هم به خاطر شرایط خانوادگی نمیتونه صبر کنه . مسئله من این دختر نیست بلکه مهمتر از آن این است که چگونه میتوانم از این تفکرات بیرون بیام که اینقدر زود به دختری دل نبندم هر چقدر که او خوب باشد چون فکر میکنم که در زندگی هم آسیب پذیر باشم . استدعا میکنم راهنماییم کنید . قبلا از حسن نظر شما به مردم کمال تشکر را دارم
- [سایر] با سلام وباتشکر از مشاوره شما بنده دختری هستم مجرد،29ساله،ساکن شیراز،خانواده ی ما شامل 4فرزند وپدر و مادر عزیزم میباشد،که همه مهربان وخوب هستند.مشکل بنده اینست که از کودکی تا الان همواره دوست دارم که باهمه خوب ومهربان باشم اما هرگاه بیش ازحد به انها محبت میکنم ،توقعاتم از انها بیشتر میشود،چه آنها خانواده ام باشند یا دوستانم!ازطرفی بخوبی بلد هستم چگونه خود را در دل دیگران جای کنم،اما همیشه در پی آن هستم که بجای داشتن دوستان زیاد،به دوستان کم قانع باشم و به اصطلاح دوست صمیمی ام محدود داشته باشم و در دوران زندگی ام برای این دوستان صمیمی که حدود5تا6نفرهستند کم نمیگذارم وآنها در مشکلاتشان بامن صحبت میکنند تا آرامشان کنم.اما بدلیل اینکه زیاد دوستشان دارم درنتیجه انگار که مشکلاتشان ،مشکل من هم حساب میشود و واقعا دغدغه پیدا میکنم ازطرفی چون زیاد دوستشان دارم و در مشکلاتشان یا در دوستی کم نمیگذارم،متاسفانه توقعم از آنها زیاد میشود جوریکه بعد ازمدتی حس میکنم آن اندازه که من برای آنها وقت گذاشته ام در شرایط مشابهش آنها وقت نمیگذارند،همین امر باعث میشود که پشیمان شوم که انقدر هوایشان را داشته ام ،در خوبی آنها شک ندارم ومیدانم که وقت ندارند اما از درون نمیتوانم اینرا بپذیرم. و دیگر اینکه حس میکنم هرگاه با فرد جدیدی دوست صمیمی میشوم انقدر عاشق او میشوم که شب و روزم درگیر او میشود،وشاید انقدر هوایش را داشته باشم که شاید فکر کند استقلالش محدود شده .چون من بخاطر دوست داشتن زیاد آن فرد خیلی نکن و بکن میکنم... واقعا از این حالت خسته شده ام میترسم بعدا هم که ازدواج کردم با این محبت بیش از حدم واینکه شوهرم نتواند پاسخگوی محبتم وپرتوقع بودنم باشد،نتوانم با او زندگی کنم،هرچه در مورد اخلاق ورفتار سیره امامان خواندم دیدم که آنها بسیار با مردم مهربان بودند،اما من هرچه مهربانتر میشوم هم خودم توقعم از انان زیادتر میشود ومه اینکه برخیها از این مهربانی سوئ استفاده کرده و با پررویی توقع کارهای مختلف را ازمن دارند مثلا الان در کلاس دانشگاه همه توقع جزوه دادن بهشان را دارن وحتی توقع رفع مشکلات درسیشان،چون من رتبه اول کلاس هستم حتی 5دقیقه بین کلاسها وقت ندارم نفس بکشم....... چطور رفتارکنم که این مشکلات حل شود و دل کسی از من نرنجدودیگر اینکه در دوستی با دوستان صمیمی ام چگونه باشم. بینهایت ازشماسپاسگزارم
- [سایر] سلام خانم کهتری خسته نباشید دختری هستم که صبر و حوصله ام کم است و سریع عصبانی میشوم کارهای روزانه ام را دوست دارم همگی با هم انجام دهم و با هم تمام شوند خیلی در کارهایم عجولم , جدیدا یک ماهی می شود که گاه و بی گاه چه در زمان استرس یا عصبی شدن و چه در زمانهای دیگر پشت مژه ی چشم راستم 10 تا 15 ثانیه ای می زند اما خیلی شدید نیست که کسی متوجه شود ولی خیلی عذابم میدهد, خیلی به مشکلات خانواده فکر میکنم و چون نمیتوانم کاری برای کسی انجام دهم همیشه عذاب وجدان دارم وناراحتی میکشم , در خانواده ای فرهنگی و 10 نفره که وضعیت اقتصادی مان متوسط است و در یکی از شهرستان های گرم استان فارس زندگی میکنم , مجرد هستم لطفا راهنماییم کنید تا از این وضعیت خلاص شوم
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید <br />من دختری 25 ساله هستم که حدود 4-5 ماه است که با پسر عمه ام عقد کرده ام و فعلا در خانه ی پدرم زندگی میکنم .مشکل من این است که شوهرم از کار فراری است .او یک ماه سر کار رفت و بعد از آن استفا داد و در این یک ماه حسابی عصبانی بود و دعوا راه می انداخت و مرا ناراحت میکرد ...اکنون هم چند شغل برای او یافته ام اما او به بهانه کم بودن حقوق و درامد به سمت هیچ کاری نمی رود .این جمله ی کاچی به از هیچی هم توی گوشش نمیرود که نمیرود ...<br />چطور انگیزه اش را برای کار در بیرون از منزل بیشتر کنم ...و تنبلی را از او دور کنم تا شوهری مسولیت پذیر برایم باشد؟<br />لطفا تجربیاتتون رو در اختیارم قرار بدید<br />یک دنیا ممنونم
- [سایر] باسلام و عرض ادب بنده حدود دوسال است که از شوهرم جدا شده ام و ی دختر 6 ساله دارم که حضانت او بامن است، حدود 2 ماه است که ازدواج کرده ام با مردی که یک دختر 10 ساله دارد ارتباط دخترها باهم خوب است مثل همه بچه ها بازی میکنند، دعوا میکنند دوباره آشتی میکنند، سعی کردم جای مادرش رابرایش پرکنم تا جایی که مرا مادر صدا می کند. دختر خودم به دلیل نبودن پدر بالای سرش خیلی به من وابسته شده بود و همیشه ترس از دست دادن من را دارد ولی اکنون کمی از وابستگیش کم شده، همسرم هوا را خیلی دوست دارد و با او بازی میکند، دختر من هم اورا بابا صدا میزند. دختر شوهرم هفته ای یکبار سه شنبه ها حق دیدن مادرش را دارد الان حدود دو هفته ای میشود که هر هفته که دخترش به دیدن مادرش میرود از دختر من بهونه میگیرد که چرا باید دخترت اینقدر لوس باشد چرا وقتی من به خانه میآیم باید بیاید روی پایت بنشیند یا ازتو چیزی میخواهد. و این بحث بالا میگیرد. که دخترت تربیت ندارد، گستاخ است و...سعی کردم هر هر دوباری که طی این دو هفته پیش آمده من کوتاه بیایم و بادخترم صحبت کردم که وقتی بابا هست سراغ من نیاید وبا صوفیا(دختر شوهرم) بازی کند. ولی حس میکنم احساس آرامش ندارد چون وقتی شوهرم دستشویی می رود با سرعت میآید بغلم و زود فرار میکند تا او نبیندش. حالا از شما خواهش میکنم به من بگویید من با شوهرم چه رفتاری کنم که نه بدش بیاید و هم اینکه بفهمد این وابستگی باید کم کم باشد. لطفا مرا هر طور که میتوانید راهنمایید کنید. چون خودم هم با این وضعیت احساس خوبی ندارم.
- [سایر] سلام وقتتون به خیر و خسته نباشید! با تمام وجود دعا میکنم پیاممو ببینید و جوابمو بدین چون به شدت به کمکتون احتیاج داریم خصوصی... خانواده من یه خانواده سنتی مذهبی بنابراین درمورد خیلی چیزا صحبت نمیکنه چون زشته و ممکنه قبحش بریزه! ... حالا شما بگین ما چه کاری باید انجام بدیم که هم ازلحاظ مذهبی هم روانشناسی درست باشه به پدر مادر که نمیتونیم و نباید بگیم ما دو خواهر که جنس مخالفیم چه کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟! آخه بیشتر این مسایل باید از طرف هم جنس گفته بشه وظیفه ما چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باید باهاش صحبت کنیم ؟؟؟ بگیم که دی وی دی هارو دیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توروخدا کمکمون کنین حالمون خیلی بده برادرم تازه اول راهه و تازه به سن بلوغ رسیده خیلی زوده خیلی زود ! ما چکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ التماس می کنم پیامو بخونین و کمکمون کنین!منتظر کمکتون میمونیم! آخه فقط با شما میشه ارتباط برقرار کرد و سئوال پرسید و جواب گرفت! پیام منو بی پاسخ نذارین ممنون!
- [سایر] به فردی بسیار علاقمندم ،ادم تقریبا احساساتی هستم .با اولین ابراز علاقه از جانب وی ایشان را پذیرفتم تا مدتی با هم اشنا شویم و در صورت تفاهم با هم ازدواج کنیم .اما مدتی است دریافتم با هم از لحاظ افکار و علایق اختلاف داریم اما به خاطر علاقه ی وافرم دوری او را نمیتوانم تحمل کنم . احساس میکنم نسبت به من سرد شده است .نمیدانم واقعا دوستم دارد یا نه؟ گاهی بسیار مهربان است و گاهی سرد سرد .چند بار برای قطع این رابطه اقدام کردم و او هم پذیرفت اما من نتوانستم .راستی با هم همکار هستیم . وقتی با او سر موضوعی کاری بحث میکنم بسیار ناراحت میشود .و میگوید کار با زندگی شخصی فرق دارد .خودم میدانم اما من دوست دارم راجع به تمام مسائل زندگی با او صحبت کنم .حدود 7 سال با هم تفاوت سنی داریم .نمیدانم واقعا چنین ادمی ارزش زندگی دارد یا نه؟نمیدانم دوستم دارد یا نه؟ من زندگی با عشق را میپسندم دوستش دارم اما نمیدانم دوستم دارد یا فقط تظاهر به خواستن میکند؟
- [سایر] با سلام وخسته نباشید وضمن تشکر از شما مشاوران که سبب خیر می شوید وبه هر جهت برای بهبود زندگی کمک می کنید . حدود 6 سال است که ازدواج کرده ام یک دختر 2 ساله دارم واز شوهرم 7 سال کوچکتر هستم . شوهرم زیاد فرد احساساتی نیت یا بهتر بگم خودم خیلی احساساتی هستم وخانواده پدری ام را خیلی دوست دارم وهمیشه سر این موضوعات با هم بحث می کنیم . 1- چرا همیشه خونه مامانت می ری 2- چرا این قدر پای تلفن قربون صدقه می ری 3- اگر مهمان از طرف ما باشه اول ناراحت می شه وبعد از رفتنشون حتما دعوا راه می ندازه 4-سر دین ومذهب با من بحث می کنه چون من خودم خیلی معتقد هستم 5- می گه چرا نمی ذاره بچه را بزنم یا دعوا کنم .... البته مشکل بزرگی که دارم اینه که زود از کوره در می رم وسریع جوابش رو می دم که خیلی ناراحت می شه خواهش می کنم کمکم کنید وراه حل جلوی پام بذارید چون همسرم از خلوتی وتنهایی خوشش میاد واز سرو صداوبازی بچه ها زود به هم می ریزه وهر کاری که می گم انجام بده بهونه می اره از خرید خونه گرفته تاکمک در منزل . باتشکر
- [سایر] با سلام ! حدود پنج سال پیش طی سفر ی به اصفهان، دختری از فامیلم به من پیشنهاد ازدواج داد . بعد از صحبت با خانواده ها قبول کردم وشش ماه بعد رسماً نامزد شدیم . در آن زمان او کلاس اول دبیرستان بود . چهار سال دواران نامزدیمان به خوبی سپری شد. البته من چندین بار بخاطر مراسیم عروسی با خانواده اش صحبت کردم اما متسفانه آنها قبول نکردن در یک سال آخیر رابط اش بامن کاملاً تغیر کرد . بهانه های را سرهم میکرد و حرف های که قبلاً هرگز از او نشنیده بودم برایم تعریف میکرد یعنی ( ما نمیتوانم با هم باشیم ، ما مال هم نیستیم، من به مردها اعتماد ندام !) البته باید یاد آور شوم که من یک مترجم در کابل هستم و نمیتوانستم در سال، بیشتر از یک بار برای مدت یک ماه پیش اش بمانم ، امسال وقت رفتم که عروسی کنیم ، به کلی تغیر کرده بود. هر کاری که کردم، هرچقدر من و فامیل خودش صحبت کردیم نتیجه ای نداشت تا اینکه 4 ما پیش از هم جدا شدیم ، بعد از مدت تحقیق در این مورد فهیمدم که کسی دگیری را دوست دارد و بهش قول داده است . میخواستم از مشاورین خوب تان این سوال را مطرح کنم که با توجه به این که از هم جدا شدیم و اینکه میتوانم یکی دیگری را در زندگی ام انتخاب کنم و لی هرگز نمیتوانم این کار را انجام بدهم فقط و فقط به فکر اون هستم نمی دانم چطوری میتوانم فراموشش کنم و خاطراتش را از زندگی ام پاک کنم ؟ التبه تا جایکه خبردارم بعد از این کار خانواده اش خیلی بهاش برخورد بدی داره ، نگذاشته به دانشگاه بره و نگذاشته که با کسی که دوست اش داشته ازدواج نمایه .