مهمترین کرامت امام عسکری(ع) چی بوده؟
مهمترین کرامت امام عسکری(ع) چی بوده؟ پاسخ: به طور کلی کرامات امام(ع) را می توان به کراماتی که جنبه هدایت گری و کراماتی که به زندگی و معیشتی مردم مربوط بوده تقسیم نمود. به عنوان نمونه کرامات زیر در مورد آن حضرت در منابع و تحقیقات پیرامون این موضوع آورده شده است. · وقتی امام علیه السلام در حبس بود ابن اوتاش که سابقه عداوت و دشمنی با اهل بیت علیهم السلام را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا می توانی بر او سخت گیر اما او تنها یک روز با امام علیه السلام ماند، امام علیه السلام او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و دارای بصیرتی کامل نسبت به شناخت امام علیه السلام شد[1]. · ابوهاشم جعفری از محضر امام علیه السلام نقل می کندکه روزی مردی تنومند و قوی هیکل از یمن اجازه ورود به محضر امام علیه السلام را خواست . پس از ورود بر امام سلام ولایت کرد، حضرت جواب او را با قبول ولایت پاسخ داد. در دلم گفتم: ای کاش می دانستم این مرد کیست. حضرت از ضمیر من آگاه شد و فرمود: این مرد از نژاد زن اعرابی است که دیگی آورده که پدران من مهر امامت بر آن زده اند، تا من نیز مهرم را بزنم، حضرت مهرش را در آورد و بر آن زد. نقش مهر (محمدبن علی) بود که بر دیگ افتاد، آن مرد یمنی با این کرامت به امامت همه ائمه اقرار کرد.[2] · ابوهاشم جعفری گوید : در زندان بودم و از سنگینی غل و زنجیر بسیار رنجور به حضرت شکایت کردم (از طریق نامه) در پاسخم نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت می خوانی و از زندان خلاص می شوی. به همان ترتیب واقع شد و ظهر را در منزل نماز خواندم وقتی یادی از تنگی معاش از خاطرم گذشت و خواستم در نامه ای برای حضرت بنویسم شرمم آمد ،برگشتم به منزلم نامه ای به من نوشت و فرمود : از درخواست حوائجت خجالت نکش، انشاء الله بر آورده می شود[3]. · شیعیان روزی از کرامات حضرت سخن می گفتند: مردی ناصبی با تردید و انکار گفت من سوالاتی را بدون این که با مرکب بنویسم از او سوال خواهم کرد اگر پاسخ او بر حق است ... ناصبی چنین کرد. نامه ها را فرستادیم، حضرت پاسخ های سوالات ما و ناصبی را با ذکر نام او و پدرش برای او فرستاد . ناصبی چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام علیه السلام را تصدیق کرد و هدایت شد[4]. · سالی در سامرا قحطی شد، حاکم عباسی معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاری رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا کردند اما از باران خبری نشد، روز چهارم جاثلیق بزرگ رهبر مسیحیان جهان با جمعی از راهبان و مریدان خود به بیابان رفت و یکی از راهبان هر وقت دست به دعا می کرد، باران فرو می ریخت ، روز پنجم جاثلیق دعا کرد تا بقدری باران آمد و مردم سیراب شدند و خشک سالی رفع گردید، این امر سبب شد که مدعی خلافت و حاکم بزرگ اسلامی دچار اضطراب و ترس گردد از آن که مردم مسلمان دچار تزلزل عقیده شدند و توهم کردند که مسیحیت بر حق است، تمایل مسلمانان در مسیحیت زیاد شد، خلیفه از این وضع بسیار ناخشنود و نگران بود که نکند خبر در تمام سرزمین های خلافت اسلامی منعکس شده و مردم از اسلام دست بر دارند. امام عسکری علیه السلام در این حال در حبس بود و خلیفه به خوبی می دانست که تنها راه نجات از این وضع مراجعه به ابو محمد علیه السلام است. درخواست کرد که امام را به پیش او بیاورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهی نجات بده که مسیحیان غالب شده و مردم را جذب می کنند. امام علیه السلام به خلیفه فرمود: فردا از جاثلیق و رهبانان درخواست کن که به بیابان بروند. خلیفه گفت مردم دیگر نیاز به باران ندارند، امام فرمود برای باران نیست، بلکه جهت رفع تردید و ابهام است که بر امت محمد روی آور شده. معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بیرون بروند، امام علیه السلام خود نیز همراه جماعتی کثیر با آن ها بیرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران بارید، امام فرمود : دست آن راهب را بگیرید و از لای انگشتان او چیزی است که آن را بیرون بیاورند از میان انگشتان او استخوان سیاه رنگی را که شبیه استخوان انسان بود یافتند، امام آن را گرفت و در پارچه ای گذاشت و به راهب گفت: حال دعا کند و باران بخواه! آن راهب هر چه دعا کرد نتیجه معکوس شد و ابرها جمع شده و خورشید در آسمان ظاهر گردید. مردم و معتمد عباسی که همراه جمعیت بودند بسیار شگفت زده شدند. معتمد از امام پرسید: این استخوان چیست؟ امام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که از قبر آن ها برداشته اند هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر آن که باران ببارد. معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خلیفه بر امام تحسین و تحیت بسیار کرد و امام را از زندان آزاد نمود. پس از آن احترام امام در افکار با لذت و مردم به سوی امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خلیفه خواست زندانیان شیعه و یاران امام را آزاد کند[5]. · محمد بن علی گفته: امر معیشت بر ما سخت شد پدرم گفت برویم نزد این مرد (امام عسگری علیه السلام) معروف به بخشندگی است. گفتم: او را می شناسی؟ گفت : نمی شناسم و تاکنون ندیده ام ، به مقصد منزل آن جناب حرکت کردیم. پدرم گفت: چقدر محتاج هستی تا دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند دویست درهم برای لباس و دویست درهم برای آرد و صد درهم برای مخارج، با خود گفتم کاش سیصد درهم نیز می خواستم. برای امور دیگر، خرید مرکب و سفر به عراق عجم رفتیم تا به در منزلش رسیدیم. غلامش بیرون آمد و گفت : علی بن ابراهیم و پسرش محمد وارد شوند، پس از ورود امام علیه السلام رو به پدرم کرد و فرمود : چرا تاکنون به این جا نیامده اید؟ پدرم گفت: سرورم خجالت کشیدم با این حال به حضور شما بیاییم، چون بیرون آمدیم غلامش کیسه به پدرم داد و گفت :این پانصد درهم برای لباس، آرد و مخارج دیگر و کیسه دیگر داد و گفت: این هم برای همان اموری که نیت کردی صد درهم برای خرید یک مرکب و مخارج دیگر . ولی به عراق عجم سفر نکنید برو به شهر سوراء (نزدیک حله و فرات) محمد می گوید: پدرم رفت به سورا و با زنی ازدواج کرد، و چندان ثروتمند شد که روزانه درآمدش دو هزار درهم بود. · اسماعیل بن محمد عباسی روایت کرده، می‌گوید: از حاجتی که داشتم خدمت ابو محمد (ع) شکایت کردم و قسم یاد کردم که نه یک درهم و نه بیشتر، هیچ مبلغی نزد من نیست، امام رو به من کرد و فرمود: (آیا به دروغ سوگند می‌خوری، در حالی که دویست دینار در زیر زمین پنهان کرده‌ای؟ البته این حرف را بدان جهت نمی‌گویم که چیزی ندهم! آن وقت رو به غلامش کرد و فرمود: آنچه همراهت هست به این مرد بده) غلام، صد دینار به من داد، سپس رو به من کرد و فرمود: (تو آن پولهایی را که دفن کرده‌ای با وجود نیاز شدیدی که داری از دست خواهی داد.) اسماعیل می‌گوید: بعدها احتیاج پیدا کردم هر چه جستم نیافتم پیگیری کردم دیدم پسرم جای آنها را یافته و آنها را دزدیده و فرار کرده است[6] · محمد بن حجر، در خدمت امام ابو محمد (ع) از ظلم و جور عبدالعزیز و یزید بن عیسی شکایت کرد، امام علیه السلام در پاسخ وی نوشت: (اما عبدالعزیز را من کفایت کردم و اما یزید، در برابر خدای عزوجل تو با او باید بایستید). چند روزی بیش نگذشت که عبدالعزیز هلاک شد و اما یزید، که محمد بن حجر را به قتل رساند که در پیشگاه خدا (برای رسیدگی به حسابشان) باید حاضر شوند[7]. [1] شیخ مفید، الارشاد، ج2، ص 330 [2] شیخ حرّ، اثبات الهداه، ج6، ص 280. [3] شیخ مفید، ج2، ص 330. [4] مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 44. [5] شبلنجی، نور الابصار،ص 167. [6] همان، ص 153 [7] مناقب آل ابی طالب، ج4، ص433
عنوان سوال:

مهمترین کرامت امام عسکری(ع) چی بوده؟


پاسخ:

مهمترین کرامت امام عسکری(ع) چی بوده؟

پاسخ: به طور کلی کرامات امام(ع) را می توان به کراماتی که جنبه هدایت گری و کراماتی که به زندگی و معیشتی مردم مربوط بوده تقسیم نمود.
به عنوان نمونه کرامات زیر در مورد آن حضرت در منابع و تحقیقات پیرامون این موضوع آورده شده است.
· وقتی امام علیه السلام در حبس بود ابن اوتاش که سابقه عداوت و دشمنی با اهل بیت علیهم السلام را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا می توانی بر او سخت گیر اما او تنها یک روز با امام علیه السلام ماند، امام علیه السلام او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و دارای بصیرتی کامل نسبت به شناخت امام علیه السلام شد[1].
· ابوهاشم جعفری از محضر امام علیه السلام نقل می کندکه روزی مردی تنومند و قوی هیکل از یمن اجازه ورود به محضر امام علیه السلام را خواست . پس از ورود بر امام سلام ولایت کرد، حضرت جواب او را با قبول ولایت پاسخ داد. در دلم گفتم: ای کاش می دانستم این مرد کیست.
حضرت از ضمیر من آگاه شد و فرمود: این مرد از نژاد زن اعرابی است که دیگی آورده که پدران من مهر امامت بر آن زده اند، تا من نیز مهرم را بزنم، حضرت مهرش را در آورد و بر آن زد. نقش مهر (محمدبن علی) بود که بر دیگ افتاد، آن مرد یمنی با این کرامت به امامت همه ائمه اقرار کرد.[2]
· ابوهاشم جعفری گوید : در زندان بودم و از سنگینی غل و زنجیر بسیار رنجور به حضرت شکایت کردم (از طریق نامه) در پاسخم نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت می خوانی و از زندان خلاص می شوی. به همان ترتیب واقع شد و ظهر را در منزل نماز خواندم وقتی یادی از تنگی معاش از خاطرم گذشت و خواستم در نامه ای برای حضرت بنویسم شرمم آمد ،برگشتم به منزلم نامه ای به من نوشت و فرمود : از درخواست حوائجت خجالت نکش، انشاء الله بر آورده می شود[3].
· شیعیان روزی از کرامات حضرت سخن می گفتند: مردی ناصبی با تردید و انکار گفت من سوالاتی را بدون این که با مرکب بنویسم از او سوال خواهم کرد اگر پاسخ او بر حق است ... ناصبی چنین کرد. نامه ها را فرستادیم، حضرت پاسخ های سوالات ما و ناصبی را با ذکر نام او و پدرش برای او فرستاد .
ناصبی چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام علیه السلام را تصدیق کرد و هدایت شد[4].
· سالی در سامرا قحطی شد، حاکم عباسی معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاری رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا کردند اما از باران خبری نشد، روز چهارم جاثلیق بزرگ رهبر مسیحیان جهان با جمعی از راهبان و مریدان خود به بیابان رفت و یکی از راهبان هر وقت دست به دعا می کرد، باران فرو می ریخت ، روز پنجم جاثلیق دعا کرد تا بقدری باران آمد و مردم سیراب شدند و خشک سالی رفع گردید، این امر سبب شد که مدعی خلافت و حاکم بزرگ اسلامی دچار اضطراب و ترس گردد از آن که مردم مسلمان دچار تزلزل عقیده شدند و توهم کردند که مسیحیت بر حق است، تمایل مسلمانان در مسیحیت زیاد شد، خلیفه از این وضع بسیار ناخشنود و نگران بود که نکند خبر در تمام سرزمین های خلافت اسلامی منعکس شده و مردم از اسلام دست بر دارند. امام عسکری علیه السلام در این حال در حبس بود و خلیفه به خوبی می دانست که تنها راه نجات از این وضع مراجعه به ابو محمد علیه السلام است.
درخواست کرد که امام را به پیش او بیاورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهی نجات بده که مسیحیان غالب شده و مردم را جذب می کنند.
امام علیه السلام به خلیفه فرمود: فردا از جاثلیق و رهبانان درخواست کن که به بیابان بروند. خلیفه گفت مردم دیگر نیاز به باران ندارند، امام فرمود برای باران نیست، بلکه جهت رفع تردید و ابهام است که بر امت محمد روی آور شده.
معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بیرون بروند، امام علیه السلام خود نیز همراه جماعتی کثیر با آن ها بیرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران بارید، امام فرمود : دست آن راهب را بگیرید و از لای انگشتان او چیزی است که آن را بیرون بیاورند از میان انگشتان او استخوان سیاه رنگی را که شبیه استخوان انسان بود یافتند، امام آن را گرفت و در پارچه ای گذاشت و به راهب گفت: حال دعا کند و باران بخواه!
آن راهب هر چه دعا کرد نتیجه معکوس شد و ابرها جمع شده و خورشید در آسمان ظاهر گردید. مردم و معتمد عباسی که همراه جمعیت بودند بسیار شگفت زده شدند. معتمد از امام پرسید: این استخوان چیست؟
امام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که از قبر آن ها برداشته اند هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر آن که باران ببارد.
معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خلیفه بر امام تحسین و تحیت بسیار کرد و امام را از زندان آزاد نمود. پس از آن احترام امام در افکار با لذت و مردم به سوی امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خلیفه خواست زندانیان شیعه و یاران امام را آزاد کند[5].
· محمد بن علی گفته: امر معیشت بر ما سخت شد پدرم گفت برویم نزد این مرد (امام عسگری علیه السلام) معروف به بخشندگی است. گفتم: او را می شناسی؟ گفت : نمی شناسم و تاکنون ندیده ام ، به مقصد منزل آن جناب حرکت کردیم.
پدرم گفت: چقدر محتاج هستی تا دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند دویست درهم برای لباس و دویست درهم برای آرد و صد درهم برای مخارج، با خود گفتم کاش سیصد درهم نیز می خواستم. برای امور دیگر، خرید مرکب و سفر به عراق عجم رفتیم تا به در منزلش رسیدیم.
غلامش بیرون آمد و گفت : علی بن ابراهیم و پسرش محمد وارد شوند، پس از ورود امام علیه السلام رو به پدرم کرد و فرمود : چرا تاکنون به این جا نیامده اید؟
پدرم گفت: سرورم خجالت کشیدم با این حال به حضور شما بیاییم، چون بیرون آمدیم غلامش کیسه به پدرم داد و گفت :این پانصد درهم برای لباس، آرد و مخارج دیگر و کیسه دیگر داد و گفت: این هم برای همان اموری که نیت کردی صد درهم برای خرید یک مرکب و مخارج دیگر . ولی به عراق عجم سفر نکنید برو به شهر سوراء (نزدیک حله و فرات) محمد می گوید: پدرم رفت به سورا و با زنی ازدواج کرد، و چندان ثروتمند شد که روزانه درآمدش دو هزار درهم بود.
· اسماعیل بن محمد عباسی روایت کرده، می‌گوید: از حاجتی که داشتم خدمت ابو محمد (ع) شکایت کردم و قسم یاد کردم که نه یک درهم و نه بیشتر، هیچ مبلغی نزد من نیست، امام رو به من کرد و فرمود:
(آیا به دروغ سوگند می‌خوری، در حالی که دویست دینار در زیر زمین پنهان کرده‌ای؟ البته این حرف را بدان جهت نمی‌گویم که چیزی ندهم! آن وقت رو به غلامش کرد و فرمود: آنچه همراهت هست به این مرد بده) غلام، صد دینار به من داد، سپس رو به من کرد و فرمود: (تو آن پولهایی را که دفن کرده‌ای با وجود نیاز شدیدی که داری از دست خواهی داد.)
اسماعیل می‌گوید: بعدها احتیاج پیدا کردم هر چه جستم نیافتم پیگیری کردم دیدم پسرم جای آنها را یافته و آنها را دزدیده و فرار کرده است[6]
· محمد بن حجر، در خدمت امام ابو محمد (ع) از ظلم و جور عبدالعزیز و یزید بن عیسی شکایت کرد، امام علیه السلام در پاسخ وی نوشت: (اما عبدالعزیز را من کفایت کردم و اما یزید، در برابر خدای عزوجل تو با او باید بایستید).
چند روزی بیش نگذشت که عبدالعزیز هلاک شد و اما یزید، که محمد بن حجر را به قتل رساند که در پیشگاه خدا (برای رسیدگی به حسابشان) باید حاضر شوند[7].

[1] شیخ مفید، الارشاد، ج2، ص 330
[2] شیخ حرّ، اثبات الهداه، ج6، ص 280.
[3] شیخ مفید، ج2، ص 330.
[4] مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 44.
[5] شبلنجی، نور الابصار،ص 167.
[6] همان، ص 153
[7] مناقب آل ابی طالب، ج4، ص433





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین